بنیادگرایی، روانکاوی، و نظریههای روانکاوی | فرانک سامرز
بنیادگرایی، روانکاوی، و نظریههای روانکاوی
در این مقاله، تفسیر روانکاوانه از بنیادگرایی ارائه میشود، که تلاشی است برای درک معنا و داینامیکهای روانشناسی بنیادگرایی بر اساس آنچه که ما در مورد رشد و آسیبشناسی آن میدانیم. هدف من اما، فراتر از درک جنبشهای بنیادگرا است. قصد من استفاده از صورتبندیِ به دست آمده برای برقراری پیوند بین سایکوداینامیک بنیادگرا با اضطرابها و استراتژیهای انطباقی است که معمولاً در دنیای مدرن تجربه میشود. برای اینکه این تحلیل تا حد امکان نزدیک به ذهن باشد، تقسیمبندیهای موجود در جنبش روانکاوی را بررسی میکنم تا نشان دهم که اضطرابها و دفاعهای بنیادگراها را میتوان در نبردهای بین نظریههای روانکاوی متعارض مشاهده کرد. در این روند، امید دارم این موضوع را نشان دهم که روانکاوی با اضطرابهایی مشابه با اضطرابی که بنیادگرایان را تهدید میکند، مواجه بوده است و به روشهایی کاملاً مشابه واکنش نشان داده است.
اصطلاح «بنیادگرایی»[۱] ریشه در مجموعهای از کتابهای منتشر شده در اوایل قرن بیستم، به نام اصول بنیادین[۲] دارد، که از مقاومت در برابر تاثیر و نفوذ مدرنیسم از طریق بازگرداندن پروتستانیسم[۳] به باورها و اعتقادات بنیادین آن حمایت میکردند. در حالی که دیدگاههای بنیادگرا به هیچ وجه محدود به کلیسای پروتستان نمیشود، اما این تعارض با مدرنیته به عنوان مضمون شاخص و هدایتگر بنیادگرایی در هر یک از جلوههای دینی آن باقی مانده است. هدف بنیادگرایی مذهبی، بازگرداندن یک دین به اصول اولیه آن است، و بدین ترتیب، بیانگر این است که دین از احکام بنیادین و اصلی خود منحرف شده و ارتباطش را با نیات اصلی بنیانگذاران آن از دست داده است. از آنجایی که دینهای با گستردگی بیشتر دیگر به معنای دین بنیادگرایان نیست، معمولاً زیرگروههایی در درون یک دین خاص تشکیل میشود، که اغلب به آنها «جنبشهای بنیادگرا»[۴] میگویند؛ هر جنبش واکنشی است در برابر آنچه که طرفداران آنها به عنوان تلاشهای مدرنیستی برای سکولاریزه کردن اصول و اعتقادات خود میدانند.
در سه دین بزرگ توحیدی، جنبشهای بنیادگرا تلاشی برای مقابله با نفوذ و تاثیرات فرهنگ گستردهتر و در نتیجه، حفاظت از هویت دین هستند. به عنوان مثال، در پروتستانیسم، اصول اساسی بنیادگرایی عبارتند از: اعتقاد به (۱) عدم وجود خطا و اشتباه لفظی در کتابهای مقدس، (۲) تولد مسیح از باکره و ماهیت الهی مسیح، (۳) دیدگاه جایگزین گناهکاران[۵]، (۴) رستاخیز جسمانی مسیح، و (۵) بازگشت قریبالوقوع مسیح. اصل بنیادگرایی مسیحی این است که کتب مقدس هم خطاناپذیر هستند و در طول تاریخ دقیق و بدون اشتباه بودهاند، به طوری که مومن فقط باید از کلام مستقیمی که از جانب خدا به او رسیده است، پیروی کند. کتب مقدس، کلام خداوند هستند، اصلاح یا تردید در مورد آنها غیر قابل تصور است. مسیحی بودن یعنی به این عقاید پایبند باشید. هر کسی که تفاسیر دیگری از انجیل داشته باشد یا کتب مقدس را دستورالعملهایی بداند که ممکن است به صورت گزینشی اجرا شوند، مفهوم ایمان را درک نکرده است. همینطور کاتولیکهای بنیادگرا معتقد هستند که اصلاحات واتیکان دوم به کلیسا آسیب رسانده است، زیرا موجب انحراف از تمرکز بر گناه و نیاز به دستیابی به رستگاری و آمرزش گناهان شده است. از این منظر، تاکید بر تسکین آلام و رنج انسان، به دور از مفهوم کلیسا به عنوان منجی ارواح است. در یهودیت ارتدکس، عهد عتیق همراه با شریعت شفاهی که در تلمود شرح داده شده است، تنها متونی هستند که معنای دین را دارند. بنیادگرایان بر این باورند که این متون، الهی، خطاناپذیر هستند و بدون تغییر منتقل شده است. از آنجا که انجیل بدون خطا و تنها قانون است، سرزمینهای انجیل[۶] تنها مرزهای شناخته شده در خاورمیانه هستند و هیچ مذاکرهای نمیتواند آن را تغییر دهد. به همین ترتیب، در حالی که همه مسلمانان معتقد هستند که اعتقادات دینی آنها از طریق خدا به محمد منتقل شده است، اما بنیادگرایان دو اصل اساسی را اضافه میکنند: (۱) مسلمانان باید خودشان را به تفسیر تحتاللفظی[۷] (تفسیر بر اساس نص سند) متون مقدس محدود کنند، و (۲) قوانین اسلامی باید جایگزین قوانین سکولار شوند. طالبان، شاید افراطیترین نمونه بنیادگرایی در اسلام، به معنی «کسانی که کتاب مقدس را مطالعه میکنند» است، و پیروان آن خودشان را پیروان واقعی قرآن میدانند. وحشیگری و ظلم آنها با این استدلال که آنها پیرو سخنان حضرت محمد هستند، توجیه میشود.
با اینکه همه این جنبشها نمونههایی از بنیادگرایی دینی هستند، اما همه بنیادگرایی دینی نیست. رژیمهای سیاسی سکولاری که خود را تنها منبع حقیقت میدانند، معمولاً ظلم خود را به شهروندان بر این مبنا توجیه میکنند که آنها در حال بازگرداندن کشور به معنا و مفهوم واقعی ایدئولوژی هستند، و اینکار از طریق تفسیر تحتاللفظی و عینی متنی صورت میگیرد که یک جنبش بر اساس آن بنا شده است. استالین معتقد بود که او دستورات و قواعد مارکسیستی را اجرا میکند. «ساختارگرایان سختگیر»[۸]در ایالات متحده معتقدند که این کشور باید به «معنای واقعی» قانون اساسی[۹] بازگردد و تفسیرهایی را که به معنای واقعی کلمه و صریحاً در خود متن قانون نمیتوان یافت، باید نقض کرد. این گروه به قانون اساسی همان نگاهی را دارند که گروههای مذهبی بنیادگرا نسبت به کتب مقدس خود مانند انجیل یا قرآن دارند.
در جنبشهای بنیادگرایانه دینی، این فرض مطرح میشود که شیوه صحیح عمل به دین همان است که بنیانگذاران آن انجام دادهاند، به طوری که نباید هیچ تفاوتی بین منشاء دین و روشهای صحیح اجرای اعتقادات دینی وجود داشته باشد. بنیانگذاران یک عقیده از کتب و متون خطاناپذیری، چه عهد عتیق، چه عهد جدید، یا قرآن پیروی میکردند. جنبشهای بنیادگرای غیر مذهبی نیز به همین ترتیب از نوشتههای بنیانگذار یک نظام اعتقادی استفاده خواهند کرد. استالین برنامههایش را بر این مبنا توجیه کرد که در حال بازگرداندن کشور به دیکتاتوری پرولتاریا[۱۰] است، دیدگاهی که مارکس در کتاب سرمایه[۱۱] توضیح داده است. گاردهای سرخ نیز از بازگشت به معنای اصلی و گمشده مارکسیسم از طریق آموزههای مائو الهام گرفتند.
به دلیل آنکه متن اصلی خطاناپذیر است، حرکت رو به جلوی تاریخ به پایان رسیده است. در حالی ما همچنان طول مدت (duration) را تجربه میکنیم، اما زمان و تاریخ در نوشتههای متون مقدس منجمد شدهاند؛ معنا و هدف در نوشتههای این متون حک شده و بنابراین برای باقیماندهی موجودیت و هستی انسان از قبل تعیین شدهاند. با توقف فرآیند زمانی، این موجود به جز اجرای مجموعهای از احکام از پیش تعیین شده، نمیتواند به هیچ چیزی دست یابد. در حالی که ممکن است مارکسیسم بنیادگرا، از این نظر که فلسفه کمونیستی، انقلابی علیه سرمایهداری در آینده را پیشبینی میکند، یک استثناء به نظر برسد، اما این جنبش تاریخی رویدادی از پیش تعیین شده است، و به محض اینکه این رویداد تاریخی وقوع یابد، به مرحله نهایی میرسد. بنابراین، تنها تفاوت بین مارکسیسم و سایر انواع بنیادگرایی به لحاظ تاریخی این است که فلسفه مارکسیستی برای پایان دادن به این رویداد تاریخی، به رویدادی در آینده مینگرد، اما بنیادگرایی دینی برای توقف رویداد تاریخی به عقب نگاه میکند.
