رویکردهای تکنیکی برای نفرت انتقالی در تحلیل بیماران مرزی
رویکردهای تکنیکی برای نفرت انتقالی در تحلیل بیماران مرزی
تا زمانیکه یک فرد از چیزی نفرت داشته باشد، اهمیت زیادی ندارد که از چه چیزی متنفر است. ساموئل باتلر
فروید (۱۹۱۵) یک بار اشاره کرد که تنها موانع واقعاً مهمی که احتمالاً پیش روی روانکاو قرار دارند، موانعی هستند که مدیریت انتقال را شامل میشوند. در میان انبوه احساسات انتقالی که متوجه روانکاو میشود، تحمل نفرت شدید شاید از همه سختتر باشد. روانکاوان ممکن است حداقل تا حدی به این حوزه کشیده شوند، زیرا عمل تحلیل خود به عنوان یک واکنش وارونه در برابر نفرت، پرخاشگری و سادیسم عمل میکند (مک لافلین، ۱۹۶۱؛ منینگر، ۱۹۵۷؛ شفر، ۱۹۵۴). تجربه هر روزهی منفور بودن، دفاعهایی را که فرد [روانکاو] در مقابل نفرت از بیمارش به دقت ساخته را فرسوده میکند. افزون بر این، تمایلات نوع دوستانه[۱]ی آگاهانه روانکاو برای کمک به دیگران نیز توسط بیمارِ سرشار از نفرت بینتیجه میماند و گهگاه روانکاو را به سمت طرح این پرسش سوق میدهد که آیا کل تلاش تحلیلی در این نمونهی خاص اتلاف وقت و انرژی است یا خیر.
البته نفرت انتقالی یک موجودیت عوضنشدنی[۲] نیست. شدت آن بسته به قدرت ایگو و روابط اُبژهای درونی بیمار و [همینطور] بسته به مرحلهی تحلیل، بسیار متفاوت است. ممکن است قیاسی با تمایزی که بلوم[۳] (۱۹۷۳) میان انتقال اروتیک[۴] و انتقال اروتیزهشده[۵] قائل است صورت گیرد. انتقال اروتیک به منزلهی یک احساس ناهمخوان با ایگو[۶] و شاید شرمآورِ تمایل به روانکاو تجربه میشود که ارضای آن غیرواقعی قلمداد میشود. در انواع اروتیزه شدهی انتقال، ایگوی مشاهدهگر[۷] بیمار در هیچ جایی مشهود نیست. اشتیاق به روانکاو به عنوان احساسات قابل تحلیل تلقی نمیشود. برعکس، آنها مبنا و اساسِ یک نیاز همخوان با ایگو[۸] را برای ارضای آرزوها تشکیل میدهند، با این انتظار که روانکاو باید به جای تفسیر، مقابله به مثل کند.
اگر چنین تمایزی برای نفرت انتقالی اعمال شود، ممکن است دو دسته کلی را شناسایی کنیم. در نوع خوشخیمتر، بیمار نفرت را به عنوان تحریفی که نیاز به تحلیل دارد تشخیص میدهد. احساس نفرت همخوان با ایگو نیست، بنابراین بیمار یک اتحاد درمانی را با روانکاو حفظ میکند تا به جای اینکه بر اساس احساساتش عمل کند آنها را درک کند. در گونهی بدخیم، کیفیت «انگار که/as-if» در احساسات ناپدید میشود و بیمار احساس میکند که هیچ تحریفی در کار نیست. روانکاو به عنوان شخصیتی از گذشته بیمار قلمداد نمیشود، بلکه به عنوان یک فرد واقعاً بدخواه و مستحق نفرت درنظر گرفته میشود. هیچ اتحاد درمانی وجود ندارد و درک تحلیلی نامربوط تلقی میشود.
به عنوان یک قاعده کلی، شکل خوشخیم نفرت انتقالی، مانند همتای اروتیک آن، بیشتر مشخصهی بیمارانی است که دارای سازمان نوروتیک هستند، در حالیکه نوع بدخیم درست همانند انتقال اروتیزه شده، در بیماران مرزی به احتمال بیشتری دیده میشود. این تمایز قرار نیست مطلق باشد، اما از نظر بالینی مفید است که شکل غالب نفرت انتقالی را به عنوان عاملی مربوط به سطح سازماندهی ایگوی موجود در بیمار مفهومسازی کنیم. با این حال، برای انجام این کار خوب است که نکته[۹]ی مارگارت لیتل[۱۰] (۱۹۶۶) مبنی بر اینکه انتقالهای نرمال، نوروتیک و سایکوتیک ممکن است در یک بیمار واحد در یک جلسه مشاهده شود را در نظر داشته باشیم. علاوه بر این، بیماران مرزی به عنوان یک گروه با طیف گستردهای از عملکرد ایگو توصیف میشوند، طیفی که از کسانی که قابل تحلیل هستند تا کسانی که نیاز به بستری طولانی مدت دارند، را پوشش میدهد (میستر، ۱۹۸۸).
نفرت در انتقال
رانهی پرخاشگری هم در خشم زیاد[۱۱] و هم در نفرت نقش اساسی دارد، اما نفرت را میتوان بر اساس این واقعیت که نیاز به بازنمایی اُبژهی درونی دارد، از خشم متمایز کرد (گالدستون، ۱۹۸۷)، (پائو، ۱۹۶۵). در حالی که خشم ممکن است در برابر هر اُبژهی بیرونی در محیط که ناامید کننده است تخلیه شود، نفرت بسیار خاصتر است. تنفر داشتن یعنی چنگ زدن به یک اُبژهی درونی به شیوهای نابخشودنی. چیزی فراتر از آرزوی انتقام[۱۲]، آرزوی نابود کردن اُبژه وجود ندارد. همانطور که گالدستون (۱۹۸۷) خاطر نشان کرده: «بیمار نمیتواند به تنهایی بر آن غلبه کند زیرا نفرت او را به اُبژهای از گذشته در چنگال کینهای کهن که برای رهایی نیازمند انتقال است گره میزند» (ص. ۳۷۵). طولی نمیکشد که روانکاو برای نقش کسی که در مورد بیمار بیانصافی و اشتباه کرده انتخاب میشود و تنها امید بیمار برای عبور از این تلخی و رنجش[۱۳]، حل و فصل احساسات در عرصه انتقال است.
گالدستون (۱۹۸۷) اظهار میکند که ثبات اُبژه[۱۴] یک دستاورد رشدی ضروری برای فرد است تا بتواند به شیوهای ایمن نفرت داشته باشد. در حالیکه چنین چیزی واقعاً در مورد بیماری که به صورت نوروتیک سازمان یافته میتواند صادق باشد، اما بیمار مرزی طبق تعریف، قادر نبوده تا بازنماییهای عشق و نفرت دیگران با اُبژهی تامّی[۱۵] که به صورت دوسوگرایانهای[۱۶] در نظر گرفته میشود را یکپارچه سازد. در واقع، در اینجا یک نوع فرعی از بیمار مرزی که به طور مزمنی منفور است، مورد بررسی قرار میگیرد، بیماری که یک رابطه غالب پاره اُبژهای[۱۷] را میان بازنمایی یک اُبژه منفور و بازنمایی یک خود متنفر برقرار کرده است (گابارد، 1989a). به نظر میرسد که این بیماران اغلب مورد بیاحترامی و خفت زهرآگینی قرار میگیرند، زیرا جنبههای خوب و محبتآمیز خود و بازنماییهای اُبژهای مربوطه در اعماق درون دفن شدهاند تا از نابودی آنها توسط نفرتی تمام عیار جلوگیری شود. از سوی دیگر، ممکن است آنها به کسانی در محیط فرافکنی شوند که سراسر خوب یا کاملاً دوست داشتنی در نظر گرفته میشوند (بویر،۱۹۸۳؛ جیوواچینی، ۱۹۷۵؛ همیلتون، ۱۹۸۶؛ کلاین، ۱۹۴۶؛ سیرلز، ۱۹۵۸). در این صورت، جزایر عشق و نگرانی برای دیگران، بواسطهی انبار و ذخیره کردن ایمن آنها در دیگران بیشتر محافظت میشوند. با اینحال، این استراتژی ممکن است نتیجه معکوسی داشته باشد، زیرا این تصور که دیگران بسیار مقدس هستند میتواند رشک[۱۸] عمیقی ایجاد کند. این تحول ممکن است بیمار را به سمت فرافکنی بازنماییهای خود و اُبژهی ناارزنده و منفور به عنوان راهی برای «آلوده کردن» شخص مقدس با جنبههای نامطلوب و نخواستنی دنیای درونیاش سوق دهد (پوگی و گانزاریان، ۱۹۸۳).
