نگرشهای رایج به نارسیسیزم، اغلب تحریفشده و بیش از حد بدبینانهاند.
نگرشهای رایج به نارسیسیزم، اغلب تحریفشده و بیش از حد بدبینانهاند.
ما بهعنوان درمانگران، با افرادی مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته کار کردهایم. روایت ما از آنان امیدوارکنندهتر است.
اگر مبنای قضاوتْ نوشتههای رسانههای اجتماعی باشد، گروهی تازه از شرورانِ زمانه پا به میدان نهادهاند: «نارسیسیستها». آنان نورافشانی عاطفی میکنند، دیگران را دچار تحریف واقعیت میسازند، قلدری میکنند، دست به دستکاری و سوءاستفاده میزنند، عاشقانه مهر میورزند و سپس ترک میکنند. رسانهها بیدرنگ هشدار میدهند که نارسیسیستها اهمیتی نمیدهند و تغییر نمیکنند؛ آنان بیامیدند و بهتر است از ایشان دوری جُست. ممکن است بیشتر چنین بیندیشید که افرادی که از اختلال شخصیت خودشیفته رنج میبرند، هرگز قدم به اتاق درمان نمیگذارند، چراکه خود را برتر میپندارند. پس چرا خویشتن را با درخواست کمک، خوار کنند؟
این روایت رایج و اهریمنساز، کمکی به کسانی که واقعاً با اختلال شخصیت خودشیفته زندگی میکنند نمیکند. و گرچه نگرشها و رفتارهای ایشان میتواند به کسانی که به آنان نزدیکاند ــ از جمله شرکای عاطفی، فرزندان یا همکاران ــ آسیب برساند، این آسیبها درواقع پیامدهای تراژیک شیوههای ناسازگارانهای هستند که آنان برای مدیریت عزتنفس خویش بهکار میگیرند. اهریمننمایی از ایشان، نه برای آنان سودی دارد، و نه برای اطرافیانشان. راه جایگزین، اتخاذ رویکردی گشوده و کنجکاوانه است؛ رویکردی که تلاش دارد دریابد در ذهن فردی با گرایشهای نارسیسیستی چه میگذرد. این همان رویکردیست که ما، بهعنوان درمانگرانی با دههها تجربه در کار با بیماران دچار اختلال شخصیت خودشیفته، اتخاذ کردهایم. ما با ارائهٔ نگاهی انسانمحور، شما را دعوت میکنیم تا فردِ پشتِ این تشخیص را بهتر بشناسید.
پیش از آنکه برخی از افسانههای رایج پیرامون اختلال شخصیت خودشیفته را به چالش بکشیم، نخست بپرسیم: اختلال شخصیت خودشیفته چیست؟ اختلال شخصیت نارسیسیستی با الگوی فراگیرِ بزرگپنداری شناخته میشود، چه در رفتار و چه در فانتزی، همراه با نیاز به تحسین و دشواری در همدلی با دیگران. اختلال شخصیت خودشیفته افراطیترین نمود آن چیزیست که نارسیسیزم آسیبزا (pathological narcissism) نامیده میشود: ناتوانی در تنظیم عزتنفس و حفظ تصویری واقعبینانه و مثبت از خویشتن. افرادی که دچار نارسیسیزم آسیبزا هستند، به راهبردهای ناسازگارانهای روی میآورند تا شرمهای ریشهدار، انتقادهای درونروانی از خود، یا احساسهای عمیقِ ناکافیبودن یا تحقیر را جبران کنند. این راهبردها ــ همچون کمالگرایی، رقابت پرخاشگرانه، یا بیاعتنایی ــ اغلب نتیجهای معکوس به بار میآورند، احساسهای نقص و بیارزشی را تشدید میکنند، و بدینترتیب چرخهٔ معیوبِ ازهمگسیختگی در عزتنفس را تداوم میبخشند.
مطالعات نشان میدهد که اختلال شخصیت خودشیفته در حدود یک درصد از جمعیت عمومی یافت میشود. این وضعیت نهتنها با افزایش خطر دیگر اختلالهای روانپزشکی (از جمله اختلالهای خلقی، اضطرابی و مصرف مواد) همراه است، بلکه با خطر بالاتر خودکشی، مسائل قانونی، و مشکلات زناشویی نیز پیوند دارد. برخلاف این باور رایج که افراد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته هرگز در پی دریافت کمک حرفهای برنمیآیند، برآورد شده است که در میان بیماران درمانهای سرپایی یا مشاورههای خصوصی، حدود ۸/۵ تا ۲۰ درصد با اختلال شخصیت خودشیفته یا نارسیسیزم آسیبزا دستوپنجه نرم میکنند. یک بحران شخصی، ضربالاجلی از سوی اعضای خانواده یا مدیران کاری، یا تاریخچهای از ناکامیها و فقدانها ممکن است سرانجام آنان را به درِ اتاق درمان بکشاند. با این حال، تجربهٔ درمانی ایشان اغلب طولانیمدت است؛ گاه بهسبب الگوی آغاز و رها کردن درمان، و گاه به این دلیل که تغییر گرایشهای نارسیسیستی، فرایندی زمانبر است.
برخی نمونههای داستانیشده از تجربهٔ ما با افرادی که به اختلال شخصیت نارسیسیستی مبتلا هستند، نهتنها جلوههای گوناگون این اختلال را در عمل به تصویر میکشند، بلکه نشان میدهند که این افراد تا چه اندازه با یکدیگر متفاوتاند. راههای متعددی برای نارسیسیستیبودن وجود دارد، و ما بایستی شخص را فراتر از علائم مشخص این اختلال بشناسیم:
ریچارد، نویسندهای سالخورده، با افتخار از موفقیتهای خود در یاریرساندن به نگارش زندگینامهٔ بسیاری از سلبریتیهای مشهور سخن میگفت. پیری، چالشهای نوینی برای او بههمراه آورد، از جمله از دستدادن جذابیتهای جوانی و انرژی سابق. در واکنش به این تغییرات، او به شورش برخاست: رابطهای خارج از ازدواج آغاز کرد و مصرف الکلاش شدت یافت. در نتیجه، موعدهای کاری را از دست داد و همسرش اعلام کرد که قصد طلاق دارد.
مارک، منشی سیوچندساله، احساس افسردگی، بیرمقی و بیآیندگی میکرد. او میگفت دیگران کارهایی «احمقانه و بیمعنا» میکنند، اما بیش از چند جلسهٔ درمانی لازم نبود تا دریابیم این کلمات از سرِ رشک گفته میشوند؛ چراکه خودش شغلی «کسلکننده» داشت، بیدوست بود و از رابطهٔ عاشقانهای نیز بهرهمند نبود.
جون، همواره با احساس عمیقِ نابسندگی و شرم دستوپنجه نرم میکرد. ناتوان از آنکه نسبت به خود احساس خوبی داشته باشد، بهگونهای پرشتاب و وسواسگونه، کمال را در کارش در مجلهای معتبر دنبال میکرد. او بهتدریج گرایش یافت تا دیگران را نیز در سطح همان انتظارات بلندپروازانه نگه دارد، و از اینرو، آنان را بهسرعت از خود راند. تنها و سرخورده، وارد درمان شد.
برای فهم بهتر این تفاوتها میان بیماران، درمانگران میان دو گونهٔ نارسیسیزم آسیبزا تمایز قائل میشوند: نارسیسیزم بزرگمنشانه (grandiose) و نارسیسیزم آسیبپذیر (vulnerable)، هرچند برخی افراد میان این دو وضعیت در نوساناند. هر دو گونه دربردارندهٔ احساسهای ریشهداری از نقص، تحقیر و شکست هستند که عزتنفس فرد را ناپایدار میسازند.
نارسیسیزم بزرگمنشانه بیشترین همپوشانی را با تعریف رسمی اختلال شخصیت خودشیفته دارد: فردی متکبر و بیشازحد خودباور، که فاقد همدلیست و دیگران را ابزاری برای مقاصد خویش میسازد. افرادی که عمدتاً اینگونهاند، عزتنفس خود را با بالا بردن جایگاه خویش و تحقیر دیگران تنظیم میکنند. این هدف را بهروشهای گوناگونی دنبال میکنند: با انتقاد از دیگران و تحقیرشان، با جستوجوی موفقیت، منزلت یا کامیابی، یا با رقابتهای ویرانگرانه. ممکن است چنین بهنظر برسد که افراد دارای این گونهٔ نارسیسیزم رنج نمیکشند. اما این معمولاً بازتابِ فریباییست که فرد میکوشد به نمایش بگذارد؛ او نشانههای رنج درونی، خلأ یا بیمعنایی را پنهان میکند تا وانمود کند که نیازی به دیگران ندارد.
در نقطهٔ مقابل، کسانی که به نارسیسیزم آسیبپذیر دچارند ممکن است فروتن و خویشتندار بهنظر برسند، اما در درون خویش فانتزیهای بزرگمنشانهای را پروراندهاند و در انتظار تحسینی هستند که گمان میکنند سزاوارشاند، اما هرگز آن را دریافت نمیکنند. از اینرو، رنجش و خشم در آنان رشد میکند؛ به انتقادپذیری و رشکورزی گرایش مییابند، و ممکن است در هنگام نومیدی یا طردشدن، واکنشهای تند نشان دهند. کسی که دچار این گونهٔ نارسیسیزم است، عزتنفس خود را با تکیه بر نشانگان بیرونیِ ارزشمندی ــ مانند ظاهر و داراییهای مادی ــ تنظیم میکند. او به این عوامل چنگ میزند، گویی اینها هوای تنفسی برای عزتنفساش فراهم میآورند. عزتنفس این افراد اغلب در نوسان است، با گرایش به سوی قطب منفی، و اغلب کنشپذیرند.
همانطور که از نمونههای ریچارد، مارک و جون مشاهده میشود، تجربهٔ درونیِ فردی با اختلال شخصیت خودشیفته اغلب مشحون از رنجِ بیامان، سرخوردگی، شرمخودمحورانه و ترس است. بخشی از این تجربهها را میتوان به انتظاراتی نسبت داد که هم از خود و هم از دیگران دارند و برآوردنشان دشوار است. برخی نیز ریشه در ناکامیها، نیازهای بیپاسخمانده، و دیگر انواع مصائب دارند که در زندگی افراد با شخصیت نارسیسیستی بهوفور یافت میشود. از آنجا که بسیاری از این افراد در سوگواری و رهاکردن گذشته دچار دشواریاند، مصائب گذشته در جهان درونیشان همچنان زندهاند، گویی همین امروز رخ دادهاند، بیآنکه دگرگون شده باشند. راههای بیشماری برای تجربهٔ رنجی وجود دارد که در پسِ تشخیص اختلال شخصیت خودشیفته نهفته است.
در اسطورهای که این اختلال نام خود را از آن وام گرفته است، نارسیس از گرسنگی میمیرد؛ زیرا قادر نیست از خیرهشدن به بازتاب چهرهاش در جویبار دست بردارد. آیا آیندهٔ افراد با شخصیتهای نارسیسیستی نیز تا بدین اندازه تیره و تار است؟
در حقیقت، پژوهشها نشان میدهند که نارسیسیزم آسیبزا (pathological narcissism) میتواند بهتدریج و بهگونهای طبیعی، در گذر زمان دستخوش تغییر شود؛ و این تغییر، مرهونِ رشد هیجانی و آموختن از تجارب زندگیست. بخشی از این دگرگونیها به کاهش علائم اختلال شخصیت نارسیسیستی مربوط میشود، و بخشی دیگر به تحولات گستردهتری در ساختار شخصیت ــ از جمله بهبود در توانایی تنظیم عزتنفس، تابآوری در برابر ناکامیها و ایجاد ارتباطی سازندهتر با دیگران ــ و نیز ارتقای کارکرد شغلی. برخی ویژگیها و شرایط خاص به نظر میرسند که زمینهساز این تغییرات مثبتاند: از جمله ظرفیت انضباط درونی و تعهد به اهداف، مقداری توانایی در ایجاد پیوندهای هیجانی صادقانه، و نیز رخدادهایی چون روابط نو، دستاوردهای فردی، یا ناکامیهای اصلاحگرانه (نظیر فروپاشی یک رابطه یا شکستهای حرفهای) ــ البته بهشرطی که این رخدادها با ظرفیت معنابخشی همراه باشند. در مجموع، نارسیسیزم بزرگمنشانه با آهنگی کندتر از نارسیسیزم آسیبپذیر کاهش مییابد؛ بهنظر میرسد طردگری و گرایش به تحقیر دیگران، شتاب تغییر را محدود میسازد.
اما در باب نقشی که رواندرمانی میتواند در تشویق چنین تغییراتی ایفا کند، پژوهشهای علمی هنوز در مراحل آغازین خود قرار دارند. با این حال، یکی از نویسندگان این مقاله، ایگور واینبرگ، بههمراه همکارانش در بیمارستان مکلین، در حال انتشار یک مجموعهمطالعهٔ موردی دربارهٔ همین موضوعاند ــ که نخستین گام در مسیر سنجش اثربخشی یک درمان برای هر اختلالیست. تحلیلهای آماری این موارد نشان دادهاند که همهٔ بیماران ــ که میان دو و نیم تا پنج سال در درمان شرکت داشتهاند ــ بهبودی معناداری در علائم اختلال شخصیت نارسیسیستی از خود نشان دادهاند، و کارکرد اجتماعی و شغلیشان نیز بهبود یافته است. تغییرات مشاهدهشده شامل کاهش طردگری نسبت به مداخلات درمانگر، بهبود در روابط دوستی، و افزایش توانایی در تنظیم هیجان بوده است. بهتدریج، بیماران توانستند با ناامنی، انتقاد از خود، و نوسانات عزتنفس بهتر کنار بیایند. در پایان فرایند درمان، این افراد دیگر واجد معیارهای تشخیصی اختلال شخصیت نارسیسیستی نبودند. آنان یا مشغول به کار یا در حال تحصیل بودند، و همگی بهجز یکی، در رابطهای جدی قرار داشتند. هرچند این پژوهش گروه مقایسه نداشت و بهصورت پسنگرانه انجام شده بود، اما تحلیلها نشان دادند که دستکم بخشی از تغییرات مشاهدهشده به یاری درمان رخ دادهاند.
تجربهٔ بالینی ما ــ در معنایی گستردهتر ــ حاکی از آن است که درمان افراد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته یا نارسیسیزم آسیبزا ممکن است؛ دشوار، بیتردید، اما ممکن. بر پایهٔ تجربهٔ ما، راهبردهایی معدود میتوانند به تسهیل این تغییر کمک کنند.
افراد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته درمانگر را به چالش میکشند: آنان میتوانند سرکش، کینهجو، منفعل، اغواگر، یا بهسادگی طردکنندهٔ هر تلاشی برای کمک باشند؛ تلاشی که ممکن است از سوی آنان غیرممکن یا بیمعنا تلقی شود. ما دریافتهایم که، بهجای حملهٔ متقابل یا تسلیمشدن در برابر بیمار، درمانگر میتواند در صورتی در فرایند درمان پیش برود که بیمار را به تأملی کنجکاوانه دربارهٔ تعاملشان دعوت کند. این رویکرد برای درمانگر کاری طاقتفرساست، اما جوی از احترام متقابل و همکاری را فراهم میسازد.
ریچارد در آغاز به اثربخشی درمان بدبین بود و پرسشهای درمانگرش دربارهٔ احساساتش را به کناری مینهاد. اما در یکی از جلسات، وقتی ریچارد در پاسخ به پرسشی چشمانش را چرخاند و لحن انتقادآمیزی در پیش گرفت، درمانگر با آرامش از او دربارهٔ همین لحن انتقادی و طردکنندهاش پرسید؛ و این مواجهه، در ریچارد حس شرمساری عمیقی برانگیخت. او سپس کنجکاو شد که چه چیزی موجب چنین رفتاری در او میشود ــ و آغاز کرد به ربطدادن این الگوی انتقادی به دیگر عرصههای زندگیاش.
در آغاز درمان، افراد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته معمولاً در توصیف تجربهٔ درونیشان دچار مشکلاند. آنان در نامگذاری هیجانات خود ناتواناند و تمایل دارند به عقلانیسازی بپردازند: دربارهٔ نظریهها، دربارهٔ چگونگی کارکرد جهان، دربارهٔ هنر یا رفتار انسانی سخن میگویند، بیآنکه بینشی به زندگی واقعی خود ارائه دهند. درمانگر میتواند به آنان کمک کند تا بر زیست درونی خود تمرکز کنند، و ایشان را به کاوش در تجربهٔ هیجانیشان دعوت نماید، همواره با آگاهی از واکنشهای منفی احتمالی. این توجه مستمر، بهتدریج پنجرههایی به درون جان این افراد میگشاید.
