قدرت مطلق در انتقال و انتقال متقابل | اُتو کرنبرگ
قدرت مطلق در انتقال و انتقال متقابل
مفهوم قدرت مطلق[۱] به فانتزی بدوی، مکانیسم دفاعی و ساختار روانی بیمارگونه اشاره دارد. قدرت مطلق و عملیات دفاعی بر گرفته از آن، یعنی کنترل قادر مطلق[۲]، در سازمان شخصیت مرزی بسیار شایع است. این مقاله سه سناریوی بالینی این مکانیسمها را به ترتیب در درمان بیماران مبتلا به اختلال شخصیت مرزی، نارسیسیستیک و وسواسی نشان میدهد. این سناریوها، پدید آمدن انتقال، آن هنگام که قدرت مطلق و کنترل قادر مطلق غالب هستند و همچنین رویکرد درمانی به این شرایط را نشان میدهند.
ویژگیهای ژنتیکی، داینامیک و ساختاری
اولینبار فروید (۱۹۱۳، ۱۹۲۱) بود که قدرت مطلق را به عنوان ویژگی تفکر کودکانه و تفکر جادوییِ فرهنگهای بدوی توصیف کرد. او قدرت مطلق را با حالت نارسیسیزم اولیه و ارضای توهمآمیز میل هنگام ناکامی مرتبط ساخت. این شیوه اولیه تفکر ممکن است بعدها به شکل حالت بیمارگونه تفکرِ قادر مطلق در پاتولوژی روانی، به ویژه در تفکر وسواسی ظاهر شود. در تحولات بعدی روانکاوی، هم در نگاه روانشناسی ایگو و هم روابط موضوعی[۳]، قدرت مطلق بهعنوان یک عملیات دفاعی در سایکوز (جنبهای از تداوم تفکر جادویی به هنگام فقدان واقعیتسنجی) بیان شده است.
به عنوان مثال، ادیت جیکوبسون (۱۹۶۷، ۱۹۷۱) مضمون قادرمطلقِ همانندسازیهای سایکوتیک را شرح داد که در آن درآمیختگی مجدد بازنمایی خود[۴] و موضوع در شرایط آرمانیشده یا حالات سرخوشی، قادر مطلق تفکری را بازآفرینی میکند که کارکرد دفاعی مهمی را همراه با انکار واقعیت موجب میشود، از آن روی یک حالت آرمانی شده را به عنوان دفاعی در برابر افسردگی شدید و حتی چندپارگی اسکیزوفرنی حفظ میکند.
در مکاتب بریتانیایی، توصیف ملانی کلاین (۱۹۴۶) از دفاع اولیه و روابط موضوعی که به کشمکشهای اولیه بین غرایز زندگی و مرگ مرتبط است، شامل قدرت مطلق اندیشه به عنوان یک عملیات دفاعی اولیه میشد. او پیشنهاد کرد این دفاع به دو شکل به دفاع علیه حسادت[۵] مربوط میشد:
1_ از طریق فانتزی قادر مطلق در جهت آمیختگی بین خود و موضوعی که جدایی و وابستگی در آن انکار میشود.
2_ از طریق کنترل قادر مطلق موضوع بوسیله همانندسازی فرافکنانه. هربرت روزنفلد (۱۹۶۴، ۱۹۷۱) که تفکر کلاین را گسترش داد بر جنبههای رفتاری کنترل قادر مطلق به عنوان یک عملیات دفاعی اصلی در شخصیتهای نارسیسیستیک تأکید کرد، بنابراین تأکید را از قدرت مطلق تفکر به کنترل قادر مطلق به عنوان تظاهرات بالینی مهم پاتولوژی نارسیسیستیک تغییر داد.
وینیکات (۱۹۶۰) از دیدگاهی متفاوت، ساختار اصلی تمایز نیافته «کودک و مادر» را توصیف میکند. این ساختار بر حس قدرت مطلق کودک، مادام که تمام نیازهای او برآورده میشود، متمرکز است. این حس بر خلاف احساس برخورد[۶] با واقعیتی است که هنگام ناکامی در ارضا امیالش او را با محدودیتهای کنترلش روی واقعیت رو به رو میکند و منجر به استقرار یک موضوعی گذار[۷] در مسیری از قدرت مطلق بدوی به پذیرش ناکامی و وابستگی میشود.
همانطور که بررسیهای روانکاوانه پاتولوژی شدید شخصیت، اختلالات مرزی و سایکوز، به کمک طیف وسیعی از نظریهپردازان و روانکاوان پیشرفت کرد (جیکوبسون، ۱۹۶۷؛ مالر و فورر، ۱۹۶۸؛ سرلز، ۱۹۶۵؛ روزنفلد، ۱۹۸۷)، مشاهدات کارکردهای دفاعی بزرگنمایی توهمی و قدرت مطلق در اسکیزوفرنی، منیک-افسردگی و سایکوز پارانوئید در متون دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ و بعدها مشاهداتی درمورد اهمیت کنترل قادر مطلق در درمان روانکاوانه حالات مرزی و نارسیسیستیک بیمارگونه پدیدار شد.
از این رو، مفهوم قدرت مطلق به فانتزی بدوی، مکانیسم دفاعی و ساختار روانی بیمارگونه اشاره دارد. این جنبههای مختلف قدرت مطلق در بسیاری از موقعیتهای بالینی وجود دارد که سعی خواهم داشت آنها را از دیدگاه ژنتیکی، داینامیک و ساختاری خلاصه کنم.
من پیشنهاد میکنم که قدرت مطلق به عنوان فانتزی اولیه، یک جنبه بازنمایی خود-موضوع[۸] «کاملاً خوب» در همآمیخته یا نامتمایز را میسازد که مرتبط با چیزی است که فروید (۱۹۳۰) در ابتدا به عنوان «احساس اقیانوسی»[۹] توصیف کرد و به طور بالقوه زمانیکه حالت در هم آمیختگیِ آرمانیشده واپسرونده به عنوان دفاعی در برابر تهدید ناشی از ناکامی، تروما، درد و پرخاشگری پدیدار میشود، به شکل کارکرد دفاعی اولیه دوباره فعال میشود. این کارکرد اصلی قدرت مطلق به عنوان فانتزی و دفاع، در خلال مرحله تفرد جدایی (مالر و همکاران، ۱۹۷۵) در فانتزیِ پیوندی دوباره بین «خود خوب» و «موضوع آرمانی» تکرار میشود که این پایهی وابستگی واقعی و مطمئن به یک موضوع خوب و رابطه رضایتبخش ایگو با آرمان ایگو[۱۰] اولیه است. دگرگونی بیمارگونِ این سیر رشد در حالات منیک و هایپومنیک، نشان از بازآمیختگی[۱۱] واپسروندهی[۱۲] این روابط آرمانیست. همچنین ساختار بیمارگون درگیر در یک خود بزرگنمایی ناسالم (کرنبرگ، ۱۹۸۴) متضمن جنبه دفاعی قدرت مطلق در انکار همه جنبههای منفی، دوپاره شده و فرافکنی شده خود، انکار وابستگی به موضوعهای دیگر و ارضای خود به صورت بینقص در فانتزی است.
آنچه من شرح دادهام، استفاده دفاعی از فانتزیهای قادر مطلق بدوی در بخش روابط موضوعی درونی شدهی لیبیدویی است. ممکن است فرآیندی موازی در رابطه با ایجاد روابط موضوعی پرخاشگرانه تعریف شود. در این فرآیند قدرت مطلق از دل ناکامی شدید، تروما و درد به عنوان فعالکنندگان عاطفه[۱۳] پرخاشگرانه بیرون میآید و قدرت مطلق و کنترل قادر مطلق از عملیات دفاعی اولیه برای مقابله با این عواطف است (کرنبرگ، ۱۹۹۲). بر خلاف کارکرد قدرت مطلق که اطمینانیافتن از کسب لذت توهمی و بزرگنمایانه در بخش لیبیدویی است، در بخش پرخاشگری بُعد کنترل موضوع برجسته میشود و فانتزیهای قادر مطلق هماکنون به عملیات دفاعی کنترل قادر مطلق تبدیل میشوند.
