خیلی دیر: دوسوگرایی دربارهٔ مادرشدن، حق انتخاب و زمان
خیلی دیر: دوسوگرایی دربارهٔ مادرشدن، حق انتخاب و زمان
چکیده: این مقاله مجموعهای از فانتزیها و دفاعها را بررسی میکند که در برخی زنان فرزندآوری را به تعویق میاندازند. میل به تخریب رحم خود و رحم مادر به رفتارهایی میانجامد که حاملگی و باروری را مختل میکنند. این امیال و رفتارها همراه با باور ناهشیار به ایستا بودن زمان و برخی جریانات و باورهای فرهنگیموجب میشوند که تعارضات اصلی و درونروانی همچون انکار مادرانگی ، سن و زمان از نظر پنهان گردد. مادرانگی، حق انتخاب و زمان به ظاهر غیرمرتبط اند اما در واقع ارتباطی پیچیده میانشان برقرار است. و از آنجا که روانکاوی نیز مانند فرزندآوری مقید به واقعیت زمان است، این ارتباط تنها وقتی آشکار میگردد که برای زنی که میخواهد بچهدار شود، دیگر دیر شده است.
این مقاله نوع خاصی از مادرانگی را بررسی میکند که تولید مثل در آن مختل شده است. من در این مقاله توضیح میدهم که مجموعهای از فانتزیهای ناهشیار وجود دارند که باعث تضعیف و ناپایداری باروری و مادرانگی میگردند. این فانتزیها درباره رابطهٔ مادر، دختر و همشیرها هستند و خشمی مرگبار نسبت به خود و ابژه آنها را احاطه کرده است. من بعدها کشف کردم که این فانتزیها ممکن است در فردی که ایستا بودن زمان را تجربه میکند نیز وجود داشته باشد، با این که این دو ارتباطشان چندان بدیهی نیست. تا حدودی هم به همین دلیل است که زنانی که این فانتزیهای خاص را دارند ممکن است اندیشیدن درباره مادرشدن را به تعویق اندازند و یا نسبت به سن خود بیتوجه بمانند. من در این مقاله نشان میدهم که در زمانهٔ ما تعارضات درونی و فانتزیهایی که این زنان دربارهٔ فرزندآوری و نیز ایستا بودن زمان دارند با تغییرات خارجی مصادف میشود.
این تغییرات در زمینههای گوناگونی رخ دادهاند: نقشهای جنسیتی و الگوهای خانواده، این که فرهنگ مفاهیم مرتبط با زیستشناسی، پیری و زمان را چطور معنا میکند، و این که سن فرد در عالم واقع تا چه اندازه محدودیتهای زیستشناختی بر او اعمال میکند، همگی دستخوش دگرگونی شدهاند. وقتی دلایل درونی برای به تعویقاندختن فرزندآوری با دلایل بیرونی آن مواجه میشود، میل به بچهدار شدن درست زمانی به لحاظ روانی حل و فصل میگردد که دیگر خیلی دیر شده است. در این هنگام است که درمانگر التماسهای دردناکی را شاهد خواهد بود.
من در اینجا هم زنانی را بررسی کردهام که به دلایل فمینیستی یا شغلی مادرشدنشان را به تعویق انداختهاند اما بعد متوجه شدهاند که علیه ساعت زیستی باروریشان عمل کردهاند و هم زنانی را که فعالانهتر در روند باروری خود کارشکنی کردهاند. زمان در روان این زنان و نیز در روند پیشرفت رواندرمانیشان نقشی بسیار مهم ایفا میکند، به همین دلیل هم دیگر برای بچهدار شدنشان دیر شده بود. در من مقالهای ابتدایی مانند این و با تجربه بالینی محدودم تمایز آشکاری میان تجربه و درمانِ بدنِ مولد – یا دقیقتر بگویم امیال مرتبط با بدن و تعارضات مربوط به حاملگی و باروری از یک طرف، و تجربهٔ مادرانگی – حس مادرانه از خود، یا ارتباط با کودک – از طرف دیگر قائل نمیشوم. با این حال بر این باورم که جنس پدیدههای روانی مورد بحث من، هر دو اینها را در افراد مختلف بالینی به طرق خاص تحت تاثیر قرار خواهد داد. من اصطلاح افراد بالینی و فردیت بالینی را به کار میبرم که تاکید کنم که نحوه عمومیتدادن وهمگانیدیدن ما به مشاهده ما از افراد خاص و یکتا وابسته است}
در مورد بیمارانی که در اینجا مدنظرم هستند، هم آنان و هم من باید میپذیرفتیم که گرچه آنها اکنون تمایل زیادی به فرزندآوری دارند اما هیچوقت نخواهند توانست آن را عملی کنند. ما همچنین باید میپذیرفتیم که این بچهدارنشدن به دلیل واقعیات روانی آنان و نیز رفتارهایی است که از این واقعیات نشات میگیرند. نقش ما به عنوان روانتحلیلگر این است که رنج روانی بیماران را تسکین داده و آنان را تشویق کنیم که خود را درک کنند و بپذیرند. با این وجود ما اغلب آن دسته از گزارشهای موردی را جذاب مییابیم که پایانی همچون افسانههای پریان دارند: «در پایان درمان خانم الف توانست از کارش لذت ببرد، به ارتباط جنسی با شوهرش راغب گردد و حامله شود». یک جنبه مهم این موضوع آن است که در رابطه با زنان مورد بحث، پایانی چنین افسانهگون نمیتواند رخ دهد زیرا ساعت زیستی در این زنان به امکان فرزندآوریشان پایان میدهد. اما تجربه من نشان داده که برای این زنان بسیار دشوار است که احساس گناه خود را تسکین دهند و خود را سرزنش نکنند. بنابراین چالشی که با آن مواجهیم این است که به فرد کمک کنیم بر این حس که در مورد مادرنشدنش مقصر است و در این فرایند نه تنها به خود، بلکه به دیگران نیز آسیب رسانده غلبه کند. چه بسا اگر روانتحلیلگر زنی با هویت مادرانه قوی باشد که عمیقا معتقد است، هیچ چیز جای مادرانگی را نمیگیرد (اشارهام به خودم است)، با احساسات شدید انتقال متقابل نیز مواجه شود: وقتی بیمار معتقد است که در موقعیت او از برخی لحاظ چیزی قطعی و جبرانناپذیر وجود دارد، سخت است با او موافق نباشیم.
