skip to Main Content
در باب همانند‌سازی | ملانی کلاین

در باب همانند‌سازی | ملانی کلاین

در باب همانند‌سازی | ملانی کلاین

در باب همانند‌سازی | ملانی کلاین

عنوان اصلی: On Identification
نویسنده: ملانی کلاین
انتشار در: نشریهٔ بین‌المللی روانکاوی
تاریخ انتشار: ۱۹۵۵
تعداد کلمات: ۱۶۸۳۹ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۱ ساعت و ۵۰ دقیقه
ترجمه: خشایار داودی‌فر

در باب همانند‌سازی

مقدمه

فروید (۱۹۱۷) در سوگ و مالیخولیا[۱]، ارتباط اساسی میان همانند‌سازی و درون‌فکنی را نشان داد. کشف بعدی او دربارۀ سوپرایگو[۲] که وی آن را به درون‌فکنی پدر و همانند‌سازی با آن نسبت داد، منجر به فهم این موضوع شد که همانند‌سازی که به دنبال درون‌فکنی رخ می‌دهد مرحله‌ای از رشد طبیعی است. از زمان این کشف، درون‌فکنی و همانند‌سازی، نقشی محوری در تفکر و پژوهش‌های روانکاوی ایفا کرده‌اند.

پیش از پرداختن به موضوع اصلی این مقاله، گمان می‌کنم ارائۀ نتیجه‌گیری اساسی من دربارۀ این موضوع مفید باشد. رشد سوپرایگو را می‌توان تا درون‌فکنی‌های اولیۀ دوران نوزادی دنبال کرد، اُبژه‌های درون‌فکنی‌شدۀ اولیه، پایه و اساس فرآیندهای پیچیدۀ همانندسازی را ایجاد می‌کنند؛ اضطراب گزند از بدو تولد تجربه می‌شود، که نخستین شکل از اضطراب است و به دنبال آن بلافاصله اضطراب افسرده‌وار رخ می‌دهد، درون‌فکنی و فرافکنی از ابتدای زندگیِ پس از تولد اتفاق می‌افتند و دائماً در حال تعامل هستند. این تعامل هم جهان درونی را می‌سازد، هم به تصویر فرد از جهان بیرونی شکل می‌دهد. جهان درونی شامل مجموعه‌ای از اُبژه‌ها و در درجۀ اول مادر است، که از جنبه‌های مختلف و در فیگور‌های هیجانی متفاوت درون‌فکنی شده‌اند. رابطۀ میان این فیگورهای درونی شده و ارتباط میان آن‌ها و ایگو -زمانی که اضطراب گزند غالب است- غالباً خطرناک و خصمانه تجربه می‌شوند؛ همچنین این فیگور‌های درونی شده، زمانی که نوزاد ارضاء شده و احساس شادی حاکم است، دوست داشتنی و خوب حس می‌شوند. این جهان درونی که می‌توان آن را در غالب روابط و رویدادهای درونی توصیف کرد، برآمده از تکانه‌ها، هیجانات و فانتزی‌های نوزاد است. البته این امر شدیداً تحت تاثیر تجارب خوب و بد نشأت گرفته از منابع بیرونی[۳] نیز قرار دارد. اما در عین حال جهان درون نیز بر درک او از جهان بیرونی تاثیر می‌گذارد که به اندازه تاثیر جهان بیرونی برای رشد نوزاد مهم است. مادر و در درجۀ اول پستان او، نخستین اُبژۀ درون‌فکنی و فرافکنی نوزاد است. عشق و نفرت از همان ابتدا به مادر فرا فکنده می‌شود و مادر همزمان با این دو احساس اولیۀ متضاد درون‌فکنی می‌شود که زمینه ساز احساس نوزاد دربارۀ وجود دو مادر (پستان) خوب و بد است. هرچه نیروگذاری بیشتری بر مادر و پستان او وجود داشته باشد -و وسعت این نیروگذاری نیز وابسته به ترکیبی از عوامل درونی و بیرونی است که در آن ظرفیت ذاتی برای عشق از بالاترین اهمیت برخوردار است- پستان خوبِ درونی شده امنیت بیشتری ایجاد کرده و به مثابۀ پیش‌الگویی از اُبژه‌های خوب درونی در ذهن نوزاد تثبیت می‌شود. این امر به نوبۀ خود تاثیر قدرتمندی بر ماهیت فرافکنی‌ها دارد و به ویژه دربارۀ غلبۀ عشق یا نفرت در این فرافکنی‌ها تعیین کننده است[۴].

من توهمات سادیستی نوزاد علیه مادر را در ارتباطات گوناگونی توصیف کرده‌ام. همچنین دریافته‌ام که تکانه‌های پرخاشگرانه و فانتزی‌های ناشی از آن که در ارتباط اولیۀ نوزاد با پستان مادر شکل می‌گیرند، از جمله فانتزی مکیدن و خشک کردن پستان و فانتزی بیرون کشیدن آن، در زمان کوتاهی منجر به فانتزی‌های بیشتری از جمله ورود به بدن مادر و ربودن محتویات درون آن می‌شود. همزمان نوزاد تکانه‌ها و فانتزی‌هایی را تجربه می‌کند که در آن از طریق قرار دادن مدفوع خویش در بدن مادر به وی حمله می‌کند. در چنین فانتزی‌هایی، برخی تولیدات بدنی و بخش‌هایی از خود که از طریق فرآیند دوپاره‌سازی جدا شده‌اند، به مادر فرافکنده شده و در درون او به حیات خود ادامه می‌دهند. این فانتزی‌ها به زودی به پدر و سایرین نیز تعمیم پیدا می‌کند. همچنین ادعا کرده‌ام که اضطراب گزند و ترس از انتقام، که از تکانه‌های سادیستی دهانی؛ پیش‌آب راهی و مقعدی سرچشمه می‌گیرند، زمینه‌ساز شکل‌گیری پارانویا و اسکیزوفرنی هستند.

در واقع، نه تنها بخش‌هایی از خود که بد و مخرب تلقی می‌شوند، بلکه بخش‌های که خوب و ارزشمند خود نیز دوپاره‌سازی شده و به دیگران فرافکنی می‌شوند. پیش‌تر نیز اشاره کرده‌ام که از بدو تولد، نخستین اُبژۀ نوزاد پستان مادر (و مادر) است، که از طریق امیال لیبیدویی مورد سرمایه‌گذاری قرار گرفته و این امر بر شیوۀ درونی‌سازی مادر تاثیری اساسی دارد. این موضوع به نوبۀ خود تاثیری مهم بر شیوۀ ارتباط نوزاد با مادر به مثابه یک اُبژۀ درونی و بیرونی دارد. فرایندی که از طریق آن مادر مورد سرمایه‌گذاری لیبیدویی قرار می‌گیرد، با ساز و کار فرافکنی احساسات و بخش‌های خوب خود به مادر گره خورده است.

در ادامۀ کار، به اهمیت اساسی همانندسازی و برخی مکانیزم‌های فرافکنانه که مکمل فرآیندهای درون‌فکنانه نیز به شمار می‌آیند پی بردم. این پروسه، زمینه‌ساز احساس همذات‌پنداری با دیگران است، چرا که فرد صفات یا نگرش‌هایی از خود را به دیگران نسبت داده است، این موضوع حتی پیش از آن که در نظریۀ روان‌کاوی گنجانده شود بدیهی تلقی می‌شد. برای مثال سازوکار فرافکنانۀ زیربنای همدلی امری آشنا در زندگی روزمرۀ انسان است. همچنین پدیده‌های شناخته شده‌ای در روان‌پزشکی ، از جمله احساس بیمار در این باره که واقعاً مسیح، خدا، پادشاه یا فرد معروفی است، کاملاً با فرافکنی گره خورده است. اما سازوکارهای زیربنایی این پدیده­ها با این میزان جزئیات تا قبل از مقاله‌ام تحت عنوان «یادداشت‌هایی دربارۀ برخی مکانیزم‌های اسکیزوئید (۱۹۴۶)» که مکانیزم‌های زیربنایی چنین پدیده‌هایی، با جزئیات زیاد مورد بررسی قرار نگرفتند؛ من اصطلاح «همانندسازی فرافکنانه» را، برای آن دسته از فرآیندهایی که بخشی از موضع پارانوئید اسکیزوئید را تشکیل می‌دهند، مطرح کرده‌ام[۵]. با این حال، نتایجی که در آن مقاله گرفتم، برپایۀ برخی نوشته‌های پیشینم بود[۶]، این امر به ویژه دربارۀ فانتزی‌ها و تکانه‌های سادیستی دهانی، پیش‌آب راهی و مقعدی کودکان برای حمله به بدن مادر از طرق مختلف، از جمله فرافکندن مدفوع و بخش‌هایی از خود به درون بدن مادر صادق است.

همانندسازی فرافکنانه با فرآیندهای رشدی مرتبط است که در طول سه چهار ماه اول تولد (موضع پارانوئید اسکیزوئید)، زمانی که دوپاره‌سازی و اضطراب گزند در اوج خود قرار دارند ایجاد می‌شود. در این وضعیت، ایگو هنوز به یکپارچگی نرسیده است و به همین دلیل ممکن است خود، هیجانات و اُبژه‌های درونی و بیرونی را دوپاره کند، اما دوپاره‌سازی دفاعی اساسی در برابر اضطراب گزند نیز به شمار می‌آید. دفاع‌های دیگری که در این مرحله رخ می‌دهند آرمانی‌سازی، انکار و کنترل همه‌توان‌ِ اُبژه‌های درونی و بیرونی است. همانندسازی فرافکنانه ترکیبی از دوپاره‌سازیِ بخش‌هایی از خود و فرافکنی آن‌ها به (بهتر است بگوییم درونِ) فرد دیگری است. این فرآیند تبعات گسترده‌ای دارد و بر روابط اُبژه‌ای به طور جدی تاثیر می‌گذارد.

در رشد طبیعی، در سه ماهه دوم سال اول، اضطراب گزند کاهش می‌یابد و در نتیجۀ ظرفیت بیشتر ایگو برای ادغام کردن تکه تکه‌های خود ایگو و یکپارچه کردن اُبژه (ترکیب کردن اُبژۀ خوب و بد) اضطراب افسردگی شکل می‌گیرد. این امر مستلزم وجود احساس اندوه و گناه در مورد آسیب‌های وارد شده (در فانتزی‌های همه‌توان نوزاد) به اُبژه‌ای است که اکنون هم مورد عشق و هم مورد نفرت است. این نوع اضطراب و دفاع‌هایی که برابر آن رخ می‌دهد نشانگر موضع افسردگی است. در این مرحله تلاش برای فرار از افسردگی ممکن است به برخی واپس‌روی‌ها به موضع پارانوئید اسکیزوئید منجر می‌شود.

من همچنین پیشنهاد کرده‌ام که درون‌فکنی نقش بسیار مهمی در فرآیندهای فرافکنانه دارد، به ویژه این که پستان خوب درونی شده به عنوان مرکز ثقل ایگو به شمار می‌آید، که از طریق آن احساسات خوب به اُبژه‌های بیرونی فرا فکنده می‌شود. این امر ایگو را تقویت کرده و باعث می‌شود بتواند با فرآیندهای دوپاره‌سازی و آشفتگی مقابله ‌کند و ظرفیت ادغام و ترکیب را افزایش دهد. بنابراین، اُبژۀ خوب درونی، یکی از پیش‌شرط‌های وجود یک ایگوی یکپارچه و پایدار و برقراری روابط اُبژه‌ای خوب است. این گرایش به یکپارچگی که همزمان با دوپاره‌سازی رخ می‌دهد، از نظر من، ویژگی مسلط زندگی ذهنی است. یکی از عوامل اساسی و زیربنایی نیاز به یکپارچگی این احساس فرد است که یکپارچگی معنای زنده بودن، دوست داشتن و دوست داشته شدن توسط اُبژۀ خوبِ بیرونی را در برمی‌گیرد، این امر بدین معنا است که ارتباط نزدیکی مابین یکپارچگی و روابط اُبژه‌ای وجود دارد. برعکس، احساس آشفتگی، از هم گسیختگی، فقدان عواطف و در نهایت دوپاره‌سازی، از نظر من ارتباط نزدیکی با احساس مرگ دارد. من (در مکانیزم‌های اسکیزوئید) اشاره کرده‌ام که ترس از نابود شدن توسط نیروهای مخرب درونی،  از تمام ترس‌های دیگر عمیق‌تر است. دوپاره‌سازی به عنوان دفاعی ابتدایی در برابر این ترس تا حدی موثر است، چرا که باعث پراکندگی اضطراب و قطع عواطف می‌شود. اما به معنای دیگری این دفاع شکست می‌خورد، زیرا منجر به احساسی شبیه به مرگ می‌شود؛ این همان چیزی است که احساس از هم پاشیدگی و آشفتگی را به همراه دارد. گمان می‌کنم که رنج‌های فرد دچار اسکیزوفرنی کاملاً قابل درک نیست، زیرا به نظر می‌رسد او عاری از عواطف است.

در اینجا امیدوارم تا حدی از مقالۀ خود دربارۀ «مکانیزم‎های اسکیزوئید» فراتر بروم. گمان می‌کنم که اُبژۀ خوبِ پایدار، که دلالت بر منبع عشقی با ثبات برای نوزاد دارد، به ایگو احساس غنا و ثروتی می‌بخشد که امکان سرازیر شدن لیبیدو و فرافکنی قسمت‌های خوب خود به جهان بیرون را، بدون این که فرد احساس کند تهی شده است؛ فراهم می‌کند. در این صورت، ایگو همچنان می‌تواند احساس کند که می‌تواند عشقی را که ابراز کرده است، مجدداً درون خود بیافکند و خوبی را از سرچشمه‌های دیگری نیز دریافت کند و در نتیجه تمام این فرآیند غنی‌تر شود. به عبارت دیگر، در چنین مواردی، تعادل مابین دادن و گرفتن و درون‌فکنی و فرافکنی وجود دارد. به علاوه، هرگاه پستان غیر آسیب دیده، در حالات ارضاء و عشق گرفته شود، این امر بر شیوۀ دوپاره‌سازی و فرافکنی ایگو تاثیر می‌گذارد. همانطور که مطرح کرده‌ام، فرایندهای دوپاره‌سازی متنوعی وجود دارد (که هنوز چیزهای زیادی برای کشف کردن در آن وجود دارد) و ماهیت آن‌ها برای رشد ایگو پر اهمیت است. احساس دربر گرفتن نوک پستان و پستانی غیر آسیب دیده-اگرچه همراه با فانتزی‌های سینۀ و بنابراین سینۀ تکه تکه شده وجود دارد باعث این می‌شود که دوپاره‌سازی و فرافکنی نه تنها عمدتاً به بخش‌های تکه تکه شده‌ای از شخصیت، بلکه به بخش‌های منسجم‌تری از خود نیز مربوط شود. این بدان معنا است که ایگو با این پراکندگی دچار ضعف کشنده‌ای نمی‌شود، به همین دلیل ظرفیت بیشتری برای ابطالِ مکرر دوپاره‌سازی و دستیابی به ادغام و ترکیب در روابط خود با اُبژه‌ها پیدا می‌کند.

برعکس، پستانی که با نفرت گرفته می‌شود و بنابراین مخرب تلقی می‌شود، نمونۀ اولیۀ همۀ اُبژه‌های بدِ درونی انگاشته می‌شود، ایگو را به دوپاره‌سازی بیشتر سوق می‌دهد و نمایندۀ سائق مرگ در درون  می‌شود.

پیش‌تر اشاره کرده بودم که همزمان با درونی‌سازی پستان خوب، مادرِ بیرونی (در جهان بیرون) مورد نیروگذاری لیبیدویی قرار می‌گیرد. فروید در موارد متعددی این فرایند و برخی پیامدهای آن را توصیف کرده بود: برای مثال، او در ارتباط با آرمانی‌سازی در رابطۀ عاشقانه[۷]، اظهار می‌کند که «ما با اُبژه همانند ایگوی خودمان رفتار می‌کنیم، بدین صورت که وقتی عاشق می‌شویم، مقدار قابل توجهی از لیبیدوی نارسیسیستیک به اُبژه سرازیر می‌شود… ما او را به این دلیل دوست داریم که واجد کمالاتی است که ما برای دستیابی ایگوی خودمان به آن تلاش کرده‌ایم… »[۸].

از نظر من، فرآیندی که فروید توصیف می‌کند این معنا را در بر دارد که اُبژۀ مورد عشق قرار است بخش‌های جدا شده‌، دوست‌داشتنی و ارزشمند خود را در بر بگیرد و بدین ترتیب این بخش از خود به حیاتش درون اُبژه ادامه ‌دهد. در نتیجه عشق منجر به گسترش خود می‌شود[۹].

موارد فوق خلاصه‌ای از یافته‌های من است که در «یادداشت‌هایی دربارۀ برخی مکانیزم‌های اسکیزوئید» ارائه شده است. با این حال، به نکاتی که در آنجا مورد بحث قرار گرفته است اکتفا نکرده‌، بلکه چند پیشنهاد دیگر را نیز بدان افزوده‌ام و برخی مفاهیم را که در آن مقاله به طور ضمنی مورد اشاره قرار گرفته بودند، توضیح داده‌ام. اکنون پیشنهاد می‌کنم برخی از این یافته‌ها را با تحلیل داستانی از رمان‌نویس فرانسوی جولیان گرین توضیح دهم[۱۰].

رمانی که همانندسازی فرافکنانه را به تصویر می‌کشد.

قهرمان این داستان کارمند جوانی به نام فابیان اسپیسل است که از خودش ناراحت و ناراضی است، او به ویژه دربارۀ ظاهرش، عدم توفیقش در مراوده با زنان، فقر و کارهای پستی که گمان می‌کند محکوم به انجام دادنشان است حس بدی دارد. وی اعتقادات مذهبی‌اش را که ناشی از خواستۀ مادرش می‌داند، بر خود بسیار سنگین می‌یابد، اما نمی‌تواند خودش را از آن رهایی ببخشد. پدرش وقتی که فابیان مدرسه می‌رفت در گذشت، پدر تمام پول خود را پای قمار باخته بود و زندگی عیاشانه‌ای با زنان داشت، نهایتاً نیز به علت نارسایی قلبی درگذشته بود که تصور می‌شد به علت زندگی نامیدانۀ وی بود. نارضایتی و عصیان آشکار فابیان نسبت به سرنوشت با کینۀ او از پدرش گره خورده بود، پدری که بی‌مسئولیتی‌اش فابیان را از تحصیل و آینده‌ای درخور محروم کرده بود. به نظر می‌رسید که این امر، بر شدت احساسات و امیال سیری ناپذیر فابیان برای ثروت و موفقیت و حسادت و نفرت نسبت به کسانی که دارایی بیشتری دارند می‌افزاید.

پایه و اساس داستان را قدرتی جادویی شکل می‌دهد که افراد خود را به فردی دیگر تبدیل کنند و فابیان این توانایی را از طریق قرادادی با شیطان به دست آورد، شیطان او را با وعده‌های دروغینی مبنی بر این که خوشبخت می‌شود اغوا کرده بود تا این هدیۀ شوم را بپذیرد: او این فرمول مخفی را به فابیان آموخت که از طریق آن می‌توانست به افراد دیگری بدل شود. این فرمول شامل نام خودش؛ فابیان نیز می‌شد، و این بسیار ضروری بود که هر اتفاقی بیافتد او فرمول و نام خود را به خاطر بسپارد.

اولین انتخاب فابیان پیشخدمتی بود که برایش قهوه می‌آورد و این تمام آن چیزی بود که فابیان می‌توانست برای صبحانه‌اش خریداری کند. اولین کوشش فابیان برای فرافکنی ناموفق ماند، زیرا در این مرحله او هنوز احساسات قربانیان خود را در نظر می‌گرفت و پیشخدمت از پذیرفتن پیشنهاد فابیان برای این که جای خود را با فابیان عوض کند، سر باز زده بود. انتخاب بعدی فابیان کارفرمای وی، پوجاریس بود. فابیان به شدت نسبت به این مرد که بسیار ثروتمند بود رشک می‌ورزید، چرا که وی -همانطور که فابیان فکر می‌کرد- از زندگی خود لذت می‌برد و بر دیگران از جمله فابیان تسلط داشت. نویسنده رشک فابیان به پوجاریس را اینگونه توصیف می‌کند: «آه! خورشید. اغلب اینگونه گمان می‌کنم که پوجاریس خورشید را در جیب خود مخفی کرده است». فابیان همچنین از کارفرمای خویش به شدت رنجیده بود، چرا که گمان می‌کرد او را تحقیر کرده و در دفتر کارش حبس نموده است. فابیان پیش از آن که فرمول را درِ گوشِ پوجاریس زمزمه کند، با وی تحقیرآمیز حرف زده بود، همانطور که پوجاریس با او حرف می‌زد. این جا به جایی باعث شد تا قربانی وارد بدن فابیان شود و فابیان نیز وارد بدن پوجاریس شد و فابیان (که اکنون در بدن پوجاریس بود) یک چک کلان به نام فابیان نوشت. او همچنین در جیب فابیان آدرس خود را پیدا کرد و روی برگه نوشت (این برگه با نام و آدرس فابیان در دو تغییر بعدی همراهش بودند). فابیان (که اکنون در بدن پوجاریس بود) همچنین ترتیبی داد که فابیان (که پوجاریس در بدنش بود)، که اکنون چک در جیبش بود باید به خانه برده شود تا مادرش از او مراقبت کند. سرنوشت بدن فابیان برای ذهن فابیان که اکنون در جلد پوجاریس فرو رفته بود بسیار مهم بود، زیرا او فکر می‌کرد ممکن است دوباره بخواهد به بدن قبلی‌اش بازگردد. او همچنین نمی‌خواست ببیند که فابیان به هوش می‌آید، زیرا او از چشمان وحشت‌زدۀ پوجاریس(که جای خود را با او تغییر داده بود) که از صورت پیشین خودش به فابیان نگاه می‌کرد می‌ترسید. او با نگاه خیره‌ای به بدن فابیان که هنوز بی‌هوش بود متعجبانه فکر می‌کرد که آیا کسی او را دوست می‌دارد یا خیر، و خوشحال بود که از شر آن بدن نامتعارف و لباس‌های حقیرانه خلاص شده است.

فابیان (که بدن پوجاریس را اشغال کرده بود) خیلی زود متوجه مشکلاتی شد که این جا به جایی به بار می‌آورد. او از فربه بودن کنونی خود احساس مورد ظلم واقع شدن داشت: او اشتهایش را از دست داده بود و از ناراحتی کلیوی که پوجاریس از آن رنج می‌برد نیز آگاه شد. او با بیزاری متوجه شد نه تنها جسم پوجاریس را اشغال کرده که شخصیت وی را نیز به خود اختصاص داده است. او از خود پیشینش بیگانه شده بود و تنها کمی از زندگی و شرایط فابیان را به خاطر می‌آورد. او تصمیم گرفت که نمی‌خواهد حتی یک دقیقه بیشتر از زمان لازم در جلد پوجاریس زندگی کند.

با خروج از دفتر و دیدن کتاب جیبی پوجاریس، فابیان به تدریج متوجه شد که خود را در موقعیتی بسیار جدی قرار داده است. زیرا نه تنها از شخصیت، دیدگاه و خاطرات ناخوشایندی که به دست آورده بود بیزار بود، بلکه از فقدان اراده‌ و ابتکاری همسو با سن و سال پوجاریس نیز نگران بود. این فکر که ممکن بود نتواند انرژی خود را جمع کرده و خود را به فرد دیگری بدل کند او را سخت وحشت زده می‌کرد. او تصمیم گرفت کسی را به عنوان هدف بعدی خود برگزیند که جوان و سالم باشد. وقتی در کافه جوان ورزشکاری را دید که صورت زشتی داشت، متکبر و منازعه‌گر به نظر می‌رسید، اما رفتارش حکایت از اعتماد به نفس، نشاط و سلامتی داشت، فابیان (در بدن پوجاریس) که به طور فزاینده‌ای نگران بود که ممکن است هرگز از شر پوجاریس خلاص نشود، تصمیم گرفت به مرد جوان نزدیک شود، اگرچه بسیار از او می‌ترسید. فابیان به وی بسته‌ای اسکناس تعارف کرد، که می‌خواست بعد از گرفتن جای وی داشته باشد، و در حالی که توجه مرد جوان را منحرف کرده بود موفق شد فرمول را در گوش او زمزمه کند و برگۀ نام و آدرس فابیان را در جیبش بگذارد. در عرض چند لحظه، پوجاریس که فابیان به تازگی بدنش را ترک کرده بود نقش بر زمین شد و فابیان به مرد جوانی به نام پل اسمنارد تبدیل شد. او سرشار از حس جوانی، سلامتی و قدرت بود. فابیان در این تغییر به میزان بیشتری خود اصلی‌اش را از دست داده بود و به شخصیتی جدید بدل شده بود؛ وی از پیدا کردن بسته‌ای اسکناس و نام و آدرس فابیان در جیبش شگفت‌زده شد. به زودی فکر وی به سمت برت معطوف شد، دختری که پل اسمنارد سعی در جلب نظر او داشت اما تا کنون موفق نشده بود. از جمله چیزهای ناخوشایندی که برت به او گفته بود این بود که چهرۀ پل شبیه یک قاتل است و از او می‌ترسد. پولی که در جیبش بود به وی اعتماد به نفس می‌داد و این باعث شد به خانۀ برت رفته و مصمم بود برت را به خواسته‌هایش برساند.

اگرچه فابیان در پل اسمنارد غرق شده بود، اما دربارۀ نام فابیان که روی کاغذ نوشته شده بود احساس گیجی می‌کرد. این نام به نوعی در کنه وجود او باقی مانده بود. او احساس محبوس شدن در بدنی ناشناخته و تحمل دستانی قوی و مغزی کند داشت که وی را دربر گرفته بود. او نمی‌توانست این معما را حل کند و در حال مبارزه‌ای بی‌سرانجام با حماقت خویش بود، او متعجب بود که منظورش از رویای آزادی چیست و تمام این‌ها زمانی که داشت به سمت برت می‌رفت در ذهنش می‌گذشت. پل سعی کرد به زور وارد اتاق برت شود، درحالی که برت در را بر او قفل کرده بود. برت فریاد می‌زد و پل با گذاشتن دستش بر روی دهان وی، او را ساکت می‌کرد و در کشمکشی که درگیر بود او را خفه کرد. او به تدریج متوجه شد چه کرده است، پل هراسان بود و جرات نمی‌کرد آپارتمان برت را ترک کند، زیرا می‌شنید که مردم در حال حرکت به درون خانه بودند. ناگهان صدای در شنید، در را باز کرد و شیطان را دید، هرچند او را نشناخت. شیطان او را با خود برد، دوباره فرمولی که فابیان (در بدن اسمنارد) فراموش کرده بود را به وی آموخت و به او کمک کرد تا چیزهایی دربارۀ خود اصلی‌اش به خاطر بیاورد. شیطان همچنین به او هشدار داد که در آینده نباید به بدن فردی وارد شود که تا این اندازه احمق است و از استفاده از فرمول برای تبدیل شدن به دیگری ناتوان است.

شیطان او را به اتاق مطالعه برد تا به دنبال کسی باشد که فابیان (درون بدن اسمنارد) بتواند خود را با او عوض کند و امانوئل فروگز را انتخاب کرد؛ فروگز و شیطان بلافاصله همدیگر را شناختند، چرا که فروگز در تمام این مدت مشغول مبارزه با شیطان بود، شیطانی که صبورانه در حال آویختن به روح ناآرام فروگز بود. شیطان به فابیان (در بدن اسمنارد) دستور داد تا فرمول را در گوش فروگز زمزمه کند و تغییر شکل دهد، به محض این که فابیان وارد بدن فروگز شد ظرفیت خود برای فکر کردن را بازیافت. او دربارۀ سرنوشت آخرین قربانی خود متعجب بود و تا حدی نگران فروگز بود (که اکنون در بدن اسمنارد قرار داشت) که برای جنایت اسمنارد محکوم می‌شد. او تا حدی دربارۀ این جنایت احساس مسئولیت می‌کرد، چرا که همانطور که شیطان اشاره کرده بود، دستانی که قتل را انجام داده بودند تا چند لحظۀ پیش متعلق به وی بودند. پیش از جدایی از شیطان، جویای حال فابیان اصلی و پوجاریس شد. او در حالی که برخی خاطرات پیشین خود را بازیابی می‌کرد متوجه شد که بیشتر و بیشتر در حال شبیه شدن به فروگز و کسب شخصیت او بود. در همان حال متوجه شد که تجربیاتش درک وی از دیگران را افزایش داده است، زیرا او اکنون بهتر می‌توانست بفهمد در ذهن پوجاریس، اسمنارد و فروگز چه می‌گذرد. او همچنین احساس همدردی می‌کرد، احساسی که پیش از این برایش غریبه بود و یک بار دیگر به عقب بازگشت تا ببیند فروگز در بدن اسمنارد چه می‌کند. با این حال او نه تنها از فکر فرار خود، که از این امر که قربانی‌اش به جای وی رنج خواهد برد لذت می‌برد.

نویسنده در این داستان به ما می‌گوید که برخی از جنبه‌های هویتیِ فابیان اصلی، بیش از سایر موارد پیشین وارد این جا به جایی می‌شوند. به ویژه وجهۀ جستجوگر فابیان بر شخصیت فابیان (در بدن فروگز) تاثیر می‌گذارد تا وی هرچه بیشتر جویای شخصیت فروگز گشته و آن را کشف کند. از جمله چیزهای دیگری که او متوجه شد این بود که به سمت کارت پستال‌های زشتی کشیده می‌شد که از پیرزنی در مغازۀ لوازم التحریر می‌خرید، جایی که کارت‌ها در پسِ سایر مقالات پنهان شده بودند. فابیان از این جنبه از طبیعت جدید خود منزجر بود، او از سر و صدایی که چرخیدن پایه‌ای که کارت پستال‌ها روی آن قرار داشتند متنفر بود و احساس می‌کرد این صدا برای همیشه او را آزار می‌دهد. او که اکنون می‌توانست تا حدی با نگاه فابیان مسائل را ارزیابی کند، تصمیم گرفت از شر فروگز خلاص شود.

به زودی پسربچه‌ای تقریباً شش ساله وارد مغازه شد. جورج تصویری از «صورتی سیب‌گون و معصوم» بود و فابیان (در بدن فروگز) در چشم برهم زدنی بسیار جذب او شد. جورج یادآور خود فابیان در همان سن و سال بود و فابیان نسبت به کودک احساس مهربانی بسیاری کرد. فابیان (در بدن فروگز) به همراه جورج از مغازه خارج شد و با علاقۀ زیادی مشغول نظاره کردن وی شد. ناگهان فابیان وسوسه شد تا خود را تبدیل به آن کودک کند. او در حالی که می‌اندیشید که هرگز با هیچ وسوسه‌ای مبارزه نکرده است، شروع به مبارزه با این وسوسه کرد، زیرا می‌دانست که دزدیدن شخصیت و زندگی این کودک جنایت بزرگی است. با  وجود این، او تصمیم گرفت خود را به جورج بدل کند، پس در کنار او زانو زد و فرمول را در حالت عظیمی از احساسات و پشیمانی در گوش جورج زمزمه کرد. اما هیچ اتفاقی رخ نداد، پس فابیان (در بدن فروگز) متوجه شد که جادو در برابر کودکان کاری از پیش نمی‌برد، چرا که شیطان در برابر کودک هیچ قدرتی ندارد.

فابیان (در بدن فروگز) از این فکر که ممکن است هرگز نتواند از فروگز که مدام بیشتر از او بدش می‌آید دور شود وحشت‌زده شد. او احساس می‌کرد که اسیر فروگز شده است و تلاش می‌کرد تا جنبۀ فابیانی خود را زنده نگه دارد، زیرا متوجه شده بود که فروگز فاقد ابتکار عملی است که بتواند به او کمک کند تا فرار کند. او چندین بار تلاش کرد تا به افرادی نزدیک شود، اما شکست می‌خورد و خیلی زود ناامید می‌شد، فابیان می‌ترسید که بدن فروگز تبدیل به قبر او شود و ممکن است مجبور گردد تا زمان مرگش در این بدن باقی بماند. در تمام این مدت او تصور می‌کرد که در به آرامی اما قطعاً بسته شده است، احساس می‌کرد که دری که بر او باز بوده، اکنون بسته شده است. در نهایت او موفق شد خود را به جوان بیست ساله، سالم و زیبایی به نام کامیل تغییر دهد. در این برهه، نویسنده برای اولین بار ما را با یک حلقۀ خانوادگی مواجه می‌کند که متشکل از همسر کامیل، استفانی؛ دختر عموی وی الیز، خود کامیل و برادر جوان و عموی پیری است که همۀ آنان را در کودکی به فرزندی پذیرفته بود.

هنگامی که فابیان (در بدن کامیل) وارد خانه شد، به نظر می‌رسید که به دنبال چیزی است. او به طبقۀ بالا رفت و به اتاق‌های مختلف نگاهی انداخت تا بالاخره به اتاق الیز رسید. فابیان (در بدن کامیل) وقتی تصویر خودش را آیینه دید خوشحال شد، چرا که خوشتیپ و قوی به نظر می‌آمد، اما لحظه‌ای بعد متوجه شد که خود را به فردی ضعیف، ناراحت و بی‌فایده تبدیل کرده است و تصمیم گرفت از شر کامیل خلاص شود. در همان زمان او از عشق پرشور الیز نسبت به کامیل آگاه شد. الیز وارد شد و به فابیان (در بدن کامیل) گفت که عاشق او است و باید به جای دختر عمویش استفانی با وی ازدواج می‌کرده است. الیز متعجب و وحشت‌زده شد، چرا که هیچ واکنش عاشقانۀ متعاقبی از کامیل دریافت نکرد، پس پا به فرار گذاشت. وقتی که فابیان (در بدن کامیل) در اتاق دخترک تنها ماند، به رنج‌های آن دختر اندیشید و فکر کرد می‌تواند با دوست داشتن او خوشحالش کند. سپس ناگهان فکر کرد، اگر اینطور است بهتر است خود را با تبدیل کردن به الیز خوشحال کند. با این حال او این موضوع را رد کرد، چرا که مطمئن نبود اگر خود را به الیز تبدیل کند، بتواند دوستش بدارد.  او حتی مطمئن نبود که خود -فابیان- الیز را دوست دارد یا نه. درحالی که از این موضوع متعجب بود این امر به ذهنش آمد که آنچه دربارۀ الیز دوست دارد چشمان او است که آشنا به نظر می‌رسند.

