skip to Main Content
نفرت در انتقال-متقابل | دانلد وینیکات

نفرت در انتقال-متقابل | دانلد وینیکات

نفرت در انتقال-متقابل | دانلد وینیکات

نفرت در انتقال-متقابل | دانلد وینیکات

عنوان اصلی: Hate in the Counter-Transference
نویسنده: دانلد وینیکات
انتشار در: نشریه‌ی بین‌المللی روانکاوی
تاریخ انتشار: 1949
تعداد کلمات: 3970 کلمه
تخمین زمان مطالعه: 23 دقیقه
ترجمه: مانا علوی

نفرت در انتقال-متقابل

در این مقاله می‌خواهم جنبه‌ای از دوسوگرایی را بررسی کنم که نفرت در انتقال-متقابل می‌نامند. بر این باورم که روانکاوی (یک تحلیلگر کاوشگر) که وظیفۀ تحلیل یک بیمار سایکوتیک را برعهده دارد، با نفرت در انتقال-متقابل رو‌به‌رو می‌شود و بدین ترتیب تحلیل بیمار سایکوتیک غیرممکن می‌شود مگر این‌که درمانگر نسبت به نفرت خود آگاهی پیدا کند و آن را بشناسد. می‌توان گفت در این شرایط روانکاو باید خود را تحلیل کند، باید بدانیم که تحلیل بیمار سایکوتیک در مقایسه با بیمار نوروتیک بسیار ملال‌آور است.

جدا از روانکاوی، مدیریت یک بیمار سایکوتیک بسیار دشوار است. من بارهاوبارها نسبت به روانپزشکی مدرن و استفادۀ آسان از شوک‌برقی و لوبوتومی[۱]شدید انتقاد کرده‌ام. به خاطر این انتقاداتی که مطرح کردم حال می‌خواهم مهترین چیز در تشخیص دشوار روانپزشکان و پرستاران را مطرح کنم. بیمارانی که مبتلا به جنون‌اند همیشه باری بر دوش مراقبان‌شان‌ هستند. در صورت انجام کارهای وحشتناک می‌توان انجام‌دهندۀ آن کار را بخشید ولی این بدان معنا نیست که هر کاری که روانپزشکان و جراحان اعصاب مطابق با اصول علمی انجام می‌دهند را بپذیریم.

اگرچه آنچه در ادامه می‌آید مربوط به روان-تحلیلی است، اما برای روانپزشکان که رابطۀ تحلیلی با بیماران ندارند، بسیار ارزشمند است. برای کمک به روانپزشک عمومی، روان-تحلیلی نه‌تنها به مطالعۀ رشد عاطفی فرد می‌پردازد بلکه ماهیت بار عاطفی‌ای که روانپزشک در حین کار متحمل می‌شود را نیز بررسی می‌کند. آنچه ما در جایگاه تحلیلگر انتقال-متقابل می‌نامیم، توسط روانپزشک هم باید درک شود. درمانگر هرقدر هم عاشق بیمارانش باشد نمی‌تواند از نفرت نسبت به آن‌ها و ترس از آن‌ها اجتناب کند و هرچه بیشتر آن را بشناسد، نفرت و ترس کمتر انگیزۀ کاری می‌شود که انجام می‌دهد.

بیان موضوع

می‌توان تاثیرات انتقال-متقابل را به این ترتیب طبقه‌بندی کرد:

  1. در تحلیلگر ناهنجاری در احساسات انتقال-متقابل و تنظیم روابط و همانندسازی بر اساس سرکوب اتفاق می‌افتد. اعتقاد بر این است که روانکاوان نیاز به تحلیل بیشتر دارند، ما باور داریم که این موضوع در بین روانکاوان کمتر از روانپزشکان است.
  2. شناسایی تمایلات وابسته به تجربیات شخصی و رشد فردی، بستر مناسبی برای کار تحلیلی ایجاد می‌کند و کیفیت کار درمانگر را از دیگر درمانگران متفاوت می‌کند.
  3. در این دو مورد به‌طور مشخص انتقال-متقابل و مشکلات آن بر اساس مشاهدات عینی واکنش عشق و نفرت تحلیلگر نسبت به شخصیت و رفتار بیمار مشخص شد.