از آنجایی که تاریخ به سرانجام رسیده است، هر جنبش بنیادگرا تنها گروهی از تجربهها را میشناسد. بنیادگرایان دینی هیچگونه تمایزی بین دستهبندی سکولار و دینی را نمیپذیرند. دین و اعتقاد آنها پایه و اساس همه حقیقت است، بنابراین، استدلال و شواهد سکولار، مانند علم یا حکومت مدنی، نمیتواند بر حقیقت واحد و یکپارچهای که مبنای همه اعمال انسان است، تاثیر بگذارد. به همین دلیل است که بنیادگرایی مذهبی در واکنش به روشنگری[۱۲] پدید آمد. ارزشهای عقلانی (values of reason)، پذیرا بودن نسبت به شواهد، و آزادی اندیشه، آماج اصلی اتهامات جنبشهای بنیادگرای مذهبی تا به امروز بودهاند. همینطور، ایدئولوژیهای بنیادگرای سکولار هیچ نقشی برای دین قائل نیستند. برای مارکسیست بنیادگرا، فقط ماتریالیسم دیالکتیکی[۱۳] است که میتواند به حقیقت عینی دست یابد. در این دیدگاه، دین یک نظام سرمایهداریِ رو به انحطاط است که باید ریشهکن شود، زیرا تهدیدی برای تضعیف حقیقت نهایی اصول مارکسیستی است. از نظر هیتلر، دین فقط میتوانست اعتقاد به آلمان باشد، و مردم آلمان «هیچ خدایی دیگری به جز آلمان» نمیخواستند. یهودیان دشمن بودند زیرا آنها «افراد سرگردانی»[۱۴] بودند که سرسپردگی و تواضع آنها نسبت به خدای آلمان را نمیتوان پذیرفت. اطاعت و تسلیم شدن کامل در برابر سرزمین مادری، همان نقش منحصر به فرد را در نازیسم ایفا کرد که پرستش خدا برای بنیادگرایان مذهبی دارد.
اگرچه بنیادگرایی در هر شکلی که باشد، واکنشی است به آنچه که پیروانش، آن را تضعیف نظام اعتقادی میدانند، اما بنیادگرایان مذهبی فقط به سکولاریزاسیون اعتراض ندارند؛ آنها با هر گونه تلاشی برای تفسیر متون مقدس یا عمل به دین به گونهای متفاوت از آنچه که به عنوان نیت و مقصود بنیانگذاران آن میدانند، مخالف هستند. مسیحیان بنیادگرا، با اعتقاد به آفرینشگرایی واقعی[۱۵]، تلاشهایی که برای سازگاری انجیل با علوم مدرن انجام میشود، به منزلهی تخریب دین میدانند. این موضوع را پروتستانی بنیادگرا، جی. گرشام ماخن[۱۶]، به طرز تلخی بیان کرده است: «در تلاشی که لیبرال برای سازگاری مسیحیت با علم مدرن دارد، واقعاً از همه چیزهای متمایز در مسیحیت چشمپوشی کرده است، به طوری که آنچه باقی میماند، فقط همان نوع نامشخص آرمان دینی است که قبل از ظهور مسیحیت در جهان وجود داشت» (ماخن، ۱۹۲۳، صفحه ۷). همین استدلال امروزه مورد استفادهی بنیادگرایان اسلامی قرار میگیرد که اصرار دارند سازگاری و انطباق با ایدههای غربی، مانند دموکراسی یا جدایی دین از سیاست، اسلام را نابود میکند. درست است که در دین اسلام روایات و سنت اندکی در مورد تفکیک فرقهگرایی از سکولار وجود دارد، اما برخی مسلمانان فضایی در قرآن برای تشکیل دولت منتخب یا حداقل یک دولت مستقل از دین میبینند، در حالی که بنیادگرایان هر گونه به رسمیت شناختن دولت مدنی را عامل نابودی دین اسلام میدانند. در همین راستا، هر گونه نفوذ غربی برای بنیادگرایان اسلامی نوعی بیحرمتی به حساب میآید، زیرا فرهنگ و سبک زندگی غربی متفاوت از فرهنگ اسلامی است که از محمد الهام گرفته و در برخی جهات آن تا به امروز حفظ شده است. به همین دلیل است که سبک زندگی غربی به همان اندازه مذهب غربی، آماج حملات و خشم غربستیزانهی مسلمانان بنیادگرا قرار میگیرد. ممکن است تصور شود که پوشش، موسیقی، و تاثیرات فرهنگی غربی تداخلی با اعمال مذهبی نخواهد داشت، اما مسلمانان بنیادگرا هر گونه ارتباطی را چنان واضح میبینند که هر مظهری از فرهنگ غربی را در خاک خاورمیانه به عنوان توهینی به دین اسلام میدانند.
برخلاف ادعای بنیادگرایان در مورد نص صریح[۱۷] کتاب مقدس، آنها در جنبههایی از کتاب مقدس که آن را خدشهناپذیر میدانند، عملکرد گزینشی دارند. به عنوان مثال، در کتاب خروج[۱۸] حکم شده است که اگر برادر مردی بمیرد، باید با بیوه او ازدواج کند، دختران را میتوان برای بردگی فروخت، و کسانی که روز سبت[۱۹] کار میکنند، باید کُشته شوند؛ در کتاب لاویان[۲۰] حکم شده است که با زنی که در عادت ماهانه است، رابطه برقرار نکنید، اگر بردهها از کشور همسایه باشند، بردهداری قابل قبول است، و کسی که نقص بینایی دارد، نمیتواند به قربانگاه خدا (altar of God) نزدیک شود. همه این احکام نادیده گرفته شدهاند، اما بنیادگرایان این عبارت را که «مرد نباید با مرد بخوابد» به عنوان دلیلی قطعی میدانند که همجنسگرایی خلاف اراده خداوند است. این دیدگاه در مورد همجنسگرایی بر مبنای نص صریح انجیل توجیه میشود. با وجود نادیده گرفتن بسیاری از آموزههای کتاب مقدس، بنیادگرایان اصرار دارند که آنها از معنای صریح و دقیق هر کلمه در کتاب مقدس پیروی میکنند و در عین حال، از پرداختن به دستورات کتاب مقدس که به آنها پایبند نیستند، خودداری میکنند. به همین ترتیب، جهادگران اسلامی مکرراً دعوت به جهاد را نقل قول میکنند، که قرار است فقط در شرایط استثنایی رخ دهد، اما این آموزه قرآن را نادیده میگیرند که کشتن یک نفر برابر با کشتن همه انسانها است. این حقیقت که آنها به صورت گزینشی برخی از بخشهای متون مقدس را نادیده میگیرند، و در عین حال بر پایبندی دقیق به سایر بخشهای آن اصرار میورزند، هرگز مورد قبول آنان نیست. واقعیت این است که بنیادگرایان همان کاری را انجام میدهند که اکثر مردم انجام میدهند: آنها از میان مواضعی اثبات شده و برقرار (established positions)، احکامی را که به نظرشان جذاب میآیند، گلچین میکنند و جنبههایی از کتاب مقدس را که مفید نمیدانند، نادیده میگیرند. تفاوت بین بنیادگرایان و دیگران در امتناع آنها از اعتراف به استفاده گزینشی از کتاب مقدس است. موضع بنیادگرایان از طریق تفسیر صریح و واقعی از یک کتاب مقدس تعریف نمیشود، بلکه به واسطهی ناتوانی آنها در قبول این نکته مشخص میشود که نظام اعتقادی بر مبنای باورهایی است که گروه مردم دارند. بنیادگرایان معتقد نیستند که کتاب مقدس بیعیب و نقص است، زیرا اگر چنین اعتقادی داشتند، از آموزههای آن به طور کامل پیروی میکردند. بنیادگرایی توجیه یک نظام اعتقادی بر مبنای تفسیر تحتاللفظیِ گمراهکننده از کتابی است که ادعا میکنند عاری از هرگونه اشتباهی است.
در بنیادگرایی غیر مذهبی، معمولاً ادعا میشود حقایق به صورت عینی توسط بنیانگذار جنبش کشف شده است. عینیتگراییِ خداناباورانهی (atheistic objectivism) مارکس همان نقشی را دارد که خطاناپذیری متون مقدس در ادیان بنیادگرا دارند. اتحاد جماهیر شوروی سابق، نسلکشی و سرکوب مستبدانه همه اشکال آزادی را بر اساس کاربرد دقیق «حقایق عینی»[۲۱] مارکسیسم توجیه میکرد. درست است که مارکس خواستار دیکتاتوری پرولتاریا بود، اما او مفهومی تقریباً رمانتیک از آزادیهایی داشت که در زمان استقرار کمونیسم بنیان نهاده شدند (به عنوان مثال به مارکس، ۱۸۴۴ مراجعه کنید). اومانیسم قابل توجه مارکس و درخواست آزادی برای تودهها را نظام سیاسی شوروی، که مردم را به خاطر کوچکترین بیان آزادی زندان میکرد، نادیده گرفته شدند. به همین ترتیب، مائو نظام چین را بر اساس آنچه که برای کشورش به عنوان پیروی دقیق از آموزههای مارکس نشان میداد، پایهگذاری کرد، در حالی که هسته انسانگرایانه نظریه مارکسیستی را نادیده گرفته بود. همینطور هیتلر معتقد بود که تفاوت نژادها از نظر عینی درست است، اما نژاد آریایی برتر است، و با منقرض کردن نژادهای پست میتوان همه مشکلات را از بین برد.
