طرحهایی کلیدی برای روانکاوی معاصر
آندره گرین | طرحهایی کلیدی برای یک روانکاوی معاصر:
بازشناسی و شناخت نادرست از امر ناهشیار[۱]
آخرین وصیت آندره گرین
آندره گرین این کتاب را با نقلی از شعر «برج» سرودهی ویلیام باتلر ییتس[۲] آغاز میکند:
«وقت آن است که وصیتنامهام را بنویسم». شروعی حیرتآور که خواننده را در جای خود میخکوب میکند.
در مقدمه، گرین این کتاب را حاصل تلاش خود برای به دست دادن رئوس نظریهی روانکاوی میداند و آن را آخرین اثر خود اعلام میکند. سپس در اواخر این کتاب چنین مینویسد: «اینجا اصلیترین اندیشههایی را که از سال ۱۹۵۴ تا ۲۰۰۲ بر نوشتههایم تاثیر گذاشتهاند، بازنویسی میکنم» (صص. ۲۳۵ـ۲۳۴). اگر حجم آثاری را که گرین در طی بیش از چهل سال از عمر خود نوشته در نظر آوریم، نوشتن نقدی بر این کتاب حقیقتاً دشوار و رعبانگیز خواهد بود.
اصلیترین نوشتههای گرین شامل کتابهایی در باب عاطفه (ساختار عاطفه در گفتمان روانکاوی[۳])، نمادپردازی، غیبت و مادر مرده (در باب جنون خصوصی[۴])، نارسیسیزم (نارسیسیزم زندگی، نارسیسیزم مرگ [۵])، مازوخیسم و شکست تحلیلی (عمل منفی)[۶]، زمان (تاریخ در روانکاوی)[۷] و در باب تفکر روانکاوانه (روانکاوی: الگویی برای تفکر بالینی[۸]) است.
آندره گرین قصد دارد تا بیش از هزار صفحه را در کتابی سیصد صفحهای خلاصه کند. او بار دیگر با لکان بحث میکند، مجذوب وینیکات و بیون میشود و فروید را بازخوانی میکند و به واسطه این بازخوانی، فروید و روانکاوی را بار دیگر کشف میکند. آنجا که گرین آخرین اثر خود را نوعی رئوس کلی روانکاوی قلمداد میکند، گویی فروید را پیش چشم داشته است که او نیز در اواخر عمر، رئوس نظریهی روانکاوی[۹] را ترسیم کرده بود. همانند اثر فروید، کار گرین نیز بسیار فراتر از طرحی اجمالی است.
از ارزشمندترین نکاتی که حین خواندن آثار گرین نظرم را به خود جلب کرد، نحوهایست که او مخاطبانش را به فروید ارجاع میدهد و به آنها کمک میکند تا بار دیگر ارزش واقعی فروید را درک کنند. با توجه به این نکته که گرین رئوس نظریه روانکاوی اثر فروید را به عنوان الگوی کتاب حاضر در نظر گرفته بود، بار دیگر به این کتاب که در اواخر عمر فروید نوشته شده است مراجعه کردم. فروید در شصت صفحه و نه فصل به شکلی مختصر و مفید اساسیترین مفاهیم نظریه روانکاوی را ترسیم کرده است: تجهیزات ذهن (مغز، اعمال هشیاری و قلمرو گسترده ناهشیار)؛ نظریهی غرایزی که شامل اروس و سائق مرگ است؛ رشد و تحول سکسوالیته از تولد به بعد؛ تمایز میان فرایند اولیه و ثانویه؛ اهمیت رؤیاها در درک مکانیسمهای ناهشیار، روش روانکاوی؛ و نقشهای اید، ایگو و سوپرایگو.
از آنجا که کتاب گرین مرا به رئوس نظریه روانکاوی [فروید] هدایت کرده بود، حالا از آنچه به نظر گرین مهم بود، تصوری در ذهن داشتم: مرکزیت ناهشیار؛ مدلی از انگیزش که بر ویرانگری و عمل منفی تمرکز داشت؛ ذات تجسم یافتهای از ذهنیت که در عین حال از سکسوالیته غافل نیست؛ اشکال متعدد فکر و احساس؛ و رؤیا به منزله شاهراه گوش سپردن به ارتباط ناهشیار. من بیش از این در ابهام و تاریکی نبودم چراکه گرین چراغی پیش پایم گذاشته بود.
