سوگ و ملانکولی | زیگموند فروید
سوگ و ملانکولی
پس از آنکه رویاها را بهعنوان الگویی متعارف برای بررسی اختلالات روانی نارسیسیستیک به کار بردیم، اکنون میکوشیم با مقایسه ملانکولی با عاطفه طبیعی سوگ، ماهیت آن را روشن کنیم. با این حال، باید با اعترافی آغاز کنیم که ما را از بزرگنمایی نتایجمان بر حذر میدارد: ملانکولی، که تعریف آن حتی در روانپزشکی توصیفی نیز متغیر و نامشخص است، در اشکال بالینی گوناگونی نمود مییابد که به نظر نمیرسد بتوان آنها را در قالب یک مقوله واحد گرد هم آورد؛ برخی از این اشکال بیش از آنکه روانزاد باشند، به بیماریهای جسمانی شباهت دارند. گذشته از برداشتهای در دسترس هر ناظری، دادههای ما به تعداد اندکی از مواردی که ماهیت روانزادشان مسلم بوده، محدود میشود. بنابراین از همین ابتدا از ادعای اعتبار عام نتایج خود صرفنظر میکنیم و با این اندیشه تسلی مییابیم که با ابزارهای پژوهشی کنونیمان، به ندرت میتوان یافتهای به دست آورد که اگر نه برای کل یک طبقه از اختلالات، دستکم برای گروهی کوچک از آنها، نمونهوار و تیپیکال نباشد.
مقایسه ملانکولی و سوگ با توجه به تصویر کلی این دو وضعیت، موجه به نظر میرسد[۱]. افزون بر این، علل برانگیزاننده هر دو، از نظر تاثیرات محیطی، تا جایی که میتوانیم شناسایی کنیم، عموماً یکسان هستند. سوگ، معمولاً واکنشیست به از دست دادن یک شخص محبوب یا یک مفهوم انتزاعی که جایگزین او شده، مانند میهن، آزادی، آرمان و نظایر آن. با این حال در برخی افراد، تحت تأثیر همین عوامل، به جای سوگ، ملانکولی پدیدار میشود؛ که به همین دلیل به وجود زمینهای بیمارگونه در آنها مشکوک میشویم. نکته قابلتوجه این است که هیچگاه به ذهنمان خطور نمیکند سوگ را وضعیتی بیمارگونه تلقی کنیم و برای درمان به پزشک ارجاع دهیم، علیرغم این حقیقت که انحرافات قابلتوجهی از رفتار معمول زندگی به همراه دارد. ما اطمینان داریم که سوگ پس از مدتی معین فروکش خواهد کرد و هرگونه مداخله در آن را بیفایده، یا حتی زیانبار میدانیم.
ملانکولی از نظر روانی با ویژگیهایی نظیر افسردگی عمیقاً دردناک، از دست دادن علاقه به جهان بیرونی، از دست دادن توانایی عشقورزی، بازداری در انجام هرگونه عملکرد، و کاهش عزت نفس مشخص میشود که در قالب خودسرزنشگری و ناسزاگویی به خویش بروز مییابد و تا توهم انتظار مجازات شدت میگیرد. این تصویر زمانی برایمان قابل فهمتر میشود که در نظر آوریم سوگ نیز جز در یک مورد، همان ویژگیهای ملانکولی را دارد: اختلال در عزت نفس در سوگ وجود ندارد، اما در سایر جنبهها، این دو یکساناند. سوگ عمیق، که واکنشیست به فقدان شخصی که دوستش داشتیم، شامل همان خلق دردناک، همان بیعلاقگی به جهان بیرونی -مگر آنچه یادآور فرد متوفی است- همان ناتوانی در انتخاب ابژهٔ جدید عشق -که به معنای جایگزینی فرد ازدسترفته است- و همان کنارهگیری از هر فعالیتی که با یاد و خاطرات متوفی ارتباطی ندارد، است. بهآسانی درمییابیم که این بازداری و محدودیت ایگو، بیانگر وقف و تسلیم کامل به سوگ است، بهگونهای که هیچ ظرفیتی برای دیگر اهداف و علایق باقی نمیماند. در واقع، تنها دلیل آنکه این رفتار را بیمارگونه نمیدانیم، این است که میتوانیم به خوبی آن را توضیح دهیم.
ما همچنین قیاسی که خلق سوگ را «دردناک» مینامد، تأیید میکنیم. موجه بودن این تعبیر احتمالاً زمانی برایمان روشنتر میشود که بتوانیم درد را از منظر اقتصاد روانی تبیین کنیم.
کاری که سوگ انجام میدهد، چیست؟ فکر نمیکنم که ارائه آن به این شیوه چندان اغراقآمیز باشد: آزمون واقعیت نشان داده که ابژهٔ محبوب دیگر وجود ندارد و اکنون، خواستار آن است که تمامی لیبیدو از پیوندهایش با این ابژه جدا شود. اما در برابر این خواست، مقاومتی قابلفهم پدید میآید – بهطور کلی مشاهده میشود که انسانها، حتی زمانی که جایگزینی در دسترس باشد، بهسختی جایگاه لیبیدویی خود را رها میکنند. این مقاومت میتواند چنان شدت یابد که به رویگردانی شخص از واقعیت و چسبیدن به ابژه از طریق روانپریشی توهمی آرزومند منجر شود (رجوع کنید به مقالهٔ «مکمل فراروانشناختی نظریهٔ رویا»). با این حال، بهطور معمول، احترام به واقعیت غالب میشود. اما این خواست نمیتواند فوراً اجرا شود. بلکه این فرآیند بهتدریج و با صرف زمان و انرژی روانی بسیار، انجام میشود، و در این میان، وجود ابژهٔ ازدسترفته همچنان در روان تداوم مییابد. هر یک از خاطرات و انتظاراتی که لیبیدو از طریق آنها به ابژه پیوند یافته بود، فراخوانده شده، بیشنیروگذاری میشود، و از این طریق گسست لیبیدو از آن خاطرات انجام میگیرد. اینکه چرا این اجرای مصالحهجویانه و گامبهگام فرمان واقعیت تا این حد فوقالعاده دردناک است، از منظر اقتصاد روانی بهسادگی قابل توضیح نیست. شگفت آنکه این رنج و ناخشنودی برای ما بدیهی به نظر میرسد. در حقیقت، پس از تکمیل کار سوگ، ایگو بار دیگر آزاد و رها از محدودیت میشود.