از آنجا که بنیادگرایان تنها به نص صریح بخشهایی از متون که با آن موافق هستند، اعتقاد دارند، و بقیه مواردی را که ترجیح میدهند از آن پیروی نکنند، نقض میکنند، واضح است که انگیزه آنان تفسیر تحتاللفظی و عینی نیست، بلکه نیاز به این باور است که آنها از یک اصل خطاناپذیری پیروی میکنند که هیچ تفسیر احتمالی دیگری ندارد. بدون چنین اعتقادی، بنیادگرا با عدم قطعیت و پیچیدگی تصمیمگیری انسانی مواجه میشود. شواهد و ادله باید ارائه شوند، و استدلالهای مخالف بررسی و رد شوند. جایگزینهای سیستم اعتقادی آنها باید جدی گرفته شوند، به این معنی که مبانی و شالودهها باید زیر سؤال بروند. بنیادگرایی برای مبارزه با همین اضطراب عدم قطعیت در مورد مبنای اخلاقیات و دانش است که طراحی شده است. اجبار برای یافتن دلیل و توجیه در دنیایی با پیچیدگی و عدم قطعیت بالا، موجب اضطرابی میشود که با ادعای خطاناپذیری متن تسکین مییابد.
بنابراین، بنیادگرایی به معنای واقعی کلمه نوعی حمله به خود تفسیر است. هر اندیشهای مبنی بر اینکه متن واقعاً تفسیر میشود، نوعی توهین و بیحرمتی است، زیرا به این معنی است که متن هیچ معنی واحد، روشن و تعریف شدهای ندارد. مقصود آنها انکار هر گونه رابطه بین کلام مکتوب و معنی آن برای خواننده است. حتی عبارت «تفسیر تحتاللفظی» نیز صحیح نیست، زیرا تنها یک راه برای مشاهده متن وجود دارد، و آن راه این است که معنی آن را کلمه به کلمه و تحتاللفظی درک کنیم. هیچ نقشی برای مشارکت خواننده در راستای درک متن و استفاده از آن وجود ندارد. هنگامی که طالبان میگویند آنها «طلبههای کتاب مقدس» هستند، منظورشان تفسیر قرآن نیست، بلکه درک آن و پیروی از دستورات آن است. بار انتخاب اگزیستانسیال، حتی بیش از علم، سکولاریسم، یا تضعیف ایمان، آماج حملات بنیادگرایان است. در واقع، سکولاریسم و انحرافات درون دین به این دلیل مورد حمله قرار میگیرند که اشاره به این موضوع دارند که دین و باور افراد ممکن است بیش از یک تجلی داشته باشد، ممکن است به عقیده به شیوههای مختلفی نگریسته شود و ممکن است فرد مجبور به انتخاب از میان آنها باشد.
برای حفظ صحت مطلق و خلوص و اصالت ایمان، هر گونه شک و شبهه یا حتی پیشنهاد داشتن یک دیدگاه متفاوت باید رد شود. بیان یک عقیده جایگزین، تهدیدی برای قطعیت تعصب است، و بنابراین، خشم نسبت به ارتداد را برمیانگیزاند. هر کسی که پشتیبانی خود را از دیدگاه متفاوتی اعلام کند، دشمن نظام اعتقادی میشود. این دیدگاه که افراد بیایمان «کاملاً بد» میدانند، در مقایسه با فضیلت هر کسی که از دستورات دین پیروی میکند، برخی از صاحبنظران روانکاوی را وادار کرده تا بر اهمیت دوپارهسازی در روان بنیادگرایان تاکید کنند.
دوپارهسازی
پیشنهاد شده است که دوپارهسازی، خلوص و پاکی «ما» در برابر شر و بدی «آنها» ریشهی سازمان روانی بنیادگرایان است (به عنوان مثال، کرنبرگ، ۲۰۰۱؛ کونیگزبرک، ۲۰۰۵؛ استین، ۲۰۰۶). در واقع، بنیادگرایی به هر شکلی که باشد، جهان را به خوب بودن مومنان و شر غیر قابل تحمل بودن غیرمومنان سازماندهی میکند. در موارد شدید، نفرت از غیرمومنان برای توجیه خشونت بکار میرود. چه خشونت اِعمال شود و چه نشود، مومنان پاک و خالص هستند، و در نوع دینی بنیادگرایی، نوید حیات جاودانی در بهشت داده میشود. با وجود این، در فرمولبندی دوپارهسازی به عنوان ریشهای برای موضع بنیادگرایان مشکل وجود دارد. در روان بنیادگرایان، دوپارهسازی نوعی واکنش به بیان هر گونه نظر احتمالی است که متناسب با نظام اعتقادی آنها نباشد. اگر دوپارهسازی علت اصلی نفرت بنیادگرایان باشد، پیشنهاد دیدگاههای جایگزین نمیتواند منبع اصلی اضطراب باشد. بیمار مرزی که دوپارهسازی میکند، به دلیل وجود عقاید مختلف خشمگین نمیشود، بلکه به دلیل شکست دیگران در برآوردن نیاز به درهمآمیختگی است که خشم او برانگیخته میشود (سامرز، ۱۹۹۹).
چنین بیمارانی دوپارهسازی میکنند، اما وجود تفاوت در باورها تا زمانی او را تهدید نمیکند که تداخلی با یک رابطه ادغام شده نداشته باشند. هر اندیشهای که با متن خطاناپذیر بنیادگرایان سازگاری نداشته باشد، تهدیدی برای آنان است. پس افراد مرتد به دلیل تردید ضمنی در خطاناپذیری تعصب آنها، «کاملاً بد» هستند. هر گونه تردید در مورد خطاناپذیری این دکترین، خطر فوران نفرت و حتی خشونت را به همراه دارد. مومنان «خوب» هستند، به این دلیل که به خطاناپذیری سیستم پایبند هستند، و دیگران به دلیل دوری از چنین مطابقت و پیروی، گنهکار یا بیایمان هستند. بنیادگرا به دلیل محافظت از خیر در برابر پرخاشگری، به سوی اقدام رادیکال و افراطی، حتی خشونت سوق داده نمیشود، بلکه هر گونه زیر سؤال بردن و تردید در اعتقادات است که او را به خشونت میکشاند. خصومت و خشم بنیادگرایان با توجه به مطرح شدنِ احتمالاتی که خطاناپذیریِ ایدئولوژی بنیادگرایانه را تهدید میکنند، فراز و نشیب دارد. در زمان طالبان، اگر باد برای لحظهای روبنده را از روی صورت زنی دور کند، یک مرد میتواند او را با چوب کتک بزند. نقض یک قانون، هر چند زودگذر و بدون قصد باشد، تهدیدی برای کنترل همهجانبه تعصب است که منجر به احساس ترس و نگرانی از هرج و مرج میشود. زن باید کتک بخورد تا روحیه استقلال، اراده یا اختیار او در هم بشکند. هر گونه ابراز میل و اشتیاق فردی این پتانسیل را دارد که تهدیدی برای دکترین باشد و در نتیجه، باید نابود شود. این بدان معنا نیست که بنیادگرا دچار شکاف و دوپارهسازی نمیشود، بلکه به معنای این است که دوپارهسازی پدیدهای ثانویه است، که ریشه در نیاز به اعتقاد به قطعیت دکترینهایی دارد که خود با آنها همانندسازی شده است.
بنیادگرا حس خود یا ادراک خویشتن (sense of self) را تنها از پایبندی به یک نظام اعتقادی نمیگیرد، بلکه این حس را از قطعیت معرفتشناختی و اخلاقیِ[۲۲] دکترینها دریافت میکند. برای بنیادگرا، ایمان و اعتقاد او بخشی فرعی از زندگیاش نیست، بلکه دقیقاً تعریفی از کیستی او است. بدون ایمان، او گمشده است، بدون لنگرگاه و وابستگی برای هدایت او در این جهان، اضطراب وجودی بر روان او چیره میشود. بدون دانستن تمایز بین نظام اعتقادی و حس او از اینکه او چه کسی است، وجود باورها و سبکهای زندگی جایگزین، مانند ازدواج همجنسگرایان، باعث میشود بنیادگرایان با حس اضطراب وجودی به لرزه درآیند. سپس ترس به خشم نسبت به کسانی تبدیل میشود که موجب تداوم باورهایی هستند که وجود خود را به خطر میاندازند. دوپارهسازی همه مومنان خوب و همه مرتدین بد، نتیجهی ناگزیر نیاز به پایبندی به حقیقت مطلق و خدشهناپذیر آموزهها است. دیدن غیرمومنان به عنوان موجودی پیچیده با آمیزهای از نقاط قوت و ضعف، به تفاوت و به دیدگاههای جایگزین مشروعیت میبخشد و احتمال حقایق متعدد را افزایش میدهد. این دیدگاه صلب و محکم که دیگران، مومنان «کاملاً خوب» یا تهدیدهای «کاملاً بد» برای اعتقاد هستند، ما را به این پرسش انتقادی میرساند که بنیادگرایان «دیگری» را چگونه تجربه میکنند.
دیگری
از آنجا که تعریف بنیادگرایان از خود آمیخته با اعتقادات است، کسانی که به نظام اعتقادی پایبند هستند، حس خود یا ادراک خویشتن مشترکی دارند. این خود جمعی، که به صورت یکی (one) تجربه میشود، چشمانداز هیتلر برای آلمان بود: تنها یک نژاد وجود خواهد داشت، نژاد برتر، مردم ژرمن (کونیگزبرگ، ۲۰۰۵). هیتلر با در نظر گرفتن ملت به عنوان یک دین، ادعا کرد که نازیسم «یک نوع بیان اعتقادی است … که میلیونها نفر را با قدرت و توانایی بیشتری فرا میگیرد، با آن اعتقادی که قویتر از هر قدرت زمینی است» (ص. ۱). از سوی دیگر، یهودیان فاقد هر گونه سرسپردگی و وفاداری به این ملت بودند و بنابراین «افراد خودخواهی» بودند که نمیتوانستند «خوشبختی تعلق به این جامعه بزرگ و الهامبخش» را درک کنند (ص. ۲). به همین ترتیب، اسامه بن لادن مدعی است که هدف هستی و موجودیت انسان عبادت الله است، و هر کسی که اینکار را انجام دهد، در اعتقادات او یک مؤمن تعریف میشود. کسانی که موفق به تحقق این هدف نمیشوند، بیایمان هستند. پس هر فردی، با توجه به اینکه ایمان داشته باشد یا خیر، به عنوان مؤمن یا کافر شناخته میشود، دستهبندی دیگری وجود ندارد.