مشاهدات بالینی من در اینجا بر کارهای نظری قبلیام استوارند. من در مقالهٔ بازتولید مادرانگی (۱۹۷۸) استدلال کردم که در زنان، مادرانگی نوعا از طریق ابژههای درونی و خصوصا لایههای اودیپی و پیشاودیپی رابطه مادر و دختر تولید و بازتولید میشود. در مقاله قدرت احساسات (۱۹۹۹) ابراز داشتهام که فیلترهای فرهنگی برونفکنی و درونفکنیشده همواره بخشی جداییناپذیر از جنسیت روانشناختی هستند و در ایجاد آن دخیلند. با این که امور درونروانی و فرهنگی به عنوان مقولههای نظری از هم قابل تفکیک اند، اما در واقعیت بالینی که زیسته و یکتا است، نمیتوان بین آنها تفکیک قائل شد. من همچنین در این مقالات اخیر ابراز داشتهام که آن دسته از عواطف و فانتزیهایی که ظاهرا با جنسیت ذهنی ارتباط مستقیمی ندارند، به طور منحصر به فردی به جنسیت جان میبخشند. در آنچه در ادامه خواهید خواند نشان میدهم که مفاهیم بدن و فرهنگ هر دو متاثر از ساختارهای روانی مادر-دختر هستند و پدیدهٔ روانی خاصی مانند تجربهٔ ذهنی زمان که ظاهرا با جنسیت مرتبط نیست میتواند تجربیات جنسیتیای چون مادرانگی یا تجربه نکردن آن را به طور مستقیم تحت تاثیر قرار دهد. از آنجا که خود من نیز در حین انجام این درمانها و یا پس از آن به این روابط پیبردم، شایسته است که تاثیرات پدیدههای غیرجسیتی بر جنسیت را به لحاظ بالینی مورد توجه قرار دهیم.
و در پایان، این مقاله به مشکلات موجود در آثار اولیه روانتحلیلگران فمینیست مانند مقاله «بازتولید مادرانگی» میپردازد. این اثر چه در دهه ۱۹۷۰ میلادی و چه امروز هنجارهای روانکاوانه و فرهنگی درباره زنانگی و از جمله مادرانگی را به نحوی درخور به چالش میکشد، هنجارهایی که در کلیگوییها و جهانینگریها درباره پیامدهای ناگزیر زن بودن ریشه دارند. با این حال در فرآیند این چالش، اهمیت بدن و تجربه روانی-زیستی برای جنسیت به اشتباه و به نحوی ناشایست انکار شد. همانگونه که من در آثار بعدی خود (۱۹۹۹) تصدیق کردهام، برخی اشکال و موقعیتهای مرتبط با بدن، دستگاه تناسلی و تولید مثل، عموما مستلزم پیچیدگی روانی هستند، حتی اگر این پیچیدگی روانی به لحاظ بالینی منحصر به فرد باشد. مقاله حاضر به طور خاص این گفته مرا اثبات میکند که «مفهوم مادرانگی زیستی، خود به ویژه به لحاظ درونروانی تا حدی توسط دنیای روانی مادر-دختر و تصویر بدنی آن شکل گرفته است….بارداری، زایمان و احساس میل به تولید مثل همگی تحت تاثیر تصویر درونروانی و بین ذهنی از مادرانگی هستند» (ص.۱۴، چادورو، ۱۹۹۹). در زنان مورد بحث در مقاله حاضر، به رحم مادر، رحم خود و فرصتهای زایشی خود حملاتی درونروانی و چندجانبه صورت میگیرد. با بررسی تجربه درونی و روابط ابژهای مادرانگی و دشواریهای مرتبط با آن «میتوانیم از تجربهای زیستی، تصویری به دست آوریم که به لحاظ روانشناختی دقیقتر و صحیحتر است» (ص. ۱۴).
مادرانگی در نظریه روانتحلیلی
بارداری و مادرانگی جزو موضوعات کلیدی رشد روانی-جنسی، رشد خود و تحول روابط ابژه در زنان به شمار میآیند. با این حال نظریه کلاسیک روانتحلیلی کمتر به این جنبه از زندگی زنان پرداخته و بیشتر نقش تجربیات و تفاوتهای جنسی و تناسلی در رشد زنان را در نظر گرفته است. با این حال بارداری و مادر شدن نیز مرحلهای از مراحل رشد در بزرگسالی یا نقاط عطف در رشد روانی-اجتماعی را تشکیل میدهند.
مادرانگی موضوعی است پیچیده، پر از قطعیت و پر از فانتزی که در تعارضات ژرف جنسی کودک و روابط ابژه ریشه دارد. میل به بچهدار شدن، چه زود یا دیر برآورده شود چه هرگز برآورده نشود، لایههای احساسی و معنایی متعددی را در بر دارد. بچهدار شدن مانند بچهدار نشدن میتواند تصمیمی کاملا آزادانه باشد یا بر اثر جبر مشکلات روانی صورت پذیرد، میتواند ناشی از تعارض یا خالی از تعارض باشد. هر کدام از این گزینهها میتوانند دربردارندهٔ معانی متعددی باشند. در هر دوحالت امید میرود که درجاتی از خودآگاهی ثانویه در جریان باشد که مستقل از تعارضات روانی اولیه است و بر آنها تسلط دارد. با این حال اگر مادرانگی معانی و انگیزههایی چنین متفاوت در بر نداشت، مادران نیز در ارتباط با فرزندانشان دارای هویتی مادرانه و حسی ویژه نسبت به خود نبودند که با تکیه بر آن بتوانند مادری کنند
با این حال، مانند تمام نظریههای رشدی (مثلا ما امروزه دگرجنسگرایی هنجارگرا را از یکپارچهسازی احساسات شهوانی و انتخاب ابژه به عنوان پیشنیازهای رشدی متمایز میکنیم) باید دقت کنیم تا حل و فصل درونی و اجتنابناپذیر چالش رشدی تولید مثل و زایایی جسمی را از هر گونه پیامد روانی یا رفتاری تمیز دهیم. بر این اساس هیچ کدام از این دو حالت بر دیگری برتری ندارد. نه بچهدار شدن سرنوشت محتوم زنان است و نه بچهدار نشدن نشانه مشکلات روانی است. به علاوه با آن که همه زنان (و مردان) در باره خویشتن نوزا، جسم و روابط ابژه خود خیالبافی میکنند و به آنها معنا میبخشند، و با آن که در این زمینه نیز الگوهایی غالب وجود دارند اما این موضوع مانع بروز ویژگیهای بالینی منحصر به فرد نیست و از تفاوتهای فردی بالقوه بیپایان جلوگیری نمیکند. .من الگوهایی ویژه مربوط به زایایی و مادرانگی را تنها در گروههای خاصی از زنان بررسی میکنم و زایایی و مادرانگی در جمعیت کلی مدنظرم نیست. آن دسته از پویاییها و روابط مطرح شده توسط من که به «زیادی دیر شدن» میانجامند با آنچه که مثلا توسط برگمن (۱۹۸۵) شرح داده شده متفاوت است. او نیز در برخی بیماران الگویی از مادرانگی به تعویق افتاده مشاهده کرد که ریشههای فرهنگی و روانشناختی دارد (که من نیز این الگو را در بیماران دیگر شناسایی کرده ام) که از یک طرف حول ارتباطی دونفره، جنسی شده و پیشرس با پدر شکل گرفته است و از طرف دیگر با مادر در یک رابطهٔ همزیستی قرار دارد. نکته پایانی آن که با وجودی که مادرانگی نماد زایایی زنان است ولی زایایی در هر دو جنس معنایی فراتر از پرورش فرزندان زیستی دارد(اریکسون، ۱۹۵۰). فعالیتهایی چون کارهای خلاقانه، مراقبت کردن از دیگران، پرورش و حمایت از نسل جدید و حفاظت از محیط زیست را نیز میتوان جزو فعالیتهای زایا در نظر گرفت زیرا فرد از این طریق میتواند میل زیستی خود برای تولید مثل و رانههای مرتبط با آن را والایش و ارضا کند.
