skip to Main Content
درباره‌ی روان‌کاو شدن | تامس آگدن و گلن گابارد

درباره‌ی روان‌کاو شدن | تامس آگدن و گلن گابارد

درباره‌ی روان‌کاو شدن | تامس آگدن و گلن گابارد

درباره‌ی روان‌کاو شدن | تامس آگدن و گلن گابارد

عنوان اصلی: On Becoming a Psychoanalyst
نویسنده: گلن او. گابارد و تامس اچ. آگدن
انتشار در: نشریه‌ی بین‌المللی روانکاوی
تاریخ انتشار: 2009
تعداد کلمات: 9500 کلمه
تخمین زمان مطالعه: 55 دقیقه
ترجمه: زهرا قنبری
درباره‌ی روانکاو شدن

مقدمه‌ی مترجم:

تامس آگدن یکی از نظریه‌پردازان معاصر روانکاوی است که به «روانکاو شاعر» معروف است. کسی که کارهای آگدن را می‌خواند، با حجمی از استعاره و شاعرانگی روبرو می‌شود، مفاهیمی سرشار از رؤیاپردازی، ژرفا و حساسیتی منحصر به فرد؛ چیزی که خواندن کارهای او را به زیستن در فضایی بینابینی (Intermediate space) تبدیل می‌کند. او وقتی می‌خواهد مفهوم خیال‌پروری (reverie) یا فکر و خیالی که ناهشیار به ذهن می‌آید و ما را درگیر خود می‌کند مفهوم‌بندی کند، آن‌چنان خواننده را در فضایی بین‌الاذهانی و مبهم قرار می‌دهد، که نفس خواندن مقاله، به فکر و خیال می‌ماند و ما را در فضایی گیج‌کننده و پر ابهام غرق می‌کند. آگدن آنچنان خلاقانه مفاهیم روانکاوی را مفهوم‌بندی مجدد می‌کند، که سبکی منحصر به فرد می‌آفریند. او بین روانکاوان، به شاعرانگی و پیوند روانکاوی به ادبیات مشهور است. به قول جورجیو کوهن (روانکاو متعلق به مکتب بریتانیا)، آگدن جزء معدود روانکاوانی است که علاوه بر نظریه‌پردازی و تحلیل، خوب هم می‌نویسد. او زندگی رؤیایی خود را از طریق خواندن خلاقانه‌ی شعر و داستان، باز می‌آفریند و آن را به حساسیت تحلیلی‌اش گره می‌زند. آگدن مفاهیمی را به زبان روانکاوی وارد کرد که تا پیش از او به آنها پرداخته نشده یا به گونه‌ای متفاوت پرداخته شده بود. مفاهیمی مانند سوم تحلیلی (the Analytic Third)، مفهوم خیال‌پروری (reverie)، جایگاه همجوار اوتیستیک (Autistic-contiguous position)، مفهوم‌بندی مجدد عقده‌ی ادیپ در زنان و مردان، دیدگاه منحصر به فرد در رابطه با استفاده از زبان (language) در روانکاوی، رابطه‌ی روانکاوی و ادبیات، و مفهوم‌بندی مجدد برخی مفاهیم روانکاوی مانند استفاده از کاناپه (couch)، تحلیل رؤیا و مواردی از این دست. هرچند آگدن خود را متفکری مستقل می‌داند و معتقد است نه می‌تواند خود را طرفدار مکتب خاصی بداند و نه معترض و منتقد به آن، اما وقتی به نوشته‌های او می‌نگریم، می‌بینیم که قسمت عمده‌ی کارهای او در تشریح و صورت‌بندی مجدد مفاهیم مطرح شده توسط نظریه‌پردازان محبوبش، دونالد وینی‌کات، ویلفرد بیون و ملانی کلاین است. تامس آگدن همواره روانکاوان را به داشتن دیدی وسیع‌تر در رابطه با تأثیری که آنالیست و آنالیزان روی یکدیگر می‌گذارند دعوت می‌کند. او در کارهایش همواره به این رابطه‌ی دوجانبه و فضای بین‌الاذهانی (inter-subjective) که بین روانکاو و آنالیزان در هر لحظه از درمان در حال شکل‌گیری است توجه می‌کند و آن را بخش مهمی از درمان تلقی می‌کند که نادیده گرفتن آن سبب از دست رفتن اطلاعات اساسی از آنالیزان و فرایند درمان خواهد شد.

آگدن متولد ۱۹۴۶ است و در حال حاضر به عنوان سوپروایزر و درمانگر تحلیلی در سانفرانسیسکو مشغول به کار است. او در رابطه با نحوه‌ی آشنایی‌اش با روانکاوی می‌گوید: «وقتی سه ساله بودم مادرم تحت روانکاوی بود، با وجودی که هرگز در مورد آن با من صحبت نمی‌کرد، اما جلساتش را به یاد دارم. در آن زمان به عنوان بچه‌ای سه چهار ساله هیچ ایده‌ای در مورد معنی جلسات نداشتم، اما می‌دانستم که او خانه را ترک می‌کند و حضوری مضاعف در خانواده جاری است. علاوه بر  برادر کوچکترم، پدرم و مادرم، همیشه در ذهن من فرد پنجمی هم بر سر میز حضور داشت. برای سال‌ها، هرگز به این موضوع به درستی پرداخته نشد و همیشه در هاله‌ای از ابهام و به صورت یک حس مبهم باقی ماند. در واقع هفت ساله‌م بود که برای نخستین بار گریه‌ی مادرم را دیدم؛ وقتی او برای مرگ روانکاوش گریه می‌کرد».

تامس مطالعات روانکاوی‌اش را از نوجوانی شروع کرد و به طور موازی مطالعاتش را در زمینه‌ی ادبیات پی گرفت. او بعد از دبیرستان شروع به خواندن ادبیات انگلیسی در کالج آمهرستِ ماساچوست کرد که آن را یکی از مهمترین سالهای زندگی‌اش می‌داند. او تجربه‌ی حرفه‌ای نویسندگی را برای نخسین‌بار در این سال‌ها به دست آورد و در آن زمان فهمید که نوشتن بخش مهمی از زندگی اوست. آگدن پس از آن برای تحصیل در رشته‌ی پزشکی (که در آن زمان برای ورود به روانکاوی ضروری بود) به دانشگاه ییل رفت. اما از همان ابتدا علاقه‌اش را به نویسندگی حفظ کرد. آگدن علاوه بر تبحرش در نوشتن مقالات روانکاوی و کیس ریپورت‌های فوق‌العاده‌اش، به تازگی شروع به محک زدن استعدادش در زمینه‌ی داستان‌نویسی کرده است. رمان‌های او که اولین آنها را در سال ۲۰۱۴ چاپ کرده است با نام‌های (۲۰۱۴) The parts left out و  (۲۰۱۶) The Hands of Gravity and Chance منتشر شده‌اند.

سایر کتاب‌های آگدن از این قرار است:

  • ۲۰۱۶ – Reclaiming Unlived Life: Experiences in Psychoanalysis
  • ۲۰۱۳ – The Analyst’s Ear and the Critic’s Eye: Rethinking Psychoanalysis and Literature (co-authored with Benjamin Ogden)
  • ۲۰۱۲ – Creative Readings: Essays on Seminal Analytic Works
  • ۲۰۱۲ – On Not Being Able to Dream: Essays 1994-2005
  • ۲۰۰۹ – Rediscovering Psychoanalysis: Thinking and Dreaming, Learning and Forgetting
  • ۲۰۰۵ – This Art of Psychoanalysis: Dreaming Undreamt Dreams and Interrupted Cries
  • ۲۰۰۱ – Conversations at the Frontier of Dreaming
  • ۱۹۹۷ – Reverie and Interpretation: Sensing Something Human
  • ۱۹۹۴ – Subjects of Analysis
  • ۱۹۸۹ – The Primitive Edge of Experience
  • ۱۹۸۶ – The Matrix of the Mind: Object Relations and the Psychoanalytic Dialogue
  • ۱۹۸۲ – Projective Identification and Psychotherapeutic Technique

درباره‌ی روانکاو شدن

هر فرد این فرصت و توانایی را دارد که در طی سال‌هایی که پس از پایان تحصیلات رسمی تحلیلی به کار مشغول است تحت شرایطی که خودش معین می‌کند به یک تحلیل‌گر بدل شود. نویسندگان در این مقاله به بحث درباره‌ی درک خودشان از برخی تجارب بالغانه می‌پردازند که در تبدیل شدن آن‌ها به تحلیل‌گران تحت شرایط خودشان مؤثر بوده‌اند. آن‌ها بر این باور هستند که مهم‌ترین عنصر در روند بلوغ آن‌ها به عنوان تحلیل‌گر ایجاد ظرفیت استفاده از آن چیزی است که منحصر به هر یک از آن‌ها و مختص به او است؛ هریک از آن‌ها، هنگامی که در بهترین شرایط به سر می‌برد، به عنوان یک تحلیل‌گر به صورتی عمل می‌کند که منعکس‌کننده‌ی شیوه‌ی تحلیلی خودِ او؛ روش خودِ او در همراهی و صحبت با بیمارانش؛ و شیوه‌ی خودِ او در کار روانکاوی است. انواع تجارب بالغانه که نویسندگان مورد بررسی قرار می‌دهند شامل چنین مواردی هستند: موقعیت‌هایی که در آن‌ها آموخته‌اند به صحبت کردن خودشان با بیمارانشان گوش دهند، و از این طریق، به تدریج صدایی مختص به خودشان را ایجاد کنند؛ تجاربی رشدی که در پس‌زمینه‌ی ارائه‌ی مواد بالینی به یک مشاور رخ داده‌اند؛ استفاده‌ی خودتحلیلی از تجربه‌شان با بیمارانشان؛ ساخت و کشف خودشان به عنوان تحلیل‌گران در تجربه‌ی نوشتن تحلیلی (با توجه ویژه به تجربه‌ی بالغانه که با نوشتن مقاله‌ی حاضر همراه بوده است)؛ و پاسخ به نیاز به تغییر مداوم، خلاقیت در تفکرشان و رفتارشان به عنوان تحلیل‌گران.