بدین صورت میتوان دریافت که مطلقگرایی در بنیادگرایی تنها دو گزینه برای آزمودن دیگران باقی میگذارد. آنهایی که عقیده و ایمان مشترک دارند، با خود آمیخته شده، بخشی از مؤمنان میشوند. سرسپردگی و وفاداری هیچ جایی برای فردیت باقی نمیگذارد، بنابراین کسانی که در این تعصب شریک هستند، به بخشی از خود جمعی تبدیل میشوند، و در پرستش نماد گروه، مانند الله، آلمان، عیسی مسیح، یا نظام شوروی متحد میشوند. هیچ تفاوتی به رسمیت شناخته نمیشود، بنابراین، هر کسی که ایمان نداشته باشد، بدون تردید در بیرون گروه قرار دارد و هیچ ارزشی ندارد. تنها هویت ناباوران، به صورت غیر خود (nonself) است که عضو خود جمعی نیست. ناباوران با عدم پذیرش حقیقت تعریف میشوند و بنابراین، باید نفی، رد، یا حتی نابود شوند.
صورتبندی روانکاوی
در تفکر روانکاوانه معاصر، ناتوانی در تایید و به رسمیت شناختن دیگری، به عنوان ناکامی کودک در بیرون آمدن از حالت نارسیسیستیک شناخته میشود که در آن، مادر به عنوان دیگری (other) به رسمیت شناخته نمیشود (کوهوت، ۱۹۷۱). در حالی که کوهوت و سایر روانشناسان خود، مدتهاست که آسیبشناسی نارسیسیستیک را به عنوان بازماندگی در وضعیت اولیه رشد نارسیسیستیک فرمولبندی کردهاند، اما این وینیکات و بنجامین هستند که تئوری فرآیند رشد طبیعی را از همهتوانی تا به رسمیت شناختن دیگری به عنوان یک ذهنیت جداگانه[۲۳] ارائه کردند. وینیکات (۱۹۶۳، ۱۹۶۰) متوجه شد که مادر باید در ماههای اول زندگی کودک، سازگاری «نزدیک به کل»[۲۴] به او داشته باشد، به طوری که کودک بتواند در همهتوانی دوران کودکی زندگی کند و باور کند که نیازهای او خودبخود ارضاء میشوند. این نظریهپرداز تحلیلیِ رشد اولیه خاطرنشان میکند که نگاه فیگور مادرانه لازم است تا کودک خودش را در چشمان مادر بیابد. وینیکات نشان داد که کودک ابتدا حالات روانی خود را به واسطه دیدن آنها در چشمان مادر درک میکند، اما مادر هنوز به عنوان یک اُبژه جداگانه درک نشده است. به عقیده وینیکات، این بقای مادر از ویرانگری کودک است که این آگاهی را تحمیل میکند که مادر جداست، وجودی که زندگی خودش را دارد. اگر مادر بتواند سازگاری لازم را انجام دهد، کودک حدوداً شش تا هشت ماهه آگاه میشود که ویرانگری او مادرش را نکشته است و او را به عنوان یک ذهنیت جداگانه میبیند.
بنجامین (۱۹۹۵) موافق است که این مرحله آغازین است، اما یک فرآیند رشدی حیاتی و مهمتری را در جداییهای مادر میبیند، و از آنجایی که کودک نمیتواند آنها را کنترل کند، این آگاهی را به کودک میدهد که مادر ذهن خودش را دارد. طبق مشاهدات بنجامین، اهمیت مراحل اقدام و برقراری رابطه دوستانه در فرآیند جدایی–تفرد، صرفاً این نیست که کودک باید با زندگی بدون مادر کنار بیاید، بلکه در این است که کودک یاد میگیرد که مادر ذهنیت خاص خودش را دارد. این آگاهی، همهتوانی کودک را در برابر واقعیت جدایی مادر در هم میشکند. آنچه که به کودک اجازه میدهد تا با این ورود ناگهانی به واقعیت بیناذهنی کنار بیاید، توانایی مادر در به رسمیت شناختن حالات کودک است. بدون این مورد، رابطه نمیتواند تداوم یابد، همانطور که بدون ابراز اراده مادر، کودک نمیتواند به ذهنیت دیگری برسد. تعادل بین ابراز اراده مادر و شناسایی حالات کودک توسط او، تواناییِ رو به رشد کودک را برای برقراری ارتباط با افراد جداگانه ممکن ساخته و آن را تسهیل میکند. اگر مادر در طنین همدلانه[۲۵] باقی بماند، حالات کودک را شناسایی کرده و به آنها پاسخ دهد، در حالیکه ارادهاش را ابراز میکند، آنگاه کودک مادر را به عنوان یک مرکز ذهنیت (سوژگی)[۲۶] جداگانه میبیند. هنگامی که کودک از ذهن مادر آگاه میشود، آن دو وارد سطح جدیدی از رابطه بیناذهنی میشوند که در آن، هر یک دیگری را به عنوان یک ذهنیت جداگانه میبیند. این شناسایی و تشخیص ذهن مادر، پیشروی به مرحله بعدی شناخت بینفردی را ممکن میسازد. در مرحله جزئیترِ برقراری رابطه، کودک آگاه میشود که مادر اغلب همان احساس او را ندارد. پس از آن، کودک و والد درگیر جنگ قدرت میشوند، زیرا ابراز اراده متقابل به ناچار منجر به درگیری میشود. این آگاهی از تفاوت، حرکت تا سطح بازی نمادین را تسهیل میکند، که در آن، کودک نقش مادر را بر عهده میگیرد، گویی که میگوید «من میتوانم همان کاری را که تو با من انجام میدهی با تو انجام دهم!» این سطح از برقراری ارتباط، توانایی کودک را برای به عهده گرفتن جایگاه دیگری نشان میدهد و آن را تقویت میکند. با تکیه بر این توانایی، کودک قادر به درک این موضوع است که مادر چه احساسی دارد، حتی زمانی که با احساسات خودش متفاوت است، همچنین میتواند درک کند که مادر قادر به شناخت احساسات او است، حتی زمانی که کاملاً با احساسات مادرش متفاوت باشد.
به عقیده بنجامین، این توانمندی برای به عهده گرفتن هر دو نقش است که کودک را قادر میسازد تا از روابط «مکمل»[۲۷]، که در آن، نقشها اجرا یا معکوس میشوند، به سمت درک و تحسین دیگری به دلیل متفاوت بودنش حرکت کند. به جای از بین بردنِ آن همهتوانی اولیه، یک رابطه مکمل فقط آن را به نقشهای متفاوت تغییر میدهد. تنها دو طرفه بودن، تشخیص تفاوتها و شباهتهای دیگری، و تحسین دیگری برای جدابودگی و تفاوت او است که به کودک اجازه میدهد تا روابط مبتنی بر قدرت مطلق را پشت سر بگذارد. ترکیب حرکت به سطح نمادگرایی و تصدیق تفاوت به این معنی است که کودک نه تنها یاد میگیرد که تفاوت را بپذیرد، بلکه دیگری را به خاطر متفاوت بودن دوست داشته باشد. پس عشق صرفاً دوست داشتن دیگری به دلیل آنکه او مانند من فکر میکند یا احساس میکند، نیست، بلکه دوست داشتن دیگری برای همین تفاوتهایش است.
کار بنجامین نشان میدهد که تصدیق دیگری به عنوان یک فرد متفاوت، دستاوردی ذهنی و هیجانی است که میتواند قبل از دوران نوجوانی به پایان برسد. کودک باید یاد بگیرد که به صورت نمادین، موضع و جایگاه دیگری را رمزگذاری کند و آن را بر عهده گیرد. حرکت بین مواضع دیگران و خود برای دستیابی به تقابلی که جایگزین روابط و مناسبات قدرت میشود، ضروری است. این نوع انعطافپذیری هیجانی مستلزم فضای بالقوه، تجربه پذیرا بودن در محیط بین فردی است، که در آن، نقشهای خود و دیگری را بتوان بازی کرد. پس واضح است کسانی که در سطح ملموس و عینی باقی میمانند، هرگز نمیتوانند به روابط متقابلی دست یابند که به موجب آن، ذهنیت دیگری مورد تصدیق دوست داشتن قرار گیرد. باید بر پیچیدگی این دستاورد تاکید کرد، زیرا تحلیل بنجامین نشان میدهد که اصرار بنیادگرایان بر تحتاللفظی بودن و عینی بودن، مانعی بر سر راه امکان این تعارض است.