همانگونه که قبلا هم تاکید کردم، موضع من در خصوص فرزندآوری این نیست که بچهدار شدن سرنوشت محتوم زنان است و تصمیم به بچهدار نشدن نشانه مشکلات روانی بوده و بنابراین مشکلآفرین است. آنچه که من در این مقاله تحت عنوان «زیادی دیر شدن» از ان صحبت میکنم مربوط به مواردی است که فردی که بچهدار شدن را به تاخیر انداخته نهایتا از تصمیم خود پشیمان گردد که این امر نیز ممکن است به ناباروری منجر شود یا نشود. در این زنان که سنشان بالا رفته، ناباروری نه به دلیل عدم وجود شریک جنسی یا یائسگی نیست، بلکه به دلیل تعارضات درونی و دائمی درباره حاملگی است.
متون روانتحلیلی بیشتر به بررسی ناباروری پرداخته اند تا تاخیر در باروری (مقاله برگمن ۱۹۸۵ در این زمینه یک استثنا محسوب میشود) و با وجودی که موارد نازایی روانزاد همچنان توسط روانکاوی به خوبی قابل بررسی و درمانند، با اپفل و کیلور موافقم که «وقتش رسیده که دیگر از اصطلاح سادهانگارانه و منسوخ «نازایی روانزاد» استفاده نکنیم (۲۰۰۲، ص ۱۰۰). (اپفل و کیلور همچنین متذکر شده اند که « فنآوریهای کمکی باروری راه حل مطمئنتری برای فرزندآوری ارائه میدهند» [ص. ۸۵] تا روانکاوی) . در اینجا من میل بیمارانم به بچهدار شدن را همانگونه که هست و بدون کندوکار در معانی احتمالی نهفته در آن میپذیرم.
بافت فرهنگی و دفاعهای روانی
در نیمقرن گذشته، در زندگی خانوادگی و کاری زنان مرفه تغییرات قابل توجهی صورت گرفته است. شماری از زنان و مردان انتخابشان این است که بچهدار نشوند و سن زنان هنگام تولد فرزند اول نیز عموما بالاتر است. خصوصا زنان شاغل از جمله بیماران و همکاران ما، تا نیمهٔ دههٔ سی، دههٔ چهل و حتی گاهی هم تا اوائل دههٔ پنجاه عمر خود بچهدار نمیشوند. بسیاری افراد و حتی «جامعه”، «خانواده» را نه به عنوان یک ضرورت، بلکه صرفا به عنوان یکی از گزینههای موجود میبینند. در ایالات متحده آمریکا، برنامهریزیهای کاری بدون در نظر گرفتن مسئولیتهای والدین صورت میپذیرند. با این حال در مقالات و ستونهای نظر شخصی مجلات میخوانیم که افراد بدون فرزند در واقع در محل کار مورد تبعیض قرار میگیرند زیرا افراد دارای فرزند میتوانند مرخصی بارداری بگیرند و پارهوقت کار کنند و مادران نیز اجازه دارند روز کاری را سر وقت و بدون اضافهکار به پایان برسانند. پیام مستتر در این رویکرد ظاهرا این است همه افراد نیاز به بچهدار شدن و مراقبت از فرزند ندارند بلکه فرزندآوری انتخابی شخصی و مختص برخی افراد سهلگیر است که نباید زیادی لوسشان کرد. و با این که از نقطهنظر کودکان، «خانواده» گزینه مناسبی محسوب نمیشود اما در آمریکا حداقل در سطح سیاستگذاری، از قوانین رفاهی گرفته تا مزایای مرتبط با مرخصی حاملگی و الزامات کاری، ظاهرا اینطور فرض میشود که کودکان نیاز به مراقبت مادر ندارند و مراقب یا مراقبهایی به طریقی پیدا خواهند شد.
این تغییرات زنان را قادر ساخته که به انجام شغلهای رضایتبخش و سودآور بپردازند. بسیاری از ما نیز از جمله این زنان هستیم و با این تغییرات موافقیم! در اینجا مانند موضوع حق سقط جنین، زندگی خانوادگی نیز به عنوان صرفا یکی از گزینههای موجود برای زنان مطرح میشود. با این حال، افزایش حق انتخاب زنان با پدیدههای روانی بالقوهای همراه است که تشخیص آنها ممکن است برای ما دشوار باشد. این حق انتخاب فقط سقط جنین را در بر نمیگیرد بلکه همچنین شامل این باور فرهنگی است که بچهدار شدن نباید سرنوشت محتوم یک زن باشد بلکه زنان باید در این مورد حق انتخاب داشته باشند. احتمال مطرح شدن این پدیدههای روانی در زمانه فعلی بیشتر از گذشته است زیرا این فرض قدیمی که همه زنان ازدواج میکنند و بچهدار میشوند، مستلزم آن بود که زنان به جای استفاده فعالانه از تواناییهای روانشناختی خود برای نیل به این اهداف، منفعلانه نقش همسر و مادر را بپذیرند.
زنان مدرن از جمله بیماران مورد بحث من، ممکن است آگاهانه از برخی باورهای فرهنگی برای توجیه رویکرد خود به مادرانگی استفاده کنند. مثلا تایید این باور شایع (که حداقل در آمریکا شواهد واقعی بسیاری در تایید آن وجود دارد) که مادر بودن و زندگی حرفهای با هم ناسازگارند و الزامات دنیای حرفهای مدرن به تعهد کامل و با شغل ۶۰ ساعت در هفته اقتضا میکند که زن/مادر تماموقت خانهدار باشد یا زوج هر دو شاغل بوده و فرزند نیز نداشته باشند. بسیاری زنان که توسط جنبههایی از ایدئولوژی فمینیسم حمایت حمایت میشوند، هنگام سبکسنگین کردن هزینه و فایده به جای بررسی پیامدهای یک شغل بلندپایه، ناچارند عواقب شغل بلندپایه مادری را در نظر بگیرند.