در شرایط بیمارگونه، سائق[۱۴] پرخاشگرانه چنان قدرتمند بر رشد اولیه دستگاه روانی[۱۵] تسلط دارد که موجب ساختارهای بیمارگون روانی میشود که در سایکوز، سازمان شخصیت مرزی، انواع شدید انحراف[۱۶] و برخی اختلالات روانَتنی مشاهده میکنیم. این غلبه پرخاشگری در فعالشدن بیش از حد عواطف پرخاشگرانه ریشه دارد. در کار پیشین (۱۹۹۲) مطرح کردهام که عواطف، مؤلفههای سرشتی رفتار انسان هستند. به دیگر سخن، تمایلات ذاتی مشترک در همه انسانها که در ابتداییترین مراحل رشد ظاهر میشوند و به تدریج به عنوان بخشی از روابط موضوعی اولیه در قالب عواطف در سائقی فراگیر سازماندهی میشوند، که شامل عواطف رضایتبخش، پاداشدهنده و لذتبخش به عنوان سائق لیبیدو و همچنین عواطف دردناک، آزاردهنده و منفی که در قالب سائق پرخاشگری هستند. در این مفهومپردازی، عواطف حالتهای ذاتی و مشخص ساختاری و ژنتیکیِ واکنش هستند که ابتدا توسط تجربههای روانی و بدنی مختلف به راه میافتند و سپس رشد روابط موضوعی از ابتدای زندگی به بعد آنها را رقم میزند.
در این مفهومپردازی، غیظ[۱۷]، عاطفهی اصلی سائق پرخاشگری را نشان میدهد و به عقیده من تحولات آن، منشأ حالات نفرت، حسادت، خشم و تحریکپذیری را تبیین میکند. بدین نحو، عاطفه هیجان جنسی، عاطفه اصلی لیبیدو را تشکیل میدهد که به آرامی و به تدریج از دل عاطفه سرخوشی[۱۸] بدوی بر میخیزد. پاسخ حسی اولیه نوزاد به تماس بدنی نزدیک با مادر عاطفه سرخوشی را ایجاد میکند. بنابراین، واکنش گریه اولیه نوزاد سائق پرخاشگری را ایجاد میکند که به مرور زمان ابتدا به عاطفه غیظ و بعدها به عنوان بخشی از احساس غم تبدیل میشود. نفرت که عاطفه اصلی سائق پرخاشگریست، جنبه بعدی و ساختاریافته غیظ است، همانطور که حسادت رشد ساختاری خاص نفرت است.
ابتداییترین کارکرد غیظ، تلاش برای از بین بردن منبع تحریک و درد است. بنابراین غیظ همیشه بر آمده از ناکامی یا درد است، هر چند ممکن است حدت پاسخ غیظ به خلق و خو[۱۹] بستگی داشته باشد. دومین کارکرد غیظ، از بین بردن موانع موجود در مسیر ارضا نیاز است. اینجا داینامیکهای موجود پیچیدهتر هستند، به این معنی که مانع باید از بین برود تا به منبع فانتزی یا واقعی لذت دست یافت. این پیشالگوی[۲۰] سومین و بالاترین عملکرد سطح رشد غیظ، یعنی حذف موضوع بد است. به دیگر سخن، به منبع ناکامی اشاره دارد که ظاهراً از روی قصد[۲۱] بین خود و ارضای نیاز قرار میگیرد.
همچنان در سطح رشد پیشرفتهتر، دیگر میلی به از بین بردن موضوع بد وجود ندارد، بلکه میل به رنجاندن آن است. در اینجا، ما به طور قطع در حوزه رشد پیچیدهای قرار داریم که در آن لذت و درد با هم ترکیب میشوند، سادیسم ادغامی از پرخاشگری و لذت را بروز میدهد و به نظر میرسد عاطفه اصلی غیظ به نفرت، همراه با ویژگی های ساختاری جدید و پایدار تبدیل شده است. در سطح تکاملی بالاتر، میل به رنج دادن موضوع بد به میل به تسلط و کنترل بر موضوع بد تغییر میکند تا از ترس آزار و اذیت از سوی او جلوگیری کند. اکنون، مکانیسمهای کنترل وسواسی ممکن است از نظر پاتولوژی روانی، سرکوب[۲۲] یا واپسرانی[۲۳] پرخاشگری را تنظیم کند. فرجام، در ابعاد متعالی واکنش پرخاشگرانه، جستجوی خودمختاری، خودپذیری و رهایی از کنترل بیرونی، مشخصات مفاهیم اصلی و خود ابرازگر خشم را منعکس میکند.
من پیشنهاد میکنم نفرت، مشتقی پیچیده و ساختاریافته از عاطفهی غیظ است که امیالی چون از بین بردن موضوع بد، رنجاندن و کنترل آن را نشان میدهد. غیظ، عاطفهایست که بر خلاف کیفیت شدید، گذرا و مخرب آن، یک عاطفه دیرینه، باثبات و معمولاً از نظر شخصیتشناختی، محکم و ساختاریافته است. رابطه موضوعی که این عاطفه را ایجاد میکند به طور ملموس تمایل به تخریب یا تسلط بر موضوع را بیان میکند. یک پیامد تقریباً اجتناب ناپذیر نفرت، توجیه آن به عنوان انتقام از موضوع ناکامکننده است. میل به انتقام، نمونه بارز نفرت است. ترسهای پارانوئید از تلافی نیز، معمولاً جزو اجتنابناپذیرِ نفرت شدید هستند، طوریکه ویژگیهای پارانوئید، میل به انتقام و سادیسم، توامان اتفاق میافتند.
یکی از پیچیدگیهای نفرت از این واقعیت برمیآید که ناکامی و لذت بسیار زودهنگام، از سوی یک منبع تجربه میشوند. از این رو، مانع لذت همان منشأ لذت است که پاتولوژی روانی حسادت را برای ما رقم میزند. من به توضیح کلاین (۱۹۵۷) درمورد حسادت به عنوان مظهر اصلی پرخاشگری انسان اشاره میکنم. به تعبیر کلاین، نوزاد، ناکامی بسیار زودهنگام، یعنی فقدان پستان خوب را به گونهای تجربه میکند که گویی پستان، خودش را از کودک دریغ کرده است که این تجربه، همراه با یک فرافکنی بنیادین به پستان مادر انجام میگیرد که از واکنش پرخاشگرانه نوزاد به آن ناکامی ناشی میشود. پستانی که به صورت خصمانهایی خود را از کودک منع میکند، به نوبه خود منفور و درونیات فانتزی آن تباه[۲۴] شده است. ممکن است یک دور باطل ایجاد شود که در آن پستانِ ضایع شده و ویرانگر به شکل آزارگر تجربه شود که در این صورت تجربه ناکامی و غیظ را غلوآمیز و طولانیتر میکند. بدین سو، منشأ حسادت، در نیاز به تخریب و از بینبردن موضوعی نهفته است که ابتدا برای بقا لازم و در نهایت موضوع عشق است. مطالعه بالینی بیماران مبتلا به اختلال شخصیت نارسیسیستیک، به طور منظم حسادت هشیار و ناهشیار را به عنوان یک نمود عاطفی عمده پرخاشگری نشان میدهد.
اگر ما این توالی رو به گسترش تظاهرات پاتولوژی پرخاش را بررسی کنیم، مشخص میشود که تحول عمده عاطفه پرخاش غالب، از طریق این توالی به مرور تکامل مییابد. واکنش پرخاشگرانه در ابتداییترین تجربه، حولمحور غیظ متمرکز میشود و در موقعیت بالینی، پرخاشگری در هر سطح رشد که باشد در نهایت منجر به حالات عاطفی خشمگینانه در انتقال میشود. به دیگر سخن، متبلورسازی موضوع بد بیرونی، یعنی جداکردن بازنمایی خود و موضوع در بخش پرخاش، غیظ را به نفرت و عاطفهی به شدت مرتبط با حسادت تبدیل میکند. اینجاست که حس قدرت مطلق به شکل تلاش برای کنترل قادر مطلق موضوع بد ظاهر میشود.