بدون این تعارض، کودک فقط میتواند روابط مکملی داشته باشد که بر اساس تفاوت قدرت است، حتی اگر روابط قدرت از دیگری به خود تغییر مسیر دهد. اگر مادر خود را ابراز نکند، یا در فرآیند جدایی نتواند به شناخت کودک ادامه دهد، رشد در همان همهتوانی دوران کودکی محبوس میشود. در آن صورت، مادر به عنوان اُبژهی ارضاکننده یا ناکامی باقی میماند، اما هرگز به عنوان کسی که تجربی ذهنی خاص خودش را دارد، دیده نمیشود. نتیجهی کار، یک فرد بیمار بالغ است که تنها از طریق حالت ادغام شده (merged state) قادر به برقراری ارتباط با دیگران است، و اگر این امکان وجود نداشته باشد، نسبت به دیگری که آن میل را ناکام میکند، خشمگین میشود. کسانی که نیاز برای درهمآمیختگی را برآورده میکنند، بخشی از خود میشوند، و کسانی که در برابر قرار گرفتن در یک چارچوب خاص مقاومت میکنند، به دلیل جدا بودگیشان، «بد» یا حتی شر میشوند. با وجود این، این بیماران تشنهی دلبستگی هستند، زیرا خود، که به طور کامل شکل نگرفته است، شکننده است، و تنها ماندن معمولاً تداعیگر اضطراب تنهایی و رها شدن است. چنین افرادی که نمیتوانند تنها بودن را بدون احساس تنهایی تحمل کنند، معمولاً تمایل دارند دیگران را برای رابطهای که در آن مرز خود–دیگری نامشخص است، تحت فشار قرار دهند. از آنجایی که این بیماران میدانند چگونه فقط بر اساس دلبستگی ادغام شده رابطه برقرار کنند، همواره از سوی دیگرانی که اصرار بر جدابودگی خود دارند، ناکام میشوند.
برخی از افراد به تلاش برای یافتن یک رابطه ادغام شده با دیگران ادامه میدهند و همواره از عدم دسترسی کافیِ دیگران عصبانی و ناامید هستند (سامرز، ۱۹۹۹). از آنجایی که دیگران معمولاً در برابر فشار برای نامشخص کردن مرزها مقاومت میکنند، افرادی که دچار یک خود شکننده هستند، و معمولاً متخصصان بالینی آنها را بیماران «مرزی» توصیف میکنند، اغلب به ابزارهای دیگری برای ارتباط و رهایی از اضطراب تنهایی روی میآورند. راهبردهای مختلفی وجود دارد که ممکن است برای دستیابی به احساس درهمآمیختگیِ انکار شده توسط دیگران، مورد استفاده قرار بگیرد. مواد مخدر و الکل روشهایی معمول برای از بین بردن حس انزوا از طریق وهم (illusion) موقتیِ محو شدن مرزهای خود هستند. برخی افراد در تلاش برای حفظ وهم کنترل همهجانبه بر جهان، به دنبال دستیابی به قدرت و مقام هستند، و بدین ترتیب سعی میکنند سد بین خود و جهان را بشکنند. برخی دیگر به طور کامل از این جستجو و طلب دست میکشند و غرق در ناامیدی و درماندگی، در افسردگی اتکایی[۲۸] فرو میروند. گروهی دیگر از این افراد که قادر به تنهایی نیستند، در عین حال قادر به ایجاد روابطی نیستند که اکثر مردم میتوانند تحمل کنند، به جای برقراری رابطهی فردی به دنبال ادغام و بهبود اضطراب وجودیشان در همانندسازی گروهی هستند. گروه بزرگتر باید یک ایدئولوژی توتالیستی داشته باشد، که در صورت پذیرش کامل آن، میتواند به عنوان یک خود عمل کند که اضطراب وجودی تنهایی را برطرف میکند. اگر آنها بتوانند گروهی را بیابند که در ازای پذیرفتن یک اعتقاد یا نظام اعتقادی، پیشنهاد پذیرش در آن گروه بدهند، این گروه فرعی جذب هویت جمعی میشوند تا به ادغام مورد جستجو و حس تکمیل–خود (self-completion ) دست یابند.
شگفت اینکه این درهمآمیختگی با هویتی بزرگتر، تنها حس خود (sense of self) است که چنین شخصی قادر به انجام آن است. ایدئولوژیهای بنیادگرا، چه سکولار و چه فرقهگرا، در حالت ایدهآل برای ارائه یک هویت گروهی جمعی مناسب هستند که خود فردی میتواند با آن ادغام شود. تعلق به ایدئولوژی بنیادگرا تضمینکنندهی قطعیت است، بنابراین، ابهام زندگی در ازای از دست دادن فردیت از بین میرود. خود شکننده از طریق پذیرش یک تعصب خطاناپذیر به احساس قدرت دست مییابد. غوطهور شدن در نظام اعتقادی، با ارائه یک ساختار و پایه منطقی برای نارسیسیزم باقیمانده دوران کودکی، قدرت مطلق مربوط به دوران کودکی را تشدید میکند. به جای دنبال کردن تایید دیگران که به سختی قابل دستیابی است، فرد با پایبندی به نظام اعتقادی و گروه، از عظمت و شکوه خاطرجمع است. هیتلر عظمت تسلیم شدن خود در برابر ملت آلمان را در بوق و کرنا کرد. به همین ترتیب، بنیادگرایان مذهبیِ مسلمان یا مسیحی، معتقد به شکوه و جلال ابدی برای کسانی هستند که در دین آنها حضور دارند.
بنیادگرایان دیگر هرگز احساس انزوا نمیکنند، زیرا ایمان آنها را به طور قطعی و تا ابد به گروه مومنان پیوند میدهد. هرگونه پیشنهادی مبنی بر خطاپذیری در این دکترین باید نابود شود، زیرا تهدیدی برای درک و رسوخ به قدرت مطلق دوران کودکی و برانگیختن اضطراب نهفتهی تنهایی و شکنندگی فرد است. هدف بنیادگرایی این است که با تسلیم خود فردی در برابر ایدئولوژی، بار فردیت (selfhood) را از بین ببرد.
این وهم قدرت مطلق است که به توضیح واپسرانیِ میل جنسی و خشم نسبت به میل جنسی زنانه که وجه مشخصهی بسیاری از جنبشهای بنیادگرا است، کمک میکند. میل جنسی زنان برانگیزانندهی تمایلی است که تحقق آن نیاز به دیگری دارد، بنابراین، تهدیدی برای آشکار شدن آن نوع خطاپذیری است که به شکل ضعف تجربه شده است. میل جنسی به زن، موجب قدرت او بر بنیادگرایی مرد میشود، و تهدیدی برای آسیب رساندن به استحکامات دفاعی همهتوان (omnipotent defense) است. شرم ناشی از آن، برانگیزانندهی خشم علیه این منبع افشاگری است، کسی که پس از آن به یک آزارگر تبدیل میشود، دشمنی که اگر نابود نشود، باید انکار شود. بنیادگرا برای دفاع در برابر این شرم، به زن حمله میکند، زنی که ممکن است حضورش شکنندگی نهانی او را آشکار کند. حمله به زن او را از قدرتش خاطرجمع میکند، استحکامات دفاعی همهتوان او را تقویت میکند، و در نتیجه به طور موقت اضطراب وجودیاش را تسکین میدهد.
تقسیم دیگران به اُبژههای آمیختگی یا دشمنان، امکان استفاده از فضای بالقوه را کاملاً از بین میبرد. راهحل بنیادگرایانه، مانند هر شکل دیگری از ادغام، از بین بردنِ پذیرا بودن در برابر تجربهی انسانی است. لزوم اعتقاد به خطاناپذیری نظام اعتقادی مانعی برای در نظر گرفتن سایر احتمالات است. انسداد این فضای بالقوه، هزینه اصلی راهحل بنیادگرایانه برای معضل تنهایی وجودی است.
اضطراب وجودی و خودانگیختگی
به دلیل اینکه اطاعت از ایدئولوژی تنها محافظ در برابر اضطراب از دست دادن خود است، خودانگیختگی به هر شکلی که باشد، تهدیدی برای نظام اعتقادی بنیادگرا به حساب میآید. لذت خودانگیختگی در هیجان غیر قابل پیشبینی بودن و تازگی آن نهفته است. خودانگیختگی به طور ذاتی تجربهی جدیدی ایجاد میکند، و بنابراین، بنیادگرایی باید همیشه در برابر آن مقاومت کند. برای طالبان، خنده به اندازه رقص یا موسیقی دلیلی برای کتک خوردن بود. در حالی که به نظر بسیاری از افراد در غرب، این سرکوب لذت و سرگرمی غیر قابل درک به نظر میرسد، اما وقتی این موضوع را در نظر بگیریم که در بنیادگرایی، خود با قطعیت مورد ادعای متون مقدس تعریف میشود، چنین نیازی به جدیت و وقار مطلق قابل درک میشود. نمایش به هر شکلی، مانند رقص، موسیقی یا طنز، ابزارهایی خودانگیخته برای شکستن روال طبیعی هستند. طنز و شوخطبعی مانند هر شکلی از نمایش، دیدگاه جدیدی، یعنی دیدگاه کمدی را معرفی میکند. این نوع آزادی همراه با این تهدید است که جهان را میتوان از زوایای دید مختلف دید، به شیوههای مختلفی تحسین کرد، و از طریق مواضع مختلفی شناخت. شوخطبعی این دیدگاه را معرفی میکند که پیشبینی نشده و ناگهای است، پیشفرضها را متزلزل میکند و انتظارات را زیر پا میگذارد. احتمال نفوذ ناگهانیِ غیرمنتظرهها، موجب اضطراب طالبان شد و در نتیجه، تفریح و سرگرمی در رژیم آنها غیرقانونی شد. به نظر بنیادگرایان، نمایش در مفهوم عام، تهدیدی است که به فرد حق تفسیر کردن میدهد. اگر دیدگاه طنز مجاز باشد، آنگاه میتوان دیدگاههای مختلفی را در مورد تعصب بکار برد. بنیادگرایی نمیتواند ریسک کند.