با آغاز تأمل ژوان دربارهٔ طردگریهای خودش، او دریافت که نسبت به همکاران و شریک عاطفیاش نیز میتواند انتقادی باشد. ژوان شروع کرد به واکاوی دلایل این رفتار، و در گذر زمان دریافت که از انتقاد بهمثابه ابزاری نادرست برای انگیزهبخشی به خود استفاده میکرده است. او بهیاد آورد که در کودکی، والدینش بیش از حد درگیر طلاق خود بودهاند و فرصت راهنماییدادن به او را نداشتند. در غیاب این هدایت، او شروع کرد به بهرهگیری از انتقاد از خود بهمنظور انجام تکالیف مدرسه. او دریافت که بهتدریج سختگیر، خشن و انتقادگر نسبت به خود و دیگران شده است، و این الگو اکنون در زندگیاش کارکرد معکوس دارد.
سرانجام، ما بر این باوریم که کمک به بیماران اختلال شخصیت خودشیفته برای شناسایی اهداف واقعبینانه در درمان، حائز اهمیت است. افراد با گرایشهای نارسیسیستی غالباً رنج خود را به جهان بیرونی نسبت میدهند؛ چه در هیأت همسران، عشاق، همکاران یا جامعهای که بهزعم آنان مانع شکوفایی بالقوگیشان شده است. چیزی که آنان نمیکنند، یافتن هدفی مشخص است ــ چیزی که بخواهند در خود، در اندیشه یا رفتارشان تغییر دهند. ازاینرو، مسیر دیگری بهسوی تغییر موفق آن است که درمانگر، بیمار را به گفتوگویی دربارهٔ هدفش از رواندرمانی دعوت کند. این اهداف بایستی واقعبینانه و عملگرایانه باشند. گام بعدی آن است که از بیمار پرسیده شود: «آیا مایلی کاری خارج از جلسات درمان انجام دهی تا به این هدف دست یابی؟» درمان با بیماران اختلال شخصیت خودشیفته نیازمند یک قرارداد درمانی صریح و پیوسته بهروزشونده است.
همین قرارداد، در فرایند درمان مارک، نقطهٔ عطفی ایجاد کرد. او کینهجو بود و اغلب درمانگر خود را تحقیر میکرد. درمانگر به او کمک کرد تا دریابد که بیش از اندازه بر دیگران متمرکز شده و هیچ دسترسیای به آرزوهای سالم خود ندارد، و هرگز درنیافته که درمان یعنی انجام کاری برای بهتر زیستن. سپس از مارک پرسیده شد که آیا مایل است تمرکز خود را به تغییر حالات درونیاش معطوف کند، و تلاش نماید تا به آرزویی شخصی دست یابد و در جهت آن اقدام کند؟ پس از کشمکشهایی در رابطهٔ درمانی، مارک دریافت که چنین تعهدی تنها راه حرکت بهسوی زندگی اجتماعی غنیتر است. او، بهجای ماندن در خانه و در دل پروراندن کینه و رشک، اهدافی تازه تعیین کرد و شروع کرد به رفتن به باشگاه، تنیس بازیکردن و قرارگذاشتن.
تجربهٔ ما از کار با افراد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته نشان میدهد که نبایستی به پیامهایی گوش سپرد که این افراد را همچون تجسم شرّ مطلق تصویر میکنند، یا مدعیاند آنان رنج نمیبرند یا، اگر هم رنج ببرند، هرگز بهدنبال کمک نمیروند. بیتردید، سبک بینفردیشان میتواند گاه خشن باشد، رنجآور، و باعث شود که دیگران بهسختی بتوانند کنجکاوانه بفهمند چرا آنها چنان رفتار یا فکر میکنند. اما آنان تقریباً هرگز این رفتارها را از روی لذت انجام نمیدهند، بلکه غالباً این کنشها بخشی از فرایند خودمحافظتگرایانهاند. و بهیاد داشته باشیم: «آن که بیگناه است، نخستین سنگ را بیندازد»؛ آیا اینها تنها شخصیتها یا گرایشهای «دشوار» در زندگی روزمرهٔ ما هستند؟ واقعیت آن است که افراد رنجکشیده از نارسیسیزم آسیبزا به درمان مراجعه میکنند و، با هدایت شایسته و درک عمیق از آنچه واقعاً در درونشان رخ میدهد، میتوان به آنها کمک کرد.
این مقاله با عنوان «Popular views of narcissism are distorted and too pessimistic» در psyche منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۱۳ مرداد ۱۴۰۴ در بخش مجله وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |