skip to Main Content
همانندزدایی از مادر: اهمیت ویژه برای پسر

همانندزدایی از مادر: اهمیت ویژه برای پسر

همانندزدایی از مادر: اهمیت ویژه برای پسر

همانندزدایی از مادر: اهمیت ویژه برای پسر

عنوان اصلی: Dis-Identifying from Mother: Its Special Importance for the Boy
نویسنده: رالف گرینسون
انتشار در: مجلهٔ بین‌المللی روانکاوی
تاریخ انتشار: ۱۹۶۸
تعداد کلمات: ۲۴۵۸ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۱۵ دقیقه
ترجمه: آرش مهرکش

همانندزدایی از مادر: اهمیت ویژه برای پسر

متون نخستین روانکاوی به مشکلات ویژه‌ای می‌پرداختند که دختر بچه‌ها باید بر آنها غلبه کنند تا زندگی جنسی خوش آیند و ظرفیت عشق ورزیدن به دست آورند. دخترها باید برای دو موضوع پرکشمکشی چاره بیاندیشند که پسرها از آن در امان‌اند. آن‌ها باید منطقه اصلی شهوت‌زای خود را از کلیتوریس به واژن منتقل کنند. همچنین باید مادر را به مثابه‌ٔ هدف اصلی عشق رها کنند و به پدر و مردان روی آورند (فروید ۱۹۲۵، ۱۹۳۱، ۱۹۳۳، ۱۹۴۰). اما هدف از این مقاله توجه به فراز و نشیبی است که در رشد روانی طبیعی پسر در سن پیش‌ادیپی رخ می‌دهد. فرزند پسر برای رسیدن به حس مردانگی سالم، باید ابژه‌ٔ نخستینِ همانندسازی خود یعنی مادر را رها کند و به جایش با پدر همانندسازی کند. به باور من چالش ویژه‌ٔ پسران در هویت جنسی مردانه و احساس تعلق به جنس مرد از همین گام اضافه در رشد ریشه می‌گیرد، گامی که زنان از آن بی‌نیازند.
دختر نیز اگر بخواهد هویت ویژه‌ٔ خویش را بسازد، باید از مادر جدا شود. اما همانندسازی با مادر یاری‌اش می‌کند تا زنانگی‌اش را استوار کند. ادعای من این است که مردها در مردانگی خود بسیار بیشتر از زنان در زنانگی خود مردد هستند. به گمان من، اطمینان زنان و تردید مردان در هویت جنسی‌شان ریشه در آن همانندسازی نخستین با مادر دارد.
برای روشن کردن بحثم درباره‌ٔ فرآیندهای پیچیده و درهم آمیخته‌ای که به کودک یاری می‌رساند تا از آمیختگی نخستین همزیست‌وار با مادر رها شود از اصلاح «همانندزدایی» بهره می‌برم. همانندسازی، اگر بخواهم به زبان مالر بگویم، در شکل‌گیری ظرفیت جدایی و فرد شدن نقش دارد (مالر، ۱۹۶۳؛ ۱۹۶۵ مالر و لپریر، ۱۹۶۵). اما توانایی پسر بچه در همانندزدایی است که از آن پس، موفقیت و شکست در همانندسازی با پدر را تعیین می‌کند. این دو پدیده، یعنی همانندزدایی از مادر و همانندسازی با پدر وابسته و مکمل هم‌اند. شخصیت و رفتار پدر و مادر هم نقش مهمی دارد و نتیجه‌ٔ این تحول‌ها به رابطه‌ٔ رفت و برگشتی آن‌ها نیز بستگی دارد. مادر ممکن است فرایند همانندزدایی را آسان کند یا برایش مانع بتراشد. پدر هم نقش مشابهی در همانندسازی متقابل دارد.
من از میان تجارب بالینی گوناگونم به امکان وجود چنین گره‌هایی در رشد هویت جنسیتی مردانه پی بردم. پنج سال است که در پروژه‌ای پژوهشی در دانشگاه کالیفرنیا – لس آنجلس افراد تراجنسیتی را مطالعه می‌کنم: افرادی که می‌خواهند آناتومی جنسی‌شان را با جراحی تغییر دهند. این مراجع‌ها از نظر زیست‌شناختی سالم‌اند و روان‌پریش به حساب نمی‌ایند. اما پذیرفته‌اند که از نظر ذهنی و عاطفی به جنس دیگر تعلق دارند. با این‌که از اتفاق از همجنس‌گرایی بیزارند. بر اساس رواج رشک به آلت مردانه در زنان و تحقیر زنان از سوی مردان در جامعه‌مان، انتظار داشتم که بیشتر بیماران تراجنسیتی زنانی باشند که می‌خواهند مرد شوند. در عوض، مطالعه صد مورد در یک دوره‌ٔ نه ساله نشان داد که بین دو سوم تا سه چهارمِ آن‌ها، مردانی بودند که خواهان زن شدن بودند (استولر ۱۹۶۴). مطالعات مشابه توسط دیگران نسبت‌های حتی بالاتری را نشان می‌دهد (پاولی ۱۹۶۵; بنجامین ۱۹۶۶).

این بیماران یک گروه بسیار دست‌چین و کوچک هستند و شاید نماینده‌ٔ رَوایی برای نارضایتی بیشتر مردان از هویت جنسی خود نباشند. این واقعیت که اختلال دگرپوشی تقریباً منحصر به مردان و گسترده‌تر از آن چیزی است که گمان می‌شود، گواهی مؤثرتری برای نارضایتی مردان از مردانگی و میلشان به زن بودن است. به علاوه، تجربه‌ٔ بالینی خودم با روان رنجورهای کمابیش سالم در روانکاوی نیز هم‌سو است. درست است که بیماران زن من به شیوه‌های گوناگون به مردان رشک می‌ورزند: از داشتن آلت مردانه گرفته تا مزایای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی بیشترشان؛ با این حال، برداشت من این است که در سطحی ابتدایی و ژرف از ناخودآگاه، بیماران مرد من رشک شدیدتری نسبت به زنان و به ویژه مادران دارند. هر جنس نسبت به جنس دیگر رشک می ورزد. اما رشک پنهان‌تر مردان که زیرِ نمای بیرونی خوارکردن زنان پنهان است به هویت جنسی‌شان آسیب می‌زند.

می‌توانم این را این گونه توضیح دهم: بیماران مرد من تجربه‌ٔ پوشیدن لباس زیر زنانه در خودارضایی‌هایشان را نشانه‌ای از فانتزی زن‌ بودن می‌دانند. توصیف مشابهی را از هیچ بیمار زنی به یاد نمی‌آورم. این موضوع احتمالا به این که فتیشیسم نیز تقریباً صد-در-صد یک بیماری مردانه است، ربط دارد. حتی زنان روان‌رنجور که در خیال‌شان ادای مردانه با آلت مردانه در می‌آورند معمولا خود را نه مرد بلکه زنانی با آلت مردانه تجسم می‌کنند (مردنمای آشکارا همجنس‌گرا مساله‌ٔ دیگری است فراتر از حدود این مقاله.)

برداشت بالینی من این است که هراس از همجنس‌گرایی در روان‌رنجورها، که در واقع ترس از دست دادن هویت جنسی است، در مردان نیرومندتر و پایدارتر از زنان است. مشاهدهٔ فضای کنونی جامعه نیز نشان می‌دهد که مردان خیلی بیشتر از زنان به مردانگی خود تردید دارند (مید ۱۹۴۹). زنان ممکن است به جذاب بودن خود شک کنند، اما از زنانگی خود آسوده‌ خاطرند. زنان در کنار جنس دیگر در زنانه‌ترین حالتشان‌اند. درحالی‌که مردان بیشترین احساس مردانه را در کنار مردان دیگر یعنی هم‌جنس‌شان دارند. هم‌زمان که در دوره‌ٔ کنونی زنان ابراز جنسی بیشتری یافته‌اند و خواهان ارگاسم مساوی و دیگر حقوق برابر شده‌اند، گویی مردان از نظر جنسی بی‌علاقه تر و کم شورتر شده‌اند.
بگذارید به موضوع رشک مرد نسبت به زن برگردم. به باور من، رشک عاملی مهم در آرزوی زن بودن مردان است که ریشه در رشک نخستین همه‌ٔ کودکان به مادرشان دارد. پیروان کلاین کوشیده‌اند آن را با رشک نوزاد به شادی و امنیت مادر در شیر دادن توضیح دهند (کلاین ۱۹۵۷). من این توضیح را رد نمی‌کنم؛ اما چند عامل مهم که تفاوت رشک بین مردان و زنان را بهتر توضیح می‌دهد در آن نادیده می‌ماند.
یافته‌های بالینی کلی که در بالا بیان شد، نقطه‌ٔ شروعی برای اندیشه‌های من در مورد نقش همانندسازی اولیه‌ٔ پسر با مادر و سپس توانایی او در همانندزدایی از مادر بوده است. کار با لنس، پسر پنج‌و‌نیم ساله‌ٔ «تراجنسیتی دگرپوش» فرصتی برای مشاهده‌ٔ دست اول موضوع همانندزدایی برایم فراهم کرد.
لنس پسری باهوش و سرزنده و خوش‌ رفتار بود. اما به شدت در دو حوزه‌ٔ رشدی مشکل داشت. نخست، او گامی مهم در رشد را نپیموده بود، گامی که اجازه می‌دهد کسی را دوست داشته باشی بدون اینکه خود را با آن شخص یکی بدانی. در نتیجه، او غرق آرزوی زن شدن بود. لباس پوشیدن و رفتارش دخترانه بود. اما نه از روی عادت یا اجبار، بلکه با آرزویی فراگیر که مانند باوری راسخ یا حتی هذیان به نظر می‌رسید. اگر لنس درمان نمی‌شد، من باور دارم که کاملاً تراجنسیتی یا دگرپوش می‌شد تا این خواسته‌ای که از آن آگاه بود را برآورده کند (در همجنس‌گرایان، این خواسته ناخودآگاه است.)
در ارائه‌ٔ این مورد در کنگره‌ٔ آمستردام، من توضیح دادم که چگونه لنس عروسک «باربی» خود را به شکل شاهزاده خانمی می‌پوشاند و به مجلس رقصی می‌برد و با چه سروری او را دورتادور سالن می‌رقصاند. وقتی من شاهزاده خانم را دیدم به او گفتم که چقدر زیباست؛ چقدر دوست دارم او را در آغوش بگیرم و با او برقصم و چقدر عاشقش هستم. آخرش لنس به من گفت: ‘بفرما، تو می‌تونی شاهزاده خانم باشی.’ من جواب دادم، ‘من نمی‌خوام شاهزاده خانم باشم، من می‌خوام باش برقصم.’ لنس حیرت زده شد. این را چندین بار تکرار کردم تا اینکه پسر اجازه داد با شاهزاده خانم برقصم. او این صحنه را با شگفتی و ناراحتی تماشا کرد. سرانجام از من پرسید آیا من با همسرم می‌رقصم، آیا عاشق همسرم هستم. من جواب دادم ‘بله.’ پسر جلسه را ترک کرد در حالی که غرق فکر بود..
کمی بعد از این رویداد، لنس دیگر به عروسک باربی با ضمیرهای ‘من’ و ‘ما’ اشاره نکرد، بلکه فقط ‘او’ صدایش کرد. کم کم، به ندرت با عروسک باربی بازی می‌کرد و وقتی بازی می‌کرد، جنبه‌هایی جنسی‌ در بازی‌اش بود که پیش از آن وجود نداشت. از آن پس، او همانندسازی قوی‌تری با من و سپس با پدرش نشان داد. برای نخستین بار، رفتارهایی را نشان داد که بی‌شک نشان‌دهنده‌ٔ این بود که در مرحله ادیپی فالیک (قضیبی) قرار دارد.
من باور دارم که مشکل اصلی لنس ناتوانی او در تکمیل فرآیند فردشدن و جدایی از مادرش بود. مادر لنس بسیار انحصارگر بود و از نظر دیداری و لمسی زیادی به کام پسر بود. همچنین مادر چه با شوهرش چه با مردان دیگر، با نفرت و بی‌احترامی رفتار می‌کرد. پدر از مادر می‌ترسید و در کارش چندان موفق نبود. معمولا در خانه حضور نداشت و ارتباط لذت‌بخش خیلی کمی اگر نگوییم هیچ، با فرزندش داشت. به نظرم هر چند لنس توانسته بود بازنمایی خودش را متفاوت از بازنمایی اُبژه بسازد اما هنگامی که خواست هویت جنسی واقعی خود را شکل دهد با دشواری روبرو شد.
«دقیقاً همین‌جاست که به نظر من توانایی پسر برای همانندزدایی از مادرش اهمیت بسیار زیادی دارد. دختر می‌تواند با همانندسازی خود با مادر، ویژگی‌های زنانه را به دست آورد. اگر پیش یک چهره‌ٔ زنانه با نقش مادری بزرگ شود، زنانگی‌اش کم‌و‌بیش تضمین شده است. پسر راه دشوارتر و ناشناخته‌تری پیش رو دارد؛ برای رشد هویت جنسی مردانه او باید از مادر جدا شود و با الگویی مردانه همانند سازی کند. گرین‌اکر در سال ۱۹۵۸ به این نکته اشاره می‌کند که درست است زنان در این زمینه آشفتگی‌های بیشتری دارند اما آشفتگی هایشان خوش‌خیم‌تر است. یاکوبسن هم در سال ۱۹۶۴ به این سوال پرداخت که چرا زنان نسبت به مردان مشکلات هویتی بیشتری نشان نمی‌دهند. به باور من هر دو نویسنده به همان جستاری اشاره دارند که گفته‌ام؛ یعنی مشکل ویژه‌ٔ پسر در همانندزدایی از مادر و همانندسازی متقابل با پدر.

می‌خواهم این نکته‌ٔ آخر را کمی بیشتر بررسی کنم، گرچه به دلیل کمبود فضا تنها نمای کلی آن را رسم می‌کنم. فکر کنم همه‌ٔ ما موافقیم که در دوران کودکی هم دختر و هم پسر همانندسازی همزیست‌وارِ نخستین با چهره‌ٔ مادری شکل می‌دهند که بر اساس ادغام ادراک‌های دیداری و لامسه‌ٔ اولیه و فعالیت‌های حرکتی و درون‌سازی و تقلید شکل می‌گیرد. این راه به تشکیل رابطه‌ای همزیست‌وار با مادر می‌رسد. مرحله‌ٔ بعدی در رشد کارکردهای ایگو و روابط اُبژه، تفکیک بین بازنماییِ خود و بازنماییِ اُبژه است. مالر در سال ۱۹۵۷، گرین‌اکر در سال ۱۹۵۸، یاکوبسن در سال ۱۹۶۴ و دیگران روشن کرده‌اند که چگونه شیوه‌های گوناگون همانندسازی بر چنین گذاری اثر می‌گذارد، گذاری که دگرگونی از یکجا بلعیدنِ [اُبژه] به همانندسازیِ گزینشی در فرایند نمو را ممکن می‌کند.
توانایی تفکیک بین همسانی‌ها و ناهمسانی‌ها سرانجام به تواناییِ تمیز بین درون و برون و خود و غیرخود راه می‌برد. در این فرایند، کودک می‌آموزد که هستیِ جداگانه‌ای است متفاوت از مادر و سگ و میز و دیگران. با این حال، او کم‌کم از راهِ همانندسازی یاد می‌گیرد، کارهایی همچون کارهای چهره‌ٔ مادری، مانند سخن گفتن و راه رفتن و غذا خوردن با قاشق را انجام دهد. این کارها رونویسی کور نیستند، بلکه بر پایه‌ٔ سرشت و توانمندی‌های جسمی و ذهنیِ کودک پیرایش می‌شوند. سپس، سبک رفتار و کارهایش با سروکار داشتن با دیگران و پیرامون تغییر می‌کند. آنچه ما هویت/کیستی می‌نامیم به نظر می‌رسد نتیجه‌ٔ پیوند و یکپارچه‌سازیِ بازنمایی‌های جدا-از-همِ خویشتن است.
اکنون می‌خواهم بر یک جنبه از چنین فرایندهای رشدی تمرکز کنم: رشد هویت جنسی. شکل‌گیری هویت جنسی هنوز کمابیش پرابهام است. پیشتر در ارائه‌ای، پیشنهاد کردم که چند عامل در این فرآیند نقش دارند: (الف) آگاهی از ساختارهای آناتومی و فیزیولوژی خود فرد، به ویژه صورت و اندام‌های تناسلی. (گرین‌اکر، ۱۹۵۸) (ب) نسبت دادن جنسیتی مشخص و هم‌سو با ساختارهای آشکار جنسی فرد از سوی والد و دیگر اشخاص و (ج) نیرویی زیست شناختی که گویا از آغاز تولد وجود دارد. برای تایید این نکته‌ها، می‌توانم به موردهایی در کلینیک هویت جنسیتی‌مان اشاره کنم که در آن کودکانی که آلت تناسلی نداشتند و بیضه‌هایشان پیدا نبود سراسر پسرانه رفتار می‌کردند. پدر و مادر با آنها پسرانه برخورد می‌کردند و همین کارگر شده بود. ما بسیاری از شبه نر-ماده‌هایی را در این کلینیک دیده‌ایم که زندگی خود را در نقش جنسیتی اشتباه می‌گذرانند بی اینکه هیچ تردید آشکاری درباره هویت خود داشته باشند. اما این را هم می‌دانیم که در برخی کودکان نیروی زیستی نیرومندی وجود دارد که خلاف آناتومی آشکار آنها و جنسیتی که والدین نسبت داده اند عمل می‌کند (استولر ۱۹۹۴)؛ هرچند پدیده‌ٔ چندان معمولی نیست و به ندرت اتفاق می‌افتد. از نگاه بالینی هر سه عامل برهم‌کنش می‌کنند تا حس فرد از جنسیتش را شکل دهند.