سرکوب شوخطبعی و خودانگیختگی در بنیادگرایی سکولار هم رخ میدهد. خشک و جدی بودن دیکتاتوری شوروی را میلان کوندرا در چندین رمانش به طرز تلخ و اندوهباری به تصویر کشیده شده است. در کتاب شوخی[۲۹]، تلاش برای طنزآمیز بودن روی کارت پستال منجر به زندانی شدن طولانی مدت قهرمان داستان میشود، زیرا مقامات فقط میتوانستند این نشانه را جدی فرض کنند. مقامات فقط میتوانستند کلمات نوشته شده را به صورت تحتاللفظی و عینی ببینند و قادر به درک کلمات به عنوان شوخی نبودند. درک و تحسین شوخی به معنای اتخاذ دیدگاه پوچانگاری، هر چند به صورت مختصر است، و این امر امکان آزمودن قوانین دولتی از دیدگاههای مختلف را فراهم میکند. شوخطبعی به معنای تمرین آزادی است. به همین دلیل است که بنیادگرایی بدون طنز و خشک است، و رژیم شوروی، مانند هر نظام بنیادگرای دیگری، نمیتوانست دیدگاه کمیک را در خود جای دهد.
تلاش برای حذف خودانگیختگی پیامدهای گستردهای دارد. همانطور که وینیکات (۱۹۶۰) مدتها پیش نشان داد، ژست خودانگیختهی کودک، شاهدی برای یک فرآیند بلوغ ذاتی جهت تبدیل شدن به فردیت است. انگیزه و ظرفیت برای به کارگیری استعدادها و تمایلات ذاتی، ابرازهایی خودانگیخته هستند که اگر محیط اولیه پاسخ درستی به آنها بدهد، به موجودی منحصر به فرد تبدیل میشود. از آنجایی که خود از ابرازهای بدن و ذهن تشکیل شده است که بدون قصد و نیت ارادی عمل میکند، بهای خفه کردن خودانگیختگی، نابودی پتانسیل خود شدن است. بدون خودانگیختگی، هیچ فضای بالقوهای وجود ندارد، و بنابراین، هیچ امکانی برای رشد خود وجود ندارد. زندگی انسانی که آفریده نشده است، بلکه از طریق زیستشناسی و محیط تعیین میشود، یک خود نیست، بلکه وسیلهای است که نیروهای دیگری در آن فعالیت میکنند. بنیادگرا قطعیت تعصب خودش و تسکین موقت اضطراب وجودی را با نابودی خود میخرد. تنها یک عقیده وجود دارد؛ فرد قربانی خطاناپذیری و نص صریح متن میشود.
هر جنبش بنیادگرا، چه فرقهای و چه سکولار، برای ریشهکن کردن احتمالات و نابودی آزادی، نوآوری، و خلاقیت طراحی شده است. بنیادگرا وارد بحث بر سر تفسیر «لیبرال» در مقابل تفسیر «محافظهکارانه» متون اعتقادی نمیشود، زیرا بنیادگرایی با خود مفهوم تفسیر مخالف است. جنبش پدیدارشناختی در فلسفه، همانطور که هایدگر (۱۹۲۶) و گادامر (۱۹۷۶) نمونههایی از آن هستند، نشان داد که ما ذاتاً موجودات تفسیرگری هستیم که در تمام تجربهها به دنبال معنا و ایجاد آن هستیم. این فیلسوفان نشان دادهاند که تفسیر یک فعالیت اتفاقی و فرعی نیست که هنگام بحث درباره آثار هنری انجام میدهیم، بلکه جوهره و اساس ما در جهان است. همه تجربهها، چه ادراک حسی، تفکر، لحظه زیباشناختی، گفتوگو، یا عمل خواندن کتاب، دربرگیرندهی تفسیر معنای کاری است که انجام میدهیم. بنیادگرایان سعی در انکار دقیقاً همین انسانیترین خصلت، یعنی دادن معنا در جهان هستند. به همین دلیل است که بنیادگرایی چیزی جز تلاش برای خاموش کردنِ انسانیترین خصیصیه در ما نیست.
با وجود ماهیت افراطی جنبشهای بنیادگرا، درک ما از منشاء آنها میتواند ما را به درجاتی از همدلی برساند که با قصد آسانتر، سادهتر کردن و قابل کنترلتر کردن جهان است. عصر مدرن چنان سرشار از عدم قطعیت در میان مجموعهای گیجکننده از احتمالات است که میل و گرایش به شفافسازی جهان با پذیرش یک نظام اعتقادی، به روشی رایج برای کاهش اضطراب تبدیل شده است. با شتاب گرفتنِ تغییرات در فناوری و سبک زندگی، هم جنبشهای مذهبی و هم سکولار از انواع مختلف، تمایل به ادغام در اعتقادات گروهی جمعی دارند که ساختاری برای زندگی ارائه میدهند، اما برای حفظ هویت، بیگانگان و غیرخودیها باید حذف شوند. رشد سریع «گروههای حمایتی»، سازمانهای «خودیاری»، و گروههای ذینفوذ به دلایل بیشمار، و نیز فرقهها پدیدهای است که به سرعت در حال تغییر جامعه است. این گروهها اغلب به سیستمهای ایدئولوژیکی تبدیل میشوند که خواستار سرسپردگی کامل و بدگمانی نسبت به دیگرانی که عقاید متفاوت دارند، هستند. به عبارت دیگر، بنیادگرایی افراطیترین نوع ابراز و نمود یک روند اجتماعی است که خود را در قالب یک گروه جدی و سختگیر تعریف میکند که در ازای نادیده گرفتن خود–ابرازی، قطعیت و اطمینان ارائه میدهد.
نظریههای روانکاوی
کاهش اضطراب با سادهسازی جهان به دستهبندیهایی که به راحتی قابل درک است، تاریخ روانکاوی را تحت تاثیر خود قرار داده است. با اخراج یونگ و آدلر توسط فروید شروع شد، آنها موسسات روانکاوی خودشان را راهاندازی کردند، دیدگاههای جایگزین معمولاً از سوی جریان اصلی روانکاوی کنار گذاشته شدند و به صورت مکاتب فکری جداگانه با مؤسسات آموزشی خاص خودشان و ارتباط اندک با سایر تئوریها سازماندهی شدند. این روند ادامه یافت تا زمانی که ملانی کلاین نظریهای را در مورد رشد و آسیبشناسی پیشااُدیپی ارائه کرد که منجر به نوعی استراتژی تفسیری شد که از تکنیک تحلیلی استاندارد فاصله گرفت. کلاین که به شدت مورد حمله گلوور (۱۹۴۵)[۳۰]، آنا فروید (۱۹۲۷) و سایرین قرار گرفت، مکتب خاص خودش را تشکیل داد، که نتیجه آن، انشعاب در انجمن روانکاوی بریتانیا بود که تا به امروز وجود دارد (سیگل، ۱۹۸۰). روانشناسان ایگو برنامههای آموزشی تحلیلی خودشان را دارند، کلاینیها هم برنامههای خاص خودشان را دارند و ارتباط کمی بین آنها وجود دارد. گروه کوچکی از روانکاوان بریتانیایی که به نام گروه میانه بریتانیا شناخته میشوند، عناصر اندیشهای خود را از هر طرف دریافت کردند، اما هیچ کدام از گروهها آنها را نپذیرفتند.
در واقع، نظریهپردازان تحلیلی کلاسیک، همواره نظریهپردازان گروه میانه بریتانیا را به همان شیوهای که به طرفداران کلاین حمله کردند، مورد انتقاد قرار دادهاند. همه دیدگاههای تجدیدنظرطلب (revisionist) به دلیل کنار گذاشتن اصل روانکاوی مورد انتقاد شدید قرار گرفتهاند؛ از کلاینیها به دلیل تاکید بیش از حد بر پرخاشگری، رشد پیشااُدیپی، و تفسیر اولیه، و از مکتب میانه به دلیل تاکید نکردن بر نظریه رانه و مداخلات غیرتفسیری انتقاد شده است. تا چندی پیش، ایدههای هر دو گروه در بیشتر مؤسسات انجمن روانکاوی امریکا نادیده گرفته میشد و حتی اکنون نیز در این برنامهها توجه جدی به آنها نمیشود. برعکس، افکار کلاین تا حد زیادی محدود به مؤسسات کلاینی شده است، یعنی در جایی که به سایر نظریهها توجه چندانی نشده است.
میتوان دید که این روند در نوآوریهای نظری تازه نیز ادامه دارد. هنگامی که کوهوت ایدههایش را در مورد رشد نارسیسیستیک و کاربرد روانکاوی برای اختلالات خود مطرح کرد، مورد حمله شدید تحلیگران کلاسیک قرار گرفت که او را به «غیرتحلیلی» بودن متهم کردند (به عنوان مثال، کورتیس، ۱۹۸۵، ۱۹۸۶؛ لندن، ۱۹۸۵؛ روبوویتز – سایتس، ۱۹۸۸). اتهام این بود که اصلاحات فنی او، با تغییر دادنِ جهت تاکید از هشیار ساختنِ فانتزی ناهشیار، تاثیر درمان را کاهش داده، به طوری که کار او دیگر «روانکاوی واقعی» نبود. در مقابل، روانشناسان خود، معمولاً روانشناسی ایگو را به صورت کاربرد سخت و پیشداورانهی تئوری رانه که از لحاظ بالینی بیفایده است، توصیف میکنند (به عنوان مثال، بوش، ۱۹۸۴؛ گلدبرگ، ۱۹۹۰؛ کوهوت، ۱۹۷۷). در این مورد، نتیجهی کار هنوز تاسیس مؤسسات روانکاوی جدید نبوده است، بلکه یک سازمان جایگزین، به نام شورای بینالمللی روانشناسی خود[۳۱] است، که کنفرانسهای خاص خودش، نشریه روانشناسی خود، و به زودی یک مجله بینالمللی برای روانشناسی خود دارد. به همین ترتیب، روانشناسی ایگو، جنبش رابطهای را به دلیل ناتوانی در پایبندی به اصول بنیادی تحلیلی، مانند ناهشیار داینامیک رد کرده است (به عنوان مثال، باچانت، لینچ و ریچارد، ۱۹۹۵؛ ویلسون، ۱۹۹۵). رویکرد رابطهای که توسط سنتگرایان به عنوان روانکاوی «واقعی» تلقی نمیشود، سازمان حرفهای خود را ایجاد کرده است، به نام انجمن بینالمللی روانکاوی و رواندرمانی رابطهای[۳۲]، که کنفرانس دوسالانه خود را هم برگزار میکند. تعداد کمی از روانشناسان ایگو از انجمن روانکاوی امریکا (APsA) شرکت میکنند، و تنها درصد اندکی از شرکتکنندگان در کنفرانسهای انجمن روانکاوی امریکا، از روانکاوان رابطهای هستند. در واقع، روانشناسان معاصر ایگو، تقریباً تمامی رویکردهای دیگر روانکاوی را به دلیل کنار گذاشتن اصل روانکاوی تحقیر کردهاند (به عنوان مثالُ باچانت و همکاران، ۱۹۹۵؛ بوش، ۱۹۹۵؛ شوگرمن، ۱۹۹۵؛ ویلسون، ۱۹۹۵). روانکاوان رابطهای نیز به نوبه خود معمولاً تفکر کلاسیک را به عنوان یادگاری منسوخ از «تئوری ذهن تکساحتی»[۳۳] تحقیر میکنند (به عنوان مثال، آرون، ۱۹۹۶؛ میچل، ۱۹۸۸).