حال، آنچه از سوگ آموختهایم را بر ملانکولی اعمال میکنیم. در شماری از موارد، آشکار است که ملانکولی نیز میتواند واکنشی به از دست دادن ابژهٔ محبوب باشد. در مواردی با علل برانگیزاننده دیگر، میتوان دریافت که این فقدان بیشتر ماهیتی انتزاعی دارد. برای مثال ممکن است ابژه به معنای واقعی نمرده باشد، بلکه بهعنوان ابژهٔ عشق از دست رفته باشد (مانند مورد عروسی که رها شده است). در برخی موارد دیگر نیز، به نظر میرسد باید به فرض وجود چنین فقدانی پایبند بمانیم، اما نمیتوانیم بهوضوح تشخیص دهیم چه چیزی از دست رفته است، و از همینرو منطقیتر است که فرض کنیم خود بیمار نیز نمیتواند بهطور آگاهانه دریابد چه چیزی را از دست داده است. در واقع این وضعیت حتی زمانی که فقدان برانگیزاننده ملانکولی برای بیمار شناختهشده باشد نیز میتواند رخ دهد، به این معنا که او میداند «چه کسی» را از دست داده، اما نمیداند «چه چیزی» را در او از دست داده است. از اینرو، میتوان ملانکولی را بهنحوی با فقدان ابژهای که از آگاهی پنهان مانده، مرتبط دانست، برخلاف سوگ که هیچ جنبهای از فقدان در آن ناخودآگاه نیست.
در سوگ، دریافتیم که بازداری و بیعلاقگی، بهطور کامل با درگیری و جذب ایگو در کار سوگ قابل توضیح است. در ملانکولی نیز، فقدان ناشناخته به کار درونی مشابهی منجر میشود و از همینرو مسئول بازداری ملانکولیک است. اما این بازداری برایمان معماگونه به نظر میرسد، زیرا نمیتوانیم ببینیم چه چیزی بیمار را چنین بهطور کامل درگیر کرده است. فرد ملانکولیک ویژگی دیگری را نیز نشان میدهد که در سوگ غایب است: کاهشی چشمگیر در عزت نفس و تهیشدگی عظیم ایگو. در سوگ، جهان فقیر و تهی شده است؛ در ملانکولی، این خود ایگوست که چنین میشود. بیمار ایگوی خود را برای ما بیارزش، ناتوان از عملکرد، و از نظر اخلاقی نکوهیدنی توصیف میکند. او خود را سرزنش میکند، تحقیر میکند، و انتظار طرد شدن و مجازات دارد. خود را در برابر دیگران خوار میسازد و برای هر یک از نزدیکانش، که با چنین فرد بیارزشی پیوند دارند، احساس تأسف میکند. او باور ندارد که تغییری در او رخ داده، بلکه خودانتقادیاش را به گذشته نیز تعمیم میدهد و ادعا میکند که هرگز بهتر از این نبوده است. تصویر این توهم حقارت -که عمدتاً اخلاقی است- با بیخوابی، امتناع از خوردن غذا، و غلبهٔ -شگفتانگیز از نظر روانشناختی- بر سائقی که تمام موجودات زنده را به چسبیدن به زندگی وامیدارد، کامل میشود.
از منظر علمی و درمانی، مخالفت با بیماری که چنین اتهاماتی علیه ایگوی خود مطرح میکند، بیفایده است. او بهنحوی [در ادعاهایش] حق دارد و وضعیت روانیاش را همانگونه که بهنظرش میرسد، توصیف مینماید. درواقع بیدرنگ باید برخی از اظهاراتش را تأیید کنیم: او واقعا همانگونه که میگوید بیعلاقه، ناتوان در عشقورزی و ناتوان از عملکرد است. اما این موضوع، چنانکه میدانیم، در درجه دوم اهمیت قرار دارد و نتیجه کاری درونی -ناشناخته برای ما و قابل قیاس با کار سوگ- است که در حال تحلیل بردن ایگوی اوست. همچنین به نظر میرسد وی در برخی دیگر از خودسرزنشهایش محق است و صرفاً حقیقت را تیزبینانهتر از کسانی که ملانکولیک نیستند، در مییابد. هنگامی که در اوج خودانتقادی، خود را فردی حقیر، خودخواه، ریاکار و وابسته توصیف میکند که پیوسته در پی پنهانسازی کاستیهای ذاتی خویش بوده، تا آنجا که میدانیم، شاید به خودشناسی عمیقی نزدیک شده باشد. تنها در شگفتیم که چرا باید شخصی بیمار شود تا به چنین حقیقتی دسترسی یابد. زیرا تردیدی نیست که هرکسی به چنین ارزیابیای از خود رسیده باشد و آن را با دیگران در میان نهد -ارزیابیای مانند آنچه شاهزاده هملت برای خود و دیگران آماده کرده بود[۲]– بیمار است، خواه حقیقت را بگوید و خواه کمابیش با خودش ناعادلانه رفتار کرده باشد. همچنین، تشخیص این نکته دشوار نیست که از نظر ما، میان شدت خودتحقیری او با توجیه واقعی آن، هیچ تناسبی وجود ندارد. در ملانکولی زنی که پیشتر خوشرفتار، کارآمد و وظیفهشناس بوده، از خودش بهتر از زنی که واقعاً بیارزش است سخن نخواهد گفت؛ بلکه چه بسا اولی بیشتر در معرض ابتلا به ملانکولی باشد تا دومی، کسی که ما نیز نکته مثبتی برای گفتن دربارهاش نمییابیم. در نهایت، توجهمان به این واقعیت جلب میشود که فرد ملانکولیک، مانند شخصی که بهطور معمول از پشیمانی و سرزنش خود در هم شکسته است، رفتار نمیکند. شرم در برابر دیگران، که مشخصه چنین حالتی است، در او غایب است یا دستکم برجسته نیست. در عوض، در فرد ملانکولیک میتوان بر صفتی متضاد تاکید کرد: پرحرفی تحمیلگرانهای که از افشای خویش رضایت مییابد.