کلیدواژه‌ها: رشد، پیشینه‌ی روانکاوی، آموزش روانکاوی

در واقع، تنها تعداد اندکی از ما در هنگام پایان تحصیلات رسمی روانکاوی احساس می‌کنیم می‌دانیم آن‌چه انجام می‌دهیم چه ماهیتی دارد. تقلا می‌کنیم. تلاش می‌کنیم «صدای» خودمان و «شیوه‌ی» خودمان را بیابیم، و احساس می‌کنیم به صورتی به کار روانکاوی مشغول هستیم که مختص به خودمان است:

تنها پس از صلاحیت یافتن به عنوان یک تحلیل‌گر است که این فرصت را پیدا خواهید کرد که به یک تحلیل‌گر بدل شوید. تحلیل‌گری که به آن بدل می‌شوید شما و تنها شمایید؛ لازم است به منحصربفرد بودن شخصیت خودتان احترام بگذارید —یعنی آن‌چیزی که از آن استفاده می‌کنید و نه این تفسیرها [نظریه‌هایی که از آن‌ها برای مبارزه با این احساس استفاده می‌کنید که در واقع یک تحلیل‌گر نیستید و نمی‌دانید چگونه به یک تحلیل‌گر تبدیل شوید].

(بیون، ۱۹۸۷، ص. ۱۵)

در این مقاله انواع مختلفی از تجارب بالغانه را مورد بحث قرار خواهیم داد که برای ما در تلاشمان در جهت تحلیل‌گر شدن پس از تحصیلات تحلیلی‌مان اهمیت داشته‌اند. البته شکل‌هایی از تجربه که ارزش ویژه‌ای برای هریک از ما داشتند با یکدیگر متفاوت بودند، اما از طرفی نیز هم‌پوشانی‌های مهمی با یکدیگر داشتند. تلاش خواهیم کرد هم مشترکات و هم تفاوت‌های میان انواع تجربه‌هایی که بیش‌ترین اهمیت برای ما در تلاش‌مان در جهت تحلیل‌گر شدن (و بلوغ یافتن به عنوان روانکاو) داشته‌اند را منتقل کنیم. به علاوه، چند ابزار دفاعی را بر خواهیم شمرد که تحلیل‌گران به طور کلی (و ما به طور خاص) از آن‌ها در برابر اضطرابی استفاده می‌کنند که بخشی جدایی‌ناپذیر از فرآیندِ حقیقی تبدیل شدن به یک تحلیل‌گر تحت شرایطی تعیین‌شده از طرف خود فرد است.

پیش‌زمینه‌ی نظری

تجارب مختلفی در طی رشد شخص به عنوان تحلیل‌گر در بلوغ او هم به عنوان یک تحلیل‌گر و هم به عنوان یک فرد نقش اساسی دارند. بلوغ تحلیل‌گر شباهت‌های زیادی به رشد روانی‌ به صورت کلی دارد. ما چهار جنبه‌ی رشد روانی را شناسایی کرده‌ایم که در نگاه ما به روند روانکاو شدن تأثیر مهمی دارند.

اولی این ایده است که فکر کردن/رؤیاپردازی در مورد تجربه‌ی روزمره‌ی فرد در دنیا ابزاری پایه‌ای، و شاید مهم‌ترین ابزاری است که از طریق آن فرد از تجاربش یاد می‌گیرد و به رشد روان‌شناسی دست پیدا می‌کند (بیون، a1962). به علاوه، تجربه‌ی زیسته‌ی فرد غالباً آن‌قدر پریشان‌کننده است که از ظرفیت شخص به منظور انجام کاری روانی در مورد آن، یعنی فکر کردن یا رؤیاپردازی درباره‌اش، فراتر می‌رود. تحت چنین شرایطی، لازم است دو شخص در مورد این تجربه فکر یا رؤیاپردازی کنند. روانکاوی هریک از بیماران ما به طور اجتناب‌ناپذیری ما را در موقعیتی قرار می‌دهد که قبلاً هرگز آن را تجربه نکرده‌ایم و در نتیجه، ما را ملزم به داشتن شخصیتی گسترده‌تر از آنی می‌کند که با خود به جلسه‌ی تحلیلی آورده‌ایم. از نگاه ما این مسأله در مورد همه‌ی تحلیل‌ها صادق است: هیچ تحلیلی «ساده» یا «سرراست» نیست. مفهوم‌سازیِ دوباره‌ی همانندپنداری فرافکنانه به صورت روندی درون‌ذهنی/بین‌فردی در نوشته‌های بیون (a1962، b1962) و رُزنفیلد (۱۹۸۷) به این مسأله اشاره دارد که در این موقعیت‌های تحلیلیِ جدید و آشفته تحلیل‌گر نیازمند شخص دیگری است که به او در قبال تفکر کردن آن‌چه برایش غیرقابل تفکر است کمک کند. آن شخص دیگر در اکثر موارد بیمار او است، اما می‌تواند ناظر، همکار، استاد، گروه مشاوره، و غیره نیز باشد.

یک ایده‌ی جدایی‌ناپذیر از این تفکر بین‌ذهنی این است که در طول زندگیِ هر فرد، «حداقل دو نفر نیاز است تا یک نفر ساخته شود» (بیون، ۱۹۸۷). یک مادر-و-فرزندِ قادر به کمک به نوزاد نیاز است تا او به «وضعیت واحد» دست پیدا کند (وینیکات، a1958، ص. ۴۴). به سه فرد، یعنی مادر، پدر و فرزند، نیاز است تا یک کودک اُدیپیِ سالم ساخته شود؛ به سه فرد، یعنی مادر، پدر و نوجوان، نیاز است تا یک فرد بالغ جوان به وجود آید؛ به دو فرد بالغ جوان نیاز است تا فضای روان‌شناختی ایجاد شود که در آن زوجی به وجود بیاید که، به نوبه‌ی خود، قادر به ایجاد فضای روان‌شناختی باشند که امکان نطفه‌گذاری کودک (هم به صورت واقعی و هم به صورت استعاری) در آن وجود داشته باشد؛ به ترکیبی از یک خانواده‌ی جوان و یک خانواده‌ی پیر (مادربزرگ، پدربزرگ، مادر، پدر و فرزند) نیاز است تا شرایطی فراهم شود که در پذیرش و استفاده‌ی خلاق از تجربه‌ی پیر شدن و مرگِ پدربزرگ و مادربزرگ مؤثر باشد یا آن را تسهیل کند (لووالد، ۱۹۷۹).

با این حال، این مفهوم بین فردیِ رشد تحلیل‌گر در غیاب معادل درون‌روانیِ آن کامل نخواهد بود. این همان چیزی است که ما را به جنبه‌ی دوم پیش‌زمینه‌ی نظری در این بحث می‌رساند: به منظور تفکر/رؤیاپردازی در مورد تجربه‌ی خودمان، به دوره‌هایی از انزوای شخصی به همان اندازه‌ی مشارکت ذهنی دیگران نیازمند هستیم. وینیکات (۱۹۶۳) این پیش‌نیاز اساسی رشدی را مورد توجه قرار داد و اظهار کرد: «در رشد سالم مرحله‌ای میانی وجود دارد که در آن مهم‌ترین تجربه‌ی بیمار در زمینه‌ی اُبژه‌ی خوب یا اُبژه‌ی بالقوه خشنودکننده، امتناع از آن است» (ص. ۱۸۲). در محیط تحلیلی، کار روانشناختی که در بین جلسات انجام می‌پذیرد به اندازه‌ی کاری که به همراه تحلیل‌گر در طی جلسات انجام می‌شود حائز اهمیت است. به راستی، لازم است تحلیل‌گر و بیمار «شبی را به فکر کردن» در مورد جلسه بگذرانند، یعنی پیش از آن که کار آن‌ها به عنوان زوج تحلیلی امکان پیش‌رفت داشته باشد، باید آن‌ها به تنهایی درباره‌ی آن جلسه رؤیاپردازی کنند. به طور مشابه، در حین جلسات، کار روانشناختی‌ای که بیمار جدای از تحلیل‌گر انجام می‌دهد (و کاری که تحلیل‌گر در فضای جدای خودش انجام می‌دهد) به همان اندازه‌ی تفکر/رؤیاپردازی‌ای که این دو به همراه یکدیگر به آن می‌پردازند مهم است. این ابعاد —بین‌فردی و انفرادی— کاملاً وابسته به یکدیگر هستند و در تنشی مناظره‌ای بین یکدیگر قرار دارند (هنگامی که از انزوای شخصی صحبت می‌کنیم، به حالتی روانشناختی اشاره داریم که متفاوت از تنها بودن در حضور یک شخص دیگر، یعنی همان «ظرفیت تنها بودن» که مورد اشاره‌ی وینیکات [b1958]، است. در عوض، آن‌چه در ذهن داریم حالتی است که وابستگی بسیار کم‌تری به روابط اُبژه‌ایِ خارجی، یا حتی روابط اُبژه‌ای درونی‌سازی‌شده دارد [برای مبحثی در مورد این حالت سلامت از «انزوای شخصی» به آگدن، ۱۹۹۱، مراجعه کنید]).

سومین جنبه از رشد روانی که در درک ما از بلوغ در تحلیل‌گر اهمیت اساسی دارد این ایده است که بدل شدن به یک تحلیل‌گر شامل فرآیندی با مضمون «وجودبخشیِ کامل‌تر به خود از طریق رؤیاپردازی» (آگدن، a2004، ص. ۸۵۸) است که به شیوه‌هایی به طور فزاینده پیچیده‌تر و جامع‌تر صورت می‌پذیرد. در دنباله‌روی از بیون (a1962)، ما از عبارت «رؤیاپردازی» برای اشاره به عمیق‌ترین شکل تفکر استفاده می‌کنیم. این نوعی از تفکر است که در آن فرد قادر به گذر از محدودیت‌های منطق فرآیند ثانویه است بدون آن که به آن نوع از منطق دسترسی داشته باشد. رؤیاپردازی به طور مداوم، چه در هنگام خواب و چه در وقت بیداری، در حال رخ دادن است. همان‌طور که ستارگان حتی وقتی نورشان توسط نور خورشید پوشانده می‌شود نیز در آسمان باقی می‌مانند، رؤیاپردازی نیز عملکردی مداوم در ذهن است که با وجود کم‌رنگ شدن توسط آگاهی در زمان بیداری، هم‌چنان به کار خود ادامه می‌دهد (رؤیاپردازی در زمان بیداری در محیط تحلیلی به شکل تجربه‌ی خیال‌پروریِ تحلیل‌گر خود را نشان می‌دهد [بیون، a1962؛ آگدن، ۱۹۹۷].) وابسته نبودن رؤیاها به زمان به فرد این اجازه را می‌دهد که هم‌زمان نقطه‌نظرهای مختلف را در مورد یک تجربه‌ی احساسی به صورتی درک کند که در شرایط زمان خطی و منطق علت‌ومعلولیِ تفکرِ فرآیند ثانویه در زمانی بیداری امکان آن وجود ندارد (همان هم‌زمانی نقطه‌نظرهای متعدد موجود در هنر کوبیست پیکاسو و براک که بر همه‌ی حوزه‌های هنری در قرن بیستم تأثیرگذار بوده است — اشعار تی. اس. الیوت و اِزرا پوند، رمان‌های فاکنر و رمان‌های متأخر هنری جیمز، نمایشنامه‌های هارولد پینتر و یونسکو، و فیلم‌های کیشلوفسکی و دیوید لینچ، و همچنین هنر روانکاوی).