فابیان (در بدن کامیل) پیش از رفتنش، از عمو که مردی ریاکار و ظالم می‌دانست؛ به خاطر تمام آسیب‌هایی که به خانواده وارد کرده بود، انتقام گرفت. او همچنین انتقام الیز را نیز از استفانی که رقیب وی بود، با تنبیه و تحقیر گرفت. فابیان (در بدن کامیل) با توهین به پیرمرد، او را در خشمی بی‌فایده رها کرد و رفت، در حالی که می‌دانست که بازگشت به این خانه را برای خود در بدن کامیل ناممکن کرده است. اما پیش از رفتن به الیز که هنوز از او می‌ترسید اصرار کرد که به حرف‌هایش گوش کند. او به الیز گفت که حقیقتاً وی را دوست ندارد و الیز باید از اشتیاق خود به کامیل دست بکشد، وگرنه همواره ناراحت خواهد بود.

مانند دفعه‌های قبل، فابیان نسبت به کسی که به وی تبدیل شده بود احساس خشم داشت، چرا که او را بی ارزش یافته بود. بنابراین او با خوشحالی تصور می‌کرد که وقتی کامیل به خانه بازگردد چگونه توسط عمو و همسرش مورد استقبال قرار می‌گیرد. تنها کسی که فابیان از ترک کردنش پشیمان بود الیز بود، و ناگهان به ذهنش رسید که او شبیه چه کسی بود. در چشمان او «تراژدیِ آرزویی در جریان بود که هرگز ارضا نمی‌شد»؛ و به یکباره دریافت که آن‌ها چشمان فابیان بودند. هنگامی که این نام به سمت فراموشی می‌رفت، به سوی او بازمی‌گشت و با صدایی بلند می‌گفت: این صدا او را به یاد «کشوری دور» می‌اندازد که تنها از گذشته و در رویاهایش آن را می‌شناخته است. زیرا حافظۀ او از فابیان واقعی کاملاً ناپدید شده بود و هنگامی که عجله داشت تا از کالبد فروگز خارج شده و درون جسم کامیل شود، فراموش کرده بود آدرس یا نام فابیان یا پولی قرار دهد. از این لحظه به بعد اشتیاق برای نگه‌داشتن فابیان بر او چنگ می‌زد و وی برای بازیابی خاطرات قدیمی خود سخت می‌کوشید. این یک کودک بود که به او کمک کرد تا تشخیص دهد فابیان خود او است، زیرا وقتی کودک از او پرسید که نامش چیست، بلافاصله پاسخ داد فابیان. اکنون فابیان (در بدن کامیل) از نظر جسمی و ذهنی بیش از پیش به سمتی می‌رفت تا فابیان را بازیابد، زیرا به قول خودش: «می‌خواهم دوباره خودم باشم». او در حین قدم زدن‌هایش در خیابان، نام فابیان را صدا می‌زد که این امر تجسم بزرگ‌ترین اشتیاق او بود، فابیان (در بدن کامیل) منتظر بود بالاخره پاسخی بشنود. فرمولی که فراموش کرده را دوباره به یاد آورده بود و امیدوار بود نام خانوادگی فابیان را نیز مجدداً به یاد آورد. در راه خانه، هر ساختمان، سنگ و درختی معنای خاصی می‌یافت، او احساس می‌کرد آن‌ها پیامی برایش دارند و با انگیزه راه می‌رفت. اینگونه بود که وارد مغازۀ پیرزنی شد که آشنای فروگز بود. او احساس کرد با نگاه کردن به اطراف این مغازۀ تاریک «در گوشه‌ای از حافظۀ خود کاوش می‌کند، انگار که دارد به ذهن خودش نگاه می‌کند» و پر از احساس مهیب افسردگی بود. هنگامی که ستون کارت پستال‌ها را چرخاند، صدای جیر جیر به نحوی عجیب برای او تاثیرگذار بود. او با عجله مغازه را ترک کرد.  نقطۀ عطف بعدی اتاق مطالعۀ فروگز بود که در آن از بدن اسمنارد خارج شد و به کمک شیطان به فروگز بدل شد. او فابیان را صدا کرد اما پاسخی دریافت نکرد. بعد به خانه‌ای که فابیان (در بدن اسمنارد) برت را کشته بود بازگشت، و احساس کرد که مجبور است وارد خانه شود بفهمد پشت پنجره‌ای که چند نفر به آن اشاره می‌کنند چه خبر است. او از خود پرسید که آیا این اتاقی که است که فابیان در آن زندگی می‌کند، اما وقتی شنید مردم دربارۀ قتلی که سه روز پیش رخ داده است حرف می‌زنند، ترسید و دور شد؛ قاتل هنوز پیدا نشده است. همانطور که راه می‌رفت خانه‌ها و مغازه‌ها برایش آشناتر می‌شدند و هنگامی که به جایی رسید که شیطان برای نخستین بار سعی کرد نظر فابیان را جلب کند؛ عمیقاً متاثر شد. سرانجام به خانه‌ای رسید که فابیان در آن زندگی می‌کرد و دربان به فابیان (در بدن کامیل) اجازه داد وارد شود. وقتی شروع به بالا رفتن از پله‌ها کرد، ناگهان درد قلبش را فرا گرفت.

در طول سه روزی که این همه اتفاق افتاده بود، فابیان بی‌هوش در رختخواب خود دراز کشیده بود و مادرش از او مراقبت می‌کرد. وقتی فابیان (در بدن کامیل) نزدیک خانه شد و از پله‌ها بالا آمد، او به هوش آمد و بی‌قرار شد. فابیان شنید که فابیان (در بدن کامیل) نام خود را صدا می‌کند، پس از رختخواب بلند شد و به سوی در رفت، اما نتوانست در را باز کند. فابیان (در بدن کامیل) از راه سوراخ در فرمول را گفت و سپس از آنجا دور شد. مادر فابیان او را در حالی که بی‌هوش کنار در افتاده بود پیدا کرد، اما او به زودی به خودش آمد و قدرتش را باز یافت. او ناامیدانه می‌خواست بفهمد در روزهایی که بی‌هوش بوده، به ویژه در رویارویی‌اش با فابیان (در بدن کامیل) چه اتفاقاتی افتاده است، اما مادر به او گفت که هیچکس نیامده است و از زمانی که در دفتر غش کرد، به مدت سه روز در حالت اغما خوابیده است. درحالی که مادرش در کنار تخت او نشسته بود، اشتیاق برای دوست داشته شدن توسط مادر و ابراز عشق خود بر او غلبه یافت، او می‌خواست دست مادرش را لمس کند و خود را در آغوش او بیاندازد، اما احساس می‌کرد که مادر پاسخی نمی‌دهد. با وجود این متوجه شد اگر عشق خودش نسبت به مادر قوی‌تر بود، مادر نیز بیشتر دوستش می‌داشت. محبت شدیدی که او اکنون تجربه می‌کرد، ناگهان به کل بشریت سرایت کرد و احساس کرد که از شادی بی‌حد و حصری لبریز شده است. مادرش به او توصیه کرد که دعا کند، اما او تنها عبارت «پدر ما» را به خاطر می‌آورد. سپس مجدداً این شادی مرموز بر او غلبه کرد و او مُرد.

تفسیر

۱

گمان می‌کنم که نویسندۀ این داستان بینش عمیقی نسبت به ذهن ناآگاه دارد؛ این بینش هم در شیوۀ نمایش رویدادها خودش را نشان می‌دهد و هم دربارۀ شخصیت‌ها، در عین حال به خوبی نشان می‌دهد که چه منافع خاصی در پس هر یک از انتخاب‌های فابیان برای فرافکندن خود به آن‌ها وجود دارد. چیزی که توجه من به شخصیت و ماجراهای فابیان را ایجاد می‌کند، برخی مشکلات پیچیده و هنوز مبهم همانندسازی فرافکنانه است که در صورتی که او بیمار من می‌بود، منجر به شکل‌گیری فرآیند تحلیلی بسیار غنی می‌شد.

پیش از بحث دربارۀ همانندسازی فرافکنانه که موضوع اصلی این نوشتار است، فکر می‌کنم تعامل نسبی میان فرآیندهای درون‌فکنی و فرافکنی نیز در این رمان به خوبی شرح داده شده است. برای مثال، نویسنده به شرح ناراحتی فابیان در زل زدن به ستاره‌ها پرداخته است. «هنگامی که او اینگونه تمام شب را به تماشا می‌گذراند، فابیان احساس آرامشی پیدا می‌کرد که گویی بر فراز جهان است… . این عمل برای او، تقریباً همانند زل زدن به فضای گرداب مانندی در خود بود، چیزی که مربوط به اعماق وجود او بود و تخیل فابیان را نمایان می‌کرد». این امر از نظر من بدان معنا است که فابیان همزمان و با فاصله‌ای به درون خود می‌نگریست، و آسمان و ستاره‌های درون آن را به نوعی اُبژه‌های درونیِ محبوب خود می‌دانست و بخش خوب خود را به آسمان و ستاره‌ها فرافکنی می‌کرد.

دیگر جنبه‌های همانندسازی دروفکنانۀ[۱۱] فابیان، فرآیند فرافکنی او را روشن می‌کردند. در مناسبتی، هنگامی که او در اتاق خود تنها بود، او به مانند اغلب اوقات احساس کرد که  «بسیار دورتر از آن است که نشانه‌های زیستن را در سایر ساکنین ساختمان و اطرافش بشنود». فابیان ساعت طلای پدرش را روی میز گذاشت، او نسبت به آن ساعت احساساتی شدید داشت و به ویژه آن را به خاطر غنا و شفافیتش و مشخص شدن چهره‌ها در آن دوست داشت. در مسیر مبهمی که گام برمی‌داشت، دیدن این ساعت به او احساس اطمینان می‌داد. همانطور که رو به روی میز کاغذهایش نشسته بود، فابیان احساس کرد که تمام اتاق از هوا پر شد و احساس بهتر و جدی‌تری به او داد، شاید به دلیل صدای تند و تیز تیک تاک ساعت؛ آرامش در هنگام سکوت تاثیرگذارتر است. تماشای ساعت و گوش دادن به تیک تاک آن باعث شد تا به ساعات خوشی و بدبختی که این ساعت همراه پدرش داشته را به یاد بیاورد، اکنون این ساعت زنده و مستقل از صاحب مرده‌اش به نظر می‌رسید. در گذاری پیش از این، نویسنده می‌گوید که در زمان کودکی فابیان، پیوسته دستخوش احساس حضور امری درونی می‌شد که نمی‌توانست آن را توصیف کند، چرا که چیزی ورای آگاهی او بود… . من نتیجه گرفته‌ام که ساعت واجد برخی ویژگی‌های خاص پدر بوده است، مانند نظم و جدیت که به اتاقش وارد شد، یا به عبارت دیگر به درون خود فابیان؛ در واقع ساعت به نوعی نمادی برای پدرِ خوبِ درون‌فکنی شده است که او همواره آرزویش را داشت. این جنبه از سوپرایگو، که با نگرش بسیار اخلاقی و طالبِ نظمِ مادرش ارتباط دارد، در مقابله با شور و زندگیِ همجنسگرایانۀ پدرش می‌ایستد که تیک تاک ساعت آن را به او یادآوری می‌کند. او خودش را با این جنبۀ سبک‌سر پدر همانند می‌کند که این امر در زمینۀ پیروزی‌های زیاد او در برابر زنان نشان داده می‌شود، اگرچه این پیروزی‌ها رضایت چندانی برای او در پی نداشتند.

با این حال، یکی دیگر از جنبه‌های پدرِ درون‌فکنی شده در کالبد شیطان ظاهر می‌شود. به این علت که ما می‌خوانیم: «هنگامی که شیطان به راه افتاد، فابیان صدای قدم‌های او را در پله‌ها شنید و این صدا برای او همچون ضرباتی در شقیقه‌هایش حس شد». کمی بعد، هنگامی که با شیطان رو به رو شد، به نظرش رسید «این فیگور در پیشگاه او بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد تا سرانجام همچون تاریکی مطلقی بر کل اتاق سایه بیافکند». گمان می‌کنم این توصیف بیانگر درون‌فکنی شیطان (پدرِ بد) باشد، تاریکی مربوط به وحشتی است که فابیان احساس می‌کرد از این موجود گناهکار دریافت کرده است. در ادامه، زمانی که فابیان با شیطان در حال سفر کردن بود، او خوابش برد و در رویایی دید که «همراهش از صندلی کناری به او نزدیک شد و صدای او را شنید که «خودش را درون فابیان قرار داد» و «با دستان خودش او را در رودخانه‌ای نفتی خفه کرد». من در این بخش ترس فابیان از حملۀ اُبژۀ بد را مشاهده می‌کنم. در یادداشت‌هایی دربارۀ برخی مکانیزم‌های اسکیزوئید، این ترس‌ها را به عنوان نتیجه‌ای از میل به ورود به دیگری در نظر گرفته‌ام، برای مثال، شبیه آنچه در همانندسازی فرافکنانه رخ می‌دهد. اُبژۀ بیرونی به درون خود نفوذ می‌کند و با اُبژۀ بدِ درون‌فکنی شده همراه می‌شود، این دو ارتباط عمیقاً با هم مرتبط‌اند و به هم متصل می‌شوند. این رابطۀ مکرر با شیطان، از نظر من، مرتبط با احساسات بدِ اولیۀ فابیان دربارۀ جنبه‌های بدی از پدر است، پدرِ اغواگر احساس بدی به ارمغان می‌آورد. از سوی دیگر، جنبۀ اخلاق‌مدار اُبژه‌های درون‌فکنی شده را در تحقیرِ زاهدانۀ شیطان نسبت به «شهوات نفسانی»[۱۲] دید. این جنبه تاثیر گرفته از همانندسازی فابیان با جنبه‌های اخلاقی و زاهدانۀ مادرش بود، بنابراین شیطان همزمان هردوی والدین را نمایندگی می‌کرد.

من تا کنون برخی از جنبه‌های درونی شدۀ پدر را نشان داده‌ام. ناسازگاری پدر و مادر منبع تعارضی بی‌پایان در او بود که بر اثر تعارض واقعی میان آن‌ها افزایش می‌یافت و با درون‌فکنی والدین این ارتباط ناخشنود کننده در درون او ادامه یافت. امیدوارم موفق شوم تا طرق مختلفی که فابیان طی آن‌ها خویش را با مادرش همانندسازی می‌کرد نشان دهم. آزار و افسردگیِ ناشی از شرایطِ این ارتباط به تنهایی فزاینده، خلق بی‌سر و صدا و میل فابیان برای فرار از خویشتن منفورش[۱۳] منجر شد. نویسنده به نقل از میلتون می‌گوید: «هنر شما بدل به زندان (بدترین نوع حبس) شما می‌گردد».

یک شب که فابیان بی‌هدف در خیابان‌ها پرسه می‌زد، ایدۀ بازگشت به خودی که پیش‌تر بوده، او را وحشت‌زده کرد. او می‌دانست همۀ آنچه می‌تواند پیدا کند خودش بود، او نمی‌توانست با عشقی جدید فرار کند، چرا که می‌دانست خیلی زود از آن نیز خسته خواهد شد. او متعجب بود که چرا تا این حد سخت است و به یاد آورد کسی به او گفته بود که آنچه می‌خواهد «مجسمه‌ای از عاج و طلا است»، او گمان می‌کرد این اندازه موشکافی میراثی است که پدرش برای او بر جا نهاده است (حالت دون ژوانی). اگر فابیان می‌توانست فقط برای یک ساعت از استدلالات پایان‌ناپذیری که درونش برقرار بود دور شود، مدت مدیدی از خودش فرار می‌کرد. به نظر می‌رسید که اُبژه‌های درونی فابیان خواسته‌های ناسازگاری از  او داشتند و این استدلالات بی‌پایان به نوعی به وی حس آزار دیدن می‌داد[۱۴]. او نه تنها از آزارگرهای درونی خویش متنفر بود، بلکه احساس بی‌ارزشی نیز داشت، چرا که او شامل این اُبژه‌های بد نیز می‌شد. این نتیجۀ احساس گناه است، چرا که او احساس می‌کرد تکانه‌ها و فانتزی‌های پرخاشگرانۀ او، والدین را بدل به آزارگرهایی کرده یا باعث نابودی‌شان شده است. بنابراین نفرت از خود، اگرچه در برابر اُبژه‌های درونی شدۀ بد به کار گرفته می‌شد، نهایتاً بر تکانه‌های فردی خود فابیان متمرکز شد که او گمان می‌کرد که برای ایگو و اُبژه‌های خوب خطرناک هستند.

طمع، رشک و نفرت، نخستین محرک‌های فانتزی‌های پرخاشگرانه هستند که در شخصیت فابیان ویژگی‌های غالبی بودند و نویسنده به ما نشان داده است که این احساسات از فابیان می‌خواستند که اموال دیگران را بگیرد، چه اموال مادی چه غیرمادی، این احساسات فابیان را به طور غیرقابل تحملی به آنچه که من همانندسازی فرافکنانه می‌نامم سوق می‌دادند. در نقطه‌ای از داستان، هنگامی که فابیان به عهد خود با شیطان وفا کرده است و قصد دارد قدرت جدید خود را امتحان کند می‌گوید: «بشریت! جامی بی‌نظیر که به زودی از آن خواهم نوشید!». این امر بیانگر آرزویی حریصانه برای نوشیدن از پستانی فناناپذیر بود. ممکن است ما فرض کنیم که این احساسات و همانندسازی فرافکنانه و فرافکنی حریصانۀ فابیان، برای اولین بار در ارتباط ابتدایی او با پدر و مادرش تجربه شد. تجربۀ تحلیلی به من نشان داده است که فرآیندهای درون‌فکنی و فرافکنی در زندگی گذشته، بعدها تا اندازه‌ای در الگوهای درون‌فکنی و فرافکنی تکرار می‌شوند، و جهان بیرونی مجدداً بارها و بارها  باز درون‌فکنی شده و فرافکنی می‌شود. همانطور که از داستان قابل درک است، طمع فابیان توسط نفرتش از خویشتن تقویت می‌شد و منجر به فرار وی از شخصیت خویش می‌گردید.

۲

تفسیر من از این رمان بر این امر استوار است که نویسنده، جنبه‌های اساسی زندگی عاطفی را در دو فضا مطرح کرده است: تجارب نوزادی و تاثیر آن بر زندگی بزرگسالی. در چند صفحۀ آخر داستان، من برخی احساسات، اضطراب‌ها، درون‌فکنی و فرافکنی‌های نوزادی که بر تجارب بالغانۀ فابیان اثر می‌گذارد را لمس کرده‌ام. این مفروضات را با بحث دربارۀ قسمت‌های دیگری از رمان که مطرحشان نکرده‌ام اثبات می‌کنم. در پیوند دادن حوادث مختلف از این زاویۀ خاص، از پیکربندی زمانی کتاب یا روند رشد فابیان پیروی نمی‌کنم. آن‌ها را به عنوان برخی جنبه‌های خاص رشد نوزادی در نظر می‌گیرم و ما باید به یاد داشته باشیم که به ویژه تجارب عاطفی نوزادی نه به عنوان امری خطی و به دنبال همدیگر، که به عنوان اموری همزمان رخ می‌دهد.

در رمان وقفه‌ای وجود دارد که از نظر من، نقشی اساسی در درک تحول فابیان ایفا می‌کند. فابیان (در بدن فروگز) در خواب فرورفته و دربارۀ فقر و ناکافی بودن خود احساس افسردگی می‌کند و پر از ترس است، چرا که گمان می‌کند ممکن است دیگر هرگز نتواند خود را به شخص دیگری بدل کند. وقتی که بیدار می‌شود صبحی زیبا و آفتابی را در می‌یابد. او با دقت بیشتری لباس می‌پوشد، می‌رود در آفتاب می‌نشیند و همه چیز بهبود می‌یابد. همه چیز اطرافش زیباتر به نظر می‌رسد. او همچنین با خود فکر می‌کند که در این زیبایی تحسین‌برانگیز، هیچ طمعِ شهوانی وجود ندارد که لحظاتش با این اندیشه‌های جدی را مسموم کند، برعکس، تحسین کردن او با سادگی و احترامی مذهبی همراه بود. با این حال او به زودی احساس گرسنگی کرد، چرا که صبحانه‌ای نداشت، بنابراین او احساس پستی و داشت، و همزمان امید و وجد را تجربه هم می‌کرد. با این حال، او متوجه شد که این وضعیت شادی نیز خطرناک است، چرا که او باید خودش را به جا به جایی با دیگری تحریک کند، اما قبل از هر چیز توسط گرسنگی‌اش، به یافتن غذایی وادار شده بود[۱۵].  او به نانوایی رفت تا خرید کند، بوی آرد و نان گرم همواره برای فروگز، تعطیلات کودکی و خانه‌ای پر از بچه را به خاطر می‌آورد. من معتقدم که تمام مغازه در ذهن او می‌تواند به عنوان مادرِ تغذیه کننده دیده شود. او به سبد بزرگِ نان‌های تازه نگاه کرد و هنگامی که زن از او پرسید چه می‌خواهد با دستش به نان‌ها اشاره کرد. در اینجا او مانند یک خوابگرد که از خواب بیدار شده است جهشی در خود احساس کرد، زن بوی بسیار خوبی می‌داد، مثل خوشه‌ای گندم؛ و فابیان (در بدن فروگز) دلش می‌خواست مدتی طولانی لمسش کند، اما از این موضوع می‌ترسید. او توسط زیبایی زن محصور شده بود و احساس می‌کرد برای زن می‌تواند تمام عقیده‌ها و امیدهایش را کنار بگذارد. در همان حال که داشت از دیدن حرکات او با سبد نان‌ها لذت می‌برد، بر پستان‌های زن متمرکز شده بود که می‌توانست برجستگی‌اش زیر لباسِ زن را ببیند. پوست سفید زن او را سرِ کیف می‌آورد و فابیان با تمایل غیرقابل مقاومتی رو به رو بود که می‌خواست دستانش را دور کمر زن حلقه کند. فابیان به محض این که مغازه را ترک کرد لبریز از احساس بدبختی شد. او ناگهان دستخوش این تکانه شد که نان را بر زمین بکوبد و با کفش‌های سیاهش آن را لگد کند… چرا که می‌خواست به تقدس نان توهین کند. سپس به یاد آورد که نان توسط آن زن لمس شده است، «اما شوقی و میلی که به زن داشت باعث شد تا تکۀ ضخیم‌تر نان را بردارد». او حتی با ریز کردن خرده نان‌هایی که در جیبش گذاشته بود به آن‌ها حمله می‌کرد و در عین حال احساس می‌کرد که آن‌ها همچون سنگی در گلویش گیر کرده‌اند. او در عذاب بود.

چیزی درون او می‌تپید و تکان می‌خورد، چیزی که شبیه قلب دومی بود بالای معده‌اش، اما بزرگ و سنگین بود. در اندیشیدن به آن زن، او با تلخی نتیجه گرفت که هیچگاه دوست داشته نشده است. تمام روابط او با دخترها پراکنده بود و او پیش از این هیچگاه با زنی با چنین پستان‌های سرشاری مواجه نشده بود و اکنون با تصویر این زن مدام خودش را شکنجه می‌کرد. او تصمیم گرفت به مغازۀ نانوایی بازگردد تا لااقل نگاه دیگری به زن بیاندازد، چرا که میل به زن داشت او را می‌سوزاند. فابیان در این دیدار او را حتی خواستنی‌تر از قبل در نظر آورد و احساس کرد می‌خواهد قدری زن را لمس کند. سپس مردی را دید که با او صحبت می‌کند، و دستش را در بازوی همچو شیرِ زن گذاشته است. زن لبخند می‌زد و با مرد دربارۀ برنامۀ شبانۀ خود حرف می‌زدند. فابیان (در بدن فروگز) مطمئن بود که هرگز این صحنه را فراموش نمی‌کند، تمام جزئیات با اهمیتی تراژیک نگاه داشته می‌شوند. کلماتی که مرد به زن محبوبش گفته بود هنوز در گوش‌های فابیان حی و حاضر بود. او نمی‌توانست آن صدا را خفه کند و هرکجا که می‌رفت نیز صدا همراه او بود. او با ناامیدی چشمانش را با دست پوشاند، اما در آن زمان که به شدت از میل خود به آن زن رنج می‌برد نتوانست هیچ چیز خوشایندی به یاد بیاورد.

من در این قسمت از داستان فابیان، میل قدرتمندی برای بازیافتن پستان مادر را همراه با سرخوردگی و نفرت یافتم، میل او برای خرد کردن نان با کفش‌های سیاه، حملات سادیستیکِ مقعدی را بیان می‌کند و خشم گزندۀ او به نان بیانگر تکانه‌های سادیستیک دهانی و آدم‌خوارانۀ او بود. به نظر می‌رسید که کل این وضعیت درونی شده و تمام عواطف او، از جمله نااُمیدی و حملات او به سوی مادرِ درون‌فکنی شده نیز اعمال می‌شد. این امر به خصوص در لحظه‌ای که فابیان (در بدن فروگز) خرده نان‌ها را ریز ریز می‌کند نشان داده شده است، همراه با این احساس که انگار سنگ‌ریزه‌ای در گلویش گیر کرده و بلافاصله قلبِ دوم و بزرگ‌تری بالای معده‌اش احساس کرد. در همان قسمت، ناکامی تجربه شده در پستان و در ارتباط اولیه با مادر ظاهر شد که ارتباط نزدیکی با رقابت فابیان با پدر داشت. این امر نشان دهندۀ  وضعیتی بسیار اولیه است که در طی آن نوزاد که از پستان مادر محروم مانده است، احساس می‌کند که شخص دیگری، از جمله پدر، پستان را از او دور کرده و از آن لذت می‌برد، وضعیت حسادت‌بار و رشک برانگیزی که از نظر من بخش اولیۀ تعارض اُدیپی است. حسادت پر شور فابیان (در بدن فروگز) از مردی که گمان می‌کند شب‌ها کنار زن نانوا است نیز به وضعیتی درونی شده مربوط است، زیرا او احساس می‌کند که می‌تواند صدای درونی مرد را که مشغول صحبت کردن با زن است، بشنود. من نتیجه گرفته‌ام که چنین حادثه‌ای که فابیان با احساساتی نیرومند نظاره کرده است، صحنۀ اولیه‌ای را که او در گذشته درونی کرده است بازنمایی می‌کند. هنگامی که در این حالت شدید عاطفی، فابیان چشمانش را با دست می‌پوشاند، گمان می‌کند آرزوی کودکی که ای کاش هرگز صحنۀ اولیه دیده نمی‌شد احیا شده است.

بخش بعدی این فصل شامل احساس گناه فابیان دربارۀ تمایلات خودِ او است که او احساس می‌کند باید نابود شوند و مانند تلی از زباله آتش بگیرند. او به کلیسا رفت و هنگامی که متوجه شد هیچ آب مقدسی در تُنگ وجود ندارد و کاملاً خشک است، از این غفلت دربارۀ انجام وظایف مذهبی به شدت عصبانی شد. او در حالتی از افسردگی زانو زد و اندیشید که به معجزه‌ای نیاز دارد تا گناه و غم و اندوه خود را از بین ببرد و تعارضات مذهبی خود را که دوباره آشکار شده بودند حل کند. به زودی شکایات و اتهامات او دربارۀ خدا آغاز شد. چرا او را بیمار و همچو موشی مسموم آفرید؟ سپس کتابی قدیمی دربارۀ ارواحی که می‌توانستند متولد شوند، اما هنوز زاده نشده بودند به یاد آورد. بنابراین این پرسشی دربارۀ انتخاب خدا بود و این فکر او را آرام کرد. فابیان حتی به این سبب که حیات یافته است احساس وجد می‌کرد و باعث می‌شد بخواهد این وجه خودش را در آغوش بگیرد تا اطمینان یابد که قلبش همچنان در حال تپیدن است. سپس این به ذهنش آمد که این‌ها ایده‌هایی کودکانه است، اما سپس دریافت که خود مفهوم حقیقت نیز امری کودکانه است. پس از این فابیان بلافاصله شمع‌های نذری را در جاهای خالی از شمع کلیسا قرار داد و صدای درونی‌اش را دوباره دریافت، که به او می‌گفت اگر می‌توانست زن نانوا را در میان نور این شمع‌های کوچک ببیند چقدر زیبا بود.

نتیجه‌گیری من این است که احساس گناه و ناامیدی فابیان به فانتزی تخریبِ مادر و پستانِ درونی و بیرونی و رقابت با پدرش مرتبط بود، که این امر بدان معنا است که اُبژه‌های درونی و بیرونی خوب توسط وی نابود شده‌اند. این امر اضطرابی افسرده‌وار همراه با گزند ایجاد می‌کرد. همچنین خدا، کسی که همچو جانشین پدر ایستاده بود، متهم به خلق او به عنوان یک موجود بد و مسموم شد. او میان این اتهام و احساس رضایتمندی که در او (برای اولویت داده شدن نسبت به روح‌های زاده نشده) وجود داشت در نوسان بود. پیشنهاد من این است که روح‌های زاده نشده را به عنوان خواهر و برادرهای زاده نشدۀ فابیان در نظر بگیریم. این واقعیت که او تنها فرزند پدر و مادرش بود هم موجب گناه و (از آنجا که او انتخاب شده بود تا متولد شود) هم موجب رضایتمندی و قدردانی او نسبت به پدرش بود. این ایدۀ مذهبی که حقیقتِ مفهومِ کودک است، اهمیت دیگری داشت. بزرگ‌ترین عمل خلق یک کودک جدید این است که تداوم‌بخش حیات می‌گردد. من فکر می‌کنم زمانی که فابیان (در بدن فروگز) شمع‌ها را در نقاط خالی کلیسا قرار داد و روشن کرد، این معنی را می‌داد که مادر باردار و زندگی نوزادان را نابود کند. بدین ترتیب، آرزوی دیدن زن نانوا در نور شمع، به نوعی ابراز تمایل برای باردار کردن او و دادن فرزندانش به او معنی می‌شود. در اینجا ما با تمایل گناهکار بودنِ مادر از طریق محرم‌آمیزی و تمایل به ترمیم از طریق دادن همۀ بچه‌های نابود شده  به او رو به رو هستیم. در این مورد، خشم او دربارۀ خشکی تنگ آب مقدس تنها معنایی مذهبی ندارد. من در اینجا، اضطراب کودک دربارۀ مادر، که توسط پدر ناامید شده و نادیده گرفته شده است را نیز می‌یابم، که طی آن کودک می‌خواهد به جای پدر دوست داشته شود و مادر از طریق او باردار شود. این اضطراب به ویژه در کودکان نیروی زیادی دارد، زیرا این واقعیت که هیچ بچۀ دیگری زاده نشده است احساس گناه کودک را در این باره که با حملات رشک و نفرت خود، مانع رابطۀ جنسی والدین، باداری مادر و ورود نوزادان دیگر شده است را تایید می‌کند[۱۶]. از آنجایی که فرض می‌کنم فابیان از طریق نابود کردن نانی که زن نانوا به او داده بود، پستان مادر را نابود کرد، نتیجه می‌گیرم که خشکی تنگ آب مقدس، همچنین جایگزین پستان خشک‌شده از فرط مکیدن گشته است، که توسط طمع نوزاد نابود شده است.

۳

جالب است بدانیم هنگامی که نخستین بار ملاقات با شیطان رخ می‌دهد، زمانی است که فابیان به شدت احساس ناکامی می‌کند، چرا که مادرش اصرار داشت که فابیان باید روز بعد به عشای ربانی برود و به این ترتیب او را از شروع رابطه‌ای عاشقانه در شب پیش از آن محروم کرد و وقتی فابیان سرپیچی کرده و به ملاقات آن دختر رفت، دختر سر قرار حاضر نشد. در این زمان است که شیطان وارد می‌شود. در این زمینه من فکر می‌کنم این امر بیانگر انگیزه‌های خطرناکی است که وقتی مادر نوزاد را ناکام می‌کند در نوزاد برانگیخته می‌شود. از این منظر، شیطان بازنمایی کنندۀ انگیزه‌های تخریب‌گرانۀ نوزاد است.

با وجود این، کلیت مطرح شده تنها یک جنبه از ارتباط پیچیدۀ همراه با مادر را نشان می‌دهد، جنبه‌ای که توسط فابیان با تلاش برای فرافکندن خود در مرد گارسونی که برایش صبحانه می‌آورد نشان داده می‌شود (که در رمان، اولین تلاش فابیان برای گرفتن شخصیت فرد دیگری است). همانطور که بارها اشاره کرده‌ام، فرآیند فرافکنی، تحت سلطۀ احساس طمع قرار دارد، که بخشی از رابطۀ نوزاد و مادر را شکل می‌دهد، اما این احساس خصوصاً در موقعیتی که ناکامی[۱۷] تکرار می‌شود قدرت بیشتری می‌یابد. ناکامی نه تنها آرزوی حریصانۀ ارضای بی‌پایان را در نوزاد تقویت می‌کند، که تمایل به بیرون کشیدن پستان و ورود به بدن مادر را نیز تقویت می‌کند که هدف آن به زور دریافت کردن ارضائی است که از آن محروم گشته است. ما در رابطه با زن نانوا نیز تمایل شدید فابیان (در بدن فروگز) نسبت به پستان و نفرتی که ناکامی در او برانگیخته می‌کند را دریافته‌ایم. تمامی شخصیت فابیان و احساسات شدید و رنج‌آور او نسبت به محرومیت، این فرض را که وی در روابط ابتدایی و در خصوص تغذیه شدن ناکامی شدیدی را تجربه کرده است، تقویت می‌کند. این احساسات خصوصاً در رابطه با پیشخدمت احیا می‌شود، چرا که او نیز جنبه‌ای از مادر را در خود دارد، مادری که غذا می‌دهد اما میل به تغذیه شدن را تماماً ارضاء نمی‌کند. بنابراین، تلاش فابیان برای تبدیل کردن خود به پیشخدمت، نشان دهندۀ میل او به وارد شدن درون مادر برای دزدی و در نتیجه کسب غذا و ارضاء بیشتر را نشان می‌دهد. همچنین لازم است توجه داشته باشیم که پیشخدمت -اولین اُبژه‌ای که فابیان قصد داشت خود را بدان تبدیل کند- تنها کسی است که فابیان از او برای وارد شدن اجازه می‌خواهد (درخواستی که توسط پیشخدمت رد می‌شود). این بدان معناست که احساس گناهی که در ارتباط با زن نانوا تجربه شده، حتی دربارۀ پیشخدمت نیز وجود داشته است[۱۸].

در قسمتی که زن نانوا وارد می‌شود، فابیان (در بدن فروگز) طیف وسیعی از عواطف را در ارتباط با مادرش تجربه می‌کند، از جمله تمایلات دهانی، ناکامی، اضطراب، احساس گناه و میل به ترمیم و جبران، او همچنین تعارض اُدیپی رشدی‌اش را مجدداً تجربه می‌کند. ترکیب تمایلات پرشور جسمانی، محبت و تحسین نشان می‌دهد که زمانی مادر برای فابیان هم مادری بوده که فابیان نسبت به او تمایلات دهانی و تناسلی را تجربه می‌کرده و هم مادری آرمانی بوده است، زنی که باید در پرتو شمع‌های نذری دیده شود، یا به عبارت دیگر زنی که باید پرستیده شود. درست است که فابیان از عبادتش در کلیسا توفیقی نمی‌یابد، چرا که احساس می‌کند تمایلاتش بر او غلبه می‌کنند، با وجود این گاهی اوقات مادر هنوز هم نمایندۀ مادری آرمانی است که نباید هیچگونه حیات جنسی داشته باشد.

در مقابل مادری که باید همچو شمایل مقدسی پرستیده شود، جنبه‌های دیگری از او نیز وجود دارد. من تبدیل شدن اسمنارد به یک قاتل را نیز بیانگر انگیزه‌های کودکانه برای قتل مادری می‌دانم که ارتباط جنسی او با پدر نه تنها نوعی خیانت به عشق نوزاد است، بلکه به طور کلی بد و ناشایست تجربه می‌شود. این احساس زیربنای برابریِ ناآگاهِ مادر و روسپی است که از ویژگی‌های دورۀ نوجوانی است. برته که آشکار به عنوان زنی بی‌قید شناخته می‌شود، در ذهن فابیان (در بدن اسمنارد) بدل به یک روسپی می‌گردد. از جمله موارد دیگری که در آن مادر تبدیل به نوعی فیگور بد جنسی می‌شود، پیرزنی است که در نوشت‌افزارفروشی در پسِ قفسۀ مقالات کارت پستال‌های مستهجن می‌فروشد. فابیان (در بدن فروگز) از دیدن تصاویر مستهجن احساس انزجار و لذت را به طور همزمان تجربه می‌کند و با سر و صدای چرخاندن قفسه احساس مهیبی بر او عارض می‌شود. من معتقدم که این امر نمایانگر تمایل کودک برای تماشای و گوش دادن به صحنۀ اولیه و همچنین انزجار او از این تمایلات است. احساس گناه ناشی از چنین مشاهدات واقعی یا خیالی که اصوات نیز نقش مهمی در آن دارند، از تکانه‌های سادیستی علیه والدین در چنین وضعیتی ناشی می‌شوند و همچنین به استمنایی که همراه با این فانتزی‌های سادیستی رخ می‌دهد مربوط است.

فیگور دیگری که بازنمایانگر مادر بد است، خدمتکار خانۀ کامیل است که پیرزنی ریاکار است و همراه با عموی بد علیه جوانان توطئه می‌کند. وقتی مادر خودِ فابیان به او اصرار می‌کند که به مراسم عشای ربانی برود، در شرایط مشابهی ظاهر می‌شود، چرا که فابیان با پدر اعتراف‌گیرنده دشمنی دارد و از اعتراف به گناهان خود نزد او متنفر است. بنابراین، تقاضای مادر از او نمایانگر نوعی توطئه میان والدین است که علیه تمایلات جنسی و پرخاشگرانۀ کودک متحد شده‌اند. رابطۀ فابیان با مادرش که در فیگورهای مختلفی به قلم آورده می‌شود، نشان دهندۀ ناارزنده‌سازی، نفرت و همچنین آرمانی‌سازی است.

۴

تنها چند نکته دربارۀ رابطۀ اولیۀ فابیان و پدرش وجود دارد، اما همین نکات نیز قابل توجه هستند. در بحث راجع به همانندسازی‌های درونی‌شدۀ فابیان، من مطرح کرده‌ام که وابستگی شدید او به ساعت پدرش و افکاری که دربارۀ زندگی و مرگ نابهنگام پدر داشت، حکایت از عشق و محبت به پدر و اندوه از مرگ وی داشت. با اشاره به سخنان نویسنده که فابیان از کودکی «احساس مهیبی از در محضر یک امر درونی» بودن داشته است، به این نتیجه می‌رسیم که این امر درونی، پدر درون‌فکنی شدۀ فابیان بوده است.

گمان می‌کنم که اشتیاق برای جبران مرگ زودهنگام پدر و به معنای دیگر، زنده نگاه داشتن پدر، تاثیر زیادی بر میل بی‌پروا و طمع‌کارانۀ فابیان برای زیستن کاملِ زندگی می‌گذاشت. من معتقدم او همچنین نسبت به پدرش نیز حریص بود. از سوی دیگر، بی‌قراری او در جستجوی زنان بدون توجه به وضعیت سلامتی‌اش، برای فابیان سرنوشتی همچو پدرش، که گمان می‌رفت در نتیجۀ زندگی نابسامانش زود مرده است، بازتولید می‌کرد. این همانندسازی از طریق وضعیت بغرنح شدن وضعیت سلامتی فابیان شدت گرفت، چرا که وی دچار همان بیماری قلبی پدرش بود و اغلب به وی هشدار می‌دادند فشار چندانی به خود وارد نکند[۱۹]. پس به نظر می‌رسد در فابیان میان انگیزۀ پیش رفتن به سوی مرگ و نیاز حریصانه‌اش به طولانی کردن عمر خود و پدر درونی شده‌اش از طریق ورود به افراد دیگر و دزدیدن زندگی آنان تعارضی وجود داشت. این کشمکش میان جستجو و مبارزه با مرگ بخشی از وضعیت روانی ناپایدار و نا آرام او بود.

رابطۀ فابیان با پدر درونی شده‌اش  همانگونه که اخیراً دیدیم بر لزوم طولانی ساختن عمر یا احیای پدر متمرکز بوده است. اکنون مایلم به جنبۀ دیگری از پدرِ مردۀ درونی شده بپردازم. گناهِ مربوط به مرگ پدر -به دلیل آرزوی مرگ علیه وی- باعث شده است تا این پدر مردۀ درونی شده به موجودی آزارگر بدل شود. در رمان گرین اپیزودی وجود دارد که به ارتباط فابیان با مرگ و مردگان اشاره می‌کند. پیش از پیمان بستن، شیطان فابیان را شبانه به خانه‌ای شوم می‌برد که گروهی عجیب و غریب در آن جمع شده است. در این فضا فابیان خود را در کانون توجه و حسادت می‌یابد. آنچه موجب حسادت آن‌ها به فابیان می‌شود در زمزمه‌های آنان مشخص می‌شود: «برای آن هدیه است!». همانطور که می‌دانیم «هدیه» همان فرمول جادویی است که شیطان به فابیان ارائه می‌دهد و به او این قدرت را ارائه کرده که خود را به افراد دیگر بدل کند، و همانطور که مشخص است عمر خود را برای مدتی نامحدود طولانی کند. در این خانه دستیار شیطان (جنبه‌ای اغواگر از شیطان) به گرمی از فابیان استقبال کرد و فابیان نیز تحت تاثیر جذابیت وی قرار گرفته و به خود اجازه داد تا «هدیه» را بپذیرد. به نظر می‌رسد منظور از گردآوری آن افراد عجیب در آن خانه، به نمایش کشیدن ارواح مردگانی است که یا «هدیه» را دریافت نکرده‌اند یا نتوانسته‌اند از آن به خوبی استفاده کنند. دستیار شیطان دربارۀ آنان با تحقیر سخن می‌گوید و این تصور را ایجاد می‌کند که آنان قادر نبوده‌اند به طور کمال یافته‌ای زندگی کنند. شاید آنان را تحقیر می‌کند چرا که روح خود را بیهوده به شیطان فروخته‌اند. یک نتیجه گیری محتمل این است که در نظر بگیریم در میان این افراد ناراضی و رشک‌ورز پدر فابیان نیز ایستاده است، زیرا فابیان این رشک و طمع را به پدرش -که در واقع زندگی فابیان را تلف کرده بود- نسبت می‌داد. اضطراب متناظر او مبنی بر این که پدر درونی شده بخواهد زندگی فابیان را ببلعد، هم به نیاز فابیان برای فرار از خود و هم بر آرزوی حریصانۀ او (در همانندسازی با پدر) برای غارت زندگی دیگران افزود. از دست دادن پدر در سنین پایین بدون شک به افسردگی فابیان شدت زیادی بخشیده است، اما ریشۀ اضطراب وی را می‌بایست در دوران ابتدایی‌تر او یافت. زیرا اگر فرض کنیم که احساسات نیرومند فابیان به معشوقِ زنِ نانوا تکرار احساسات اولیۀ اُدیپی است؛ می‌توانیم نتیجه گیری کنیم که وی آرزوهای مرگباری علیه پدر تجربه کرده است. همانطور که میدانیم آرزوی مرگ و نفرت نسبت به پدر به عنوان رقیب، نه تنها منجر به اضطراب گزند گشته بلکه -به دلیل تعارضش با عشق و شفقت- به احساس گناه و افسردگی شدید کودک منجر شود. توجه به این امر نیز قابل توجه است که فابیان با وجود این که قادر است خود را به هرکسی بدل کند، هرگز تصمیم نگرفت تبدیل به معشوق زن نانوا شود. به نظر می‌رسد اگر فابیان چنین تصمیمی می‌گرفت، احساس می‌کرد جای پدر را غصب کرده و به نفرت قتل‌خواهانۀ خویش به پدر آزادی می‌دهد. ترس از پدر و تضاد میان عشق و نفرت، یعنی هم اضطراب گزند و هم اضطراب افسرده‌وار باعث شد تا وی از بیان خواسته‌های اُدیپی خویش عقب‌نشینی کند. من پیش‌تر نگرش‌های متناقض فابیان به مادر را شرح داده‌ام-که باز هم شامل تضاد عشق و نفرت است- که این امر نیز به به رویگردانی وی از مادر به عنوان اُبژۀ عشق و پس‌رانشِ احساسات اُدیپی او کمک کرد.

مشکلات فابیان در ارتباط با پدرش را می‌بایست در بافت حرص و آز، رشک و حسادت او در نظر گرفت. تبدیل شدن او به پوجاریس نیز ناشی از همین حرص، رشک و حسادت شدید است که همانند تجاربی است که نوزاد نسبت به پدر بالغ و توانایش احساس می‌کند، چرا که پدر در فانتزی نوزاد همه چیز را، یعنی مادر را در اختیار دارد. من پیش‌تر توصیف نویسنده از رشک فابیان به پوجاریس را مورد اشاره قرار داده‌ام. «آه! خورشید. اغلب اینگونه گمان می‌کنم که پوجاریس خورشید را در جیب خود مخفی کرده است»[۲۰].

رشک و حسادت که از طریق ناکامی تقویت می‌شود به احساس نارضایتی کودک نسبت به والدین می‌افزاید و تمایل کودک به تغییر دادن نقش‌ها و محروم ساختن آنان را تقویت می‌کند. می‌توان از نگرش فابیان آن هنگام که جایش را با پوجاریس تغییر داده و خود سابقش را که بی‌حرکت افتاده با حقارت و ترحم نظاره‌گر است؛ دریافت که تا چه اندازه از این تغییر نقش‌ها لذت برده است. موقعیت دیگری که فابیان پدری بد را تنبیه می‌کند، زمانی است که فابیان بدل به کامیل شده است؛ او پیش از خروج از خانه به عموی پیر کامیل توهین کرده و از او خشمگین می‌شود.

در ارتباط فابیان با پدر، مانند ارتباط وی با مادر، می‌توان فرآیند آرمانی‌سازی و پیامدهای آن شامل ترس از اُبژه‌های آزارگر را تشخیص داد. این موضوع به خصوص هنگامی روشن می‌شود که فابیان خود را به فروگز تبدیل کرده است، شخصی که کشمکش درونی او در باب عشق به خدا و جذابیت شیطان بسیار پر رنگ است. خدا و شیطان به وضوح نماد پدر آرمانی و پدر تماماً بد هستند. همچنین فابیان در کالبد فروگز آن هنگام که خدا را متهم ساخته که وی را موجودی ناچیز آفریده اما باز هم خدا را بابت آفریدنش شکر می‌کند؛ نگرشی دوسوگرایانه نیز ترسیم شده است. از این نشانه‌ها می‌توان دریافت که فابیان همواره در جست و جوی پدر آرمانی خود بوده و این امر محرکی قوی در همانندسازی‌های فرافکنانۀ او است. اما او همواره در این جست و جو شکست خورده است، در واقع او ناگزیر از شکست است، چرا که حرص و رشک است که او را هدایت می‌کند. همۀ مردانی که فابیان خود را بدان تبدیل می‌کند حقیر و ضعیف هستند. فابیان از همۀ قربانیانش متنفر است چرا که ناامیدش کرده‌اند و از سرنوشتی که نصیب آنان شده خوشحال است.

۵

من این امر را مطرح نموده‌ام که برخی تجارب عاطفی که درطول دگرگونی‌های فابیان رخ داده است می‌تواند مشخص کنندۀ رشد اولیۀ او باشد. در این مسیر لازم است از زندگی جنسی بزرگسالی وی، یعنی هنگامی که هنوز فابیان اصلی است و با شیطان مواجه نشده است تصوری به دست آوریم. پیش از این اشاره کردم که روابط جنسی فابیان کوتاه مدت بوده و با ناکامی به پایان رسید. به نظر می‌رسید او واقعاً قادر به عشق‌ورزی به یک زن نباشد. ارتباط فابیان با زن نانوا را میان‌پرده‌ای[۲۱] در نظر می‌گیرم که به نوعی احیای احساسات اُدیپی او است. مواجهۀ ناموفق فابیان با این احساسات و اضطراب‌ها زمینه‌ساز رشد جنسی او در آینده است. او بدون این که درگیر ناتوانی شود، فضای دوپاره‌سازی را رشد داد که در آن «عشق آسمانی و عشق کفرآمیز (یا حیوانی)» بدل به دو گرایش متضاد در درون او گشتند، همانطور که فروید پیش‌تر (۱۹۱۲۹ توضیح داده است. حتی این روند دوپاره‌سازی نیز موفقیت آمیز نبود، چرا که او هرگز زنی را نیافت که بتواند آرمانی‌سازی‌اش کند. اما این که چنین شخصی در ذهنش وجود داشته است اینگونه مشخص می‌شود که جایی در ذهنش تعجب می‌کند آیا پیرزنی که می‌تواند او را ارضاء کند «از جنس عاج است»؟ همانطور که دیدیم هنگامی که فابیان در کالبد فروگز بود تحسین پر شوری در حد آرمانی‌سازی را برای زن نانوا تجربه کرد. باید گفت که او به طوری ناآگاه در تمام زندگی‌اش به دنبال مادر آرمانی بود که از دستش داده بود.

قسمت‌هایی که در آن فابیان خود را به پوجاریس مرفه، اسمنارد نیرومند یا کامیلِ متاهل بدل می‌کند را می‌توان بر اساس تمایل او به همانندسازی با پدرش و اشتیاق فابیان برای گرفتن جای او در نظر گرفت. همچنین در رمان هیچ اشاره‌ای به همجنس‌خواه بودن فابیان وجود ندارد. با این حال می‌توان در جذابیت شدید فیزیکی دستیار شیطان، مرد جوان و اغواگری که قرار است تردید فابیان برای عقد قرارداد با شیطان را برطرف کند؛ نشانه‌هایی از همجنس‌خواهی دریافت. من پیش از این به ترس فابیان از آنچه پیش‌روی جنسی شیطان نسبت به خود می‌نامد اشاره کرده‌ام. اما میل همجنس‌خواهانه دربارۀ معشوق پدر بودن به خصوص خود را در ارتباط با الیز نشان می‌دهد. همانطور که نویسنده اشاره کرده است جذابیت الیز به دلیل اشتیاق چشمان او بود که نوعی همانندسازی را در فابیان برانگیخته می‌کرد. فابیان برای لحظه‌ای وسوسه شد خود را بدل به الیز کند، البته تنها اگر می‌توانست مطمئن شود که کامیلِ جذاب او را دوست خواهد داشت. اما متوجه شد چنین دوست داشتنی رخ نخواهد داد، پس از تصمیم خود برای بدل شدن به الیز منصرف شد.

در این وضعیت به نظر می‌رسد که عشق نافرجام الیز بیانگر اُدیپ وارونۀ فابیان است. قرار دادن خود در نقش زنی که پدر دوست دارد به معنای جا به جایی یا از بین بردن مادر است که احساس گناهی شدید ایجاد می‌کند؛ در واقع الیز در داستان همسر زیبا اما ناخوشایند کامیل را رقیب خود می‌بیند که فکر می‌کنم بیانگر شخصیتی مادرانه باشد. به طرز جالبی فابیان تا به انتها این آرزوی بدل به یک زن شدن را تجربه نکرد. ممکن است این امر در ارتباط با امیال و تکانه‌های پس‌رانده شده و در نتیجه با کاهش دفاع‌های شدید در برابر تکانه‌های اولیۀ زنانه و منفعلانه-همجنس‌خواهانۀ او باشد.

از این مطالب می‌توان دربارۀ ناتوانی‌های جدی فابیان نتایجی به دست آورد. رابطۀ فابیان با مادرش اساساً مختل شده بود. همانطور که می‌دانیم مادر فابیان به عنوان مادری وظیفه‌شناس توصیف شده بود که بیش از هرچیز به سلامت جسمانی و اخلاقی پسرش اهمیت می‌داد، اما قادر به محبت و مهربانی نبود. به نظر می‌رسد که مادر در زمان نوزادی فابیان نیز همینگونه عمل کرده است. پیش‌تر اشاره کردم که شخصیت فابیان، ماهیت طمع، رشک و کینۀ‌توزانه‌ای را به نمایش می‌گذارد، و این امر را می‌توان ناشی از نارضایتی‌های دهانی دانست که بسیار زیاد بوده و فابیان هرگز نتوانست بر آنان غلبه کند. ممکن است فرض کنیم که این حس نارضایتی نسبت به پدرش نیز وجود داشته است، چرا که پدر دومین اُبژه‌ای است که نوزاد از او انتظار ارضاء لذت‌های دهانی دارد. بدین طریق، جنبۀ مثبت همجنس‌خواهی در فابیان نیز از ریشه زائل شد.

عدم تعدیل امیال و اضطراب‌های اساسی دهانی عواقب زیادی دارد. معنای نهایی این امر این است که موضع پارانوئید اسکیزوئید با موفقیت پیش نرفته است. گمان می‌کنم این امر دربارۀ فابیان صادق است و او نیز به اندازۀ کافی با موضع افسرده‌وار رویاروی نشده است. به همین سبب توانایی او در جهت ترمیم آسیب کاهش یافته و پس از آن نتوانست با اضطراب گزند و افسردگی خویش کنار بیاید. در نتیجه روابط وی با والدینش و به طور کلی با انسان‌ها بسیار نامطلوب بود. همه این موارد، همانگونه که تجربۀ بالینی من نشان داده است حاکی از آن است که فابیان نتوانسته پستان خوب یا مادر خوب[۲۲] را در جهان درونی خود رشد دهد- شکستی اولیه که به نوبۀ خود مانع همانندسازی قوی با پدری خوب نیز گشت. طمع بیش از حد فابیان تا حدی ناشی از عدم اطمینان او در باب اُبژه‌های درونی خویش، بر فرآیندهای درون‌فکنی و فرافکنی وی اثر گذاشت -و از آنجایی که بحث ما دربارۀ فابیان بالغ است- بر فرایندهای بازدرون‌فکنی و بازفرافکنی نیز اثر می‌گذارد. همۀ این مشکلات باعث ناتوانی او در برقراری ارتباط عاشقانه با یک زن، یعنی ناتوانی در رشد جنسی وی گشت. از نظر من وی میان یک همجنس‌خواهی پس‌رانده شده و دگرجنس‌خواهی متزلزل در نوسان بود.

من پیش از این به شماری از عوامل بیرونی اشاره کرده‌ام که نقشی اساسی در رشد ناخوشایند فابیان ایفا کرده‌اند، از جمله مرگ زودهنگام پدرش، فقدان محبت مادرش، فقر، ماهیت ناخوشایند کارش، تعارض او با مادرش پیرامون مذهب و نکته‌ای بسیار مهم، بیماری جسمانی‌اش. می‌توان از این واقعیت‌ها به نتایج دیگری نیز رسید. ازدواج والدین فابیان آشکارا ناخوشایند بوده است و این که پدر لذت را در جای دیگری جستجو می‌کرده نشانی از این ماجرا است. مادر نیز نه تنها قادر به ابراز احساسات گرم نبود، بلکه همانطور که می‌توان فرض کرد، زنی ناخرسند بود که در مذهب به دنبال تسلی می‌گشت. فابیان تک فرزند و بدون شک تنها بود. پدرش آن زمان که فابیان هنوز دانش‌آموزان بود درگذشت و این امر وی را از تحصیلات بیشتر و چشم‌انداز شغلی موفق محروم کرد؛ این موضوع همچنین برانگیختن احساسات گزند و افسردگی او را در پی داشت.

می‌دانیم که تمام رویدادها از نخستین تغییر شکل او تا بازگشتش به خانه در عرض سه روز اتفاق می‌افتد. در طول این سه روز، همانطور که در پایان هنگامی که فابیان (در بدن کامیل) به خود پیشینش می‌پیوندد در می‌یابیم، فابیان بی‌هوش در رختخواب دراز کشیده و مادرش از او مراقبت می‌کرده است. همانطور که مادرش می‌گوید، او پس از بدرفتاری در دفتر کارفرمایش از حال رفته، به خانه آورده شده و از آن زمان بی‌هوش بوده است. هنگامی که فابیان به ملاقات کامیل اشاره می‌کند، مادر گمان می‌کند که پسرش هذیان می‌گوید. آیا نویسنده قصد دارد تا ما کل داستان را به عنوان نمایندۀ فانتزی‌های فابیان در طول بیماری پیش از مرگش در نظر بگیریم؟ این امر بدان معناست که تمام آن شخصیت‌ها فیگورهایی از جهان درونی او بوده‌اند و مجدداً نشان می‌دهد که درون‌فکنی و فرافکنی در روان او با تعملی بسیار نزدیک عمل کرده‌اند.

۶

فرآیندهای زیربنایی همانندسازی فرافکنانه توسط نویسنده به طرز ملموسی به تصویر کشیده شده است. بخشی از فابیان به معنای واقعی کلمه خود را ترک کرده و وارد قربانی‌اش می‌شود، رویدادی که در هر دو طرف با احساسات جسمانی شدیدی همراه است. به ما گفته می‌شود که بخش دوپاره‌شدۀ فابیان به درجات مختلفی در اُبژه‌هایش غرق می‌شود و خاطرات و ویژگی‌های مربوط به فابیان اصلی را از دست می‌دهد. بنابراین باید نتیجه بگیریم (مطابق با تصور بسیار ملموس نویسنده از فرآیند فرافکنی)، که خاطرات فابیان و سایر جنبه‌های شخصیت او در فابیانِ وانهاده باقی می‌ماند که بایست هنگام وقوع دوپاره‌سازی، بخش خوب ایگوی خود را حفظ کرده باشد. گمان من این است که این بخش از فابیان، که تا زمان بازگشت جنبه‌های دوپاره‌شدۀ شخصیتش خفته باقی می‌ماند، نشان‌دهندۀ آن مؤلفه‌ای از ایگو است که بیماران به طور ناآگاه احساس می‌کنند با وجود این‌که سایر بخش‌ها به جهان بیرونی فرافکنده شده و از دست رفته‌اند، این تکه را حفظ کرده‌اند.

اصطلاحات مکانی و زمانی که نویسنده برای توصیف این رویدادها به کار می‌برد، به همان شکلی هستند که بیماران ما چنین فرآیندهایی را در آن‌ تجربه می‌کنند. احساس بیمار مبنی بر این که بخش‌هایی از خود دیگر در دسترس نیستند، دور هستند، یا به کلی از بین رفته‌اند، نوعی فانتزی است که زیربنای فرآیندهای دوپاره‌سازی است. اما چنین فانتزی‌هایی پیامدهای گسترده‌ای دارند و به طور حیاتی بر ساختار ایگو تأثیر می‌گذارند. آن‌ها واجد این تأثیرند که آن بخش‌هایی از خود که فرد با آن‌ها احساس بیگانگی می‌کند، که اغلب شامل هیجانات او نیز می‌شود، در آن زمان نه برای روانکاو و نه برای بیمار قابل دسترس نیستند[۲۳]. این احساس که فرد نداند بخش‌هایی از خودش که در جهان بیرونی پراکنده کرده به کجا رفته‌اند، منبع اضطراب و ناامنی بزرگی است[۲۴].

در ادامه، همانندسازی‌های فرافکنانۀ فابیان را از سه زاویه بررسی خواهم کرد: الف) رابطۀ بخش‌های دوپاره‌شده و فرافکنی‌شدۀ شخصیت او با اموری که پشت سر گذاشته است. ب) انگیزه‌های زیربنایی انتخاب اُبژه‌هایی که خود را به آن‌ها فرافکنی می‌کند؛ و ج) تا چه میزان در این فرآیندها بخش فرافکنی‌شدۀ خود در اُبژه غرق می‌شود یا بر آن کنترل می‌یابد.

الف) اضطراب فابیان مبنی بر این که با دوپاره‌سازی بخش‌هایی از خود و فرافکندن آن‌ها به دیگران، ایگوی خود را تهی خواهد کرد، پیش از آن که تغییر شکل‌هایش را آغاز کند، در شیوۀ نگاه کردنش به لباس‌هایش که نامرتب روی صندلی انباشته شده‌اند بیان می‌شود: «او با نگاه کردن به آن‌ها احساس وحشتناکی داشت گویی دارد به خودش نگاه می‌کند، اما خودی که ترور شده یا به نوعی نابود شده است. آستین‌های خالی کتش، همانطور که به سمت زمین آویزان بودند، حسی کهنه از تراژدی را القا می‌کردند.»

ما همچنین درمی‌یابیم که وقتی فابیان خود را به پوجاریس بدل می‌کند (یعنی زمانی که فرآیندهای دوپاره‌سازی و فرافکنی به تازگی رخ داده‌اند)، بسیار نگران شخصیت پیشین خود است. او فکر می‌کند ممکن است بخواهد به خود اصلی‌اش بازگردد و بنابراین، دلمشغول این است که فابیان باید به خانه برده شود و چکی به نفع او می‌نویسد.

اهمیتی که به نام فابیان داده می‌شود نیز نشان‌دهندۀ آن است که هویت او با آن بخش‌هایی از خودش که پشت سر گذاشته شده بودند گره خورده بود و آن‌ها هستۀ شخصیت او را نمایندگی می‌کردند؛ نام بخش اساسی فرمول جادویی بود و این معنادار است که وقتی تحت تأثیر الیز، اشتیاق بازیافتن خود پیشینش را تجربه می‌کند نخستین چیزی که به ذهنش می‌رسد، نام «فابیان» است. فکر می‌کنم احساس گناه پیرامون نادیده گرفتن و رها کردن مؤلفه‌ای گران‌بها از شخصیتش، به اشتیاق فابیان برای بازگشت به خود کمک کرد؛ اشتیاقی که در پایان رمان به طور مقاومت‌ناپذیری او را به خانه کشاند.

ب) انتخاب نخستین قربانی مورد نظرش، یعنی پیشخدمت، نیز به راحتی قابل درک می‌شود اگر فرض کنیم نماد مادر فابیان بوده؛ زیرا مادر نخستین اُبژه برای همانندسازی نوزاد هم از طریق درون‌فکنی و هم فرافکنی است.

برخی از انگیزه‌هایی که فابیان را وادار به فرافکندن خود به پوجاریس کرد، پیش از این مورد بحث قرار گرفته است؛ مطرح کردیم که او می‌خواست خود را به پدری ثروتمند و قدرتمند بدل کند و بدین ترتیب تمام دارایی‌های او را بدزدد و او را مجازات کند. او در انجام این کار همچنین تحت تأثیر انگیزه‌ای بود که در این زمینه می‌خواهم بر آن تأکید کنم. فکر می‌کنم تکانه‌ها و فانتزی‌های سادیستی فابیان (که در میل به کنترل و مجازات پدرش بیان می‌شود) چیزی بود که برای وی حس مشترکی با پوجاریس ایجاد می‌کرد. خشونت پوجاریس که به چشم فابیان نیز آمده بود نشان‌دهندۀ خشونت و شهوت قدرت خود فابیان بود.

تضاد میان پوجاریس (که معلوم شد بیمار و بدبخت است) و اسمنارد جوان و نیرومند، تنها عامل کمکی در انتخاب نفر دوم بود. من معتقدم علت اصلی تصمیم فابیان برای تبدیل شدن به اسمنارد، علی‌رغم ظاهر ناخوشایند و زننده‌اش، این بود که اسمنارد نماد بخشی از خود فابیان بود و نفرت قتل‌خواهانه‌ای که فابیان (در بدن اسمنارد) را به کشتن برت وامی‌دارد، احیای هیجاناتی است که فابیان در نوزادی نسبت به مادرش تجربه کرده بود، یعنی هنگامی که احساس می‌کرد او را به صورت دهانی و تناسلی ناکام کرده است. حسادت اسمنارد به هر مردی که برت به او توجه نشان می‌داد، به شکلی افراطی تعارض ادیپی و رقابت شدید فابیان با پدرش را تجدید می‌کند. این بخش از خودش که به طور بالقوه قاتل بود، در اسمنارد تجسد یافته بود. فابیا، با بدل شدن به اسمنارد برخی گرایش‌های تخریب‌گرانۀ خود را به شخصی دیگر فرافکنی کرده و آن‌ها را زندگی کرد. شیطان نیز به همدستی فابیان در قتل اشاره می‌کند؛ او پس از تغییر شکل فابیان به فروگز به وی یادآوری می‌کند که دستانی که برت را خفه کردند، تنها چند دقیقه پیش متعلق به خود او بودند.

اکنون به انتخاب فروگز می‌رسیم. فابیان وجوه اشتراک زیادی با فروگز دارد، هرچند این ویژگی‌ها در فروگز بسیار بارزتر هستند. فابیان تمایل دارد سلطۀ مذهب (و این یعنی خدا—پدر) بر خود را انکار کرده و تعارضات خود پیرامون مذهب را به تأثیراتی ناشی از مادرش نسبت می‌دهد. تعارضات فروگز پیرامون مذهب شدید است و همانطور که نویسنده توصیف کرده، او کاملاً آگاه است که مبارزۀ میان خدا و شیطان بر زندگی‌اش حاکم است. فروگز دائماً در حال مبارزه با امیال خود برای تجمل و ثروت است و وجدانش او را به سوی ریاضت شدید سوق می‌دهد. برای فابیان آرزوی ثروتمند بودن تا سطح افرادی که به آن‌ها حسادت می‌کند نیز بسیار بارز است، اما او تلاشی برای مهارش نمی‌کند. این دو همچنین در علایق فکری و کنجکاوی اندیشگانی بسیار پررنگ خود مشترک هستند.

این ویژگی‌های مشترک فابیان را مستعد انتخاب فروگز برای همانندسازی فرافکنانه می‌کرد. با این حال فکر می‌کنم انگیزۀ دیگری نیز در این انتخاب دخیل است. شیطان که در اینجا نقش یک سوپرایگوی راهنما را ایفا می‌کند، به فابیان کمک کرده تا اسمنارد را ترک کند و به او هشدار داده است که مراقب باشد وارد شخصی نشود که تا حدی در او غرق شود که دیگر هرگز نتواند فرار کند. فابیان از این که خود را به یک قاتل بدل کرده وحشت‌زده است، که به نوعی به معنای تسلیم شدن به خطرناک‌ترین بخش خود؛ یعنی تکانه‌های تخریب‌گرانه‌اش است؛ بنابراین او با تبدیل شدن به کسی که کاملاً با انتخاب قبلی‌اش متفاوت است از آن فضا می‌گریزد. تجربۀ من به من نشان داده است که مبارزه با یک همانندسازی طاقت‌فرسا؛ چه از طریق درون‌فکنی و چه فرافکنی اغلب افراد را به سوی همانندسازی با اُبژه‌هایی سوق می‌دهد که ویژگی‌های متضادی را نشان می‌دهند. (پیامد دیگرِ چنین مبارزه‌ای، گریز بی‌رویه به سوی انبوهی از همانندسازی‌های بیشتر و نوسان میان آن‌ها است. چنین تعارضات و اضطراب‌هایی اغلب تداوم می‌یابند و ایگو را بیشتر تضعیف می‌کنند.)

