بحثی در باب مرزهای ادراک انسانی
کریستوفر بولاس
اشاره: کریستوفر بولاس، روانکاو، نویسنده کتاب در دست چاپ با عنوان «وقتی خورشید فرو میپاشد: معمای اسکیزوفرنی» است، که این مقاله از آن اقتباس شده است. نسخه اصلی این مقاله در نیویورکتایمز با عنوان «بحثی در باب مرزهای ادراک انسانی» منتشر شده است. جزییات برای حفظ حریم خصوصی بیمار تغییر پیدا کرده است. |
وقتی در مزرعهام در داکوتای شمالی بودم، لوسی نامهای به من نوشت و از من درخواست کرد روانکاوی او را به عهده بگیرم. او در یک جزیرهی دوردست نروژی زندگی میکرد. او یک نویسندهی ۵۵ ساله بود که توسط میراث خانوادهاش حمایت میشد. والدیناش مرده بودند، خواهر و برادری نداشت و بهندرت با ۶۰ ساکن دیگر جزیره که همسایگان او بودند معاشرت میکرد.
معاشرت او ناشی از یک ذهن بسیار فعال بود که مختص به تجدید بیپایان خاطرات و تجلیات ناگهانی بود. وقتی حافظهاش را به کار میانداخت، ناگزیر با شخص دیگری برخورد عصبی پیدا میکرد -معلمی که او را درک نکرده بود، یا ویراستار یا ناشری که او را دستکم گرفته بود. تجلیات او طوفان ذهنی ناگهانی میشوند که در آنها او پیکرهای در دور دست میبیند که در یک آن، یک راز مگو دربارهی او را مجسم میکند. به عنوان مثال، موجی که با صخرهای برخورد میکند، شکل مادرش را به نظرش میآورد که روی تختخواب او خم شده و سعی دارد او را ساکت کند.
لوسی پنج روز در هفته، همیشه درست سر ساعت ۸ غروب به من زنگ میزد. بدون وقفه صحبت میکرد. معمولاً دستور کار را اعلام میکرد. او میگفت «امروز میخواهم در مورد خواهر آندروود و روزی که به من گفت باید صد بار روی کاغذ پوستی در یک اتاق سرد بنویسم “من ذهنم را از افکار شیطانی پاک میکنم” صحبت کنم. در حالی که من سیزده ساله بودم».
لوسی در دانشگاه روی افسانههای سِلتی و اسکاندیناویایی تمرکز کرده بود و تخیلات او اغلب او را به این باور رسانده بود که در واقع یکی از خدایان یا انسانهایی را که در این افسانهها به سر میبرند، دیده است. من برخی از این چهرههای افسانهای را از زمان مطالعات دانشگاهم میشناختم و هر وقت به او میگفتم که چهرهی نامبرده کیست، فریاد میکشید: «اوه، کریستوفر خدا را شکر که او را میشناسی!» گویی تایید کرده بودم که آن چهره به نوعی واقعیت دارد.
او دربارهی بسیاری از این شخصیتها هذیان میگفت و همچنین از طریق حافظه افراد واقعی را به موجودات خیالی تبدیل میکرد. او اغلب از آنها فراری بود.
لوسی به اسکیزوفرنی مبتلا بود. بسیاری از کسانی که من میشناسم که با افراد مبتلا به اسکیزوفرنی صحبت کردهاند، خاطر نشان میکنند که این گفتگو مانند مکالمهای با کسی نیست که بیماریاش از ابهام ناشی از اشتغال فکری یا کند شدن تکرار الگوهای شخصیتی است، بلکه مکالمه با کسی به نظر میرسد که در مرز ادراک انسانی قرار دارد. LSD را در نظر بگیرید که با آن چیزهایی میبینید که در حالت عادی ادراک نمیکنید. اگر اسکیزوفرنیک شوید چنین چیزهایی را بدون کمک مواد میبینید.
من از دهه ۱۹۶۰ با افراد مبتلا به اسکیزوفرنی کار کردهام. گاهی اوقات از من در مورد علل احتمالی اسکیزوفرنی سوال میشود. پاسخ به این سوال را درست نمیدانم. به نظرم این سوال مانند این است که بپرسیم چه چیزی باعث وجود انسان میشود. با وجود این در کار من الگویی مشخص دیده شد. کودک بودن، متحمل شدن یک وضعیت طولانی مدت است که در آن ذهن انسان پیچیدهتر از آن چیزیست که شخص به طور معمول میتواند متحمل شود. اذهان ما در خودشان محتویاتی تولید میکنند عظیم و غیر قابل تحمل. برای اینکه یک فرد بهنجار باشیم، ترجیح میدهیم که خودمان را ساکت کنیم.
کار با اسکیزوفرنها به من آموخته است که وقتی سپر دفاعی در مقابل پیچیدگی ذهن شکسته شود، احتمال یک هجوم بسیار زیاد در ذهن وجود دارد. شخصیتها حفر میشوند.
تصادفی نیست که آغاز بیماری اسکیزوفرنی تقریباً همیشه در نوجوانی است. فرد اسکیزوفرنیک در انتقال از کودکی به بزرگسالی شکست میخورد: یک جای کار میلنگد.
اما همانطور که «خود»ها در طول این دوره متزلزل میشوند، میتوانند مسیر عادی زندگی را دوباره کشف کنند و به آن بازگردند. بنابراین اگر چه بیماران مبتلا به اسکیزوفرنی نسبت به انواع اختلالات دیگر بسیار آسیبپذیر هستند، اما این خللهای متعدد باعث میشوند که آنها برای تغییر درمانی آماده گردند.
یک روز در یک جلسه لوسی به طور توصیفناپذیر از پشت تلفن فریاد کشید. من فکر کردم خانه آتش گرفته یا اتفاق وحشتناکی افتاده است. میتوانستم صدای دویدن او را بشنوم در حالی که فریاد میزد: «برو! من این کار را نکردم! خواهش میکنم مرا تنها بگذار!»
بعد از نیم ساعت دوباره پای تلفن آمد و به من گفت که «آن» بعد از او آمده است. «آن» اشاره داشت به اژدهایی هشت پا و پنج چشم که در اطراف خانه پرواز میکرد. «آن» برای کشتن لوسی آمده بود.
ناگهان به خاطر آوردم که در جلسهای گفته بودم چه خوب است خاطرات بدش ادامه پیدا نکند[۱] و فکر کردم که استفاده من از این عبارت ممکن است تصویری از اژدها[۲] به ذهنش آورد. او اصرار داشت که اژدها واقعی است و از این که من حرفش را باور نکردم عصبانی بود.
او گفت: «کریستوفر اینجا روبروی من بود. به طرف من آتش پرتاب کرد! پیراهنم را سوزاند! حرف شما بی ربط است».
هنوز سر من داد میکشید و خشمگین بود بنابراین کمی صحبت کردیم و جلسه به پایان رسید.
روز بعد لوسی من را متهم کرد که من اژدها را فرا خواندهام. «تو گفتی» اژدها به تو حمله خواهد کرد و او «این کار را کرد».
«تو اینطور شنیدی؟»
او پاسخ داد «نه. این همان چیزی است که تو گفتی. حافظهی من کامل است. تو این کار را کردی».
«واضح است، من برای این اتفاق وحشتناک سرزنش میشوم».
او گفت: «بله. پس چرا این کار را انجام دادی؟»
«من فکر میکنم شما به خاطر شنیدن بعضی از اندیشههای بسیار خصوصیات از من خشمگین هستی و میخواهی از دست من خلاص شوی».
او گفت: «تو خیلی وحشتناک بودی»
«بودم و شاید هنوز هم هستم. اژدها موجودی است که اشیا را از بین میبرد[۳]».
گفت: «تو قبول داری؟».
«بله این کار من است به نوعی».
پرسید: «اژدها بودن؟»
«نه، اما من به این کار ادامه میدهم. روانکاوها بعضی اوقات کجخلق میشوند».
او پرسید: «چرا؟»
«لوسی تو به من پول میدهی تا تو را تحلیل کنم. این شغل من است و گاهی اوقات درست پیش نمیرود».
«پس چرا همه چیز را درست نمیکنی؟»
«خب، لوسی،… من…»
او گفت: «وقتی با من دربارهی چیزی که فکر میکنی حرف میزنی من خوشنود میشوم».
«متشکرم لوسی»
این فقط یک قطعه فشرده از یک جلسه است. با این حال در طول سالهایی که این جلسات برقرار بود چنین اتفاقهایی میافتاد. لوسی یک دنیا انگیزههای شوم ایجاد میکرد و آنها را به من نسبت میداد. من سعی کردم ریشهی اضطرابهای گزند و آسیب او را که باعث اینگونه سرزنشها میشد، پیدا کنم و اکنون موفق شدیم ریشههای توهم او را با یک ایدهی ساده پیگیری کنیم.
به عنوان مثال، من حق داشتم عبارت «کشیدن» dragging on را به «اژدها» dragon مرتبط کنم. او کلمه drag را شنید، پیوندی با این ایده که من فکر میکردم او یک drag است ایجاد کرد، و وقتی از این موضوع عصبانی شد احساس کرد که آتش از دهانش بیرون میآید، و یک اژدها دید. در عین حال مجبورم که اقرار کنم که به دنیای درونی او کشیده شده بودم و او احتمالاً حق داشت که در اینباره اعتراض کند.
لازم نیست متخصص سلامت روانی باشید تا از تلاشهای هماهنگ در برخی گروههای روانپزشکی -مرتبط با صنعت داروسازی- آگاهی داشته باشید. این تلاشها به منظور القاء دیدگاهی است که اسکیزوفرنی به طور ژنتیکی تعیین میشود و باید در ابتدا از طریق ترکیبی از داروهای نگهدارنده و دورههای گاه به گاه بستری شدن، درمان شود. ممکن است یک اشاره مختصر به «رواندرمانی» در فرم درمان رفتاری شناختی با زمان محدود وجود داشته باشد.
متاسفانه امروزه بسیاری از بیماران مبتلا به اسکیزوفرنی، داروهای آنتیسایکوتیک بسیار قوی در بیمارستان دریافت میکنند و با ترکیبی از داروها که زندگیشان را ملالآور میکند، خالی از انگیزه میشوند. حالتهای روانی (به سان مردهی متحرک) آنها به علت تغییرات ذهنی آنها نیست. طنز غمانگیز این رویکرد این است که بیمار با فرایندی موازی با اسکیزوفرنی مواجه میشود: محبوس شدنهای رادیکال، فعالیتهای تغییر ذهنی، از دست دادن صفات انسانی، انزوا.
ممکن است بسیاری از افراد مبتلا به اسکیزوفرنی نیاز به بیمارستان و داروهایی به منظور کمک به کشف بخشهای قابل استفادهی ذهن خود داشته باشند. با این حال، موارد درمان موفقی در مورد اسکیزوفرنی دیدهام که در آنها نه دارویی تجویز شده است و نه فرد بیمار بستری بوده است. به هیچوجه هم من تنها روانکاوی نیستم که این کار را انجام داده است.
همهی ما حکمت صحبت کردن را میدانیم. در مشکلات، ما تبدیل به شخص دیگری میشویم. شنیده شدن، چشمانداز جدیدی ایجاد میکند. کمکی که به ما میشود نه تنها در حرفهایی که زده میشود بلکه همچنین در ارتباط انسانیِ حین مصاحبت است که موجب ارتقای تفکر ناهشیار میگردد.
صحبت کردن با یک همدل، اثر درمانی دارد. همهی ما این را میدانیم. همهی ما این کار را به صورت طبیعی انجام میدهیم و برای اثبات آن به «نتایج مطالعات» نیاز نداریم. این دقیقاً همین روش قدیمیِ خودیاری از طریق وجوه روانی و وجودی است که اغلب در مواجهه با شخصیت اسکیزوفرنیک انکار میشود.
در پایان سال پنجم کار ما، لوسی دیگر دچار توهم نبود و در خاطرات گذشته غرق نمیشد. اما بابت گذشتهی خود آشفته بود و از آن تعجب میکرد.
او شروع به مطالعه دربارهی اسکیزوفرنی کرد. این اتفاق خوبی بود که میخواست درباره بیماریاش صحبت کند. او میگفت که حالا میتواند به راحتی بیماریاش را توصیف کند. میگفت حتی اگر گاه و بیگاه یعنی هر شش ماه یکبار باز هم بیماریاش عود کند میتواند شرایطش را توصیف کند، و اگر افکارش او را به بازی بگیرد، توهمهایش را به یاد بیاورد. در واقع او در حال بهبود یافتن بود و این یادآوری گذشته برایش مانند سرگرمی شده بود.
در آخرین ماههای همکاریمان، طی یک مرحله سخت در کارمان، از من خواست که به او بگویم آنچه از پنجرهی اتاقم در داکوتای شمالی دیده بودم چه بوده است. و من به او درباره حضور حیواناتی مثل جغد، خرگوش، گوزن، عقاب و درختان و آب و هوا و غیره به او توضیح دادم. او هم عکسهایی از خانهاش، باغ و جوجههایش و روستای کوچکی که در آن زندگی میکرد برایم فرستاد.
جالب است که مناظر منحصر به فرد ما -در جزیرهای که او در آن زندگی میکرد و در داکوتای شمالی که من زندگی میکردم- نقش ابژهی سومی را داشت که طی مدت زمانی که سعی میکردیم او ذهنش را بازیابی کند، ذهن هر دوی ما را تغذیه میکرد. در آخرین مرحله از کارمان، او از من عکسهای واقعی را به جای روایت من از آنچه که دیده بود طلب کرد و من مجبور به پاسخ شدم. دنیای ابژه تبدیل به خود شیء شد، نه سوژههایی از روایت یا قضاوت افراد. داکوتای شمالی من تبدیل به داکوتای شمالی او شد.
این مقاله با عنوان «A Conversation on the Edge of Human Perception» در نیویورکتایمز منتشر شده و توسط تیم ترجمه تداعی ترجمه و در تاریخ ۱۳ مهر ۱۳۹۷ در مجله تداعی منتشر شده است. |
[۱] dragging on
[۲] dragon
[۳] drags on