حالا که به نخستین مواجههام با این کتاب فکر میکنم، به نظرم میآید با به خاطر آوردن گفتههای گرین دربارهی «آنالیستی که مینویسد» (۱۹۸۶، ص. ۱۶) میتوان به درکی راهگشا از این کتاب دست یافت:
«هر آنالیست از فرایند روانکاوانهای که در طول بهبودی رخ میدهد، آگاه است. شاید بتوان چنین تلقی کرد برای آنالیستی که مینویسد، فرایند روانکاوانهای وجود دارد که صرفاً در خلال خود-تحلیلی[۱۰]هایش آشکار نمیشود. من پیشنهاد میکنم که آن را فرایند روانکاوی نظری[۱۱] بنامیم. فرایندی که سبک شخصی تفکر هرکس مدیون آن است. همچنین شاید نوشتن بخشی از جنون شخصی آنالیست باشد».
در این مجال قادر نیستم تا به خلاصه کردن این کتاب -که در واقع حاصل عمر گرین است- بپردازم، در عوض تصمیم دارم تا همراه با او وارد نوعی از فرایند روانکاوی نظری شوم. گرین (ص. ۳۹) فرایند روانکاوی را، به عنوان «خلق واقعیتی ثانویه» در جلسه درمان توصیف میکند که میان آنچه میتواند شناخته شود و آنچه پریشانکننده است و لاجرم دفع میشود، قرار گرفته است.
در نظر آندره گرین فکر کردن و نوشتن او نیز یک فرایند روانکاوانه است. مطالعه نوشتههای گرین به خواننده مجال ورود به این فرایند روانکاوانه را میدهد. برای من این مساله شامل خواندن پارههایی از کتاب با صدای بلند و توجه به مطالب غمانگیز و آن دسته از مطالبی بود که به راحتی میتوانستم به آنها گوش دهم. گرین مخاطبانش را به فکر کردن با او دعوت میکند، به دیدار دوباره با فروید و به ساختن روانکاوی معاصر با یکدیگر.
در مقدمه کتاب، گرین شروع به خلق یک فرایند روانکاوی میکند. او مینویسد که اگر دوست ناشناسی به او این پیشنهاد و یا چالش را مطرح نمیکرد، این کتاب هرگز نوشته نمیشد. «چرا تو برای ما رئوس روانکاوی را نمینویسی؟». این جمله از چند جهت برایم مهم بود. نخست اینکه مرا نسبت به آن دوست بینام کنجکاو کرد. او که بود؟ چرا راه آن دو از هم جدا شد؟ چطور میتوان تعیین کرد که چیزی پیشنهاد است یا چالش؟ دوست بینام، جای خالیای بود که میخواستم پرش کنم. بخشی از پر کردن این جای خالی، بازگشتن به کتاب رئوس نظریه روانکاوی فروید و بازخوانی آن بود؛ کاری که بارها و بارها طی خواندن این کتاب اتفاق میافتد. هنگامی که گرین درباره کار روانکاوی بحث میکند، گویی به مرور مقالات و نوشتههای فروید در باب تکنیک میپردازد. وقتی از چارچوب سخن به میان میآورد فصل هفتم تعبیر رؤیا را پیش چشم دارد. همچنین گرین برای نشان دادن اینکه فروید چطور در باب فرایند روانکاوی نگفته و یا نفهمیده است، به مورد گرگمرد ارجاع میدهد برای تشریح نظراتش در باب انتقال گویی به «روانکاوی پایانپذیر و پایانناپذیر» و «بازسازی در روانکاوی» باز میگردد. بحث در باب ایگو، او را «ایگو و اید»، «بازداری، نشانگان و اضطراب» و مقاله فروید در باب نارسیسیزم میبرد. در بحث گرین در باب سوپرایگو «روانکاوی پایانپذیر و پایانناپذیر» و در بحث در باب ویرانگری معطوف به بیرون، مقاله «امر غریب» فروید مطرح میشود.