از این رو نکته اساسی این نیست که آیا فرد ملانکولیک در خودتحقیری دردناکش ـحتی اگر انتقادش با داوری دیگران مطابقت داشته باشدـ بر حق است یا نه؛ بلکه موضوع اصلی این است که او توصیف دقیقی از موقعیت روانی خود ارائه میدهد. او حس خودارزشمندی و عزت نفس خویش را از دست داده و باید دلیلی موجه برای این امر داشته باشد. اینجا با تناقضی روبهرو میشویم که معمایی دشوار پیش روی ما مینهد: در قیاس با سوگ، باید نتیجه بگیریم که او فقدان یک ابژه را متحمل شده است، اما گفتههایش از فقدانی در ایگوی او حکایت دارد.
پیش از پرداختن به این تناقض، لحظهای بر بینشی که عارضهٔ ملانکولیک دربارهٔ ساختار ایگوی انسانی به ما ارائه میدهد، تأمل میکنیم. در او میبینیم که بخشی از ایگو در مقابل بخش دیگر قرار میگیرد، آن را بهصورت انتقادی میسنجد و گویی آن را بهمثابه ابژه خویش در نظر میگیرد. گمان ما مبنی بر اینکه این نهاد انتقادی جداشده از ایگو میتواند در شرایط دیگر نیز خودمختاری و استقلال خود را نشان دهد، با تمام مشاهدات بعدی تأیید خواهد شد. در واقع، دلایلی خواهیم یافت که این نهاد را از باقی ایگو متمایز سازیم. آنچه در اینجا با آن آشنا میشویم، نهادی است که عموماً وجدان نامیده میشود؛ ما آن را همراه با سانسور آگاهی و آزمون واقعیت، در زمرهٔ نهادهای اصلی ایگو قرار میدهیم و در جایی شواهدی خواهیم یافت که نشان میدهد این نهاد میتواند بهتنهایی بیمار شود. تصویر بالینی ملانکولی بر نارضایتی اخلاقی از ایگوی بیمار، بیشتر از سایر نمودها تأکید دارد. نقصهای جسمانی، زشتی، ضعف، یا فرودستی اجتماعی بهندرت موضوع خودارزیابی بیمار قرار میگیرند؛ تنها تهیدستی و تهیشدگی است که در میان ترسها یا ادعاهای بیمار جایگاهی برجسته مییابد.
برای حل تناقض مطرح شده، مشاهدهای که چندان دشوار نیست، راهگشاست. اگر با شکیبایی به خودسرزنشگریهای گوناگون و پرشمار فرد ملانکولیک گوش دهیم، نمیتوانیم از این برداشت رهایی یابیم که شدیدترین آنها اغلب به خود بیمار ربط چندانی ندارند، بلکه میتوانند با تغییراتی اندک، به شخص دیگری -که بیمار او را دوست دارد، دوست داشته، یا باید دوست داشته باشد- نسبت داده شوند. هربار که واقعیتها را بررسی کنیم، این گمان تأیید میشود. بدینترتیب، با بازشناسی این خودسرزنشگریها بهمثابه اتهاماتی علیه ابژهٔ عشق، که از آن ابژه به ایگوی خود بیمار منتقل شدهاند، کلید درک این تصویر بالینی را به دست میآوریم.
زنی که با صدای بلند برای شوهرش که به چنین زن بیکفایتی وابسته است تأسف میخورد، در واقع قصد دارد شوهرش را به بیکفایتی -در هر معنایی که این اصطلاح داشته باشد- متهم سازد. نباید چندان شگفتزده شویم که برخی خودسرزنشهای واقعی هم در میان این اتهامات بازگشته علیه خود، گنجانده شدهاند؛ اینها مجال بروز مییابند، زیرا به پنهانسازی اتهامات دیگر کمک میکنند و کشف حقیقت را ناممکن میسازند. این اتهامات همچنین از هر دو وجه تعارض عاشقانهای، که به از دست دادن عشق منجر شده است، سرچشمه میگیرند. اکنون رفتار بیماران نیز بسیار قابلفهمتر میشود. شکوههای آنها در واقع اتهاماتی هستند، به معنای قدیمی این واژه؛ آنها نه شرمگیناند و نه خود را پنهان میکنند، زیرا هر آنچه از تحقیر خویش میگویند، در اصل درباره شخص دیگری است. آنها هیچگونه فروتنی یا تسلیمی که در خور چنین افراد بیارزشی میباشد، به اطرافیان نشان نمیدهند، بلکه بهشدت آزاردهندهاند، گویی پیوسته آزرده شدهاند و انگار بیعدالتی بزرگی بر آنها روا شده است. همه اینها تنها از آنرو ممکن است که واکنشهای رفتاری آنها هنوز از الگوی روانی سرکشی سرچشمه میگیرد، که سپس در نتیجه فرآیندی خاص به پشیمانی و در همشکستگی ملانکولیک بدل شده است.
بازسازی این فرآیند دشواری چندانی ندارد: انتخاب ابژهای رخ داده و پیوند لیبیدو به شخص خاصی شکل گرفته بود. در اثر آزردگی یا ناامیدی واقعی از سوی شخص محبوب، این رابطهٔ ابژهای متزلزل شد. اما نتیجه، برخلاف روند متعارف -که بازپسگیری لیبیدو از این ابژه و انتقال آن به ابژهای جدید است- چیز دیگری بود که به نظر میرسد برای تحقق یافتنش به شرایط متعددی نیاز دارد. نیروگذاری روی ابژه مقاومت چندانی نشان نداد و ملغی شد، اما لیبیدوی آزادشده به ابژهٔ دیگری منتقل نشد، بلکه به درون ایگو بازکشیده شد. با این حال، در آنجا کاربرد آزادانهای نیافت، بلکه برای ایجاد همانندسازی ایگو با ابژهٔ رهاشده به کار رفت. بدینسان، سایهٔ ابژه بر ایگو افتاد، بهگونهای که ایگو اکنون میتوانست از سوی نهادی خاص بهمثابه یک ابژه، ابژهای رهاشده، مورد قضاوت قرار گیرد. بدینترتیب، فقدان ابژه به فقدان ایگو تبدیل شد، و تعارض میان ایگو و شخص محبوب به دوپارگی میان نقد ایگو و ایگوی دگرگونشده از طریق همانندسازی بدل گشت.
بیدرنگ میتوان برخی نکات درباره پیشنیازها و پیامدهای این فرآیند را حدس زد. از یک سو، باید تثبیت شدیدی بر ابژهٔ عشق وجود داشته باشد؛ از سوی دیگر و در تناقض با آن، نیروگذاری روی ابژه باید مقاومت ناچیزی داشته باشد. این تناقض، همانطور که اتو رنک بهدرستی اشاره کرده، مستلزم آن است که انتخاب ابژه بر مبنایی نارسیسیستیک انجام شده باشد، بهگونهای که نیروگذاری روی ابژه، در مواجهه با دشواریها، بتواند به نارسیسیسم پسرفت کند. همانندسازی نارسیسیستیک با ابژه سپس جایگزین نیروگذاری عاشقانه میشود، با این پیامد که رابطهٔ عاشقانه، علیرغم تعارض با شخص محبوب، نیازی به رها شدن ندارد. این جایگزینی عشق به ابژه با همانندسازی، سازوکاری کلیدی در اختلالات نارسیسیستیک است. کارل لانداور اخیراً آن را در فرآیند بهبودی یک مورد اسکیزوفرنی آشکار کرده است (لانداور؛ ۱۹۱۴). این سازوکار، طبیعتاً، با پسرفت از نوعی انتخاب ابژه به نارسیسیسم اولیه مطابقت دارد. ما در جای دیگری توضیح دادهایم که همانندسازی مرحلهٔ مقدماتی انتخاب ابژه است و نخستین روشی است که ایگو، به شکلی دوسوگرا، ابژهای را برمیگزیند. ایگو میخواهد این ابژه را، مطابق با مرحلهٔ دهانی یا آدمخوارانهٔ تحول لیبیدو، از طریق بلعیدن در خود ادغام کند. آبراهام بهدرستی امتناع از خوردن غذا -که در اشکال شدید ملانکولی بروز مییابد- را به این پیوند نسبت میدهد.
متأسفانه، نتیجهگیری مورد نیاز این نظریه، که گرایش ابتلا به بیماری ملانکولی یا بخشی از آن را به برتری و غلبه نوع نارسیسیستیک انتخاب ابژه نسبت میدهد، هنوز از طریق پژوهش تأیید نشده است. در آغاز این مقاله اذعان کردیم که دادههای تجربیای که این مطالعه بر آن استوار است، برای ادعاهای ما کافی نیست. اگر بتوانیم فرض کنیم مشاهدات با استنتاجهایمان مطابقت دارد، در گنجاندن این پسرفتِ از نیروگذاری روی ابژه به مرحلهٔ دهانی لیبیدو -که هنوز به نارسیسیسم تعلق دارد- در ویژگیهای ملانکولی تردید نخواهیم کرد. همانندسازی با ابژه در نروزهای انتقالی نیز بههیچوجه نادر نیست، و در واقع سازوکاری شناختهشده برای شکلگیری سمپتومها، بهویژه در هیستری، است. با این حال، میتوان تفاوت میان همانندسازی نارسیسیستیک و هیستریک را در این دانست که در اولی نیروگذاری روی ابژه کنار گذاشته میشود، حالآنکه در دومی این نیروگذاری باقی میماند و تاثیراتی بروز میدهد که معمولاً به برخی کنشها و تحریکات عصبی خاص محدود است. با این همه، در نروزهای انتقالی نیز همانندسازی بیانگر وجود چیزی مشترک است که میتواند بر عشق دلالت کند. همانندسازی نارسیسیستیک بنیادیتر است و راه را برای فهم همانندسازی هیستریک، که کمتر مورد مطالعه قرار گرفته، میگشاید.
بنابراین، ملانکولی بخشی از ویژگیهایش را از سوگ و بخشی دیگر را از فرآیند پسرفت از انتخاب نارسیسیستیک ابژه به نارسیسیسم میگیرد. از یک سو، مانند سوگ، واکنشیست به فقدان واقعی ابژهٔ عشق؛ اما افزون بر این، با شرطی همراه است که در سوگ متعارف وجود ندارد یا در صورت وجود، آن را به سوگی بیمارگونه بدل میکند. فقدان ابژهٔ عشق فرصتی بینظیر برای بروز و ظهور دوسوگرایی در روابط عاشقانه فراهم میآورد. در نتیجه هرگاه گرایش به نروز وسواسی وجود داشته باشد، تعارض دوسوگرایی به سوگ شکلی بیمارگونه میبخشد و آن را وادار میکند در قالب خودسرزنشگریهایی بروز یابد که گویی فرد خود مسئول فقدان ابژهٔ عشق بوده و آن را اراده کرده است. در افسردگیهای وسواسینروتیکِ پس از مرگ عزیزان، میبینیم که تعارض دوسوگرایی بهتنهایی -بدون همراهی بازگشت رگرسیو لیبیدو- میتواند چه نتایجی به بار آورد. عوامل ایجاد ملانکولی اغلب فراتر از مورد آشکار فقدان ناشی از مرگ میروند و شامل تمام موقعیتهای آزردگی، طرد، و ناامیدی میشوند که میتوانند تعارض میان عشق و نفرت را به رابطه وارد کنند یا دوسوگرایی موجود را تشدید سازند. این تعارض دوسوگرایی، که گاه منشأیی واقعیتر و گاه ماهیتی سرشتیتر دارد، نباید در میان پیششرطهای ملانکولی نادیده گرفته شود. اگر عشق به ابژه -که با وجود رها شدن ابژه نمیتوان از آن دست کشید- به همانندسازی نارسیسیستیک پناه برده باشد، نفرت بر این ابژهٔ جایگزین اعمال میشود؛ آن را تحقیر میکند، خوار میسازد، به رنج میکشاند، و از این رنج لذتی سادیستیک میبرد. خودآزاری بیتردید لذتبخش ملانکولی، مانند پدیدهای مشابه در نروز وسواسی، نشاندهنده ارضای تمایلات سادیستیک و نفرتآمیزی[۳] است که به یک ابژه معطوف بوده و از این طریق به سوی خود شخص بازگشته است. در هر دو اختلال، بیماران معمولاً موفق میشوند از طریق خودتنبیهی، بهطور غیرمستقیم از ابژههای اصلی انتقام بگیرند و با بیمار شدن، عزیزان خود را آزار دهند، زیرا که به بیماری متوسل شدهاند تا خصومتشان را بهصورت مستقیم ابراز نکنند. شخصی که آشوب هیجانی بیمار را برانگیخته و بیماری حول او شکل گرفته، معمولاً در نزدیکترین حلقهٔ روابط بیمار یافت میشود. بدینسان، نیروگذاری عاشقانهٔ ملانکولیک بر ابژهاش دو سرنوشت متمایز یافته است: بخشی به همانندسازی پسرفت کرده و بخشی دیگر، تحت تأثیر تعارض دوسوگرایی، به مرحلهٔ سادیستیک، که به آن نزدیکتر است، بازپسرانده شده است.
تنها این سادیسم است که راز گرایش به خودکشی را برای ما میگشاید، گرایشی که ملانکولی را تا این حد جذاب و خطرناک میسازد. ما خوددوستی عظیم ایگو را بهمثابه وضعیت آغازینی که حیات سائقها از آن سرچشمه میگیرد، بازشناختهایم؛ و در هراس و اضطرابی که هنگام تهدید زندگی پدیدار میشود، شاهد آزاد شدن حجم عظیمی از لیبیدوی نارسیسیستیک هستیم، بهگونهای که نمیتوانیم دریابیم چگونه ایگو میتواند به نابودی خویش رضایت دهد. البته دیرزمانیست که میدانیم هیچ نروتیکی نیت خودکشی را در سر نمیپروراند، مگر آنکه این تمایل را از تکانهای علیه قتل دیگران به سوی خود بازگرداند؛ اما همچنان برایمان نامفهوم بود که چه تعامل نیروهایی میتواند این نیت را به عمل تبدیل کند. اکنون تحلیل ملانکولی به ما میآموزد که ایگو تنها زمانی میتواند خود را نابود کند که به دلیل بازگشت نیروگذاری ابژه، بتواند با خودش چنان یک ابژه رفتار کند و خصومتی را که معطوف به یک ابژه بوده و واکنش اولیهٔ ایگو به ابژههای جهان بیرون را بازمینمایاند، به سوی خود هدایت کند (بنگرید به «سائقها و سرنوشتهایشان»). بدینسان، در پسرفت از انتخاب نارسیسیستیک ابژه، هرچند ابژه حذف شده، اما با این حال ثابت شده که نیرومندتر از خود ایگو است. در دو موقعیت متضاد عشق پرشور و خودکشی، ایگو -هرچند به شیوههایی کاملاً متفاوت- تحت سلطهٔ ابژه قرار میگیرد.
در ادامه، برای یکی از ویژگیهای برجستهٔ ملانکولی، یعنی ظهور ترس از تهیشدگی و تهیدستی، قابل قبول است که آنرا به اروتیسم مقعدی نسبت دهیم، اروتیسمی که از زمینه و بافت خود جدا شده و بهشکلی واپسگرایانه [رگرسیو] دگرگون شده است.
ملانکولی پرسشهای دیگری نیز پیش روی ما قرار میدهد که پاسخ به برخی از آنها تا حدی از دسترس ما خارج است. این ویژگی که پس از مدتی معین، بدون بر جای گذاشتن تغییرات آشکار یا گسترده، فروکش میکند، با سوگ مشترک است. در سوگ، دریافتیم که زمان برای اجرای جزءبهجزء دستور آزمون واقعیت ضروری است، کاری که پس از اتمام آن، ایگو لیبیدوی خود را از ابژهٔ ازدسترفته آزاد میکند. میتوان تصور کرد که در ملانکولی نیز ایگو مشغول کاری مشابه است؛ با این حال، فهم اقتصادی این فرآیند، چه در سوگ و چه در ملانکولی، همچنان برایمان مبهم باقی میماند. بیخوابیِ در ملانکولی گواهی بر جمود این وضعیت و ناتوانی در انجام بازپسگیری کلی نیروگذاریهایی است که برای خواب ضروری هستند. کمپلکس ملانکولی همچون زخمی باز عمل میکند، انرژیهای نیروگذاری را از همه سو به سوی خود جذب میکند (که در نروزهای انتقالی آنها را «پادنیروگذاری» نامیدهایم) و ایگو را تا مرز تهیشدگی کامل تخلیه مینماید؛ از اینرو بهراحتی میتواند در برابر تمایل ایگو به خواب مقاومت کند.