در کار قبلیام (۱۹۸۴) پیشنهاد دادم که همانندسازی فرافکنانه ممکن است کارکرد تحولی اولیه مهمی در تقویت جداسازی در بخش حالتهای کاملاً بد آزارگر اولیه داشته باشد که نشاندهنده تلاشی در جهت نسبت دادن پرخاش به منبع بیرونی است تا بازنمایی خود و موضوع تماماً آرمانی را به عنوان تجربه خود اصلی نگه دارد و بخش آرمانی خود را از حمله رعبانگیز از جانب موضوع بد محافظت کند. از نظر بالینی، همانندسازی فرافکنانه (یعنی نسبت دادن یک تکانه درونی که توسط موضوع قابل تحمل نیست، حفظ همدلی با آن تکانه خطرناک و فرافکنی شده، تمایل ناهشیار برای القای تکانه متناظر در موضوع و نیاز به کنترل موضوع تحت تأثیر تکانهی فرافکنی شده)، عملاً با تلاش برای کنترل قادر مطلق همراه است. همچنین میتوان گفت که کنترل قادر مطلق، فانتزی قدرت مطلق را با جنبه کنترلی نهفته در مکانیسم همانندسازی فرافکنانه توام میکند. بنابراین، کنترل قادر مطلق همراه با پاتولوژی روانی نفرت به تدریج تکامل مییابد.
در سطوح بالاتر تحول پاتولوژی پرخاشگری، عاطفهی پیچیده لذت سادیستیک از قدرت، جایگزین غلبه نفرت بدوی میشود. همانطور که قبلاً اشاره کردم، در این سطح، دیگر میل به از بین بردن موضوع وجود ندارد، بلکه میل به رنجاندن یا به روشهای کمتر بدوی، میل به تحت کنترل نگهداشتن موضوع وجود دارد. در اینجا، کنترل قادر مطلق تبدیل به دفاعی قدرتمند درگیر با ابراز قدرت سادیستیک و حفظ قدرت به عنوان پیششرط ضروری برای امنیت روانی فرد میشود. در مرحلهای پیشرفتهتر از رشد، درونیسازی موضوعات سادیستیک یا موضوعاتی که به صورت سادیستیک بهعنوان بخشی از سطح ادیپیال ساختارهای سوپرایگو ادراک شدهاند، تعارض را به صورت فشارهای سوپرایگو و همانندسازیهای منشی ثانویه با سوپرایگوی سادیستیک متداول در شخصیتهای وسواسی جبری، درونی میکند. در اینجا عملیات دفاعی کنترل قادر مطلق به فانتزیهای ناهشیارِ قادر مطلقِ حالاتِ وسواسی تبدیل میشود.
در توصیف مجموعه متداول مکانیزمهای دفاعی اولیه متمرکز حولمحور دوپارهسازی که سازمان شخصیتی مرزی (۱۹۷۵) را مشخص میکند، به قدرت مطلق و کنترل قادر مطلق همراه با همانندسازی فرافکنانه، آرمانیسازی بدوی، ناارزندهسازی، انکار و دوپارهسازی به عنوان عملیاتهای دفاعی ویژه اشاره کردم. از بین مواردی که تا اینجا توصیف کردهام، ممکن است روابط دو طرفه بین قدرت مطلق و کنترل قادر مطلق از یک سو و همه این عملیاتهای دفاعی در سوی دیگر آشکارتر شوند. برای شروع، فانتزیهای قادر مطلق و قدرت مطلق به عنوان دفاع در بخش لیبیدویی و کنترل قادر مطلق در بخش پرخاشگرانه قصد دارند از دوپارهسازی بخشهای آرمانی و آزارگر تجربه روانی محافظت کنند. درمورد شخصیتهای نارسیسیستیک، قدرت مطلق و کنترل قادر مطلق بیمار را از جدایی ترسناک، وابستگی و حسادت محافظت میکنند و مفهوم آرمانیِ خود بزرگپندارِ پاتولوژیک[۲۵] را حفظ میکنند.
قبلاً اشاره کردهام که چگونه همانندسازی فرافکنانه و کنترل قادر مطلق در شرایط نفرت شدید و بدوی (مانند بیمارانی که آزار جسمی یا جنسی شدید را تجربه کردهاند) به طور پایداری به یکدیگر مرتبط هستند و یکدیگر را تقویت میکنند. قدرت مطلق با انکار در حالات منیک و هایپومنیک همراه و مکمل بیارزش سازی افراد مهم در حالتهای اسکیزوئید، نارسیسیستیک و هایپومنیک است. آرمانیسازیِ بدویِ خود و قدرت مطلق نیز ارتباط تنگاتنگی دارند. بنابراین، قدرت مطلق و کنترل قادر مطلق در اصل عملیات دفاعی اولیه هستند که به صورت متداول، بخشی از پاتولوژی منش شدید و سایکوز هستند.
تظاهرات بالینی و رویکرد تکنیکی
بنابر تجربه من، شرایطی که در آن قدرت مطلق و کنترل قادر مطلق به طور مداوم در انتقال ظاهر میشود، سه دستهاند که عبارتند از: دستهی اول، سازمان شخصیت مرزی یا به معنای دقیق و ویژه شخصیت مرزی، هیستریونیک یا کودکمنشانه و به طور کلی شخصیت پارانوئید و بیماران با انتقال شدید سادومازوخیستی، دسته دوم، بیماران با اختلال شخصیت نارسیسیستیک از جمله اشکال شدیدتر نارسیسیستیک بدخیم و دستهی سوم، شخصیت وسواسی، بهویژه زمانی که همانندسازیهای تشکیلدهندهی سوپرایگو سادیستی در انتقال به فعلیت[۲۶] در میآید.
در ادامه، من سه شرح مختصر بالینی را ارائه خواهم کرد که قدرت مطلق و کنترل مطلق را در این شرایط مرتبط نشان میدهد.
الف) خلاصهای از جلسه رواندرمانی یک بیمار با سازمان شخصیت مرزی؛ شخصیتی نارسیسیستیک که عملکردش در سطح مرزی آشکار و در میانه به فعلیت درآوردن گسترده فعلیت سادومازوخیستیک در انتقال است.
بیمار، خانم دانشجویی در اوایل بیست سالگی، جلسه را با پرسیدن این سوال از من شروع کرد: «چرا نمیتوانستم او را بعداً در همان روز ببینم» چرا که این ساعت خاص بسیار بد موقع بود. به او گفتم که درخواستش را از طریق منشیام دریافت کردهام و این پیام را برای او گذاشته بودم که به دلیل وظایف دیگر نمیتوانم او را بعداً در آن روز ببینم. بیمار با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت که قبلا گفته بود که در صورت امکان میخواهد در آن روز، بعداً مرا ببیند و مشخص است که من در مورد ساعت جلسه، بیماران دیگر را به او ترجیح دادهام. به او اشاره کردم که متوجه شدم او احساس میکند که من بیماران دیگر را به او ترجیح میدهم و عصبانی است زیرا به او بیتوجهی میکنم و اولویت را به بیماران دیگر میدهم (این بیمار همواره تجربه کرده بود که مادرش با تمسخر، عشق و علاقه را از همه خواهر و برادرها دریغ میکند تا رقابت بین آنها را افزایش دهد). سپس بیمار با عصبانیت از من خواست که در پایان همان روز بعد از دیدن تمام بیمارانی که به آنها وقت داده بودم، وقت دیگری به او بدهم. گفتم که جلسهاش همین الان است. او با عصبانیت اصرار داشت که این زمان بسیار بدی است، او بسیار عصبانی است، نمیتواند از وقت خود در این شرایط استفاده کند و اینکه چرا من نمیتوانم در پایان روز به او وقت دیگری بدهم؟ من گفتم که تقاضای او برای زمان اضافی (با تأیید اینکه این ساعت به هر حال از دست خواهد رفت) در ظاهر نشاندهنده میل او به تنبیه من به خاطر اجابتنکردن خواستهاش بود و در سطحی عمیقتر، با از بین بردن فرصت خود برای تجربه کردن من به عنوان کسی که در دسترس است تا به او کمک کنم بفهمد در این لحظه چه میگذرد، مرا تنبیه کند.
بیمار با عصبانیت صحبتم را قطع کرد تا از من بپرسد که چرا در پایان روز نمیتوانم او را ببینم و چه تعهداتی در عصر داشتم که مانع از ملاقات دوباره او شده. اشاره کردم که آنچه در این مرحله از همه چیز مهمتر میدانستم درک او از من به عنوان شخصی بیعلاقه و بیتوجه است و تلاش همراه با زور او برای تبدیل دوباره من به یک درمانگر خوب با دادن یک جلسه اضافی بود.
