رشد هیجانی اولیه | دانلد وینیکات
رشد هیجانی اولیه
در نگاه اول، عنوان مقاله مشخص میکند که موضوع بسیار وسیعی را انتخاب کردهام. تنها کاری که میتوانم انجام دهم بیان شرحی مقدماتی است گویی مقدمۀ کتابی را مینویسم.
در ابتدا نمیخواهم ایدهام را به لحاظ تاریخی بررسی کنم یا پیشرفت آن را از منظر دیگران نشان دهم، چراکه ذهن من به این شکل کار نمیکند. اتفاقی که میافتد این است که چیزهای مختلفی که اینجا و آنجا میشنوم کنار هم جمع میکنم، به تجربۀ بالینی خودم تکیه میکنم و نظریاتم را شکل میدهم و در آخر مشتاق این میشوم که ببینم چهچیز را از کجا برداشتهام. شاید این روش به اندازۀ روشهای دیگر خوب باشد.
دربارۀ رشد هیجانی اولیه چیزهای زیادی وجود دارد که حداقل من آن را نمیدانم یا بهدرستی درک نکردهام، و میتوان بهراحتی ادعا کرد که این بحث به پنج یا ده سال پیش برمیگردد. این حقیقت وجود دارد که کجفهمیها دربارۀ رشد هیجانی دائماً در نشستهای انجمنهای علمی تکرار میشوند، و شاید با فهم کافی دربارۀ عواطف اولیهمان بتوانیم مانع از این کجفهمیها شویم.
در ابتدا علاقه به بیماران کودک و نوزاد باعث شد تا تصمیم گیرم به بررسی سایکوز در روانکاوی بپردازم. تا کنون حدود دوازده بیمار سایکوتیک بزرگسال داشتهام و نیمی از آنها تحلیل شدند. این اتفاق هنگام جنگ رخ داده بود و میتوانم بگویم من بهسختی متوجه حملههای ناگهانی بودم، تمام مدت درگیر تحلیل بیماران سایکوتیک میشدم، بیمارانی که بهطرز دیوانهوار و ناخوشایندی نسبت به بمب، زمینلرزه و سیل بیتوجه بودند.
در نتیجۀ این کار، با تئوریهای فعلی ارتباط و همسویی زیادی داشتم و شاید این مقاله مقدمهای بر این کار بود.
با شنیدن آنچه میگویم و نقد آن، به من کمک میکنید تا قدم بعدی خود را بردارم، که مطالعۀ ایدههایم چه در کار بالینی و چه در نوشتههای منتشرشدۀ روانکاوی را شامل میشود. در حقیقت توجه به مطالب بالینیِ مستخرج از این مقاله کار دشواری است، بااینحال امیدوارم نگاه گذرایی کرده باشم تا زمانی به بحث مفصل در اینباره بپردازیم.
اول باید مسیر را آمادۀ حرکت کنم. در ابتدا میخواهم انواع مختلف روانکاوی را توصیف کنم. میتوان بیماری را با شرح ارتباطش با دیگران، همراه با فانتزیهای هشیار و ناهشیار که روابط را برای افراد غنی و پیچیده میکند، تحلیل کرد. این شکل اصلی روانکاوی است. در دو دهۀ گذشته علاقۀ ما به فانتزی و فانتزی بیمار دربارۀ سازمان درونیاش و همچنین اهمیت منشاء آن در تجربیات غریزی، بیشتر شده. علاوه بر این مشخص شده که در مواردی فانتزی بیمار دربارۀ سازمان درونی خودش اهمیت بسیاری دارد، بنابراین شناسایی افسردگی و دفاعهایی که در مقابل آن وجود دارند، نمیتواند تنها بر پایۀ بررسی روابط بیمار با افراد حقیقی و فانتزیاش دربارۀ آنها انجام شود. این تاکید تازه بر فانتزی بیمار در رابطه با خودش بستری برای تحلیل خودبیمارانگاری[۱] مهیا کرد، که فانتزی بیمار دربارۀ دنیای درونی خودش، شامل فانتزیای میشود که درون بدن خودش جای میگیرد. در تحلیل برای ما این امکان فراهم شد که تغییرات کیفی در دنیای درونی فرد را به تجربیات غریزی او مربوط کنیم. کیفیت این تجربیات غریزی به ویژگیهای خوب و بد آنچه در درون است برمیگرد، و همچنین به وجود آنها.
این اتفاق پیشرفتی در روانکاوی بود؛ و شامل درک جدیدی میشد و نه تکنیک جدیدی. این امر منجر به مطالعه و تحلیل روابط اولیه شد، و این چیزی است که در این مقاله میخواهم آن را مطرح کنم. هرگز وجود شکل ابتدایی رابطه با اُبژه مورد تردید نبوده.
من این را مطرح کردم که در گسترش تحلیل لزومی به تغییر در تکنیک فروید برای مقابله با افسردگی و خودبیمارانگاری نیست. همچنین تجربه به من نشان داده که همین تکنیک میتواند ما را به سمت عناصر ابتداییتر ببرد، البته به شرط آنکه تغییر در ماهیت انتقال را در نظر داشته باشیم.
بیماری که در روابط بیرونی دچار دوسوگرایی است، فانتزیاش در تحلیل دربارۀ روانکاو و عملکرد او متفاوت از شخصی است که دچار افسردگی است. پیش از این تصور میشد عدم عشق در روانکاو نسبت به بیمار و نفرت، خود را به صورت چیزهای نفرتانگیز نشان میدهد. بیمار افسرده روانکاو را اینطور درک میکند که کار روانکاو تلاشی است برای مقابه با افسردگی خودش (افسردگی روانکاو)، یا باید گفت احساس گناه و سوگواری نتیجۀ عناصر مخرب خود اوست (روانکاو). برای توضیحات بیشتر در این راستا باید بگویم، بیمار که برای احساسات اولیهاش تقاضای کمک میکند و به خاطر رابطۀ افسردهوار اولیه با اُبژه نیاز دارد تا بتواند ثبات و تقارن نفرت و عشق را در روانکاو ببیند. در چنین مواردی پایان وقت، پایان تحلیل، قوانین و مقررات و همۀ اینها تجلی نفرتاند، همانطور که تفسیر خوب تجلی عشق است و نمادی از غذا و مراقبت خوب. این موضوع به شکلی سودمند به بسیاری از مواقع بسط مییابد.
پیش از اینکه به توصیف تحولات هیجانی اولیه بپردازم، باید این نکته را روشن کنم که تحلیل روابط اولیه ممکن نیست، مگر به عنوان تحلیل افسردگی. این شکل از روابط اولیه که در کودکان و بزرگسالان ظاهر میشوند، نادیده گرفتن مشکلات ناشی از مراحل بعد است که پیش از این روانکاوی کلاسیک آن را بازگشت به نقطۀ شروع میدانست. این درست است که دانشجویان روانکاوی در ابتدا مقابله با دوسوگرایی در روابط درونی و بیرونی همراه با سرکوب ساده را یاد میگیرند و با پیشرفت در تحلیل، فانتزی بیمار دربارۀ شخصیت درونی و بیرونیاش و طیف وسیعی از دفاعها در برابر افسردگی، از جمله منشاء عناصر آزارگر. روانکاو میتواند این موارد آخر را در هر تحلیلی پیدا کند، اما مقابله با روابط افسردهوار بیفایده است مگر اینکه برای تحلیل دوسوگرایی آمادگی داشته باشد. به این ترتیب درست است که بگوییم تحلیل روابط-پیش از افسردگی اولیه و همچنین تفسیر آنچه در انتقال به چشم میخورد بیفایده و خطرناک است، مگر اینکه روانکاو کاملاً آماده باشد تا با موضع افسردهوار، دفاعهای علیه افسردگی، و عقاید آزارگرانه که با پیشرفت بیمار در تفاسیر به وجود میآید، مقابله کند.
در شش ماه تغییری در نوزاد اتفاق میافتد که راحتتر میتوانیم آن را به اصطلاح رشد هیجانی که برای انسان بهکار برده میشود، نسبت دهیم. آنا فروید این مسئله را مطرح کرد و بر آن تاکید داشت که نوزاد کوچک به دنبال مواظبت خاصی است تا فرد خاصی. بالبی اخیراً اظهار داشته که نوزادان پیش از شش ماهگی فردیت ندارند، بنابراین جدایی از مادرشان به اندازۀ بعد از شش ماهگی روی آنها تاثیری نمیگذارد. من خودم پیش از این گفتهام که نوزادان در شش ماهگی به چیزی دست پیدا میکنند، نوزاد در پنج ماهگی به چیزی چنگ میزند و آن را در دهانش میگذارد و بیشتر نوزادان در شش ماهگی با پرت کردن اُبژه به عنوان بخشی از بازی خود، آن را دنبال میکنند.
در مشخص کردن پنج تا شش ماه نیازی نیست خیلی دقیق باشیم. اگر نوزادی از سه ماه یا دو ماه یا حتی کمتر به مرحلۀ رشدی برسد، که در توصیف کلی راحتتر این است که در پنج ماهگی قرار گیرد، مشکلی ایجاد نمیکند.
به نظرم مرحلهای که توصیف میکنیم و فکر میکنم دیگران این توصیف را میپذیرند، بسیار مهم است. کودک در پنج ماهگی توانایی این را پیدا میکند که به چیزیی که میبیند چنگ بزند و سپس میتواند آن را در دهان خود بگذارد و این اتفاقی در راستای رشد جسمانی است. کودک پیش از این نمیتواند این کار را انجام دهد. (البته ممکن است خواسته باشد که این کار را انجام دهد. بین توانایی و آرزو هیچ برابریای وجود ندارد، و میدانیم که بسیاری از پیشرفتهای جسمی مثل توانایی راه رفتن، نگه داشته میشوند تا رشد هیجانی باعث رهایی دستاور جسمی شود. به همان اندازه که جنبۀ جسمی اهمیت دارد، جنبۀ هیجانی هم مهم است.) میتوانیم بگوییم که در این مرحله کودک قادر به نشان دادن این مسئله است که میتواند درک کند که درونی دارد، و اینکه چیزها از بیرون میآیند. او نشان میدهد که درک میکند او با آنچه درون اوست ارزشمند است (چه از لحاظ جسمی و چه روانی). علاوه بر این، به نظر میرسد که او میداند وقتی چیزی را که میخواهد و به دست میآورد، میتواند از دست بدهد. همۀ اینها نشاندهندۀ پیشرفت چشمگیری است. در ابتدا کودک گاهبهگاه به این وضعیت میرسد، و با تجربۀ اضطراب همۀ این پیشرفتها به حالت قبل بازمیگردد و از بین میرود.