به باور من عامل چهارمی برای پسران باید افزوده شود. منظورم همانندزدایی از مادر و همانندسازی تازه با پدر است. این موضوع ویژه‌ٔ پسر است چرا که باید از امنیت و لذتی دست بکشد که همانندسازی با چهره‌ٔ مادری برایش فراهم کرده و باید با پدری همانندسازی کند که آن قدر در دسترس نیست. خروجی چنین فرایندی به چند عنصر بستگی دارد. مادر باید مشتاقانه اجازه دهد تا پسر با چهره‌ٔ پدری همانندسازی کند؛ مثلاً با تشویق و ستایش راستین ویژگی‌ها و مهارت‌های پسرانه راهش را هموار کند و به رشدش در این مسیر چشم بدوزد. عنصر حیاتی دیگر در چنین تغییری در راه همانندسازی این است که پدر انگیزه‌های لازم برای همانندسازی با خودش را به دست دهد. لنس با پدرش همانندسازی نمی‌کرد چرا که پدرش مردی بزدل و غمگین بود. انگیزه‌ٔ زیادی برای همانندسازی با او وجود نداشت مهم‌ترین بخش درمانی در کار من با او ایجاد اشتیاق به همانندسازی با من بود چرا که از نظر او من از زندگی لذت می‌بردم و نترس بودم. بعدتر که پدرش در فرایند روان‌درمانی پیش رفت، لنس با او نیز همانندسازی کرد. این را هم باید بیفزایم که انگیزه‌ٔ همانندسازی با پدر از عشق و احترامی که مادر به او نشان می‌دهد می‌آید. همانندسازی‌هایی که بر پایه‌های دیگری شکل می‌گیرد چندان مایه‌ٔ پشت‌گرمی نیستند (آنا فروید ۱۹۶۵).
اکنون پرسش‌هایی پیش می‌آید: پس از اینکه پسر با پدر همانندسازی می‌کند همانندسازی نخستین با مادر چه می‌شود؟ آیا ناپدید می‌گردد و جایش را به همانندسازی نو می‌دهد؟ آیا برجا می‌ماند اما نهفته می‌شود چون همانندسازی مهم‌تر با پدر آن را بی‌اهمیت می‌کند؟چه قدر از همانندسازی پسر با پدر همانندسازی متقابل یا حتی پاد-همانند‌سازی است به این معنا که همانندسازی نخستین را از کار می‌اندازد؟ آیا همین جا نمی‌توانیم پاسخ به این پرسش را بیابیم که چرا مردان درباره مردانگی خود بیشتر دود‌ل‌اند؟ شاید چون پایه‌ٔ همانندسازی‌‌شان یا بهتر بگوییم همانندسازی متقابلشان با پدر نااستوار است؛ همان چیزی که واکنشی ناخودآگاه از رشک و خوارشماری در آنها ایجاد می‌کند. شاید زنان پنجاه سال پیش که پسرانشان را همچون دختران لباس می‌پوشاندند و مویشان را شانه می‌کردند به شهود دریافته بودند که باید کودک را هماهنگ با هر مرحله از رشدش کامیاب کنند تا نمو آینده‌ش تضمین شود. پسربچه، هنگامی که نیاز نخستینش به همانندسازی با مادر برآورده می‌شد، بهتر می‌توانست گام‌های بعدی را برای همانندسازی با پدر بردارد.
فکر کنم بیشتر از آنکه پاسخ داده باشم پرسیدم. امیدوارم که نوشته‌ها و گفتگوهای آینده این موضوع را روشن‌تر کند.

این مقاله با عنوان «Dis-Identifying from Mother: Its Special Importance for the Boy» در مجلهٔ بین‌المللی روانکاوی منتشر شده و توسط آرش مهرکش ترجمه و در تاریخ ۱۸ اسفند ۱۴۰۳ (۸ مارس ۲۰۲۵) به مناسبت روز زن در ویژه‌نامهٔ زن وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.
مقالات ویژه‌نامهٔ زن
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search
همکار گرامی؛ ثبت‌نام دورهٔ یک‌سالهٔ «درمانگری با رویکرد روابط اُبژه‌ای» آغاز شده است.
اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام