
فروید میخواست چگونه بمیرد.

زیگموند فروید میخواست چگونه بمیرد؟
در سال ۱۹۵۶ دکتر فلیکس دویچ[۱] به بوستون دعوت شد تا به مناسبت صدمین زادروز زیگموند فروید در جامعهی روانتنی آمریکا سخنرانی کند. او از حضار خواست به این سؤال توجه کنند: «چه موقع و چه مقدار باید بیمار را از وضعیتش، ماهیت بیماریاش و خطری که با آن مواجه است مطلع کرد؟». دویچ تعریف کرد که چطور در آوریل ۱۹۲۳ بیمار ۶۷ سالهاش به او گفت: «خودت را برای دیدن چیزی که از آن خوشت نخواهد آمد آماده کن». سپس از پشت تریبون، شروع به تعریف ماجرایی کرد که بعد از معاینهی دهان فروید اتفاق افتاد.
او به حضاری که با دقت گوش میکردند میگوید: «در همان نگاه اول شک نداشتم که یک سرطان پیشرفته است. برای اینکه زمان بخرم دوباره نگاه کردم و تصمیم گرفتم بگویم یک مورد بدخیم لوکوپلاکی[۲] ناشی از مصرف افراطی سیگار است».
اما وضعیت پیش از سرطان لوکوپلاکی نبود. دویچ بلافاصله فهمیده بود که سرطان وخیم و بدخیم اپیتلیوم[۳] است. حال پس از ۳۳ سال برای همکارانش سخنرانی میکرد و سعی داشت آنها را متقاعد نماید که چرا پنهانکاری کرده بود.
دویچ شروع کرد به توضیح اینکه پزشکان دورهی او نگران بودند که کاربرد لفظ سرطان، ضربه بیشتری به بیمار بزند بنابراین پنهان کردن تشخیص «بد» از بیمار کاملاً معمول بود. در آن زمان پزشک بهطور یکطرفه تصمیم میگرفت که چقدر بیمار را مطلع کند و چه دورههای درمانی را به کار بگیرد.
دویچ بهدرستی سرطان را تشخیص داده بود اما ارزیابیاش از آن مرد اشتباه بود. او که اخیراً اندوه شدید فروید بعد از مرگ ناشی از سل نوهی ششسالهی موردعلاقهاش را دیده بود به حضار گفت که میترسید گفتن حقیقت باعث حملهی قلبی فروید شود.
فروید قبلاً از دویچ در این باره پرسیده بود که اگر روزی آنقدر رنج کشید که بخواهد «با احترام از این جهان برود» آیا کمکش خواهد کرد یا نه. فروید ستایشگر ژوزف پوپر-لینکوس[۴] فیلسوف-فیزیکدان بود که دویچ این بخش از کتاب «وظیفهی زندگی و حق مرگ» او را برای حضار خواند: «آگاهی از اینکه همیشه زمان و چگونگی تسلیم زندگی به مرگ را در اختیار داری احساس نیرویی جدید به دلم میاندازد و خونسردی سربازی آگاه در میدان جنگ را به من میبخشد…»
دویچ اشتباهش را ادامه داد وقتی این مساله را به طور پنهانی با شش نفر از نزدیکان فروید در میان گذاشت. این شش نفر در خانهی فروید جمع شده بودند تا درباره مسائل روانکاوی رایزنی کنند که دویچ تشخیص پزشکیاش را محرمانه به آنها گفت. یکی از آنها ارنست جونز بود که در نامهای اینطور نوشت: «خبر اصلی اینکه فروید واقعاً سرطان دارد. کمکم دارد گسترش مییابد و ممکن است چند سال طول بکشد.خودش اطلاع ندارد. این مرگبارترین راز است».
دویچ سخنرانیاش در انجمن روانتنی را اینطور جمعبندی میکند: «به باور من نمیارزید که به او بگویم “سرطان” دارد». او سپس با اکراه میپذیرد که «البته وقتی چند سال بعد با فروید درباره این مساله حرف زدیم مخالف این دیدگاه بود».
هلن دویچ این خاطره را به یاد میآورد که وقتی شوهرش پس از اولین عمل جراحی فروید به خانه برگشت تا ساعت ۴ صبح در اتاق مطالعهاش تنها مان. آن وقت پیش او آمد و حرف زد. هلن مینویسد: «فلیکس استعفا داد که دیگر پزشک شخصی فروید باشد. توضیحش این بود که مهمترین دارایی پزشک اطمینان کامل بیمارش است و حالا او مشخضا اطمینان فروید را از دست داده است… فروید عصبانی بود چون باور داشت شوهرم توان او را دست کم گرفته است».
بعدتر وقتی جونز سرانجام پیش فروید اعتراف کرد که گروه کوچکشان در مورد سرطان او با دویچ بحث کرده بودند و پذیرفته بودند که این راز را برملا نکنند، فروید با عصبانیت زیاد پرسیده بود: «?Mit welchem Recht» -«آخر به چه حقی؟».
تازه بعد از سال ۱۹۶۹ بود که دکتر الیزابت کوبلر-راس دربارهی صدمهای نوشت که متخصصان سلامت، با عدم صداقت دربارهی شدت بیماری، به افراد مبتلا به سرطان میزنند. او نوشت که بیماران معمولاً میزان سلامتی خود را و اینکه آیا میمیرند یا نه را میدانند. کوبلر-راس نظراتش را موقعی عرضه میکرد که جامعهی آمریکا پدرسالاری نسلهای قبل را پس میزد و اطمینانهای کاذب به مراجع پزشکی را زیر سؤال میبرد. فروید دههها پیش به چنین نتیجه رسیده بود. بعد از استعفا/اخراج دویچ خبر بین نزدیکان فروید پیچید که او به دکتر جدیدی احتیاج دارد.
***
در سال ۱۹۲۶ متخصص داخلی جوانی به نام ماکس شور[۵] مراقبت درمانی شاهزاده ماری بناپارت را به عهده گرفت که آمده بود وین نزد فروید روانکاوی شود. شاهزاده به فروید پیشنهاد کرد که شور میتواند جانشین خوبی برای دویچ باشد. شور بعدها جزییات جالبی از مصاحبهاش با فروید نوشت.
در آن ملاقات فروید به متخصص داخلی جوان (۴۰ سال کوچکتر از فروید) دربارهی دو عنصر رابطهی پزشک-بیمار میگوید که به نظرش شرطهای اساسی است. شرط اول اینکه دو طرف همیشه حقیقت را به هم بگویند. شرط دوم هم اینکه «هر زمان وقتش فرا رسید، نبایستی بگذارید رنج بیهوده بکشم». شور با کمال میل این دو شرط را قبول میکند.
در چند سال آینده شور بر روند درمانی فروید نظارت داشت و جراحیهایش را ترتیب میداد. شور و فروید معمولاً درباره رکود اقتصادی بینالمللی و گسترش نازیسم در آلمان صحبت میکردند. فروید از اتفاقاتی که در «سرای گوته و کانت» میافتاد بهتزده بود. مدت کوتاهی بعد از به قدرت رسیدن هیتلر در مارس ۱۹۳۳ همهی روانکاوان یهودی، ازجمله پسرهای فروید مجبور شده بودند یا از آلمان فرار کنند یا سر از اردوگاه کار اجباری دربیاورند. اتریشیها نگران شدند که نازیها به کشور آنها هم حمله کنند.
در ششم ماه می، روز تولد فروید، شور برای معاینه به خانهی فروید آمد. هلن، همسر شور اولین بچهشان را باردار بود و زایمانش تأخیر کرده بود. فروید شور را وادار کرد بهسرعت به خانه بازگردد و به او گفت: «تو از پیش کسی که نمیخواهد این جهان را ترک کند پیش بچهای میروی که نمیخواهد به آن وارد شود». سه روز بعد پیتر شور به دنیا آمد و فروید به پدر و مادرش بهعنوان هدیه چندین سکهی طلای سوئدی داد.
در دهم ماه می روزنامهها خبر سوزانده شدن گستردهی کتابهای فروید توسط دستههای طرفدار نازیها را منتشر کردند. جمعیت همانطور که کتابها در آتش ریخته میشد سرود میخواندند: «در مقابله با ارزشگذاری مفرط و تباهنده روح زندگی جنسی، و به خاطر عظمت روح انسان، این شعلههای آتش را نثار نوشتههای زیگموند فروید میکنیم».
سرطان فروید تا ۱۹۳۶ نسبتاً پایدار باقی ماند تا اینکه تومورهای بدخیم جدیدی در سقف دهانش پیدا شد و نیاز به جراحی تهاجمی داشت. سال ۱۹۳۷ سال سرطان بیشتر و جراحیهای بعدی بود. در ۱۹۳۸ جراح فروید گفت که بخشی از کارسینوما[۶] از دسترس خارج شده است.
در فوریهی ۱۹۳۸ هیتلر به صدراعظم اتریش ضربالاجل داد که یا تسلیم شود یا برای حمله آماده شود. شور به سفارت آمریکا رفت و درخواست ویزا کرد و به فروید اصرار کرد که سریعاً کشور را ترک کند. اما فروید به نصیحت او توجه نکرد. در یازدهم مارس ارتش آلمان به اتریش حمله کرد و سریعاً آن را تصرف کرد. پرچم نازی سر در بسیاری از خانهها به اهتزاز در آمد. اراذلو اوباش با پیراهن قهوهای و لاتهای غارتگری که بازوبند صلیب شکسته داشتند به کنیسهها و مغازهها و خانههای یهودیها حمله کردند و موجی از کشتار و چپاول به راه انداختند. بعد از آن موج خودکشی تقریباً همهگیری شروع شد. در طول بهار آن سال تقریباً ۵۰۰ یهودی اتریشی برای اینکه بیشتر تحقیر نشوند خودکشی کردند.
کمی بعد از آن که نازیها اتریش را اشغال کردند آنا فروید از پدرش میپرسد: «بهتر نیست که همه خودمان را بکشیم؟».
فروید جواب میدهد: «چرا؟ چون آنها دوست دارند این کار را بکنیم؟»
آنا میترسید که او و برادرش، مارتین دستگیر بشوند. دو فروید جوان مخفیانه با شور دیدار کرده بودند و او به آنها مقداری باربیتورات داده بود تا بتوانند بین زندانی شدن در اردوگاه کار اجباری یا خودکشی در صورت شکنجه انتخاب داشته باشند. شور به آنها قول داده بود تا جایی که بتواند از پدرشان مراقبت کند.
گشتاپو باور داشت که روانکاوی شاخهای از چپ مارکسیستی و توطئهی یهود است و فروید و خانوادهاش سردستههای بالقوهی آناند. گشتاپو خانهی فروید را دو بار تفتیش کرد. بار دوم مأموران اصرار کردند که آنا باید با آنها به ستاد مرکزیشان بیاید. آنها او را به داخل ون بزرگ سیاهرنگی سوار کردند که دو افسر کاملاً مسلح جلوی آن نشسته بودند و دو افسر دیگر در عقب. مارتین به یاد میآورد که «آنا بدون هیچ ترس و حتی با خوشحالی زیاد، مانند زنی که سوار تاکسی شده تا به خرید برود، در ماشین نشسته بود» در حالی که در لباسش باربیتوراتی که از شور گرفته بود قایم کرده بود.