نتیجۀ امر این است که کودک فرض میکند مادر هم درونی دارد که میتواند غنی باشد یا ضعیف، خوب باشد یا بد، مرتب باشد یا درهم. بنایراین نگرانی او برای سلامت روانی و روحی مادر شروع میشود. در مواردی بسیاری نوزادان در شش ماهگی به عنوان یک فرد کامل ارتباط برقرار میکنند. زمانی انسان حس میکند که فرد منسجمی است و با فرد دیگری در ارتباط است، که پیش از این در مسیر رشد اولیه راه طولانیای را طی کرده باشد.
وظیفۀ ما این است که احساس و شخصیت نوزاد را پیش از این مرحله، که پنج یا شش ماهگی درنظر میگیریم و ممکن است دیرتر یا زودتر به آن برسیم، بررسی کنیم.
این سوال نیز وجود دارد: چگونه اتفاقات مهم در اوایل زندگی میافتند؟ برای مثال آیا باید فرزند بهدنیانیامده درنظر گرفته شود؟ اگر چنین است، روانشناسی در چه سنی درنظر گرفته میشود؟ من پاسخ خواهم داد که اگر در پنج تا شش ماهگی مرحۀ مهمی وجود دارد، تولد هم مرحلۀ مهمی است. دلیل من برای گفتن این، تفاوتهای زیادی است که میان بچۀ نارس و تازه بهدنیاآمده میتوان دید. به این اشاره میکنم که پس از نه ماه بارداری مادر، نوزاد آمادۀ رشد هیجانی میشود، اگر کودک تازه بهدنیاآمده در رحم مادر به این مرحله رسیده باشد، مجبور میشود احساسات خود را قبل و هنگام تولد نشان دهد. از طرفی دیگر نوزاد نارس خیلی از چیزهای حیاتی را تا زمانی که به سنی رسد که باید به دنیا میآمد، تجربه نمیکند، میتوان گفت چند هفته بعد از تولد. بههرحال این اساسی برای بحث است.
سوال دیگر این است که: قبل از پنج تا شش ماهگی به لحاظ روانشناختی چیز مهمی وجود دارد؟ میدانم که این نگاه در برخی مفاهیم وجود دارد و جواب آن «نه» است. این دیدگاه باید بهدرستی مطرح شود، و باید بگویم جواب من این نیست.
هدف اصلی این مقاله ارئۀ این فرض است که رشد هیجانی اولیۀ نوزاد، پیش از اینکه نوزاد خودش (و دیگران) را به عنوان شخصیتی منسجم بشناسد، اهمیتی حیاتی دارد: در واقع اینها سرنخهایی برای فهم آسیبشناسی سایکوز است.
فرایند رشد اولیه
سه فرایند وجود دارد که معتقدم خیلی زود آغاز میشوند: ۱.یکپارچگی ۲. شخصیسازی ۳. و به دنبال آن قدردانی از زمان و مکان و دیگر خصوصیات واقعیت، خلاصه میتوان گفت تحقق بخشیدن.
چیزی که ما میخواهیم به عنوان مطلوب درنظر بگیریم آغاز و شرایطی دارد که از دل آن به وجود میآید. برای مثال میتوان گفت که بسیاری از تحلیلها بدون سروکله زدن پیش نمیروند. اما پسر نهسالهای که بازی کردن با بچۀ دوساله را دوست داشت، در واقع مشتاقانه در انتظار کودک جدید بود. او میگفت: «هنگامی که نوزاد تازه به دنیا میآید، او قبل از آن به دنیا خواهد آمد.» زمان-سنجی برای او بسیار متزلزل است. یک بیمار سایکوتیک نمیتواند خود را با روالی وفق دهد، زیرا او هیچ ایدهای دربارۀ سهشنبه ندارد، چه سهشنبۀ گذشته، چه این هفته و چه هفتۀ آینده.
اصولا فرض میشود که خود[۲] در بدن خویش جا داده میشود، ولی یک بیمار سایکوتیک در تحلیل مانند کودکی ظاهر میشود و فکر میکند قُل او در آن طرف کالسکه، خودش است. وقتی قل او برداشته میشود، درحالیکه او همچنان همانجا است، تعجب میکند. در اینجا حس او نسبت به خودش و غیر از خودش رشدی نکرده.
بیماری سایکوتیک در تحلیل فهمید که بیشتر مواقع در سرش زندگی میکند، در واقع پشت چشمانش. او به مثابۀ پنجره تنها میتوانست چیزی را ببیند که بیرون از چشمانش قرار داشت، او نمیدانست که پاهایش چه میکنند، درنتیجه میخواست در چالهها بیفتد و به هرچیزی سرک بکشد. در واقع هیچ چشمی روی پاهایش نظارت نداشتند. نمیشد حس کرد که شخصیت او در بدنش جا داده شده و مانند ماشین پیچیدهای است که باید با احتیاط و توانایی آگاهانه آن را براند. بیمار دیگری، گهگاه در یک جعبۀ ۲۰ یاردی زندگی میکرد و تنها از طریق یک نخ نازک با تنش ارتباط داشت. در رشد اولیه، از این دست شکستها هر روزه اتفاق میافتد، ممکن است این موارد اهمیت فرایندهایی چون یکپارچهسازی، شخصیسازی و تحقق بخشیدن را به ما یادآور شود.
ممکن است به صورت نظری فرض شود که در ابتدا شخصیت از هم گسیخته است و واپسروی به آن منتهی میشود و در فروپاشی، واپسروی به حالتی اولیه است. ما یک از هم گسیختگی اولیه را فرض میکنیم.
تجزیۀ شخصیت یک شرایط روانی است و آسیبشناسی پیچیدهای دارد. بررسی این پدیده در تحلیل، نشان میدهد که حالت از هم گسیختگی اولیه پایهای است برای تجزیۀ شخصیت، و تاخیر یا شکست در راستای یکپارچگی شخصیت زمینهساز تجزیه به عنوان واپسروی یا نتیجۀ شکست در انواع دیگر دفاعهاست.
یکپارچهسازی شخصیت از ابتدای زندگی شروع میشود، اما ما هرگز نمیتوانیم آن را در کارمان به شکل کاملی تصور کنیم. ما همیشه باید آن را درنظر بگیریم و شاهد نوسانات آن باشیم.
نمونهای از پدیدۀ از هم گسیختگی با تجربۀ متداول بیمارانی مشخص میشود که میخواهند تمام جزئیات آخر هفتۀ خود را بیان کنند و در این صورت احساس رضایت میکند، گرچه هیچ کار تحلیلیای انجام نشود. گاهی ما باید این را تفسیر کنیم، بیمار نیاز دارد تا هر آنچه را که شخص دیگر یا تحلیلگر میداند، بداند. شناختن به معنای یکپارچه شدن فرد در تحلیل است. یکپارچه شدن شخصیت اتفاقی معمول در زندگی نوزاد است، نوزادی که هیچ کس را برای جمع کردن تکههایش نداشته باشد، مانع از یکپارچگی در خود میشود و ممکن است موفق نشود شخصیت خود را یکپارچه کند یا نمیتواند با اعتمادبهنفس یکپارچگی در شخصیت خود را حفظ کند. دو شکل از تجربه به میل نوزاد برای یکپارچه کردن شخصیت کمک میکند: شیوهای که از نوزاد مراقبت میشود و به واسطۀ آن گرم نگه داشته میشود، شسته میشود و نامی روی او گذاشته میشود و همچنین تجربیات حساس غریزی که میخواهند از درون به شخصیت شکل دهند. بسیاری از نوزادان در بیست و چهار ساعت اول زندگی خود در مسیر یکپارچهسازی قرار میگیرند. در برخی از نوزادان این روند به تاخیر میافتد یا به خاطر حملۀ اولیۀ حرص با شکست روبهرو میشود. در زندگی یک نوزاد عادی مدت زمانی طولانی وجود دارد، چه در مواجهه با مادرش زندگی کند یا در مواجهه با بدنش اهمیتی نمیدهد که وجود او از تکههای زیادی تشکیل شده یا یک کل منسجم است، به شرط آنکه این تکهها گاهگاهی در کنار هم جمع شوند و چیزی را احساس کنند. بعدا سعی خواهم کرد توضیح دهم از هم گسستن ترسناک است درحالیکه یکپارچگی اینگونه نیست.
با توجه به محیط پیرامون، بخشی از شیوههای پرستاری، صورتی که دیده میشود، صدایی که شنیده میشود و بویی که به مشام میرسد بهتدریج کنار هم جمع میشوند تا به موجودی تبدیل شوند که مادر مینامیم. در تحلیل در وضعیت انتقال سایکوتیک، آشکارترین گواه را به دست میآوریم که نشان میدهد گسستگی روانیِ سطح سایکوتیک در مراحل اولیۀ رشد هیجانی فرد، موقعیتی طبیعی است.
گاهی فرض میشود که در سلامتی شخصیت فرد یکپارچه است، همچنین فرد حس میکند در بدن خود زندگی میکند و میتواند حس کند که دنیا واقعی است. گرچه بسیاری افراد در سلامت عقلانی نشانههایی حاکی از بیماری دارند و محکوم به ترس یا انکار جنون، ترس یا انکار ظرفیت ذاتی انسان برای از هم گسیختگی، شخصیتزدایی و غیرواقعی دانستن دنیا هستند. برای مثال کمبود خواب در هرکسی این شرایط را به وجود میآورد.
