بیون چهگونه روانکاوی بود؟
بیون چهگونه روانکاوی بود؟
پس از گذراندن چهار دوره از تجربه روانکاویشدن، از جمله یکی با بیون، قادر هستم تا او را با دیگر روانکاوانم و به طور کلی با دیگران مقایسه کنم. اجازه دهید با جملهای از بیون که از زبانِ همکار دیگری شنیدم، آغاز کنم. کمی پس از ورود به لسآنجلس، بیون به این همکار گفته بود: «روانکاوان آمریکایی واقعاً با بیمارانشان گفتوگو میکنند!» بیون بهندرت با من گفتوگو میکرد. او منضبطترین روانکاوی بود که تا به حال دیدهام. احترامش به چارچوب روانکاوی همیشه آشکار بود. او هرگز تفسیری را تکرار نمیکرد، حتی اگر به او میگفتم که آن را نشنیدهام. به من خاطرنشان میکرد که نمیتوان تفسیر را تکرار کرد: زمان گذشته است. یک بار به من یادآوری کرد که هراکلیتوس[۱] میگوید: «نمیتوان دو بار در یک رودخانه قدم گذاشت.» تقریباً تمام رابطهاش با من در طول تحلیل، مبتنی بر تفسیر بود. او بهطور مکرر و اغلب مفصل تفسیر میکرد. با این حال، همیشه «کلاینی» بود—اما به روشِ خودش. من در طول تحلیل با بیون هیچیک از آثارش را نخوانده بودم و به همین دلیل بعدها زمانی که مفهوم «رها کردن حافظه و میل[۲]» را در آثارش خواندم، شگفتزده شدم. او با شمایلی فعالانه و بسیار درگیر زبان به سخن میگشود و تفسیر میکرد؛ بنابراین، اصلا نمیدانم چه زمانی فرصت مییافت تا «حافظه و میل را رها کند». با این حال، به یاد دارم که مانند یک دیدهبان[۳]، سرسختانه زنجیرهٔ تداعیهای آزاد من را دنبال میکرد. بهزودی برخی از گفتههای او به من، از جمله اولین تفسیرش در اولین روز تحلیل با او، را با شما به اشتراک میگذارم.
پیش از آغاز روانکاوی با بیون، دوره کوتاهی از سوپرویژن را با او گذرانده بودم. او با کلمه «سوپرویژن» احساس راحتی نمیکرد و ترجیح میداد آن را «دیدگاه دوم[۴]» بنامد. به نظر او، روانکاو، هرچند بیتجربه، بیش از هر کس دیگری که در آن تجربه حضور نداشته، دربارهٔ بیمار میداند. بنابراین، او تنها میتوانست «دیدگاه دوم» ارائه دهد، نه «نظارت». برایم روشن شد که برای بیون تجربه شخصی از آموزش و نظریه، به مراتب ارزشمندتر است. هرچند همانطور که بعداً نشان خواهم داد، بیون آموزش را نفی نمیکرد. همچنین نکتهای دربارهٔ دیدگاهش نسبت به سیاستهای قدرت در سوپرویژن حس کردم. دیدگاههای دوم او دربارهٔ محتواهایی که درباره کیسهایم به او ارائه میدادم همیشه جذاب بودند، اما من مطلقا نمیتوانستم از آنها استفاده کنم—حداقل در آن زمان چنین فکر میکردم—چون هنوز در آثار بیون و نظریهٔ کلاینی غوطهور نشده بودم و در نتیجه فهم کافی دربارهٔ آنها نداشتم.
وقتی روانکاوی با بیون را آغاز کردم، با آثار منتشر شدهٔ او آشنا نبودم و در طول روانکاوی نیز تنها بهصورت پراکنده آنها را خوانده بودم. اخیراً، در یک کنفرانسِ روانکاوی، وقتی کسی از من پرسید چرا پس از روانکاوی با بیون اینقدر «کلاینی» به نظر میرسم، متوجه شدم که پرسشکننده استفادهٔ انحصاری از شهود[۵] را به «بیونی» بودن نسبت میداد، نه به تفسیرهای کلاینیِ پارهابژهای. در طول روانکاویام با او، متوجه نبودم که او در «شهود» تخصص دارد. ازهمینروی نتوانستم تشخیص دهم که بیون چقدر باید شهودی بوده باشد—اما مگر من از کجا میتوانستم بدانم؟ آنچه تجربه کردم این بود که او بسیار «کلاینی» بود، اما با شکوهی خاص! او مرا با پارهابژههایی آشنا کرد که هرگز بهصورت آگاهانه درباره آنها نیاندیشیده بودم.
نخست، باید اندکی دربارهٔ اینکه چرا تصمیم گرفتم روانکاوی با بیون را آغاز کنم، توضیح دهم. چند ماه پیش از آن تصمیم، بتی جوزف[۶] به لسآنجلس آمده بود و مقالهای ارائه کرده بود. هنوز، پس از این همه سال، به یاد دارم که پس از شنیدن ارائهٔ او، ناگهان دچار افسردگی عمیقی شدم. افسردگیای که مطلقا در واژهها نمیگنجید. آنگاه روانکاوی با بیون را آغاز کردم. بهزودی دریافتم که این افسردگی نهتنها فراتر از واژهها، که پیش از واژهها بود. هنگامی که وارد اتاق انتظارش شدم و نشستم، مجلهٔ هفتگی لندنی را که روی میزی کنار صندلی بود، برداشتم. به آن نگاهی انداختم و به آگهیای برای «هتل وایت هاوس[۷]» برخوردم. بیون سپس درِ اتاقش را گشود و به من خوش آمد گفت. وقتی بلند شدم تا وارد اتاق شوم، توجه دکتر بیون را به آن آگهی جلب کردم و گفتم که من و همسرم در اولین سفرمان به لندن، چه شام دلانگیزی در رستوران هتل وایت هاوس خورده بودیم. بیون در آن لحظه چیزی نگفت. سپس روی تخت روانکاوی دراز کشیدم، دو یا سه تداعی بر زبان آوردم که از مدتها پیش فراموششان کردهام، و آنگاه او چنین تفسیری کرد (تا جایی که در طول این سالها در خاطرم مانده است):
«امید است که با ورود به روانکاوی در اینجا با من، انتظار داشته باشی که در این رستورانِ وایت هاوس غذای دلانگیزی صرف کنی، «وایت هاوس» راهی برای پیوند ما، «وایت هاوسِ» سرزمین مادریام و «وایت هاوسِ» تو، که اکنون آنها را در کنار هم میآوری.» [تفسیری کلاینی—اما چه تفسیر کلاینیِ باشکوهی!]
بیون در آن مداخلهٔ نخست بسیار بیش از این گفت، اما دیگر بیش از این نمیتوانم به خاطر آورم. با این حال، به یاد دارم که بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم از اینکه تقریباً هر واژهای در تداعیهایم را برمیداشت، به کار میگرفت و دوباره آن را بیان میکرد، چنانکه از او نسخهای تا حدی دگرگونشده و عمیقتر از آنچه بر زبان آورده بودم، دریافت میکردم. گویی خودم را در اتاقی پر از پژواک یا آینهای صوتی میشنیدم که در آن همزمان تقویت میشدم و صیقل میخوردم. خیرهکننده بود! سپس اندکی دربارهٔ افسردگیام گفتم. اشاره کردم که حس میکنم «فراتر از واژهها» است. او فورا به من بازتاب داد که معتقد است این افسردگی نه «فراتر از واژهها»، بلکه «پیش از واژهها» است [تفسیری بیونی]. دو مورد از فانتزیهای بصری تکراریام را با او در میان گذاشتم که یکی از آنها، به احتمال بسیار، به تولدِ زودهنگامم به دلیل جفتسرراهی مادرم بازمیگشت. روانکاوی در همان جلسهٔ نخست به «نتیجهای مطلوب» دست یافته بود. چنانکه پیشتر گفتم، بیون هرگز تفسیری را تکرار نمیکرد، حتی اگر آن را بهوضوح نشنیده بودم. میگفت: «نمیتوانم آن را تکرار کنم. زمان گذشته است. باید آن را دیرتر در جریانِ دگرگونیاش بگیریم.»
