skip to Main Content
مقدمهٔ زیگموند فروید به کتاب مناسک: مطالعات روان‌کاوانه از تئودور رایک

مقدمهٔ زیگموند فروید به کتاب مناسک: مطالعات روان‌کاوانه از تئودور رایک

مقدمهٔ زیگموند فروید به کتاب مناسک: مطالعات روان‌کاوانه از تئودور رایک

مقدمهٔ زیگموند فروید به کتاب مناسک: مطالعات روان‌کاوانه از تئودور رایک

عنوان اصلی: Ritual: Psycho-Analytic Studies
نویسنده: زیگموند فروید
انتشار در: کتاب مناسک: مطالعات روان‌کاوانه
تاریخ انتشار: ۱۹۳۱
تعداد کلمات: ۱۵۴۲ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۱۰ دقیقه
ترجمه: مهدی نوریان

مقدمهٔ زیگموند فروید به کتاب مناسک: مطالعات روان‌کاوانه از تئودور رایک

روان‌کاوی ازدلِ ضرورتی پزشکی زاده شد. خاستگاه‌ روان‌کاوی را باید در ضرورت یاری‌رسانی به بیماران مبتلا به بیمای‌های عصبی جست؛ بیمارانی که آب‌درمانی یا درمان الکتریکی نتوانسته بود آن‌ها را تسکین دهد. از یکی از موارد قابل‌توجهی که توسط جوزف برویِر ثبت شده بود، این امید برآمد که میزان یاری‌رسانی به چنین بیمارانی ربط وثیقی دارد با میزان امکان درک پیدایش و منشأ سیمپتوم‌های ایشان، که تا آن زمان ناشناخته بود. بنابراین، روان‌کاوی، گرچه در آغاز روشی صرفاً پزشکی به‌شمار می‌آمد، از همان ابتدا به پژوهش‌های تازه گرایش پیدا کرد؛ پژوهش‌هایی در پیِ کشف سازوکارهایی با ماهیت پنهان، اما با پیامدهایی بسیار گسترده.

پیشرفت‌های بعدیِ روان‌کاوی آن را از صرفِ مطالعهٔ شرایط فیزیکیِ بیماری‌های عصبی که تاحدی برای پزشک شگفت‌انگیز می‌نمود، دور ساخت، و رفته‌رفته تمامی محتوای روانیِ زندگی انسانی را در حوزهٔ خویش جای داد، ازجمله افراد سالم – نُرمال و نیز سوپرنُرمال. روان‌کاوی ناگزیر شد به عواطف و احساسات قوی بپردازد و بیش‌ازهمه، به آن موضوعات همیشگیِ هنر و شور شاعر، [یعنی] هیجانات عشق توجه نشان دهد. روان‌کاوی آموخت که ظرفیت خاطرات را بازشناسد؛ اهمیت ناشناختهٔ سال‌های آغازین کودکی را در شکل‌دهی رفتار در زندگی متأخر دریابد؛ و نهایتاً، قدرت آن آرزوهایی را به‌رسمیت بشناسد که داوری‌های انسان را به بیراهه می‌کشانند و مسیر تلاش‌های او را تعیین می‌کنند.