عاملی احتمالاً جسمانی، که بهصورت روانزاد قابل توضیح نیست، در تسکین منظم وضعیت بیمار هنگام غروب نمایان میشود. این ملاحظات پرسشی را برمیانگیزد که آیا فقدان ایگو، فارغ از ابژه (یعنی آسیبی صرفاً نارسیسیستیک به ایگو)، برای ایجاد تصویر ملانکولی کافی است؟ و آیا تهیشدگی لیبیدوی ایگو، ناشی از مصرف مواد سمی، میتواند اشکال خاصی از این اختلال را پدید آورد؟
قابلتوجهترین و نیازمند توضیحترین ویژگی ملانکولی، گرایش آن در دگرگونی به مانیا -وضعیتی که به لحاظ سمپتومها نقطه مقابل آن است- میباشد. همانطور که میدانیم، همه موارد ملانکولی به این سرنوشت دچار نمیشوند. برخی بهصورت عودهای دورهای رخ میدهند که در فواصل میان آنها یا هیچ نشانهای از مانیا دیده نمیشود یا تنها درجهٔ ناچیزی از آن مشاهده میگردد. برخی دیگر تناوب منظمی میان دورههای ملانکولیک و مانیک را نشان میدهند که در صورتبندی «جنون ادواری» بازتاب یافته است. اگر کار روانکاوی در شماری از این بیماران به راهحل و تأثیر درمانی منجر نشده بود، ممکن بود وسوسه شویم این موارد را از دیدگاه روانزاد کنار بگذاریم. از اینرو، نه تنها جایز، بلکه ضروری است که تبیین تحلیلی ملانکولی را به مانیا نیز تعمیم دهیم.
نمیتوانم قول دهم که این تلاش کاملاً رضایتبخش باشد؛ در حقیقت، از امکان ارائهٔ یک جهتگیری اولیه چندان فراتر نمیرود. در اینجا دو سرنخ در اختیار داریم: نخست، برداشتی روانکاوانه، و دوم، آنچه میتوان یک تجربهٔ اقتصادی همگانی نامید. برداشتی که پیشتر چندین پژوهشگر روانکاوی به آن اشاره کردهاند، این است که مانیا از نظر محتوا تفاوتی با ملانکولی ندارد و هر دو اختلال با کمپلکس یکسانی درگیرند؛ کمپلکسی که ایگو در ملانکولی احتمالاً مغلوب آن شده، حالآنکه در مانیا بر آن چیره شده یا آن را کنار زده است. سرنخ دوم از این تجربه بهدست میآید که همهٔ حالتهای شادی، وجد، و پیروزی -که الگوی متعارف مانیا را نشان میدهند- شرایط اقتصادی یکسانی را آشکار میسازند. این حالات نتیجه تأثیری هستند که از طریق آن هزینهٔ روانی عظیمی -که مدتی طولانی برقرار بوده یا بهطور مکرر رخ میداده- سرانجام غیرضروری میشود و بدینترتیب برای کاربردها و راههای تخلیهٔ گوناگون در دسترس قرار میگیرد. برای نمونه، زمانی که فردی فقیر ناگهان با برنده شدن مبلغ هنگفتی پول از دغدغهٔ همیشگی معاش روزانهاش رهایی مییابد؛ یا هنگامی که کوششی طولانی و طاقتفرسا سرانجام با موفقیت به پایان میرسد؛ یا وقتی کسی بتواند اجباری سرکوبگر یا تظاهری طولانیمدت را که ناچار به حفظ آن بوده، به یکباره کنار گذارد و مانند اینها. همهٔ این موقعیتها با خلق بالا، نشانههایی از برونریزی هیجانی شادمانه، و افزایش آمادگی برای انواع کنشها مشخص میشود؛ درست مانند مانیا و در تضاد کامل با افسردگی و بازداری ملانکولی. به جرات میتوان گفت که مانیا چیزی جز چنین پیروزیای نیست، با این تفاوت که آنچه ایگو بر آن غلبه کرده و پیروز شده، برایش پنهان میماند. مستی ناشی از الکل که در همین دسته از حالتها جای میگیرد را نیز -تا جایی که سرخوشانه است- میتوان به همین شیوه تبیین کرد؛ در اینجا احتمالاً نوعی تعلیق هزینههای سرکوب بهواسطهٔ تأثیر سمی الکل رخ میدهد. پندار عوام دوست دارد گمان کند که فرد در چنین حالت مانیکی به دلیل «سرخوشی» است که مشتاق حرکت و فعالیت است. این ارتباط نادرست البته باید تصحیح شود. در واقع، آن شرایط اقتصادی که پیشتر ذکر شد، در روان فرد محقق شده است، و از همینرو وی از یک سو چنین سرخوش و از سوی دیگر در کنشهایش چنین بیپرواست.
با ترکیب این دو سرنخ، نتیجه میگیریم که در مانیا، ایگو باید بر فقدان ابژه (یا سوگ ناشی از آن، یا شاید خود ابژه) چیره شده باشد، و اکنون کل حجم پادنیروگذاریای که، رنج دردناک ملانکولی از ایگو جذب و مقید کرده بود، آزاد شده و در دسترس قرار گرفته است. فرد مانیک همچنین، رهایی خود از ابژهای که از آن رنج میبرده را، بهگونهای آشکار، با هجومی حریصانه و سیریناپذیر به نیروگذاریهای جدید بر ابژهها نشان میدهد.
این تبیین هرچند قابلقبول به نظر میرسد، اما نخست اینکه هنوز بهقدر کافی دقیق نیست، و دوم آنکه پرسشها و ابهامات تازهای را، بیش از آنچه بتوانیم پاسخ دهیم، برمیانگیزد. با این حال، از پرداختن به این مسائل طفره نمیرویم، هرچند نمیتوان انتظار داشت که از این طریق به وضوح کامل دست یابیم.
نخست اینکه: سوگ متعارف نیز فقدان ابژه را پشت سر میگذارد و در طول دورهاش تمام انرژیهای ایگو را جذب میکند. پس چرا پس از پایان آن، حتی به شکل جزئی شرایط اقتصادی لازم برای مرحلهٔ پیروزی پدیدار نمیشود؟ پاسخی سرراست به این ایراد را ناممکن میدانم. این اعتراض همچنین ما را متوجه این حقیقت میکند که حتی ابزارهای اقتصادیای که سوگ با آنها وظیفهاش را به انجام میرساند، نمیشناسیم. اما شاید گمانهزنیای در اینجا راهگشا باشد: برای هر یک از خاطرات و انتظاراتی که پیوند لیبیدو به ابژهٔ ازدسترفته را نشان میدهند، واقعیت حکم خود را مبنی بر اینکه «ابژه دیگر وجود ندارد» صادر میکند، و ایگو، که گویی با پرسشِ شریک شدنِ در این سرنوشت مواجه شده، تحت تأثیر مجموع ارضاهای نارسیسیستیک ناشی از زنده بودن، متقاعد میشود که پیوندهایش با این ابژهٔ نابودشده را قطع کند. میتوانیم تصور کنیم این فرایندِ گسست، چنان آهسته و گامبهگام رخ میدهد که با تکمیل کار، انرژی صرفشده برای آن نیز پراکنده شده است[۴].
وسوسهانگیز است که از این گمانهزنی دربارهٔ کار سوگ، راهی به سوی تبیین کار ملانکولی بجوییم. اما از همان ابتدا با ابهامی مواجه میشویم. ما تاکنون ملانکولی را از منظر توپوگرافیک بررسی نکردهایم و این پرسش را مطرح نساختهایم که کار ملانکولی در کجا و میان کدام سامانههای روانی رخ میدهد. کدام بخش از فرآیندهای روانی این اختلال هنوز در نیروگذاریهای ناخودآگاه ابژه -که اکنون رها شدهاند- رخ میدهد، و کدام بخش در جایگزین آنها -از طریق همانندسازی- در ایگو؟
به سادگی میتوان گفت که «بازنمایی ناخودآگاه (چیزمحور) ابژه توسط لیبیدو رها میشود»، اما در حقیقت، این بازنمایی از برداشتهای فردی بیشماری (یا ردپاهای ناخودآگاه آنها) تشکیل شده است، و بازپسگیری لیبیدو نمیتواند رویدادی آنی باشد، بلکه همچون سوگ، قطعاً فرآیندی طولانی و تدریجی است. اینکه این فرآیند بهطور همزمان در نقاط متعددی آغاز میشود یا توالی خاصی را دنبال میکند، بهسادگی قابل تشخیص نیست. در تحلیلهای روانکاوانه، اغلب میتوان مشاهده کرد که گاه این خاطره و گاه آن خاطره فعال میشود، و شکوههای ظاهراً یکسانی که به سبب یکنواختیشان ملالآورند، هر بار از منشأ ناخودآگاه متفاوتی سرچشمه میگیرند. اگر ابژه برای ایگو چنین اهمیت عظیمی -که با پیوندهای بیشمار تقویت شده- نداشته باشد، فقدانش نیز نمیتواند به سوگ یا ملانکولی منجر شود. از اینرو، ویژگی جداشدن تدریجی لیبیدو را میتوان بهطور یکسان به ملانکولی و سوگ نسبت داد؛ این ویژگی احتمالاً بر پایه شرایط اقتصادی واحدی بنا شده و در خدمت گرایشها و اهداف یکسانی قرار دارد.
اما ملانکولی، چنانکه شنیدهایم، چیزی فراتر از سوگ متعارف در خود دارد. رابطه با ابژه در ملانکولی ساده نیست، بلکه بهواسطهٔ تعارض دوسوگرایی پیچیده میشود. این دوسوگرایی یا سرشتی است، به این معنا که در هر رابطهٔ عاشقانهٔ این ایگوی خاص حضور دارد، یا مستقیماً از تجربههایی سرچشمه میگیرد که تهدید فقدان ابژه را به همراه دارند. از اینرو، عوامل برانگیزانندهٔ ملانکولی میتوانند بسیار فراتر از سوگ باشند، که اغلب تنها با فقدان واقعی -یعنی مرگ ابژه- ایجاد میشود. بدینترتیب، در ملانکولی انبوهی از نزاعهای مجزا حول ابژه شکل میگیرد، که در آنها عشق و نفرت با یکدیگر میستیزند: یکی برای گسستن لیبیدو از ابژه، و دیگری برای حفظ جایگاه لیبیدویی در برابر این هجوم. این نزاعهای مجزا را نمیتوان در هیچ سامانهای جز ناخودآگاه -قلمروی ردیادهای چیزمحور (در تمایز با نیروگذاریهای کلامی)- جای داد. در سوگ نیز تلاشها برای گسستن لیبیدو در همین قلمرو رخ میدهند، اما در اینجا با مانعی روبهرو نمیشوند، زیرا که این فرآیندها در مسیر طبیعی خود از پیشآگاه به خودآگاه ادامه مییابند. این مسیر برای کار ملانکولی مسدود است، شاید به دلیل تعدد علل برانگیزاننده یا ترکیب و همافزایی آنها. دوسوگرایی سرشتی ذاتاً به سرکوبشدهها تعلق دارد، و تجربههای تروماتیک با ابژه ممکن است عناصر سرکوبشدهٔ دیگری را برانگیخته باشد. بنابراین، تمامی این نزاعهای دوسوگرایی، تا زمانی که نتیجهٔ مشخصهٔ ملانکولی رخ دهد، از آگاهی پنهان میمانند. این نتیجه، چنانکه میدانیم، آن است که نیروگذاری لیبیدویی تهدیدشده سرانجام ابژه را رها میکند، اما تنها برای بازگشت به جایگاهی در ایگو که از آن سرچشمه گرفته بود. بدینسان، عشق با پناه بردن به ایگو از نابودی میگریزد. پس از این پسرفت لیبیدو، فرآیند میتواند خودآگاه شود و برای آگاهی بهصورت تعارضی میان بخشی از ایگو و نهاد انتقادی بازنمایی شود.
از اینرو، آنچه آگاهی از کار ملانکولی درک میکند، نه بخش اساسی آن است و نه حتی بخشی که بتوان تأثیری در رفع رنج را به آن نسبت داد. ما میبینیم که ایگو خود را خوار میدارد و علیه خویش خشمگین میشود؛ و مانند بیمار، درکی از هدف این فرآیند یا چگونگی تغییر آن نداریم. چنین کارکردی را بیشتر میتوان به بخش ناخودآگاه این کار نسبت داد، زیرا تشخیص شباهت اساسی میان کار ملانکولی و کار سوگ چندان دشوار نیست. همانگونه که سوگ با اعلام مرگ ابژه، ایگو را به دست کشیدن از آن وامیدارد و پاداش زنده ماندن را به آن عرضه میکند، هر نزاع دوسوگرایانهٔ مجزا نیز [در ملانکولی] با بیارزش شمردن، تحقیر، و گویی کشتن ابژه، تثبیت لیبیدو بر آن را سست میکند. این امکان وجود دارد که این فرآیند در ناخودآگاه به پایان برسد، خواه پس از فروکش خشم، خواه پس از آنکه ابژه چیزی بیارزش تلقی شده و رها شود. ما بصیرتی نداریم که کدامیک از این دو امکان، بهطور معمول یا در اکثر موارد ملانکولی را خاتمه میدهد یا این پایان چه تأثیری بر سیر بعدی اختلال دارد. ایگو ممکن است در این میان از این رضایت که خود را بهتر و برتر از ابژه میداند، لذت ببرد.
حتی اگر این دیدگاه از کار ملانکولی را بپذیریم، باز هم نمیتواند تبیینی برای آنچه در پی روشنسازیاش بودیم فراهم کند. انتظار داشتیم که با تکیه بر دوسوگرایی حاکم بر این اختلال، بتوانیم شرایط اقتصادی بروز مانیا پس از فروکش ملانکولی را استنتاج کنیم، انتظاری که میتوانست با مشابهتهایی از حوزههای دیگر پشتیبانی شود؛ اما واقعیتی وجود دارد که این انتظار ناگزیر در برابر آن سر فرود میآورد. از سه پیششرط ملانکولی -فقدان ابژه، دوسوگرایی، و پسرفت لیبیدو به ایگو- دو مورد نخست را در سرزنشهای وسواسگونه پس از مرگ عزیزان نیز میبینیم. در آنجا بیتردید دوسوگرایی نیروی محرکهٔ تعارض را تشکیل میدهد، و مشاهده نشان میدهد که پس از پایان آن، هیچ اثری از پیروزی یک حالت مانیک بر جای نمیماند. این ما را به سوی عامل سوم بهعنوان تنها عامل مسئول هدایت میکند. انباشت نیروگذاریهایی که در ابتدا مقید بوده و پس از پایان کار ملانکولی آزاد میشود و مانیا را ممکن میسازد، باید با پسرفت لیبیدو به نارسیسیسم مرتبط باشد. تعارض درون ایگو، که ملانکولی آن را جایگزین نزاع بر سر ابژه میکند، باید همچون زخمی دردناک عمل کند که نیاز به پادنیروگذاری عظیمی دارد. اما در اینجا، بار دیگر شایسته است که درنگ کنیم و تبیین بیشتر مانیا را به تعویق اندازیم، تا زمانی که بینشی دربارهٔ ماهیت اقتصادی درد جسمانی و سپس درد روانی متناظر با آن بهدست آوریم. میدانیم که درهمتنیدگی مسائل پیچیدهٔ روانی، ما را ناگزیر میسازد هر تحقیقی را ناتمام رها کنیم، تا زمانی که یافتههای پژوهشی دیگر به یاری آن بیاید[۵].
پانوشت:
*عبارات داخل گیومه [] افزوده شده توسط مترجم هستند.
*رگرس به پسرفت ترجمه شده است.
دانلود pdf مقاله |
این مقاله با عنوان «Mourning and Melancholia» در نشریهٔ بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسط علی دشتی ترجمه و در تاریخ ۵ مرداد ۱۴۰۴ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] آبراهام، که ما مهمترین مطالعه تحلیلی از معدود آثار موجود درباره این موضوع را مدیون او هستیم، نیز این مقایسه را بهعنوان نقطه شروع خود برگزید (۱۹۱۲).
[۲] با هر کس بر اساس شایستگیاش رفتار کن، و کیست که از شلاق خوردن در امان باشد؟ (هملت، پرده دوم، صحنه دوم)
[۳] برای تمایز میان آنها، به مقالهٔ «سائقها و سرنوشتهای آنها» مراجعه کنید.
[۴] دیدگاه اقتصادی در آثار روانکاوی تاکنون کمتر مورد توجه قرار گرفته است. بهعنوان استثنا، میتوان به مقالهٔ وی. تاوسک با عنوان «بیارزشسازی انگیزهٔ سرکوب از طریق جبران» (۱۹۱۳) اشاره کرد.
[۵] افزوده شده به سال ۱۹۲۵: برای ادامهٔ بحث در مورد مسئلهٔ مانیا، به کتاب «روانشناسی توده و تحلیل ایگو» (۱۹۲۱) مراجعه کنید.