به نظر میرسد این بیماران در موضع پارانوئید-اسکیزوئید گیر کردهاند (کلاین، ۱۹۴۶)، جایی که هیچ سوژهی میانجی وجود ندارد که به تجربه معنا بدهد. این وضعیت مصائب و دشواریهای فوقالعادهای برای روانکاو ایجاد میکند، زیرا فضای بالقوه[۱۹] (وینیکات، ۱۹۷۱) یا «فضای تحلیلی» (آگدن، ۱۹۸۶) که برای اتحاد درمانی با روانکاو بسیار مهم است، فروپاشیده است. در این بیماران، نفرت انتقالی از نوع بدخیم است، زیرا فاقد کیفیت «جانشینی[۲۰]» یا «انگار که» معمولی بیماران نوروتیک است. روانکاو بر اساس فرآیندهای فرافکنانه بهعنوان تکرار امروزی یک شخص گذشته در نظر گرفته نمیشود، بلکه به عنوان اُبژه اصلی نفرت دیده میشود. توانایی فاصله گرفتن انعکاسی از تجربه در نتیجهی تغییر به موضع افسردهوار، رویدادی است که به ندرت به چشم میخورد. به دلیل ناتوانی در تمایز ادراک روانکاو از واقعیت روانکاو، این انتقالها هذیانی[۲۱] یا سایکوتیک تلقی شدهاند (لیتل، ۱۹۵۸).
یکی از پارادوکسهای واقعی مشخصهی این بیماران این است که آنها بهرغم نارضایتی کاملشان از هر یک از درمانگران، مکرراً به دنبال درمان میروند. آنها اغلب از روانکاوی به سراغ روانکاو دیگر میروند تا هر بار با احساس ناامیدی و رنجش، زودتر از موعد کار را به پایان برسانند. به نظر میرسد که آنها به دنبال درمان هستند زیرا هستهی اصلی بودن[۲۲] آنها به داشتن یک رابطهی لیبیدینال برای حمله کردن بستگی دارد (روزنفلد، ۱۹۸۷). کرنبرگ (۱۹۸۴) خاطرنشان کرد بیمارانی مانند اینها که بخشی از گروه بزرگتری هستند که مستعد واکنشهای درمانی منفی هستند، اغلب با یک اُبژهی درونی سادیستیک ظالمانهای همانندسازی میکنند که تنها در صورتی میتواند ظاهری از عشق پیدا کند که همراه با نفرت و رنج کشیدن باشد. به عبارت دیگر، دلبستگی همیشه باید به قیمت نفرت تمام شود. [که] جایگزین آن، حالت نیستی و عدم[۲۳] است.
برای روانکاوانی که بیماران منفور را درمان میکنند مفید است که ارزش رشدی نفرت را هر از گاهی به خود یادآوری کنند. آنطور که وینیکات (۱۹۴۹) علاقمند به ذکر [این نکته] بود، عشق و نفرت یین و یانگ[۲۴] تجربهی اولیهی دوران نوزادی است. یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. اگر فرد قادر به نفرت ورزیدن نباشد نمیتواند عشق را نیز تجربه کند. علاوه بر این، چندین نویسنده (اپشتاین، ۱۹۷۷، لیتل، ۱۹۶۶، پائو، ۱۹۶۵) اظهار کردهاند که نفرت عملکرد سازماندهی ایگو را برعهده دارد. میتواند احساس ازهم پاشیدگی[۲۵] را بیاثر کند . [و] میتواند دلیلی برای زندگی و احساس تداوم[۲۶] روزمره را فراهم کند.
منشأ رابطهی غالب پاره اُبژهای ممکن است در ناامیدی بیش از حد از والدین، با خلق و خوی غیرعادی پرخاشگرانه یا ترکیبی از هر دو باشد. با این حال منشأ آن هرچه که باشد، هنگامی که منظومهی محکمی در درون بیمار جا افتاد، متخصص با مقاومت بسیار زیادی در برابر تغییر آن مواجه خواهد شد. آن دسته از بیماران با ضعف شدید ایگو درگیر یکسری رفتارهای برونکنشنمایی[۲۷] از جمله اشکال مختلف خودزنی[۲۸]، پرخوری عصبی[۲۹] و مصرف مواد خواهند شد که تنها چند نمونه از هزاران مورد است و اغلب به رواندرمانی از نوع بستری طولانی مدت نیاز پیدا میکنند (گابارد، ۱۹۸۹ a). کسانی که از ایگوهای بادوامتری برخوردارند، ممکن است تمایل به تحلیل داشته باشند اما موانع بزرگی برای روانکاو ایجاد میکنند.
نمونه موردی
چالشهای فنی ارائه شده توسط این بیماران به بهترین وجه با مطالب بالینی نشان داده شده که بر گرفته از جلسات متعددی است که در طی چندین سال انجام شدهاند. آقای اچ، یک مرد ۲۸ ساله مطلقه، پس از دو سال تلاش بیثمر با یک روانکاو دیگر برای تحلیل نزد من آمد. آن تجربه درمانی با نقل مکان روانکاو به شهر دیگری به پایان رسید (من اغلب به این فکر میکردم که آیا این روش روانکاو برای رهایی از تجربه ناخوشایند گذراندن یک ساعت در روز با آقای اچ بوده است؟). شگفتانگیزترین جنبهی مرحلهی آغازین تحلیل، سرعت گسترش نفرت انتقالی و ابراز این عقیده توسط بیمار مبنی بر این بود که ادراکاتش کاملاً دقیق بوده است. برداشت اصلی من این بود که به اشتباه متهم شده بودم. من البته عادت کرده بودم از اینکه هدف انتقال منفی قرار بگیرم، اما به ندرت این شدت در اوایل فرآیند تحلیل پیش آمده بود. با عقبنشینی در گمانهزنیهای تشخیصی از آماج انتقادهای روزانه گریختم: با خودم فکر میکردم که «به وضوح این یک ویژگی مرزی است».
در نظر او تحقیر و بیاحترامیاش به دلیل ساختار موقعیت تحلیلی که او آن را غیرمنطقی و غیرقابل انعطاف میدانست، کاملاً موجه بود. آقای اچ از حقالزحمه من خشمگین شد و بدون شرم و خجالتی احساس خود را بیان کرد که لیاقتش را دارد به صورت رایگان درمان شود. او در چند هفتهی اول تحلیل، در پاسخ به نظر من مبنی بر اینکه او به صورت لفظی حمله میکند، حرفی زد که به خوبی دیدگاه او را نشان میداد:
میدانم که از نظر تو من تهاجمی هستم اما دلیل آن طرز برخورد تو با من است. تو از من پول میگیری، حتی وقتی تصمیم میگیرم تعطیلات را انتخاب کنم برایم قبض صادر میکنی، به هیچیک از سؤالهایم پاسخ نمیدهی و حتی اگر در وسط فکری باشم، راجع به پایان ساعت جلسه سختگیرانه رفتار میکنی. به نظر من این تو هستی که تهاجمی رفتار میکنی، بنابراین [من هم] خصمانه واکنش نشان میدهم.
تمام احساسات او نتیجه مستقیم رفتار من با او بود، گویی او هیچ نقشی در بازآفرینی یک رابطه اُبژهای از گذشته خود نداشت. خود اندک رشدیافتهی او هیچ حسی از عاملیت فعالی که با آن مرتبط باشد نداشت، هیچ احساسی از «من بودن[۳۰]» وجود نداشت (آگدن، ۱۹۸۶). او به سادگی مورد هجوم نیروهای آسیبرسان محیط خود قرار گرفته بود. یکی از چشمگیرترین ویژگیها در هفتههای اولیهی فرآیند تحلیل، غیاب خشم (یا هر گونه احساس دیگری) نسبت به روانکاو قبلی او بود. من با این فرض که عمدهی کینهی او نسبت به من یک نوع جابهجایی بود و در واقع متعلق به خاطرهی روانکاو آخر اوست، گاهی اوقات این ارتباط را برای او تفسیر میکردم. او همیشه با تمسخر به تفسیرهای من واکنش نشان میداد و اشاره میکرد که من سعی میکنم مسئولیت شکستهای خودم را گردن دیگری بیندازم. آقای اچ ممکن است به روش خودش داشته از جانب من تلاش میکرده تا با منحرف کردن گرمای انتقال به جایی دیگر خودش را تنظیم کند. زمانی که با غیبت فضای تحلیلی، بدون روزنهای برای ایجاد یک رابطه کاری پایدار با بیمار مواجه شدم، وسوسه شدم که با تشویق او به این که غضب[۳۱] خود را در جایی دیگر خالی کند اتحادی[۳۲] را با او به وجود بیاورم. اگر موفق میشدم [آنوقت] میتوانستم با نفرت او نسبت به شخص دیگری همدلی[۳۳] کنم و با این کار سعی کنم پیرامون خشم مشترک نسبت به «دشمن بیرونی» یک اتحادی تشکیل دهم.
آن مواقعی که من به عنوان یک اُبژهی درونی منفور تلقی نمیشدم، ایدهال میشدم. اما این چرخش حوادث باعث شد که او به دلیل پیدایش رشک از من بیشتر متنفر شود:
-من تمام کتابهایت را روی آن قفسهها میبینم و احساس میکنم ازت بیزارم. من هرگز نتوانستم این همه کتاب بخوانم. اصلا امیدی ندارم که آن مقدار دانش تو را داشته باشم. دلم میخواهد بلند بشوم و تمام قفسهی کتابهایت را خراب کنم.
همینطور که بیمار من را توبیخ و سرزنش میکرد، اغلب به آرامی به دیوار مجاور کاناپه نیز مشت میکوبید. او تا حدودی ضربات مشتاش را کنترل میکرد تا به محض ایجاد مزاحمت برای ساکنان دفتر مجاور آن را متوقف کند. با این حال، هرگز نمیتوانستم از این موضوع مطمئن باشم و رفتار او مرا در یک دوراهی نگرانکننده قرار میداد. اگر هیچ کاری در مورد مشت زدن انجام نمیدادم، آیا این طوری بود که از طریق تبانی با «درونکنشنمایی[۳۴]» او دارم به او اجازه میدهم که برای همسایهام ایجاد مزاحمت نماید؟ از طرف دیگر، اگر به او میگفتم که دست از مشت زدن بردارد، آیا به خودم اجازه میدادم که توسط او در موقعیتی غیرتحلیلی[۳۵]، جایی که او به درستی میتوانست من را در حال تلاش برای کنترل خودش ببیند، دستکاری شوم؟ او همچنین موقعیتهای دیگری را ایجاد میکرد که این احساس را به همراه داشت که اگر این کار را بکنم، درخور دشنام هستم و اگر این کار را نکنم هم باز لعنت میشوم. او یک جلسه را با این خواسته شروع کرد که وقتی جلسه به نیمه رسید به او خبر بدهم زیرا او باید زودتر میرفت. وقتی به او اشاره کردم که ساعت به دست دارد و خودش میتواند چک کند که چه وقت زمان تمام شده است، از دست من عصبانی و برآشفته شد که از کمک کردن به او امتناع کرده بودم.
بیش از هر چیز، او مکرراً سعی میکرد من را به گوشهای هدایت کند که خواسته یا ناخواسته این معنای ضمنی را میرساند که واقعاً از او متنفر هستم. رگبار بیاحترامی و تحقیر روز به روز بیشتر من را متاثر میکرد و من همیشه نمیتوانستم به اندازه کافی مطالب فرافکنی شده بیمار را در برگیرم[۳۶]. گهگاه اظهارنظرهای کنایهآمیز، تحقیرآمیز یا حمله متقابل[۳۷] میکردم، گویی که انگار به دنبال زنده ماندن در لانهی شیری بودم که او در مطب من ایجاد کرده بود. یک روز خاصی او مرا متهم کرد که با دیدگاه او همدل نیستم. من در پاسخ گفتم: «تو با تحقیر با من رفتار میکنی و بعد از من انتظار داری با تو همدلی کنم. نمیدانم آیا این بخشی از الگوی بزرگتری از انتظار از دیگران است که تو را دوست داشته باشند و طرف تو باشند، بدون اینکه سعی کنی نظرشان را جلب کنی». بیمار با خوشحالی پاسخ داد: «پس تو از من متنفری. میدانستم که میتوانم تو را وادار به اعتراف کنم» در موقعیت دیگری تبادل کلامی زیر رخ داد:
بیمار: نمیدانم چرا تو هیچ ارزشی برای این که من میتوانم از تو متنفر باشم، قائل نیستی؟ یعنی من به خاطر ابراز خشمم لایق دو امتیاز هم نیستم؟
روانکاو: تو چه چیز مثبتی در این موضوع میبینی؟
بیمار: چون من کل زندگیام خشمم را سرکوب کردهام. الان دارم بالاخره آن را از دلم بیرون میریزم.
روانکاو: تو داری راجع به بخشی از وجودت حرف میزنی که من آن را ندیدهام. تنها چیزی که من دیدهام، خصومت بی امان و سمجی است.
بیمار: پس تو باید از من متنفر باشی! تو نمیتوانی با من کنار بیایی! من خیلی سرسختم! هیجانزدهام میکند که بر تو غلبه کنم و تنها مریض تو باشم که بهبود پیدا نمیکند و آنطوری که تو میخواهی تغییر نمیکند.
البته آقای اچ به چند نکته خوب اشاره کرده بود. گاهی احساس میکردم نمیتوانم از پس او برآیم و گاهی هم واقعاً از او متنفر بودم. یکی از دردناکترین جنبههای تحلیل این بود که آقای اچ به نظر نسبت به کمک گرفتن از من کاملاً بیعلاقه بود. وقتی من به او گفتم که او بارها و بارها هر تلاشی را از جانب من برای کمک به او برای درک خودش با شکست مواجه کرده است، او مشاهداتم را تایید کرد. [و] پاسخ او انفجاری بود:
-من کمک لعنتی تو را نمیخواهم! من، تو را به عنوان هدف میخواهم. سعی میکنم تو را خشمگین و برآشفته کنم. این فانتزی را دارم که تو را روی زمین پرت کنم یا روی کاناپهات گند بزنم. دلم میخواهد خودم را از شر همهی اینها خلاص کنم. متنفرم از این که نمیتوانم تو را برانگیزانم تا به خشم من جواب بدهی. این طوری خودم مجبور میشوم جواب بدهم. به جایی نیاز دارم تا خودم را تخلیه کنم. دارم از تو به عنوان توالت پولی استفاده میکنم.
این انفجار خشم به من کمک کرد تا بفهمم آقای اچ چگونه فرآیند تحلیلی را مفهومسازی کرده است. به راستی که این فرایند توالت بود. جاییکه او میتوانست جنبههای بد خود و اُبژههای درونی عذابآور و منفورش را تخلیه کند. از دیدگاه او فرافکنی این محتویات ذهنی به مراتب گزینهای برتر از هر جایگزین دیگری بود. رفتار او در طی چند ساعت باعث میشد که احساس کنم که مجبورم نقش اُبژهی منفوری را بپذیرم که از او متنفر بود. برای فرار از این نقش به مانورهای دفاعی بیشماری متوسل شدم. گاهی عقبنشینی میکردم و کنارهگیرتر میشدم و سعی میکردم به حالت انزوای دفاعی عقبنشینی کنم، جاییکه در برابر حملات او نفوذناپذیر بودم. در مواقع دیگر سعی میکردم با نیاز او به نفرت بهعنوان روشی برای بقای احساسیاش همدلی کنم. در موارد دیگری، با تلاش برای احساس نگرانی محبتآمیز برای یک آدم مفلوک بینوا، واکنش وارونهی حرفهایم را تقویت میکردم. وقتی به این حالت تغییر میکردم، آقای اچ همیشه من را بهعنوان شخصیتی که اگر نگوییم رئیسمآبانه باید بگوییم غیراصیل تجربه میکرد.
بیزاری انتقال متقابل من از آقای اچ زمانی به اوج خود رسید که مشکل برنامهریزی سختی داشتم و از او پرسیدم که آیا میتواند ساعتی که چهارشنبهها با من دیدار میکرد را تغییر دهد. او پاسخ داد در حالیکه احتمالاً میتواند ساعت را تغییر دهد تا خواسته من را برآورده کند، اما ترجیح میدهد این کار را انجام ندهد. او گفت که برایش مهم است که از حقوق خود دفاع کند نه این که اجازه دهد دیگران «از روی من رد شوند». او ادامه داد که برای او لذت وافری میآورد از اینکه بداند میتواند من را کنترل کند نه این که من همیشه کنترل را در دست داشته باشم. امتناع او از همکاری باعث شد که من سرشار از رنجش شوم. از این که مجبور باشم هر روز او را ببینم، ترسیده بودم و متوجه شدم که دلم میخواهد او دیگر برای تحلیل مراجعه نکند. حتی به خودم آمدم و دیدم دارم رویاپردازی میکنم درباره این که چه کار کنم تا او تصمیم به ترک جلسات بگیرد.
از قضا خوش شانس بودم و در این مرحله از تحلیل یک تعطیلات دو هفتهای را شروع کردم که خیلی به آن نیاز داشتم. با نزدیک شدن به اتمام تعطیلات، متوجه شدم که از بازگشت به سر کار می ترسم زیرا باید هر روز با تجربه ناخوشایند ملاقات ۵۰ دقیقهای با آقای اچ روبرو شوم. شب قبل از بازگشت، خواب زیر را دیدم:
-من و آقای اچ در یک جلسه تحلیلی بودیم. همینطور که آقای اچ داشت با شدت فزایندهای به دیوار کنار کاناپه میکوبید، اضطراب من هم مدام بیشتر میشد. او به صورت کاملاً غیر منتظرهای برگشت و به من نگاه کرد و سپس از روی مبل بلند شد و با پوزخندی جسورانه به من خیره شد. از اینکه نمیتوانم او را کنترل کنم عصبانی بودم، و خشم فروخوردهام را با بلندترین صدایی که از حنجرهام بیرون میآمد، به شکل خطابهای فریاد زدم: «تحلیل برای افرادی است که میتوانند تکانههای خود را کنترل کنند و آنها را در قالب کلمات هدایت کنند. اگر نمیتوانی این کار را در اینجا انجام دهی، اگر نمیتوانی با من همکاری کنی، پس نباید در تحلیل هم باشی»
پایان رویا
در تداعی من با این خواب، به دفعات زیادی که در طول جلسات آقای اچ به دیوار مشت زده بود فکر کرده بودم. اغلب میخواستم درست همین کلمات را به او بگویم. این خواب به من کمک کرد تا بفهمم چرا این کار را نکرده بودم. برای من خاطر نشان کردن انتظارات معمول از چارچوب تحلیلی، ریسک به همراه داشت. واضح است که نگرانی ناخودآگاه من این بود که نفرت شدید من از آقای اچ و تمایلات سادیستیکم برای کنترل او که در خواب آشکار است، از طریق تلاشهایم برای روشن کردن ماهیت وظیفهمان نشان داده شود. متوجه شدم که احساس گناه من در ارتباط با این احساسات باعث شده است که به عنوان یک روانکاو احساس ناتوانی کنم. در این زمینه، ناگهان متوجه معنای پیشنهادم برای تغییر ساعت چهارشنبهها به عنوان یک گزینه و نه به عنوان تصمیمی که قبلاً گرفته شده بود و انتظار میرفت او با آن موافقت کند شدم. در یک سطح ناآگاه، قدرت و کنترل معمولی که در ذات نقش تحلیلی وجود دارد، با کنترل همهتوانی که نشات گرفته از پرخاشگری فراوان است برابری میکرد. از این جهت، اینکه من تغییر را به عنوان یک گزینه ارائه کرده بودم را میتوان به عنوان واکنش وارونه در برابر این خواستههای قدرتمند درون من درک کرد.