کار رؤیاپردازی همان کار روانشناختی‌ای است که از طریق آن معانی شخصی و نمادین را می‌سازیم و به تبع آن، به خودمان بدل می‌شویم. منظور از وجودبخشی به خودمان از طریق رؤیاپردازی به عنوان تحلیل‌گران، تحلیل‌شوندگان، ناظران، والدین، دوستان، و غیره نیز همین است. در غیاب رؤیاپردازی، قادر به یادگیری از تجارب زیسته‌ی خود نخواهیم بود و در نتیجه در زمانِ حالی بی‌پایان و غیرمتغیر گرفتار خواهیم شد.

جنبه‌ی چهارم رشد روانی که به باور ما تأثیری بنیادین در طرز تفکرمان در مورد فرآیند بدل شدن به یک تحلیل‌گر دارد همان مفهوم ظرف-مظروف مطرح شده از طرف بیون (۱۹۷۰) است. «ظرف» یک شیء نیست، بلکه فرآیندی مبتنی بر انجام کار روان‌شناسی با افکار آشفته‌ی ما است. عبارت «انجام کار روان‌شناسی» تا حدودی معادل ایده‌ها/احساساتی مانند تجربه‌ی «کنار آمدن با» جنبه‌ای از زندگی فرد است که اذعان به آن یا «به تفاهم رسیدن» با آن مشکل بوده است، یعنی رویدادهایی بسیار مهم و مختل‌کننده در زندگیِ فرد مانند مرگ یکی از والدین، فرزند، یا همسر، یا نزدیک شدن مرگ خودِ فرد. «مظروف» نمود روان‌شناسی آن چیزی است که فرد سعی در کنار آمدن یا به تفاهم رسیدن با آن دارد. تشریح رابطه‌ی تقابلیِ مولد میان افکار مشتق‌شده از تجارب مختل‌کننده (مظروف) و ظرفیت تفکر/رؤیاپردازی در مورد آن افکار (ظرف) می‌تواند به اشکال مختلفی انجام بپذیرد که خود را به صورت عدم توانایی در بلوغ به عنوان یک تحلیل‌گر نشان می‌دهد (آگدن، b2004). تجارب زندگی‌شده‌ی مختل‌کننده —«مظروف» (برای مثال، زیر پا گذاشتن مرزها از طرف تحلیل‌گرِ شخصیِ تحلیل‌گر)— می‌تواند باعث نابودی ظرفیت تحلیل‌گر برای تفکر به عنوان تحلیل‌گر («ظرف») به خصوص در شرایط خاص احساسی شود (گابارد و لستر، ۱۹۹۵).

با در ذهن داشتن این ایده‌ها، حالا به بررسی مجموعه‌ای از تجارب مربوط به بلوغ می‌پردازیم که در میان تحلیل‌گران در جریان رشدشان رایج است. هنگامی که فردی تحصیلات روانکاوی خود را به پایان می‌رساند، غالباً احساس مبهمی مبنی بر متقلب بودن در خود دارد. این مجوز به فرد داده می‌شود که به تنهایی و بدون کمک یک ناظر به کار بپردازد، با این حال، فرد آن‌قدر احساس آشفتگی می‌کند که می‌تواند باعث سراسیمگی در او شود. در مواردی، تحلیل‌گران از فرصت به‌دست آمده برای یادگیری از (بالغ شدن در) موقعیت‌های تحلیلی‌ای که در ادامه تشریح خواهیم استقبال می‌کنند. در مواقع دیگر و تحت شرایطی دیگر، تحلیل‌گران به طور ناگهانی و بدون قصد قبلی خود را غرق در این موقعیت‌های تحلیلی مختل‌کننده می‌یابند و از طریق اتکا به بصیرت خود در هر لحظه به رشد روان‌شناسی دست پیدا می‌کنند.

تجارب مربوط به بلوغِ تحلیل‌گر

در بخش‌هایی از این مقاله که در ادامه خواهند آمد، تعدادی از انواع تجارب مربوط به بلوغ را مورد بحث قرار خواهیم داد که نقش مهمی در توسعه‌ی هویت تحلیلی ما ایفا کرده‌اند. این تجربه‌ها شامل این موارد می‌شوند: فرآیند تدریجی توسعه‌ی شیوه‌ی صحبت فرد با بیماران؛ توسعه‌ی حس خویشتن فرد به عنوان تحلیل‌گر در جریان ارائه‌ی کار بالینی به یک مشاور؛ استفاده از تجارب به دست آمده از بیمارن به منظور خودتحلیلی؛ و ساخت/کشف خویشتن به عنوان تحلیل‌گر در جریان نوشتن مقالات تحلیلی.

۱. ایجاد صدایی مختص به خود

در جریان گوش دادن به صحبت‌های خود (برای مثال، صحبت با بیماران، نظارت‌شوندگان، همکاران، و اعضای سمینار)، فرد از خود می‌پرسد: «هنگامی به این صورت صحبت می‌کنم چطور به نظر می‌آیم؟»، «به چه صورت‌هایی با فردی که به آن تبدیل شده‌ام یا در حال تبدیل به آن هستم متفاوت هستم؟»، «اگر طرز صحبتم را تغییر دهم، چطور به نظر خواهم آمد؟»، «صحبت کردن به صورتی که با همه‌ی افراد به جز خودم متفاوت است چه احساسی خواهد داشت؟»، در این حقیقت که صحبت کردن طبیعی، به عنوان خود فرد، ساده (از این نظر که نیازی به وانمود کردن نیست) و در عین حال بسیار سخت است (از نظر یافتن/ایجاد صدایی که از کلیت هویت فرد در یک لحظه‌ی خاص نشأت می‌گیرد)، نوعی پارادوکس وجود دارد. هنگامی که با دقت این مسأله بررسی شود، فرد متوجه می‌شود که باقی‌مانده‌هایی در صدای تحلیل‌گرِ فرد در کلماتی که در صحبت با بیماران از آن‌ها استفاده می‌شوند موجود هستند. این شیوه‌های صحبت کردن «بخشی از گوشت و خون ما» هستند که مدت‌ها پیش در ما درونی‌سازی شده‌اند و بدون آن که ما متوجه این روند ادغامی باشیم، به بخشی از ما بدل گشته‌اند.

با وجود آن که این نوع از تجربه‌ی مربوط به بلوغ تا حد زیادی در حین صحبت با دیگران رخ می‌دهد، جنبه‌ای درون‌روانی نیز دارد که یک مبارزه‌ی آگاه و ناآگاه با خود فرد در تلاش برای یافتن/ساختن خودش به عنوان یک تحلیل‌گر است. صداهایی که فرد می‌شنود تا حد زیادی در سر او هستند (اسمیت، ۲۰۰۱)، و به «ارواح» و «اجداد» او تعلق دارند (لووالد، ۱۹۶۰، ص. ۲۴۹). این ارواح به صورتی در درون ما خانه دارند که به طور کامل با حس خویشتن ما ادغام نشده‌اند؛ اجداد ما حس تداومی با گذشته در اختیار ما قرار می‌دهند. در روند تبدیل شدن به یک تحلیل‌گر، لازم است روشی درست برای صحبت کردن برای خودمان «رؤیاپردازی کنیم» که شامل رها کردن ما از تحلیل‌گر یا تحلیل‌گران خودمان و هم‌چنین ناظران و استادان گذشته و نویسندگانی باشد که آن‌ها را تحسین می‌کنیم، و در عین حال، آن‌چه از آن‌ها آموخته‌ایم را نیز مورد استفاده قرار دهد. یک تنش مناظره‌ای میان آفرینش دوباره‌ی خودمان از یک طرف، و استفاده‌ی خلاقانه از تبار احساسی‌مان از طرف دیگر وجود دارد.

لووالد دوراهی‌های موجود در مسیر گذار توانایی از یک نسل به نسل بعد را به بهترین نحو تشریح کرده است. در کتاب افول عقده‌ی اُدیپ، لووالد (۱۹۷۹) راه‌هایی را توصیف می‌کند که در طی آن‌ها رشد (تبدیل شدن به یک فرد بالغ به نوبه‌ی خود) نیازمند آن است که فرد والدین خود را بُکشد (نه فقط به صورت استعاری) و در عین حال آن‌ها را فناناپذیر کند. کشتن والدین عملی در جهت مطالبه‌ی جایگاه فرد به عنوان فردی مسئول برای خودش و در برابر خودش است؛ فناناپذیر کردن والدین فرد (عملی در جهت توبه برای کشتن والدین) شامل نوعی درونی‌سازی استعاری آن‌ها است. این درونی‌سازی از آن جهت «استعاری» است که در طی آن والدین صرفاً به جنبه‌ای از خودِ فرد تغییر شکل نمی‌دهند (یک همانندپنداری ساده). بلکه این نوعی درونی‌سازی بسیار غنی‌تر محسوب می‌شود: یعنی گنجاندن نسخه‌ای از والدین در درون هویت فرد که شامل ادراکی از آن کسانی است که آن‌ها می‌توانستند باشند اما به علت محدودیت‌های شخصیت‌های خودشان و شرایط زندگی‌شان قادر به تبدیل شدن به آن نبوده‌اند. چه توبه‌ی بهتری برای جبران کشتن والدین می‌توان یافت (آگدن، ۲۰۰۶)؟

در فرآیند تبدیل شدن به یک تحلیل‌گر، لازم است فرد قادر به ارتکاب عمل قتل والدین در رابطه با والدین تحلیلی‌اش باشد، و در عین حال، از طریق درونی‌سازی نسخه‌ای تغییر شکل یافته از آن‌ها برای این عمل توبه کند. این درونی‌سازیِ استعاری نقاط قوت و ضعف آن‌ها را شناسایی می‌کند و شامل گنجاندن حسی نه تنها از کسانی که بوده‌اند، بلکه حسی از کسانی خواهد بود که والدین قابلیت تبدیل شدن به آن‌ها را در صورت محیا بودن شرایط خارجی و داخلی می‌داشتند.

در ماجرای بالینی‌ که در ادامه خواهد آمد، یکی از ما (آگدن) تجربه‌ای را تشریح می‌کند که در طی آن بیمار و تحلیل‌گر به همراه یکدیگر تجربه‌ای را زندگی و رؤیاپردازی می‌کنند که منجر به تسهیل بلوغ در هردوی آن‌ها می‌شود.

برای دوره‌ی قابل توجهی، تحلیل‌گر متوجه شد که از لغت خب برای مطرح کردن تقریباً تمامی سؤالات و نظراتش برای بیماران استفاده ‌می‌کند. این لغت آن‌قدر طبیعی به نظر می‌رسید که زمان زیادی طول کشید تا او متوجه این حقیقت شود که از چنین الگوی تکلمی‌ای استفاده می‌کند. او هم‌چنین متوجه شد که تنها در حین صحبت با بیماران به این صورت صحبت می‌کند، و این طرز صحبت در هنگام صحبت با نظارت‌شوندگان، مکالمه در سمینارها، گفتگو با همکاران، و غیره دیده نمی‌شود. با مطلع شدن از این که به این صورت صحبت می‌کند، برای او بلافاصله مشهود شد که این طرز رفتار را از تحلیل‌گر اولش فراگرفته است. او نیازی به «تصحیح» این مسأله نمی‌دید زیرا، آن‌طور که به خودش می‌گفت، این موضوع برایش به صورت پیوندی با مردی بود که به او علاقه داشت و تحسینش می‌کرد. آن‌چه متوجهش نشد این بود که نیازی به نگاه به درون این موضوع نیز احساس نمی‌کرد (یعنی تفکر درباره‌ی این که چرا این همانندپنداری خود را به آن شکل در آن مقطع از زندگی‌اش و آن مقطع از کارش با این بیماران مشخص نشان داده بود).

یکی از بیمارانی که تحلیل‌گر مشغول به کار تحلیل با او در این مقطع بود آقای اِی. نام داشت، مردی که شغلی که انتخاب کرده در همان حوزه‌ای قرار داشت که پدرش در آن یکی از افراد شناخته‌شده محسوب می‌شد. در حین جلسات با این بیمار بود که —با وجود تجارب مشابه با بیماران دیگر— تحلیل‌گر به تدریج احساس متفاوتی در مورد آن‌چه که تا آن زمان به نظرش یک خاصیت بی‌آزار می‌رسید، پیدا کرد. این تغییر در نقطه‌نظر، در طی یک دوره‌ی چندهفته‌ای رخ داد که او در آن به صحبت‌های آقای اِی. گوش داد که تأثیر پدرش بر خودش در مورد ورود به حوزه‌ی کاری‌اش را کوچک می‌شمرد و در عین حال مکرراً از عبارت «حوزه‌ی او» به جای «حوزه‌ی من» یا «حوزه‌ی ما» استفاده می‌کرد. در این دوره از تحلیل، آقای اِی. به موردی اشاره کرد که در آن از نظر تحلیل‌گر بیمار به شیوه‌ای که بسیار با رفتار معمول او متفاوت بود به یکی از فرزندانش به علت «تلاش برای رفتار مانند یک آدم بزرگ» کنایه می‌زد. با وجود آن که تحلیل‌گر حرفی در مورد این رفتار نزد، این مسأله او را دچار تشویش کرد.

در ابتدای جلسه‌ای در همین دوره‌ی کاری، بیمار از این موضوع شکایت کرد که تحلیل‌گر بیش از حد به اثرات انتخاب او در مورد ورود به «حوزه‌ی پدرم» می‌پردازد. تحلیل‌گر بر این باور بود که از ابتدا مراقب بوده در این مورد از سمت خاصی طرفداری نکند، بنابراین تصمیم گرفت در پاسخ به اتهام بیمارش سکوت کند. کمی بعد در همین جلسه، آقای اِی. این رؤیا را تعریف کرد: «زمین‌لرزه‌ای با تنها چند تکان کوتاه آغاز شده بود، اما من می‌دانستم که این شروع یک زمین‌لرزه‌ی بسیار بزرگ است و خب خیلی احتمال دارد در آن کشته شوم. سعی کردم چند چیزی را که به آن‌ها علاقه دارم پیش از خروج از خانه‌ای که در آن بودم بردارم. تا حدودی شبیه به خانه‌ی من بود. دستم را به سمت یک عکس خانوادگی بردم —عکسی که در واقعیت روی میزی در اتاق نشیمن من قرار دارد. عکسی که از والدینم، کارِن [همسرش] و بچه‌ها در فلوریدا گرفته‌ام. به شدت احساس می‌کردم از نظر زمانی تحت مضیقه هستم — انگار که داشتم خفه می‌شدم و دیوانگی بود که نفس آخرم را صرف نجات این عکس کنم. زمین‌لرزه با خفگی آدم را نمی‌کشد، اما احساسم همین بود. با ترس و در حالی که قلبم به شدت می‌تپید از خواب پریدم». (به دلایلی که به هیچ عنوان برای تحلیل‌گر مشهود نبودند، او نیز در حالی که بیمار این رؤیا را تعریف می‌کرد به شدت احساس اضطراب می‌کرد.)

در حین صحبت درباره‌ی این رؤیا، آن چیزی که توجه آقای اِی را به خودش جلب کرده بود این بود که: «چون من آن عکس را گرفته بودم، خودم در آن نبودم، به عنوان بیننده در آن حضور داشتم نه یکی از اعضای گروه». تحلیل‌گر گفت: «در ابتدا از شروع شدن یک زمین‌لرزه ترسیده بودی که می‌توانست آن‌قدر قوی شود که خودت و هرچیزی که برایت عزیز است را بکشد؛ کمی بعد در رؤیا، این احساس را داشتی که تنها یک نفس با مرگ به دلیل خفگی فاصله داری. فکر می‌کنم در این رؤیا در حال صحبت با خودت و من در مورد این احساست بوده‌ای که آن‌قدر متحمل فشار می‌شوی که انگار در حال لِه شدن هستی — در عکس خانوادگی‌ات تنها یک بیننده بودی ولی تمایل داشتی از نفس آخرت برای حفظ حتی همان جایگاه حاشیه‌ای استفاده کنی. این کار حتی در رؤیا هم به نظرت دیوانگی آمده بود».

در همین حین که تحلیل‌گر این صحبت را مطرح می‌کرد، به نظرش رسید که ممکن است آقای اِی با تعریف کردن این رؤیا در حال انجام یک مشاهده در مورد تحلیل‌گر باشد. صحبت بیمار مبنی بر این که «خب خیلی احتمال دارد» توسط زمین‌لرزه کشته شود شامل عبارتی بود که نه تنها از همان کلمه‌ای استفاده می‌کرد که تحلیل‌گر بر آن متمرکز بود، بلکه هم‌چنین آن را به طور مستقیم به ایده‌ی کشته شدن پیوند می‌داد. این موضوع باعث شد تحلیل‌گر به این مسأله شک کند که آقای اِی در حال پاسخ به موردی در حال رخ دادن در تحلیل‌گر است که در تغییر به وجود آمده در طرز صحبتش منعکس شده است. به نظر او بیمار از این هراسان بود که تحلیل‌گر دچار شکلی از تیک عصبی شده باشد که نشان‌دهنده‌ی نوعی دیوانگی در تحلیل‌گر محسوب می‌شد و باعث می‌شد نتواند آن تحلیل‌گری باشد که او نیاز دارد. اگر تحلیل‌گر نیز در حال لِه شدن تا سر حد مرگ به عنوان یک تحلیل‌گر بود و تغییر شیوه‌ی صحبتش نیز به همین دلیل بود (شیوه‌ای که بیمار در گذشته و در طی سال‌ها به آن عادت کرده بود)، چطور ممکن بود تحلیل‌گر بتواند به او در حل یک مشکل مشابه کمک کند؟

تحلیل‌گر فکر کرد احتمال چندانی وجود ندارد که بازگو کردن این رؤیا اولین پاسخ ناآگاه آقای اِی در برابر چیزی باشد که از نظر او به طور چشمگیری در طرز صحبت تحلیل‌گر عوض شده است. رؤیای بیمار برای کار تحلیل اهمیت اساسی داشت، نه به این دلیل که به احساساتی بسیار متفاوت با آن چیزهایی می‌پرداخت که در رؤیاهای دیگر به آن‌ها پرداخته شده بود، بلکه به این دلیل که این اولین بار بود که تحلیل‌گر می‌توانست آن‌چه به باور او تلاش ناآگاه بیمار برای صحبت درباره‌ی هراسش در مورد تغییری بد یُمن در تحلیل‌گر بود را بشنود و به آن پاسخ دهد. با نگاه به گذشته، منبع این علامت (آن‌طوری که تحلیل‌گر آن را درک کرده بود) توانایی او در بالغ شدن به عنوان یک فرد و یک تحلیل‌گر را تحت تأثیر قرار داده بود. باز هم با نگاه به گذشته، تحلیل‌گر متوجه شد که اشاره‌ی ناملایمانه‌ی بیمار به «تلاش برای رفتار مانند یک آدم بزرگ» در فرزندش نشان‌دهنده‌ی پیامی به تحلیل‌گر در مورد تنفر بیمار از خودش به دلیل راه‌هایی بود که خودش از طریق آن‌ها احساس کودک بودن می‌کرد. (از نظر ما این رؤیا به صورتی است که نمی‌توان آن را تنها به بیمار نسبت داد، بلکه باید آن را به سوژه‌ای ناآگاه نیز نسبت داد که از طریق همکاری بین بیمار و تحلیل‌گر ساخته می‌شود — یعنی «سوم تحلیلی» [آگدن، ۱۹۹۴]. این سوژه‌ی سوم است که مشکلات موجود در رابطه‌ی تحلیلی را رؤیاپردازی می‌کند [در کنار بیمار و تحلیل‌گر به عنوان رؤیاپردازانی جداگانه].)

مشاهده‌ی ناآگاه بیمار مبنی بر این که در عکس خانوادگی تنها یک بیننده است، در کنار اطلاع تحلیل‌گر از اضطراب خودش در حین گوش دادن به رؤیا، تحلیل‌گر را به سمت آغاز یک خط فکری، در واقع یک مکالمه با خودش، درباره‌ی معنی تقلید خودش از تحلیل‌گر اولش سوق داد. آن‌چه بیش‌ترین تأثیر را در مورد این مطلع شدنِ تازه از الگوی کلامی اتخاذشده داشت دوام و تغییرناپذیری آن در تمام طیف موقعیت‌هایی احساسی و تمام انواع گوناگون مکالمات با انواع مختلف بیماران بود. به نظر او این‌طور می‌آمد که ویژگی غیرشخصی این روش عمومی برای صحبت نشان‌دهنده‌ی احساس زیرآستانه‌ای بود که برای مدت طولانی در خود نگه داشته بود اما پیش از این برای خودش به صورت کلمه‌ای مطرح نکرده بود: به نظر او در حین تحلیل اولش (و پس از آن) تحلیل‌گر او به طرق مهمی او را به شکل‌هایی کلی درک کرده بود که نه برای او و نه برای تحلیل‌گرش شخصی نبودند. به طریقی احساس می‌کرد که درک تحلیل‌گر اولش از او غیرقابل تغییر است و از طرفی نیز مسأله‌ی مهمی را نادیده می‌گیرد. هر دوی این احساس‌ها در عکس درون رؤیا به این صورت منعکس شده بودند که آن عکس نیز غیرقابل تغییر بود و شامل عکاس نمی‌شد. تحلیل‌گر تا حدودی در قبال تحلیل‌گر اولش احساس ناامیدی می‌کرد، اما در درجه‌ی اول از این احساس شرم می‌کرد که شجاعت اِذعان آگاه به ویژگی غیرشخصی شیوه‌ای که حس می‌کرد از طریق آن در حال درک شدن بوده را نداشته است و به آن اعتراضی نکرده است. در رؤیا، انتخابی میان نجات عکس و نجات زندگی خودش برای رؤیاپرداز وجود داشت. تحلیل‌گر متوجه شد که به صورت استعاری تصمیم گرفته عکس را نجات دهد —یعنی تصویر ثابتش از تحلیل‌گر خودش را— و، در نتیجه، بخشی از سرزندگی خودش را فدا کند.

بر اساس این افکار و افکار دیگری که به دنبال آن‌ها به وجود آمدند، در هفته‌ها و ماه‌های بعدی، تحلیل‌گر به تدریج قادر به صحبت با آقای اِی در مورد احساسات شرم در او شد (شرم از خیانت به خودش)، شرمی که به علت تصمیم به دنبال کردن حرفه‌ای در «حوزه‌ی پدرش» به جای حرفه‌ای در حوزه‌ی خودش برایش به وجود آمده بود (حتی اگر همان حوزه‌ای بود که پدرش نیز در آن کار کرده بود). (در بخش‌های بعدی مقاله به این مثال بالینی باز خواهیم گشت.)

۲. ارائه‌ی محتوای بالینی به یک مشاور

هنگام برخورد به مشکل در یک موقعیت بالینی در کار، تحلیل‌گران در بسیاری از موارد به یک همکار مورد اعتماد مراجعه می‌کنند. گوش کردن به خود در این پیش‌زمینه به طور چشم‌گیری با مواردی که فرد در آن‌ها با بیماران، دانشجویان یا نظارت‌شوندگان صحبت می‌کند متفاوت است. تحلیل‌گران، در حین صحبت با یک مشاور، برخلاف هنگامی که با یک بیمار صحبت می‌کنند، در تلاش برای فهمیدن شخص مقابل نیستند. شیب بلوغ (لووالد، ۱۹۶۰) در هنگام کار تحلیل‌گر با یک مشاور به سمت مخالف تغییر جهت می‌دهد. در چنین مواقعی، با توجه به این موضوع که تحلیل‌گر به روشنی از مشاور درخواست کمک کرده است، تزلزل‌ها و اضطراب‌های او در مرکز توجه قرار دارند. تأکید بر آن چیزی است که تحلیل‌گر نمی‌داند. عدم وجود درک در تحلیل‌گر —شک او به خودش، اضطراب، ترس، شرم، احساس گناه، کسالت، نقاط کور، شهوت، حسادت، تنفر و وحشت— همگی در طی یک عمل که نشان‌دهنده‌ی اعتماد تحلیل‌گر است در مقابل یک همکار نمایان می‌شوند. تجربه‌ی محدودیت‌های خویشتن (به عنوان یک تحلیل‌گر و یک شخص)، و پذیرش آن محدودیت‌ها از طرف مشاور، به شکل‌گیری هویت تحلیل‌گر در جهت خضوع، کنجکاوی در مورد خودش، و اطلاع از این موضوع که تحلیل خودش وظیفه‌ای است که در تمام طول مدت زندگی‌اش ادامه خواهد داشت کمک می‌کنند. بخشی از هویت تحلیل‌گر شامل تعارض، دوگانگی، امیال و ترس‌های زمان کودکی، و تلاش برای کنار آمدن با این حقیقت است که تحلیل شخصیِ تحلیل‌گر به او اجازه‌ی گذر از شکنجه‌ی درونی‌ای که دلیل اولیه‌ی او برای روی آوردن به کار تحلیلی بوده است را نداده است. به علاوه، این حقیقت که مشاور در پاسخ به مشکلات تحلیل‌گر خود را پس نمی‌کشد این اطمینان را به وجود می‌آورد که «خوب بودن به اندازه‌ی کافی»، که وینیکات (۱۹۵۱، ص. ۲۳۷) از آن یاد می‌کند، برای دیگران قابل قبول است و این که تحلیل‌گر به طور اجتناب‌ناپذیری در دستیابی به درک جامع و نتایج درمانی‌ای که در تلاش به رسیدن به آن‌هاست شکست خواهد خورد.

جنبه‌هایی از تجربه‌ی زندگی‌شده‌ی تحلیل‌گر از ظرفیت او در انجام کار روان‌شناسی با آن‌ها فراتر می‌روند و غالباً در پس‌زمینه‌ی رویارویی‌های او با بیمارانش خود را نشان می‌دهند. درخواست مشاوره می‌تواند ظرفی بسیار ضروری را فراهم کند که تحلیل‌گر به آن نیاز خواهد داشت در هنگامی که متوجه می‌شود پردازش آن‌چه در خودش و در بیمارانش، با آن روبرو است برایش غیرممکن است. یکی از ما (گابارد) برای سال‌ها با بیماری که مرتباً تمایل به خودکشی داشت کار کرده بود که علی‌رغم تلاش‌های تحلیل‌گر برای درک کردن، مهار کردن و تفسیر کردن انگیزه‌ها و معانی متعدد مؤثر در آرزوی او برای مرگ، هم‌چنان در حال برنامه‌ریزی برای خودکشی بود.

هنگامی که تحلیل‌گر مشکلش را نزد یک مشاور مطرح کرد، مشاور به آن نکته اشاره کرد که تحلیل‌گر در کوشش است که این ایده را پس بزند که ممکن است تلاش‌های خیرخواهانه‌ی او بی‌نتیجه باشند، و بیمار احتمالاً علی‌رغم درمان زندگی خود را به پایان خواهد رساند. مشاور بر این مسأله تأکید داشت که تحلیل‌گر از خیالِ بین‌فردیِ اجراشده‌ی ناآگاهِ بیمار مبنی بر داشتن کنترل همه‌جانبه روی او و عدم توانایی خودش در پذیرش ناتوانی‌اش در جلوگیری از خودکشی بیمار خشمگین است. در نهایت، خودکشی ممکن است انتخاب بیمار بدون توجه به تمایلات یا نیازهای روانکاو باشد. شنیدن نظرات مشاور به تحلیل‌گر اجازه داد روی این افکار هراس‌آور کار کند و راهی برای سم‌زدایی آن‌ها ایجاد کند به طوری که تحلیل‌گر توانست به درستی به آن‌ها فکر کند، آن‌ها را به عنوان بخش ذاتیِ موقعیت درمانی بپذیرد، و آن‌ها را به عنوان پیامی از احساسات خود بیمار مبنی بر کنترل نداشتن در مورد مرگ و زندگی خودش بشنود.

ذهن تحلیل‌گر توسط دنیای درونی بیمار تسخیر شده بود، و با کم‌رنگ شدن آن تسخیر، تحلیل‌گر متوجه این موضوع شد که چگونه آرزوهایش در زمینه‌ی کار تحلیلی توسط آرزوی مرگ غیرقابل تغییر بیمار نابود می‌شوند (گابارد، ۲۰۰۳). مانند بسیاری تحلیل‌گران، او خیال ناآگاه قدرتمندی در خود در مورد رابطه‌ی تحلیلی داشت — خیالی که در طی آن شکل مشخصی از رابطه‌ی اُبژه‎ای به وجود می‌آمد. در این خیال، او معالجه‌گری فداکار و از خودگذشته محسوب می‌شد، و بیمار نیز به پیش‌رفت خود ادامه می‌داد و در نهایت سپاسگزاری‌اش در برابر کمک تحلیل‌گر را اِبراز می‌کرد (گابارد، ۲۰۰۰). بیمار متمایل به خودکشی او موافقت خود را با این قرارداد ناآگاه اعلام نکرده بود، و حرکتش به سمت نابودی خودش علی‌رغمِ میل —یا شاید هم به دور از چشمانِ—تحلیل‌گر به کمک به او ادامه پیدا می‌کرد. با تأمل بیش‌تر، تحلیل‌گر متوجه شد که او در موقعیتی انتقالی قرار گرفته است که بعدها توسط استاینر (۲۰۰۸) به صورت مشاهده‌گر نادیده‌گرفته‌شده‌ای تشریح می‌شد که از این حقیقت ناخشنود است که اُبژه‌ی اصلی بیمار محسوب نمی‌شود.

مشاوره هم‌چنین به تحلیل‌گر آزادی لازم را داد تا بتواند در مورد طنین‌های باقی مانده از تجارب رشدی گذشته تأمل کند که در آن‌ها متوجه ناتوانی خود در برابر پس‌رفت و مرگ اجتناب‌ناپذیر دیگران و خودش شده بود، تجاربی که عواملی تعیین‌کننده در انتخاب این حرفه برای او محسوب می‌شدند. نگاه بی‌طرفانه به آرزوهای جادو‌گونه‌اش و اِذعان به غیرممکن بودن تعیین این که یک انسان دیگر (یا خودش) در نهایت چه کاری انجام خواهد داد عناصری محوری در بلوغ تحلیل‌گر بودند. بخشی از دانستن این که فرد به عنوان تحلیل‌گر چه کسی است شناختن محدودیت‌های قدرت او در تأثیرگذاری بر روی یک بیمار و استفاده از آن شناخت برای گوش دادن و پاسخ دادن به بیماری است که با محدودیت‌های خودش (علاوه بر محدودیت‌های تحلیل‌گر) روبرو است.

۳. کار تحلیلی فرد به عنوان وسیله‌ی اصلی در جهت خودتحلیلی

همه‌ی تحلیل‌ها ناقص هستند. همان‌طور که فروید (۱۹۳۷) بر این مسأله تأکید داشت، قطع دوره‌ی تحلیلی در حالت عادی مسأله‌ای منطقی است، و نقطه‌ی پایانی که توسط حل شدن تعارض تعیین شده باشد محسوب نمی‌شود. امروزه این موضوع به طور گسترده‌ای مورد پذیرش است که ما تحلیل را «قطع» نمی‌کنیم (با این باور که به بیمار کمک کرده‌ایم به تحلیل «کامل» برسد)؛ بلکه بیمار و روانکاو تجربه‌ای در تحلیل را در نقطه‌ای به پایان می‌رسانند که در آن احساس می‌کنند کار روان‌شناسیِ چشم‌گیری صورت گرفته و حالا در مقطعی قرار دارند که مهم‌ترین کار پیش رو از نظر آن‌ها جدایی‌شان از یکدیگر است. به بیانی باز هم متفاوت‌تر: انتقال پایان‌نا‌پذیر است، ضدانتقال پایان‌نا‌پذیر است، تعارض پایان‌ناپذیر است. تجربه‌ای مولد در تحلیل روندی را آغاز می‌کند که در طول زندگی تحلیل‌گر ادامه خواهد داشت.

خودتحلیلی در تحلیل‌گر عملکردی جدا از گفتگویی دارد که فرد با مشاوری معتمد برقرار می‌کند. تجربه‌ی بین‌فردی کار کردن با مشاور دارای فواصل انزوایی است که در آن‌ها در سکوت اتومبیل خود، در ساعات اولیه‌ی صبح هنگامی که فرد به سقف خیره شده، یا در محیط خصوصی مطب خود هنگامی که بیماری برای وقت قبلی‌اش مراجعه نکرده، فرد افکار خود را دارد. درمان روانکاوی آغاز یک روند اکتشاف در زمینه‌ی زندگی درونی هم بیمار و هم تحلیل‌گر است، روندی که غالباً همراه با حدس و گمان و دوگانگی است. خودتحلیلی به این روند کمک می‌کند، اما در این نوع از آن فرد به تنهایی کار می‌کند و مصمم است بدون ترس آن چیزی را که می‌یابد بررسی کند، اما همواره در این کار شکست می‌خورد. از این نقطه نظر، پایان دادن به یک دوره‌ی تحلیلی، «پایان» یک کار خودتحلیلی یا کار تحلیلی با یک مشاور نقطه‌ای نیست که در آن تعارض ناآگاه حل شده باشد، بلکه نقطه‌ای است که در آن سوژه‌ی کار تحلیلی قادر شده است به تنهایی (تا حد زیادی) در مورد تجربه‌اش تفکر و رؤیاپردازی کند.

۴. کشف/ساخت آن‌چه فرد فکر می‌کند و آن کسی که فرد هست در تجربه‌ی نوشتن

نوشتن شکلی از تفکر است. در بسیاری از مواقع، در جریان نوشتن، فرد آن‌چه فکر می‌کند را نمی‌نویسد؛ بلکه آن چیزی را فکر می‌کند که می‌نویسد. نوعی احساس مبنی بر این وجود دارد که ایده‌‌ها از قلم فرد به وجود می‌آیند، و نویسنده تماشاگر توسعه‌ی ایده‌ها به صورت‌هایی است که از پیش معین نشده بودند (آگدن، ۲۰۰۵). با این حال، نوشتن لزوماً فعالیتی انفرادی نیست. در نوشتن درباره‌ی روانکاوی غالباً در حین پیش‌رفت متن خواننده‌ای در ذهن نویسنده است. این خیال که خواننده چه عکس‌العملی در برابر یک عبارت خاص یا یک نقطه‌نظر افراطی تازه در مورد نظریه یا تکنیک دارد به آن‌چه بر روی کاغذ نمایان می‌شود شکل می‌دهد و بر آن تأثیرگذار است. با وجود این بخش اعظمی از فرآیند خلاق در انزوا و در حالی انجام می‌شود که فرد در مورد هسته‌ی ایده بارها و بارها به اشکال گوناگون تفکر می‌کند. دوره‌ی تأمل ممکن است روزها، هفته‌ها، یا حتی سال‌ها طول بکشد. بیش‌تر نوشته‌ها شامل تناوب از یک سمت میان تأمل در سکوت در مورد آن چیزی است که فرد قصد گفتنش را دارد، و از سمت دیگر، تأمل در مورد پاسخ‌های خیالی از طرف خوانندگان بالقوه است. مستمعین خیالی بخشی ثابت در نوشته‌های فروید هستند. او بارها مستمعینی شکاک به وجود می‌آورد و با استادی اعتراضات مستمعین/خوانندگان را در مورد استدلال خودش پیش‌بینی می‌کند و پاسخ قانع‌کننده‌ای به آن‌ها ارائه می‌دهد.

هنگامی که متن توسط بیش از یک نفر نوشته می‌شود، پیچیدگی این روند افزایش پیدا می‌کند. علاوه بر تأمل انفرادی و تعامل خیالی با یک خواننده، مشارکت با یک نویسنده‌ی دیگر نیازمند حساسیت ویژه‌ای در برابر شخصی است که این کار به همراه او انجام می‌شود، زیرا جمله باید به جای یک نویسنده، نمودی از دو نویسنده باشد.

یک نمونه از چنین همکاری‌ای در طی نوشتن این مقاله پیش آمد. ما از یک ایده‌ی مشترک آغاز کردیم، یعنی به‌روزرسانی ایده‌ی فروید مبنی بر این که آن‌چه در تحلیل به عنوان درمانی برای مشکلات روان‌شناسی تعیین‌کننده است توجه ویژه به درک انتقال و مقاومت است (فروید، ۱۹۱۴). طرح ما این بود که نشان دهیم چگونه تعریف ما از تحلیل، استنتاجی از ایده‌هایی فروید در سال ۱۹۱۴ و/یا متفاوت با آن‌ها است. ما کار خود را بر روی این پروژه‌ی مشارکتی با اشتیاق آغاز کردیم. اما متوجه شدیم که کلمات به آن راحتی که ما امیدش را داشتیم از هیچ‌یک از ما جریان پیدا نمی‌کنند.

وقتی احساس کردیم راهی به جلو نداریم، نوشته‌ی سال ۱۹۱۴ فروید را بازخوانی کردیم. هنگامی که متوجه شدیم بخش اعظمی از مقاله‌ی فروید شامل سخنانی تند بر ضد تفاوت‌های میان ایده‌های نظری خودِ او و یونگ، و هم‌چنین اصرار شدید او بر این موضوع است که او تنها پایه‌گذار روانکاوی است بسیار ناامید شدیم. در نتیجه به این موضوع پی بردیم که حالت دفاعی در لحن فروید انعکاسی از تزلزل‌های او در مورد ادعاهای مخالف در برابر ابتکار او در زمینه‌ی ایده‌ی خودِ او (یعنی ایده‌ی او در زمینه‌ی روانکاوی به عنوان یک حوزه‌ی دانش) و ترس از این است که یونگ ممکن است آن‌چه او خلق کرده را تباه کند و باز هم آن را روانکاوی بنامد. ما نقل قولی را انتخاب کرده بودیم که فروید را در لحظه‌ای نامطلوب در پیشینه‌ی بلوغ روان‌شناسی خودش گیر انداخته بود.

با کم‌رنگ شدن اشتیاق‌مان، لازم بود درباره‌ی زمینه‌ی این مقاله دوباره تصمیم‌گیری کنیم.

اصلاحاتی را بین خودمان ردوبدل کردیم و به تدریج به این نتیجه رسیدیم که آن‌چه بیش‌ترین اهمیت را برای ما دارد وظیفه‌ی ارائه‌ی تعریفی معاصر از ایده‌ی روانکاوی نیست. در عوض، خودِ مشارکت باعث شده بود برای هر یک از ما این موضوع روشن شود که هریک از ما به چه نحوی در طی ۳۰ سال تجربه‌ی کاری تکامل پیدا کرده بودیم. به تفصیل با یکدیگر درباره‌ی این صحبت کردیم که هریک از ما به چه صورتی به حس کنونی و در حال تکامل از خودش به عنوان یک روانکاو دست یافته است. تجارب رشدی ما در طی تحصیلات در زمینه‌ی روانکاوی و سال‌های ابتدایی پس از آن از جهات مهمی با یکدیگر متفاوت بودند، با این حال، متوجه شدیم که هم‌پوشانی‌های زیادی در طرز فکر ما در مورد نحوه‌ی کارمان و هویتمان به عنوان روانکاو میان ما وجود دارند. با وجود آن که ۲۰ سال است که ما یکدیگر را می‌شناسیم، متوجه شدیم که در جریان این مباحث یکدیگر را به صورتی نو شناخته‌ایم. اما در زمینه‌ی وظیفه‌ی تصمیم‌گیری در مورد این که امید داریم به چیزی با نوشتن مشارکتیِ این مقاله دست پیدا کنیم، فقط صحبت کردن کافی نبود. تنها پس از تلاش‌های مکرر برای نوشتن افکارمان (یا دقیق‌تر، اجازه دادن به خودمان برای دیدن آن‌چه در حین خودِ عمل نوشتن فکر می‌کردیم) بود که در نهایت توانستیم تشخیص دهیم آن‌چه تلاش داریم به آن دست پیدا کنیم چیست. آوردن کلمات بر روی کاغذ ما را مجبور (و آزاد) به تغییر شکل افکار و احساسات نیمه‌کاره به مفاهیم و ایده‌ای در مورد آن چیزی کرد که قصد انتقال آن به صورت یک مقاله‌ی تحلیلیِ مشارکتی را داشتیم.

با تفکر دربار‌ه‌ی این که خوانندگان ممکن است چه پاسخی به نقطه‌نظر ما بدهند، متوجه شدیم که شاید تجارب مربوط به بلوغ ما با دیگر تحلیل‌گران مشترک نباشند. مسلماً نمی‌خواستیم لحن ما تجویزی باشد. بنابراین به صورت هماهنگ‌شده تلاش کردیم ایده‌های خود را صرفاً به صورت تشریح تجارب خودمان ارائه کنیم و اظهار نکنیم که این ایده‌ها همواره درست هستند. تکلیفمان را با خودمان در این مورد روشن کردیم که در میان ویژگی‌های یک تحلیل‌گر که از نظر ما بیش‌ترین اهمیت را دارند روشی است که روانکاو از طریق آن از آن چیزی استفاده می‌کند که منحصربفرد و مختص به شخصیت او است.

نوشتن مشارکتی همچنین شامل تجربه‌ای مبنی بر داشتن یک ویراستار درونی است (صرف نظر از این که فرد چنین چیزی بخواهد یا نخواهد) که می‌تواند نقطه‌نظری «برونی» در مورد مواد بالینی نویسنده‌ی دیگر را در دسترس قرار دهد. در جریان همکاری‌مان برای نوشتن این مقاله، یکی از ما (آگدن) پیش‌نویسی از مقاله را برای همکار نویسنده‌ی خود ارسال کرد که شامل ماجرای بالینی‌ بالا در مورد زمین‌لرزه بود. همکار نویسنده (گابارد) در پاسخ افکار زیر را در مورد پروند به طور کلی و رؤیا به طور خاص به (صورت نوشتاری) ارائه کرد:

با این نکته که این رؤیا را نمی‌توان تنها به بیمار نسبت داد بلکه باید آن را مربوط به سوژه‌ای دانست که به صورت مشارکتی ساخته شده بسیار موافق هستم. احساس من این بود که این رؤیا به همان اندازه‌ای که به او مربوط می‌شود به تو نیز مربوط است. تصور من در مورد این رؤیا این است: با وجود آن که درک تو این بوده که تحلیل‌گرت به صورت کلی با تو رفتار می‌کرده، صحبت کردن به شیوه‌ی او برای تو نوعی محافظت محسوب می‌شده — یعنی یک محل امن. با انجام این کار، از او جدا نشده بودی و در نتیجه لازم نبود رنج مربوط به از دست دادن او را تحمل کنی. این موضوع من را به یاد اظهار نظر معروف فروید می‌اندازد که در آن اشاره می‌شود تنها راهی که ایگو می‌تواند از طریق آن یک اُبژه را تسلیم کند این است که آن اُبژه را به درون خود ببرد. بنابراین، زمین‌لرزه را می‌توان به صورت اطلاع یافتن فزاینده‌ی بیمار از این موضوع دانست که به زودی از محل درونی‌ای که برای خودت ساخته بودی جدا خواهی شد —یعنی محل امن دفتر تحلیلگرت یا حضور درونی‌سازی‌شده‌ی او— و به دنیایی خواهی رفت که در آن مجبور خواهی بود با صدای خودت صحبت کنی. در یک سطح مشخص بیمار نیز همین احساس را در مورد جدا شدن از «خانه‌ی» پدرش داشت. اتفاقی که در حال رخ دادن در درون تو بود شباهت بسیار زیادی با آن چیزی داشت که در درون او در حال رخ دادن بود. این موضوع را به مقاله اضافه نکردم زیرا تنها حدس خودِ من است و ممکن است با تجربه‌ی تو هم‌راستا نباشد.

همان‌طور که در این نقل‌قول مشهود است، نقطه نظر همکار نویسنده در مورد مواد بالینی باید از فیلتر نویسنده‌ای عبور کند که اطلاعات بالینی را ارائه کردن تا مشخص شود «هم‌راستا» با لحظه‌ی تحلیلی تشریح‌شده‌ی حقیقی هست یا نه.

آگدن که به چنین «مداخله‌ای» در روند نوشتن خود عادت نداشت، متوجه شد که نظرات غیرمنتظره‌ی گابارد باعث تشویش او شده. او به دو ماه «تفکر در هنگام خواب» (رؤیاپردازی) در مورد آن‌چه ایده‌ی گابارد در او برانگیخته بود نیاز داشت قبل از این که بتواند پاسخی مناسب (این بار هم به صورت نوشتاری) ارائه کند:

 با خواندن دوباره‌ی روایتم از کارم با آقای اِی، این موضوع به نظرم جالب توجه آمد که در تنها چیزی که در غیرمتغیر بودن عکس در رؤیای بیمار به نظرم مهم بود همان ایستایی آن بود، و نه قابل اتکا بودنش؛ هم‌چنین آن چیزی که در مورد عدم حضور عکاس می‌دیدم تنها عدم حضور شخص در حال فکر کردن/احساس کردن در مقابل قابل مشاهده بودن او بود. نظرات تو در مورد این ماجرا به من کمک کردند آن چیزی که تمام این مدت در نوشته‌‌ام درباره‌ی این روایت وجود داشت را ببینم: خشنودی عمیق من از آن چیزهایی که احساس می‌کنم دوتا از بهترین ویژگی‌های تحلیل‌گر اول من هستند — تمایل او به حضور احساسی در مواقع سخت در حین تحلیل و همچنین مواقع سخت در طول زندگی‌اش؛ و توانایی او در «سر راه قرار نگرفتن» (و تفسیر نکردن واکنشیِ انتقال‌ها) هنگامی که من به تنهایی در جلساتم کار روان‌شناسی انجام می‌دادم.

همکاران نویسنده تجربه‌ی احساسی‌ای را که آگدن توصیف می‌کند به عنوان پاسخی به خاطره‌اش در مورد کار با آقای اِی از طرفی و نظرات گابارد در مورد روایت نوشته‌شده‌اش از آن تجربه از طرف دیگر تلقی می‌کنند. این گفتگو میان همکاران نویسنده نوعی تجربه‌ی مربوط به بلوغ ساخت که برای هردو نویسنده دارای ارزش بود.

۵. جرأت بداهه‌پردازی

در مورد هر بیمار، مسئولیت ما این است که به تحلیل‌گری تبدیل شویم که قبلاً نبوده‌ایم. این مسأله مستلزم آن است که گفتگوهای از پیش نوشته‌شده را کنار بگذاریم و وارد نوعی مکالمه شویم که قبلاً آن را تجربه نکرده‌ایم (هافمن، ۱۹۹۸؛ رینگستروم، ۲۰۰۱). این موضوع ممکن است به شکل پاسخ به اشاره‌ی بیمار به یک فیلم با گفتن این حرف حود را نشان دهد: «صحبت چندانی در کل مدت فیلم انجام نمی‌شود، حداقل چنین احساسی در من ایجاد شد». در مورد یک بیمار دیگر، بداهه‌پردازی ممکن است به معنی ساکت ماندن باشد — یعنی تسلیم نشدن در برابر درخواست‌های اجباری برای دریافت اطمینان یا حتی برای شنیدن صدای ما. البته بداهه‌پردازی یک استعاره‌ی نمایشی است. استاد بازیگری بزرگ روسی، کنستانتین استانیسلاوسکی، در مقطعی گفت:

بهترین اتفاقی که ممکن است بیافتد این است که بازیگر کاملاً مبهوت نمایش شود. سپس بدون توجه به این که میلی به این کار دارد یا ندارد، نقش مورد نظر را زندگی خواهد کرد، و به این که چه احساسی دارد توجهی نخواهد داشت، در مورد این که چه کاری انجام می‌دهد فکر نخواهد کرد، و همه‌چیز حرکتی ناآگاه و غریزی خواهد داشت.

(استانیسلاوسکی، ۱۹۳۶، ص. ۱۳)

به طور مشابه، بلوغ یافتن به عنوان یک تحلیل‌گر شامل اجازه دادن فزاینده به خودمان برای غرق شدن در لحظه (در ناآگاهِ تحلیل) و حرکت بر اساس آهنگ جلسه‌ی تحلیل است. تحلیل تجربه‌ای نیست که بتوان آن را از قبل طراحی کرد. رویدادهایی میان دو شخص در کنار یکدیگر در یک اتاق رخ می‌دهند، و معنای این رویدادها مورد بحث قرار می‌گیرند و درک می‌شوند. تحلیل‌گران با شرکت در «رقصِ» لحظه بیش‌تر در مورد شخصی که هستند می‌آموزند. گستره‌ی «زنده بودن» تحلیل ممکن است وابسته به تمایل و توانایی تحلیل‌گر در بداهه‌پردازی کردن و بداهه‌پردازی شدن از طریق ناآگاه رابطه‌ی تحلیلی باشد.

۶. توجه به جنبه‌هایی از خودمان که انگار به خودی‌خود در مقابل تحلیل‌گری که برای مدت طولانی بوده‌ایم معترض هستند

آن‌چه در زمانی می‌توانستیم قابل اتکا بودن، ثبات داشتن، و قابل اعتماد بودن بنامیم، ممکن است به تدریج بیش از حد آسان و تا حد زیادی کهنه و قابل پیش‌بینی شود. در مواقعی، در جریان یک جلسه با یک بیمار ما متوجه می‌شویم که بیش از حد با خودمان به عنوان یک تحلیل‌گر راحت هستیم. «خطاها» در این جلسات، می‌توانند غالباً به صورت اِبراز سالم‌ترین بخش‌های خودمان دیده شوند و اگر بتوانیم از این هشدارها استفاده کنیم، اهمیت زیادی در بالغ شدن ما خواهند داشت. این‌گونه «خطاها» شامل این موارد هستند: دیر رسیدن روانکاو به یک جلسه، پایان دادن پیش از موعد یک جلسه، به خواب رفتن در حین یک جلسه، و منتظر بیمار دیگری بودن هنگام دیدن تحلیل‌شونده در اتاق انتظار. (عدول از مرزها مانند داشتن رابطه‌ی جنسی با بیماران، زیر پا گذاشتن تعهد محرمانه بودن، وارد شدن به یک رابطه‌ی تجاری با بیمار، و غیره در این نوع از خطاها گنجانده نمی‌شود [گابارد و لستر، ۱۹۹۵].) خطاهایی که شامل عدول از مرزها نیستند در بسیاری از موارد نشان‌دهنده‌ی تلاش‌های ناآگاهانه‌ی تحلیل‌گر در جهت برهم زدن تعادل روانی خودش و مجبور کردن خودش به توجه به را‌ه‌هایی که از طریق آن‌ها در نقشش به عنوان روانکاو دچار رکود شده محسوب می‌شوند.

ما بر این باور هستیم که یک نیاز خودتحمیل‌شده در جهت خلاق بودن وجود دارد — نه به معنی یک نمایش خودشیفته‌وار، بلکه به معنی نیاز به ورود آرام، استوار، و بدون خجالت به مکالمه با بیمار یا نظارت‌شونده به شکلی که امکان آن میان هیچ دو فرد دیگری در دنیا وجود ندارد (آگدن، a2004). اگر چنین چیزی تحمیل شود، به زودی خود را به صورت تمهیدی توخالی نشان خواهد داد. توسعه‌ی یک «شیوه‌ی تحلیل» (آگدن، ۲۰۰۷، ص. ۱۱۸۵) که به صورت کاملاً صحیح تجربه شود بخشی از تلاش مداوم از طرف هر تحلیل‌گر در جهت تبدیل شدن به تحلیل‌گری با ویژگی‌های خاص خودش است. فرد می‌تواند به این حس تبدیل شدن به شخصی «منحصربفرد» تنها از طریق تلاشی طاقت‌فرسا برای رها شدن از قیدهای هنجاری و سنتی و محدودیت‌های غیرمنطقی خودش دست پیدا کند (گابارد، ۲۰۰۷). درگیری تحلیل‌گر با نظریه به عنوان ارباب یا خدمتگزار می‌تواند بخشی جدایی‌ناپذیر از این تلاش باشد. ما با این نظر سندلر (۱۹۸۳) موافق هستیم که هر تحلیل‌گر ترکیبی شخصی یا الگویی متشکل از جنبه‌های مشخصی از نظریه‌های مختلف ایجاد می‌کند که با ذهنیت شخصی او و رویکرد او به تحلیل هماهنگ هستند. در عین حال، با این ایده‌ی بیون نیز موافق هستیم که تحلیل‌گر باید بکوشد آن‌چه فکر می‌کند می‌داند یا «بیش از حد خوب» می‌داند را فراموش کند تا بتواند از تجربه‌ی کنونی‌اش با بیمار بیاموزد. بیون (۱۹۸۷) یک بار به شخصی که در حال ارائه‌ی پرونده‌ای به او بود گفت: «من [تنها در صورتی به نظریه تکیه می‌کنم] … که خسته باشم و ندانم چه اتفاقی در حال رخ دادن است …» (ص. ۵۸).

۷. باز نگه داشتن چشمان برای دیدن طرز بالغ شدن/مسن شدن

با افزایش سن، فرد قادر خواهد شد به صورتی با توجه به تجارب خودش صحبت کند که پیش از آن قادر به انجام آن نبود. غالباً فرد پس از مدتی متوجه می‌شود که دچار تغییر شده، برای مثال، با گوش دادن به صحبت‌های خودش با یک بیمار. در حالت بهینه، روانکاو وارد روند سوگواری‌ای می‌شود که در طی آن به از دست رفتن جوانی و اجتناب‌ناپذیری مسن شدن و مرگ اذعان می‌شود، این موارد پذیرفته می‌شوند و حتی از آن‌ها به عنوان راه جدیدی برای تبدیل شدن به فردی که یک زندگی بررسی‌شده دارد استقبال می‌شود. ممکن است تحلیل‌گر از این طریق درک بهتری از تجارب بیمار در زمینه‌ی از دست دادن و راه‌هایی پیدا کند که او این موارد را مدیریت یا از آن‌ها اجتناب کرده است.

فرآیند بلوغ هم در درون و هم در بیرون از محیط تحلیلی رخ می‌دهد. تحلیل‌گری که هر روز به اتاق مشاوره وارد می‌شود (در حالت ایده‌آل) هرگز همان تحلیل‌گر روز قبل نیست. ظرفیت یک تحلیل‌گر در درک کامل اندوه یک بیمار ممکن است تا هنگامی که خودِ تحلیل‌گر اندوه مرتبط با از دست دادن عزیزان و پایان دوره‌های مهم زندگی را نچشیده (برای مثال، دوره‌ای که کودکانش در خانه زندگی می‌کنند یا دوره‌ای که والدینش زنده هستند) محدود باقی بماند.

۸. مشکلات تبدیل شدن به یک تحلیل‌گر

عللی که یک تحلیل‌گر ممکن است به دلیل آن‌ها از «بزرگ شدن» هراس داشته باشد، و راه‌هایی که ممکن است از طریق آن‌ها از خود در برابر این هراس دفاع کند، متعدد هستند. در این مقاله‌ی کوتاه، ما نمی‌توانیم این هراس‌ها و مکانیسم‌های دفاعی را حتی نام ببریم، چه برسد به آن که بخواهیم آن‌ها بررسی هم بکنیم. در پاراگراف پیش رو، چند مثال از فرار تحلیل‌گر از تجارب رشدی بالقوه و اشکال دفاعی در برابر چنین تجاربی را ارائه خواهیم کرد.

ممکن است تحلیل‌گر از این بترسد که آن‌قدر به عنوان یک شخص بی‌اهمیت است که ممکن نیست بتواند صدایی مختص به خود داشته باشد؛ یا از انزوایی بترسد که تصور می‌کند به همراه تحلیل‌گر شدن با شرایط خودش مجبور خواهد بود با آن روبرو شود؛ یا از سردرگمی غیرقابل تحملی بترسد که به همراه اذعان بالغانه به عدم قطعیت دچار آن خواهد شد. یک تحلیل‌گر ممکن است برای دفاع از خود در برابر این ترس‌ها و ترس‌های دیگر به شورش نوجوانی در برابر «سازمان تحلیلی» روی بیاورد تا تلاش کند از تعریف خودش با شرایط خودش بپرهیزد؛ یا از طریق صحبت زودهنگام با صدایی که نشان از تجربه دارد، در حالی که در حقیقت به طرز دردآوری به دلیل بی‌تجربگی‌اش احساس کمبود می‌کند. یا با استقبال از قطعیت قلابی به شکل همانندپنداری شدید با یک مکتب روانکاوی خاص، با تحلیل‌گر خودش، با یک نویسنده‌ی تحلیلی ایده‌آل‌سازی‌شده و غیره. در نهایت، باید به خاطر داشته باشیم که هر چقدر هم که به تحلیل علاقه‌مند باشیم، بخشی از ما نیز هست که از آن متنفر است (استاینر، ۲۰۰۰). تعهد به کار تحلیلی مداوم (بر روی خودمان و بیماران) ما را نه تنها به سمت عدم قطعیت، بلکه به سمت روبرویی با آن چیزی سوق می‌دهد که به آن کم‌ترین علاقه را در خود و دیگران داریم.

نظرات پایانی

در این مقاله، تعدادی از تجارب مربوط به بلوغ خود را مورد بحث قرار دادیم و آن‌ها را از دیدگاه‌های نظری مختلف بررسی کردیم. برخی خوانندگان متوجه شباهت‌هایی با تجارب خودشان در زمینه‌ی بلوغ به عنوان تحلیل‌گران با آن‌چه ما تشریح کرده‌ایم خواهند شد. یک زمینه‌ی تکرارشونده در مقاله این بوده است که صحبت از طریق عبارات کلی با بیماران، همکاران و دانشجویان ضدتحلیلی است (از نظر نشان‌دهنده‌ی شکست در تفکر و صحبت از طرف خود فرد). همان‌طور که بیون (۱۹۸۷) در نظری که در ابتدای این مقاله آورده شد اشاره می‌کند، بخشی از تبدیل شدن به یک تحلیل‌گر تکامل در جهتی است که نه محدود به نظریه است و نه به طور اختصاصی نشأت‌گرفته از همانندپنداری با دیگران است: «تحلیل‌گری که به آن بدل می‌شوید شما و تنها شمایید — یعنی آن چیزی که از آن استفاده می‌کنید … » (ص. ۱۵). مباحث تحلیلی شامل آن چیزی است که تجربه‌ی یک شخص خاص مربوط می‌شود و منحصربفرد و مختص به خود او و زنده است. تبدیل شدن به یک تحلیل‌گر لزوماً شامل ساختن هویتی بسیار شخصی است که هیچ شباهتی به هویت یک تحلیل‌گر دیگر ندارد.

هر چقدر هم که بر سخت بودن زندگی بر اساس چنین ایده‌آلی تأکید کنیم کافی نیست. پیوندهای آگاه و ناآگاهی که داریم با آن‌چه فکر می‌کنیم می‌دانیم قدرتمند هستند. اما تلاش برای غلبه بر این پیوندها (حداقل تا میزان قابل توجهی) همان چیزی است که ما در هر جلسه از خود می‌خواهیم. تجربه‌ی ما این بوده است که هرگاه تحلیل‌گر دچار عدم تعادل است، بهترین کار تحلیلی خود را ارائه می‌دهد.

این مقاله با عنوان «On becoming a psychoanalyst» در نشریه‌ی بین‌المللی روانکاوی منتشر شده و در تاریخ ۱۹ تیر ۹۹ توسط زهرا قنبری ترجمه و در مجله‌ی روانکاوی تداعی منتشر شده است.
مجموعه مقالات تامس آگدن
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search
error: این محتوا محافظت‌شده است.
×