بیمار با عصبانیت بیشتر گفت که غفلت و بیتفاوتی من واضح است و او فهمیده است که من اکنون به این موضوع اذعان میکنم و حداقل کاری که میتوانم در این شرایط انجام دهم این است که یک وقت اضافی به او بدهم. در این مرحله او با عصبانیت اصرار میکرد که یک وقت دیگر به او بدهم و هر بار که سعی کردم چیزی بگویم حرفم را قطع میکرد. من در نهایت سکوت کردم و او مکررا همان اتهامات بیتفاوتی، بیتوجهی، بیصداقتی و رفتار تحریکآمیز به من را تکرار کرد.
در نهایت گفتم که کارکرد تکرار این جملات چیست؟ بیمار ساکت شد و با حالتی نفرتانگیز و تحقیرآمیز به من نگاه کرد. بعد از دقایقی سکوت گفتم که او با حالتی تحقیرآمیز و نفرتانگیز به من نگاه میکند و با خود میاندیشم که آیا سکوت او اکنون همان کارکرد تکرار اظهارات قبلیاش را دارد، یعنی حفظ جو شدیداً خصمانه در جلسه که مانع از بررسی بیشتر محرک این خشم، میشود.
سپس بیمار به طعنه گفت که اگر من بخواهم میتوانم به گفتن هر مزخرفی که به ذهنم میرسد ادامه دهم. بعد از آن گفتم که جریان اتهامات او علیه من، مرا به یاد روشی میاندازد که او توصیف کرده بود که مادرش در کودکی به آن شکل به او حمله میکرد و او را به انواع رفتارهای وحشتناک متهم میکرد در حالی که بیمار خود را قربانی درمانده آن حمله میدانست و اینکه ایفای نقش مادر در ارتباط با من به او احساس توانایی و قدرت میداد و این برای من مهمتر از تلاش او برای گرفتن یک جلسه اضافی در همان روز به نظر میرسید (این تفسیر جدیدی نبود؛ ما در تمام این دوره از درمان در حال بررسی تمایل او به فعلیت در آوردن رابطه شدید پرخاشگرانه با مادر به عنوان شکنجهگر و خودش به عنوان قربانی، با تغییر نقش مکرر در انتقال، بودیم).
بیمار سکوت کرد و بعد از دقایقی گفت که به چیزی که داشتم میگفتم آگاه بود، اما من باعث این وضعیت شده بودم. به او اشاره کردم که اگر واقعاً نمیتوانست در این زمان بیاید، بررسی میکردم که آیا میتوانیم زمان بهتری برای ملاقات پیدا کنیم یا خیر، اما او جلسه را به گونهای اداره میکند که از راهحل جلوگیری شود. همچنین به او یادآوری کردم که چقدر دیده بودیم که او در موقعیتهایی که در آن احساس میکرد با او بدرفتاری کرده بودم ماهر است. سپس بیمار در حالی که عصبانی بود گفت که در هر صورت هنوز میتواند به آنچه میگویم گوش دهد. من فکر کردم که آیا این بدان معناست که او واقعاً آنچه را که میگویم بهعنوان افکاری تجربه میکند که دیدگاه او را نسبت به خودش تغییر میدهد، یا اکنون من را به عنوان یک مادر قدرتمند و خود را به عنوان دختر کوچک سرکشی که باید تلافی کند تجربه میکرد. او گفت که احساس نمیکند باید تلافی کند و کمی بعد که زمان جلسه به پایان رسید بیمار با لبخندی ظریف آنجا را ترک کرد.
ب) جلسه روانکاوی بیماری با اختلال شخصیت نارسیسیستیک سطح بالا
این بیمار، تاجری که به دلیل بیبند و باری جنسی و مشکلات شدید زناشویی مراجعه کرد، در مراحل اولیه درمانش، نمود متداولی از کنترل قادر مطلق را در ارتباط با تفسیرهای من نشان داده بود. او با دقت زیادی به تفسیرهای من گوش میداد، به آرامی جنبههایی از آنچه که به او گفته بودم را تکرار میکرد، در موردش فکر و در نهایت با حرکات سر تأیید میکرد. هرگاه احساس میکرد که تفسیر من در حد انتظارات او نیست، ناامیدی و انزجار خود را با حالت نیمه طنز به من میگفت که قبل از ارائه تفسیر باید بیشتر کار کنم یا برگردم و متون اساسی روانکاوی را مرور کنم. در غیر این صورت او کاملاً ناامیدانه احساس میکند که هیچ انتظاری از من ندارد. در عین حال، اگر آنچه را که من تفسیر میکردم با دیدگاه خودش نسبت به مطالب مطابقت نداشت، مضطرب میشد و از من میپرسید که این تفسیر را از کجا آوردهام؟ واقعا چه معنی داشت؟ او نمیتوانست چیزی را بپذیرد که خودش از قبل در موردش فکر نکرده بود یا نمیتوانست فوراً آن را بفهمد. این تلاش برای کنترل روانکاو، برای اطمینان به خود که روانکاو نه بهتر از بیمار است (که باعث عدم تحمل حسادت میشود) و نه بدتر از او (که باعث بیارزشسازی غیرقابل تحمل روانکاو میشود)، تا اینجا به اندازه کافی در انتقال انجام شده بود و میتوان گفت بیمار در حال شروع رابطهی وابسته با من بود.
این بیمار در ماههای اخیر برای اولینبار در زندگی رابطه شدید سادومازوخیستی خود با مادرش در دوران کودکی را با دوست دختر جدیدش تکرار کرده بود که اولین رابطهی طولانی مدت او پس از پایان ازدواج بود. در همان زمان، یک تغییر ظریف در انتقال در جهت «تهی شدن[۲۷]» آن رخ داد. احساس کردم که بیمار به قدری در واقعیت زندگی روزمره خود با دوستدخترش فرو رفته است که تا حد زیادی در حال جایگزین شدن دنیای فانتزی او بود. همچنین احساس کردم که بیمار در رفتارش با من به طور فزایندهای «غیر واقعی» به نظر میرسد. همچنان که تعارض او با دوست دخترش آشکارتر شد او غیر واقعیتر میشد و باعث شد در آن زمان به شخصیت «انگار که[۲۸]» فکر کنم.
در طول چند ماه، همزمان با تحت تأثیر قرار گرفتن من از پیشروی رفتار رباتگونه[۲۹] در جلسات، اشارات بیمار به کشمکشهایی که با دوست دخترش، درگیریهای بغرنجی که دوست دخترش با خانوادهی خود و خانوادهی بیمار و آشفتگی فزایندهایی که بیمار در زندگی خودش داشت، محتوای جلسات را به طور فزایندهای مختل کرد. به عنوان مثال، در واکنش به یک تفسیر، بیمار روی کاناپه به عقب رفت و در حالت نیمه نشسته، چانهاش را در دست نگه داشت، گویی درباره آنچه گفتهام فکر میکند. او صفحاتی تایپ شده از رؤیاهایش با خود آورده بود و خواستار خواندنش برای من بود. وقتی از او پرسیدم چرا به جای اینکه آزادانه در جلسه درمورد رؤیاهایش صحبت کند، احساس کرده باید آنها را تایپ کند و با خود بیاورد، پاسخ داد که او فقط علاقمند به سرعت بخشیدن به کار روانکاوی بوده. سپس با یک حالت تسلیم شده ادامه داد تا رؤیاهایش را از حافظه اش بازگو کند.
ظرافتِ همه این تحولات، تفسیر رفتارش را دشوارتر میکرد که این ممکن است اینجا واضحتر از چیزی به نظر برسد که در جلسه وجود داشت. در طول چند ماه، احساس میکردم در حال روانکاوی «انگار که» بودم، به این معنی که تفسیرهایم چنان واضح با تداعیهای بیمار درآمیخته میشد که دیگر نمیتوانستم تاثیر آنها را ارزیابی کنم. وقتی به او گفتم که فاصله زیادی را در ارتباطمان تجربه میکنم، بیمار آزادانه تصدیق کرد که احساس میکند از من مستقل است و باید نشان از این باشد که او اکنون بسیار سالمتر از گذشته است.