انتخاب بعدی فابیان، یعنی کامیل تقریباً هیچ وجه اشتراکی با او ندارد. اما به نظر می‌رسد فابیان از طریق کامیل خود را با الیز، دختری که به شکل ناخوشایندی عاشق کامیل است، همانندسازی می‌کند. همانطور که دیدیم، الیز نماد جنبۀ زنانۀ فابیان و احساسات او نسبت به کامیل است، شخصی که نماد عشق همجنس‌خواهانۀ برآورده نشدۀ او به پدرش بود. در عین حال الیز همچنین بخش خوب خود او که قادر به اشتیاق و عشق ورزی بود را نمایندگی می‌کرد. بنظر می‌رسد عشق کودکانۀ فابیان به پدرش که همچنین با امیال همجنس‌خواهانه و موضع زنانه‌اش گره خورده بود، از ریشه مختل شده بود. همچنین اشاره کردم که او قادر به تبدیل کردن خود به یک زن نبود، زیرا این امر نشان‌دهندۀ تحقق امیال زنانۀ عمیقاً پس‌رانده شده در رابطۀ ادیپی معکوس او با پدرش بود (من در این زمینه به عوامل دیگری که مانع همانندسازی زنانه می‌شوند، به ویژه ترس از اختگی، نمی‌پردازم). فابیان با برانگیخته شدن ظرفیت عشق‌ورزی‌اش می‌تواند خود را با دلباختگی ناخوشایند الیز به کامیل همانندسازی کند؛ پس او همچنین قادر می‌شود عشق و امیال خود را نسبت به پدرش تجربه کند. من نتیجه می‌گیرم که الیز نمایندۀ بخش خوب خود او شده بود.

همچنین بر آنم که الیز نماد یک خواهر خیالی است. این امر به خوبی شناخته شده است که کودکان همراهان خیالی دارند. این امر به خصوص در حیات فانتزی کودکان تک‌فرزند نمایندۀ برادران یا خواهران بزرگ‌تر یا کوچک‌تر، یا دوقلویی هستند که هرگز به دنیا نیامده‌اند. می‌توان حدس زد که فابیان به عنوان یک تک‌فرزند، از همراهی یک خواهر بهره زیادی می‌برد. چنین رابطه‌ای همچنین به او کمک می‌کرد تا با تعارض اُدیپی خود بهتر کنار آمده و استقلال بیشتری از مادرش به دست آورد. در خانوادۀ کامیل، چنین رابطه‌ای در واقع میان الیز و برادر کوچک کامیل وجود دارد.

به نظر می‌رسد که احساس گناه طاقت‌فرسای فابیان (در بدن فروگز) در کلیسا به این موضوع نیز مربوط باشد که او انتخاب شده بود، در حالی که ارواح دیگر {بچه‌ها} هرگز پا به حیات نگذاشتند. من روشن کردن شمع‌های نذری و تصور کردن زن نانوا در محاصرۀ آن‌ها را هم به عنوان آرمانی‌سازی او (مادر به عنوان قدیسه) و هم به عنوان بیانی از آرزوی او برای جبران از طریق به زندگی آوردن برادران و خواهران زاده نشده تفسیر کردم. فرزند آخر و البته تک فرزند اغلب احساس گناه شدیدی دارد، زیرا احساس می‌کند تکانه‌های رشک‌آمیز و پرخاشگرانۀ آن‌ها مانع از به دنیا آوردن فرزندان بیشتر توسط مادرشان شده است. چنین احساساتی همچنین با ترس از انتقام و گزند گره خورده است. بارها دریافته‌ام که ترس و سوءظن نسبت به همکلاسی‌ها یا کودکان دیگر با فانتزی‌هایی مرتبط بوده است که برادران و خواهران زاده نشده سرانجام به زندگی آمده‌اند و توسط هر کودکی که متخاصم به نظر می‌رسد نمایندگی می‌شوند. اشتیاق برای برادران و خواهران مهربان به شدت تحت تأثیر چنین اضطراب‌هایی قرار دارد.

تاکنون اشاره نکرده‌ام که چرا فابیان در وهلۀ اول تصمیم گرفت خود را با شیطان همانندسازی کند؛ واقعیتی که طرح داستان بر آن استوار است. پیش‌تر اشاره کرده‌ام که شیطان نماد پدر اغواگر و خطرناک بود؛ او همچنین بخش‌هایی از ذهن فابیان، یعنی سوپرایگو و همچنین اید را نمایندگی می‌کرد. شیطان در رمان نسبت به قربانیانش بی‌تفاوت و بسیار حریص و بی‌رحم است؛ او به عنوان نمونۀ اولیۀ همانندسازی‌های فرافکنانۀ متخاصم و شریرانه‌ای ظاهر می‌شود که در رمان به عنوان نفوذهای خشونت‌آمیز به درون افراد توصیف شده‌اند. نظر من این است که شیطان به شکلی افراطی آن مؤلفه از زندگی هیجانی نوزادی را نشان می‌دهد که تحت سلطۀ همه‌توانی، طمع و سادیسم است و این امور ویژگی‌ها هستند که فابیان و شیطان در آن‌ها مشترک‌اند. بنابراین فابیان خود را با شیطان همانندسازی می‌کند و تمام دستورات او را اجرا می‌کند.

این امر واجد معناست و فکر می‌کنم جنبه مهمی از همانندسازی را بیان می‌کند؛ این جنبه که فابیان هنگام تبدیل خود به شخصی جدید، تا حدی همانندسازی‌های فرافکنانۀ پیشین خود را نیز حفظ می‌کند. این امر با علاقۀ شدید؛ علاقه‌ای آمیخته با تحقیر که فابیان (در بدن فروگز) به سرنوشت قربانیان سابق خود نشان می‌دهد و همچنین در این احساسش که سرانجام او مسئول قتلی است که به عنوان اسمنارد مرتکب شده نشان داده می‌شود. این موضوع در پایان داستان به وضوح مشخص می‌شود، زیرا تجربیات او در شخصیت‌هایی که به آن‌ها تبدیل شده بود، همگی پیش از مرگش در ذهن او حاضرند و او نگران سرنوشت آن‌هاست. این امر بدان معناست که او اُبژه‌هایش را درون‌فکنی می‌کند و همچنین خود را به آن‌ها فرافکنی می‌کند. نتیجه‌ای که با دیدگاه من در مقدمۀ این مقاله بیان شد، یعنی فرافکنی و درون‌فکنی از ابتدای زندگی با یکدیگر در تعامل هستند، مطابقت دارد.

من این را مطرح کرده‌ام که انگیزۀ مهم برای انتخاب اُبژه‌های همانندسازی فرایندی دو مرحله‌ای رخ می‌دهد: الف) بافت مشترکی وجود دارد، ب) همانندسازی صورت می‌گیرد. اما فرآیندی که ما در کار تحلیلی خود مشاهده می‌کنیم واجد چنین تقسیمی نیست. این که فرد احساس کند با شخص دیگری وجه اشتراک زیادی دارد، با فرافکنی خود به آن شخص همراه است (و همین امر در مورد درون‌فکنی او نیز صدق می‌کند). این فرآیندها از نظر شدت و مدت متفاوت هستند و قدرت و اهمیت چنین همانندسازی‌ها و فراز و نشیب‌های آن‌ها به این تفاوت‌ها بستگی دارد. در این زمینه می‌خواهم توجه شما را به این واقعیت جلب کنم؛ در حالی به نظر می‌رسد فرآیندهایی که توصیف کردم اغلب به طور همزمان عمل می‌کنند، اما لازم است در هر حالت یا موقعیت به دقت بررسی کنیم که آیا، برای مثال، همانندسازی فرافکنانه بر فرآیندهای درون‌فکنانه غلبه دارد یا برعکس[۲۵].

فرآیند پس گرفتن یک ویژگی فرافکنی‌شده، صرفاً یک بازگشت ساده نیست. این فرآیند شامل درونی کردن بخشی از فردی است که فرافکنی روی او انجام شده؛ و چون آن بخش می‌تواند خطرناک یا ناخوشایند حس شود، فرد در مقابل پس گرفتن ویژگی خودش مقاومت می‌کند. علاوه بر این، از آنجا که فرافکنی بخشی از خود شامل فرافکنی اُبژه‌های درونی نیز می‌شود، این امور نیز بازدرون‌فکنی می‌شوند. همۀ این امور بر این که فرد گمان می‌کند تا چه حد، بخش‌های فرافکنده‌شدۀ خود قادر به حفظ قدرت خود در درون اُبژه‌ای هستند که به آن نفوذ کرده‌اند تأثیر می‌گذارد. اکنون چند پیشنهاد دربارۀ این جنبه از مسئله ارائه خواهم داد که مرا به نکتۀ سومم می‌رساند.

ج) فابیان تسلیم شیطان می‌شود و با او همانندسازی می‌کند. اگرچه به نظر می‌رسید فابیان حتی پیش از آن نیز در ظرفیت عشق و نگرانی کمبود داشت، به محض این که از شیطان پیروی می‌کند، کاملاً تحت سلطۀ بی‌رحمی او قرار می‌گیرد. این بدان معناست که فابیان با همانندسازی خود با شیطان، کاملاً تسلیم بخش حریص، همه‌توان و تخریب‌گرانۀ خود می‌شود. اما هنگامی که فابیان خود را به پوجاریس بدل کرده است، برخی از نگرش‌های خود و به ویژه دیدگاه انتقادی نسبت به شخصی که وارد آن شده را حفظ می‌کند. او از گم کردن کامل خود در درون پوجاریس وحشت دارد و تنها به این دلیل که بخشی از ابتکار عمل فابیان را حفظ کرده است، قادر به انجام تغییر شکل بعدی است. با این حال هنگامی که خود را به قاتلی به نام اسمنارد بدل می‌کند، به از دست دادن کامل خود پیشینش نزدیک می‌شود. با وجود این، از آنجا که شیطان، که فرض می‌کنیم بخشی از فابیان نیز هست؛ در اینجا سوپرایگوی او؛ به وی هشدار داده و به او کمک می‌کند تا از قاتل فرار کند، پس باید نتیجه بگیریم که فابیان به طور کامل در اسمنارد غرق نشده است[۲۶].

وضعیت با فروگز متفاوت است. در این تغییر شکل، فابیان اصلی بسیار فعال‌تر باقی می‌ماند. فابیان نسبت به فروگز بسیار منتقد است و همین ظرفیت بیشتر برای زنده نگه داشتن بخشی از خود اصلی‌اش در درون فروگز است که به او امکان می‌دهد تا به تدریج به ایگوی تهی‌شدۀ خود بپیوندد و دوباره خودش شود. به طور کلی من معتقدم که میزانی که فرد احساس می‌کند ایگویش در اُبژه‌هایی که با آن‌ها از طریق درون‌فکنی یا فرافکنی همسان گشته غرق شده است، برای رشد روابط اُبژه‌ای از بیشترین اهمیت برخوردار است و همچنین قدرت یا ضعف ایگو را تعیین می‌کند.

فابیان پس از تغییر شکل خود به فروگز، بخش‌هایی از شخصیت خود را بازمی‌یابد و در عین حال اتفاق بسیار مهمی رخ می‌دهد. فابیان (در بدن فروگز) متوجه می‌شود که تجربیاتش به او درک بهتری از پوجاریس، اسمنارد و حتی فروگز داده است و اکنون قادر به احساس همدردی با قربانیانش است. همچنین از طریق فروگز، که به کودکان علاقه‌مند است، محبت فابیان به جورج بیدار می‌شود. جورج، همانطور که نویسنده او را توصیف می‌کند، کودکی معصوم است، مادرش را دوست دارد و مشتاق بازگشت نزد اوست. او در فابیان (در بدن فروگز) خاطره‌ای از کودکی فروگز بیدار می‌کند و میل شدیدی برای تبدیل شدن به جورج در او پدید می‌آید. من معتقدم او مشتاق بازیابی ظرفیت عشق ورزیدن است، به عبارت دیگر یک من آرمانی دوران کودکی.

این احیای احساسات عشق به طرق مختلف خود را نشان می‌دهد. او احساسات پرشوری را برای زن نانوا تجربه می‌کند که از نظر من به معنای احیای زندگی عاشقانۀ اولیۀ او بود. گام دیگری در این راستا، تبدیل کردن خود به مردی متأهل و در نتیجه ورود به یک حلقۀ خانوادگی است. اما تنها کسی که فابیان او را دوست‌داشتنی می‌یابد و به او علاقه‌مند می‌شود، الیز است. پیش از این معانی مختلفی را که الیز برای او دارد توصیف کرده‌ام. او در الیز آن بخش از خودش را کشف کرده که قادر به عشق ورزیدن است و عمیقاً به این جنبۀ شخصیت خود جذب می‌شود؛ یعنی او عشقی را نیز برای خودش کشف کرده است. او با بازگشتن جسمی و روانی از مسیری که در تغییر شکل‌هایش پیموده است، با اضطراری فزاینده به سمت خانه و فابیان بیماری که رهایش کرده بود و اکنون نمایندۀ بخش خوب شخصیت او شده بود، رانده می‌شود. ما دیده‌ایم که همدردی با قربانیانش، مهربانی نسبت به جورج، نگرانی برای الیز و همانندسازی با شور و اشتیاق ناخوشایند او برای کامیل و همچنین آرزوی داشتن یک خواهر، همۀ این گام‌ها شکوفایی ظرفیت او برای عشق ورزی هستند. پیشنهاد می‌کنم که این تحول، پیش‌شرط نیاز پرشور فابیان برای یافتن دوبارۀ خود قدیمی‌اش، یا در واقع برای یکپارچگی بود. حتی پیش از وقوع تغییر شکل‌ها، اشتیاق برای بازیابی بهترین بخش شخصیتش؛ که از دست رفته و آرمانی به نظر می‌رسید او را تنها و بی‌قرار کرده بود؛ به همانندسازی‌های فرافکنانه‌اش[۲۷] انگیزه داده بود و مکمل نفرت او از خودش بود. این نیز عامل دیگری بود که او را وادار می‌کرد خود را به زور وارد دیگران کند. جستجو برای خود آرمانی[۲۸] از دست رفته که ویژگی مهمی از حیات ذهنی است، ناگزیر شامل جستجو برای اُبژه‌های آرمانی از دست رفته نیز می‌شود؛ چراکه خودِ خوب آن بخش از شخصیت است که در رابطه‌ای عاشقانه با اُبژه‌های خوب خود احساس می‌شود. نمونۀ اولیۀ چنین رابطه‌ای، پیوند میان نوزاد و مادرش است. در واقع هنگامی که فابیان به خود از دست رفته‌اش می‌پیوندد، عشق خود را به مادرش نیز بازمی‌یابد.

به نظر می‌رسد فابیان قادر به همانندسازی با یک ابژۀ خوب و تحسین شده نبوده است. در این مورد دلایل مختلفی مطرح است اما من می‌خواهم یکی از آن‌ها را به عنوان یک توضیح احتمالی جدا کنم. پیش از این اشاره کرده‌ام که برای همانندسازی قوی با شخص دیگر، ضروری است احساس کنیم در درون خود زمینۀ مشترک کافی با آن اُبژه وجود دارد. از آنجا که فابیان خودِ خوبش را از دست داده بود، احساس نمی‌کرد که در درون خویش خوبیِ کافی برای همانندسازی با یک اُبژۀ بسیار خوب وجود دارد. ممکن است اضطرابی نیز وجود داشته باشد مبنی بر این که مبادا یک ابژۀ تحسین‌شده به جهانی درونی برده شود که بیش از حد از خوبی محروم است. این اضطراب مشخصۀ چنین حالات ذهنی است. اُبژۀ خوب در بیرون نگه داشته می‌شود (در مورد فابیان، من فکر می‌کنم، ستاره‌های دور). اما هنگامی که او مجدداً خودِ خوبش را کشف کرد، اُبژه‌های خوب خود را نیز باز می‌یابد و می‌تواند با آن‌ها همانندسازی کند.

همانطور که دیده‌ایم، بخش تهی‌شدۀ فابیان نیز مشتاق است که مجدداً با بخش‌های فرافکنی‌شدۀ خود متحد شود. هرچه فابیان (در بدن کامیل) به خانه نزدیک‌تر می‌شود، فابیانِ در بستر بیماری بی‌قرارتر می‌شود. او هوشیاری خود را بازمی‌یابد و به سمت دری می‌رود که از طریق آن نیمۀ دیگرش، فابیان (در بدن کامیل) فرمول جادویی را بر زبان می‌آورد. طبق توصیف نویسنده، دو نیمۀ فابیان مشتاق اتحاد مجدد هستند. این بدان معناست که فابیان مشتاق یکپارچه کردن خود بود. همانطور که دیدیم، این اشتیاق با ظرفیت رو به رشد عشق‌ورزی گره خورده بود. این با نظریۀ فروید دربارۀ آمیختگی به عنوان کارکردی از لیبیدو و مربوط به رانه زندگی مطابقت دارد.

با وجود این که فابیان در جستجوی پدری خوب بود، اما قادر به یافتن او نبود زیرا حسد و طمع، که با کینه و نفرت تشدید شده بود، انتخاب فیگورهای پدری او را تعیین می‌کرد. هنگامی که او کمتر کینه‌توز و بیشتر بردبار می‌شود، اُبژه‌هایش نیز در نظر او بهتر جلوه می‌کنند؛ اما این را فراموش نکنیم آن زمان او همچنین کمتر از گذشته پرتوقع است. به نظر می‌رسد که او دیگر ادعا نمی‌کند که والدینش باید آرمانی باشند و بنابراین می‌تواند آن‌ها را به خاطر کاستی‌هایشان ببخشد. با افزایش ظرفیت بیشتر او برای عشق، نفرت نیز کاهش می‌یابد و این به نوبۀ خود منجر به کاهش احساسات گزند می‌شد که همگی بر کاهش طمع و حسد تأثیر دارند. نفرت از خود یکی از ویژگی‌های برجستۀ شخصیت او بود و همراه با ظرفیت بیشتر برای عشق و بردباری نسبت به دیگران، بردباری و عشق بیشتری نسبت به خود او نیز پدیدار شد.

در پایان، فابیان عشق خویش را به مادرش بازمی‌یابد و با او به صلح می‌رسد. این امر معنادار است که وی فقدان لطافت مادر را تشخیص می‌دهد اما احساس می‌کند که اگر پسر بهتری می‌بود، مادر نیز ممکن بود بهتر باشد. او از دستور مادرش برای دعا کردن اطاعت می‌کند و به نظر می‌رسد پس از همۀ مبارزاتش، باور و اعتماد خویش را به خدا بازیافته است. آخرین کلمات فابیان «پدر ما» است و به نظر می‌رسد در آن لحظه، هنگامی که او سرشار از عشق به بشریت است، عشق به پدرش نیز بازمی‌گردد. آن اضطراب‌های گزند و افسرده‌واری که با نزدیک شدن مرگ برانگیخته می‌شدند، تا حدی با آرمانی‌سازی و وجد خنثی شدند.

همانطور که دیدیم، فابیان (در بدن کامیل) با تکانه‌ای مقاومت‌ناپذیر به خانه رانده می‌شود. به نظر محتمل می‌رسد که احساس مرگ قریب‌الوقوع او به اشتیاقش برای پیوستن به بخش رها شدۀ خود انگیزه می‌دهد. من معتقدم که در اینجا، ترس از مرگ که با وجود آگاهی‌اش از بیماری انکار شده بود با تمام قوا آشکار شده است. شاید او این ترس را انکار کرده بود زیرا ماهیت آن به شدت واجد گزند بود. ما می‌دانیم که او چقدر از سرنوشت و والدینش گله‌مند بود و تا چه میزان از شخصیت نامطلوب خود احساس گزند می‌کرد. در نظر من، ترس از مرگ زمانی بسیار تشدید می‌شود که مرگ به عنوان حمله‌ای از سوی اُبژه‌های متخاصم درونی و بیرونی احساس شود یا اضطراب افسرده‌واری را برانگیزد که مبادا اُبژه‌های خوب توسط آن فیگورهای متخاصم نابود شوند (این فانتزی‌های گزند و افسرده‌وار البته می‌توانند همزمان وجود داشته باشند.) اضطراب‌های روان‌پریشانه علت این ترس بیش از حد از مرگ هستند که بسیاری از افراد در طول زندگی خود از آن رنج می‌برند؛ و رنج‌های شدید ذهنی که برخی افراد در بستر مرگ تجربه می‌کنند، حاصل احیای اضطراب‌های روان‌پریشانۀ نوزادی است.

با توجه به این که نویسنده فابیان را به عنوان شخصی بی‌قرار و ناخشنود و پر از گله‌مندی توصیف می‌کند، انتظار می‌رفت که مرگ او دردناک باشد و اضطراب‌های گزندی که به تازگی ذکر کردم را برانگیزد. با این حال این چیزی نیست که در داستان اتفاق می‌افتد، زیرا فابیان با خوشحالی و در آرامش می‌میرد. هر توضیحی برای این پایان ناگهانی تنها می‌تواند گمانه‌زنی باشد. این احتمالاً بهترین راه حل نویسنده از دیدگاهی هنرمندانه بود. اما مطابق با برداشت من از تجربیات فابیان که در این مقاله مطرح کرده‌ام، تمایل دارم این پایان غیرمنتظره را اینگونه تبیین کنم که داستان دو جنبه از فابیان را به ما ارائه می‌دهد. در آغاز تغییر شکل‌ها این فابیان بزرگسال است که با او روبرو می‌شویم. در طول تغییر شکل‌هایش، ما با هیجانات، اضطراب‌های گزند و افسرده‌واری روبرو می‌شویم که به باور من مشخصۀ رشد اولیۀ او بودند. اما در حالی که در کودکی او قادر به غلبه بر این اضطراب‌ها و دستیابی به یکپارچگی نبوددر آن سه روز اساسی، او جهانی از تجربیات هیجانی را با موفقیت طی می‌کند که از نظر من مستلزم کار کردن بر روی موضع پارانوئید-اسکیزوئید و موضع افسرده‌وار است. در نتیجۀ غلبه بر اضطراب‌های روان‌پریشانۀ بنیادین نوزادی، نیاز ذاتی به یکپارچگی با تمام قوا آشکار می‌شود. او همزمان با روابط اُبژه‌ای خوب به یکپارچگی دست می‌یابد و بدین ترتیب آنچه در زندگی‌اش به خطا رفته بود را ترمیم می‌کند.

این مقاله با عنوان «On Identification» در نشریهٔ بین‌المللی روانکاوی منتشر شده و توسط خشایار داودی‌فر ترجمه و در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۴۰۴ در بخش آموزش وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.

[۱] کار آبراهام دربارۀ مالیخولیا، در اوایل سال ۱۹۱۱ (یادداشت‌هایی دربارۀ تحقیق و درمان روانکاوانهٔ جنون مانیک دپرسیو و شرایط مربوط به آن) و ۱۹۲۴ (تاریخچۀ رشد لیبیدو در پرتو اختلال روانی) نیز در این باره اهمیت زیادی داشت.

[۲] ایگو و اید، ۱۹۲۴

[۳] در این میان، از ابتدای زندگی نگرش مادر از اهمیت حیاتی برخوردار بوده و عامل اصلی رشد کودک باقی می‌ماند. برای مثال به تحولات در روان‌کاوی (کلاین و همکاران، ۱۹۵۲) را ببینید.

[۴] بر اساس نگاهِ رانه‌های دوگانه، این سوال مطرح است که آیا در جدال مابین رانۀ زندگی و رانۀ مرگ، رانۀ زندگی غالب است؟

[۵] در این مورد، من به مقالات هربرت روزنفلد (تحلیل یک وضعیت اسکیزوفرنیک همراه با مسخ شخصیت، ۱۹۴۷)، (ملاحظاتی در باب  رابطۀ همجنس‌گرایی مردانه با پارانویا، اضطراب پارانوئید و خودشیفتگی، ۱۹۴۹) (یادداشت‌هایی دربارۀ آسیب‌شناسی روانی وضعیت گم‌گشتگی در اسکیزوفرنی مزمن، ۱۹۵۰) اشاره می‌کنم که به این مسائل مربوط هستند.

[۶]  برای مثال به کارِ من، روان‌کاوی کودکان؛ رجوع کنید.

[۷] روان‌شناسی توده‌ای و تحلیل ایگو، ص ۱۱۲

[۸] آنا فروید جنبۀ دیگری از فرافکنی به اُبژۀ مورد عشق و همذات‌پنداری با آن را در مفهوم «تسلیم نوع‌دوستانه» مطرح کرده است، ایگو و سازوکارهای دفاعی، ۱۹۳۷

[۹] با بازخوانی اخیر روان‌شناسی توده‌ای و تحلیل ایگو فروید، به نظرم آمد که فروید از مفهوم همانندسازی فرافکنانه آگاه بوده است، اگرچه آن را با اصطلاحی خاص از مفهوم همانندسازی از طریق درون‌فکنی متمایز نکرد. الیوت ژاک (۱۹۵۵) برخی از بخش‌های روان‌شناسی توده‌ای را نقل می‌کند که به مفهوم همانندسازی از طریق فرافکنی توجه داشته است.

[۱۰] اگر جای تو بودم (ترجمۀ از فرانسوی به انگلیسی توسط جی.اف.اچ. مک ایوان، لندن، ۱۹۵۰)

[۱۱] introjective identifications

[۱۲] ویژگی‌های گوناگون و متناقض -اعم از آرمانی و بد- که پدر و مادر از آن برخوردار هستند، ویژگی‌هایی مانوس با رشد روابط اُبژه‌ای کودک‌اند. به طور مشابه، چنین نگرش‌های متضادی به فیگورهای درونی نیز نسبت داده می‌شود که برخی از آنان سوپرایگو را می‌سازند.

[۱۳] من مطرح کرده‌ام (یادداشت‌هایی در باب برخی مکانیزم‌های اسکیزوئید) که همانندسازی فرافکنانه در طول موضع پارانوئید اسکیزوئید از طریق سازوکار دوپاره‌سازی ایجاد می‌شود. در بالا اشاره کرده‌ام که افسردگی و احساس بی‌ارزشی فابیان به انگیزه‌های بیشتری برای فرار او از خود نیاز دارد. حرص و طمع و انکارِ شدید که ویژگی اساسی دفاع منیک در برابر افسردگی هستند، در همراهی با رشک، عوامل مهمی در همانندسازی فرافکنانه هستند.

[۱۴] فروید در ایگو و اید می‌نویسد:« اگر آن ها (اُبژه‌های همانندسازی) دست بالا را به دست بیاورند و بیش از حد متعدد، نیرومند و ناسازگار با یکدیگر گردند، بروز یک نتیجۀ آسیب‌شناختی دور از انتظار نخواهد بود. این ممکن است که آسیب در ایگو به واسطۀ قطع همانندسازی‌های مختلف و در نتیجۀ مقاومت‌ها رخ دهد. شاید راز مورادی که به عنوان «چند شخصیتی» شناخته می‌شوند نیز این باشد که هرکدام از این همانندسازی‌های مختلف به نوبۀ خود بر آگاهی مسلط می‌شوند. حتی زمانی که همه چیز تا این حد پیش نمی‌رود، مسئلۀ تعارض میان همانندسازی‌های گوناگون ایگو باقی می‌ماند، تعارض‌هایی که نهایت نمی‌توان آنان را کاملاً بیمارگون توصیف کرد.

[۱۵]  من فکر می‌کنم این حالت از شادی با توهم ارضا کنندۀ فروید قابل مقایسه است که طی آن نوزاد تحت فشار واقعیت، خصوصاً گرسنگی، نمی‌تواند برای مدت طولانی حفظش کند.

[۱۶] من در اینجا به یکی از اساسی‌ترین دلایل احساس گناه در نوزادان اشاره می‌کنم. کودک بسیار خردسال، احساس می‌کند که کلیۀ تکانه‌ها و فانتزی‌های سادیستی او قدرت مطلق دارند و بنابراین بر دیگری تاثیر می‌گذارند. او نسبت به امیال و فانتزی‌های جبرانی‌اش نیز همین حس را دارد، اما غالباً به نظر می‌رسد که اطمینان نوزاد به قدرت تخریبی خود بیشتر از توانایی‌های سازنده‌اش است.

[۱۷] همانطور که در موراد گوناگونی اشاره کرده‌ام، میل به استفاده از همانندسازی فرافکنانه نه تنها از طمع، بلکه از منابع گوناگون ناشی می‌شود.

[۱۸] دربارۀ این که شیوۀ تفسیری که ارائه دادم تنها شیوه‌ای نیست که می‌توان بر اساس آن این مسئله را تفسیر کرد آگاه هستم. پیشخدمت را می‌توان پدری دانست که تمایلات دهانی را ارضاء نمی‌کند و زن نانوا را نیز می‌توان یک گام به رابطه با مادری که تمام امیال و ناامیدی‌ها را در بر دارد نزدیک شود.

[۱۹] این امر را می‌توان نمونه‌ای از تاثیر متقابل عوامل فیزیکی (احتمالاً ارثی) و عاطفی دانست.

[۲۰] ممکن است یکی از معانی خورشید مادر خوبی باشد که پدر آن را درون خود نگاه داشته است. همانطور که پیش‌تر اشاره کردم، نوزاد احساس می‌کند هنگامی که از پستان مادر محروم می‌شود این پدر است که آن را دریافت می‌کند {پستان را به درون خود وارد می‌کند. م}.

[۲۱] interlude

[۲۲] درون‌فکنی همراه با امنیتِ مادری خوب -فرآیندی که اهمیتی اساسی دارد- از نظر میزان متفاوت است و هرگز آنقدر کامل نیست که تحت تاثیر اضطراب‌های ناشی از منابع درونی و بیرونی متزلزل نشود.

[۲۳] چنین تجاربی جنبه دیگری نیز دارند. همانطور که پائولا هایمن در مقاله‌اش (۱۹۵۵) توصیف می‌کند، احساسات آگاهانه یک بیمار نیز می‌تواند بیانگر فرآیندهای دوپاره‌سازی او باشد.

[۲۴] من در مقاله مکانیزم‌های اسکیزوئید مطرح کردم که ترس از محبوس شدن درون مادر، به عنوان پیامدِ همانندسازی فرافکنانه، زیربنای موقعیت‌های اضطرابی گوناگون و از جمله تنگناهراسی است. اکنون بایست اضافه کنم که همانندسازی فرافکنانه ممکن است به این ترس منجر شود که بخشِ از دست رفته‌ی خود هرگز بازیابی نخواهد شد، زیرا در اُبژه مدفون شده است. در داستان، فابیان پس از هر دگردیسی‌اش احساس می‌کند که به گور سپرده شده و دیگر هرگز نخواهد گریخت. این بدان معناست که او در درون اُبژه‌هایش خواهد مرد. نکته دیگری نیز وجود دارد که می‌خواهم در اینجا ذکر کنم؛ علاوه بر ترس از زندانی شدن در درون مادر، دریافته‌ام که یکی دیگر از عوامل مؤثر در تنگناهراسی، ترسی است که به درون بدن خود شخص و خطرات تهدیدکننده در آنجا مربوط می‌شود. به قول میلتون: «تو خود به زندان خویشتن بدل گشته‌ای (ای بدترین حبس)».

[۲۵] این امر در تکنیک از اهمیت زیادی برخوردار است. زیرا ما همواره باید محتوایی را برای تفسیر برگزینیم که در آن لحظه از همه مبرم‌تر است؛ و در این زمینه دوره‌هایی از تحلیل وجود دارد که طی آن به نظر می‌رسد برخی بیماران کاملاً تحت سلطۀ فرافکنی یا درون‌فکنی قرار دارند. از سوی دیگر، ضروری است به یاد داشته باشیم که فرآیند متضاد همواره تا حدی فعال باقی می‌ماند و بنابراین دیر یا زود مجدداً به عنوان عامل غالب پدیدار می‌شود.

[۲۶] هرچقدر هم دوپاره‌سازی و فرافکنی با قدرت عمل کنند، از هم گسیختگی ایگو تا زمانی که حیات وجود دارد هرگز کامل نمی‌شود. زیرا من معتقدم که گرایش به سوی یکپارچگی، هرچقدر هم که مختل شده باشد تا حدی ذاتیِ ایگو است. این امر با دیدگاه من مطابقت دارد که هیچ نوزادی نمی‌تواند زنده بماند، مگر آنکه تا حدی از یک ابژۀ خوب برخوردار باشد. همین واقعیت‌ها هستند که این امکان را فراهم می‌آورند که تحلیل بتواند میزانی از یکپارچگی را، گاهی حتی در موارد بسیار شدید به ارمغان آورد.

[۲۷] این احساس که فرد، خوبی و بخش‌های خوب خود را در جهان بیرونی پراکنده کرده است، بر حس کینه و رشک نسبت به دیگرانی می‌افزاید که گمان می‌رود آن خوبیِ از دست رفته را در بر دارند.

[۲۸] مفهوم آرمان ایگوی فروید پیش‌درآمدی بر مفهوم سوپرایگوی او بود. اما برخی از ویژگی‌های آرمان ایگو وجود دارند که به طور کامل به مفهوم سوپرایگوی او منتقل نشده‌اند. توصیف من از خودِ آرمانی (ideal self)، که فابیان در تلاش برای بازیافتن آن است، به باور من، بسیار نزدیک‌تر به دیدگاه‌های اصلی فروید دربارۀ آرمان ایگو است تا به دیدگاه‌های او دربارۀ سوپرایگو.

0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search

کپی‌برداری ممنوع است.

کلینیک روانکاوی تداعی | رواندرمانی فردی و زوج‌درمانی
مشاهدهٔ درمانگران و رزرو