skip to Main Content
چرا الیور ساکس همیشه کولاک می‌کند؟

چرا الیور ساکس همیشه کولاک می‌کند؟

چرا الیور ساکس همیشه کولاک می‌کند؟

چرا الیور ساکس همیشه کولاک می‌کند؟

عنوان اصلی: Why Oliver Sacks Always Goes Too Far
نویسنده: مایکل راث
انتشار در: نشریه‌ی آتلانتیک
تاریخ انتشار: ۱۶ می ۲۰۱۵
تعداد کلمات: ۱۲۷۰ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۸ دقیقه
ترجمه: تیم ترجمه‌ی تداعی

سرگذشت‌نگاری جدید الیور ساکس، «در تکاپو»، بزرگداشت غنای نهفته در تجارب انسانی است.

وقتی الیور ساکس، عصب‌شناس و نویسنده‌ی معروف، بچه‌مدرسه‌ای بود یکی از معلمانش روی برگه گزارشش نوشت: «ساکس مرزها را می‌شکند، اگر کولاک نکند». نظر تیزبینانه‌ای بود. «کولاک کردن» کاری بود که ساکس در کل زندگی‌اش انجام داد. بچه‌ای که آن‌قدر با وسایل آزمایشگاهی اسباب‌بازی‌ ور می‌رفت که خانه پر از دود می‌شد. پسر جوانی که خودش را با مواد خفه می‌کرد؛ اوایل برای آزمایش و تفنن و بعدتر به خاطر اعتیاد؛ شنای تفریحی‌اش چند ساعت شنا در آب‌های مواج بود؛ با موتورسیکلت عرض یک قاره را طی کرد؛ در ورزش به آنجا رسید که رکورد وزنه‌برداری کالیفرنیا را بزند. خودش می‌گوید «از آن‌جا که کنترل درونی نداشتم. باید از خارج کنترل می‌شدم». برای ساکس به عنوان مردی همجنسگرا که در انگلستان بعد از جنگ بزرگ شده بود سکس خطرناک بود و به همین خاطر در این مورد احتیاط می‌کرد. اما بعد از یک عیاشی با مردی جوان‌تر به مناسبت شب تولد ۴۰ سالگی‌اش، تا ۳۵ سال بعد سکس نداشت. درواقع  او حتی در کف نفس هم کولاک کرد.

الیور ساکس از خانه دور شد. بعد از اتمام تحصیلش در پزشکی، انگلستان را رها کرد و به آمریکای شمالی رفت. پدر و مادرش و دو تا از برادرانش پزشک بودند. به همین خاطر او به فضا  نیاز داشت –فضای زیاد. شاید مهم‌تر اینکه یکی از برادرانش مبتلا به اسکیزوفرنیا[۱] بود و به همین خاطر فضای خانه خارج از حد تحمل او بود. الیور کوچک‌ترین بچه بود و داشت در آمریکا کار خودش را راه می‌انداخت و اسم در می‌کرد.

موفقیت شغلی چیزی بود که ساکس آرزویش را داشت. او تعریف می‌کند بعد از اولین اقدام حرفه‌ای‌اش در جامعه‌ی عصب‌شناسی آمریکا به خودش گفته: «من اینجام، حالا ببین چی کار می‌کنم». نبوغ ساکس در شناسایی و پذیرش افراد متعلق به دسته‌های دیگر بود، در توجه به کسانی که بیماری‌شان باعث شده دیده نشوند. ساکس به چنین افرادی این هدیه‌ را داد که به آنها به‌ عنوان انسان‌هایی دارای زمینه و تاریخ نگاه کند. این نبوغ با عطش شناسایی و تایید خودش هم همراه بود (طوری به‌عنوان شاهد زندگی دیگران می‌نوشت که به خاطر کیفیت شهادتش خودش هم شناخته شود).

بیشتر مردم الیور ساکس را با کتاب «بیداری‌ها»[۲] (۱۹۷۳) شناختند و  فیلمی که در ۱۹۹۰ بر اساس این کتاب با بازی رابین ویلیامز[۳] (در نقش ساکس) و رابرت دنیرو[۴] (در نقش بیمار) ساخته شد. ساکس در این کتاب کارش را با بیماران بستری‌ که به نظر دهه‌ها در خوابی پارکینسونی فرو رفته‌اند به شکلی عالی توصیف کرد. این بیماران سال‌ها بود که تقریباً بایگانی شده بودند و تازه به لطف او از موهبت توجه برخوردار شده بودند. ساکس آن‌ها را با داروی آزمایشی L-DOPA درمان کرد و به نظر می‌رسید که به زندگی بازگشته‌اند. گرچه متأسفانه معلوم شد که بیداری فیزیکی کوتاه‌مدت بود کتاب پرسش‌های مهمی را دراین‌باره مطرح کرد. اینکه افرادی را که با یک بیماری‌عمیق سر می‌کنند (یا بهتر اینکه درون آن زنده هستند) چطور باز می‌شناسیم و از آن‌ها مراقبت می‌کنیم.

گرچه ساکس همیشه چندین یادداشت‌های پرحجمی درباره‌ی بیمارانش نوشته است و صدها هزار صفحه‌ی مجلات را با ایده‌های پرشماری که به آنها باور دارد  پر کرده است همیشه از انسداد نویسندگی در رنج بود. او به ما از تقلایش برای اتمام «بیداری‌ها» می‌گوید و اینکه در آخر به بهانه‌ی تقدیم کتاب به مادر تازه فوت‌شده‌اش خودش را مجاب به این کار کرد. این کار ساکس مانند کار فروید بود که بعد از نوشتن «تفسیر رویاها»[۵] آن را واکنشی به مرگ پدرش توصیف کرد. هر دو وقتی تقریباً ۴۰ ساله بودند یکی از والدینشان را از دست دادند ـ فروید به رؤیاهای بیماران نظر انداخت و ساکس تلاش کرد که بیمارانش را از خوابی که در آن فرو روفته بودند بیدار کند.

الیور ساکس خودش را در سنت فروید و عصب‌شناس روسی، الکساندر لوریا[۶] می‌بیند. پزشکانی که علاوه بر مراقبت از بیمارانشان در طول دوره‌ی بیماری، ترسیم غنای زندگی آن‌ها را بر عهده گرفتند. مطالعات موردی آن‌ها روایت‌هایی پرقدرت است. در مورد ساکس هم همین‌طور. آن‌ها عزم کردند که پرتره‌های بالینی‌شان به‌عنوان دستاوردهایی ادبی شناخته شود. ساکس تعریف می‌کند وقتی دوست شاعرش، دبلیو. اچ. آدن[۷] «بیداری‌ها» را به‌عنوان یک شاهکار ستود به گریه افتاد.

اگر «بیداری‌ها» باب شناسایی و پذیرش  روزافزون ادبی را گشود، «مردی که زنش را با کلاه اشتباه گرفت»[۸] (۱۹۸۵) این عصب‌شناس/نویسنده را به چهره‌ای شناخته‌شده نزد عموم بدل کرد. مطالعه‌ی موردی‌ای که عنوان کتاب بر اساس آن است در مورد مردی مبتلا به آگنوزیای دیداری[۹] است. بیماری ناتوانی در تشخیص اشیا و حتی آدم‌ها. ساکس به ما کمک می‌کند که جهان را از دید این مرد ببینیم و از دید کسانی که نگران او هستند. ساکس همین کار را در مورد افرادی مبتلا به سندرم توره[۱۰]، آفازیا[۱۱]، آمنزیا[۱۲] و اوتیسم[۱۳] هم انجام می‌دهد. او پیش‌تر درباره‌ی پروسوپاگنوزیای[۱۴] خودش نوشته بود که منجر به ناتوانی او در تشخیص چهره‌ی افرادی می‌شد که می‌شناخت (حتی آن‌ها که به‌خوبی می‌شناخت). به‌عنوان یک نویسنده نگاه ما را از وحشت از نقص‌ها و آسیب‌ها به سمت توانایی شگفت‌انگیز انسان در یافتن راهی برای دریافت جهان به گونه‌ای دیگر و حتی کامیابی در آن می‌کشاند. او درباره‌ی سوژه‌هایش می‌گوید: «”وضعیت بیماری” آن‌ها برای زندگی‌شان ضروری بود و حتی معمولاً منبع اصالت و خلاقیتشان بود».

الیور ساکس بر اساس درکی که از رنج‌های خودش به آن رسیده بود ترسی را که بسیاری از بیمارانش طی سال‌ها با آن مواجه بوده‌اند رمانتیزه نمی‌کند. او فقط تصدیق می‌کند که «هیچ راه از پیش تجویزشده‌ای برای بهبودی نیست»؛ بیمار باید راه‌حل خودش را برای چالش‌های پیش رویش پیدا کند. ساکس نزدیکی عمیقی با آن دسته از شاعران و دانشمندانی دارد که با پیشامدگرا[۱۵] هستند. این حقیقت که مغزهای پیچیده‌ی ما و زندگی‌های پیچیده‌ی ما می‌توانند به طرق مختلفی که ما از خلال بازسازی‌های روایی به آن‌ها معنا می‌دهیم گرد هم آیند اما این‌ها را هرگز نمی‌توان از قبل پیش‌بینی کرد. او به‌طوری گویا از علاقه‌اش به داروینیسم عصبی جرالد ادلمن[۱۶] می‌گوید که ذهن را مانند «یک ارکستر… بدون رهبر، ارکستری که موسیقی خودش را می‌سازد» توصیف می‌کند. کتابش را با جمله‌ای قصار از کیرکگور آغاز می‌کند: «زندگی را باید رو به جلو زیست اما فقط رو به عقب می‌توان آن را فهمید».

من تنها دیداری کوتاه با ساکس داشته‌ام و او مقاله‌ای درباره‌ی یکی از کارهای اولیه‌ی عصب‌شناسی فروید در کتابی که من ویرایش کردم نوشته؛ اما در طی این سال‌ها با خواندن برداشت‌های بسیار جالبش درباره‌ی مردم جهان و واکنش‌های بسیار متفاوتش به آن‌ها احساس می‌کنم او را می‌شناسم. من هم مانند بسیاری از خوانندگانش چند ماه پیش وقتی ساکس در مقاله‌اش در نیویورک‌تایمز درباره‌ی «بدشانسی‌اش» گفت و اینکه در مرحله‌ی پایانی سرطان قرار دارد واقعاً غم شخصی بزرگی حس کردم. حس کردم که یکی از پنجره‌های حیاتی جهان دارد بسته می‌شود.

«در تکاپو» سرگذشت‌نگاری باشکوهی است که آن پنجره را باز می‌کند و جهانی را که در درون آن می‌بینیم روشن می‌سازد. ساکس در این کتاب خودش را در معرض شناسایی می‌گذارد، به همان غنایی که زندگی‌های دیگران را برای ما می‌شناساند. او در اظهارات کوتاهی با اشاره به تقریباً ۵۰ سال روانکاوی‌اش می‌نویسد که تحلیلگرش لئونارد شنگولد[۱۷] به او «توجه و گوش سپاری  به چیزهایی را یاد داد که در پس آگاهی یا کلمات نهفته است». این چیزی است که ساکس هم به خیلی‌های دیگر یاد داد، با کار بالینی‌اش به‌عنوان یک درمانگر و با آثارش به‌عنوان یک نویسنده.

این مقاله با عنوان «Why Oliver Sacks Always Goes Too Far» در نشریه‌ی آتلانتیک منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۲۲ فروردین ۱۳۹۷ در مجله‌ی روانکاوی تداعی منتشر شده است.

[۱] Schizophrenic

[۲] Awakenings

[۳] Robbin Williams

[۴] Robert DeNiro

[۵] The Interpretation of Dreams

[۶] A. R. Luria

[۷] W. H. Auden

[۸] The Man Who Mistook His Wife for a Hat

[۹] Visual Agnosia

[۱۰] Tourretes

[۱۱] aphasia

[۱۲] amnesia

[۱۳] autism

[۱۴] Prosopagnosia

[۱۵] contingency

[۱۶] Gerald Edelman

[۱۷] Leonard Shengold

0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search