بینش دیگری که از این خواب به دست آوردم این بود که بیمار به عنوان ظرفی برای آن قسمت از وجودم که ناامیدانه نیاز به کنترل او داشت عمل کرده بود. میتوانستم آن بخش از وجودم را با این فکر که این آقای اچ بود که میل به کنترل داشت نه من، انکار[۳۸] کنم. کار خودتحلیلی[۳۹] من با این خواب باعث شد که من متوجه این موضوع شوم که «ایگوی کاری[۴۰]» تحلیلی من (فلمینگ، ۱۹۶۱) به دلیل شدت فرافکنیهای بیمار در حال فرسایش است. شروع کردم که تمایل او به اینکه عمل کردن و نه درک کردن را راهکار میدانست به اشتراک بگذارم.
وقتی بعد از استراحت دوباره تحلیل را از سر گرفتیم، مشخص بود که این استراحت برای هر دوی ما خوب بوده است. بیمار با این اظهار نظر شروع کرد که از زمان پایان جلسهی گذشتهمان نگران بوده است: «میترسیدم تو را به مرز فروپاشی کشانده باشم، طوری که بزنی اسباب و اثاثیه را داغان کنی و به من حمله کنی. سعی میکنم تو را طعمه کنم تا ویژگیهای من را بپذیری. متنفرم وقتی آرام هستی – چون باید دوباره آن را (خشم را) خودم پس بگیرم. احساس میکنم میخواهم منفجر شوم. میخواهم مطبت را درب و داغان کنم. اگر نتوانم بهترین بیمار تو باشم، شاید بتوانم بدترینشان باشم. اما میترسم که دیوانهات کنم».
من هرازگاهی اثرات خفیفی از ورود به فضای تحلیلی را دیده بودم که در آن ظرفیت خودنظارهگری[۴۱] وجود داشت، اما [این] همیشه در زمینه روابط فراانتقالی[۴۲] [بود] که در آن او میترسید به کسی که به او وابسته است آسیب برساند. از این شروع فضای تحلیلی استفاده کردم و این طور تفسیر کردم: «احساساتی که تو در درونت داری غیر قابل تحمل است، اما اگر آنها را روی من خالی کنی، میترسی که به قیمت دیوانه شدن من بهتر شوی. و این تو را نگران میکند، زیرا در نهایت احساس نفرت تنها احساسی نیست که تو نسبت به من داری».
او با این اظهار نظر به تفسیر من واکنش نشان داد: «اگر از تو متنفر نباشم، احساس میکنم یک کاسه سوپ ماندهای هستم که منتظر است یک نفر پیدا شود تا آن را جمع کند. هیچ هویتی ندارم. از تو میخواهم که از من مراقبت کنی. تظاهر به استقلال و خودکفایی میکنم اما در درونم وابستگی و نیاز زیادی وجود دارد. راحت نیستم که کسی از من مراقبت کند. مثل یک آمیب احساس پراکندگی و بیشکلی میکنم. وقتی با یک نفر به صورت معذبکنندهای احساس نزدیکی میکنم، شروع به نیش و کنایه زدن میکنم».
تغییرات در هر دو طرف زوج روانکاو-بیمار رخ داده بود. متوجه شدم که نیاز به انتقال متقابلم باید وارد عمل شود تا کنترل یک موقعیت تحلیلی که داشت از کنترل خارج میشد را در دست بگیرد. تا اندازهای، من داشتم به همانندسازی فرافکنانهی بیمار پاسخ میدادم، اما همچنین داشتم به اضطراب خودم در مواجهه با چنین موقعیتی واکنش نشان میدادم که کنترل بسیار کمی روی آن داشتم و در آن موقعیت به عنوان یک روانکاو به دلیل احساس گناه مرتبط با نفرتم حس میکردم که هیچ مهارتی ندارم. در سمت بیمارِ این رابطه دوتایی، یک رابطه اُبژهی جدا شده شامل بازنمایی یک خود نگران (با ظرفیت دوست داشتن) و بازنمایی یک اُبژه محبوب (با ظرفیت آسیب دیدن) پدیدار شده بود. ممکن است درک بیمار از خشم و نفرت من به دلیل امتناع او از تغییر زمان ملاقات و همچنین اضطرابهای افسردهوار او از درکنارهم قرار گرفتن جوانب نفرتانگیز و دوست داشتنیاش باعث بروز آن روی دیگر او شده باشد. او همچنین توانست تأثیر سازماندهی نفرت بر حس هویت خود را تصدیق و تایید کند. در غیاب آن، او احساس بیشکلی[۴۳] میکرد. تلاش تفسیری من برای پیوند دادن جنبههای دوپاره شدهی[۴۴] او، ظرفیتش برای دیدن آنچه در زیر نفرت نهفته بود را بیشتر کرد.
با ادامه یافتن تحلیل، بیمار عمدتاً در حالت پارانوئید-اسکیزوئید به کار خود ادامه داد. اما با هر حملهای به دغدغههای افسردهوار، معمولاً یک گشایش فضای تحلیلی مرتبطی وجود داشت. در چنین لحظاتی، من پیوندهای تفسیری را برای بیمار ایجاد میکردم که میتوانست برای افزایش انعکاسدهی در حال شکلگیریاش از آنها استفاده کند. مثلاً هنگامیکه زمان مناسبی بود میتوانستم اینرا تفسیر کنم که بیمیلی او به تغییر ساعت به ترس او از اینکه من شخص دیگری را جایگزین او کنم مربوط میشد. به او گفتم که او از پیشنهاد من برای تغییر برنامه آزار دیده است. او اشک آلود پاسخ داد که هرگز نشنیده بود که من تأیید کنم که او مستعد آزار دیدن است. ادامه داد که در گذشته هیچ کس متوجه درد او نشده بود. و بر اساس این حرف من که گفته بودم او از جایگزین شدن میترسد، به من گفت که بدترین ترس او این بوده که پس از پایان یافتن [جلسات] من دیگر او را به یاد نیاورم. او تصور میکرد که سالها بعد از تحلیل با من تماس تلفنی میگیرد و من نمیدانم او کیست. این اعتراف فرصتی برای من فراهم کرد تا نقش تنفر در حفظ ارتباط و اجتناب از رها شدن را تفسیر کنم. تا زمانی که او همچنان از من متنفر بود میدانست که او را آماده پایان دادن نمیبینم.
باز شدن فضای تحلیلی در این فرایند همچنین به بیمار این امکان را داد که مسائل ژنتیکی که او در طول تحلیل به دقت از آنها اجتناب کرده بود را مطرح کند. او از خشم خود نسبت به پدرش گفت که وقتی بیمار فقط ۲ سال داشته او و مادرش را ترک کرده بود. از آرزوی انتقام گرفتن از پدرش صحبت کرد، اما همچنین از ترسش هم گفت که او را با نفرت از خود رانده بود. طولی نکشید که توانست تلاشهای خود برای وادار کردن من به کنترل او را با آرزوی سابقش مبنی بر اینکه ای کاش پدری حضور داشت تا اشتیاق اُدیپی شدیدی که نسبت به مادرش داشته را کنترل کند مرتبط سازد. او همچنین اعتقاد راسخی به این داشت که مادرش نسبت به او بیتفاوت بوده است. او موارد متعددی را به یاد میآورد که در خانه خودسریهایی[۴۵] میکرد تا واکنش مادرش را برانگیزد. در نوجوانی، شبها مست به خانه میآمد و مادرش را بیدار میکرد تا مطمئن شود که او از مشروب نوشیدن فرزندش آگاه است. او احساس میکرد که حتی چنین تلاشهای جدی و چشمگیر نیز اغلب ناموفق بودهاند و در زندگی به گونهای رفتار میکرد که دیگران نمیتوانستند تحت تأثیر او قرار نگیرند.
در زمان پایان موفقیتآمیز جلسات او، بیمار مجدداً تنفر نسبت به من را تجربه کرد زیرا من او را از پایان دادن به جلسات منع نکرده بودم. او متوجه شد تنها راهی که میتوانست مراقبت دیگران را تجربه کند، تلاش آنها برای کنترل او بود. اگر من او را از پایان دادن [به جلسات] منصرف نمیکردم، بدیهی بود که به او اهمیت نمیدادم. او متوجه شد که نفرت او احساس غم و اندوهش به خاطر احتمال از دست دادن مرا میپوشاند. او در ماههای آخر تحلیل تلاشهای جبرانی زیادی انجام داد و گفت که به خاطر حرفهایی که به من زده و به خاطر رفتاری که با من کرده بود خجالتزده است. او همچنین توانست به من بگوید که این تحلیل به او اجازه داده است که بزرگ شود و علاوه بر نفرت، قدردانی را نیز تجربه کند.
مباحثه
در کار خود با آقای اچ، اغلب به توصیهای فکر میکردم که زمانی شنیده بودم در مورد اینکه هنگام مواجهه با خرس گریزلی عصبانی در بیابان چه باید کرد. بر اساس افسانههای صحرا، آدم نباید خرس را در حالت حملهی متقابلی که برای بیرون راندن او طراحی شده است عصبانی کند و همچنین نباید از ترس از خرس فرار کند. اگر آدم صرفاً سرجایش بایستد، خرس معمولاً تهدید حمله خود را رها میکند و به جای دیگری میرود. با اینکه من تا به حال این شانس را داشتهام که از هر موقعیتی که در آن مجبور باشم صحت آن توصیه را آزمایش کنم اجتناب ورزم، اما به نظرم میتوان به مشکلات تکنیکی مدیریت نفرت انتقالی به روشی مشابه فکر کرد. هم اینکه نباید تسلیم وسوسهی حملهی متقابل و هم [نباید] تسلیم میل به عقبنشینی و کنارهگیری بدون درگیری شد. در عوض، شخص باید یک اُبژهی بادوام باشد که موضع خود را حفظ کند و سعی کند آنچه را که در حال فرافکنی است در برگرفته و درک کند.
حفظ این استراتژی دشوار است، زیرا احساسات قدرتمند نفرت، به واسطه ماهیتی که دارند فرد را به جای تفکر به عمل وادار میکنند (هیمن، ۱۹۵۰). کنش انتخاب شده ممکن است شامل استفاده از تفسیر به عنوان یک سلاح حملهی متقابل باشد، تلاشی برای نشاندن بیمار سرجای خود یا سرکوب خصومت او. چنین تفاسیری همچنین اغلب تلاشی برای خالی کردن بازنمایی فرافکنی شدهی یک خود یا اُبژه منفور بر روانکاو هستند. با اینحال، معمولاً بازگرداندن پیش از موعد قسمتهای فرافکنی شده بیمار از طریق تفسیر، خطای تکنیکی است. بیماری مانند مورد آقای اچ، باید بازنمایی اُبژه یا خود منفور در روانکاو را حفظ کند زیرا قادر به یکپارچهسازی آن در درون خود نیست. از این گذشته، اگر روانکاو نتواند نقش انتقالی که به او واگذار شده است را به دلیل ماهیت ناخوشایند درونفکنیِ فرافکنی شده تحمل کند، چگونه میتواند معقولانه انتظار داشته باشد که بیمار آن را تحمل کند؟ سیرلز (۱۹۸۶) هشدار داد که وقتی روانکاو سعی میکند از طریق تفسیر زودهنگام، درونفکنی را به بیمار بازگرداند، تلویحاً هرگونه مبنایی در واقعیت برای درک انتقالی بیمار از روانکاو را انکار میکند. گویی روانکاو دارد به بیمار میگوید: «تنفر فقط در وجود توست، نه من».
دلایل قانع کننده دیگری برای اجتناب از تفسیر زودهنگام جنبههای فرافکنی شدهی بیمار وجود دارد. روانکاو تنها در صورتی مطالب فرافکنی شده بیمار را به همان شکلی که تحویل داده شده برخواهد گرداند که با آن مطالب روبرو شده باشد و آنها را در معرض فرایند متابولیزهسازی[۴۶] و سمزدایی[۴۷] دربرگیرندگی قرار داده باشد (بیون، ۱۹۶۲). در افراطیترین شکل خود، این نوع برونکنشنمایی انتقال متقابل ممکن است به اندازه مورد درمانگر جوان توصیف شده توسط آلتشول (۱۹۷۹) که از بیمار مرزی خود چنان خشمگین شد که با تلفن فریاد زد «ازت متنفرم» دراماتیک باشد. با اینکه چنین فورانهای «سایکوزِ انتقال متقابل[۴۸]» توسط یک رواندرمانگر ممکن است غیرمعمول به نظر برسد، اما من آنها را بهطور منظم در میان کارکنان بیمارستانی که درگیر درمان بیماران مرزی بستری در بیمارستان هستند مشاهده کردهام. در چنین مواردی، درمانگر تحت تاثیر فرافکنی بیمار قرار گرفته و ناتوانی بیمار در یکپارچهسازی المانهای خوب و بد خود و اُبژه در پزشک مجدداً ایجاد میشود (آلتشول، ۱۹۷۹). در لحظهای که انتقال متقابل برونکنشنمایی میشود، روانکاو نیز مانند بیمار، کنش را – [یعنی] بیرون راندن یا تخریب «اُبژه بد» را- تنها راه حل برای احساسات غیرقابل تحمل نفرت درون میبیند.
نفرت من از آقای اچ و آرزویم که او قبل از وقفه دو هفتهای تحلیل را رها کند، بازآفرینی دنیای پاره اُبژهی بیمار در ذهن من بود. به نظر میرسید که خلاص شدن از دست بیمار تنها راه حل برای وضعیت درونی زجر کشیدهام بود. مداخلات من به ویژه در آن مرحله از تحلیل مؤثر نبودند، و این برداشت بیمار که من از او متنفرم و در کنترل او مشکل دارم، تا حدی رنگ واقعیت داشت. همانطور که گورنی (۱۹۷۹) اشاره کرده است، زمانی که تمام تلاش بیمار تبدیل روانکاو به یک اُبژهی بد است، ممکن است یک فرسایش واقعی در صلاحیت تکنیکی روانکاو رخ دهد، زیرا او با «بد» شدن در انتخاب مداخلات و زمانبندی آنها به شیوهای پاسخگو به نقش[۴۹] واکنش نشان میدهد. هم ایگوی کار تحلیلی (فلمینگ، ۱۹۶۱) و هم شکاف ضروری بین جنبههای مشاهدهای و تجربهایِ ایگوی روانکاو (کریس، ۱۹۵۶) توسط فرآیند همانندسازی فرافکنانه قدرتمندی که با شکل بدخیم نفرت انتقالی همراه است در معرض خطر قرار میگیرند. خوشبختانه، کار خود تحلیلیام و وقفه واقعی در تحلیل، فاصله لازم برای بازگشت به مسیر با آقای اچ را به من داد.
این ملاحظات ما را به دو نکته اساسی در این بحث میرساند. اولین مورد این است که این تنها بیمار نیست که بین موضعهای پارانوئید-اسکیزوئید و افسردهوار در نوسان است. در کشاکش همانندسازی فرافکنانه، خود روانکاو [نیز] مستعد از دست دادن حس خود از فضای تحلیلی است، چراکه او احساس میکند که در حال فروپاشی به یک حالت پارانوئید-اسکیزوئید از تجربه است که در آن به نظر میرسد کنش نسنجیده و غیرعاقلانه[۵۰] تنها راه بقا است. نکته دوم این است که کار تفسیری تنها زمانی مؤثر خواهد بود که بیمار و روانکاو هر دو در یک فضای تحلیلی همزیستی داشته باشند، یعنی هر دو در حالتی عمل کنند که در آن فاصله انعکاسی[۵۱]، اتحاد درمانی و ایجاد یک واقعیت روانی مستقل از ادراک رویدادهای خارجی امکانپذیر است. از این دو نکته مهم به این نتیجه میرسیم که تحلیل نفرت انتقالی بدخیم در بیماران مرزی شامل دورههای طولانی دربرگیرندگی میشود که به تدریج امکان تفسیر را با فرکانسی که توسط همگرایی[۵۲] فضای تحلیلی در بیمار و روانکاو تعیین میشود فراهم میکند. مورد آقای اچ را میتوان برای توضیح این موضوع استفاده کرد که نقش روانکاو بسته به این که فعالیتهای او اساساً تفسیری هستند یا اینکه ماهیت دربرگیرندگی دارند، چقدر تغییر میکند.
دربرگیرندگی
نویسندگان متعددی (بویر، ۱۹۸۶،۱۹۸۹)، (بوئی و آدلر، ۱۹۸۲)؛ (کارپی، ۱۹۸۹)؛ (چسیک، ۱۹۷۷)؛ (اپشتاین، ۱۹۷۹)؛ (گابارد، ۱۹۸۹)؛ (جیواچینی، ۱۹۷۵)؛ (گراتستین، ۱۹۸۲)؛ (لیتیل، ۱۹۶۶)؛ (سیرلز، ۱۹۸۶)؛ (شربی، ۱۹۸۹) بر محوریت دربرگیرندگی[۵۳] در درمان بیماران مرزی تمرکز کردهاند. اجماع گستردهای در میان این نویسندگان وجود دارد که (۱) زمانی که بیمار مرزی احساسات منفی شدیدی نسبت به روانکاو داشته باشد، تفسیرهای شفاهی با گوش ناشنوا مواجه خواهد شد، (۲) پیش از آنکه بیمار مرزی قادر باشد مداخلات تفسیری را بپذیرد مجموعهی جدیدی از تجربیات با یک اُبژه جدید ضروری است، و (۳) نقش سنتی روانکاو به عنوان یک ناظر خنثی که تفاسیر گاه به گاه را از موضع توجه موقوف[۵۴] یکسانی ارائه میدهد، توصیف مناسبی از الزامات درمان تحلیلی بیماران مرزی نیست.
این اشتباه است که دربرگیرندگی را از نظر پتانسیل درمانی آن پایینتر از تفسیر بدانیم. [دربرگیرندگی] یک عنصر بسیار مهم در همانندسازی فرافکنانه است، که روش اصلی ارتباط در حالت پارانوئید -اسکیزوئید و [همچنین] روش اصلی است که بواسطهی آن بازنماییهای خود و اُبژه اصلاح میشوند (گابارد، 1989a)، (گراتستین، ۱۹۸۱) (آگدن، ۱۹۸۶). از طریق فرآیندهای متابولیسم و سمزدایی (بیون، ۱۹۶۲) (بویر، ۱۹۸۶)، فرافکنیهای بیمار به گونهای اصلاح و دگرگون میشوند که بیمار میتواند با سهولت بیشتری آنها را مجدداً درونفکنی نماید. با درونفکنی مجدد اُبژهی درونی اصلاح شده توسط بیمار، بازنمایی خود مربوطه به طور مشابه همگام با تغییرات اُبژهی درونی اصلاح میشود.
دربرگیرندگی را نباید با نوعی سکون منفعلانه یکی دانست (روزنفلد، ۱۹۸۷). همچنین نباید به عنوان تحمل مازوخیستیک حملات تحقیرآمیز بیمار شناخته شود (آگدن، ۱۹۸۲). این [دربرگیرندگی] شامل پردازشی بیصدا است، اما همچنین نیازمند شفافسازی شفاهی آنچه که در درون بیمار میگذرد و آنچه در زوج روانکاو-بیمار رخ میدهد است. به علاوه دربرگیرندگی شامل یکسری فرآیندهای دیگر است (گابارد، 1989b)، از جمله همانندسازی حالات احساسی در روانکاو، تشخیص روابط اُبژهای درونی بیمار بر اساس نحوه اجرای آنها در زوج تحلیلی از طریق همانندسازی فرافکنانه، فرآیند خود تحلیلی مداوم که به دنبال مشخص کردن سهم خود روانکاو در کلنجار رفتن با بیمار است، جستجوی تداعی گرایانهای برای پیوندهای میان جنبههای نامتشابه فرافکنی شدهی بیمار و تفسیر آرام آنچه در درون بیمار میگذرد به منظور آمادگی برای تفسیر کلامی متعاقب آن.
همانطور که در درمان آقای اچ توضیح داده شد، بخشی از وظیفه روانکاو این است که تمهیدات دفاعی خود را ردیابی کند، چراکه او به دنبال اجتناب از تنفر از بیمار است. نفرت در بیمار، نفرت را در روانکاو برمیانگیزد (اپشتاین، ۱۹۷۷)، اما همچنین تمایل به ایجاد انکار نفرت دارد. آنطور که وینیکات (۱۹۴۹) تاکید میکند، روانکاو نباید انکار کند که نفرت در واقع در درون او وجود دارد و واقعاً از بیمار متنفر است. بیمار تنها زمانی قادر به تحمل نفرت خود خواهد بود که روانکاو بتواند از او متنفر باشد. در این رابطه برخوردهای طعنهآمیز من با آقای اچ که من آنها را به عنوان «اشتباهات» مرتبط با انتقال متقابل درنظر میگرفتم، ممکن است به نوعی برای بیمار مفید بوده باشد. در مباحثههای بالینی، این سوال غالباً مطرح میشود که آیا یک روانکاو میتواند بیماری را که دوست ندارد درمان کند یا خیر. یک سوال مرتبطتر در مورد بیماران مرزی منفور این است که آیا روانکاو میتواند بیماری را که از او متنفر نیست، درمان کند یا خیر. اپشتاین (۱۹۷۷) خاطرنشان کرد که متداولترین خطا برای روانکاو این است که با تلاش برای «همهجوره خوب بودن» به فرافکنیهای نفرت واکنش نشان دهد. این امر بیمار را از حالت تدافعی اولیهی خود [یعنی] انکار فرافکنانهی نفرت و مشاهده آن در روانکاو به جای خود محروم میکند.
یکی دیگر از گرایشات دفاعی که باید در طول فرآیند دربرگیرندگی مورد بررسی قرار گیرد، وسوسهی تبانی کردن با دوپارهسازیهای بیمار از طریق تمرکز صرف بر جنبههای خوب یا دوست داشتنی بیمار است (کرنبرگ، ۱۹۸۴). همانطور که در درمان آقای اچ توضیح داده شد، یکی از انواع این حالت تدافعی، تشویق جابهجایی نفرت با یکی از شخصیتهای فرا انتقالی[۵۵] است تا روانکاو بتواند یک اتحاد درمانی مبتنی بر بیرون راندن نفرت و بدی از رابطه روانکاو و بیمار را ایجاد نماید.
یک نقطه عطف مهم در تحلیل آقای اچ کشف این موضوع بود که تلقی او از من به عنوان یک شخصیت تنبیهی که بر اِعمال کنترل مطلق بر او سرمایهگذاری کرده است، کاملاً تحریف خودش نبود. برعکس، با آرزوهای واقعی که من در وجودم برای کنترل او داشتم تشدید شده بود. یکی دیگر از عملیات دفاعی که نیاز به نظارت در طول فرآیند دربرگیرندگی دارد، تمایل روانکاو به این است که طوری رفتار کند که گویی ادراک بیمار کاملاً یک تحریف است، که منجر به سلب[۵۶] تمام مسئولیتها و فرافکنی ویژگیهایی نزد بیمار میشود که در واقع در روانکاو نیز وجود دارد. در این زمینه، سیرلز (۱۹۸۶) این اظهارات را داشته است:
-ضروری است که روانکاو نزد خود اعتراف کند که حتی شدیدترین آسیبشناسی روانی بیمار در عملکرد شخصیتی واقعی او، یک مشابه و همتایی دارد که در مقایسه شاید نسبتاً کوچک باشد اما به هیچوجه بیاهمیت نیست. برای مثال، اگر ندانسته و سهوا بخواهیم از بیمار مرزی به عنوان ظرفی برای ناخواستهترین مؤلفههای شخصیتی خودمان استفاده کنیم و اساساً او را ملزم کنیم تا بار کل آسیبشناسی روانی شدید را در کل رابطه به دوش بکشد نمیتوانیم به او کمک کنیم تا خوب شود. (ص۲۲)
روانکاو باید روی خط باریکی میان بر باد دادن بیمار با نفرت خود و انکار وجود آن راه برود. پس از اینکه نفرت و خشم بواسطهی فرآیند دربرگیرندگی پردازش و متابولیزه شدند، میتوان آنها را به گونهای سازندهتر که برای بیمار مفید باشد بیان کرد (اپشتاین، ۱۹۷۷)؛ (سیرلز، ۱۹۸۶)؛ (شربی، ۱۹۸۹). علاوه بر این، تحمل احساسات شدید به خودی خود ممکن است باعث تغییر در بیمار شود (کارپی، ۱۹۸۹).
در طی ماههای قبل از وقفه ی دو هفتهای در تحلیل آقای اچ، بیمار شاهد تلاشهای بی شمار من برای حفظ یک وضعیت تحلیلی در زمینه استفاده او از من به عنوان «توالت» برای قسمتهای غیرقابل قبولش بود. تلاشهای من در برونکنشنمایی جزئی از طریق اظهار نظرهای کنایه آمیز دورهای، با کنارهگیری در سکوتهای سرد و بیمیلی ناشی از احساس گناه من برای تغییر اجباری زمانبندی که من از ترس اینکه مبادا احساسات پرخاشگرانهام فاش شود پیشنهاد کرده بودم، و از طریق تلاش برای پشت سر گذاشتن نفرتم با در نظر گرفتن یک موضع مقدس در برابر بیمار آشکار شد. همانطور که کارپی (۱۹۸۹) اشاره کرد، [زمانیکه] بیمار تلاشهای روانکاوش برای کنار آمدن با احساساتی که از نظر بیمار غیر قابل تحمل تلقی میشود را مشاهده میکند، باعث میشود که این احساسات برای درونفکنی مجدد تا حدودی قابل تحملتر و قابل دسترستر شوند. همانندسازی فرافکنانه به صورت تلاشی برای از بین بردن پیوندهای میان بیمار و احساسات او راهاندازی میشود زیرا این احساسات غیر قابل تحمل هستند. مشاهدهی ظرفیت روانکاو برای تحمل همان احساسات، پیوندها را احیا میکند. برای مثال، آقای اچ شروع به «مال خود کردن مجدد[۵۷]» برخی از احساساتی کرد که در من مشاهده میکرد و اینطور اظهار نظر کرد که: «من سعی میکنم تو را طعمهای کنم که ویژگیهای من را بپذیری. متنفرم از اینکه تو آرام هستی، پس باید آن را دوباره به خودم برگردانم».
یکی دیگر از جنبههای دربرگیرندگی پیامی است که به بیمار مخابره میشود مبنی بر اینکه روانکاو یک اُبژهی بادوام و پایدار است که در اثر حملات بیمار از بین نمیرود. وینیکات (۱۹۶۸) احساس میکرد که بقای روانکاو در مقابل حملات مخرب بیمار مرزی یک عنصر حیاتی در کمک به بیمار برای استفاده از روانکاو به عنوان یک شخصیتِ واقعیِ بیرونیِ خارج از کنترل همهتوانی بیمار است. او با تشبیه رشدی در این زمینه خاطرنشان کرد که مادر باید از حملات بدوی نوزاد جان سالم به در ببرد تا کودک به رشد و بلوغ خود ادامه دهد. وینیکات تاکید داشت که در هر دو موقعیت، بقا به معنای پرهیز از عمل تلافیجویانه است و به طور خاص نسبت به استفاده از تفسیر در بحبوحهی حملات بیمار هشدار میداد. او مداخلات تفسیری را در چنین شرایطی خطرناک میدانست و پیشنهاد میکرد که روانکاو بهتر است صبر کند تا مرحلهی غیرسازنده و مخرب به پایان برسد تا در آن نقطه روانکاو بتواند با بیمار درباره آنچه در طول حملات رخ داده است صحبت کند.
برای پرداختن به بدویترین مسائل انتقال، اغلب باید با بیمار تا مرز ناامیدی رفت، جایی که آدم از خودش میپرسد آیا میتواند ادامه دهد یا نه و آیا به عنوان یک روانکاو مؤثر است یا خیر. همانطور که مورد آقای اچ نشان میدهد، دستاورد اساسی تنها پس از این که من به جایی رسیدم که آرزو کردم بیمار دیگر جلسات را ادامه ندهد، اتفاق افتاد. برد (۱۹۷۲) درمورد انتقالات مخرب[۵۸] خاطرنشان کرد: «طبق فرض من، این زمان تاریک و شوم، هنگامیکه بیمار و روانکاو هردو آماده هستند تا آن را ترک کنند، شاید تنها نوع انتقالی است که در آن مخربترین تکانههای بیمار میتواند قابلیت تحلیل داشته باشد (ص۲۹۶)».
در نهایت، از آنجایی که روانکاو دربرگیرندهی احساسات بسیاری است که در درون بیمار و درون خود او ایجاد میشوند، او شروع به آگاهی از کارکردهای چندگانهی نفرت در انتقال میکند. درست همانطور که انتقال اروتیزهشده ممکن است پرخاشگری زیاد نسبت به روانکاو را پنهان کند، انتقالهای نفرتآلود نیز ممکن است اشتیاق به عشق و پذیرش را پنهان نماید. آقای اچ بالاخره توانست فاش کند که وابستگی شدیدی به من پیدا کرده و مایل بوده تا از طریق نفرت خود نوعی ارتباط را با من حفظ کند.
بولاس (۱۹۸۷) اصطلاح نفرت دوست داشتنی[۵۹] را برای توصیف «وضعیتی که در آن فرد با حفظ یک سرمایهگذاری[۶۰] منفی پرشور، یک رابطه را حفظ میکند» ابداع کرده است (ص ۱۱۸). در بیمارانی که این شکل از نفرت وجود دارد، نفرت منافاتی با عشق ندارد، بلکه جایگزینی برای آن محسوب میشود. برای مثال، آقای اچ با وحشت از بیتفاوتی زندگی میکرد، نوعی عدم پاسخگویی[۶۱] که او با مادرش تجربه کرده بود. او فقط از طریق نفرت میتوانست اُبژههای موجود در محیط خود را به درگیری مشتاقانه با خود وادار کند. [و] تنها پس از آن بود که او احساس زنده بودن و اتصال و پیوستگی میکرد. کارکردهای دیگر نفرت نیز در تحلیل آقای اچ آشکار شدند، از جمله تأثیر سازماندهی آن بر حس هویت بیشکل او[۶۲]، نقش آن در دفاع در مقابل غم و اندوه و عملکرد دفاعی آن در جهت مقابله با رشک. بسیاری از این کارکردها که به هنگام دربرگیرندگی به صورت ذهنی مورد توجه قرار می گیرند میتواند متعاقباً تفسیر شوند.
تفسیر
به تعویق انداختن تفسیر در تحلیل بیمار مرزی منفور به دلایل متعددی ضروری است. اول و مهمتر از همه، بعید است که بیمار قادر به استفاده از تفسیر در اوایل تحلیل باشد. زیرگروه بیماران مرزی مورد بحث در این تعامل، برونیکنندههایی[۶۳] هستند که همه مشکلات خود را ناشی از تأثیرات بدخواهانهی بیرونی میدانند. بنابراین، تفاسیر به عنوان تأییدی بر این موضوع تجربه میشوند که روانکاو مانند همه افراد دیگر است، فرد آزارگری[۶۴] که در تلاش برای حمله به بیمار یا قربانی کردنش است.
روانکاو نیز به دلایل مربوط به خود باید پیش از تفسیر منتظر بماند. ضروری است که او درک اولیهای از انتقال متقابل خود داشته باشد و فرافکنیهای بیمار را به اندازه کافی پردازش کند تا بتواند فضای تحلیلی خود را بازیابی نماید. تنها در این صورت است که مداخلات او میتواند درمانی باشد. بولاس (۱۹۹۰) به درستی اشاره کرده است:
-و از آنجایی که برخی از بیماران سایکوتیک باعث و بانی واپسروی در روانکاو هستند نه در خود، روانکاوان دورههای واپسروی را تحمل میکنند که بواسطهی مرور زمان، صبر و کار تأملی از آن بهبود مییابند. وقتی چنین است، بینش تحلیلی و تفسیر در وهله اول برای روانکاو که در ابتدا اوست که حالش بهتر میشود، خاصیت درمانی دارد (ص۳۵۲).
هنگامی که روانکاو این امر خود درمانی را انجام داد، باید صبورانه منتظر سیگنالی از طرف بیمار بماند مبنی بر اینکه آماده تفسیر است. این آمادگی با شواهدی از ایجاد حس «من بودن[۶۵]»، جایی که یک سوژه میانجی حضور دارد، یعنی مشاهده کنندهای که احساسات و افکار را بهجای ادراکات حقیقی غیرقابل انکار[۶۶]، به عنوان آثار درون روانی[۶۷] میبیند نشان داده میشود (آگدن، ۱۹۸۶).
زمانی که آقای اچ نظراتی مانند «متنفرم از اینکه نمیتوانم تو را برانگیخته کنم تا به خشم من واکنش نشان دهی» یا «سعی میکنم تو را طعمه کنم تا خصوصیات من را بپذیری» را ابراز میکرد، به نوعی باز شدن فضای تحلیلی را نشان میداد. او داشت به طور نمادین به آنچه در رابطهی روانکاو و بیمار رخ میداد فکر میکرد، یعنی در حال تمییز دادن بین نماد[۶۸] و نمادپردازی[۶۹] بود. هنگامی که او آشکارا ابراز نگرانی کرد که ممکن است من را دیوانه کند، به وضوح به موضع افسردهوار و اضطراب مرتبط با آن که ممکن است به کسی آسیب برساند که برایش مهم بود رسیده بود. او شروع کرده بود به فکر کردن درباره اینکه با من چه کرده، مشابه صحنه اوج فیلم ترسناک کلاسیک ویلیام فریدکین، به نام جنگیر[۷۰] محصول سال ۱۹۷۴، در صحنهای که آن جنی که دختر بچه را تسخیر کرده او را رها کرده و وارد روانپزشک-کشیش میشود و او را به سمت سقوط و مرگ سوق میدهد. آقای اچ احساس میکرد که فقط به قیمت دیوانه کردن من میتواند بر «دیوانگی[۷۱]» خود غلبه کند. کارپی (۱۹۸۹) که او نیز طرفدار به تعویق انداختن تفسیر است، خاطرنشان کرد که بیمار تنها زمانی قادر به استفاده از تفسیر است که بتواند ویژگیهایی از خود را در روانکاو تشخیص دهد.
هنگامی که جنبه دوپاره شده و مجزای احساسات خود دربرگیرندگی[۷۲] عشق و نگرانی بیمار در نهایت آشکار میشود، وظیفهی روانکاو این است که بخشهای جدا شده را از طریق تفسیر دوباره به هم وصل کند (گابارد، ۱۹۸۹ a) (کرنبرگ، ۱۹۸۴). برای مثال من به آقای اچ گفتم که نفرت او با احساس نگرانی نسبت به من همراه است. تلفیق جنبههای عشق و نفرت خود در ابتدا تهدیدآمیز خواهد بود و بیمار کماکان به نفرت برمیگردد. مقاومت در برابر یکپارچگی یا به همین ترتیب، تغییر از هر نوعی میتواند به عوامل متعددی مرتبط باشد:
- تحقیر دیگران مانع از آگاهی بیمار از احساس دردناک رشک میشود.
- امتناع از پیوند دادن بازنماییهای مثبتتر با بازنماییهای منفی و سرشار از نفرت، از آلوده شدن و تخریب جنبههای محبتآمیز خود و اُبژه، بواسطهی تاثیراتی که نفرت دارد جلوگیری میکند. پیوند با اُبژههای خوب در محیط و همچنین پیوندهای درونی میان بازنمایی خود خوب و بد و میان بازنمایی اُبژه خوب و بد مورد حمله فراگیر قرار میگیرند (بیون، ۱۹۵۹) ، (گرینبرگ، ۱۹۷۷) ، (گراتستین، ۱۹۸۱).
- فانتزی انتقام ممکن است بزرگترین لذت برای بیمار باشد و دست برداشتن از نفرت ممکن است از دست دادن فانتزی انتقام را به همراه داشته باشد.
- همانطور که در بالا اشاره شد، هویت بیمار ممکن است حول نفرت سازماندهی شود و اصلاح بازنمایی خود متنفر یا بازنمایی اُبژهی منفور اغلب به عنوان شکلی از نابودی[۷۳] تجربه میشود.
- بیمار ممکن است با نفرت داشتن حس معنا را حفظ کند و تغییر ممکن است باعث شود بیمار با احساس زندگی در یک حالت بیمعنا مواجه شود.
- یک رابطه تنفرآمیز بهتر از هیچی است و تغییر در روابط اُبژهای درونی بیمار ممکن است به عنوان از دست دادن هرگونه احساس ارتباط با اُبژههای درونی و بیرونی تجربه شود. از اینرو، مقاومت در برابر تغییر نیز ممکن است به عنوان اجتناب از اضطراب جدایی درک شود.
برخی یا همه این عوامل مقاومت ممکن است در طول دورههای دربرگیرندگی مورد توجه قرار گرفته باشند. مشاهدات مربوط به زمان دربرگیرندگی نفرت، ممکن است بعدها از طریق تفسیر مطرح شوند زیرا بیمار میتواند وجود عوامل ناآگاه را تایید نماید. در مورد آقای اچ، من توانستم به او کمک کنم تا نقش نفرت را در اجتناب از احساس رها شدن و از دست دادن ببیند. کارکرد نفرت در کاهش رشک نیز ممکن است تفسیر شود، اما با احتیاط. غالباً چنین تفسیرهایی بهعنوان «حقیر شمردن» تجربه میشوند. روانکاو احتمالاً با تمرکز بر اینکه چگونه شرم و درد ناشی از رشک بیمار را از ابراز ظرفیت کامل خود برای عشق باز میدارد، پیشرفت بیشتری میکند (روزنفلد، ۱۹۸۷). اینکه بیمار احساس کند روانکاو او را همانطور که هست میپذیرد، در مقایسه با فعالیت تفسیری افراطی، ممکن است تاثیر بیشتری بر کاهش رشک داشته باشد.
با هر تفسیری که احساس عشق را با هستهی پر از نفرت بیمار پیوند میدهد، بیمار حس عاملیت ذهنی[۷۴] بیشتری به دست میآورد. شیوه متفاوتی از کار تحلیلی اکنون در نتیجه ورود بیمار به یک فضای تحلیلی و حفظ آن در اختیار بیمار است. به قول آگدن (۱۹۸۹) یکی از نتایج تحلیل این است که بیمار محتوای ذهنی ناآگاه را متفاوت تجربه میکند. با ادامه یافتن تلاشهای تفسیری در چنین لحظات دسترسی، بیمار شروع به احساس درک شدن میکند و روانکاو را فردی خواهد دید که قادر به نگرانی و همچنین نفرت است. شواهدی وجود دارد مبنی بر اینکه تفسیرهای انتقالی بهنگام ممکن است اتحاد درمانی در بیماران مرزی را تقویت نماید (گابارد و همکاران، ۱۹۸۸). هر مداخله راه را برای مداخله بعدی هموار میکند زیرا اتحاد درمانی با درک بیمار مبنی بر این که روانکاو یک همکار قابل اعتماد است که اهداف مشترکی با بیمار را دنبال میکند تقویت میشود.
هدف از پایان دادن به این زیر گروه از بیماران مرزی، نه ریشه کن کردن نفرت آنها بلکه فقط تعدیل آن با عشق است. در پایان تحلیل آقای اچ، او همچنان از من متنفر بود و این را به من گفت. از من متنفر بود که اجازه دادم بزرگ شود و برود. اما او همچنین به من گفت که من اولین کسی بودم که واقعاً به حرفهای او گوش دادم و این که دلش برای من تنگ خواهد شد. من هم نسبت به او احساس نفرت داشتم و با رفتنش راحت شدم. با این حال بسیاری از احساسات دیگر نیز داشتم. من نیز دلم برای او تنگ خواهد شد.
خلاصه
نفرت انتقالی یک مانع بزرگ برای کار تحلیلی مؤثر با بیماران مرزی است. در زیرگروهی از این بیماران، روانکاو چنان بیامان مورد تنفر قرار میگیرد که به نظر میرسد به تفسیر پاسخ نمیدهد. همانندسازی فرافکنانه مداوم جنبههای منفور دنیای درونی بیمار ممکن است توانایی روانکاو برای حفظ وضعیت تحلیلیاش را از بین ببرد و به اشکال مختلف برونکنشنمایی انتقال متقابل منجر شود. یک دوره متمادی از دربرگیرندگی هم برای بیمار و هم برای روانکاو لازم است قبل از این که آنها احتمالاً در یک «فضای تحلیلی» که در آن تفسیر مؤثر خواهد بود، همسان شوند.
تصویر: DANTE AND VIRGIL IN HELL |
این مقاله با عنوان «Technical Approaches to Transference Hate in the Analysis of Borderline Patients» در نشریه بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسط نسترن سیف ترجمه و در تاریخ ۷ مرداد ۱۴۰۲ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Altruistic
[۲] Monolithic یکپارچه
[۳] Blum
[۴] Erotic شهوانی
[۵] Erotized شهوانی سازی شده
[۶] Ego-Dystonic
[۷] Observing ego
[۸] Ego-Syntonic
[۹] Caveat
[۱۰] Margaret Little
[۱۱] Rage غضب ، غیظ،از شدت خشم از کوره در رفتن
[۱۲] Vengeance
[۱۳] Resentment احساس تلخی، دشمنی و خصومت که بر اثر عاملی که توهین کننده یا آسیب زا تلقی میشود در فرد بوجود می آید
[۱۴] Object constancy
[۱۵] whole object
[۱۶] Ambivalently
[۱۷] Part-object
[۱۸] Envy
[۱۹] Potential space
[۲۰] Stand-in
[۲۱] Delusional
[۲۲] Being
[۲۳] non-existence
[۲۴] yin and yang
[۲۵] Disintegration
[۲۶] Sense of continuity
[۲۷] Acting-out
[۲۸] Self-mutilation
[۲۹] Bulimia پرخوری عصبی
[۳۰] I-ness من بودگی
[۳۱] Wrath
[۳۲] Alliance
[۳۳] Empathized درک کردن ( احساسات یا مشکلات ) کسی به علت تجربیات مشترک
[۳۴] Acting in
[۳۵] Non -analytic position
[۳۶] Contain
[۳۷] Counterattack
[۳۸] Disavow
[۳۹] Self-analytic
[۴۰] Work ego
[۴۱] Self -observation
[۴۲] Extra-transference برون انتقالی
[۴۳] Amorphous مبهم ، نا به سامانی ، فاقد شکل ثابت یا مشخص
[۴۴] Split-off
[۴۵] act up بازی درآوردن، مشکل ساز
[۴۶] Metabolizing
[۴۷] Detoxifying
[۴۸] Countertransference psychosis
[۴۹] Role responsive
[۵۰] Ill-advised
[۵۱] Reflective distance
[۵۲] Convergence توجه به یک نقطه یا یک مقصد مشترک،همسانی
[۵۳] Containment
[۵۴] Suspended به تعلیق در آمده ، ضبط شده
[۵۵] Extratransference
[۵۶] Disavowal
[۵۷] Re-own
[۵۸] destructive transferences
[۵۹] loving hate
[۶۰] Cathexis
[۶۱] Non-responsiveness
[۶۲] Amorphous sense of identity
[۶۳] Externalizers
[۶۴] Persecutor
[۶۵] I-ness
[۶۶] Incontrovertible
[۶۷] Intrapsychic creations
[۶۸] Symbol
[۶۹] Symbolized
[۷۰] The Exorcist
[۷۱] Madness
[۷۲] Self-containing
[۷۳] Annihilation
[۷۴] Subjective agency
- 1.ماهیت کنش درمانی روانکاوی
- 2.رویکردهای تکنیکی برای نفرت انتقالی در تحلیل بیماران مرزی
- 3.از فروید تا لکان: پرسشی در باب تکنیک
- 4.تعارض و نقص: اشارات تکنیکی آن
- 5.تفسیر بیمار-محور و روانکاو-محور
- 6.گوش دادن تحلیلی به عنوان کارکرد نگهدارندهی بخشهای ازهمگسستهی بیمار
- 7.چه بر سر رواننژندی آمد؟
- 8.«کالبد تهی»: مادر مرده، کودکِ مرده، تحلیلگرِ مرده
- 9.جوانب اخلاقی خودافشایی در رواندرمانی
- 10.تعامل مادر-کودک در دوران جدایی-تفرد
- 11.وقتی کلمات بیان نمیشوند: پلی فراتر از سکوت
- 12.وقتی تحلیلگر احمق میشود!
- 13.دربارهی موضع افسردهوار
- 14.مَکس ایتینگون
- 15.دربارهی موضع پارانوئید-اسکیزوئید
- 16.رفتار تسهیلکنندهی انتقالی
- 17.روانکاوی و فرهنگ
- 18.وقتی که بدن به تو خیانت میکند.
- 19.انیشتین، زمان و ناهشیار
- 20.پیرامون نژادپرستی | دوام آوردن در برابر نفرتورزی و مورد نفرت واقع شدن
- 21.رویاهای کودکی و تئاترهای درونی
- 22.معنای سکوت بیمار
- 23.مرزهای تحلیلی و فضای انتقالی
- 24.سکوت و صمیمیت
- 25.کارایی رواندرمانی تحلیلی