برخی زنان تحت تاثیر تجربیات خانوادگی، برداشتی دلبخواهی از نقدهای فمینیستی و فرهنگی دارند. آنها مادران خود را به نوعی گیرافتاده در زندگی خانوادگی، منفعل، رنجور و مطیع پدر دیدهاند و از نظرشان مادر «به خاطر بچهها» نتوانسته خود را اثبات کند یا به ازدواجش پایان دهد. این زنان عموما جوانترند و هنوز به مرحله دیر شدن برای حاملگی نرسیده اند که اگر نسبت به دفاعهای روانی و فرهنگی خود آگاه نشوند ممکن است به این مرحله نیز برسند. مثلا آنها اصرار دارند که بچهدار نمیشوند مگر این که همسرشان قول دهد نیمی از وظایف مربوط به مراقبت از بچه را به عهده بگیرد (متاسفانه آثار اولیه من نیز این طرز فکر را تقویت میکنند). در این زنان تعارضاتی واگرا در رابطه با شغل و مادرانگی دیده میشود. در مورد تعارضات مرتبط با شغل میتوان به ترس از موفقیت، ترس از شکست و تعهد زیادهازحد به کار اشاره کرد. در زمینه تعارضات مرتبط با مادرانگی میبینیم که در این زنان از یک طرف میل افراطی به مراقبت و محافظت از کودک، فانتزیهای مربوط به غلبه بر مادر، و خیالپردازیهای مرتبط با رحم و سینه فراوان و دردسترس وجود دارد، اما از طرف دیگر ترس از پدیدههایی چون درهمآمیختگی روانی و قهقرایی با کودک، پیروزی اودیپی بر فرزند و فرسودگی بدنی یا بدشکلی جسمانی نیز در آنها دیده میشود. با این حال زنانی که برای بچهدار شدنشان زیادی دیر شده، تحت تاثیر باورهای فرهنگی و فمینیستی این گونه تعارضات ناهشیار را نادیده گرفته و تنها یک تعارض هشیار را به عنوان مشکل ذکر میکنند: تعارض بین شغل و مادر بودن. (من اصطلاح تعارض همگرا و واگرا را از کریس ، ۱۹۸۴، ۱۹۸۵وام گرفته ام).
بدین ترتیب جو فرهنگی حال حاضر و چه بسا فمینیسم هم با تاکید بر ناسازگاری زندگی حرفهای و مادر بودن، ترسها و تعارضات درونی را از دیدها مخفی میکنند و به زنان دستاویزی میدهند تا بر تعارضات ناهشیار مرتبط با بچهدار شدن سرپوش نهاده و آنها را به تعارض میان زندگی حرفهای و مادر بودن فرو کاهند. اگر خوششانس باشیم و این زنان به موقع برای تحلیلروانی نزد ما آیند، میتوانیم با بررسی کارکرد دفاعی تعارض هشیار بین زندگی شغلی و مادر بودن به این زنان کمک کنیم تا بتوانند درباره فرزندآوری آگاهانه تصمیم بگیرند. اما زنانی که دیگر برای بچهدار شدنشان دیر شده این امکان را از دست دادهاند. با کمرنگ شدن دفاعهای فرهنگی میتوان تاثیر مستقیمتر ترسها و تعارضات روانی بر توانایی تولید مثل را مشاهده کرد.
تجربه زمان
زنان در فانتزیهای هشیار و ناهشیار خود، مادرانگی را در درجه اول به عنوان تجربهای جنسیتی از بدن، روابط ابژه و فرهنگ ادراک میکنند. ولی اینجا نیز مثل جاهای دیگر، جنسیت معنایی شخصی نیز دارد و از پدیدههایی نشات میگیرد که به ظاهر چندان جنسیتی نیستند. در بیماران مورد بحث من، این پدیدههای غیرجنسیتی شامل ارتباط شخص با زمان است که ابعادی فرهنگی و روانشناختی دارد. بسیاری از منتقدان به پدیده جوانگرایی و گریز از پیرشدن در فرهنگ معاصر اشاره کردهاند. این طرز فکر جدید با تغییرات شگرفی در سلامت و طول عمر همراه شده است؛ مثلا افراد در دهه پنجم زندگیشان تغییر حرفه میدهند، مردان در دهه ششم زندگی خود دوباره ازدواج کرده و بچهدار میشوند و زنان به یمن درمانهای ناباروری میتوانند در دهه چهارم و پنجم عمر خود بچهدار شوند. بدین ترتیب زمان ما را فریب میدهد و با وقوع این تغییرات زیستی و فرهنگی زنان نیز ممکن است تصور کنند که ساعت زیستی وجود ندارد..
زمان، تغییر و جنسیت در سطح درونروانی نیز با یکدیگر در ارتباطند. نورمن اُ. براون (۱۹۵۹) منتقد روانکاوی فرهنگی، بر پایهٔ نظریات نیچه معتقد است که انکار مرگ و فانتزی نامیرا بودن موجب تغییراتی نوروتیک و ناسالم و ظهور فرهنگی مُرده میشود که در آن، فرد به جای آنکه به تمامی در زمان حال زندگی کند همواره به دنبال تغییر است. تحلیلگران بسیاری از دیدگاهی بالینیتر به بررسی برخی تناقضات پرداخته اند؛ تناقض میان کندی لازم برای پیشرفت در درمان، زوجِ درمانی را خارج از زمان عادی ادراک کردن، و تشخیص بیزمانی ضمیر ناهشیار از یک سو، و از سوی دیگر لزوم اذعان این نکته که با پیشرفت درمان، زمان نیز میگذرد و موضوعاتی چون بالا رفتن سن، زیستن در زمان حال و مرگ همواره در درمان حاضرند. (بوچلر، ۱۹۹۹؛ کوپر ۲۰۰۰؛ هافمن ۱۹۹۸)
آرلو (۱۹۸۴) در مقالهٔ خوب خود مواردی را توصیف میکند که در آنها ادراک متفاوت از زمان، بارقههایی از بیزمانی و ابدیت را برمیانگیزد اما در موارد دیگر به ناتوانی فلجکننده در تصمیمگیری میانجامد، از نوشتن یک قرار در تقویم گرفته تا درخواست دادن برای تحصیل در دانشگاه یا برنامهریزی برای تشکیل خانواده. این موارد به طور ضمنی نشان میدهند که آیندهای پیش رو است که باید برای آن برنامهریزی کرد. من دریافتم که زنانی که برای بچهدار شدنشان دیگر دیر شده، علیرغم این که به این دیرشدگی آگاه هستند اما در فانتزیهای ناهشیارشان زمان متوقف شده است. تحلیل این رویکرد ناهشیار به زمان، فهم این دیرشدگی و ناباروری و سوگ مرتبط با آن را ممکن میسازد.
زمان در زنان احتمالا پژواکی خاص برمیانگیزد. از نظر کریستوا زمان برای زنان ناهشیار، چرخشی و ابدی است. او به چرخهٔ قاعدگی زنان و نیز جایگاه زن در چرخهٔ ابدی پیدایش نسلها اشاره می کند که خارج از زمان و مکان است. این زمان شگرف به طبیعت نزدیکتر است تا به فرهنگ انسانی و سرشار از حس باروری و مراقبت است. نسبت این زمان چرخشی و ابدی به بعد زمان مانند نسبت حس اقیانوسی یا یکی بودن اولیه به بعد مکان است. برای مادر و کودکش زمان زنانه یکی از نخستین تجربهها و جلوههای بودن است، یا امیدواریم که باشد. مادر تجربهٔ شخصی خود از مراقبت مادرانه را به رابطه با فرزندش میآورد؛ و این بخشی از آن چیزی است که زنان به مادرانگی میبخشند. (آرلو در مقاله خود موسیقیدانی را توصیف میکند که هنگام اجرا در شب کریسمس احساس کرد که نوری در او نفوذ کرده و او را دگرگون ساخته است. او مدت کوتاهی احساس میکرد که بخشی از ابدیت است و با زمان، با موسیقیاش، با پدر و مادرش و با تصویر مریم مقدس حامله یکی شده است). از نظر کریستوا زمان زنانه با زمان خطی و غایی که تاریخ، جامعه و سیاست از آن نام میبرند در تقابل قرار دارد.
به باور من در زنانی که برای فرزندآوریشان دیر شده، این زمان زنانه مخدوش شده است که نتیجه آن احساس بیزمانی یا برعکس، احساس ایستا بودن زمان است. (شاسگه-سمیرگل، ۱۹۸۵، رابطهٔ میان خلاقیت، انحراف و پذیرش نپذیرفتنی بودن واقعیت را توصیف میکند). ریشهٔ پیوند بین مادر و فرزند در فانتزیهای ناهشیار تخریبگرانه است نه در زایندگی. به همین دلیل آن نوع از بیزمانی که در پیوند اولیه میان مادر و فرزند میبینیم خصلتی مرگآلود دارد تا شکوفا. زمان چرخشی پویا و در حرکت نیست بلکه یا به کلی متوقف میشود و یا به چرخههای تکراری تبدیل میگردد. بدین ترتیب، زمان ابدی و شگرف، متوقف میشود و با این توقف، ساعت روانی نیز از حرکت میایستد که در نتیجه ساعت زیستی نیز حذف میشود.
به باور من پدیدهٔ زمان ایستا جهانشمول است اما نمود آن در فرهنگ ما پررنگتر است زیرا جوانی، پیر نشدن، عمر طولانی و حاملگی در سن بالا در فرهنگ ما اهمیت زیادی دارد، زندگی خانوادگی نیز روال ثابتی ندارد و بیشتر یک گزینهٔ اختیاری است تا روندی بدیهی.
تصویر بالینی
زنان ممکن است به طرق مختلف به توان باروری خود صدمه بزنند مانند سقط جنینهای متعدد و ریسکپذیری جنسی بالا، تعدد شریکهای جنسی از سن پایین، در نظر نگرفتن اقدامات حفاطتی در رابطه جنسی و عدم توجه به نشانههای بیماری دستگاه ادراری و تناسلی. یکی از موارد یائسگی بسیار زودرس مسلما از یک ناهنجاری زیستی نافرجام نشات میگرفت. با این حال خود بیمار آن را به خشمش از خود و مادرش نسبت میداد، این که میخواسته رحم خود را از بین ببرد. این زنان ممکن است به طور کلی از زایا بودن پرهیز کنند مثلا به شغلهایی روی آورند که آنها را به طور مازوخیستی در معرض تنبیه و آسیب قرار میدهد. گاهی این شغلها مستلزم کار با افراد تباه و فاسد است که روحیه فرد را در هم میشکند. همچنین این زنان ممکن است دچار انسداد و بازداری در خلاقیت شوند. یکی از بیمارانی که در اوائل پنجمین دهه عمر خود بود توصیف میکرد که نسبت به همشیر خود احساس حسادت میکرده، از مادرش بسیار خشمگین بوده و چندین بار سقط جنین کرده که بنا به مشاهدات من مشخصهٔ زنانی است که باروری خود را به بنبست میکشانند ولی او همیشه آگاهانه خواهان بچه نبود. با این حال او دچار بازداری شدیدی در نوشتن بود و یادداشت کردن قرارها و تغییر آنها در دفترچه مخصوص این کار به او احساس گیرافتادگی میداد.
به باور کلاین، کودکان به طور زودهنگام نفرت از مادر و میل به نابودکردن اندامهای درونی او را تجربه میکنند. این اندامهای درونی، اندام نوزادان دیگر، شیر مادر و آلت تناسلی پدر را نیز شامل میشود. به باور من این نظر کلاین در گزارشات موردی به حد کافی مورد توجه واقع نشده است. بیمارانی که برای فرزنداوریشان دیر شده، اظهار میکنند که مادر به قدر کافی در زندگیشان حضور نداشت زیرا مراقبت از کودکان متعدد، او را خسته، افسرده، سلطهپذیر و پایمال کرده بود. آنها به این باور رسیده اند که با رشک و حرص و آز، بدن مادرشان را نابود کرده اند و نیز با حسادت بسیار، آرزوی مرگ خواهران و برادرانشان را در دل پرورانیدهاند. به گمان من خاطرات مربوط به تمایل افراطی به ستایش همشیرها و حمایت از آنان تنها پوششی برای میل به نابودی آنهاست. به عبارت دیگر این حمایت شدید و ستایشآمیز به این دلیل است که بیمار ممکن است آنها را از بین ببرد. بنابراین آنچه در این بیماران بسیار نمود دارد خشم از مادر، ترس از نابود کردن مادر و همزمان میل به نابود کردن او است ولی همهٔ این عواطف در مورد همشیرها نیز صدق میکند.
از سوی دیگر من در این بیماران ترسی از انتقامگیری مادر آنگونه که کلاین توصیف میکند، مشاهده نکردم زیرا مادر خستهتر و ضعیفتر از آن است که بتواند انتقام بگیرد و علت ضعف و خستگی او نه فقط بیمار بلکه زندگی به عنوان مادر نیز هست. در نتیجه بیمار به ناچار خشمی که خود را سزاوارش میبیند را به سوی خود روانه میکند، خشمی مرگبار که از رابطه میان مادر، فرزند و همشیر سرچشمه میگیرد و نهایتا به بازیگر اصلی در روان بیمار بدل میگردد. این خشم، فعال یا ناپایدار نیست بلکه نوعی فروپاشی داخلی و خودتخریبگری سنگین و سرسخت است. زن هم خود و هم ابژه خود را میمیراند که در اینجا، ابژهٔ او دستگاه تناسلی خود و مادر است. این احساسات و تخیلات مرگبار جسم و ارتباطات زن را از زایایی تهی میکند. ریشهٔ این احساسات به ارتباط اولیهٔ مادر و کودک میرسد، به خشمی مرگبار و مغشوش که به سمت مادر و همشیرها و نیز خود او و دستگاه تناسلیاش روانه شده است.
پیامد این امر برای رشد فرد آن است که بیمار دیگر واقعیت وجود زمان و گذر آن را به رسمیت نمیشناسد. زمان در تخیلات ناهشیارش از حرکت باز ایستاده است. زندگی و درمان برای او کم و بیش به معنای حفظ و نگهداری است تا پیشرفت. بیمار ممکن است به این باور برسد که شایستگی پیشرفت ندارد بنابراین باید صرفا اوضاع را طوری حفظ کند که به فلاکت نیفتد. بیماران ممکن است درباره «متوقف کردن زمان» و «درجا زدن» صحبت کند. آنها ممکن است از یاداوری سن خود شگفتزده شوند یا آن را انکار کنند. زمان برای آنها تبدیل به نوعی پناهگاه امن گردد. در این حالت بیمار در تخیلاتش خود را در قعله، پناهگاه یا مکانی دیوارکشیشده تصور نمیکند بلکه میگوید دوست دارد زمان را به عقب بازگرداند و برخی کارها را دوباره انجام دهد. عکسهای زمان کودکی که تعارض با مادر و همشیرها را به تصویر میکشند به عنوان خاطرات جایگزین در ذهن او حک میشوند.