گشتاپو آنا را هنگام ظهر برد. او پس از هفت ساعت «تمامنشدنی» برای فروید به خانه برگشت. آشفته بود ولی صدمه ندیده بود. شور در طول آن ساعتهای وحشتناک کنار فروید بود؛ آن دو مرد دور خانه راه میرفتند و حرف میزدند و فروید پشتهم سیگار میکشید. وقتی آنا سالم به خانه بازگشت فروید گریست و گفت همه باید از وین فرار کنیم.
***
بعد از خلاصی آنا از دست نازیها فروید برای کنسول بریتانیا در وین یک لیست ۱۶ نفره (شامل چهار نفر از خانوادهی شور) از کسانی که میخواست او را در سفر به انگلستان همراهی کنند تهیه کرد. آنها با تلاش مشترک ارنست جونز، ماری بناپارت و دیگران توانستند ویزای خروج و اجازهنامه بگیرند و به لندن سفر کنند.
حتی قبل از اینکه شور آزمونهای پزشکی موردنیاز را بگذراند دولت بریتانیا به او اجازه داد پزشک خصوصی فروید باقی بماند. در سال ۱۹۳۹ شور ضایعهی بدخیم دیگری را در فروید کشف کرد که غیرقابل جراحی بود. فروید شروع به پرتودرمانی کرد.
با اینکه فروید به ویزیت بیماران ادامه میداد وضعیتش شدیداً خراب بود. شور به خانهی او نقلمکان کرده بود. فروید یک سگ چاوچاو به اسم لون[۷] داشت که خیلی دوستش میداشت؛ اما حالا بوی استخوان نکروز کردهی فکش برای حیوان آنقدر ناخوشایند بود که زوزه میکشید و در اتاقی که فروید بود نمیماند. در طول شش ماه پایانی، آنا دائماً از پدر پرستاری میکرد. هر شب چند بار از خواب بیدار میشد تا بیحس کنندههای موضعی را بزند. فروید روی تخت بستری بود و کاملاً وابسته به مراقبت آنا بود.
در طول دورهای ۱۶ ساله فروید تحت تقریباً ۳۰ عمل جراحی و چندین دورهی پرتودرمانی قرار گرفت. در قسمت عمدهای از این دوره مجبور بود پروتز زشتی شبیه دندان مصنوعی را در دهانش نگه داشته باشد که حفرههای دهان و بینی او را از هم جدا میکرد و البته مانع صحبت کردن و غذا خوردن عادیاش بود. بعد از اولین سری جراحیها در ۱۹۲۳ گوش راستش کر شد. بنابراین کاناپهی روانکاویاش را از کنار دیوار یک سمت اتاق به کنار دیوار سمت دیگر جابجا کرد تا بتواند با گوش چپش بشنود. با این حال او به ویزیت بیماران ادامه داد. او در لندن چهار بیمار تحت درمان داشت و تنها دو ماه قبل از مرگش مطب را تعطیل کرد. در روزهای آخر خواسته بود تا تختش را به اتاق مطالعهی پایین ببرند تا پیش کتابها، میز کار و عتیقههای موردعلاقهاش باشد.
روز ۲۱ سپتامبر، طبق روایت اولشخص شور، فروید دستش را دراز میکند و دست او را میگیرد و میگوید «شور عزیز، قطعاً اولین گفتگویمان را یادت هست. تو قول دادی موقعی که وقتم رسید همراهم باشی. الآن زندگی دیگر چیزی جز شکنجه نیست و دیگر هیچ معنایی برایم ندارد».
شور میگوید که قولش را از یاد نبرده است. طبق نوشته او فروید «نفس راحتی کشید. دستش را کمی بیشتر نگه داشت و گفت “متشکرم”؛ و بعد از چند لحظه تردید گفت: “به آنا در این باره بگو”. هیچ کدام اینها ردی از احساساتی شدن یا دلسوزی برای خود نداشت و با هشیاری کامل از واقعیت ابراز شد».
شور ادامه میدهد: «من این مکالمهمان را همانطور که فروید خواسته بود برای آنا تعریف کردم». او با بیمیلی پذیرفت و خوشحال بود که پدرش آنقدر هشیار ماند که بتواند آخرین تصمیمش را بگیرد.
شور مینویسد: «وقتی دوباره دردش شروع شد دو سانتیگرم [تقریباً ۱۵ تا ۲۵ میلیگرم] مورفین به او تزریق کردم. بهزودی احساس تسکین کرد و به خواب آرامی رفت. مظاهر درد و رنج از بین رفته بود. همین دوز را بعد از ۱۲ ساعت تکرار کردم. فروید بهوضوح در آستانه اتمام ذخایرش بود که به کما رفت و دیگر بیدار نشد».
فروید ساعت ۳ روز ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۹ (۷۵ سال قبل) بهآرامی مرد. سه روز بعد پیکرش سوزانده شد. خاکسترش را در گلدان عتیقهای که هدیهی ماری بناپارت بود ریختند. او ساعت جیبیاش را برای شور به ارث گذاشت که بعد از شور نسل به نسل به فرزندانش رسیده است.
شور مینویسد: «وقتی دوباره دردش شروع شد دو سانتیگرم [تقریباً ۱۵ تا ۲۵ میلیگرم] مورفین به او تزریق کردم. بهزودی احساس تسکین کرد و به خواب آرامی رفت. مظاهر درد و رنج از بین رفته بود. همین دوز را بعد از ۱۲ ساعت تکرار کردم. فروید بهوضوح در آستانه اتمام ذخایرش بود که به کما رفت و دیگر بیدار نشد».
***
جهانی که زیگموند فروید آن را جا گذاشت هرروز متلاطمتر شد. حملهی برقآسای آلمانیها کل اروپا را درنورید و هر دو پزشک فروید به آمریکا مهاجرت کردند. فلیکس و هلن دویچ در ماساچوست سکونت گزیدند و در انستیتو و جامعه روانکاوانه بوستون عضو هیئتعلمی و روانکاو آموزشی شدند. فلیکس دویچ در ۱۹۶۴ درگذشت.
ماکس شور و خانوادهاش با کشتی اس. اس. پرزیدنت هاردینگ به نیویورک رفتند که شور دوباره در آنجا بهعنوان متخصص داخلی مشغول به کار شد. دکتر استیون ویتنبرگ که یک متخصص قلب است شور را اینطور توصیف میکند: «آدم لوطیمنشی که فقط به فکر سلامتی بیمارانش نبود بلکه حمایت عاطفی و مشورت زیادی هم به آنها میداد». شور و همسرش در جامعهی روانکاوانه نیویورک، روانکاو آموزشی و در برنامه روانکاوی جنوب ایالتی که وابسته به دانشگاه نیویورک در بروکلین بود عضو هیئتعلمی شدند. شور به بیماری قلبی دچار شد اما حاضر نشد در بیمارستان بستری شود و در ۱۹۶۹ در خانهاش مرد.
پسرش دکتر پیتر شور حالا ۸۱ ساله است و پروفسور پزشکی مدرسهی پزشکی هاروارد و معالج ارشد پزشکی و روماتولوژی در بیمارستان بیرگام و زنان است. او میگوید: «اتانازی[۸] غیرمعمول نبود، فقط کسی دربارهی آن صحبت نمیکرد». او در مصاحبهای تازهای میگوید که به رفتار پدرش در مورد فروید افتخار میکند و معتقد است که «باید به بیمار فرصت دهید که بگوید چگونه میخواهد بمیرد».
این مقاله با عنوان «How Sigmund Freud Wanted to Die» در نشریهی آتلانتیک منتشر شده و در تاریخ ۹۶/۱۱/۲۸ توسط تیم ترجمهی مجلهی روانکاوی تداعی ترجمه شده است. |
[۱] Felix Deutsch
[۲] leukoplakia
[۳] epithelioma
[۴] Joseph Popper-Lynkeus
[۵] Max Schur
[۶] carcinoma
[۷] Lün
[۸] Euthanasia