این حقیقت که این تئوریها با یکدیگر اختلاف نظر شدیدی دارند، به خودی خود مشکلساز نیست. اختلاف نظری میتواند ثمربخش باشد اگر به صورت مناظرههای عقلانی و منطقی باشند که نکات مورد اختلاف به شکل گفتوگو مورد بحث و بررسی قرار گیرد. متاسفانه، نتیجه معمول اختلاف نظر در روانکاوی، کنار گذاشتنِ سازمانیِ یک دیدگاه جدید از ایدههای نظری رقیب بوده است، به طوری که طرفداران یک نظریه جدید ایدههای خود را جدا از دیگران مورد بحث قرار میدهند. معمولاً دیدگاههای نظری به جنبشهایی تبدیل میشوند که طرفداران آنها، درون خودشان و با حقایق خاص خودشان، در مقابل کسانی که آن نظام اعتقادی را تایید نمیکنند، به دفاع از خود میپردازند. اختلافنظرهای بنیادین تئوری در این حوزه به ندرت منجر به تبادل فکری بر مبنای شواهد بالینی، نظری یا تحقیقاتی شده است. کاملاً برعکس، این عرصه اکنون به اردوگاههای متخاصم تقسیم شده است، که هر کدام دور یک سیستم نظری خاص که مقدس تلقی میشود، درهم آمیختهاند و تنها با اعضای خود گفتوگو میکنند. با اینکه تعداد کمی از تحلیلگران ادعا میکنند که از یک کتاب یا رهبر خطاناپذیر پیروی میکنند، اما معمولاً گرایش این است که ایدههای اصلی مکتب فکری را به همان شیوهای که بنیادگرایان در مورد متون خطاناپذیر ادعا میکنند، بکار گیرند. اگر تحلیلگرانِ سایر مکاتب نظری برخی از آن ایدهها را به چالش بکشانند، پیروان ایدئولوژی از مجموعه فکری در برابر منتقدان آن دفاع میکنند. امکان قرار گرفتن در معرض چنین انتقاداتی با ایجاد انجمنهای تخصصی جداگانه در کنفرانسهای خاص خودشان بسیار کم میشود. سازماندهی کنفرانسها و مجلات زیر چتر گروهی که از طریق یک تئوری تعریف شده است، عملاً تضمین میکند که اصول اساسی نظان اعتقادی به چالش کشیده نخواهد شد. همانطور که اشاره شد، هنگامی که ایدههای کوهوت در روشهای بنیادین از روانکاوی کلاسیک فاصله گرفت، او رهبر جنبش جدیدی شد که منتهی به یک سازمان ملی و در نهایت بینالمللی شد که کنفرانسهای خاص خود را فارغ از نفوذ و مزاحمت کسانی که ایدههای نظری متفاوتی دارند، برگزار میکند.
تئوریهای روانکاوی و جنگهای میان آنها شباهت قابل توجهی به جنبشهای بنیادگرا دارند. همانطور که بنیادگرایان نظام اعتقادی خود را خطاناپذیر و کاملاً دقیق میدانند، اعضای جنبشهای روانکاوی نیز به دکترین و اصول تئوری خود پایبند هستند. اگر چه گاهی اوقات اعضای هر گروه خاص ممکن است ایدههایی را به آن تئوری اضافه کنند، اما ساختار دکترین قابل بحث نیست. به عنوان مثال، سالهای متمادی، زیر سؤال بردن نظریه رانه در موسسهای که مورد حمایت انجمن روانکاوی امریکا بود، موجب تردید در مورد شایستگیهای آن فرد برای تبدیل شدن به یک روانکاو بود. با اینکه ممکن است این سختگیری در برخی برنامهها کاهش یافته باشد، اما اصرار بر پذیرش حقیقتِ تئوری کلاسیک و انجام تحلیل مطابق با اصول و مفروضات بنیادی آن، همچنان کمابیش در روانکاوی سازمانیافته امریکایی رمزگذاری شده است. کسانی که عقاید متفاوتی دارند، همچنان متهم به «غیرتحلیلی» بودن هستند. همینطور در جنبش رابطهای نمیتوان این فرض را که بیمار و روانکاو «در یک ماتریس رابطهای قرار گرفتهاند»[۳۴] زیر سؤال برد. در جنبش روانشناسی خود، نمیتوان به دستگاه مفهومی (conceptual apparatus) کوهوت شک کرد. هنگامی که این مفاهیم از خارج از جنبش مورد انتقاد قرار میگیرند، طرفداران آن، درست مانند بنیادگرایان، با حمله به منتقدان برای دفاع از اعتقاد خود صفآرایی میکنند. نقد بیرونی، دشمنی است که باید در برابر آن از تعصب دفاع کرد. البته، با برپایی سازمانها، موسسات، مجلات و کنفرانسهایی که برای ترویج نظریه طراحی شدهاند، میتوان از رویارویی با ایدههای رقیب اجتناب کرد. این گروهها مشابه با کلیساهایی هستند که برای محافظت از ایمان در برابر سکولاریزاسیون پیشپاافتاده (diluted) یا حتی شیوههای جایگزین عبادت در مسیحیت تشکیل شدهاند. نتیجهی کار، گروههایی از «مؤمنان» هستند که از طریق پذیرش یک تئوری، هویت مشترکی دارند و «غیرمؤمنان» که بیگانه و بیرونی هستند، و تنها به دلیل تفاوت نظری آنها دیده میشوند. تعداد بسیار کمی از تحلیلگران، موضع تحمل، پذیرش، یا تعداد بسیار کمتری، موضع دوست داشتنِ تفاوت را حفظ کردهاند.
ممکن است در اینجا متهم شوم که نسبت به مکاتب نظری مختلف جانب عدالت را حفظ نکردهام، چرا که هر کدام از آنها در طول سالها تکامل یافته و تغییر کردهاند. به عنوان مثال، روانشناسی خود، شامل دیدگاههای مختلفی است که با تغییر دادنِ ایدههای اصلی کوهوت تا گسترش تفکر او به مداخلات غیر تفسیری که او پیشبینی نمیکرد، پیش رفته است. همینطور، تحلیلگران کلاینی افکار او را تا اختلالات نارسیسیستیک و شرایط مرزی گسترش دادند، به گونهای که بنیانگذار جنبش هرگز آن را تصور نمیکرد. تحلیلگران رابطهای نیز ممکن است بگویند که از ایدههای مختلف استقبال نمیکنند، که همه آنها بین همه اعضای گروه مشترک نیستند. همه اینها درست است، اما باید به نحوهی مدیریت تفاوتها در هر مکتب نظری دقت کرد. بدون شک درست است که هر روانکاوی به صورت گزینشی از برخی ایدههای هر تئوری استفاده میکند و برخی دیگر را نادیده میگیرد. اما همینها را میتوان در مورد جنبشهای بنیادگرا نیز گفت. بنیادگرایان به طور معمول جنبههایی از کتاب اعتقادی خود را که ادعا میکنند خطاناپذیر است، نادیده میگیرند و بر ایدههای دیگری پافشاری میکنند که نمیتوان در نوشتههایی که طبق ادعای آنها حقیقت عینی هستند، پیدا کرد. یادآوری میشود که اساس و جوهرهی بینادگرایی، اعتقاد واقعی به خطاناپذیری کتاب اعتقادیشان نیست، بلکه به این باور نیاز دارند که نوشتههای آن حقیقت عینی و قطعی است. بنیادگرایان هرگز انتخابی بودن آن را تایید نمیکنند. به همین ترتیب، طرفداران مکاتب نظری در روانکاوی هم معمولاً در بکارگیری ایدههای بنیانگذار جنبش به صورت گزینشی عمل میکنند، اما هرگز به این رفتار تبعیضآمیز اعتراف نمیکنند. حتی اگر برخی از دستگاههای مفهومی مکتب نادیده گرفته شوند، عدم پایبندی به اصول اعتقادی نظام هرگز به عنوان انتقاد از ایدههای بنیانگذار اعلام نمیشود. مفاهیمی که طرفداران هر مکتب پیشنهاد میدهند، معمولاً بر اساس نوشتههای بنیانگذار صحهگذاری میشوند، حتی اگر تشخیص ارتباط بین آنها دشوار باشد. بنابراین، روانشناسی خود، تفکر کلاینی، روانشناسی ایگو، و تئوری رابطهای، در واقع همگی تغییر کردهاند، اما در هر مکتبی، طرفداران هیچ انتقادی از بنیانگذار یا مبنای مفهومی تئوری نمیکنند، حتی اگر آن را تلویحاً تغییر داده باشند.
