
نیمهی تاریک میراث فرویدی ما

نابردباری ما در برابر یکدیگر و مسئلهی اخلاق در روانکاوی
ایزیریک[۱] در سال ۱۹۹۷ نوشت: «حملههای عمومی به روانکاوی که جوامع روانکاوی بسیاری از کشورها را به چالش انداخته باعث رشد آگاهی ما به نوعی از انزوای مؤسسات روانکاوی در محیط اجتماعی، فکری و علمی شده است». اخیراً شاهد مقالات زیادی (گرازا-گررو[۲] و دیگران) دربارهی بحران در روانکاوی بودهایم. این امر رشد نگرانی از رفتار ما با یکدیگر را تصدیق میکند و این سوال را که چگونه میتوانیم دید عمومی منفی را نسبت به روانکاوی تغییر دهیم برجستهتر میسازد. در این باره مقالهی حاضر به این حوزه میپردازد. ما باید با احترام بیشتری با هم رفتار کنیم و بعضی از مشکلات سیستمی را در سازمانمان شناسایی کنیم. تنها وقتی اوضاع درون ساختاریمان رو به سامان باشد میتوانیم با هم کار کنیم تا به حملات وارد بر روانتحلیلی پاسخ دهیم و با آنها مقابله کنیم.
درحالیکه روانکاوی به طور تصاعدی با روشهای درمانی دیگر جایگزین میشود ما وقتمان را صرف حمله به همدیگر بر سر مسائلی میکنیم که باید میتوانستیم با گفتگوی منطقی مدنی حلشان کنیم. تاریخ روانکاوی پر از تعارض و دوپارگی و نابردباری خود منزهپندارانه در برابر اختلافنظرها -چه دربارهی تئوری، چه اداره و چه آموزش- است. به واقع خود همین آموزش باعث تداوم مشکل است.
عدم تحمل نظر مخالف.
متأسفانه عدم تحمل نظر مخالف از همان آغاز در روانکاوی رایج بوده است. در سال ۱۹۴۲، ماکس گراف[۳]، پدر هانس[۴] گراف کوچک، در فصلنامه روانکاوی[۵] مقالهی ستایشآمیزی دربارهی فروید نوشت که در آن دستاوردهای فروید را تحسین کرد و دشمنیهایی را شرح داد که فروید در وین با آن روبرو بود و ایجاب میکرد تا او و شاگردانش به آنها پاسخ دهند. پاسخهایی کوبنده که «تردیدها و آرایههای بیمزه و ضعیفکننده آنها را به چرندیات تبدیل نکرده بود». بااینحال وقتی جلسههای چهارشنبهشب را توصیف میکند دربارهی قاطعیت فروید اینگونه مینویسد: «حرف نهایی را همیشه خود فروید میزد. جو اتاق جو ظهور یک دین جدید بود. فروید پیامبر جدیدی بود که سطحی بودن روشهای رایج تحقیقات روانشناسی را نشان داده بود. شاگردان فروید –که همه به او باور داشتند و از او الهام میگرفتند- هم حواریونش بودند. علیرغم اینکه تفاوت بین شخصیتهای شاگردان داخل حلقه زیاد بود، در دورهی اولیهی تحقیقات فروید همهی آنها در احترام به او و الهام گرفتن از او متحد بودند. اگرچه بعد از آن دورهی طلایی ایمان بیچونوچرای حلقهی اولیه، موقع پیدایش کلیسا رسید. فروید با انرژی زیادی شروع به سازماندهی کلیسایش کرد. او در مطالبههایش از شاگردها جدی و سختگیر بود؛ اجازهی هیچ انحرافی از آموزههای ارتدکسش را نمیداد… گرچه فروید در زندگی شخصیاش دلسوز و خوشقلب بود اما در ارائهی ایدههایش سرسخت و بیرحم بود. وقتی مسئلهی علم به میان میآمد حاضر بود با نزدیکترین و مورداعتمادترین دوستانش قطع رابطه کند. اگر فروید را پیامبر دینی جدید در نظر بگیریم او موسای پر از خشمی است که تحت تأثیر دعاها قرار نگرفته… حلقهی اصلی حواریون وینی کمکم اهمیتش را برای فروید از دست داد؛ بهویژه به خاطر اینکه باهوشترین شاگرد از آن جدا شد و راه خودش را پیش گرفت: آلفرد آدلر که طی مباحثات جالبی که دربارهی دیدگاههایش انجام داد آرام و قاطع از این دیدگاه دفاع کرد: فروید تکنیکی جدید ابداع کرد محصولی که حاصل یک نبوغ واقعی بود. این تکنیک ابزاری جدید برای کار تحقیقاتی است که هر پزشکی برای کار مستقل باید به کار بندد. او تکنیک فروید برای کاوش ناآگاه را با تکنیک هنرمندان بزرگ مقایسه میکرد که شاگردان از آن تقلید میکنند اما آن را متناسب با شخصیت مخصوص به خود تغییر میدهند؛ اما فروید گوش نمیداد. او اصرار داشت که بیش از یک نظریه وجود ندارد. اگر کسی از آدلر پیروی کند و ایدهی جنسی بودن بنیاد زندگی روانی را رها کند دیگر فرویدی نیست. خلاصه اینکه فروید -بهعنوان رئیس کلیسا- آدلر را تکفیر کرد. او آدلر را از کلیسای رسمی طرد کرد».
این اتفاق تابهحال چند بار در تاریخ روانکاوی تکرار شده؟ در روزهای ابتدایی روانکاوی، تقوای فرزندی[۶] طلب میشد و برگشتن به منزلهی قتل پدر بود. شاگردانی که به دیدگاههای فروید مؤمن باقی مانده بودند ارتدادها و انحرافات را برای جنبش خطرناک میدانستند. اصول سفت و سختی برای محافظت از چیزی که دامنهی علمی صحیح شمرده میشد تحمیل میشد. از آن موقع تا به حال زبانی که برای توصیف اختلافنظر استفاده میشده بسیار نزدیک به زبانی است که در مذهب یا دیکتاتوری به کار میرود که بر هر اختلافی مهر بدعت بزند .همواره دگراندیشان با تحقیر و همچون بی مایگانی نشان داده میشدند که آنطور که باید، تحلیل نشدهاند یا مریضتر از آناند که بشود تحلیلشان کرد یا خائنان و دروغگویانی که آسیب[۷] شخصیت غیرقابلتحلیل دارند (Orgel 1990).