آندره گرین به شیوهای مینویسد که آثار فروید را به لنگرگاه مطمئنی برای خوانندگانش تبدیل میکند. همانطور که تصور میکنم گرین وقتی با لکان بحث میکرد و یا به بیمارانش گوش میداد و یا اخیراً (گرین، ۲۰۱۰) دیدگاه وینیکات در باب مفهوم «بودن» را به پرسش میگرفت، در کنار آثار فروید لنگر گرفته بود. گرین با یادآوری آخرین وصیت فروید به خوانندگانش، زمینه را برای شرح دغدغههای خود در باب روانکاوی معاصر فراهم میکند.
گرین پس از طرح مقدمه، طی اشاراتی بار دیگر نقلی را از رئوس نظریه روانکاوی فروید به میان میآورد و به توصیف اضطرار و ضرورتی که فروید را در روزهای آخر عمر خود به نوشتن این کتاب برمیانگیخت، میپردازد. همچنین گرین به ما یادآوری میکند که رئوس نظریه روانکاوی ناتمام است. سپس از خود و خوانندگانش میپرسد چرا لازم است رئوس و نقشه راه دیگری نوشته شود. گرین دو دلیل را پیشنهاد میکند: نخست بحران در روانکاوی و دوم نیاز او به ارائه چکیدهای از آثار خودش.
این دو دلیل زمینه را برای بررسی بحران روانکاوی از نظر گرین، تاریخچه شخصی او و بحث درباره نظریه و درمان روانکاوی آنطور که توسط فروید و او متحول و پالوده شده، آماده میکند. در نظر من تاریخچه شخصیای که گرین از روانکاوی از زمان جنگ جهانی دوم به دست میدهد، ترکیبی از تاریخچه موردی و نشان دادن مسایل و مشکلات روانکاوی است. گرین که در اواخر جنگ جهانی دوم به عنوان فردی بدون تابعیت از مصر به پاریس آمده بود، تاریخی را روایت میکند که طی کار در پاریس، در آن زیسته است.
برای من که آموزش روانکاوی را در سال ۲۰۰۰، کیلومترها دورتر از پاریس در ایالات متحده در انیستیتویی که بسیار متاثر از استیون میچل[۱۲] بود آغاز کردم، بسیار خوشحال کننده بود که گرین تاریخچه شخصی خود را روایت کرده است چراکه این روایت شخصی بسیار متفاوت از تجربه زیسته من است. به عنوان یک روانشناس با آنچه گرین درباره انحصار روانکاوی در چنبرهی پزشکان میگفت موافقم؛ چیزی که فروید با آن به مخالفت برخاست. همچنین با این نگاه گرین همداستانم که بر اثر پزشکیزدگی روانکاوی هورنای، فروم و سالیوان جنبش مخالفی را شکل دادند. از مطالعه بررسی گرین از نوشتههای آخر فروید درباره انشقاق ایگو و ایگو به عنوان عاملیت دوگانه، دانستم که چرا گرین تا این اندازه منتقد روانشناسی ایگویی است که از ایگوی خودمختار پشتیبابی میکنند. آندره گرین روانشناسی خود [۱۳]کوهوت را به عنوان مخالفتی در برابر روانشناسی ایگو قلمداد میکند، با اینهمه به نظر میرسد همچنان نسبت به آن مقاومت دارد چرا که از نظریه سائق فاصله گرفته است. روایتی که گرین از مناقشات فروید و کلاین در انگلستان به دست میدهد متفاوت از توصیفی است که من در زندگینامههای وینیکات و مسعودخان خوانده بودم که طی آن، آنها شکلگیری باشگاه ۱۹۵۲ را به عنوان رخصتی به آنالیستهای جوانتر تلقی میکردند تا گفتگوهای بازتری را از آنچه قبلا در جامعه بریتانیا ممکن بود، ایجاد کنند.
هرچند گرین تا حدودی توماس آگدن[۱۴] را تحسین میکند اما این برایم حسرتبرانگیز بود که او تا به حال اثر جسیکا بنجامین[۱۵] را (۱۹۹۰) در باب بازشناسی و ویرانگری کشف نکرده است، اثری که با بخشی از افکار گرین در باب بازشناسی و شناخت نادرست از امر ناهشیار مشترک است. همچنین عدم اطلاع گرین از استفاده ایمانوئل گنت[۱۶] (۲۰۰۲) از نظریه ادلمن و یا بحث گرینبرگ (۱۹۹۱) درباره نظریهی سائق و یا فهمی که میچل (۲۰۰۰) از غیبت ذیل توصیف لئووالد ارائه میدهد، ناراحت کننده است.
اما آنچه با خواندن آثار گرین درباب درمان و تئوری روانکاوی واضح و واضحتر میشود آن است که نظریه سائق یک عنصر اساسی -اما نه یگانه عنصر اساسی- در روانکاوی معاصر است. در واقع این همان است که در رئوس نظریه روانکاوی فروید آمده است:
«نیروهایی که ما وجود آنها در پس تنشهای حاصل از نیازهای اید فرض کردیم، غرایز نام دارند. آنها مطالبات بدنی مبتنی بر حیات ذهنی را بازنمایی میکنند…. پس از شک و تردیدهای طولانی تصمیم گرفتیم تا تنها وجود دو غریزه بنیادین را مفروض بگیریم: اروس و غریزه ویرانگری» (فروید، ۱۹۴۰، ص. ۳۱).
گرینبرگ (۱۹۹۱، ص. ۴۲) بر این باور است که فروید و پیروان او انتظارات بیش از اندازهای از نظریهی سائق داشتهاند. با اینهمه آنچه گرین (ص. ۱۱۴) درباره ضرورت سائقها مینویسند، قانع کننده است:
«تعریف سائق از یک سو مطابق آنچه فروید به آن اشاره کرده است مفهومی در حد و مرز روان و بدن است که روان را به بدن پیوند میزند. و از سوی دیگر سائق تقاضای بدن از ذهن است -«درخواستی برای کار کردن»- تا ذهن به راهحلهایی برای ممکن شدن غلبه بر وضعیت نقصان دست یابد. بدن پایان یافتن تنشهای بازدارندهاش را طلب میکند و نیازمند ارضا است».
آندره گرین کار روانکاوی، اشارات درمانی، چارچوب –فرایند- انتقال، انتقال و انتقال متقابل محورهای سازماندهنده آسیبشناسی و روشها و نتایج روانکاوی و رواندرمانیها را خلاصه میکند.
در توصیف درمان روانکاوی کلاسیک گرین (ص. ۲۰) اینگونه مینویسد: «فروید روانکاوی را برای درمان افرادی که با لیبیدوی خویش در ارتباط بوده و در حال حاضر قادر به سرمایهگذاری آن در دیگران هستند، شکل داد». گرین بر هدف روانکاوی تاکید میکند:
«[هدف روانکاوی] آنطور که معمولاً گفته میشود، چندان مربوط به فرایند هشیار شدن نیست بلکه «بازشناسی» امر ناهشیار است؛ «بازشناسی» چرا که [این فهم نو] از یک پس زمینه شناخت غلط و کژفهمی پدید میآید. بخش عمده فاصلهای که این دو اصطلاح را از هم جدا میکند، کارکردی است که من آن را عمل منفی نامیدهام و بعداً به آن بازخواهم گشت. با در نظر گرفتن همه این مسائل، همه آنچه من گفتم تنها در درکی از روانکاوی معنا مییابد که وجود تفکر بالینی را در خود به رسمیت میشناسد. این بدان معناست که ما باید نگاه کردن به کار بالینی را به عنوان مجموعهای از یافتههای عملی که تئوری در آن (در معنایی شیمیایی کلمه) تهنشین میشود، متوقف کنیم و به جای آن کار بالینی را به عنوان مجموعهای متشکل از اشکال متنوع روان که هر یک از آنها تفکر علتنگر خاص خود را دارند، ببینیم. این چیزی است که آنالیست باید آنها را تشخیص دهد و هیچگاه از دیدهاش پنهان نماند».
در بحث در باب انتقال گرین (ص. ۵۰) از تاثیر مباحثه خود با لکان پرده برمیدارد:
در سال ۱۹۸۴ زمانی که اندیشهها و تاملات بسیاری حول نقش زبان در روانکاوی شکل گرفته بود، ایده انتقال دوگانه را پیشنهاد کردم که شرح آن ضروری به نظر میرسد.
۱. انتقال به زبان: این نتیجه تبدیل همه عناصر روانی به گفتمان است. این همان چیزی است که مرا به گفتن این وامیدارد که در روانکاوی گویی دستگاه روانی به دستگاه زبان تبدیل شده است. این بُعد درون روانی بسط و تفصیل عناصر روانیای را که به زبان تعلق ندارند، به عناصر گفتمان ممکن میسازد. پس این بعد بیناذهنی نیز هست چرا که زبان وجود دو متکلم را مسلم فرض میکند.
۲. انتقال به ابژه: مسلماً عمل گفتار، ضرورتاً دربرگیرنده ابژه نیز هست چرا که تقریباً همه گفتارها خطاب به کسی است که قرار است آن را بشنوند. با اینهمه ایده انتقال به ابژه متضمن این نکته است که انتقال شامل ابعادی است که درون گفتمان نمیگنجد.
برایم جالب بود که آنچه آندره گرین در باب انتقال دوگانه در روانکاوی میگوید در مورد نوشتن یا مرور کردن یک اثر نیز صادق است: ما باید واژگانی را برای گفتن انتخاب کنیم و و آن کلمات را خطاب به یک شنونده ویژه که امید داریم تا ما را بشنود، بگوییم. در بحث درباره انتقال متقابل آندره گرین به آثار فرنتسی، هایمن، وینیکات و کریستوا نزدیک میشود تا انتقال و انتقال متقابل را به عنوان یک زوج و نیز کارکرد چارچوب در نظر بگیرد: «لازم است تا چگونگی تجربه و معنادهی به چارچوب توسط روانکاوی و کارکرد ناهشیار آن برای آنالیست تحلیل شود» (ص. ۵۷).
در بحث درباب محورهای سازماندهنده آسیبشناسی گرین این نکته را تصدیق میکند که کلاین و پیروانش روانکاوی را به جمعیتهای غیر نوروتیک گسترش دادند. گرین (ص. ۶۰) پنج قلمرو را متمایز میکند: ۱. سکسوالیته ۲. ایگو ۳. سوپرایگو ۴. نابسامانیهایی که به واسطه ویرانگری به سمت بیرون ایجاد میشود ۵. ویرانگری درونی در شکلهای اصلی نارسیسیزم منفی و مازوخیسم اولیه. آندره گرین (ص. ۶۴) به رئوس روانکاوی فروید باز میگردد تا ارتباط اغواگری از طریق مراقبت مادرانه را ترسیم کند. او (ص. ۷۰) یادآور میشود که در رابطه با کیسهای مرزی (بردرلاین) آسیبشناسی ایگو مطرح است. در باب سوپر ایگو گرین (ص. ۷۱) مینویسد: «تئوری فرویدی قدم مهمی در این باره برداشته است: همانندسازی نه با یک بخش «عینی» از ابژههای والدین که به شخص آنها مربوط باشد بلکه با جوهرهای استعاری، انتزاعی که در غیبت وجود دارد، اتفاق میافتد». او بار دیگر (ص. ۷۲) در توصیف ویرانگری نسبت به ابژهها به وینیکات متمایل میشود:
«از زمان وینیکات میدانیم که ویرانگری ضرورتاً به ارتباط داشتن با ابژه اشاره ندارد. برعکس سرمایهزدایی کردن از یک ابژه میتواند با ایجاد این احساس که آن ابژه وجود ندارد، میل به نابودی آن را ارضا کند». در عمل گرین قادر است تا از اثر خود و وینیکات جهت نشان دادن پیوستگی در آثار فروید استفاده کند.
پس از توصیف ایدههای کلیدی در روانکاوی کلاسیک، آندره گرین تکامل افکار فروید را طی چندین وقفه معرفتشناسانه درباره ناهشیار توضیح میدهد («فروید به شکلی پیوسته و مبهم در تلاش است تا به ما بگوید که ناهشیار تنها میتواند از روانی برآمده باشد که از ساختاربندی زبان میگریزد. ناهشیار ذاتاً از بازنمایی چیزها تشکیل میشود» [ص. ۹۹]) اید («سائقی که به درستی متعلق به جهان روانی است و در خارج از آن متمکن نشده است»[ ص. ۱۰۱]). ایگو («پذیرفتن این نکته که بخش بزرگی از ایگو ناهشیار است به معنی آن است که همزمان محدودیتهای قدرت آنالیست را به رسمیت بشناسیم، چرا که ناهشیار در اینجا به شکل ناهشیاری ِ ایگو از مقاومت خودش در میآید»[ص. ۱۰۲]) و سوپر ایگو (در تحول دومین توپوگرافی به وجود آمده و ذات دوگانهای در اید و ایگو دارد و متاثر از غرایز است). گرین از توصیف وقفههای معرفتشناسانه فروید به این نتیجه میرسد که لازم است توجه بیشتری به «کارکردها و پویاییهای ابژه» مبذول شود (ص. ۱۰۹).
آندره گرین نیمه دوم کتابش را به طرح «تسهیل مسیر برای از نوساختن نظریه» اختصاص میدهد (ص. ۱۱۱) نظریهای که هم به مسیر ذهنی و هم به مسیر عینی توجه میکند:
علیرغم این حقیقت که در آثار فروید نقش ابژه به اندازه کافی برجسته نیست، همچنان لازم است این نکته مورد توجه واقع شود که «در نهایت آنچه آنالیست به آن میپردازد سوژهایست که محصول تغییر و تبدلات خویش است» اما تا جایی که او خود را از میان آنها شکل داده «تنها میتواند بر اساس ساختار وجودی خود به عنوان یک سوژه در نظر گرفته شود» (ص. ۱۲۲). این نکته زمینه را برای جمعبندی آثار آندره گرین در باب بازنماییها، عاطفه، شخصیت، بازداری و اجبارها، فضا و زمان، تنطیمات زبان سوم، گفتار و گفتمان در روانکاوی، عمل منفی و بازشناسی ناهشیار که موضوعات زندگی کاری او بودند را فراهم میکند. آنچه او در این کتاب افزوده چگونگی سازگاری همه این موضوعات باهم است. چیزی که آن را میتوان یک وصیتنامه پنداشت.
این مقاله با عنوان «Key Ideas for a Contemporary Psychoanalysis: Misrecognition and Recognition of the Unconscious» در دیویژن ۳۹ منتشر شده و در تاریخ ۹۸/۰۳/۱۱ توسط مریم وحیدمنش ترجمه و در مجلهی روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Key Ideas for a Contemporary Psychoanalysis: Misrecognition and Recognition of the Unconscious
[۲] W. B. Yeats
[۳] The Fabric of Affect in the Psychoanalytic Discourse
[۴] On Private Madness
[۵] Life Narcissism, Death Narcissism
[۶] The Work of the Negative
[۷] Diachrony in Psychoanalysis
[۸] Psychoanalysis: A Paradigm for Clinical Thinking)
[۹] An Outline of Psycho-Analysis
[۱۰] self-analysis
[۱۱] theoretical psychoanalytic process.
[۱۲] Stephen Mitchell
[۱۳] self-psychology
[۱۴] Thomas Ogden
[۱۵] Jessica Benjamin
[۱۶] Emmanuel Ghent
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
ممنون بابت ترجمه
ممنون بابت ترجمه این مقاله
با تشکر از ترجمه
جالب بود.