به اعتقاد من روانکاوی که بیماران سایکوتیک و ضد-اجتماعی را تحلیل می‌کند باید نسبت به انتقال-متقابل خود آگاه باشد تا بتواند واکنش‌های خود نسبت به بیمار را مشخص و بررسی کند. این واکنش‌ها شامل نفرت می‌شود. انتقال-متقابل گاهی اوقات نکتۀ مهمی را برای ما مشخص می‌کند.

 

محرکی که بیمار آن را به روانکاو نسبت می‌دهد

من امیدوارم بیمار تنها چیزی را در روانکاو ببیند که درون خودش می‌تواند حس کند. بیمار وسواسی بر این باور است که روانکاو به‌شیوه‌ای وسواس‌گونه کارش را بیهوده انجام می‌دهد. بیمار هیپو-مانیک نمی‌تواند در موضع افسردگی قرار گیرد مگر در حالت رفت‌و‌برگشتی شدیدی، در رشد عاطفی، وضعیت افسرده‌وار به‌طور ایمنی شکل نگرفته و بیمار نمی‌تواند احساس گناه داشته باشد یا احساس نگرانی یا مسئولیت، و نمی‌تواند تلاش درمانگر برای جبران احساس گناه خود (روانکاو) را ببیند. بیمار نوروتیک حس روانکاو نسبت به خود را به صورت دوسوگرایی می‌بیند و از روانکاو انتظار دارد که دونیم‌سازی عشق و نفرت را نشان دهد؛ اگر شانس به این بیمار رو آورد محبوب می‌شود چراکه شخص دیگری مورد نفرت روانکاو است. آیا می‌شود گفت که بیمار سایکوتیک در سطح «عشق-نفرت» سرزنش شدیدی را تجربه می‌کند و روانکاو هم قادر است چنین رابطۀ خام و خطرناک مبنی بر عشق-نفرت را تجربه کند؟ اگر روانکاو از خود حس عشق را نشان دهد قطعاً در همان زمان بیمار را می‌کشد.

 هم‌زمانی عشق و نفرت مخصوصا در تحلیل بیمار سایکوتیک چیزی است که در درمان خلل ایجاد می‌کند و روانکاو را از مسیر تحلیلی خارج می‌کند. این هم‌زمانی عشق و نفرتی که مطرح می‌کنم از مولفۀ پرخاشگری که عشق اولیه را پیچیده می‌کند متفاوت است و دلالت بر شکست محیط در زمانی دارد که تکانه‌های غریزی بیمار در پِی یافتن اُبژه بوده است. اگر درمانگر بخواهد احساسات ناخوشایند را به بیمار نسبت دهد، بیمار بسیار گوش‌به‌زنگ است و در برابر آن از خود دفاع می‌کند زیرا باید قرار گرفتن در آن موقعیت را تحمل کند. مهمتر از همه این است که بیمار نباید خشم خود را انکار کند. نفرتی که در شرایط فعلی توجیه شده باید مشخص و نگه داشته شود تا در آخر در اختیار تفسیر قرار گیرد.

اگر بخواهیم بیماران سایکوتیک را تحلیل کنیم باید به خیلی از چیزهای ابتدایی در خودمان دست یافته باشیم، درواقع حس‌های روانکاو پاسخی است به بسیاری از ابهام‌ها در روانکاوی (بررسی‌های روانکاوانه نشان می‌دهد که روانکاو تلاش می‌کند در کار تحلیلی از آنچه از روانکاو خود به‌دست آورده، فراتر رود.)

وظیفۀ اصلی روانکاو حفظ عینیت داده‌ای است که بیمار می‌آورد، و یک مورد خاص نیاز درمانگر به تنفر عینی از بیمار است.

آیا در کار تحلیلی موقعیت‌هایی وجود ندارد که نفرت درمانگر توجیه شود؟ سال‌ها از یکی از بیمارانم که وسواس شدیدی داشت، نفرت داشتم. و از این بابت حس بدی داشتم تا این‌که تحلیل به حاشیه رفت و بیمار دوست‌داشتنی شد، بعد فهمیدم که مورد علاقه نبودن بیمار سیمپتومی بود که ناخوداگاه مشخص شده بود. (کمی بعد از آن) زمانی که توانستم به بیمار بگویم که من و دوستانش احساس می‌کردیم ما را دفع کرده ولی آنقدر بیمار بوده که اجازه ندهیم این را بداند، روز شگفت‌انگیزی بود. برای بیمار هم این روزی بسیار مهم بود، پیشرفتی بزرگ در تنظیم واقعیت.