برای مدتی چنین می‌نمود که سرنوشت روان‌کاوی آن باشد که در حوزهٔ روان‌شناسی ادغام شود، بی‌آنکه بتواند نشان دهد ذهن بیمار چگونه با ذهن فرد نُرمال متفاوت است. اما روان‌کاوی در روند تکامل خود، با مسئلهٔ رؤیا روبه‌رو شد؛ یک محصولِ روانیِ غیرنُرمال که توسط افراد نُرمال و تحت شرایط فیزیولوژیک تکرارشونده ساخته می‌شود. و در فرایند حل معمای رؤیا بود که روان‌کاوی در ضمیر ناهشیار، بنیاد مشترکی یافت که در آن هم عالی‌ترین و هم پست‌ترین تکانه‌های روانی ریشه دارند؛ بنیادی که هم عادی‌ترین فعالیت‌های روانی ازدلِ آن برمی‌خیزند و هم شگفت‌انگیزترین فرآورده‌های ذهن بیمار در آن ریشه دارند. تصویر سازوکارهای روانی فرد زین‌پس روشن‌تر و کامل‌تر شد: روشن شد که تکانه‌های مبهم و ناشناخته‌ای که در زندگی ارگانیکِ فرد سربرمی‌آورند، در تلاش‌اند تا مقاصد خود را به انجام رسانند، و اینکه بر فراز آن‌ها، صورت‌بندی‌های روانی سازمان‌یافته‌تری وجود دارد که انسان، تحت فشار رشد فرهنگی‌اش، آن‌ها را کسب کرده و انتقال داده است؛ صورت‌بندی‌هایی که بخشی از این تکانه‌ها را به تصرف درآورده، آن‌ها را پرورانده یا در خدمت اهداف عالی‌تری به‌کار گرفته‌اند – دست‌کم مهارشان کرده و نیروی‌شان را درجهت اهداف خویش به‌خدمت درآورده‌اند. این سازمان‌یافتگیِ عالی‌تر، که باعنوان ایگو می‌شناسیم‌اش، بخش دیگری از همان تکانه‌های ابتدایی را بی‌فایده دانسته و طرد کرده است، چراکه این تکانه‌ها نه می‌توانستند خود را با وحدت ارگانیک فرد سازگار کنند، و نه با اهداف فرهنگی او همخوانی داشتند. اما ایگو آن‌قدر نیرومند نبود که بتواند آن نیروهای روانی را که از کنترل‌اش بیرون بودند، نابود کند. درعوض، از آن‌ها روی برتافت، آن‌ها را در ابتدایی‌ترین سطح روان‌شناختی رها کرد، و دربرابر خواسته‌های‌ آن‌ها با سازوکارهای دفاعی یا واکنشیِ نیرومند از خود محافظت نمود، یا کوشید با جایگزین‌هایی درقالب ارضاهای بدیل با آن‌ها سازش کرده و کنار آید. این تکانه‌های واپس‌رانده، نابودناشدنی و ویران‌ناشدنی، اما ازهرسو مهارشده و محدودشده، توأم با محتوای روانیِ ابتداییِ خود، جهان زیرین را تشکیل می‌دهند، هستهٔ ناهشیار راستین. آن‌ها همواره گوش‌به‌زنگ‌اند و آماده‌باش تا خواسته‌های خویش را پیش کشند و هر راهی را برای ارضای آن‌ها بجویند. بنابراین، به‌محضِ تغییر توازن نیرو میان ایگو و واپس‌رانده‌ها، به زیانِ اولی، بنایِ روانیِ غرورآفرینی که بدان می‌نازیم تزلزل یافته، سروکلهٔ خواسته‌های واپس‌رانده و نهی‌شده در رؤیاهای شبانهٔ ما پیدا شده، و درمعرضِ نِوروز و سایکوز، قرار می‌گیریم.

تنها اندکی تأمل کافی‌ست تا دریابیم چنین نگاهی به زندگی روانیِ انسان، نمی‌تواند صرفاً به ساحت رؤیا و بیماری‌های عصبی محدود شود. اگر این نگاه موجهی باشد، باید در مورد پدیده‌های روانیِ نُرمال نیز صدق کند، و [براین‌اساس] حتی عالی‌ترین دستاوردهای ذهن انسان نیز باید نسبتی با همان عواملی داشته باشند که در آسیب‌شناسی شناسایی شده‌اند – یعنی با واپس‌رانی، با تلاش‌ برای تسلط بر ناهشیار، و با امکان‌های ارضایی که به‌رویِ تکانه‌های ابتدایی گشوده‌اند. و امروز این‌کار به وظیفه‌ای شدیداً وسوسه‌بر‌انگیز تبدیل شد؛ صدالبته مأموریتی علمی برای گسترش روش‌های پژوهشی روان‌کاوانه از میدان اولیهٔ خود به عرصه‌های دورتر و متنوع‌ترِ علایقِ روانی. درمان روان‌کاوانهٔ بیماران نیز مستمراً همین مسیر را نشان می‌داد، زیرا آشکار شده بود که اشکالِ گوناگون نوروزها با ارزشمندترین فرآورده‌های تمدن ما قرابتی چشمگیر دارند. فرد هیستریک، بی‌گمان یک شاعر است، هرچند فانتز‌های خود را اساساً به‌واسطهٔ تقلید جسمانی بازنمایی می‌کند، بی‌آنکه بیندیشد دیگران آن‌ها را درک می‌کنند یا نه. مناسک و نواهیِ بیماران وسواسی ما را به این نتیجه می‌رسانَد که آنان برای خود دینی خصوصی پدید آورده‌اند، و حتی هذیان‌های فرد پارانویید نیز شباهت ناخواسته‌ای بیرونی و رابطه‌ای درونی را با نظام‌های فیلسوفان ما نشان می‌دهند. گریزی از این برداشت نیست که بیماران، به‌شیوه‌ای غیراجتماعی [یا فردی]، همان کوشش‌هایی را برای حل تعارض‌های خود و تسکین و تشفّیِ امیال مبرم و ضروری خویش به عمل می‌آورند که، آنگاه که به‌شیوه‌ای پذیرفتنی برای شمار زیادی از انسان‌ها انجام شوند، نام شعر، دین و فلسفه به خود می‌گیرند.

در رساله‌ای[۱] به‌غایت درخشان و الهام‌بخش، اوتو رانک و هانس زاکس نتایجی را گرد آورده‌اند که تاکنون از کاربستِ روان‌کاوی در حوزه‌های علایق روانی به‌دست آمده است. اسطوره‌شناسی و تاریخ ادبیات و دین، ظاهراً در دسترس‌ترین مادهٔ تحلیل را فراهم می‌آورند. آن فرمول نهایی که جایگاه ویژهٔ اسطوره را به‌روشنی تعیین کند، هنوز یافت نشده است. اما رانک[۲] در اثری مفصل دربارهٔ عقدهٔ زنای با محارم به نتیجه‌ای چشمگیر می‌رسد، و آن اینکه انتخاب مادهٔ موضوعه، به‌ویژه در شعر نمایشی، عمدتاً محدود است به قلمروی عقدهٔ ادیپ، همان‌گونه که در روان‌کاوی نامیده می‌شود. از خلال بسط و پردازشِ این عقده در متنوع‌ترین تحریف‌ها و صورت‌های مبدل، شاعر می‌کوشد تا موضعِ کاملاً شخصیِ خویش را نسبت به این مضمونِ تأثیرگذار تبیین کند. درست در مواجهه با عقدهٔ ادیپ، یعنی در نگرش عاطفی فرد نسبت به خانواده‌اش، و در معنای محدودتر نسبت به پدر و مادرش، است که فرد دچار شکست می‌شود [و ای‌بسا آسیب می‌بیند]، و بنابراین این عقده است که مرتباً هستهٔ نِوروزِ او را شکل می‌دهد. اهمیت آن به هیچ زنجیره‌ای از رویدادهای غیرقابل‌فهم وابسته نیست. اهمیت رابطهٔ والدینی به‌طور طبیعی از این واقعیت زیست‌شناختی برمی‌خیزد: ناتوانی طولانی‌مدت و بلوغ کُند نوزاد انسان، و همچنین پیچیدگی موجود در رشد ظرفیت او برای عشق‌ورزی. این واقعیت علاوه‌براین، تضمین می‌کند که مسیرهایی که فرد ازطریق آن‌ها عقدهٔ ادیپ را پشت سر می‌گذارد، با همان مسیرهایی هم‌راستا باشند که ازطریق آن‌ها میراث کهن و حیوانیِ نوع بشر به‌گونه‌ای موفقیت‌آمیز به انقیاد کشیده می‌شود. در این میراث، تمامی نیروهای لازم برای رشد فرهنگیِ متأخر فرد نهفته است، اما این نیروها نخست باید پالایش و پرورده شوند. [چراکه] این نیروها به‌شکلی که فرد آن را به‌هنگام تولد با خود به جهان می‌آورد، برای مقاصد زندگی اجتماعی هیچ کارایی ندارند.

یک گام دیگر لازم است تا به نقطهٔ آغازین پژوهش روان‌کاوانهٔ حیات دینی برسیم. آنچه امروز میراث فرد است، روزگاری در گذشتهٔ دور، دستاوردی تازه بوده که از نسلی به نسلی دیگر انتقال یافته است. بنابراین خودِ عقدهٔ ادیپ نیز باید فرایند تکامل خاص خود را داشته باشد، و مطالعهٔ پیشاتاریخ می‌تواند در این زمینه چیزی را برای ما آشکار سازد. چنین مطالعه‌ای ما را به این فرضیه رهنمون می‌سازد که خانوادهٔ انسانی، آن‌گونه که امروزه می‌شناسیم، در روزگار ابتدایی به‌شکل دیگری سازمان یافته بوده است؛ داده‌هایی که از قبایل ابتدایی معاصر به‌دست می‌آید، این گمانه‌زنی را تصدیق می‌کنند. اگر داده‌های پیشاتاریخی و قوم‌نگارانهٔ مربوط به این میراث کهن را به نظریهٔ روان‌کاوانه مربوط سازیم، به نتیجه‌ای شگفت‌آور و روشن می‌رسیم؛ و آن اینکه: خدای پدر زمانی بر زمین به‌صورت مجسم گام می‌زد و فرمانرواییِ خویش را درمقامِ رهبر رمه‌های آغازینِ انسان اعمال می‌کرد، تا آنکه پسران او با یکدیگر متحد شدند و او را کشتند. افزون‌براین، نخستین پیوندهای اجتماعی، نخستین محدودیت‌های اخلاقی، و کهن‌ترین صورت دین – یعنی توتمیسم – به‌مثابهٔ پیامد و واکنشی دربرابرِ این جنایت آزادی‌بخش پدیدار شدند. ادیان متأخر آکنده‌‌اند از همین محتوا و از تلاش برای زدودن ردِّ آن جنایت، یا کوشش در راستای جبران‌اش ازطریقِ جانشینیِ راه‌حل‌های دیگری برای تعارض میان پدر و پسران؛ اما ازسوی دیگر، این ادیان نمی‌توانند از تکرارِ دوبارهٔ حذف پدر دست بردارند. بدین‌سان می‌توانیم در اسطوره‌ها پژواک همان واقعه را بازشناسیم؛ واقعه‌ای که سایهٔ عظیم خود را بر سراسر فرایند رشد نوع بشر گسترانده است.

این فرضیه، که بر مبنای دیدگاه‌های رابرتسون اسمیت استوار است و من آن را در کتاب توتم و تابو (۱۹۱۲) بسط دادم، به‌عنوان پایهٔ پژوهش‌های تئودور رایک درباب مسائل روان‌شناسی دین اتخاذ شده است؛ و کتاب حاضر نخستین جلد از این پژوهش‌هاست. او برمبنایِ شیوهٔ روان‌کاوی، کار خود را با بررسی جزئیات حیات دینی آغاز می‌کند؛ جزئیاتی که تاکنون ناشناخته مانده بودند، و با تبیین آن‌ها پرتوی بر پیش‌فرض‌های بنیادین و غایات نهایی دین می‌افکنَد. او همواره نسبتِ میان انسان پیشاتاریخی و انسان ابتداییِ معاصر را در نظر دارد، همان‌گونه که به پیوند میان فعالیت‌های فرهنگی و صورت‌بندی‌های جانشین نوروتیک نیز توجه می‌کند. برای دیگر موارد، خواننده می‌تواند به مقدمهٔ خود نویسنده رجوع کند. امید است که کار او توجه کسانی را جلب کند که بیش از همه قدر آن را می‌شناسند.

این مقاله در مقدمهٔ کتاب Ritual: Psycho-analytic Studies منتشر شده و توسط مهدی نوریان ترجمه و در تاریخ ۷ مهر ۱۴۰۴ در بخش آموزش وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.

[۱] Die Bedeutung der Psychoanalyse für die Geisteswissenschaften, ۱۹۱۳.

[۲] O. Rank, Das Inzestmotiv in Dichtung und Sage, Leipzig und Wien, 1912.

0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search

کپی‌برداری ممنوع است.

کلینیک روانکاوی تداعی | رواندرمانی فردی و زوج‌درمانی
مشاهدهٔ درمانگران و رزرو