این عدم تمایل به اعتراف در مورد خطاپذیری بنیانگذار و مبنای مکتب فکری در نهایت همان چیزی است که جنبش روانکاوی را به طرز خطرناکی به تفکر بنیادگرایان نزدیک میکند. درست همانطور که برای بنیادگرایان هر گونه پیشنهاد مبنی بر خطاناپذیری تهدیدی برای برانگیختن اضطراب وجودیِ عدم قطعیت است، روانکاوان نیز تمایل دارند به هر پیشنهادی مبنی بر اشتباه و خطای بنیانگذار مکتب با خشم واکنش نشان دهند و از رهبر مکتب دفاع کنند. پذیرفتن چنین تفکری به معنای اجازه دادن برای شک و تردید در مورد ایدههایی است که یک مکتب بر اساس آنها بنا شده است. در این صورت، قطعیت در هم میشکند و نظام نظری به راحتی قابل اِعمال نخواهد بود. در نظر گرفتنِ تئوریهای مختلف در ذهن، حین گوش دادن به مطالب بیمار، کاری پیچیده و دشوار است که مستلزم تمایل به تصدیق عدم قطعیت و نگرش مستمر پذیرا بودن نسبت به ایدههای جدید است. از زمان فروید، حفظ این حال ذهنی چالشی دشوار برای تحلیلگران بوده است. البته، طنز ماجرا این است که فروید دقیقاً چنین نگرشی را مطرح کرده است. او از تحلیلگران خواسته است «مانند یک گیرنده تلفن» با «توجه به حالت تعلیق»[۳۵] (گوش دادن بدون جهت) گوش کنند. چیزی که او هرگز تایید نکرد، این بود که این نوع پذیرا بودن در برابر معنای بالقوه در تضاد با این استدلال او است که همه رواننژندیها ریشه در یک تعارض ادیپی حل نشده دارند که شامل سکسوالیته واپسزده شده و / یا پرخاشگری است. هر مکتب نظری مدعی پذیرا بودنِ ایدههای جدید است، اما تنها ایدههای از پیش شکل گرفته را میپذیرد. اگر روانکاو پیش از دیدن بیمار، فرمولاسیونی از آنچه رواننژندی باید باشد، در ذهن داشته باشد، در آن صورت احتمال پذیرا بودن در برابر مطالب و دادههای بیمار وجود ندارد. این تعارض بین پذیرا بودن و قطعیت نظری به عنوان منبع تنش در روانکاوی کمتر شناخته شده است.
سازماندهی روانکاوی در نظامهای اعتقادی که حقایق خدشهناپذیر معینی را میپذیرند، هدفی مشابه با خطاناپذیری متون اعتقادی در جنبشهای روانکاوی را دنبال میکند. ابهام و عدم قطعیت بیش از حدی که هنگام تلاش برای درک سایر افراد وجود دارد، با اتخاذ مجموعهای از اصول که به عنوان خطاناپذیر تلقی میشوند، تا حد زیادی کاهش مییابد. نظریه رانه برای تمام روانکاوی امریکا به مدت چندین دهه چنین مفهومی بود. نتیجه این بود که صرف نظر از مطالب و دادههای ارائه شده، روانکاو توانست رانههای جنسی و پرخاشگرانه را در ریشه رواننژندی بیمار بیابد. هنگامی که ساختار نظری وجود داشته باشد که مطالب و دادهها در آن چارچوب قرار بگیرند، ابهام و عدم قطعیت خیلی کمتر تهدید به حساب میآیند. به همین ترتیب، روانشناسی خود، یک انتقال ایدهآلساز[۳۶] یا انتقال آیینهای[۳۷] را در میان انواع مختلف ادراکاتی که بیمار از روانکاو دارد، پیدا خواهد کرد. تحلیلگر رابطهای، نوعی به هم تنیدگی را در یک ماتریس تعاملی فرض میکند که روانکاو را درگیر همه مطالب و دادههای ارائه شده توسط بیمار میکند. تحلیلگران کلاسیک نکته مورد نظرشان را اینگونه استدلال میکنند که فروید به این ایدهی پیشنهاد شده اعتقاد داشت. روانشناسان خود معمولاً همان کاری را که کلاینیها با کلاین انجام دادند، در مورد کوهوت اجرا کردند. این واقعیت که یک استدلال از طریق ارجاع به بنیانگذار یک جنبش قابل قبول پنداشته میشود، نشان میدهد که شباهت بین گفتمان روانکارانه و بنیادگرایی بیشتر از مباحثات علمی است.
من به این نتیجهگیری افراطی نمیرسم که گفتمان روانکاوی تنها شکل دیگری از بنیادگرایی است. حداقل به دیدگاههای مختلف در تفکر روانکاوی اذعان میشود، و گاهی اوقات حتی پیوند متقابل بین ایدهها وجود دارد. تعداد اقلیتی از تحلیگران هستند که دیدگاههای مکاتب فکری مختلف را میپذیرند. با وجود این، تاریخ روانکاوی به طرز وحشتناکی شبیه جنبشهای بنیادگرا است. (۱) سازماندهی زیرگروهها معمولاً بر اساس ایدههای بنیانگذار است، بدون اینکه هیچ گونه اذعانی به خطاپذیری بنیانگذار مکتب وجود داشته باشد. (۲) هر نظریهای خودش را بر اساس ایدههای بنیانگذار، که غیرقابل تردید تلقی میشوند، توجیه میکند. (۳) مکاتب فکری روانکاوی معمولاً به گونهای عمل میکنند که گویا جنبش تاریخی این حوزه به ایدههای بنیانگذار آنها ختم شده است. (۴) طرفداران هر یک از دیدگاهها به یک هویت جمعی پیوند میخورند و معمولاً دیگران به واسطه عدم اعتقادشان به سیستم شناسایی میشوند.
از آنجایی که روانکاوی در طول سالها مورد حملات فزایندهای قرار گرفته است، اضطراب در این حوزه قابل لمس است. متاسفانه به نظر میرسد که این احساس تهدید خودش را در نیاز به قطعیت نشان داده است، و نتیجهی آن، پایبندی سختگیرانه به یک مکتب فکری خاص است. به نظر میرسد که پیچیدگی عملکرد ذهنی و هیجانی را که بنجامین برای درک دیگری توصیف کرده است، از بین رفته است، زیرا تفاوتها به عنوان تهدید تلقی شده و رد میشوند. به این ترتیب، ظهور بنیادگرایی این درس گرانبها را به روانکاوی میدهد که نیاز به انکار ابهام و خطاپذیری وجود انسان، افراد را از یکدیگر جدا میکند، و در نهایت منجر به برقراری روابط قدرت، و نه روابط دو طرفه میشود. میتوان امیدوار بود که روانکاوی، در همه رشتهها، نیازی به آموزش در مورد خطرات نیاز به پذیرش وهم قطعیت (illusion of certainty) ندارد، اما شاید این نشانهای در دوران ما باشد که به نظر میرسد حتی یک رشته دروننگر مانند روانکاوی به راحتی از دامهای ناکامی در مورد تردید قرار دادنِ اساس باورهای خود چشمپوشی میکند. خطرات بنیادگرایی باید مورد تاکید قرار گیرد و به ما یادآوری کند که دوری کردن از اضطراب وجودیِ عدم قطعیت و ابهام ذاتی که در وجود انسان است، ما را در معرض جنگ با یکدیگر قرار داده و انسانیت را از زندگی ما حذف کرده است.
این مقاله با عنوان «Fundamentalism, Psychoanalysis, and Psychoanalytic Theories» در نشریهی مرور روانکاوانه منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۲۶ آبان ۱۴۰۱ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] fundamentalism
[۲] The Fundamentals
[۳] Protestantism
[۴] fundamentalist movements
[۵] substitutionary atonement
[۶] biblical lands
[۷] literal interpretations
[۸] Strict constructionists
[۹] Constitution
[۱۰] dictatorship of the proletariat
[۱۱] Das Kapital
[۱۲] Enlightenment
[۱۳] dialectical materialism
[۱۴] wanderers
[۱۵] literal creationism
[۱۶] J. Gresham Machen
[۱۷] Literal truths
[۱۸] book of Exodus
[۱۹] Sabbath
[۲۰] Leviticus
[۲۱] objective truths
[۲۲] epistemological and ethical certainty
[۲۳] separate subjectivity
[۲۴] “near total” adaptation
[۲۵] empathic resonance
[۲۶] Center of subjectivity
[۲۷] complementary relating
[۲۸] anaclitic depression
[۲۹] The Joke
[۳۰] Glover (1945)
[۳۱] International Council of Self Psychology
[۳۲] International Association of Relational Psychoanalysis and Psychotherapy
[۳۳] monadic theory of the mind
[۳۴] embedded in a relational matrix
[۳۵] evenly hovering attention
[۳۶] idealizing transference
[۳۷] mirroring transference
- 1.نارسیسیزم بدخیم و واپسروی گروههای بزرگ | اُتو کرنبرگ
- 2.روانکاوی و آزادی | ژولیا کریستوا
- 3.بنیادگرایی، روانکاوی، و نظریههای روانکاوی | فرانک سامرز
- 4.نیروهای روانی دخیل در نظامهای توتالیتر
- 5.تأملی در باب «زنکشی»