در حالت عادی روانکاو مشکلی با مدیریت نفرت خود ندارد. این نفرت نهفته است. نکتۀ اصلی این است که روانکاو در تحلیل خود، از مخازن نفرت ناخوداگاه‌اش از گذشته و تعارضات درونی خود رها شده است. به دلایلی نفرت ناگفته و ناخوشایند باقی می‌ماند، مثل:

  1. روانکاوی شغل انتخابی من است، راهی که فکر می‌کنم به بهترین شکل با گناه خود برخورد می‌کنم، راهی که بتوانم خودم را مفید نشان دهم.
  2. من پول می‌گیرم یا درحال آموزش هستم تا با روانکاوی بتوانم در جامعه جایگاه ارزشمندی به‌دست آورم.
  3. من درحال کشف چیزهایی هستم.
  4. من با همانندسازی با بیمارانی که پیشرفت می‌کنند، بلافاصله پاداشی دریافت می‌کنم و پس از پایان درمان هم پاداش‌های دیگری دریافت می‌کنم.
  5. علاوه‌بر‌این، من به عنوان یک درمانگر روش‌هایی برای ابراز نفرت دارم. نفرت با اعلام پایان زمان جلسه بیان می‌شود.

به نظرم این درست است که بیمار زمانی که هیچ مشکلی ندارد از رفتن استقبال می‌کند. این موارد در تحلیل‌ها تایید شده و به‌ندرت به آن اشاره شده است، کار تحلیلی همیشه با تفسیر کلامی انتقال ناخوداگاه بیمار صورت می‌گیرد. روانکاو، بین شخصیت‌های کودکی بیمار نقش دیگریِ یاری‌کننده را برعهده می‌گیرد. روانکاو میان کسانی که وقتی بیمار کودک بود کارهای بدی انجام می‌دادند، به موفقیت دست پیدا می‌کند.

این موارد بخشی از توصیف کار تحلیلی روی بیمارانی با علائم نوروتیک است.

در تحلیل بیماران سایکوتیک نوع و میزان ویژگی‌هایی که می‌بینیم کاملا متفاوت است و من سعی دارم این ویژگی متفاوت را توصیف کنم. 

شرحی بر اضطراب ناشی از انتقال-متقابل

اخیرا، برای چند روز فهمیدم اشتباه عمل کردم و دربارۀ هر کدام از بیمارانم رابطۀ اشتباهی برقرار کردم. مشکل در خودم بود و تا حدودی شخصی، اما به رابطه‌ام با یک بیمار سایکوتیک برمی‌گشت که در اوج فرایند درمان بودیم. این مشکل زمانی از بین رفت که رویایی دیدم که آن را رویایی التیام‌بخش می‌نامم. (اتفاقا باید این را اضافه کنم که در طول تحلیل و تا پایان درمان هم از این‌دست رویاهای التیام‌بخش می‌دیدم، گرچه در بسیای از موارد ناخوشایند بود اما با هر کدام وارد مرحلۀ جدیدی از تحول عاطفی می‌شدم.)

در یکی از این رویاها به‌محض بیدار شدن معنای آن را فهمیدم حتی قبل از بیدار شدن هم معنای آن را می‌فهمیدم. این رویا دو قسمت داشت. در ابتدا من در نقش خدایان در تئاتر بودم و از روی سن به مردم نگاه می‌کردم. احساس اضطراب شدیدی داشتم انگار ممکن بود یکی از اندام‌هایم را از دست بدهم. این برایم با احساسی تداعی شد که بالای برج ایفل داشتم و احساس می‌کردم اگر دستم را از کنار برج به بیرون برم پرت می‌شوم و به زمین می‌خورم. این می‌توانست اضطراب اختگی معمول باشد. در قسمت دوم رویا مردم در صندلی‌های‌شان برای مدت طولانی بازی مرا تماشا می‌کردند  و حالا من به آنچه از طریق آن‌ها روی صحنه می‌رود، ارتباط داشتم. اکنون اضطراب جدیدی در من ایجاد شده بود. آنچه می‌دانستم این بود که طرف راست بدن نداشتم. این رویایی از جنس اختگی نبود. احساسِ نداشتن بخشی از بدن بود.   

وقتی از خواب بیدار شدم فهمیدم که مشکل من در آن زمان چه بود. بخش اول رویا بیانگر اضطراب‌های معمول من در واکنش به فانتزی بیماران نوروتیکم بود. اکر این بیماران به شوق آیند ممکن است دست یا انگشتانم را از دست دهم. با این شکل از اضطراب آشنا بودم و برایم قابل تحمل بود.

بخش دوم رویایم به ارتباطم با بیماری سایکوتیک برمی‌گشت. این بیمار از من خواسته بود که به هیچ عنوان با بدن او کاری نداشته باشم حتی در خیال، هیچ جسمی وجود نداشت که او خود را با آن بررسی کند و تنها می‌توانست خود را به عنوان یک ذهن حس کند. هر ارجاعی به بدن او اضطراب پارانوئیدی به‌همراه داشت زیرا بر این باور بود که داشتن بدن برای آزار اوست. چیزی که از من می‌خواست این بود که تنها ذهنی باشم که با ذهن او صحبت می‌کند. عصر شبی که این رویا را دیدم با همۀ دغدغه‌هایی که داشتم کمی از حرف مراجعم آزرده شدم و با خودم گفتم چیزی که او از من می‌خواهد باز بهتر از مو را از ماست بیرون کشیدن است. این اثر بدی روی من داشت و مدت‌ها طول کشید تا خودم را پیدا کنم و لغزش‌هایم را ترمیم کنم. نکتۀ اصلی این بود که من باید اضطرابم را می‌فهمیدم و این خود را در رویای من نشان داد با فقدان قسمت راست بدنم آن هم زمانی که سعی می‌کردم نقشی را بازی کنم که مردم آن را تماشا می‌کردند. سمت راست بدنم قسمتی بود که با این بیمار در ارتباط بود و طبق خواستۀ او، در انکار مطلق ارتباط بدن‌مان و حتی تصور آن قرار داشت. این شکل از انکار در من اضطرابی سایکوتیک به وجود می‌آورد که نسب به اضطراب اختگی کمتر قابل تحمل بود. هرچند می‌توان تفسیرهای دیگری از این رویا داشت ولی درنتیجۀ این رویا و با به یاد آوردن آن توانستم دوباره تحلیل را پیش برم و آسیب‌های واردشده را التیام بخشم، آسیب‌هایی که ناشی از ارتباط من با بیماری بود که نمی‌خواست بدن داشته باشد. با تفاوتی اندک و مشخص.

موکول کردن بیان تفسیر به زمان دیگری

روانکاو باید آمادگی تحمل فشار از سمت بیمار را داشته باشد بدون این‌که انتظار داشته باشد بیمار دربارۀ کاری که می‌کند، بداند و شاید این مدت‌ها اتفاق افتد. درمانگر برای این‌که از پس این کار برآید باید از ترس و نفرت خود آگاه باشد. او در موقعیت مادری است که باردار است یا نوزادش تازه متولد شده است. در نهایت درمانگر باید بتواند از طریق آنچه بر او می‌گذرد بفهمد که بیمار چه می‌گوید، اتفاقی که ممکن است هرگز در تحلیل رخ ندهد. ممکن است در گذشتۀ بیمار تجربۀ خوب کمی برای کار کردن روی آن وجود داشته باشد. نبود رابطۀ ارضاکننده در اوایل کودکی باعث می‌شود که روانکاو در انتقال بیمار به عنوان فردی سوءاستفاده‌گر برداشت شود؟  

انتقال بیمارانی که نیازهایشان در اوایل کودکی ارضانشده با آن دسته از بیمارانی که رابطۀ ارضاکننده‌ای در اوایل کودکی خود داشتند، بسیار متفاوت است و روانکاو برای کسانی که کودکی ناکارآمد و سختی داشتند اولین کسی است که به نیازهای ضروری محیط توجه می‌کند. در درمان بیماران از نوع دوم به‌کار بردن تکنیک‌های مختلف تحلیلی اهمیت بسزایی دارد.

از روانکاوی که تمام توجه‌اش به بیماران نوروتیک است، پرسیدم آیا اتاق تحلیل‌اش تاریک است یا نه و جواب داد “چرا، نه! مسلما کار ما ایجاد محیطی عادی است و تاریکی امری غیرعادی خواهد بود.” سوال من باعث تعجب او شد. ترجیح او تحلیل بیماران نوروتیک بود. در درمان بیماران سایکوتیک ایجاد و حفظ یک محیط عادی اهمیت زیادی دارد، در بعضی مواقع از تفسیرهای کلامی‌ای که باید داده شود هم مهمتر است. برای بیماران نوروتیک، کاناپۀ روانکاوی و گرما می‌تواند نمادی از عشق مادر باشد؛ باید گفت برای بیماران سایکوتیک همۀ این‌ها بیان عینی عشق درمانگر است. کاناپۀ روانکاوی زانو یا رحم درمانگر است و گرما از گرمای زنده بودن درمانگر ایجاد می‌شود و غیره.    

نفرتی که حس می‌کنیم در بستر آزمایش

امیدوارم بتوانم این موضوع را طبقه‌بندی‌شده مطرح کنم. نفرت درمانگر پنهان می‌شود و به‌راحتی پنهان می‌ماند. در تحلیل بیمار سایکوتیک روانکاو به‌سختی نفرت خود را پنهان می‌کند و این کار تنها زمانی ممکن است که درمانگر از نفرت خود آگاه شود. باید این را هم بگویم که در مراحل خاصی از تحلیل بیماران خاصی، بیمار در پِی نفرت روانکاو است و آنچه در اینجا نیاز داریم این است که نفرت به صورت عینی حس شود. اگر بیمار در جست‌وجوی نفرت عینی و قابل توجیه باشد باید به آن برسد، اگر نتواند حس می‌کند نمی‌تواند به عشق عینی و واقعی دست یابد.

شاید در اینجا اشاره به کودکی بی‌خانمان و یتیم مهم باشد. چنین کودکی ناخوداگاه در جست‌و‌جوی والدین خود است. دوست داشتن چنین کودکی و رساندن به خانه‌اش مشخصا ناکافی است. اتفاقی که می‌افتد این است، کودک پس از پذیرش امید شروع به آزمایش محیطی می‌کند که پیدا کرده و به دنبال اثبات توانایی سرپرست خود در ابراز عینی خشم می‌گردد. طی جنگ جهانی دوم پسر نه‌ساله‌ای همراه با بچه‌های دیگر از لندن به مرکز شبانه‌روزی آمد، او به خاطر بمب‌باران به آنجا فرستاده نشده بود بلکه به خاطر فرار کردن فرستاده شده بود. امیدوار بودم در طول اقامتش در مرکز شبانه‌روزی او را درمان کنم اما علائم او بر من پیروز شد و او همان‌طور که از شش سالگی از خانه فرار کرده بود از آنجا هم فرار کرد. در یکی از مصاحبه‌هایم توانستم با او ارتباط برقرار کنم و از طریق تفسیر نقاشی او را بفهمم، او با فرارش ناخوداگاه از داخل خانه حفاظت می‌کرد و از مادرش در برابر حمله مراقبت می‌کرد همچنین سعی می‌کرد از دنیای درونی خودش که پُر از آزار و اذیت بود فرار کند.

وقتی سرو‌کله‌اش در ادارۀ پلیس نزدیک خانه‌ام پیدا شد، تعجبی نکردم. این یکی از معدود ادارات پلیسی بود که او را از نزدیک نمی‌شناخت. همسرم با گشاده‌رویی از او استقبال کرد و برای سه ماه پذیرای او شد، سه ماهی که جهنم بود. او در بین بچه‌ها دوست‌داشتنی‌ترین و دیوانه‌کننده‌ترین بود و اغلب با نگاهی دیوانه‌وار خیره می‌شد. خوشبختانه انتظار همچین چیزی را داشتیم. هر زمان که بیرون می‌رفت به او آزادی کامل و پول می‌دادیم و با فاز اول رشدی مواجه می‌شدیم. او فقط تماس می‌گرفت و ما او را از ادارۀ پلیسی که گرفته بودنش، می‌آوردیم.

تغییری که انتظارش را داشتم اتفاق افتاد، علائم فرار از بین رفت و پسر در خانه شروع به حمله‌هایی ناراحت‌کننده کرد. این برای هر دوِ ما زمان‌بَر بود و وقتی خارج از کشور بودم بدترین بخشش بود.

هر زمان از شبانه‌روز باید همه‌چیز را تفسیر می‌کردم و تنها راه گذر از یک بحران دادن تفسیر درست بود گویی آن پسربچه در تحلیل است. باید بگویم که دادن تفسیرِ درست از هرچیزی ارزشمندتر بود.

هدف از این مقاله شرح نفرتی است که در سیر تحولی شخصیت این پسربچه در من شکل گرفت و این‌که من با نفرتم چه کردم.

من او را کتک زدم؟ جواب منفی است و هرگز این کار را نکردم. اما اگر از نفرت خود خبر نداشتم و به او اجازه نمی‌دادم تا چیزی دربارۀ آن بداند حتما چنین کاری می‌کردم. هنگامی که خرابکاری بدی می‌کرد چه روز بود و چه شب او را محکم بلند می‌کردم و بدون خشم و سرزنش جلوی در خانه می‌گذاشتم. آنجا زنگ مخصوصی بود که می‌توانست به صدا درآورد و می‌دانست که اگر زنگ را بزند برمی‌گردد و هیچ صحبتی دربارۀ اتفاقی که افتاده نمی‌شود. او به‌محض مسلط شدن بر حملۀ دیوانه‌وار خود، زنگ را به صدا درمی‌آورد.

هربار که او را از خانه بیرون می‌انداختم به او می‌گفتم آنچه اتفاق افتاده باعث شده ازش متنفر باشم. انجام این کار آسان بود چراکه کار درستی بود.

فکر می‌کنم این حرف‌ها در پیشرفت او اهمیت زیادی داشت، همۀ این حرف‌ها کمک کرد تا بتوانم آن موقعیت را تحمل کنم بدون این‌که خشمم از کنترل خارج شود و مرا آشفته کند و درنهایت او را بکشم.

کل ماجرای این پسربچه را نمی‌توان اینجا گفت. او به مدرسۀ معتبری رفت. یکی از معدود روابط عمیق و پایدارش در زندگی با ما بود. این ماجرا می‌تواند حق داشتن برای نفرت را شرح دهد؛ این متمایز از نفرتی است که در موقعیتی دیگر درمانگر حق دارد نفرت داشته باشد ولی کنش بیمار (کودک) موجب سرازیر شدن آن می‌شود. 

عشق و نفرت مادر

جدا از درهم بودن نفرت و ریشه‌های آن، می‌خواهم چیزی را مطرح کنم، چراکه معتقدم برای تحلیلگر و بیماران سایکوتیک اهمیت بسیاری دارد. پیشنهاد می‌کنم پیش از این‌که فرزند از مادر متنفر باشد، مادر از فرزندش متنفر باشد، پیش از این‌که کودک بتواند بفهمد که مادر از او متنفر است.

پیش از بسط این موضوع می‌خواهم به حرف‌های فروید اشاره کنم. فروید در مقالۀ غرایز و فرازو‌نشیب آن‌ (۱۹۱۵) (جایی که سرچشمۀ خیلی چیزها دربارۀ نفرت مشخص می‌شود) می‌گوید: ممکن است فرد در شرایط بغرنج مجبور شود بگوید اُبژه‌ای را “دوست دارد” و پس از این‌که تلاش کرد تا لذتی به‌دست آورد، می‌گوید از او “متنفر است” و اُبژه به‌طرز عجیبی به او صدمه می‌زند، بنابراین نمی‌توان گفت که عشق و نفرت رابطۀ غرایز با اُبژه‌ها را مشخص می‌کند بلکه روابط ایگو به عنوان یک کل منسجم با اُبژه‌‌ها را دربر دارد… . فکر می‌کنم این درست و مهم است. آیا بدین معنا نیست که پیش ‌از اینکه کودک ابراز نفرت کند باید شخصیت منسجمی در او شکل بگیرد؟ با‌این‌حال ممکن است انسجام شخصیت زودهنگام اتفاق افتد –شاید انسجام شخصیت در اوج هیجان و عصبانیت اتفاق افتد- مرحله اولیۀ تئوریکی وجود دارد که نوزاد در آن صدمه می‌بیند ولی با نفرت اتفاق نمی‌افتد. در توصیف این مرحله از واژۀ “عشق ظالمانه” استفاده کردم. آیا این مورد قبول واقع می‌شود؟ زمانی که کودک احساس کند یک کل منسجم است معنای واژۀ نفرت به عنوان مجموعه‌ای از احساس‌ها گسترش می‌یابد.  