یکپارچگی به همان اندازهای مهم است که فرد احساس کند کالبدی دارد. تجربۀ دوبارۀ غریزه و تکرار تجربیات آرام مراقبت جسمانی باعث میشود تا بهتدریج آنچه لذت شخصیسازی نامیده میشود، ایجاد شود. و همچنین پدیدۀ شخصیسازی سایکوتیک در از هم گسستگی، مربوط میشود به تاخیر در شخصیسازی اولیه. شخصیتزدایی در بزرگسالان و کودکان مشترک است و معمولا در آنچه خواب عمیق میدانیم و هنگامی که مانند جسد درمانده میشویم، پنهان است: مردم میگویند او فرسنگها از دنیای واقعی فاصه دارد، و درست هم میگویند.
مشکلات مربوط به شخصیسازی مسئلهای است که مربوط به خیالات همراه دوران کودکی میشود. اینها ساختار فانتزی سادهای نیستند. بررسی این خیالات همراه (در تحلیل) نشان میدهد که آنها بعضی مواقع حالتهای دیگری از مدلی بسیار اولیه هستند. نمیتوانم در اینجا آنچه منظورم است را به شکلی مشخص فرمولبندی کنم و امکانش نیست که اکنون آن را با جزئیات شرح دهم. بااینحال میگویم که شکل گرفتن این تصویر خیالی اولیه و جادویی به عنوان دفاعی استفاده میشود، چراکه به شکلی جادویی اضطرابهای همراه با یکی شدن، هضم، نگه داشتن و دفع کردن را پشت سر میگذارد.
بحث
مشکلِ از هم گسستگی از مسئلۀ تجزیه جدا میشود. تجزیه میتواند در شکلهای اولیه و طبیعیاش بررسی شود. بر اساس نظر من تجزیه از دلِ مجوعهای از هم گسستگی رشد میکند، و ناشی از یکپارچهسازی ناقص یا جزئی است. برای مثال میتوان گفت حالتهای هیجانی و آرامی وجود دارد. من بر این باورم که یک نوزاد درحالیکه احساس میکند، در تخت خود میخوابد یا از تحریکات پوستیِ هنگام حمام کردن لذت میبرد، از ابتدا نمیتوان آگاه دانست، او همانی است که به خاطر دستیابی به لذت آنی فریاد میزند و میل به نابودی چیزی دارد، مگر اینکه با شیر سیر شود. این بدان معناست که او در ابتدا نمیداند مادری که به واسطۀ تجربۀ آرامشش ساخته است همان قدرت پشت پستانهاست که در ذهن خود آن را ویران میکند.
همچنین من فکر میکنم که بین کودک بیدار و کودک خواب اتحادی وجود ندارد. این اتحاد و یکپارچگی در طول زمان به وجود میآید. هنگامی که رویایی به یاد آورده میشود و چگونگی آن برای یک فرد سوم بیان میشود تجزیه اندکی فرو میریزد؛ اما برخی آدمها بهوضوح رویاهای خود را به یاد نمیآورند، و کودکان برای شناخت رویاهای خود به یزرگسالان وابستهاند. طبیعی است که بچههای کوچک رویاهای اضطرابی و وحشتناک داشته باشند. در این زمان کودکان نیاز دارند تا کسی به آنها کمک کند تا رویای خود را به یاد آورند. این تجربهای ارزشمند است که بعد از دیدن رویا آن را به یاد آورد، دقیقا برای فرو ریختن تجزیه که بازنمایی میشود. هرچند که چنین تجزیهای ممکن است در کودک یا بزرگسال بسیار پیچیده باشد، واقعیتِ تناوب طبیعی حالات خواب و بیداری باقی ماندۀ اوایل تولد است.
در حقیقت شاید بتوان بیدار شدن نوزاد را به عنوان رشد تدریجی از تجزیه در حالت خواب یاد کرد.
خلق هنری بهتدریج در رویاها جا باز میکند یا آنها را تکمیل میکند، و برای آرامش فرد و بشریت حیاتی است.
تجزیه مکانیسم دفاعی گستردهای است و به نتایج شگفتآوری منتهی میشود. برای مثال زندگی شهری یک تجزیه است، و مسئلهای جدی برای تمدن است، همچنین جنگ و صلح. شدت بیماریهای روانی کاملاً شناختهشده است. در تجزیۀ دوران کودکی شرایط مشابهی دیده میشود برای نمونه میتوان به خوابگردی، بیاختیاری مدفوع، و شکلهای مختلف مشکل بینایی و غیره اشاره کرد. راحت است که هنگام ارزیابی شخصی، تجزیه را نادیده بگیریم.
سازگاری واقعیت
بگذارید در ابتدا یکپارچگی را تصور کنیم. اگر این کار را کنیم، به موضوع وسیعی دست پیدا خواهیم کرد، یعنی رابطۀ اولیه با واقعیت بیرونی. در یک تحلیل عادی میتوانیم این را مرحلهای بسیار پیچیده در رشد هیجانی درنظر بگیریم، زمانی که این اتفاق نمایان میشود نشاندهندۀ پیشرفت بزرگی در رشد هیجانی است اما درنهایت هیچگاه تمام نمیشود و به پایان نمیرسد. ما فکر میکنیم بسیاری از موارد برای تحلیل نامناسباند در واقع آنها زمانی نامناسباند که ما نتوانیم با مشکلات انتقالی که مربوط به فقدان رابطۀ حقیقی با واقعیت بیرونی است، مقابله کنیم. اگر اجازۀ تحلیل بیماران سایکوتیک را به خود بدهیم، میبینیم که فقدان رابطۀ حقیقی با واقعیت بیرونی در برخی تحلیلها کل مسئله است.
من سعی خواهم کرد هرچه را که میبینم به سادهترین شکل ممکن توصیف کنم. در رابطۀ کودک با پستان مادر (من معتقد نیستم که پستان ضرورتا ابزاری برای عشق مادر است) کودک نیازهای غریزی و ایدههایی درنده دارد. مادر پستان و توانایی تولید شیر دارد، و این فکر که دوست دارد کودک گرسنه به آن حمله کند. تا زمانی که مادر و کودک در کنار هم زندگی و تجربه نکنند این دو اتفاق با یکدیگر ارتباطی ندارند. مادر فرد بالغی است و از نظر فیزیکی باید بتواند تحمل و درک داشته باشد، بنابراین موقعیتی ایجاد میکند که میتواند با شانسواقبال اولین پیوند با ابژۀ بیرونی را برای کودک شکل دهد، از نگاه نوزاد اُبژه خارج از خود است.
من اینگونه فکر میکنم که اگر دو خط در دو جهت متضاد باشند، تمایل به نزدیک شدن به یکدیگر دارند. اگر روی هم قرار گیرند دچار توهم میشوند –بخشی از تجربهای که نوزاد میتواند هم توهم و هم آنچه متعلق به واقعیت بیرونی است را لمس کند.
به عبارت دیگر، نوزاد هنگام هیجان به سمت پستان میآید و چیزی را میبلعد که خیال میکند به آن حمله میکند. در آن لحظه نوک پستان ظاهر میشود و او میتواند نوک پستانی را حس کند که خیال میکند. بنابراین فکر او به واقعی دیدن، حس کردن و بو کردن جزئیات آراسته میشود، و سپس از همۀ اینها در وهم و خیال استفاده میکند. به این ترتیب او برای احضار آنچه که در دسترس است شروع به ایجاد ظرفیتی میکند. مادر مجبور است که این تجربه را به نوزاد بدهد. اگر یک نفر از نوزاد مراقبت کند این فرایند بسیار ساده میشود. به نظر میرسد نوزاد اینگونه شکل گرفته که به جای چندین پرستار، مادرش از بدو تولد از او مراقبت کند یا در سازگاری با او شکست بخورد.
در آغاز مادر اهمیتی حیاتی دارد، و در حقیقت این وظیفۀ مادر است که از نوزاد در برابر ناملایماتی که هنوز قادر به درک آن نیست، محافظت کند و نوزاد از طریق او بخشی از دنیا را میشناسد. فقط بر این اساس میتوان نگرش عینی یا علمیای ساخت. شکست در عینیت در هر زمانی به شکست در مرحلۀ رشد هیجانی اولیه برمیگردد. تنها ثبات مادر میتواند به منفعت نوزاد غنا بخشد.
به دنبال پذیرش واقعیت به نفعی میرسیم. ما بیشتر مواقع از ناکامیهایی میشنویم که واقعیت بیرونی تحمیل میکند، اما کمتر از آرامش و رضایت برآمده از آن میشنویم. مسلما شیر واقعی از شیر خیالی لذتبخشتر است، اما مسئله این نیست. مسئله این است که در خیالات، همهچیز با جادو کار میکند: در فانتزی هیچ وقفهای در کار نیست و عشق و نفرت تاثیر اضطرابآوری دارند. واقعیت خارجی همچون ترمزی روی فانتزی است و میتواند شناخته و بررسی شود، و در واقع فانتزی تا زمانی سر سازش دارد که واقعیت خارجی خوب باشد. فضای ذهنی ارزش فوقالعادهای دارد اما چنان اضطرابآور و جادویی است که نمیتوان از آن لذت برد مگر اینکه به موازات دنیای عینی باشد.
میدانیم که فانتزی چیزی نیست که فرد برای مقابله با واقعیت بیرونی بسازد. این فقط در رابطه با فانتزی صادق است. فانتزی بدویتر از واقعیت است، و غنی کردن فانتزی با دارایی جهان به تجربۀ خیال بستگی دارد.
بررسی رابطۀ فرد با اُبژههایش در دنیای خودخلقشدۀ فانتزی جالب است. در حقیقت ارزش رشد و پختگی در این دنیای خودخلقشده به میزان خیالی بستگی دارد که تجربهشده، و بسته به این است که دنیای خودخلقشده چقدر قادر یا ناتوان از درک اُبژههای دنیای خارجی به عنوان عناصری بوده است. مشخص است که نیاز به شرحی گستردهتر در بستری دیگر است.
در بدویترین حالت که ممکن است در بیماری هم باقی بماند و در واپسروی هم اتفاق افتد، این است که اُبژه طبق قوانین جادویی رفتار کند. هر وقت بخواهد حاضر شود، زمانی نزدیک شود که نزدیکش شوند و زمانی صدمه زند که صدمه ببیند. و در آخر وقتی خواسته نشود، ناپدید میشود.
این مورد آخر، وحشتناکترین و تنها نابودی حقیقی است. نخواستن در نتیجۀ ارضا شکلی از نابود کردن اُبژه است. این یکی از دلایلی است که نوزاد پس از تغذیه شدن لذتبخش همیشه راضی و خوشحال نمیشود. یکی از بیمارانم این ترس را تا زندگی بزرگسالی با خود به دوش کشیده بود و تنها با تحلیل از آن گذر کرد، مردی که تجربههای اولیۀ بهشدت خوبی با مادر و در خانۀ خود داشت. ترس اصلی او از رضایت بود.
من دانستم که این شکل اجمالی آشکاری است از دشواری مراحل ابتدایی در گسترش ارتباط با واقعیت بیرونی، همچنین ارتباط فانتزی با واقعیت. بهزودی باید ایدۀ پیوستگی را اضافه کنیم. اما در ابتدا باید با واقعیت بیرونی ارتباط خامی برقرار کرد یا از واقعیت بیرونی سهمی برد، در خیال نوزاد وهم نوزاد و حضور دنیا برای لحظاتی یکسان گرفته میشوند، درحالیکه در حقیقت هرگز اینگونه نیست.
برای اینکه در ذهن کودک خیال شکل بگیرد، فردی باید هر چیزی که برای کودک دشوار است را به شکلی قابل فهم و به شیوهای محدود به کودک ارائه دهد، طوری که برای کودک مناسب باشد. به همین دلیل کودک از نظر روانی و جسمی بهتنهایی نمیتواند وجود داشته باشد، و ابتدا به یک نفر نیاز دارد تا از او مراقبت کند. موضوع خیال بسیار وسیع است و نیاز به بررسی دارد، توضیح علاقۀ کودک به حباب تفی دهان، قانوقون و هرچیز اسرارآمیزی، و علاقه به چیزهای پشمی و نرم بهلحاظ غریزی دشوار است. جایی دیگر علاقه به نفس کشیدن وجود دارد و مهم نیست از درون باشد یا نه، و این برای کودک بستری است برای فهم مفهوم جان و روح و آنیما.
بیرحمی بدوی (مرحلۀ پیش-نگرانی)
حال ما در موقعیتی هستیم که میتوانیم مدل رابطۀ مادر و کودک را بررسی کنیم.
اگر کسی فرض کند که در حال یکپارچه کردن و شخصیسازی است و شروع خوبی در ساختن درک خود داشته، پیش از اینکه به عنوان یک کل منسجم با یک مادر منسجم ارتباط داشته باشد مسیری طولانی در پیش دارد و نگران تاثیر افکار و اعمال خود روی مادر است.
ما باید رابطۀ اولیۀ بیرحمانهای را با اُبژه فرض کنیم. این ممکن است تنها مرحلهای تئوریک باشد، و کسی نمیتواند پس از مرحلۀ نگرانی، بیرحم باشد مگر در حالت تجزیه. اما حالات بیرحمانۀ تجزیهای در کودکان متداول است، و در انواع خاصی از بزهکاری و جنون ظاهر میشود، و باید در سلامتی هم دیده شود. یک کودک عادی از رابطۀ بیرحمانه با مادرش لذت میبرد، و بیشتر اوقات این را در بازیها نشان میدهد، در اینجا کودک به مادرش محتاج است چراکه تنها از او انتظار میرود که رابطۀ بیرحمانه را تاب آورد حتی در بازی، زیرا بااینکه اذیت میشود ولی با آن پوشانده میشود. بدون بازی با مادر، کودک تنها میتواند بیرحمی خود را پنهان کند و در حالت تجزیه به آن زندگی بخشد.
در اینجا ترسِ از فروپاشی میتواند به عنوان متضاد پذیرش سادۀ گسستگی اولیه درنظر گرفته شود. هنگامی که فرد به مرحلۀ نگرانی رسیده باشد، نمیتواند به نتایج تکانههایش یا به اعمال تکههایی از خودش مانند گاز گرفتن با دهان، چشمغره رفتن، جیغ کشیدن، هنگام مکیدن صدا کردن و غیرهوغیره بیتوجه باشد. فروپاشی به معنای رها کردن تکانههاست بهشکلی خارج از کنترل، چراکه خودشان بهتنهایی عمل میکنند، علاوه بر این فکرهای به خاطرآمده شبیه تکانههای خارج از کنترل (بهخاطر تجزیه) فرد را هدایت میکنند.
رابطۀ اولیه
در بازگشت به مرحلۀ ناقص اولیه: معتقدم که شیوۀ ارتباطی فرد، هنوز رابطه با اُبژهای تلافیجو است. این سرآغاز رابطۀ واقعی با واقعیت بیرونی است. در این حالت محیط، به همان اندازه بخشی از اُبژه است که غریزه در آن جای دارد. در بررسی ریشههای اولیۀ درونگرایی و کیفیت ابتدایی باید بدانیم که فرد در این محیط زندگی میکند، و زندگی ضعیفی دارد. هیچ رشدی وجود ندارد چراکه واقعیت بیرونی پُرمایه نیست.
برای نشان دادن این ایدهها به صورت عملی، یادداشتی بر مکیدن شست دست اضافه میکنم (شامل مکیدن انگشت شست و مشت). مکیدن شست و مشت را میتوان از بدو تولد دید، و میتوان فرض کرد که معنای آن از ابتدا تا پختگی تغییر میکند و این هم نشانۀ کنش عادی و هم آشفتگی هیجانی است.
ما با مکیدن شست دست تحت عنوان اصطلاح اتو-اروتیک آشنا هستیم. دهان ناحیهای شهوانی است مخصوصا در دوران نوزادی و نوزاد از مکیدن شست خود لذت میبرد. او همچنین خیالات لذتبخشی دارد.
زمانی که کودک شدیدا انگشتان خود را میمکد یا دائم به آن آسیب میرساند، نفرت خود را ابراز میکند، او برای کنار آمدن با این احساسات ناخن خود را میجود. همچنین احتمال دارد به دهان خود آسیب زند. اما نمیتوان به قطع گفت که همۀ آسیبهایی که از این طریق به انگشت یا دهان وارد میشود، بخشی از نفرت است. به نظر میرسد که این فکر وجود دارد که در صورت لذت بردن باید رنج کشید: موضوع عشق اولیه درعینحال که مورد عشق است، مورد نفرت هم قرار میگیرد.
به دلیل نیاز به نگه داشتن ابژۀ مورد علاقۀ خارجی، میتوانیم در مکیدن شست و جویدن ناخن تبدیل شدن عشق به نفرت را بینیم. ما همچنین در مواجهه با ناکامی در عشق به ابژۀ بیرونی به خود رو میآوریم.
در اینباره هنوز جای انواع توضیحات است و باید مطالعات بیشتری روی آن انجام شود.
گمان میکنم هر کسی موافق است که مکیدن شست برای تسلی دادن است، نه فقط لذت؛ و مشت یا شست جایگزینی است برای پستان یا مادر یا کسی که آنجاست. برای مثال نوزادی حولحوش چهار ماهگی در واکنش به فقدان مادر مایل به کوبیدن مشت خود بر گلویش بود، طوری که اگر مانع از این کار نمیشد، میمرد.
در واقع از آنجا که مکیدن شست پدیدهای عادی و جهانشمول است، گسترش پیدا میکند و به استفاده از عروسک و فعالیتهای عادی بزرگسالان سرایت میکند، این درست است که بگوییم مکیدن شست دست در شخصیتهای اسکیزوئید بسیار ماندگار است و در چنین نمونههایی بسیار اجباری است. در یکی از بیمارانم این برای ۱۰ سال بدل به اجباری برای مطالعۀ دائمی شده بود.
این پدیده را نمیتوان توضیح داد مگر اینکه آن را تلاشی برای مستقر کردن اُبژه بدانیم (پستان و غیره) تا نصف آن را در درون و نصف دیگر را در بیرون نگه دارد. این دفاعی است در برابر از دست دادن اُبژه در درون یا بیرون بدن، میتوان گفت یعنی از دست دادن کنترل روی اُبژه. شکی ندارم که مکیدن طبیعی شست این کارکرد را دارد.
عنصر اتو-اروتیک همیشه اهمیت ویژهای ندارد، قطعا عروسک و مکیدن مشت دفاعی در برابر احساس ناامنی و دیگر اضطرابهای ابتدایی است.
در آخر میتوان گفت، هر مکیدن مشتی میتواند رابطۀ اولیه با اُبژه را نشان دهد، که در آن میل به اُبژه به اندازۀ میل به فرد اولیه است، از آنجایی که از روی میل به وجود میآید، خیال است و ردّی از واقعیت بیرونی در آن نیست.
بعضی بچهها هنگام مکیدن پستان مادر انگشت خود را نیز در دهان میگذارند، بنابراین (به این طریق) درحالیکه از واقعیت خارجی بهره میبرند مشغول واقعیتهایی میشوند که خودشان آنها را خلق میکنند.
خلاصه
من تلاش کردم تا فرایند عواطف اولیه را فرمولبندی کنم که در دورۀ اولیۀ نوزادی کاملاً عادی است، و در بیماران سایکوتیک به صورت واپسرونهای ظاهر میشود.
این مقاله با عنوان «primitive emotional development» توسط دونالد وینیکات نوشته شده و در Psychoanalytic Quarterly منتشر شده است و در تاریخ ۳۰ مرداد ۱۳۹۹ توسط مانا علوی ترجمه و در مجله روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱]. Hypochondria.
[۲]. Self.
- 1.دلمشغولی مادرانهی آغازین | دانلد وینیکات
- 2.استفاده از اُبژه | دانلد وینیکات
- 3.روانشناسی جدایی | دانلد وینیکات
- 4.رشد هیجانی اولیه | دانلد وینیکات
- 5.نفرت در انتقال-متقابل | دانلد وینیکات
- 6.اُبژههای انتقالی و پدیدههای انتقالی | دانلد وینیکات
- 7.ترس از فروپاشی | دانلد وینیکات
- 8.دانلد وینیکات کیست؟