خودمانی شدن زیادی و توجه ظاهری او به هر چیزی که میگفتم و همچنین جریان بیوقفه آشکار از تداعیهای آزاد، باعث میشد احساس کنم که رابطه ما کاملاً تصنعی بود و من به طرز عجیبی تمایلی به مواجهه بیمار با احساس خودم نداشتم، گویی حتی تلاش کردن ناامیدکننده بود. احساس کردم که او یا نمیفهمد چه میگویم و فکر میکند که من دارم پارانوئید میشوم، یا به شیوهای درمانده واکنش نشان میدهد، گویی که از او خواستههای غیرممکن دارم، در حالی که او به وضوح یک بیمار «خوب» بود که در درک و زندگیاش در حال پیشرفت بود.
در برخی جلسات، او به من این احساس را میداد که تنها چیزی که برای بهتر شدن نیاز دارد این است که من ظرفیت ابراز عشق به دوست دخترش را در او نهادینه کنم. کوتاه سخن، با تجربه عاطفی غیراصیلی که بواسطه فاصله عاطفی بسیار زیاد در رابطهمان برایم رقم خورد، احساس کنترل و فلج شدن داشتم. چه بر مواجهه بیمار با ابعاد رباتگونهی رفتارش اصرار میورزیدم و چه با مطالبه رفتار اصیلی که قادر به درک آن نبود او را تحت فشار قرار میدادم، در هر صورت باعث میشد که بیمار، من را به عنوان فردی دیوانه تجربه کند.
به مرور متوجه شدم که احساس ناتوانی من برآمده از همانندسازی با بیمار، در رابطه او با مادر دیوانهاش است، انگار که من داشتم همچون پسری مطیع که تحلیل کاذب تجویزشده از سوی مادر را انجام میداد تسلیم بیمار (مادر) میشدم. فکر کردم که بیمار ناهشیار با مادرش همانندسازی و وانمود میکند که در حال مراقبت از من است و با من مانند پسری رفتار میکند که باید برای تبعیت از او، کنترل شود. در تلاش برای رهایی از این وضعیت، وسوسه شدم مانند مادری کم تحمل و کنترلکننده رفتار کنم که بدون گوش دادن به کودک وانمود میکرد که میداند دقیقاً درون بچهاش چه میگذرد، مادری که او را سرکوب میکرد و مجبور میساخت خشمگینانه اعتراض کند و یا با اکراه تسلیم شود.
در اینجا فضایی را توصیف میکنم که بیمار در سراسر جلسه ایجاد کرده بود. او، در ظاهر با نگرشی خودمانی و معمولی با من برخورد میکرد که در عین حال اثرات کنترلکننده ظریف و شدیدی روی من داشت. چیزی که در ادامه میآید بخشی از جلسهای است که من در آن تلاش کردم انتقال متقابلم را به تفسیر مسائل غالب در انتقال تبدیل کنم، انتقال متقابلی که وقتی به آن فکر میکنم به نظر میرسید همانندسازیام را با بیمار به عنوان کودکی ناتوان ابراز میکنم.
آقای «ب» جلسه را با بیان تجربه خارقالعادهاش از پیشنهاد یک معامله تجاری مهم به شرکتی مرتبط با یک کشور خارجی شروع کرد و اظهار داشت بیم آن دارد که این معامله تجاری مورد خشم رقیبی واقع شود که در تلاش بود معامله مشابهی را با کشوری دیگر انجام دهد. ناگاه ترسید که مبادا عواملی که برای رقیب او در آن کشور کار میکنند، سعی کنند اطلاعات مربوط به فناوریِ خاصِ به کار رفته را از او بدزدند. در حالیکه به من میگفت میدانست که این یک واکنش پارانوئیدی است، اما پس از خروج از دفتر نمایندگانِ شرکتِ خارجی همچنان میهراسید و فکر میکرد که آن روز بعدازظهر و تا پاسی از غروب دو نفر در تعقیبش هستند. او گفت که بسیار مضطرب شده است و بین این حس که این افکار غلو آمیزند و این احساس که شاید هم درستاند و باید مراقب باشد، در نوسان است. بیمار در انتقال این اطلاعات به من، واقعا مضطرب شد.
همان زمان، کما اینکه در ماههای اخیر تکرار میشد، بیمار گاه به من رو میکرد و لبخند میزد، گویی میگفت: «میدانم که این احمقانه است و میدانم که تو میفهمی که من میفهمم». گفتم متوجه شدم که او بین ترس و این احساس که ترسش واهیست در نوسان است و اینکه او به گونهای به من نگاه میکرد که من را مطمئن سازد که او از این واقعیت آگاه است، اما شاید میخواست به خودش هم نیز اطمینان دهد که آیا من هنوز طرف او هستم یا در دلم به این نتیجه رسیدم که او دیوانه است. بیمار بیدرنگ گفت که فکر نمیکند که من او را دیوانه میدانم و با چهرهای اطمینانبخش به من لبخند زد. به او از احساسم در مورد لبخند اطمینان بخشی که به من زد گفتم که انگار در شرایطی است که باید از خطر اجتناب کرد. بیمار با شوخی اظهار کرد که تنها خطری که میتواند وجود داشته باشد این است که من با کشور خارجی که رقیبش داشت با آنها همکاری میکرد همدست باشم. در این لحظه متوجه شدم که بیمار به من نگفته بود که آن کشور، کدام کشور بود و این را به عنوان نشانه دیگری از ترسش از من بیان کردم. فانتزی من این بود که رقیب خارجی، کشور اصلی من است، اما این را به بیمار نگفتم. سپس او آشکارا ناآرام شد و با اکراه اظهار داشت که این فکر از ذهنش گذشته بود که آیا دفتر من سیمکشی شده است یا خیر و اینکه آیا برای من آسان است که اطلاعات محرمانهاش را در جهت استفادهی اهدافم کسب کنم. او در ادامه احتمال ورود غیر قانونی به مطب روانپزشکان را تداعی کرد و آن را با ماجرای واترگیت[۳۰] و چندین فیلم مرتبط ساخت که در آن روانپزشکان در معاملات مرموز و خطرناک درگیر شده بودند. بیمار با فرافکنی دشمنان به عنوان عوامل خارجی، به جای اینکه من خودم عاملی خارجی باشم که علیه او عمل میکند، این تصور را داشت که من به شکل خطرناکی جاسوسی او را میکنم و من تلاشهایش را برای دفاع در برابر این تصور به او نشان دادم.
آقای «ب» دوباره داشت لبخند میزد و تا حدی مضحک به این فکر کرد که من ممکن است بیشتر به محافظت از خودم نیاز داشته باشم تا اینکه خطرناک باشم و رویدادی را به یاد آورد که در آن چیزی که او زنی سایکوتیک در نظر گرفت (به شکلی واقعگرایانه) در اتاق انتظار من ظاهر شده بود و تلاش میکرده قبل از او وارد اتاق شود. در آن لحظه، او به شدت ترسید که نکند آن زن دوباره در جلسه با اسلحه ظاهر شود و در تلاش برای شلیککردن به من به او شلیک کند. او با حالت نیمهشوخی گفت: «آن زن ممکن است روزی، دوباره ظاهر شود و از پشت به شما خنجر بزند» من گفتم که دارم فکر میکنم که آیا او سعی دارد از دل یک فانتزی لطیفه بسازد که در غیر اینصورت ممکن است برای او خیلی ترسناک باشد، اگر دقیقتر بگویم یعنی ممکن است من با لو دادن نوآوریهای فنی او به رقیبش از پشت به او خنجر بزنم.
همچنانکه داشتم این جملات را میگفتم، دو احساس متناقض داشتم: یکی اینکه من در تفسیر رفتار خودمانیِ قلابیاش به عنوان کنترل قادر مطلقِ دفاعی در برابر رابطه پارانوییدیِ زیربنایی در انتقال، در مسیر درست بودم و اینکه در همان زمان خودم را به گونهای تجربه کردم که انگار دارم بیمار را شدیداً با تفسیرهای فراتر از ظرفیتش برای رسیدن به آگاهی فوری مورد هجوم قرار میدهم و دارم او را همچنانکه مادری پارانویید این کار را میکرد، شستشوی مغزی میکنم. برای لحظاتی کوتاه احساس کردم در تفسیر فانتزی آزارگر بدوی برای این بیمار آرام که در حال لبخندزدن بود واقعاً پارانویید شدم، اما سپس احساس کردم تخیلات من بازتاب ترسهایم از این است که مثل یک پدر قاطعیت داشته باشم، پدری که میتوانست این دیوانگی را پشت سر بگذارد و چیزی که تفسیری خشن به نظر میرسید را به تفسیری معقول تبدیل کند.
آقای «ب» ساکت ماند و ناگهان بسیار مضطرب شد که آن را به توجهاش رساندم. او گفت همین الان این تصور را داشت که دارد به مادرش چاقو میزند. سپس ساکت ماند اما به شدت مضطرب به نظر میرسید. آنگاه گفت که بسیار ناراحت است و هرگز چنین کاری را انجام نخواهد داد. به او گفتم که من فکر کردم که او تلاش داشت من و خودش را مطمئن سازد که هرگز به مادرش چاقو نمیزند و ترسیده که نکند میل او برای چاقو زدن به مادر با چاقوزدن واقعی به او، یکی باشد. همچنین به این فکر کردم که آیا ممکن است ترس او از چاقو زدن به مادرش و میلش به انجامدادن این کار با ترس او از چاقو زدن من به پشت او مرتبط باشد: تفسیر کردم که او دارد خشم خود را به من فرافکنی میکند و گفتم تعجب نخواهم کرد اگر پاسخ سریعش شامل تلاش برای تغییر این وضعیت به وضعیتی خندهدار باشد تا از احساس ترسناکی که داشتیم آن را بررسی میکردیم خلاص شود.
بیمار سپس گفت که او شگفتزده نشد که من آن جمله را گفتم، اما از این شگفتزده شده بود که داشته خیلی جدی به این فکر میکرده که در آخرین مکالمه تلفنی طولانی با مادرش چقدر از دست او عصبانی شده بود و با هیجان فراوانی درمورد جنبهای از صحبت مادرش حرف زد که کاملاً برای او دیوانهوار به نظر میرسید و اینکه او در برابر این جنون احساس ناتوانی کرده بود. سپس گفتم که دارم با خودم فکر میکنم آیا زمانیکه داشت نقش مادر دیوانه را در جلسه ایفا میکرد، حس ناتوانیاش را در برخورد با مادر دیوانه را درون من قرار داده بود، اما رفتار احمقانهاش داشت به من القا میشد. به من میگفت که میداند این رفتار احمقانه است، در عین حال داشت این القای رفتار را با برگشتن به موضع محافظت از خودش و زیر نظر قرار دادن من، به فعلیت در میآورد، در حالیکه داشتم تلاش میکردم نشان دهم ابعاد جدی واقعیت پشت ظرافت لبخند دوستانه و اظهاراتش ممکن است به آسانی با این ظرافتها از بین رفته باشد یا با اشاره به این دیوانگی که در این اتاق در فانتزی جریان داشت احمقانه به نظر برسد، یعنی این خطر وجود داشت که ممکن است او را مانند پسر خشمگین ناتوانی که مادر سلطهگر دیوانهاش را با چاقو میزند با چاقو بزنم. سکوت طولانی حاکم شد. سپس، بیمار گفت این درست است که همیشه سعی کرده همه چیز را در ارتباط با من در شرایطی ثابت و آرام قرار دهد و در واقع این رفتار معمول با همه زنان به جز دوستدختر جدیدش بود و اینکه او متوجه شد چقدر از دست همه زنان عصبانی بود و اینجا پایان جلسه بود.
س) جلسه روانکاوی بیماری با شخصیت وسواسی
بیمار مرد تاجری است که در اواسط سی سالگی به سر میبرد. این بیمار به دلیل تردیدهای وسواسیاش مراجعه کرده بود که موجب مشکلات شدید در تصمیمگیریهای تجاری، اضطراب مزمن، افسردگی و بازداری جنسی در رابطه با همسرش شده بود. او همچنین به آسانی وارد جنگ قدرت با همکاران و مشتریانی میشد که به شرکت تجاریاش خسارت رسانده بود.
جلسه زیر در سومین سال جلسات روانکاویاش اتفاق افتاد. این جلسه آخرین جلسه قبل از دوری طولانی یک هفتهای بود که در طول آن یک هفته بیمار ملزم بود بیرون از شهر باشد و این همزمان با غیبت خودم شد. جلسه با صحبت وسواسی بیمار شروع شد که آیا باید در برابر خواستههای مالی فروشندهای که او میخواهد محصولش را بخرد کوتاه بیاید یا باید محکم روی طرح پیشنهادی متقابل بایستد، شروع شد. به تدریج خشمش نسبت به آن فروشنده بیشتر شد. او به تلخی درمورد قدردان نبودن این مرد جوان که بیمار در گذشته به او کمک کرده بود شکایت کرد و خشمش را از برخورد گستاخانه و نسنجیدهای که با او کرده بود ابراز کرد. من این سؤال را مطرح کردم که آیا در بحبوحه این ناامیدی ممکن است از من هم به دلیل کمک نکردن به او در تصمیمگیری ناامید باشد. بیمار با ناراحتی پاسخ داد که من اشتباه میکنم. او انتظار هیچ چیزی از من نداشت و داشت ثابت میشد که این تحلیل کاملاً بیفایده بوده است.
افکارم را به زبان راندم که آیا ممکن است ناامیدی او از من، ربطی به غیبت یک هفتهایِ آینده داشته باشد. فکرم را به او یادآور شدم که آیا او در زمان غیبت من، یک سفر کاری چیده بود تا از احساس طرد شدن و تنها ماندن اجتناب کند. او پاسخ داد که برعکس، مجبور خواهد بود در زمان برگشتش یک جلسه دیگر را به دلیل مشکلات پرواز کنسل کند. در آن لحظه به یاد آوردم که خودم هم مشکل پرواز مشابهی داشتم و به بیمار گفتم قصد داشتم در اولین روز ملاقاتمان جلسهای را برای بعد به او پیشنهاد دهم.
سپس بیمار واقعاً از دست من عصبانی شد که چرا در اواسط جلسه تغییری را در برنامه او مطرح میکردم، در حالیکه روال معمول من این بود که هرگونه اطلاعات جدید را فقط در ابتدای جلسه به او منتقل کنم؟ او ادامه داد که من داشتم جریان تداعی آزادش را مختل میکردم و به من نشان میداد که چگونه با مطرح کردن مسائلی که فقط مربوط به من است حواسم پرت بود و نسبت به نیازهای او کاملاً بیتوجه بودم. این آخرین چیزی بود که او در آخرین جلسه قبل از دوری یک هفتهای انتظار داشت.
خشم بیمار فزونی یافت. چند دقیقه بعد، احساسات مخلوطی را تجربه کردم که سریعاً در حال تغییر بود. ابتدا احساس گناه کردم که چرا حواسم نبود پیشنهادم را در ابتدای جلسه مطرح کنم، احساس کردم که واقعاً غفلت کردهام و متعجب بودم که در اینباره چه چیزی ممکن است من را تحت تأثیر قرار داده باشد. به یاد آوردم که قبل از جلسه به این دلیل که مجبور شدم در آخرین لحظه برنامه بیمار را تغییر دهم احساس گناه زودگذری داشتم و با خودم فکر کردم که آیا همچون مادر بیمارم رفتار میکنم (یعنی تظاهر به علاقه و توجه به او). سپس، با شدت گرفتن حملات بیمار، عصبانی شدم و احساس کردم که او از کاه، کوه میسازد. فکر کردم که صادقانه اشتباهم را پذیرفته بودم. در نهایت، در حالیکه بیمار همچنان به ابراز خشم خود به خاطر غیرقابل اعتماد بودن من ادامه میداد، فکر کردم که اکنون با او رابطهای دارم شبیه رابطهای که او در مواجهه با نارضایتی پدر از عملکردش تجربه کرده بود. اکنون بیمار نقش پدرش را ایفا میکرد و «خود غیرقابل اعتماد» خودش را به من فرافکنی میکرد و در عین حال مشکل خود را در رابطه با فروشندهی جوان تکرار میکرد.