هرچند مادر از ابتدا از نوزاد متنفر است ولی فروید بر این باور بود که مادر تحت شرایط خاصی به فرزند پسر خود عشق می‌ورزد؛ من در این مورد شک دارم. ما دربارۀ عشق مادر‌ها می‌دانیم و قدردان وجود و قدرت آن هستیم. بگذارید دلایلی که باعث می‌شود مادر از کودک خود حتی فرزند پسر متنفر شود را برشمارم:  

  • کودک شبیه تصور (ذهنی) مادر نیست.
  • کودک یکی از نقش‌های دوران کودکی، پدر کودک، برادر کودک و… را بازی نمی‌کند.
  • کودک به صورت جادویی به وجود نمی‌آید.
  • در دوران بارداری و زمان تولد کودک به بدن آسیب می‌‌زند.
  • کودک در زندگی خصوصی مادر سرک می‌کشد و چالشی است در تمایلات او.
  • مادر حس می‌کند که مادرش کودکش را می‌خواهد بنابراین، کودک تسکینی می‌شود برای مادربزرگ.
  • کودک نوک سینۀ مادر را گاز می‌گیرد حتی هنگام مکیدن آن که این اولین فعالیت او در راستای جویدن است.
  • کودک رفتاری بی‌رحمانه دارد و با مادر مانند پس‌مانده، خدمتکار مفت و برده رفتار می‌کند.
  • مادر باید کودکش را دوست داشته باشد حتی هنگام مدفوع کردن و چیزهای دیگر، تا زمانی که کودک نسبت به خودش شک کند.
  • کودک سعی می‌کند به مادر آسیب‌ زند و گاهی او را گاز بگیرد ولی همۀ این‌ها از روی عشق است.
  • کودک دلسردی‌اش از مادر را نشان می‌دهد.
  • عشق کودک نسبت به مادر مانند یک ظرف می‌ماند، با گرفتن آنچه می‌خواهد او را مانند پوست پرتقال کنار می‌اندازد.
  • در ابتدا کودک باید حکفرمایی کند و از او در برابر هر اتفاقی محافظت شود، همه‌چیز باید با سرعت فهم کودک جلو رود و همۀ این‌ها نیاز به بررسی مداوم و دقیق مادر دارد.
  • در ابتدا کودک نمی‌داند که مادر برای او چه می‌کند و چه چیزهایی را فدا می‌کند. به‌خصوص اینکه کودک جایی به نفرت مادر نمی‌دهد.
  • کودک در ابتدا مشکوک است و غذای خوب مادر را رد می‌کند و باعث می‌شود مادر به خودش شک کند، اما با عمه یا خاله راحت غذا می‌خورد.
  • بعد از جاروجنجالی که کودک در یک روز صبح به‌پا می‌کند، مادر و کودک بیرون می‌روند و کودک به غریبه‌ای لبخند می‌زند و غریبه می‌گوید “چه ناز است!”.
  • مادر می‌داند که اگر در ابتدا کودکش را ناکام کند، برای همیشه باید تاوان آن را بپردازد.
  • کودک درعین‌حال که مادر را هیجان‌زده می‌کند باعث ناامیدی او می‌شود –مادر نمی‌تواند از او تغذیه کند یا در سکس چیزی که بخشیده را از او بستاند.

در تحلیل بیمار سایکوتیک و حتی در مراحل پایانی درمان بیمار عادی، درمانگر باید خودش را در موقعیت مادر نوزادی تازه متولد‌شده بگذارد. در واپس‌روی شدید، بیمار نمی‌تواند با درمانگر همذات‌پنداری کند یا درمانگر باید مانند مادری باشد و پیش از این‌که جنین یا نوزاد تازه متولد‌شده بتواند با مادر هم‌فکری کند  او را درک کند.

مادر بی‌آن‌که کاری کند باید بتواند نفرت کودکش را تحمل کند. مادر نمی‌تواند این را برای کودکش بیان کند. اگر مادر از کاری که می‌کند بترسد زمانی که کودک به او آسیب می‌رساند نمی‌تواند به‌شکل مناسبی از او متنفر شود و درنتیجه باید به موضع مازوخیستیک خود بازگردد، و این موجب شکل‌گیری فکری غلط در رابطه با مازوخیسم طبیعی در زنان می‌شود.

نکته‌ای که حائز اهمیت است و باید به آن اشاره کنیم این است که مادر می‌تواند از کودک آسیب‌ ببیند و از او متنفر شود ولی تلافی نکند و همچنین توانایی او در انتظار کشیدن به خاطر پاداشی است که ممکن است بگیرد و ممکن است نگیرد. شاید شعرهای مهدکودک به کمک مادر بیاید و او آن‌ها را بخواند و کودک از آن لذت ببرد ولی خوشبختانه معنای آن را نفهمد؟

بخواب کودکم، بالای درخت،

زمانی که باد می‌وزد گهواره‌ات را تکان می‌دهد،

وقتی شاخۀ درخت شکسته شود، گهواره‌ات می‌افتد،

عزیزم گهواره و همه‌چیز سقوط می‌کند.

تصور می‌کنم که مادر (یا پدر) با نوزاد کوچک خود بازی می‌کنند، نوزاد از بازی لذت می‌برد و متوجه این نمی‌شود که پدر یا مادر نفرت خود را در قالب کلمات بیان می‌کنند، شاید این تولد نماد باشد. این یک شعر احساسی نیست. احساسی بودن برای والدین هیچ سودی ندارد چراکه در آن نفرت انکار می‌شود و از دید کودک احساسی بودن مادر به‌هیچ‌وجه خوب نیست.

جای تردید دارد که کودک درحال رشد بتواند در یک محیط احساسی نفرت خود را تحمل کند. او به نفرت نیاز دارد.

اگر این درست باشد نمی‌توان در تحلیل از بیمار سایکوتیک انتظار داشت که نفرتش نسبت به تحلیلگر را تحمل کند مگر این‌که درمانگر بتواند از او متنفر باشد.

مشکل عملی تفسیر

اگر همۀ این‌ها پذیرفته شود، تفسیر نفرت تحلیلگر نسبت به بیمار باقی می‌ماند. واضح است که این مسئله‌ای مهم است و نیاز به زمان مشخصی برای بررسی دارد. من معتقدم که اگر تحلیل کامل نشده باشد و به پایان نرسیده باشد در مراحل ابتدایی درمان درحالی‌که بیمار مریض است و برای درمانگر ناشناس، امکان ندارد روانکاو بگوید که بیمار چه مشکلی دارد. تا زمانی که به بیمار تفسیری داده شود، او در موقعیت کودکی قرار دارد و نمی‌تواند درک کند که به مادر خود مدیون است.

خلاصه

روانکاو باید تمام صبر و تحمل خود را خرج کند تا مادری فداکار برای نوزادش باشد، باید خواسته‌های بیمار را به عنوان نیاز تشخیص دهد، برای این‌که در دسترس باشد باید علائق خود را کنار بگذارد و می‌خواهد چیزی را به‌دست آورد که به نیازهای بیمار پاسخ دهد.

مرحلۀ اولیه‌ای وجود دارد که بیمار دیدگاه روانکاو را (حتی به صورت ناخوداگاه) درک نمی‌کند. نمی‌توان انتظار تصدیق کردن تفسیر از جانب بیمار را داشت زیرا در مراحل اولیه ظرفیتی برای شناسایی روانکاو وجود ندارد، بیمار متوجه نمی‌شود که نفرت به‌وجود‌آمده در درمانگر نتیجۀ کارهایی است که او انجام می‌دهد و عشق خام او نسبت به درمانگر است.

در تحلیل (پژوهش تحلیلی) یا در مدیریت عادی یک مورد سایکوتیک، فشار زیادی روی روانکاو است (روانپزشک یا پرستار بخش روان) و بررسی اضطراب با کیفیت سایکوتیک و نفرتی که در کار با این بیماران به وجود می‌آید بسیار مهم است. فقط از این طریق می‌توان از درمانی دوری کرد که مناسب نیازهای درمانگر است و نه نیازهای بیمار.

این مقاله با عنوان «HATE IN THE COUNTER-TRANSFERENCE» در نشریه بین‌المللی روانکاوی منتشر شده و در تاریخ ۷ تیر ۱۳۹۹ توسط مانا علوی ترجمه و در مجله‌ی روانکاوی تداعی منتشر شده است.

[۱].  leucotomies؛ نام نوعی جراحی افراطی و منسوخ‌شده روی مغز انسان است که در نیمۀ اول قرن بیستم به منظور درمان اختلالات روانی انجام می‌شد.

مجموعه مقالات دانلد وینیکات
2 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search
×