بله، مرگ سراغ من هم خواهد آمد!
بله، مرگ سراغ من هم خواهد آمد!
از زمانی که تحلیل روانکاوی شخصی خود را به پایان رسانده بودم ۱۶ سال میگذشت و اکنون دوباره آنجا بودم. نه برای بازگشت به روانکاوی، بلکه برای نوعی کوک دوباره[۱]. احساس میکردم که انگار چیزی سرجایش نیست.
من از سال ۱۹۸۸ تا ۱۹۹۷ به مدت ۹ سال تحت روانکاوی بودم، چهار بار در هفته، بر روی کاناپهی کلاسیک پوشیده از فرش ایرانی مانند کاناپه خود فروید، در دفتری مملو از قفسههای کتاب، با میزی در آن وسط با گلدان ارکیدهی کاملا شکفته و منظرهای باشکوه از پارک مرکزی تا پل جورج واشنگتن.
روانکاو من مارتین برگمن[۲] بود، فرویدینی برجسته اما تا حدودی معاند. (او همچنین به خاطر نقش خود در فیلم وودی آلن در سال ۱۹۸۹ به نام «جرمها و بزهکاریها[۳]» معروف است، که در آن فیالبداهه نقش فیلسوفی به نام لوئیس لوی را بازی میکرد.)
در همان حین که دوباره در اتاق انتظار مارتین نشسته بودم، به یاد آخرین جلسهی روانکاویام افتادم. مارتین مثل همیشه به من سلام کرده بود، فقط آن روز لبخند بزرگی بر لب داشت. از او پرسیدم که همیشه وقتی کار بیماری به پایان میرسد اینقدر خشنود هستید؟
پاسخ داد: «فکر کنم. اما مخصوصاً خوشحالم که در پایان تحلیل شما هنوز زنده هستم!»
دقیقاً میدانستم منظورش چیست. همیشه نگران بودم که مبادا او تا پایان تحلیل عمر نکند. روانکاوی قراردادی بلندمدت است و وقتی درمان من شروع شد او نزدیک به ۷۵ سال سن داشت.
وقتی تحلیلام را آغاز کردم، مرگ تقریباً با من غریبه بود. من از خانوادهای میآمدم که در هولوکاست تلفات بسیار داده بود، که در مورد من یعنی هیچ فامیل سالمندی نداشتم. نه پدربزرگ و مادربزرگ، نه عمه و عموبزرگ. نسل قدیمیتر از والدین من همه قبل از تولد من کشته شده بودند.
بنابراین با مقداری بیم و هراس بود که روانکاوی را با مارتین شروع کردم. همزمان، اولین تجربهام بود که صریحاً با آدم مسنی در مورد مرگ صحبت میکردم.
یک روز بعد از ظهر از او پرسیدم: »آیا شما از مرگ میترسید؟»
مارتین گفت: «احساس میکنم که زندگیام غنی و رضایت بخش بوده است. نمیتوانم بگویم که وقتی موقعاش برسد چه حسی خواهم داشت، اما معتقدم که قادر خواهم بود بگویم “راضی هستم”.»
مدت کوتاهی پس از آن، در جلسهای دیگر، روی کاناپه دراز کشیده بودم و در مورد این که اگر مارتین به طور ناگهانی فوت کند برای من چگونه خواهد بود صحبت میکردم. با تداعی آزاد، دیدم به طرز زائدالوصفی ترسیدهام که فقط با صحبت کردن در مورد مرگ او، ممکن است در واقع باعث شوم این اتفاق بیفتد.
من که خودم در آن زمان روانکاو بودم، تفسیر خودم را ارائه دادم: آرزویی پشت ترس من بود. آرزوی مرگ مارتین، مرگ والدینم، تا بتوانم در مورد مرگ یاد بگیرم و در این فرایند خودم بیشتر احساس زنده بودن کنم.
وقتی صحبت میکردم، مارتین به شکلی غیرمعمول ساکت بود. جرأت کردم و گفتم: «اما میدانم که کلمات من شما را نخواهند کشت».
سکوت.
گفتم: «مارتین؟»
سکوت.
بلندتر گفتم: «مارتین؟»
وحشت کردم و نشستم. رو به او کردم و پرسیدم: «حال شما خوب است؟»
او طوری شروع به صحبت کرد که انگار از خواب پریده بود. به اطراف، بعد به ساعت نگاه کرد، و گفت: «بله، برای امروز دیگر بس است».
گفتم که به نظر میرسد مشکلی برایش پیش آمده است. فقط گفت: «بله، به آن رسیدگی خواهم کرد».
روز بعد، برگشتم و در صندلی اِیمز[۴] که برای بیمارانی که در حین جلسات صاف مینشستند کنار گذاشته شده بود روبروی او نشستم. پرسیدم که آیا حال او خوب است. او به من گفت که با پزشک خود مشورت کرده، و حملهی ایسکمی گذرا[۵] تشخیص داده شده است – نوعی سکتهی «هشدار».
پرسیدم: «کاری هست که باید در اینباره انجام دهید؟»
گفت: «همسرم فکر میکند که باید کمتر کار کنم».
توضیح دادم که حملهی او به ویژه برای من آزاردهنده بوده است، چون وقتی اتفاق افتاد داشتم در مورد ترسم از این که آرزوی مرگ من او را خواهد کشت صحبت میکردم. او لبخند زد و گفت: «برای شما ترسناک بود، چون فانتزی شما را تقویت کرد که قادر مطلق[۶] هستید. برای من، امید بخشترین جزء از کل اپیزود بود، این احتمال که حملهی قلبی من نه فیزیکی بلکه روانی بود. اما متأسفانه احتمالاً هیچکدام صحت ندارد».
از قرار معلوم، مارتین زنده ماند تا تحلیل من را تکمیل کند. و اکنون، ۱۶ سال بعد، دوباره به آن جا بازگشته بودم. اتاق مشاوره تغییری نکرده بود، غیر از این که به جای یک ارکیده روی میز، اتاق از آنها پر شده بود.
مارتین تغییر کرده بود. لاغرتر شده بود. کت و شلوار شیک او به طرز متفاوتی بر تنش مینشست. با این حال، چشمان او همان نگاه آشنای مشعوف از شناخت طرف مقابل را داشت. به من لبخند زد و پرسید: «چه چیزی شما را به دیدن من آورده است؟»
توضیح دادم: «اخیراً احساس ناراحتی میکنم و به نظر میرسد نمیتوانم آن را به تنهایی حل کنم».
گفت: «اوه، که این طور. فکر کردم به خاطر جشن من آمدهاید».
گفتم: «متاسفم، از جشن شما اطلاع نداشتم».
گفت: «بله، این ماه ۱۰۰ ساله شدم».
نتوانستم مقاومت کنم. بعد از این که به او تبریک گفتم، از افکارش دربارهی مرگ پرسیدم، حالا که روز موعود نزدیکتر شده بود.
گفت: «خب، من خودم را با این فکر تسلا میدهم که شکسپیر درگذشت، و بتهوون درگذشت، پس بله، مرگ سراغ من هم خواهد آمد»
ما دربارهی محل تولد او در پراگ صحبت کردیم و من ذکر کردم که در حال برنامهریزی سفری به آنجا هستم. گفت که میتوانم خانهای که او در آن متولد شد را ببینم: در میدان شهر، ساختمانی قرار داشت با پلاکی که نشان میداد آلبرت انیشتین یک بار آنجا ویولن زده است. گفت: «من در طبقهی سوم آنجا به دنیا آمدم».
در نهایت به مشکل من رسیدیم، که البته پژواکهایی از مشکلات سابق من را داشت که او با آنها آشنا بود. مارتین با دقت گوش داد، و بعد از مکثی مستقیم به چشمان من نگاه کرد و با درک عمیقی از من گفت: «تا زمانی که کاملاً با سکسوالیته[۷] خود عجین نشوید، بهواقع خودتان نخواهید بود».