این امکان همیشه وجود داشت تا توجهِ متمرکز و عمیق بیون را بر خود حس کنی. اغلب، هنگامی که ساکت بودم، میگفت: «این به نظر سکوتی پرمعنا میآید.» همیشه در تعجب بودم که او چگونه میدانست این سکوت «پرمعناست» (شاید روِری[۸] بیونی؟). او بهگونهای نامعمول، همدلانه و شهودی بود. به یاد دارم که وقتی به نظرش «همهتوان[۹]» میآمدم، برایم تفسیر میکرد که به دلیل احساس درماندگیام در موقعیتی که برایش شرح داده بودم، «به همهتوانی فروکاسته شدهام».
در موقعیتی دیگر، به یاد میآورم که به واسطه یک اتفاق دچار افسردگی شدم. هرگز پاسخ او را فراموش نمیکنم:
«اینجا هستی، مهمترین شخصی که احتمالاً در تمام زندگیات با او روبهرو میشوی، و به من میگویی با این شخص رابطه خوبی نداری. این نیاز به شواهد دارد.» [تفسیری بیونی]
تفسیرِ فراموشناشدنیِ دیگر پس از آن رخ داد که من به تفسیری بسیار متاثرکننده پاسخ داده و گفته بودم: «این تفسیری زیبا بود»
«آری، تفسیری زیبا، چنانکه میگویی. مسئله اینجاست که این «تفسیر زیبای من» تنها به برکتِ «تداعیهای زیبای تو» ممکن شد. آنچنان مشتاقِ شنیدن من بودی که از گوش سپردن به خودت که با من سخن میگفت، غافل ماندی.» [تفسیری بیونی]
از این گفتوگو، نخست این برداشت را کردم که این روشِ منحصربهفرد او برای مواجهه با آرمانسازی بود؛ و دوم، اینکه این راه او برای یاری رساندن به من، بهعنوان بیمار، برای بازیابیِ تمرکزم بر این پرسش مهم بود من تعاملاتم با او را چگونه تجربه میکنم؟ تمرکزِ سنتی کلاینی بر ابژه از جانبِ نوزاد، به تمرکزِ نوزاد بر تجربهٔ خویش از طریق تمرکز بر ابژه تغییر یافت.
بهعنوان مشتقاتی از این ایده، بیون ظاهرا پیشنهاد میکند که هم روانکاو و هم بیمارِ تحت روانکاوی باید به خودشان گوش دهند [تا که دریابند] که چگونه به یکدیگر گوش میسپارند. بیون واضحا از نوادگان سقراط بود.
بیون، با این حال، اساساً کلاینی بود. به دلیل موج اخیر علاقه به بیون، بسیاری او را بهعنوان مرشدی میبینند و میخوانند که اساسا یا از ملانی کلاین مستقل بود یا به مرور از او جدا شده بود. دیدگاه من، از تجربهٔ روانکاویام با او، این است که او اساساً—و بهگونهای جدی—کلاینی بود، اما با شکوهِ منحصربهفرد خودش. من باور ندارم که بتوان آثار بیون را بدون آشنایی با ایدههای کلاینی، مانند رابطهٔ بین مواضعِ پارانوئید-اسکیزوئید و افسردهوار (P–S↔️D)، اضطرابهای گزند و افسردگی[۱۰]، عقدهٔ ادیپ پارهابژهایِ قدیمی (نسخهٔ کلاینی)، حرص[۱۱]، رشک[۱۲]، و دوپارهسازی[۱۳] و همانندسازی فرافکنانه[۱۴]، بهدرستی فهمید. بسیاری از تفسیرهای بیون را به یاد میآورم که اساساً مداخلاتِ کلاینیِ پارهابژهای بودند. برای نمونه، جلسهای را به خاطر دارم که در آغازش، با شادمانی فریاد زدم که بسیار خوشحال هستم. تفسیر او این بود:
«خب، چنین حس میشود که تو درمان را یافتهای. آنچه مفقود شده، بیماریست.» [تفسیری کلاینی]
چه شیوهٔ زیبایی برای تفسیر دفاع مانیک! پس از آن، او به ادرار و مدفوع اشارهای کرد، و آنگاه دریافتم که من در روانکاویِ کلاینی هستم. زمانی دیگر را به یاد میآورم که تداعیهایی ارائه دادم که نشان میداد خود را در حالتی مبتنی بر همانندسازی فرافکنانه با او، یافتهام؛ پاسخ او این بود:
«خب، نمیتوانی از این نزدیکتر به کسی بشوی که خود او شوی»
زمانی را به خاطر دارم که برایش با اعتراض شرح دادم که آن صبح، رزیدنتهای روانپزشکی[۱۵] که به آنها درس میدادم، چهگونه با من بدرفتاری کرده بودند. پاسخ او این بود:
«من آنچه دربارهٔ احساسِ عدمِ احترام از سوی رزیدنتهای روانپزشکی میگویی را میشنوم، و به شواهدت برای این اعتراض گوش سپردهام. تو آنجا بودی، من نبودم، پس باید روایت تو را از آنچه رخ داده، بپذیرم. اما در عین حال، و در سطحی دیگر، گمان میکنم شاید به منِ ساکن[۱۶] در تو اشاره داری، که گمان میکنی از تو انتقاد میکند، احترام تو را به جا نمیآورد، در مقایسه با احترامی که تو برای من قائلی.» [تفسیری کلاینی و بیونی]
بهتدریج برایم روشن شد که «رزیدنتها» یک بازنمایی دو وجهی داشتند: نخست، آنها بیون را بهعنوان یک سوپرایگویِ حاویِ رشک و نقد در درون من بازنمایی میکردند؛ دوم، آنها بازنماییکننده منی بودند که با رشک به بیون حمله میکردم، کسی که در موقعیت آشکار بهجای او ایستاده بودم. به عبارت دیگر، رزیدنتهایی که به من حمله میکردند، بازسازی حملهٔ رشکآمیز من به بیون بودند.
بیون اغلب به این اشاره میکرد که انسان تا چه اندازه به همراهی و رابطه وابسته است. او بارها و بارها تأکید میکرد که انسان همیشه «موجودی وابسته» باقی خواهد ماند. «انسان موجودی وابسته است، هرچند خودمختار شود.» به نظر میآمد او به این وابستگی جایگاهی غریزی میداد. او همچنین به دیگر اشتیاقهای غریزی انسان اشاره میکرد. اغلب از «غریزهٔ دینی» انسان سخن میگفت و اظهار میکرد که فروید هرگز قدرت غریزهٔ دینی انسان را بهدرستی درک نکرد—اینکه شاید حتی از غریزهٔ لیبیدویی نیرومندتر باشد. او همچنین مکرراً به «جستوجوی حقیقت[۱۷]» انسان اشاره میکرد، جایی که من حقیقت را به مثابه یک رانه بنیادی میفهمم. همراه با این ایدهها، او بر رابطهٔ بین خود و ابژه، و بین ابژهها، تأکید میکرد، نه صرفاً خود ابژه. بنابراین، حملهٔ ناخودآگاه به یک ابژه (مفهوم قدیمی) به حملهای علیه پیوند با ابژه تبدیل میشود.
لحظهای دیگر که فراموشنشدنی است، جلسهای بود که در آن به خواهرم اشاره کردم. پاسخ او این بود:
«خواهرت عضوی از خانوادهٔ تو نیست. او عضوی از خانوادهٔ پدرت است. هنگامی که کودک بودی و عضوی از خانوادهٔ پدرت، در حال تمرین برای بزرگ شدن بودی، زمانی که خانوادهٔ خودت را مییافتی. این همان چیز-در-خود[۱۸] است. کودکی تمرین است.» [تفسیری کاملاً بیونی]
لحظهای بهراستی «بیونی» در این موقعیت رخ داد: بیون تفسیری گسترده و عمیق دربارهٔ نگرانیای که داشتم به من ارائه کرده بود. بهمحض اینکه احساس آرامشی یافتم، او چنین گفت:
«من همین حالا تفسیری دربارهٔ اضطرابت به تو دادم، و به نظر میرسد تو فکر میکنی درست بود، اما در حقیقت، ما هرگز سرچشمهٔ آن را نخواهیم یافت. این چیزی نیست که دانسته شود. تنها میتوانیم به صورت تخمینی به آن نزدیک شویم—یا در واقع، بفهمیم چه چیزی نیست.» [تفسیری کاملاً بیونی]
این رویداد پیش از آن رخ داد که من هیچ آگاهیای از مفهوم O یا عدم قطعیت او، و از «فرضیهٔ تعریفی[۱۹]» و «ستون دوم[۲۰]» داشته باشم، که دومی به ما کمک میکند تا تشخیص دهیم فرضیهٔ تعریفی چه چیزی نیست. تنها چیزی که در آن لحظه بهعنوان پاسخ به ذهنم رسید، واژگان دعایی عبری بود: «خداوند میبخشد، خداوند میستاند. مقدس باد نام خداوند»
در «دوران دشواریها» در لسآنجلس، هنگامی که انجمن روانکاوی لسآنجلس و انجمن روانکاوی آمریکا در پی اخراج کلاینیها بودند (من یکی از آنها بودم)، روانکاوان ارشد کلاینی در اینجا و خارج از کشور ترغیب شدند تا نامههایی در اعتراض بنویسند. پاسخ بیون منحصربهفرد بود. نامهٔ او تنها این را بیان کرد: «پزشکان نباید تبلیغ کنند.» [کاملاً بیونی]
در یک موقعیت دیگر، پس از تفسیر، پاسخ دادم: «میفهمم.» بیون به نظر از پاسخم آزرده آمد و فریاد زد: «چرا نگفتی فرافهم[۲۱] یا پیرافهم[۲۲]؟» بار دیگر، جهالتم را نسبت به متاتئوریِ او برای روانکاوی و نگاه بدبینانهاش به «فهمیدن» آشکار کردم. پس از تفسیری دیگر، گفتم: «من از شما پیروی میکنم.» او پاسخ داد: «بله، از همین میترسیدم!» [کاملاً بیونی]
زمانی را به یاد میآورم که در انتقال منفی با بیون بودم و از همکاران کلاینی لندنیاش انتقاد کردم. چیزی دربارهٔ «آلبیون خائن» گفتم. او پرسید: «بگو ببینم، این یک بازی با کلمات است؟» [بیونی]. در همان جلسه، از ملانی کلاین انتقاد کردم، و او پرسید: «آیا ملانی کلاین را میشناختی؟ چگونه او را شناختی؟» [بیونی]. چه نمایش زیبایی بود از پیوندهای L، H، و K او! چگونه میتوان کسی را بهراستی شناخت جز از طریق پاسخ عاطفی به او—رو در رو؟ اینها «حقایق روانکاوانه» هستند.
یکبار دربارهٔ علاقهام به اسکاتلند سخن میگفتیم، و به مری، ملکهٔ اسکاتلند، اشاره کردم. او پاسخ داد: «مشکل مری این بود که باور داشت ملکه است، به جای آنکه بکوشد یکی شود. میدانی، من روانکاو نیستم. تنها میکوشم یکی شوم.» [این تفسیر بیونِ افلاطونی را بازنمایی میکند].
گاها حس میکردم در خلسهای فرو میروم و گویی در سپیدهدمِ زمان شناور هستم. هنگامی که آفیسِ بیون را ترک میکردم، بهناگاه احساسِ وضوح و تمرکزی دیریاب را در خود مییافتم.
بار دیگر، خود را عمیقاً تحت تأثیر یکی دیگر از تفسیرهای بیون یافتم. به دنبال تداعیهایم که نشان میداد در موقعیتی ناخواسته متکبر شده بودم، بیون تفسیر کرد:
«تو به همهتوانی فروکاسته شدی، زیرا حس کردی نمیتوانی در غیر اینصورت خطر نهفته در آن موقعیت را به گونهای دیگر مهار کنی.» [کاملاً بیونی]
«فروکاسته شدن» به همهتوانی، تعبیری دقیق و فنی برای شناسایی همهتوانی بهعنوان یک دفاع و همزمان تشخیص اضطراب پشت این دفاع بود.
بهترین بخش را برای آخر نگه داشتهام. در یک موقعیت، هنگامی که دربارهٔ مسائل جنسی مرتبط با والدینم سخن میگفتم، بیون گفت:
«آلت مردانه و زنانه اندامهای جنسی منزجرکنندهای هستند! آنها شایستهی یکدیگرند!» [بیونی]
بیون شوخطبعیِ سردی داشت. همچنین به یاد دارم که در یک سخنرانی به «بیماری اشاره کرد که به سه زبان سکوت میکرد». پس از تأملات بعدی، مدتها پس از پایان روانکاوی، شروع به این پرسش کردم که آیا بیون نهتنها روانکاو، بلکه استادِ[۲۳] ذن نیز بود؟ اغلب هنگامی که بیون سخن میگفت، بخش زیادی از گفتههایش—که بسیار هم بودند—را نمیفهمیدم، اما به نظر میرسید بهگونهای مبتنی بر پیشاخودآگاهم با آنها همنوا میشدم. همیشه تأثیری بر من میگذاشت. از سوی دیگر، همکار کلاینیای که بیون را در لندن میشناخت، اشاره کرد که بیماران برجستهٔ چندانی، اگر نگوییم هیچ، از روانکاویهای او در لندن یا لسآنجلس پدیدار نشدند—بهجز فرانسیس تاستین[۲۴]، که به نظر میرسد نسبت به روانکاویاش با او احساس دوگانهای داشت (ارتباط شخصی، ۱۹۸۸). به نظر نمیرسد هیچیک از بیماران او در میان پساکلاینیهای کنونی لندن باشند. زمان در مورد تجربهٔ آمریکایی او قضاوت خواهد کرد.
این مقاله با عنوان «What Kind of Analyst was Bion» در فصل دوم کتاب A Beam of Intense Darkness منتشر شده و توسط آراز مطلبزاده ترجمه و در تاریخ ۲۰ مرداد ۱۴۰۴ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Heraclitus
[۲] abandoning memory and desire
[۳] scout
[۴] second opinion
[۵] intuition
[۶] Betty Joseph
[۷] The White House Hotel
[۸] Reverie
[۹] omnipotent
[۱۰] Persecutory and depressive anxieties
[۱۱] Greed
[۱۲] Envy
[۱۳] Splitting
[۱۴] Projective identification
[۱۵] Psychiatric residents
[۱۶] Resident
[۱۷] quest for truth
[۱۸] Thing-in-it self
[۱۹] definitory hypothesis
[۲۰] Column 2
[۲۱] Overstand
[۲۲] Circumstand
[۲۳] Zen master
[۲۴] Francis Tustin
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مقاله بسیار جالبی بود ولی مترجم بعضی کلمات و اصطلاحات رو اشتباه ترجمه کرده بودند و به نظرم باید روی ترجمه بیشتر کار میشد