درمورد ناامیدیاش و تبدیل آن به خشم نسبت به خودم اظهار نظر کردم، یعنی این حسش که من به دلایلی که در ادامه مطرح میکنم قابل اعتماد نبودم: من در حل مشکلش با آن فروشنده جوان به او کمک نمیکردم و زمانیکه این دوری باعث احساس رهاشدن شد، داشتم شدت خاص نیازش را به درکشدن و مورد مراقبت واقع شدن را نادیده میگرفتم. تفسیر کردم که من مانند مادر غیرقابل اعتمادی بودم که فقط تظاهر به مراقبت از او میکرد، این دردناکترین تجربهای بود که او میتوانست با تغییر آن و تبدیل من به پسری غیرقابلاعتماد و به فعلیت در آوردن خواستههای پدر در برابر من، از خود در برابر آن تجربهی دردناک دفاع کند. بودن بهسان پدری خشمگین که پسری غیر قابل اعتماد را سرزنش میکند به احساسی چون پسری رها شده در ارتباط با مادری غیرقابل اعتماد، ارجحیت داشت.
بیمار گفت که احساسکرده بود که فروشنده مانند پسری غیرقابل اعتماد و بیمحبت است و این درست بود که او با من و آن فروشنده به گونهای رفتار میکرد که به آنچه در پدرش متنفر بود، پایبند بماند. و سپس اضافه کرد که مانند گذشته نسبت به برخی از جلسات مهم پیش رو احساس ترس نمیکند و حس میکند که با همکارانش برابر است. آنگاه سکوت کرد. بعد از مدتی، گفتم که تغییری در وضعیت عاطفیاش احساس کردم. او گفت که دیگر عصبانی نیست و در واقع با فکر کردن به دوری یک هفتهایمان غمگین است. گفتم هر چه همانندسازی با پدرش علیرغم ویژگیهایی که به آنها نقد بسیاری داشت کمتر ترسناک میشد، او همچنین از اعتراف به میلش به توجه و تعهد من به او بدون تجربه آن به عنوان تهدید جنسی، کمتر میترسید. بیمار سپس به یاد آورد که شب گذشته در رابطه جنسی با همسرش کمتر احساس بازداری کرده بود. جلسه مدت کوتاهی بعد از آن پایان یافت.
باید تأکید کنم که ناخشنودی و خشم این بیمار از مطرح کردن موضوع نیاز من در ارتباط با به تأخیر انداختن اولین جلسه بعد از بازگشتش، نمود نسبتاً ضعیف نیازش در طول مراحل اولیه روانکاویاش را نشان میداد که مرا وادار کند در سراسر تعاملاتمان به شیوهای دقیق، ثابت و قابل پیشبینی رفتار کنم، در حقیقت با نگرش کنترل قادر مطلق با من رفتار میکرد که همانندسازی ناهشیار با پدرش و به فعلیت درآمدن سوپرایگو سادیستیک درونیشده خودش را منعکس میکرد. این واقعیت که این جنبه از مشکلش قبلا در طول یک دوره طولانی حل و فصل شده بود آسودگی نسبی را سبب شده بود که تفسیر من در آن بستر به حل این عملیات دفاعی و تغییر واکنش عاطفی در انتقال کمک کرد. جان کلام، واکاوی کنترل قادر مطلق در انتقالِ شخصیتهای وسواسی نسبت به موارد اختلال شدید روانی که در دو مثال قبلی منعکس شده است، در زمان کمتری انجام میشود.
ملاحظات بیشتر در مورد تکنیک
فعال شدن قدرت مطلق به عنوان یک عملیات دفاعی در انتقال، معمولاً به شکل کنترل قادر مطلق است. آشکارسازی قدرت مطلق ناهشیار به عنوان بخشی از ساختار شخصیت وسواسی، در شخصیتهای اسکیزویید و دیگر اختلالات شخصیت از نظر فنی کمتر از اعمال کنترل قادر مطلق مشکلساز میشود. معمولاً در بافتار فعالشدن همزمان چندین مجموعه عملیات دفاعی ابتدایی است که کنترل قادر مطلق اعمال میشود. فعال شدن عملیات دفاعی پیشرفته همراه با کنترل قادر مطلق در مورد شخصیتهای وسواسی دشواری کمتری دارد از آن روی که معمولاً عقلانیسازی، دلیل تراشی و واکنش وارونه، دفاعهایی هستند که همراه با کنترل قادر مطلق در سازمان شخصیت نوروتیک نمایان میشوند. در مقابل، به لحاظ نظری، افراطیترین موارد فانتزیهای قادر مطلق و به فعلیت در آمدن آن در اختلالات سایکوتیک، دشوارترین موارد برای درمان از نگاه روانکاوی و بخشی از شاخصههای بسیار تخصصی و تکنیکهای رواندرمانی روانکاوانه با بیماران سایکوتیک هستند.
به هر تقدیر، برای اهداف عملی، مدیریت کنترل قادر مطلق در چندین اختلال شخصیت نشاندهنده شایعترین وضعیت بالینی است که باید آن را مد نظر داشته باشیم. مشکل اصلی در شرایط اجرای این عملیات دفاعی، چگونگی حفظ موقعیت بیطرفی فنی[۳۱] بدون سوق داده شدن[۳۲] به سمت موقعیت انعطافناپذیری است که برای به فعلیت در آمدن همانندسازی متقابل فرافکنانه[۳۳] به کار میآید، یعنی همانندسازی انتقال متقابل[۳۴] با همان گرایش به سوی کنترل قادر مطلق که بیمار سعی دارد از فهمیدن آن در خود اجتناب کند. روشن است که خطر دیگر تسلیم شدن در برابر عمل بیمار و تغییر ماهیت رابطه، مطابق با فشار و خواستههای بیمار است. تسلیم مازوخیستیک درمانگر در برابر به فعلیت در آوردن کنترل سادیستیک بیمار ممکن است موقتاً به نظر برسد که رابطه درمانی را بهبود میبخشد و از ابراز پرخاشگری آشکار در انتقال میکاهد، اما پیامدش مخفی ماندن تعارض مربوطه یا دوپاره شدن انتقال منفی از آرمانیسازی حمایتگرانه درمانگر، در ارتباط با بهعملآوری[۳۵] کنترل قادر مطلق در انتقال است. از آن جمله که اگر من با تقاضای اولین بیمارم مبنی بر دادن وقت اضافه در آن شب موافقت میکردم، احتمالاً فوراً آرام و بسیار صمیمی میشد و تغییر موضع میداد تا در مورد تحولات جدید زندگی روزانهاش به من بگوید، اما همانندسازی زیربنایی با مادر سادیستیکش در آن زمان، دیگر از نظر احساسی برای کار روانکاوانه در دسترس نبود.
بنابر تجربه من، اینکه درمانگر مجبور خواهد شد در پاسخ به تجلی کنترل قادر مطلق در انتقال، مرزهای رابطه روانکاوانه را مجدداً ارزیابی کند واز آن مطمئن شود، اجتنابناپذیر است، به دیگر سخن، درمانگر لازم است تا چارچوب کلی درمان را مجدداً مورد ارزیابی قرار دهد و در شرایطی که بهعملآوری شدید و بالقوه خطرناک در انتقال انجام میشود، محدودیتهایی را برای محافظت از درمان و بیمار تعیین کند. مرزهای واضح موقعیت درمانی، درک واضح از محدودیتهای جلسه و محدودیتهای باثبات، بیمار، درمانگر و فضایی که با هم کار میکنند را در برابر پرخاشگری مخرب و همچنین درمانگر را از بهعملآوری انتقال متقابل محافظت میکند و فضایی را برای روانکاویِ انتقال متقابلِ درمانگر به عنوان گامی مقدماتی برای تفسیر انتقال در آن زمان فراهم میکند.
من در اولین مثالی که آوردم به گسترش انتقال متقابل اشاره نکردم، زیرا بواسطه بسیاری از تجربههای مشابه قبلی آگاه بودم زمانیکه خواستههای بیمار برآورده نمیشد طغیان خشم داشت، همچین شفافیت و امنیت درونی خودم در ارتباط با محدودیتهایی که در چارچوب آنها بهعملآوری در جلسات میتوانست اتفاق بیفتد به من امکان میداد که آرامش نسبیام را در برخورد با طغیان خشم او حفظ کنم. بر عکس آن در در مثال دوم، دشواریهای عظیمی در حل ترکیب گسترده قدرت قادر مطلق و انکار بیمار در انتقال, گرایش انتقال متقابل من را تحت تاثیر قرار میداد و قبل از اینکه قادر شوم آن عملیات دفاعی را به شیوهای که در آن مثال شرح دادم، تفسیر کنم به کار برجستهای خارج از جلسات درمانی نیاز داشت.
طبق تجربه من، بیماران مرزی بشدت تروما دیده دشوارترین موارد از دیدگاه مدیریت تفسیری کنترل قادر مطلق هستند که یک دوتایی[۳۶] قربانی-آزارگر را در تعامل درمانی با حدت و سرعت وارونگیهای نقش به فعلیت در میآورند ،این فرایند حداکثر ریسک را برای گسترش شدید انتقال متقابل و بهعملآوری انتقال متقابل ایجاد میکند که ممکن است به حفظ دورهای باطل از بهعملآوری انتقال دامن بزند.
باری، در درمان بیمارانی که نفرت در انتقال آنها غالب است، اول از همه، مهم است که یک چارچوب دقیق، انعطافپذیر و در عین حال محکم برای رابطه درمانی وضع کرد تا به عملآوریهای تهدیدکننده زندگی و درمان را کنترل کرد. درمانگر باید احساس امنیت کند تا قادر باشد واپسروی عمیق در انتقال را واکاوی کند. آنچه باید خصوصاً در برخورد با قربانیان آزارگری مراقبش باشیم، گرایش به اجتناب از روانکاوی همانندسازی بیمار با پرخاشگر است. رفتار مداوم با بیمار به عنوان قربانی، فرافکنی نقش متجاوز خارج از انتقال را تسهیل میکند. این موضوع موقعیت انتقال آرمانی ایی را تداوم میبخشد که از دوتایی اصلی تحت کنترل نفرت گسسته شده است و فرجامش حفظ پاتولوژی روانی بیمار است. رفتار با بیمار بهعنوان یک بزرگسال مسئول و نه یک قربانی همیشگی، شامل نیاز دردناک بیمار به آگاهی از این است که چگونه در واکنش به تروما، با آزارگر همانندسازی کرده است.
ترکیبی از نفرت شدید، کنترل قادر مطلق، همانندسازی فرافکنانه در انتقال و همچنین ترکیب نیاز به ایجاد و حفظ مرزهای ثابت موقعیت درمان به منظور ادامه رویکرد روانکاوی، معمولاً در کوتاه مدت، تمایز قاطعیت، بی طرفی فنی و الگوهای نگهداری[۳۷] و دربرگیرندگی[۳۸] درمانگر را از بهعملآوری کنترل قادر مطلق در همانندسازی متقابل فرافکنانه، یعنی در انتقال متقابل، تقریباً غیرممکن میکند. چنین دشواری در شفافسازی این موقعیت ممکن است در کوتاه مدت، پتانسیل مازوخیست درمانگر را تشدید کند و منجر به تسلیم خطرناک و با انگیزهی احساس گناه در برابر بهعملآوری بیمار شود که این امر در نهایت طرد درونی یا واقعی بیمار را در پی دارد.
در مقابل، تحمل این ابهام از جانب درمانگر در حالی که او تحلیل مداوم انتقال و انتقال متقابل را در خارج و همچنین در طول جلسات تحت چنین شرایط سختی انجام میدهد، معمولاً اجازه میدهد تا انتقال بیمار شفاف شود و ظرفیت ثابت روانکاو برای جذب پرخاشگری بدون واکنش با پرخاش متقابل، رها کردن بیمار یا تسلیم مازوخیستی، تسهیل میشود. ثبات و قاطعیت روانکاو به نوبه خود به بیمار این امکان را میدهد که به تدریج متوجه شود که پرخاشگریاش آنقدر که میترسید، خطرناک و غیرقابل تحمل نیست. بنابراین، بیمار ممکن است در همانندسازی با کارکرد مشاهدهگریِ[۳۹] درمانگر، ظرفیت پذیرش و به کلام آوری پرخاشگری خود را ایجاد کند و مکانیسمهای دوپارهسازیای را کاهش دهد که روابط موضوعی درونی شده آرمانی و آزارگر را از هم جدا میکند. همه اینها به انسجام بازنماییهای خود و موضوع، تحمل دوسوگرایی، ژرفایش و بلوغ روابط درونی شده و واقعی موضوع منجر میشود.
این مقاله با عنوان «Omnipotence in the transference and in the countertransference» در The Scandinavian Psychoanalytic Review منتشر شده و توسط مسعود جدیدی و دینا حاجی زادگان ترجمه و در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Omnipotence
[۲] Omnipotent control
[۳] Object relation
[۴] Self representation
[۵] Envy
[۶] Impingement:
این لغت در نگاه وینیکات به حس تحمیل شدن، آزاردیدگی، دست اندازی و تخطی به مرزهای کودک اشاره دارد ولی اینجا به معنای مثبت آن اشاره دارد که مربوط به حس تصادم با ناکامی بهینه در کودک است.
[۷] Transitional object
[۸] Self-object
[۹]Oceanic feeling:
گسترش بی حد و حصر هشیاری فراتر از بدن فرد و احساس قدرت نامحدود مرتبط با همانندسازی با جهان به عنوان یک کل. بر اساس نظریه روانکاوی، این احساس در ابتداییترین دوره زندگی، قبل از اینکه نوزاد از دنیای بیرون یا تمایز بین ایگو و غیرایگو آگاه شود سرچشمه میگیرد. احساسات اقیانوسی ممکن است بعداً در زندگی به عنوان یک توهم یا به عنوان بخشی از یک تجربه مذهبی یا معنوی احیا شوند.
[۱۰] Ego ideal
[۱۱] Refusion
[۱۲] Regressive
[۱۳] Affect
[۱۴] Drive
[۱۵] Apparatus
[۱۶] Perversion
[۱۷] Rage
[۱۸] Elation
[۱۹] Temperamental features
[۲۰] Prototype
[۲۱] Willful
[۲۲] Suppression
[۲۳] Repression
[۲۴] Spoiled
[۲۵] Pathologic grandiose self
[۲۶] Enactment
[۲۷] Emptying out:
به حذف کامل محتویات چیزی، برای یافتن چیز دیگری مربوط می شود. در اینجا به این معنیست که درمانجو محتوای انتقال را به سمت موضوعی دیگر تغییر داده و به رابطهاش با درمانگر تمرکزی ندارد.
[۲۸] As if:
سبک شخصیتی که در آن فرد به گونهای رفتار میکند که گویی به خوبی سازگار شده است، اما در واقع فقط آنچه را که انتظار میرود انجام میدهد و بنابراین نمیتواند به شیوهای واقعی یا خودانگیخته رفتار کند. گزارش شده است که این وضعیت در افراد مبتلا به اسکیزوفرنی به ویژه در مرحله اولیه مقدماتی و قبل از بروز علائم سایکوتیک مانند توهم و هذیان مشاهده شده است که اولین بار در سال ۱۹۴۲ توسط روانشناس آمریکایی هلن دویچ توصیف شد.
[۲۹] Robot-like
[۳۰] Watergate:
به رویدادهایی گفته میشود که میان سالهای ۱۹۷۲–۱۹۷۵ در هتلی به همین نام در واشینگتن اتفاق افتادند که منجر به بالا گرفتن احتمال استیضاح و در نتیجه کنارهگیری ریچارد نیکسون رئیسجمهور وقت ایالات متحده آمریکا شد.
[۳۱] Technical neutrality
[۳۲] Being manipulated
[۳۳] Projective counteridentification
[۳۴] Countertransference identification
[۳۵] Acting out
[۳۶] Dyad
[۳۷] Holding
[۳۸] Contain
[۳۹] Observing
- 1.در باب انتقال-متقابل
- 2.قدرت مطلق در انتقال و انتقال متقابل | اُتو کرنبرگ
- 3.عشق و ملانکولیا در تحلیل زنان توسط زنان
- 4.تجربهی پوست در روابط اولیه
- 5.انتقالمتقابل: حوزهی مورد توافق | گلن گابارد
- 6.واکنش مراجعان به بارداری درمانگران
- 7.انتقال؛ وضعیت تام
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
بسیارجالب و آموزنده و البته کمی ثقیل