سعی کردم آنچه به من میگفت را تلطیف کنم و تعمیم بدهم: «منظور شما رانهی زندگی[۸]ام است؟»
او طوری شانه بالا انداخت انگار بگوید اه، نه کاملاً. گفت: «نه، رانهی زندگی نه. مشکل شما این نیست. جنسیتتان».
روانکاوان همنسل مارتین تلاش کرده بودند سکسوالیته را رام کنند، و در عوض بر روی نیازی کلیتر به روابط متمرکز شوند. این نسخهی ملایمتر در محافل روانکاوی امروز برجسته شده است. اما برای مارتین، این موضوع همهی داستان نبود. نیمهی دیگر، این مسئله بود که چطور بدون مصالحه با آشوب مولد که از رانهی جنسی فیزیکی و حقیقی ناشی میشود -چیزی که فروید «دردسر ساز[۹]» مینامید- با دیگران ارتباطی صمیمی داشته باشیم.
میدانستم که منظور مارتین چیست. منظور او این بود که من باید به طریقی زندگی کنم که جنبهای از نیروی حیاتی من را دربرگیرد و مهار سازد جنبهای که مرا به لرزه و هیجان میآورد تا در جهان دست به کنش بزنم، بخشی که عمیقاً و جسماً با جهان و دیگران مرتبط است، بخشی که جنسی است –و هیچ کلمهی دیگری برای آن وجود ندارد.
مردم روانکاوان فرویدی کلاسیک را بیطرف و فارغ از قضاوت قلمداد میکنند. اما مارتین اینگونه نبود. او بیطرف نبود، و به طریقی اساسی، به راستی قضاوت میکرد. او نه عمدتاً به اضطراب یا نشانهها (سمپتومها)، بلکه به توانایی دوست داشتن توجه مینمود.
وقتی من عملی را گزارش میکردم که غیرمحبتآمیز یا نامهربانانه بود، به ویژه اگر سعی میکردم رفتار بد خودم را توجیه کنم، مارتین به طور محسوسی غمگین میشد. ناراحت شدن واکنش طبیعی او بود، و چیزی شبیه به این میگفت که «این بهترین کاری نبود که میتوانستید انجام دهید».
گاهی اوقات فقط با گوش کردن به تنفس یا سکوت او میتوانستم این را حس کنم. و بدون این که از آن آگاهی داشته باشم، این حس از معنایی که انسان شایسته و بامحبت داشت شروع به هدایت تداعیهای من، رشد من، و تبدیل شدن من به کسی که قادر بودم بشوم کرد.
اکنون، ۱۶ سال پس از آخرین درمانم، مارتین نقطهی شروع را بر حوزهای از زندگی من گذاشته بود که من در آن عقب مینشستم: شهامت پرشور زیستن، و آوردن سکسوالیته به تمام سویههای زندگیام. شاید نه سال روانکاوی من را برای این جلسه آماده کرده بود. در سالهای پس از آن، این بینش را یافتم که تغییرپذیر باشم، و این کلید تجربهی غنیتر از زندگی و عشق بود.
هنگامی که ساعت پایان جلسه را نشان داد، مارتین آه کشید و گفت: « متاسفم، باید شما را مرخص کنم» او اغلب جلسات را همین طور به پایان میرساند، انگار بگوید، این جلسه برای هر دوی ما مایهی لذت است، و با این حال اصل واقعیت[۱۰] نیز وجود دارد، و ما باید به آن گردن بنهیم.
این کوک، آخرین جلسهی من با مارتین بود. تقریبا یک سال بعد از این داستان، مارتین مانند شکسپیر، مانند بتهوون، درگذشت.
این مقاله با عنوان «Just One More Question» در سایت نیویورکتایمز منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه شده و در تاریخ ۸ خرداد ۱۳۹۷ در بخش مجله وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Tuneup
[۲] Martin Bergmann
[۳] Crimes and Misdemeanors
[۴] Eames chair
[۵] transient ischemic attack
[۶] omnipotent
[۷] sexuality
[۸] life drive
[۹] mischiefmaker
[۱۰] reality principle