قوانین رواندرمانی
قوانین رواندرمانی
هنگامی که جولیا برای اولینبار به آفیس من آمد، به تولد ۳۵ سالگی خود نزدیک میشد و تصمیم گرفته بود که این آخرین تولد او باشد.
جولیا جراحی سختکوش در بیمارستانی در همان حوالی بود، با وجود این، زندگی ریاضتی و طاقتفرسایی را حتی در بهترین زمانهایش تحمل میکرد. اخیراً او دچار یک افسردگی شدید شده بود. با شدت یافتن این افسردگی، تمام بقایای لذت از بین رفته بود. افسردگی خواب شبانهاش را ربوده و چهرهاش را در نقابی از اندوه قفل کرده بود. از پی آن، افکار خودکشی شروع شده بودند. و در نهایت، یکی از همکارانش اصرار کرده بود که او باید کمک حرفهای بگیرد.
جولیا از همان شروع درمان، و علیرغم خستگیاش، عزم خود را برای اعتراض به آنچه «قوانین درمان» میخواند، جمع کرده بود. بهویژه او با این موضوع که من اطلاعات شخصی خودم را در طول درمانش فاش نمیکنم کنار نمیآمد. لبخند ضعیف و جعلیاش را مدیریت میکرد و بازجوییهایش شروع میشد: «از گوش دادن به ما بیماران روانی خسته نمیشوی؟»، «سرت را در دست گرفتهای، سردرد داری؟»، «بچه داری؟ چند تا؟».
جولیا این قوانین را از من یاد نگرفته بود. او با این فرض تحت درمان قرار گرفت که من به آن قوانین پایبند خواهم بود. این حالت جولیا قابل درک بود؛ کاریکاتور تحلیلگر فرویدی خشمگین که ریش خود را نوازش میکند و سؤال بیمار را با یک سوال دیگر به خودش برمیگرداند («و تو چه احساسی نسبت به آن داری؟»)، فرهنگ عامه را فرا گرفته است.
و در واقع این قانون از فروید سرچشمه گرفته است. در مقالهای در سال ۱۹۱۲، او به پزشکانی که روانکاوی میکنند توصیه کرد که پزشک «باید نسبت به بیمارانش مبهم باشد و مانند یک آینه، چیزی جز آنچه به او نشان داده میشود را به آنها نشان ندهد».
در روانکاوی، دلیل خاصی برای این قاعده وجود دارد. این نظریه معتقد است که بیماران تمایل دارند روابطی را که با والدین خود داشتند، با درمانگران بازسازی کنند. به این وضعیت «انتقال» میگویند. درمانگر و بیمار با توجه دقیق به این درام در حال پیشروی -همانطور که در آفیس روانکاو در حال جریان است- میتوانند درگیریهای دوران کودکی را کشف و حل و فصل کنند. اگر یک درمانگر اطلاعات مربوط به خود را افشا کند و در این روند مداخله کند، آینه را کنار میزند و از اینرو روند به خطر میافتد.
اما من روانکاو نیستم. من یک روانپزشک هستم، یک پزشک که بیماریهای روانی را با دارو و رواندرمانی درمان میکند. و جولیا یک بیماری بیولوژیکی داشت -اختلال افسردگی اساسی- که تا حدی نیاز به درمان بیولوژیکی داشت. حرف فروید لزوماً در کار من با او نقشی اساسی نداشت.
با این حال او سخت تلاش کرد تا اعتماد به نفس من را سلب کند. چرا؟
جولیا با مصرف داروهای ضد افسردگی موافقت کرد که باعث کاهش شدیدترین علائم او شد. با این حال، او در آفیس من نشسته بود، کشمیری که برای مواقع سرما آنجا داشتم را دورش پیچیده بود و مانند یک بچه سرراهی غمگین و تنها به نظر میرسید. منشأ مالیخولیای او چه بود؟ تا زمانی که نتوانیم ریشهی آن را بهتر درک کنیم، احتمالاً همین ریشه، او را مستعد دورههای افسردگی شدید بعدی میکند. بنابراین رواندرمانی فشردهتری را آغاز کردیم.
در اینجا، غرایز جولیا در مورد تمایل من به صحبت در مورد خودم تا حدی درست بود. من فروید نیستم، اما کسی هم نیستم که چیزهای زیادی در مورد زندگی خصوصیام فاش کنم.
حتی اگر شما یک تحلیلگر کلاسیک فرویدی نباشید، دلایل خوبی برای درمانگر وجود دارد که حالت بیطرفی را اتخاذ کند. برای یک چیز، بیماران باید آزاد باشند تا بحث را به هر جایی ببرند، از جمله لایههای ناراحتکننده یا ممنوع. درمانگران ممکن است راههای چنین گفتگوهایی را ببندند یا خودشان بخواهند از آن اجتناب کنند.
بنابراین من تمایل داشتم که با جولیا «خود درمانگر» معمولم باشم: به او توجه میکردم، نسبت به حرفهایش باز، امیدوار و خونگرم بودم، اما وقتی نوبت به زندگی من میرسید، خنثی بودم و از افشاگری خودداری میکردم. هر چه بیشتر از او خودداری میکردم، او بیشتر به من فشار میآورد تا حرف بزنم. غیرممکن بود که فکر نکنم پشت اصرار او چه چیزی نهفته است.
جولیا به دنیای بیرون تصویر شایستهای از خود مصادره میکرد. صدای او آهنگی زیبا داشت که به نظر میرسید میگفت: «بسپارید به من، برطرفش میکنم» و مردم به طور معمول این پیشنهاد ضمنی او را میپذیرفتند. او در واقع راهحل مشکلات همه بود.
اما به سرعت فهمیدم که پشت این صورت ماهر، روحی شکننده وجود دارد. در طول آسیبپذیرترین مراحل رشد جولیا، که از دوران نوزادی شروع شده بود، مادرش از بیماری روانی شدید و اختلال شخصیتی رنج میبرد که او را دمدمی مزاج و نارسیسیست کرده بود. او هرگز به طور کامل برای جولیا حضور نداشت. در واقع، جولیا کسی بود که به طور ضمنی از او خواسته شد تا مادر را آرام کند. جولیا این مهارت را برای تبدیل شدن به کسی که او «شرپا[۱]» مینامید به کار گرفته بود -کسی که آنقدر در تحمل وزن برای دیگران مهارت داشت که هیچکس چیزی از سنگینی بارهای او نمیدانست.
جولیا برای من یک چالش درمانی بود. او این هنر را در طی سالها آموخته بود که چگونه نوبت حرف زدن را به دیگری منتقل کند و خودش را پشت آن پنهان کند. او شدیداً میخواست به من وابسته شود، و این روش آزمایش شده و واقعی او برای ایجاد صمیمیت بود – یا تقریب او از آن. اما با پرسیدن مداوم سوالات شخصی از من، همچنان مرا تهدید میکرد که پویاییهایی را تکرار خواهد کرد که باعث شده بود در دنیای بیرون احساس انزوا و تنهایی کند.
به نظر میرسید که او یک بار دیگر سعی میکرد «شرپا» باشد.
وقتی این موضوع را به او گوشزد کردم، کنار کشید. مهم نیست که من چقدر با ملایمت این مشاهده را ارائه دادم، او آن را به شکل یک سرزنش، یک آسیب، و شکست کامل در نزدیکی فزاینده ما تجربه کرد. با این حال، اگر به این وضعیتها اشاره نمیکردم، میترسیدم او نبیند که ناهشیار سعی میکند رابطهی ما را به یکی دیگر از آن روابط یک طرفهی ناخشنود در زندگی معمول خود تبدیل کند. بلاتکلیف بودم.
نقل قولی از دانلد وینیکات وجود دارد که تا آن زمان بهدرستی درک نکرده بود. او میگوید: «وحشتزده میشوم وقتی به این فکر میکنم چه تغییرهای عمیقی را به خاطر نیاز شخصیام به تفسیر جلوگیری کردهام یا به تأخیر انداختهام».
با جولیا، شروع به یادگیری درس وینیکات کردم. همانطور که درمان با او ادامه مییافت، هر وقت سعی میکردم آنچه را که بین ما میگذرد تحلیل کنم، میفهمیدم که چقدر زمخت به نظر میرسم. وقتی جلسات ما زیادی بالینی میشد، ارتباط ما متزلزل میشد و بیگانگی جولیا محسوس میشد.
در طرف دیگر، هرچه من گارد خودم را پایین آوردم، او نسبت به درمان پذیراتر شد. او برای اینکه «قوانین» را به چالش بکشد و مرا به تفسیر وادارد، برای من کارت تبریک یا گلی از گلهای باغش را میآورد، ما البته به این واقف بودیم و به آن توجه میکردیم. این برهمکنشها به رشد ظرفیت او برای مشاهده خود در عمل کمک کرد.
شاید من دانشآموز کندی بودم، اما در نهایت فهمیدم: من بودم که باید تغییر میکردم. از آن به بعد وقتی آن نگاه را در چشمانم دید، گفتم بله، میگرن داشتم. قسمتهایی از برنامه تلویزیونی «ER» را با هم دنبال کردیم و وقتی برای تعطیلات رفتم به او گفتم کجا میروم.
وقتی با صدای بلند نگران شدم که در درگیری او با زندگی من، او بیش از حد به انکار اهمیت خودش نزدیک شده است، او پاسخ داد: «اعتماد دارم که اجازه نخواهی داد به آنجا بروم». با آگاهی بیشتر او از الگوی ایجاد صمیمیت، همه چیز برای او تغییر کند.
اکنون سالها گذشته است. جولیا چه شد؟ زندگی او از بسیاری جهات تغییر کرده است. افسوس که او هنوز یک بیماری مزمن عود کننده دارد -افسردگی شدید- که هنوز هیچ درمان جادویی برای آن وجود ندارد. اما او موفق شد مرا تربیت کند تا پزشک بهتری برای او شوم و همچنان برای معالجه نزد من میآید. اگرچه روانپزشکی مدرن همیشه نمیتواند هر بیماری را درمان کند، من حداقل میتوانم به جولیا کمک کنم تا از پس برخی بارهای سنگین بربیاید.
برخی از جزئیات برای محافظت از حریم خصوصی بیمار تغییر داده شده است.
این مقاله با عنوان «The ‘Rules’ of Psychotherapy» در نیویورکتایمز منتشر شده و تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۱۶ آذر ۱۴۰۰ در مجلهی روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] شِرپا (Sherpa) گروهی از افراد بومی نپال هستند. این افراد از ۵۰۰ سال پیش ساکن کوهها هستند. لغت شرپا به معنی «مردمان شرق» است و امروزه در اصطلاح کوهنوردی به افرادی گفته میشود که در ازای مبلغی در حمل بار کوهنوردان مشارکت میکنند (توضیح از ویکیپدیا-م).