ناهماهنگی میان روانکاوان
روانکاوان از همان ابتدای تاریخ روانکاوی با هم میجنگیدند. بسر بردن در هماهنگی برایشان هدفی دستنیافتنی بود. فروید که نقش خودش را در این جدال نادیده میگرفت بدبینانه دربارهی جدال بین شاگردانش اینطور مینویسد: «موفق نمیشدم بین اعضا رابطهی دوستانهای را برقرار کنم که باید بین کسانی که همه با هم کار سختی را پیش میبرند وجود داشته باشد. همچنین نمیتوانستم با تکیه بر اهمیت فرصتهایی که این شرایط کاری مشترک پیش میآورد دعواها را فیصله دهم».
بعدها در ۱۹۲۱، کمی پیش از جلسهی گروه هفتنفرهی مخفی در کوههای هارز[۸] ایالت ساکسونی پایین[۹]، فروید در کتاب «روانشناسی تودهای و تحلیل ایگو»[۱۰] دربارهی جروبحثها و رقابتهای گروه مینویسد: «وقتی افراد در گروه دور هم جمع میشوند تمام غرایز بیرحم، وحشی و مخرب که در آنها به یادگار از دوران بدوی خفته است تحریک میشوند و آزادانه به دنبال ارضا میگردند» (ص ۷۹). او اضافه میکند که «کاملاً محرز است که در ارتباطی کلی، در تمام افراد آمادگی برای نفرت مشاهده میشود. پرخاشگریای که منبعش ناشناخته است و شاید بتوان گفت ماهیتی بنیادین است». او در ادامه توضیح میدهد که برای کارایی گروه، افراد باید خودشیفتگی[۱۱] را در وقفهای نگه دارند و افراد در گروه به نحوی رفتار کنند که گویی یکپارچه بودهاند، با خصوصیات عجیبوغریب سایر اعضا کنار بیایند، خودشان را با آنها برابر بدانند و هیچ حس بیزاریای از آنها نداشته باشند» (p. 102). لازمهی دیگر کارایی گروه این است که رهبر گروه «خود باید با شیفتگی حاصل از ایمانی استوار به یک ایده، ایمان سایرین را برانگیزد؛ او باید ارادهای راسخ و غالب داشته باشد تا گروه، که از خودش هیچ ارادهای ندارد او را قبول کند… ایدهها و رهبر، قدرتی رازآلود و تابنیاوردنی دارند که به آن اعتبار[۱۲] میگویند. اعتبار نوعی سلطه است که از سوی یک فرد، ایده یا کار اعمال میشود. بهکلی قوای انتقادی را فلج میکند و ما را پر از حیرت و احترام میکند» (p. 81).
تاریخ روانکاوی نشان میدهد که روانکاوان تفاوتهای نظری را چه در سطح فردی و چه در سطح سازمانی تحمل و قبول نکردهاند. نتیجه تاریخی پر از شکاف و دوپارگی در مؤسسات روانکاوی است.
ایدهآلسازی ما از فروید و انکار اشتباهات انسانیاش
۸۵ سال از زمانی که فروید «روانشناسی تودهای و تحلیل ایگو» را نوشت میگذرد. تعارضهای ما فروننشسته و نابردباریمان در برابر یکدیگر تصویر عمومی از ما را خدشهدار میکند.
آیا ایدهآلسازی ما از فروید مانع نمیشود نقش بنیادیاش را از خطاهای انسانی گریزناپذیری که مرتکب شده جدا کنیم؟ متأسفانه بیوگرافیهای منتشرشده از فروید یا تذکرهنویسیاند یا حملههای کینهجویانه و این مانع از آن میشود که او را بهعنوان فرزند زمانهاش ببینیم. آیا ایدهآلسازی فروید برای دفاع از کارهایش در برابر انتقادات غیرخودیها ضروری است؟ هیچکس از پاستور ایراد نمیگیرد که چرا از میکروسکوپ الکترونی استفاده نکرده؛ پس چرا ما نمیتوانیم این حرف کتاب «وین انتهای قرن»[۱۳] (Schorske) را قبول کنیم که نوآوریهای فروید متأثر از روح زمانه[۱۴] و وضعیت علم زمان خودش بود. آیا باید همهی نوشتههای فروید را علیرغم تناقضات آشکار مانند انجیل خطاناپذیر بدانیم؟ نمیتوانیم تعادلی بین هتاکی میسون[۱۵] (۱۹۸۴) و ایدهآلسازی غیرانتقادی برقرار کنیم؟
در رشتهی ما برخلاف بسیاری از علوم که حقایق در آنها بالذات و فارغ از شخصاند، حقایق و فروید بهطرزی جدانشدنی به هم متصلاند. علم حساب دیفرانسیل را لایب نیتس ابداع کرد اما این علم جدای از او روی پای خودش ایستاده است. هیچکس برای اصلاح دقت یک معادله یا تعیین اعتبار یک روش به لایبنیتس متوسل نمیشود. نیوتون مفهوم جاذبه را توضیح داد اما هیچ سیبی به خاطر او به زمین نمیافتد. قانون نیوتون که از آن استفاده میکنیم به خاطر او نیست که معتبر است (Goldberg 1990)؛ اما بحثوجدلهای ما با نقلقول از فروید شروع میشود. آیا ما در مفاهیم منجمد شدهایم و نمیتوانیم ایدهها را دوباره ارزیابی کنیم؟ ما از شخصی کردن اصول –که از شخص فراتر میروند- عبور نکردهایم. مفهوم ناآگاه از کشفش توسط فروید فراتر میرود و بر ارزش خودش متکی است.
سانسوری غیررسمی دربارهی نحوهی عملکرد فروید بهعنوان یک روانکاو و بعضی جنبههای کارش وجود دارد. پژوهشی اخیر ناهمگونی بین چیزی که فروید دربارهی موارد بالینیاش نوشته و نحوهای که واقعاً رفتار کرده را آشکار میکند. بسیاری از چیزهایی که امروزه از لحاظ تکنیکی کاملاً غیرقابلقبول میدانیم در روزهای اولیهی روانکاوی انجام میشده است. چرا باید به جای اینکه اینها را بهعنوان اولین قدمهای یک پیشرو در اکتشاف یک رشتهی جدید به رسمیت بشناسیم، رویشان سرپوش بگذاریم؟ حتی مسائل اخلاقی امروزه سؤالاتی جدی را ایجاد میکند؛ مانند این پیشنهاد فروید به یکی از بیمارانش (دکتر فرینک[۱۶] در ۱۹۲۲) که برای غلبه بر همجنسگرایی پنهانش از همسرش جدا شود، با یکی از بیماران سابق میلیونر او ازدواج کند و مبلغی را به تحقیقات روانکاوی اعانه دهد. این نمونهای از اشتباهات انسانی او است که چیزی از بزرگی اکتشافاتش کم نمیکند. همانطور که پیتر نوباوئر[۱۷] یکی از مدیران آرشیوهای فروید میگوید: «باید پیکره ی کلی کارها و روشش را قضاوت کنید. فهمیدن شیوه ی مدیریت کردن یک کیس خاص نقش کلی فروید را عوض نمیکند».
مثالی از محافظهکاری ما دربارهی آثار فروید در مناقشاتی که بر سر کتاب «توماس وودرو ویلسون، مطالعهای روانشناختی»[۱۸] که فروید در سال ۱۹۳۲ به همراه ویلیام بولیت[۱۹] نوشت، دیده میشود. این کتاب تا ۱۹۶۶ منتشر نشد.[۲۰] حق تکثیر این کتاب برای فروید و بولیت بود و فروید در حقالتألیف حاصل از فروش آن سهم داشت. باربارا تاکمن[۲۱] در نقدی که دربارهی کتاب نوشته تعجبش از «تشویش انجمن اخوت روانکاوی که انگار این اثر منتشره پس از مرگ استاد برایشان چیزی بین پروتکل صهیون[۲۲] و فرست فولیوی[۲۳] جعلی بود»(p.40) را نشان میدهد. او مینویسد که بیشتر متن نوشته بولیت است اما خصوصیات ایدههای فروید و پیشداوریهای ضدآمریکاییاش حضور او را در کتاب تصدیق میکند. او دربارهی روانشناسی تحلیلی مینویسد: «باعث میشود تناقضات رفتاری ویلسون بهاصطلاح صدایی بدهد و سر جایش بیفتد؛ اما بهعنوان تفسیر وقایع، خرد میشود و درهم میشکند. بعبارتی روانشناسیای خوب اما تاریخی بد است؛ بد است، چون نادرست است؛ خطرناک است چون گمراهمان میکند از اینکه ندانیم مسئولیت روی دوش چه کسانیست». او بعدها در مصاحبهای میگوید: «تعصب اگر تحت کنترل باشد تحقیق را هدایت میکند و اطلاعرسان است؛ اما فروید به خودش اجازهی تعصبات غیر اصولی و بعضاً نتیجهگیریهای مسخره را میدهد». او بهعنوان نمونه این قطعه را نقل میکند: «ویلسون میتوانست در آمریکا رشد کند چون آمریکا کشوری است که از قرن نوزدهم از واقعیت جدا افتاده … سنتی که اتمسفری خوشایند زنان و مردان زنصفت اما غیرقابلتحمل برای مردان واقعی ایجاد کرده است. اگر او در آزادی رقابتی تمدن اروپایی بزرگ میشد مجادله ادامه پیدا میکرد و او مجبور بود با تناقضات درونیاش مواجه شود».
تاکمن مقالهاش را با یک سؤال به پایان میبرد: «روش فرویدی چه کاری برای تاریخ میتواند بکند؟ جواب باید این باشد که بهعنوان ابزار روشنگری کارهای زیادی میتواند بکند –به یک شرط: به خاطر خدا یک تاریخنگار متعهد آن را به کار بگیرد». مناقشهها بر سر این کتاب این واقعیت را برجسته میکند که اگرچه نبوغ فروید خودش را در یک روانشناسی تحلیلی باشکوه نشان میدهد، پیشداوریهایش دربارهی آمریکا باعث توصیف مغرضانهاش از ویلسون میشود. برای مثال او در این کتاب میگوید که آمریکا کشوری است که یک «اشتباه غولآسا است و پیمان ورسای حکم مرگ تمدن اروپایی است» (Tuchman 1967)[۲۴][۲۵].
پیامدهای ایدهآلسازی فروید برای روانکاوی
در سالهای اخیر نگرانیها از اتفاقاتی که برای رشتهی ما میافتد بیشتر شده و مقالات زیادی دربارهی بحران در روانکاوی منتشر شده است. سؤالات زیادی دربارهی مدلهای آموزشی ما و آموزش تحلیل مطرح شده است. از همان سال ۱۹۵۰ آنا فروید در مقالهاش در جشننامهی ایتینگون[۲۶] دربارهی روانکاویهای آموزش اینگونه هشدار میداد: «اگر یک روانکاو برای اهداف درمانی بیمارانش را از حلقهی آشنایانش انتخاب کند، اگر آنها را در منافعش دخیل کند یا دربارهی نظراتش با آنها یا در حضور آنها بحث کند، اگر آنقدر خودش را فراموش کند که رفتارهایشان را قضاوت کند، انتقادش از دیگران را آشکار کند و بگذارد روی تصمیماتش اثر بگذارد، اگر بهطور فعال فکر بیماران را دستکاری کند، خودش را بهعنوان الگو به آنها معرفی کند و تحلیل را اینگونه تمام کند که به آنها اجازه بدهد که با او اینهمان شوند، بدون تردید کارش را اشتباه میدانیم. بااینحال خودمان همهی این انحرافات از تکنیک کلاسیک را هنگام تحلیل کاندیداها مرتکب میشویم. در جوامع روانکاوی دائماً این شکایت وجود دارد که روانکاویهای آموزشی تأثیر کمتری نسبت به درمانهایی که برای بیماران روانرنجور عادی اجرا میشوند دارند… آنها به مربی روانکاو وابسته میمانند یا با نوآوریهای نظری که واجد خصوصیات عقلانی سازی[۲۷] است بهشدت از خودشان در برابر وابستگی دفاع میکنند» (Freud, A 1950 pp. 420-421).
ما در دو دههی اخیر نسبت به مسائل مرزبندی و مشکلاتی که رفتارهای شکنندهی این حفاظ به وجود میآورد بسیار آگاهتر شدهایم. ما دریافتهایم که نقض تعهد رازداری[۲۸] چگونه رخ میدهد و چقدر طول کشید تا نگرانیهای آنا فروید را جدی بگیریم. جنبههای جنسی رفتار کاملاً فهمیده شده بود اما پیامدهای پرخاشگری پنهان تحلیلگر بهتازگی مورد کاوش قرار گرفته است. امروزه به نظر میرسد تحلیلگران راحتتر میتوانند انتقالهای متقابل اروتیک را شناسایی و تحلیل کنند تا اینکه ریشههای پدیدهی انتقالهای ایدهآل سازی[۲۹] و پرخاشگری، بهویژه مخلوط ناآگاه تخریبگری به همراه ایدهآلسازی آگاهانه یا انتقال اروتیک، را تشخیص دهند و تفسیر کنند. بسیاری از ما در کنار آمدن با نظرات انتقادی و قضاوتهای تحلیلشونده دربارهی عملکردمان بهعنوان تحلیلگر و عضو جامعهی روانکاوی مشکل داریم. بسیاری از تحلیلگرانی که در دههی ۵۰، ۶۰ و ۷۰ آموزش دیدهاند بهتدریج دریافتند که تجربهی آموزششان همراه با پرخاشگری اذعاننشده و غیرمنسجم مربی روانکاوشان بوده است. خیلی از آنها پاسخ مازوخیستی دادند و بعدها بهعنوان تحلیلگر همان رفتار را تکرار کردند و همان پرخاشگری را بر بیمارانشان اعمال کردند، با روابط سادومازوخیستی یا پرخاشگری پنهانی که هر لحظه مترصد سر باز کردن و عملی انتقامجویانه است. در بعضی گروهها که یک یا دو فرد قدرتمند و واجد آزادیای که از دیگران دریغ شده بود وجود داشت نتیجه فضای خفقانآور و سوپرایگوی صلب و زمخت در نسل بعد بود (Orgel 1990). بسیاری از مربیان روانکاو دههی ۵۰ و ۶۰ توسط پیشگامان روانکاوی تحلیل شده بودند؛ در دورهای که رفتار همراه با تکبر، پرخاشگری و خودشیفتگی معمول بود. خیلی از آنها فقط از مربی روانکاوشان تبعیت کردند و همانطور رفتار کردند بدون اینکه رفتار خودشان را موشکافی کنند. سرایت ناآگاه رفتار ناهنجار و مخرب از یک نسل به نسل بعد نتیجهی ناگوار ناتوانی در تحلیل دشمنی پنهان و زیرکانهای بود که در پس ایدهآلسازی نهفته است.
سرایت بیننسلی آسیب
فروید بدون اینکه مستقیماً به این مسئله اشاره کند در بحثش دربارهی بقایای فیلوژنتیک در نژاد انسان از آغاز، به سرایت بیننسلی میپردازد. این بقایا به قانون، ممنوعیتها و کارکرد متحدکنندهی پدر در خانواده، برمیگردد. او ایدهی فانتزی اولیه که از یک نسل به نسل بعد سرایت میکند را میپرورد. در کتاب «رئوس نظریهی روانکاوی»[۳۰] فروید ادعا میکند که اید حاوی بقایایی غریزی از نسلهای گذشته است ولی سوپرایگو نگهبان اکتسابات فرهنگی آنهاست.
درمانگران خانواده دربارهی سرایت بیننسلی آسیب از محتوایی ناگفتنی و نیندیشیدنی که هیچ ردی از اتفاقات رخداده به جای نمیگذارد چیزهایی نوشتهاند. ایدهآلسازی ما از فروید و انکار نتایج رفتارهایش در برابر شاگردان منجر به دائمیکردن رفتار بیتسامح و اقتدارگراییای شده که در نسلهای بعدی تحلیلگران ادامه پیدا کرده است.
کیس[۳۱] و همکارانش (۱۹۹۳)، روانکاوان فرانسویای که دربارهی سرایت پژوهش میکنند به دو مکانیسم اشاره میکنند: سرایت ناآگاه از طریق همانندسازی با ابژه و سرایت تابو و گناه و تقصیر. انتقال تحلیلنشده منجر به سرایت بیننسلی تعارضاتی میشوند که بعدها دائمی شدهاند. چالش پیش روی تحلیلشوندگان این است که چگونه با تکیه بر پیشینیان روانکاوی راه خودشان را پیدا کنند و در دام تعارضاتی که بهطور ناآگاه از روانکاوانشان به آنها رسیده نیفتند.
پیامدهای امروزی نزاع های میاننسلی
اورگل[۳۲] (۱۹۹۰) بدون اینکه صریحاً نام نزاع میاننسلی بر این وضعیت بگذارد بهطور گسترده به آن میپردازد.
مسائل خودشیفتگی و انتقالهای متقابل پرخاشگرانه تحلیلگران نسل قبل کمتر از حالا از سوی تحلیلگرانشان تحلیل شده بودند؛ ایدهآلسازی، خودبزرگبینی[۳۳]، ناارزنده سازی[۳۴] و ترس از وابستگی بخش اساسی پیکرهی خودشیفتگی است. این وظیفهی تحلیلگر است که خودشیفتگی تحلیلشونده را به او نشان دهد و به او کمک کند تا به سطح قابلکنترلی از دوگانههای سادومازوخیسم، خودبزرگبینی و ناارزنده سازی، نمایشگری[۳۵] و کمرویی[۳۶]، قدرت و کنترل و سلطهگری در برابر وابستگی برسد. ایدهآلسازی تحلیلگر و خودبزرگبینی تحلیلشونده از طریق همانندسازی میتواند برای هر دو طرف بسیار راضیکننده باشد. انکار و دوپارهسازی[۳۷] پرخاشگری توان حلوفصل[۳۸] در انتقال را سلب میکند.
بسیاری از تحلیلگران پیشین مستبد بودند و از قدرت انتقال و موقعیتشان در موسسه برای تربیت شاگردان استفاده میکردند. این رفتار خودبزرگبینی، نمایشگری و میل به قدرت و کنترل آنها را ارضا میکرد. سیاستهای موسسه هم راه خروج مناسب و مقبولی را برای پرخاشگری جابهجا شده به سمت کسانی که دشمن روانکاوی شمرده میشدند فراهم کرده بود. تناقض بین چیزی که تدریس میشد و چیزی که عمل میشد منجر به مشکلات ماندگاری شده که امروز گریبانگیر ما است. با فروریختن انتقال تحلیلنشده و بروز دوبارهی علائم، وسوسه میشویم که روانکاوان نسل پدران و پدربزرگهایمان را شخصیتهای افسانهای بیانگاریم. این دگرگونیها نشان از تداوم نیاز کودکانهی ما به مردان و زنان بزرگ برای مهار رانههای پدرکشی و فرزندکشیمان دارد. به جای اعتماد کردن به تصور واقعیمان از آنها، برای انکار این تناقضات و نگه داشتن انتقالهای ایدهآلشده چیزی میسازیم که اصرار میکنیم باید باور شود. ما این را انکار یا توجیه میکنیم که خیلی از آنها از تحلیلشوندهها، دانشجویان و همکاران جوانشان بعد از آموزش بهعنوان متحدان و کادرهای حامی در رقابتها و مشاجرات حرفهایشان استفاده کردند. متأسفانه بخش بزرگی از نابردباری ما نسبت به یکدیگر ناشی سرایت بیننسلی است که بسیاری از ما را زیرکانه به این سمت میکشاند که در دعواهای آمیخته به خودشیفتگی موسسه جبهه بگیریم.
این تعارضات بهویژه آنجا مشخصاند که کاندیداهایی را تحلیل میکنیم که آرزو دارند ما را بکشند و روانکاویمان را از ما بگیرند. کاندیداهایی که هم میخواهند مثل تحلیلگرانشان و هم جایگزینشان شوند. ما باید بتوانیم انتقال ایدهآل شده، تقلیدها[۳۹] و همانندسازی آنها را هم مانند انتقال پرخاشگرانهی ادیپی و پیشادیپیشان[۴۰] به ما تحلیل کنیم. روانکاوی ارث فروید است که به ما رسیده نه ملک ابداعکنندهها یا قیمهایش. برای بسیاری از تحلیلگران، فروید بهمنزلهی پدر اولیه است و ایدههای پایهای و «روح» و قدرت ذاتیاش را نسلهای بعد در دست گرفته و کموبیش در تعارضهای احیاشدهی ادیپی در تحلیل شخصی تحلیلگران آینده تجسم بخشیده است. بسیاری از ما پدر خودمان را با فروید بهعنوان پدر رمانس خانوادگی[۴۱] جابهجا کردهایم و بهناچار قاتل بودن نخستینمان بر تصورمان از فروید تثبیت شده است. ایدهآلسازی سرسختانهی ما مانع ارتباط با خصومت و دوسوگرایی[۴۲] نهفته میشود. ما سعی میکنیم با تجربههای انتقالمان در تحلیلهای شخصی بر این تکانهها فائق شویم ولی غالباً نمیتوانیم.
تصمیم به ورود به حرفهی «مددکاری» معمولاً با دفاع در برابر آرزوهای حمله، رنج دادن و کشتن معین میشود. واکنشهای وارونه[۴۳] در برابر این تکانههای سادیستی معمولاً به معنی انجام درمان است. در پس اشتیاق ما برای درمان آرزوهای متناقض درمان نکردن، کمک نکردن به فهم و بلکه برانداختن و شکست درمان است. آرزوهای سادیستیای که شکست درمان آنها را ارضا و از آنها دفاع میکند. هم تحلیلگر و هم بیمار برایشان راحتتر است که از تحلیل کامل انتقال پرخاشگرانه و تکانههای پرقدرت انتقال متقابل اجتناب کنند. در سمت تحلیلگر دفاع در برابر آرزوهای ادیپی فرزندکشی بهعنوان مانعی در برابر تحلیل کامل و واگشایی[۴۴] انتقال پرخاشگرانه عمل میکند. (Orgel 1989)
پیامدهای سازمانی ایدهآلسازی
تاریخهای رسمی روانکاوی از این واقعیت که روانکاوی اینچنین مقاومت و خصومتی را در مردم برانگیخته هم خشنود و هم متأسفاند. واقعیت ناگوار اینست که ۶۰ سال بعد از مرگ فروید هنوز مؤسسات روانکاوی با تعارضهای مخرب و کینهورزانه احاطه شدهاند. نتیجهی تاریخی این نابردباری، تاریخ پر از انشقاق روانکاوی است که گواهیدهندهی دشواری در بر گرفتن -و قبول کردن- تفاوتهای نظری در سازمانهای موجود است. (Eisold 1994 p.785).
کمبود پژوهش دربارهی آشفتگیهای سازمانی ما نشان از اکراه تحلیلگران به تفکر دربارهی وضعیت مؤسسات روانکاوی دارد (Pires Leal 2001). کیس (۱۹۸۹) اظهار میکند که هیچ نظریهی روانکاویای دربارهی مؤسسات آن وجود ندارد.[۴۵] روانکاوی مانند جامعهای مخفی است که در آن دانش در انحصار مسنترهاست. این جامعههای مخفی ساختاری سلسلهمراتبی دارند و حفاظت از دانش بر عهدهی ریشسفیدان معتمد است. IPA در سال ۱۹۱۰ تأسیس شد اما فروید مضطرب و نگران کشاکشهای بین پیروان بود. برای فروید هیچ چیز تهدید کننده تر از دشمنانی نبود که میخواستند اصول او را به چالش بکشند. این ناراحتی جونز را بر آن داشت تا به فروید پیشنهاد دهد تا یک کمیته سری در سال ۱۹۱۳ ایجاد کند که وظیفهی اصلی آنها مدیریت کردن مخالفتهای بیشتر بود. یک گروه هفتنفره با انگشترهای خاتمدار مسئول حفظ خلوص اندیشهی روانکاوی شدند. این افراد اعضای حریم مقدس بودند که تعیین میکردند چه چیزی روانکاوی ناب است و چه چیزی نیست. این سیستم کاستی در مؤسسات روانکاوی رخنه کرده و منشأ دوگانگی عاطفی تحلیلگران نسبت به مؤسساتشان است. بهطورکلی ما یاد نگرفته بودیم که ناآگاه دخیل در روابط موسسهای و نیروهای دسیسهآمیزی که در روابطمان با همکاران رخنه کرده را شناسایی کنیم و به آنها آگاه نبودیم. ما به کاوش در انگیزههای ناآگاه و انتقالهای متقابلمان حین رابطه با بیمار عادت داشتیم اما از فشارهای گروهی آگاه نبودیم. رازآلودی حریم مقدس همواره باعث بدگمانی و دوگانگی عاطفی میشده است. بدبختانه رویهای که در اوایل قرن بیستم به وجود آمده تا امروز ادامه دارد. خود فروید مدافع رمزآلودی حلقهی داخلیای که برای حفظ خلوص روانکاوی ایجاد شد، بود. در «گفتارهای مقدماتی جدید»[۴۶] (vol. XXII p. 69) مینویسد: «ممکن است باور نکنید اما خودمان هم از ایجاد این تلقی که اعضای یک جامعهی مخفی هستیم و علمی اسرارآمیز را به کار میبندیم خوشحال نیستیم».
همواره نگرانی مداومی درباره تأثیر قدرت و رازآلودگی بر روی مؤسسات و تعارض همیشگی تعصب و بدعت وجود داشته است. نامگذاری عنوان پیشکنگرهی IPA در بوینس آیرس (۱۹۹۱) به «در میانهی هرجومرج و تحجر» نشان از همین نگرانی دارد.
گزارش والرشتاین[۴۷] از مذاکرات پیشکنگرهی آموزش، سخنرانیها و مذاکرات دربارهی مسائلی که سخنرانان مدعو مطرح کردند را خلاصه کرده است. پنج نفر از هفت سخنران (گلدشتاین[۴۸]، جیووانتی[۴۹]، اینفانته[۵۰]، لوسیه[۵۱] و گرین[۵۲]) بهصراحت دربارهی این موضوع ابراز نگرانی کردهاند: حضور مخرب قدرت در ساختار آموزش روانکاوی سازماندهیشده، سوءاستفاده و آسیبشناسی قدرت و به همراه آن جزمیت اجباری، عدم تحمل اختلافنظر، کودکسازی تحمیلی و بزرگنمایی خودشیفتگانه عاملان و دارندگان قدرت.
گلدشتاین دربارهی مبارزه علیه وسوسههای قدرت برای تحمیل قطعیت ایدئولوژی فرد صاحب قدرت به فرد بدون قدرت صحبت کرد. «کسی که تصمیم میگیرد کدام ابداع باید تقدیر شود و کدام ابداع به عنوان کجروی باید کنار گذاشته شود، بدین ترتیب همنوایی و یقینی جزمی به وجود میآورد».
جیووانتی بر سوءاستفاده از قدرت در خدمت خودشیفتگی تحلیلگر تاکید کرد.
لوسیه دربارهی انعطاف ناپذیری، آموزههای جذمی[۵۳] خفقانآور، ناکامی ما در جذب کاندیداهای خلاق، اثرات بیماریزای[۵۴] درون فردی انتقالهای تحلیلنشده و ایدهآلسازیها و نگرش پارانوییدی… جو القای عقیده، حصر اندیشه و خویشاوندسالاری ایدئولوژیک صحبت کرد. جوی سترونکننده از سوی کسانی حاکم شده که به گرایش نسل جوانتر برای به چالش کشیدن وضع موجود و درخواست فرصتهای بهتر برای بیان نظراتشان با دید بیاعتمادی نگاه میکنند. تلاش برای آزادی همواره با هرجومرج طلبی و عصیانگری نوجوانانه اشتباه گرفته میشود.
آندره گرین بر سوءاستفاده از قدرت به عنوان مشکلی اصلی آموزش روانکاوی تمرکز کرد. او دربارهی تکثیر «قبیلههای روانکاوانه» که بعضاً به صورت فرقه هستند صحبت کرد. او اضافه کرد که هماکنون جنگ نظریات روانکاوی در جریان است و هر یک از طرفین روانکاوی در طول تاریخ کوشیدهاند تا پیروزی بر سایر نظریهها را از آن خود کند. این امر باعث نزاعطلبی و هوچیگریای میشود که «هر قبیله» سعی میکند به قدرت سازمانی دست پیدا کند.
اینفانته هم دربارهی قدرت سازمانی و اثر فاسدکنندهی آن بهعنوان مسئلهی اصلی در آموزش روانکاوی صحبت میکند. او این گفتهی زوسمان[۵۵] در سخنرانیاش در سمپوزیم IPA در لیندن هال[۵۶] انگلستان در سال ۱۹۸۸ هم عقیده است که مؤسسات روانکاوی سراسر جهان از آسیب مشترکی رنج میبرند: آسیب گریزناپذیر قدرتی که قهرآمیز اعمال میشود و معمولاً بهطرزی حق به جانب و آشکارا مورد سوءاستفاده قرار میگیرد.
یکی از پژوهشهایی که درباره علت اینکه مؤسسات روانکاوی گرفتار شکافاند انجام شده پژوهشی است که ایسولد[۵۷] (۱۹۹۰) انجام داده است. تز او این است که موسسههای روانکاوی به این دلیل ضعیف و مستعد انشقاقاند که اعضا فقط به اساتیدشان و سلسله روانکاوهایی که معرف مکتب فکریشان هستند وفادارند. او استدلال میکند که وابستگی به تحلیلگر بهطور سنتی نشانهی انتقال حلنشده و راهی برای تضمین موقعیت فرد در سلسله قلمداد میشده است. موقعیت امن فرد در زیر سایهی یک تحلیلگر و مکتبش، انگیزهی خوبی است تا به جای او بجنگد.
خودشیفتگی و اخلاق حرفهای در روانکاوی
اخلاق و مسائل اخلاقی در همهی فعالیتها و آرزومندیهای انسان دخیلاند. زمینهی کاری ما با ارزشها، نیازها و حقوق مردم سروکار دارد. اشتباه اخلاقی در روانکاوی ناگزیر به اشتباه تکنیکی میانجامد. اصول پایهای روانکاوی، بهویژه آنهایی به آن ساخت میدهند، بر پایه مفاهیم اخلاقی برابری، احترام و جستجوی حقیقت متکی است. (Etchegoyen 1991)
رنگل[۵۸] (۱۹۷۴، ۱۹۸۰) در نوشتهاش دربارهی رسوایی واترگیت دربارهی چیزی توضیح میدهد که عدول از درستکاری[۵۹] مینامد. «سندرومهای ناشی از عدول از درستکاری، درونزاد[۶۰] زندگی انسان هستند. نهفقط در مورد مالیات بر درآمد یا وفاداری زناشویی –یا کلاهبرداریهای بزرگ- که در انها استانداردهای مضاعف، هنجارهایی پذیرفتهشدهاند بلکه در روابط بین افراد و زندگی روزمره هم وضع به همین منوال است». او به مکانیسمهایی اشاره میکند که میگوید در جوامع روانکاوی که تعارض منافع درونی ممکن است منجر به مشکلاتی شود که «به سود خودشیفتگی و به قیمت اصول حل میشوند» هم همتا دارند. او تأکید میکند که هدف روانکاوی تقویت یکپارچگی و درستکاری درونروانی بوده و رویکرد روانکاوی باید در ذاتش یک مدل «فسادناپذیری مستحکم» داشته باشد. «و حفظ آن [مدل] ضروری است. هیچ تحلیلگری نیست که هرروز با طیفی از جابهجاییهای انتقالی روبرو باشد و میزان فشاری را که –ازلحاظ جنسی، مادی، خودشیفتگی و غیره- به آن وارد میشود نداند و حس نکند. اعتماد اساسی -که امتحانش را پس داده- باید حاصل شود. ظرفیت سوءاستفاده –به جای استفاده- از انتقال را نباید نادیده گرفت. بهعلاوه وقتی این اعتماد حاصل شد برای همیشه دوام نمیآورد؛ باید همیشه روی آن کار کرد و آن را بازسازی کرد». (Rangell 1974 p.11)
در سالهای اخیر همهی ما هم فشار حرفهای و هم فشار اجتماعی را برای رعایت مسائل اخلاقی در کار حس کردهایم. تأکید زیادتری هم بر شفافیت وجود دارد و رازآلودی روشهای قدیمی به چالش کشیده شده است. ما از دیدگاه پوزیتیویستیای که در آن تحلیلگر خطاناپذیر و عاری از احساسات و امیال متعارض شمرده میشد گذر کردهایم. سوی افتراقی قدرت[۶۱] طوری تغییر کرده دشواریهای تحلیل بیدرنگ ناشی از مقاومت یا انتقال منفی تحلیلشونده فرض نمیشود و ممکن است نتیجهی نقص تحلیلگر هم به حساب آید.
امروزه همانطور که پیشتر مشاهده کردیم، تحلیلگران بسیار بیشتر با نقض عهد رازداری و سرپیچیهای اخلاقی دارای ماهیت جنسی آشنا هستند. همین را نمیتوان دربارهی برونکنشنمایی پرخاشگری هم گفت. استثمار سادومازوخیستی پنهان کاندیداها هنوز بهخوبی شناختهشده نیست. سرپیچیهای ناشی از خودشیفتگی پاتولوژیک که در آن فرد با این بهانه که قبل از هر چیز باید به خود خدمت کرد خودش را از دیگران برتر و مهمتر میپندارد متأسفانه هنوز در محیط روانکاوی رایج است. خودشیفتگی افسارگسیخته دشمن درستکاری است. در روانکاوی رفتارهای زیادی هست که در خدمت خودشیفتگی تحلیلگر باتجربهای قرار میگیرد که بهزیرکی از وابستگی کاندیدا به سیستم آموزش سوءاستفاده میکند و او را وادار میکند تا به خواستههایی تن دهد که در شرایط دیگر به نظرش کاملاً نامربوط است. استفاده از کاندیداها بهعنوان گورکا[۶۲] در جنگهای نیابتی متداولتر از آن است که بخواهیم به آن اقرار کنیم. خلاصهی این وضعیت حول این وعده میچرخد که اگر کاندیدا وفاداریاش را به تحلیلگر یا یک شخص برجسته در جامعه نشان دهد پاداشش پیشرفت در سازمان یا مراجع بیشتر است. کاندیدا یا تحلیلگر جوانی که امیدوار است درنهایت مربی تحلیلی بشود باید با سروصدای زیاد تبعیتش را از یک وضعیت تئوریک و وفاداریاش را به یک فرقهی جامعه نشان دهد. این استفادهی افراد باسابقه از جوانترها برای پیشبرد جاهطلبیهایشان در بسیاری از جوامع رایج است و منجر به دوگانگی عواطف شدید جوانها نسبت به اقتدار میشود که بعدها در جوامع دیگر یا در IPA بازتاب مییابد.
تأثیر القای عقیده
از همان اوایل فروید (۱۹۰۵) دربارهی القای عقیدهی تحلیلگر به بیمار هشدار داده بود. تمایل برای سوق دادن تحلیلشونده به ایدهها و تعارضهای خود همیشه بسیار قوی است. این اتفاق ممکن است به روشی آزاد اتفاق بیفتد، مثلاً با نصیحت و پیشنهاد یا موذیانه در لباس مبدل تفسیر رسمی. وقتی این اتفاق افتاد فرایند روانکاوی بهعنوان درمان تباه شده است. روانکاو باید همیشه هوشیار باشد تا کارکرد ناآگاه را بسنجد و اصلاح کند: مثل هر محقق دیگر مسئول ابزاری است که با آن کار میکند (Etchegoen 1973). نقش ایدئولوژی در فرآیند روانکاوی خطر القای باورها و ایدههای روانکاو به بیمار را ایجاد میکند. باورهای ایدئولوژیک تحلیلگر (که میتواند مذهبی یا روانکاوانه باشد)، یا جاهطلبیهای سیاسیاش در موسسه میتواند به عینیگراییاش ضربه بزند.
همانطور که پیشتر اشاره شد، معمولاً ایدهآلسازی به خاطر رضایتی که برای تحلیلگر میآورد بدون اینکه تحلیل بشود اجازهی رشد مییابد. روی دیگر سکه خشم نهفتهی تحلیلشونده است که تحلیل را به وضعیت سادومازوخیستی مزمنی تبدیل میکند. تحلیلشونده احساس استثمار شدن و مورد استفاده قرار گرفتن میکند و از منبع اقتدار خشمگین میشود یا با قربانی سازی[۶۳] همانند سازی میکند و خودش قربانیکننده میشود. تا وقتی بیمار روانکاوی به شکل مازاد وجود داشت و مربیان روانکاوی بیماران را به کاندیداهای موردعلاقهشان ارجاع میدادند این بلوا ساکت بود؛ اما حالا که کمبود بیمار روانکاوی است تحلیلگران جوان کمتر مایلاند در تبانیهای فریبکارانه مشارکت کنند.
این تصویر یک جنبه روشن هم دارد: ما خیلی بیشتر مایلیم به خودمان و روابطمان در مؤسسات روانکاوی نگاه کنیم و چارهای برای اشتباهات گذشته بیابیم تا روانکاوی بتواند به رشدش ادامه دهد.
[۱] Eizirik
[۲] Graza-Gerrero
[۳] Max Graff
[۴] Hans
[۵] Psychoanalysis Quarterly
[۶] Filial piety
[۷] pathology
[۸] Harz
[۹] Lower Saxony
[۱۰] Group Psychology and the Analysis of Ego
[۱۱] narcissism
[۱۲] prestige
[۱۳] Fin the Siècle Vienna
[۱۴] Zeitgeist
[۱۵] La Masson
[۱۶] Frink
[۱۷] Peter Neubauer
[۱۸] Thomas Widrow Wilson, a Psychological Study
[۱۹] William Bullit
[۲۰] در پانوشتی در کتاب «درسهای مقدماتی جدید» (Freud 1933 S.E vol. XXII p.73) اشاره شده که فروید به همکاریاش با بولیت که در آن زمان سفیر آمریکا در آلمان بود در مورد مطالعه روی رئیسجمهور ویلسون پایان داده بود و کتاب تا ۱۹۶۲ منتشر نشده است. بولیت صبر کرد تا بعد از مرگ خانم ویلسون آن را منتشر کند.
[۲۱] Barbara Tuchman
[۲۲] Protocol of Zion
[۲۳] First Folio
[۲۴] در شماره آخر سال ۲۰۰۶ مجلهی JAPA مقالهای از مارک سالمس (Marc Solms) هست که دربارهی نسخهی خطی ناشناختهای است که فروید قبلاً نوشته تا در نسخهی بازبینیشدهی استاندارد لحاظ شود. نوشته پیشنویس یک فصل است که فروید برای این کتاب نوشته بود. وقتی نسخهی چاپی کتاب در ۱۹۵۶ در نیویورک منتشر شد روانکاوان زیادی ازجمله اریکسون (Erikson)، شور (Schur) و جونز (Jones) احساس کردند که باقی این «به طرز مفتضحانه بد» را فروید نمیتواند نوشته باشد. به نظر آنا فروید تنها مقدمهی کتاب بدون اشتباه ویژگی نوشتهها و تفکر فروید است.
[۲۵] پیتر گی (Peter Gay) در اسناد بیوگرافیاش احساس ضدونقیض فروید دربارهی آمریکا و دیدگاه تحقیرآمیزش نسبت به فرهنگ و روانکاوهای آمریکایی را کاملاً شرح میدهد. (Gay 1988 pp. 553-570)
[۲۶] Eitington
[۲۷] rationalization
[۲۸] Braches of confientiality
[۲۹] Transference Idealizations
[۳۰] Outline of Psychoanalysis
[۳۱] Kaes
[۳۲] Orgel
[۳۳] grandiosity
[۳۴] devaluation
[۳۵] exhibitionism
[۳۶] timidity
[۳۷] Splitting off
[۳۸] Work through
[۳۹] Imitation
[۴۰] Preoedipal
[۴۱] Family romance
[۴۲] ambivalence
[۴۳] Reaction Formation
[۴۴] resolution
[۴۵] یک استثنای مشخص مقالهای تازه منتشر شده است: El instituto como setting para el analisis didactico: algunas reflexionees (Araujo el al)
[۴۶] New Introductory Lectures
[۴۷] Wallerstein
[۴۸] Goldstein
[۴۹] Giovanetti
[۵۰] Infante
[۵۱] Lussier
[۵۲] Green
[۵۳] Indoctrination
[۵۴] pathogenic
[۵۵] Zusman
[۵۶] Linden Hall
[۵۷] Eisold
[۵۸] Rangell
[۵۹] integrity
[۶۰] endogenous
[۶۱] Power differential
[۶۲] gurka
[۶۳] victimizer
فکر نمیکنم نویسنده این مقاله نه فرویدی باشه و نه لکانی. اگر هم دوره ای روانکاوی شده از فانتسم عبور نکرده. یا از همون غریزه مرگ فروید. خصومتش به فروید هم عجیبه. بنظر نمیاد مراحل عمیقتر روانکاوی رو طی کرده باشه وگرنه دلیل اینهمه اصرار فروید برای نکشوندن روانکاوی به سمت ایگو سایکولوژی و ادلر و یونگ رو نفهمیده. مقاومت کسانی مثل آدلر یا یونگ برای نرسیدن به مراحلی از ازدست دادن همه چیزی و مواجهه با پوچی ترسناک عبور از فانتسم باعث راه دیگه ای جدا از روانکاوی و شناخت ناخودآگاهه و در جهت قدرت ایگوست نه از بین بردن ایگو. توی کانالتون نوشته بودین برای همه کسایی کخ با روانکاوی درگیرن این مقاله هیلی عالی و لازمه. اما دوباره دارن در مورد همون جنگ قدیمی با فروید و لکان نیجنگن. تکرار هیستریک گذشته بود دلایلشون.
ولی ممنون از زحماتتون و ترجمه های زیباتون.