حس زمان ایستا که به صورت دورهای در درمان ظهور پیدا میکند زمینهساز مقاومتی سهمگین است. این مقاومت درمانی ممکن است در نگاه اول قابل تشخیص نباشد و خود را به طور غیر مستقیم و با عدم پیشرفت درمان نشان دهد. حس زمان ایستا چه در درمان تحلیل شود چه نشود همچنان سرسخت و سمج باقی میماند زیرا یکی از کارکردهای آن انکار آسیبی است که بیمار از نظر خود با به عقب برگرداندن زمان به خود و دیگران وارد کرده است، با بازگشت به دورانی که همشیرها هنوز صدمه ندیده بودند و مادر هنوز افسرده و ناامید نشده و نمرده بود. در مورد اِس که یکی از بیمارانی است که در بخش بعدی مطرح شده، کارکرد زمان به عنوان نوعی گریز روانی بارها و بارها مورد بحث و تحلیل قرار گرفت که این امر نهایتا پایان درمان را ممکن ساخت. بیمار بعدی یعنی جِی، اقداماتی که برای به بنبست کشاندن باروری خود انجام میداد بسیار شدیدتر بود ولی نحوه انکار زمان در او پیچیدگی کمتری داشت. من تازه هنگام نگارش مقاله حاضر و به خصوص نوشتن درباره مورد جِی بود که پی بردم در این بیمار و سایر بیماران ارتباطی تنگاتنگ میان بیزمان فرض کردن امور، انکار سن و به رسمیت نشناختن ساعت زیستی وجود دارد.
نمونههای بالینی
برای آن که واضحتر نشان دهم که چطور مفهوم زیستی زایایی و مادرانگی توسط پویاییهای روانی بین مادر و دختر و نیز توسط تجربه زمان و بیزمانی به لحاظ روانی فیلتر میشوند، در ادامه مورد دو زن را شرح میدهم. یکی از آنها در نهایت نتوانست حس «دیرشدگی» خود را حل و فصل کند ولی دیگری که قادر به انجام این کار شد. جِی هنگامی که برای درمان مراجعه کرد در اوایل دهه چهل زندگیش بود. او چهار سال بود که با مردی زندگی میکرد که میگفت امیدوار است بتواند از او بچهدار شود اما او حامله نمیشد. او بزرگترین کودک از پنج فرزند خانواده بود. سه فرزند، کمتر از دو سال اختلاف سنی داشتند، سپس یک فاصله زمانی پنج ساله وجود داشت و دو فرزند دیگر با فاصله سنی نزدیک به هم متولد شده بودند. جِی میگفت که از همان ابتدای کودکی دو همشیر خود که درست پس از او متولد شده بودند را عمیقا ستایش میکرد و نسبت به آنها حس حمایتگری داشت و از این که آنها نسبت به او زندگی سختتری داشتند شدیدا احساس گناه میکرد. نحوه صحبت کردن او درباره همشیرهایش حاکی از آن بود که او به شدت تلاش میکند احساس حسادت خود نسبت به آنها را از خود مخفی نگاه دارد. والدین او چهار سال هر از گاهی از یکدیگر جدا زندگی میکردند تا این که حاملگی اتفاقی مادر، پدر را به خانه بازگرداند. کمی پس از تولد آخرین فرزند، مادر مجددا حامله شد که به سقط و خونریزی شدیدی انجامید. مادر به سرعت به بیمارستان برده شد تا رحمش برداشته شود. جِی را در خانه گذاشتند تا از همه خواهر و برادران کوچکترش نگهداری کند. او میترسید که مادرش بمیرد اما در عین حال خوشحال بود که نوزاد دیگری در کار نیست. این اتفاق برای او تاییدی بود بر این تصور که پدرش مادر و خانواده را مورد خشونت و بدرفتاری قرار داده. والدین او کمی پس از این حادثه از یکدیگر طلاق گرفتند و به نظر میرسید که او نفس راحتی کشید.
جِی که در هنگام درمان نومیدانه خواستار یک خانواده بود میگفت که بین بیست تا سی سالگی شش بار سقط جنین داشته (عدد شش همچنین نمایانگر تعداد کودکانی است که مادرش در صورت عدم وقوع خونریزی و خارج ساختن رحم میتوانست داشته باشد)پاینز، ۱۹۹۳، بیمار مشابهی را توصیف میکند با «سقط جنینهای برنامهریزیشده» که نمیتوانست حاملگی خود را حفظ کند. اینها نشانهای بود از نیازی عمیقتر به مُرده و خالی بودن و گرفتار در رابطهای مخرب و درهمآمیخته با مادر.(
وقتی گذشته را یادآوری و بازسازی میکردیم متوجه شدیم که این حاملگیها خصلتی رانهای و تکانشی داشتند که یا از روابط کوتاه یکشبه حاصل شده بودند یا از رابطه با دوستپسرهایی که او کوچکترین تردیدشان را دلیلی برای پایان دادن به حاملگی درنظر میگرفت. ظاهرا جِی تقریبا به این دلیل حامله میشد که سقط جنین کند. او در میانه دهه سی زندگی تصمیم به بچهدارشدن گرفت و با این قصد با مردی مطلقه وارد رابطه شد که به عنوان پدر پیشزمینه پر فراز و نشیبی داشت و هیچگاه فرزندانش را ندیده بود. آنها فورا تلاش کردند که بچهدار شوند ولی بیفایده بود و هنگامی که جِی چهل ساله شد جستجوی درمانهای باروری را شروع کرد. میگویم شروع کرد زیرا این جستجو را صرفا با تاییدی سطحی از ساعت زیستی خود انجام داد. او به جستجوی پزشک معالج پرداخت ولی نتوانست دوستپسرش را متقاعد کند که با او به نزد پزشک برود. او نه به دوستپسرش و نه به پزشکش چیزی درباره سابقه سقطهای متعددش نگفت. در رواندرمانی او همیشه خود را به خاطر سقط جنینهایش مقصر میدانست و مکررا خود را سرزنش میکرد که امکان بچهدار شدنش را از بین برده و جنینهایش را نیز نابود کرده. او مطمئن بود که به دلیل سقط جنینهای مکرر، توان زایایی خود را نابود کرده که با توجه به سن و سابقه سقطهایش، واقعبینانه به نظر میرسید.
دلیل سقط جنینهای متعدد جِی در این انر نهفته بود که او مکررا در ذهنش به خود و به همشیرهایش حمله میکرد و آشکار کردن این موضوع یک کار درمانی طولانیمدت بود. جِی پیش از آغاز درمان با من، سالها در شهر دیگری تحت روانکاوی بود. در حالی که آن درمان در حال پیشرفت بود، او در شهر دیگری کار پیدا کرد و بدین ترتیب درمان خود را ناتمام رها نمود. در درمان با من او یا اغلب دیر میرسید یا باید زودتر میرفت تا به جلسه دیگری برسد. در واقع او با بودن همزمان در سه جا و از جمله با من، زمان را انکار میکرد. او به تدریج متوجه شد که با سرگرمکردن خود با چیزهای کماهمیت کاری، دارد نوعی احساس محدودیت و تحت فشار بودن را به خود تحمیل میکند.
هنگامی که جِی به میلنه دههٔ چهل زندگیش رسید فهمید که دیگر نمیتوند به لحاظ زیستی بچهدار شود و بنابراین ایده مادرشدن را رها کرد. در واقع دیگر برای او دیر شده بود. او با کسی در رابطه احساسی پایداری نبود که یکی از مهمترین منبع مورد نیاز برای فرزنداوری است و به نظر میرسید که دیگر توانایی زیستی برای حامله شدن هم ندارد. ما دریافتیم که او به ایده زمان ایستا یا زمان نامیرا نیاز دارد و سرسختانه به آن چسبیده است زیرا اعتراف به جاری بودن زمان مستلزم پذیرش این واقعیت است که دیگر برای او «دیر شده». باروری و حامله شدن نه تنها به معنای مادرشدن، بلکه همچنین به معنای جبران صدمهای است که بیمار به خود، و در ناهشیار به همشیرها و مادرش وارد کرده است. هنگامی که او به مرحله «دیرشدگی» رسید حس میکرد که دیگر امکان جبران را از دست داده و نمیتواند بر اندوه و احساس گناه خود و نیز خشمی که به دلیل این آسیب نسبت به خود احساس میکند فائل آید. او نه تنها از همشیرهایش در مقابل امیال مخرب خود محافظت نکرده بود بلکه کودکان بالقوه و توان زایایی خود را نیز از بین برده بود.
جِی در نهایت از درمان خارج شد. ما پیش از آن در این باره بحث کردیم که او میتواند به جای خارج شدن از درمان، آن را تکمیل کند و به پایان برساند، که او میتواند زندگیاش را همانگونه که بوده بپذیرد، خود را درک کرده و نسبت به خود همدلی داشته باشد. اما جِی میگفت اگر تکمیل کردن و به پایان رساندن درمان این است، او توان انجامش را ندارد. او میگفت تا ابد پیشمان خواهد بود و هرگز نخواهد توانست آنچه با زندگی خود کرده را بپذیرد. اگر هم بتواند، این روند زمانبر است و تا آن موقع او تازه پیرتر شده است. جِی زمانی اعلام کرده بود که دارد فکر میکند کودکی را به فرزندی بپذیرد. با وجود آنکه این ایده با دویگزینی او از احساساتش همراستا بود ولی دست کم در نگاه اول میتوانست برای تعارض دردناک و بنبستی که پدید آورده، نویدبخش نوعی راه حل باشد. با این حال این ایده نیز در چنبره زمان ایستا گرفتار شد و از پیشرفت باز ماند. با این که جِی با گذشت زمان با شدت کمتری خود را مورد انتقاد قرار میداد ولی به نظر میرسید که نمیتواند روند سوگواری برای گذشته و برای توان باروری از دست رفتهاش را آغاز کند و آن را به اتمام برساند.
بیمار دوم یعنی اِس هم دیگر برای بچهدار شدنش دیر شده بود اما پس از یک دوره درمانی طولانی توانست احساسات درونی خود را حل و فصل کند. او نیز مانند جِی در خانوادهای پرجمعیت متولد شده بود، خانوادهای با ۶ کودک که او کوچکترینشان بود. اِس همیشه احساس کمبود میکرد؛ همشیرهایش همه توان مادر را مصرف کرده بودند طوری که هنگام تولد اِس، مادر دیگر پیرتر، خستهتر و فرسودهتر از آن بود که چیزی برای دادن داشته باشد. برخی همشیرهایش زندگی موفقی داشتند اما او نیز مانند جِی فکر میکرد با حسادت مخرب خود باعث عدم موفقیت بقیه همشیرها شده است. او نیز از دست مادرش عصبانی بود که در دسترس نبوده و این خشم را درونفکنی کرده بود. او سرسختانه خود را به خاطر خستگی و فرسودگی مادرش سرزنش میکرد و بر این باور بود دلیل فرسودگی مادر آن است که او را زاییده و به او شیر داده است. اِس با برقراری رابطه جنسی پرخطر و حفاظتنشده، خود را بارها در معرض ابتلا به بیماریهای جنسی مسری قرار داد. از آنجا که هیچگاه حامله نشده بود حدس میزد که همان زمان توان باروری خود را از بین برده است. او نیز مانند جِی درمان و زندگی خود رادر حالتی ایستا قرار داده بود. با این حال در مورد او فانتزیهای هشیار و ناهشیار زمان ایستا، پیچیدهتر و با جزییات بیشتری بودند، مثلا او تصور میکرد دختر یا زنی جوان است و تا سالها به رابطه درمانی اجازه تغییر و تحول نمیداد. برخلاف جِی که بارداری هر دوستش برایش ضربهای دردناک بود، اِس اساسا ازدواج کردن و باردار شدن دوستانش را نمیدید، یا اگر هم میدید تصور میکرد هنوز به سن بچهدار شدن نرسیده است.
ما در درمان، این پیله نارسیستیک زمان ایستا را بررسی کردیم و گفتیم که نیاز او به انکار گذر زمان به این علت است که از این طریق بتواند در ذهنش از آسیبی که رخ داده جلوگیری کند. تحلیل این فانتزی او را از نیاز به آن رها کرد و باعث شد او بتواند در مورد خود از چندین جهت به پذیرش برسد، از جمله آن که عدم باروری او از فانتزی زمان ایستا و رفتارهای مرتبط با آن نشات میگیرد. او توانست توان باوری از دست رفته خود را والایش کرده و برای آن سوگواری کند. او در اواخر دهه چهل عمر خود با مردی بیوه آشنا شد که دو بچه به سن و سال دانشگاه رفتن داشت، بچههایی که او به لحاظ سنی میتوانست مادر بیولوژیکشان باشد. در پایان درمان او توانست بدون سرزنش خود، زندگیاش را آنگونه که زیسته بود بپذیرد. او به نحوی خلاقانه برای خود و شوهرش خانه و کاشانهای ساخت: خانه را بازسازی کرد، باغ گلی زیبا درست کرد و یاد گرفت که چطور با فرزندخواندههایش ارتباط برقرار کند. او اینطور میگفت: «من پیشمانم اما نمیتوانم انتخابهایم را تغییر دهم. من هیچگاه بچهدار نخواهم شد ولی باید به زندگیام ادامه دهم. من نمیتوانم کودکیام را تغییر دهم، نمیتوانم سنم را به عقب بازگردانم و اثرات تجرد طولانی مدت خود را جبران کنم. راه برگشتی وجود ندارد».
بحث و نتیجهگیری
در مثالهای بالینی مطرح شده، یک بیمار توانست مشکل خود را حل و فصل کند و دیگری موفق به این کار نشد. با این حال، هر دو مورد پویاییهای روانی مشابهی را نشان میدادند: هر دو خشمی مرگبار نسبت به مادر و همشیرها داشتند و آن را درونفکنی کرده بودند و نیز هر دو گذر زمان را انکار میکردند. پایان متفاوت این دو مورد نکات دیگری درباره درمان و روان را به ذهن متبادر میکند اما من میخواهم درباره چند عنصر خاص در این دو بیمار و درمان آنها تعمق کنم. بیمار دوم یعنی اِس نمیتوانست بچهدار شود که این موضوع او را غمگین، سوگوار و نسبت به خود خشمگین میکرد. با این حال نگرانی اصلی او حول باروری و مادر شدن دور نمیزد بلکه موضوع اصلی، زمان ایستا و انکار گذر زمان بود. برخلاف او، مشکل اصلی بیمار اول یعنی جِی ترس شدید و احساس گناه بابت سقط جنین و ناتوانی برای باوری و بچهدار شدن بود. به نظر میرسید که میل فیزیکی و روانی جِی به نابود کردن دستگاه تولیدمثل خود، نسبت به بیمار دوم یعنی اِس شدیدتر و پررنگتر است. فانتزی زمان ایستا نیز در او وضوح و پیچیدگی کمتری داشت. تا زمان نوشتن این مقاله من هنگام تحلیل انکار زمان، آن را با واکنش انتقالی آن زمان او یعنی نرسیدن به جلسات در پیوند قرار میدادم.
این تفاوتها ممکن است صرفا منحصر به موارد خاص باشند، با آنکه میتوان حدس زد که مسائلی چون حاملگی، باروی، سقط جنین و واکنش آنی به تصویر درونی مادر در دختران مسنتر خانوادههای بزرگ بیشتر دیده میشود تا دختران جوان، زیرا دختران مسنتر حاملگیهای بعدی مادر را شاهد بودهاند. این تفاوتها همچنین میتواند به ما کمک کند رابطه تنگاتنگ میان زمان ایستا یا درجا زدن به عنوان نوعی گریز روانی از یک طرف، و شدت حمله به تصویر درونی مادر و به تعوق انداختن حاملگی و مادر شدن از طرف دیگر را بهتر بفهمیم. این گریز روانی میتواند حتی علیرغم این که بیمار رابطه میان انکار زمان و سوگ حلنشده و خودسرزنشی بیپایان را فهمیده، رخ دهد. من خصوصا در مورد اِس نسبت به این روابط ناآگاه بودم و تفاوتهای موجود میان او و جِی به من در کشف این بر همکنشها یاری رساند.
عدم توانایی باروری میتواند هم برای بیمار و هم روانکاو بسیار دردناک و غمانگیز باشد و متون روانکاوی نیز به این موضوع اشاره کرده اند. «دیرشدن» برای حاملگی حتی دردناکتر است زیرا زن خود را در این مورد مقصر میداند، نه فقط به دلیل اختلالات هورمونی یا به تعویق انداختن بارداری، بلکه به خاطر امیال پرقدرت درونی که علیه باروری عمل میکنند. مقاله حاضر به دفاعها و مقاومتهایی میپردازد که حول زمان و بیزمانی شکل گرفته اند و گاهی نیز هم بیمار و هم درمانگر در به وجود آمدن آنها نقش دارند. بر این اساس، برخی تجربیات خاص در خانواده با احساسات ناهشیار درباره مادرانگی و بدن مولد زنانه مرتبط اند و انکار گذر زمان نیز با به تعویق افتادن بارداری همراستاست.
من در مقاله حاضر مجموعهای از فانتزیها و عواطف را بررسی کردم که نسبت به مادرانگی و بدن مولد زنانه ایجاد دوسوگرایی میکنند یا به نابودی تصویر درونی از بدن مادر، خود و همشیرها و از بین بردن جنینهای خود فرد منجر میگردند. من نشان دادم که این مجموعه عوامل درونی با تغییراتی فرهنگی توام میشوند که به موجب آن روندهای اجتماعی و گرایشات فرهنگی بر تعارضات مرتبط با مادرانگی سرپوش میگذارند. به عنوان مثال، مادرشدن به عنوان تصمیمی در نظر گرفته میشود که زن باید فعالانه و نه منفعلانه اتخاذ کند. سن باروری در زنان به لحاظ آماری افزایش پیدا کرده و پیشرفتهای پزشکی پدیدههایی چون طولانی شدن دوره باروری، نظارت بر رشد جنین و افزایش طول عمر را ممکن ساختهاند. نظریات فمینیستی درباره شغل زنان و فرزندپروری مشارکتی نیز این روندها و گرایشات فرهنگی را تقویت میکنند. و بلاخره این که در در روندی موذیانه و نه چندان آشکار، زمان محدود زنان تحت سیطره فرهنگی قرار گرفته که پیرشدن را انکار میکند و مدعی است همهچیز امکانپذیر است.
ما در درمان مبتلایان به بیماریهای جسمی یا بیماران سوگوار تنها میتوانیم در چهارچوبهای قطعی که مرگ برایمان تعیین میکند پیش برویم و قادر به از میان بردن مرگ نیستیم. به همین ترتیب نیز در درمان بیمارانی که میخواهند بچهدار شوند اما دیگر نمیتوانند، لازم است بپذیریم که راه جایگزینی برایشان وجود ندارد. با پذیرش این واقعیت میتوانیم به این زنان که واقعیت زمان را انکار میکردهاند و دیگر برای بچهدارشدنشان دیر شده کمک کنیم که کمتر خود را تنبیه کنند، انسداد در خلاقیت و زایایی خود را کاهش دهند و زندگی را نه با ناامیدی بلکه همان گونه که هست و با بزرگواری پذیرند. ما میتوانیم فانتزیهای ناهشیار مرتبط با زمان ایستا که تا حدی هم وابسته به جنسیت هستند را تشخیص دهیم و ببینیم که چطور هم باردار شدن را به تعویق میاندازند و هم بر آن سرپوش میگذارند و نیز مانع پیشرفت درمان میشوند. اگر چنین کنیم و اگر به نشانههای اولیه بروز پدیده گریز روانی در درمان نیز بیشتر توجه کنیم شاید بتوانیم پیش از آن که دیگر خیلی دیر شود آن را مورد تحلیل قرار دهیم.
این مقاله با عنوان «Too Late: Ambivalence About Motherhood, Choice, and Time» در مجلهٔ انجمن روانکاوی امریکا منتشر شده و توسط سارا کاویانی ترجمه و در تاریخ ۱۸ اسفند ۱۴۰۳ (۸ مارس ۲۰۲۵) به مناسبت روز زن در ویژهنامهٔ زن وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
- 1.چرا مراجعه به پزشک زنان اغلب تجربهای ناخوشایند است؟
- 2.اقتدار و بازنگری خانواده یا “جهان بدون پدران“؟
- 3.سرگیجهٔ زمانی: تناقضات پیری
- 4.زنان سلیطه: جهتدهی پرخاشگری زنانه به سمت توانمندی زنان و ساکت کردن پدرسالاری
- 5.امر زنانه و تصورات نوین از مادرانگی
- 6.تجربهٔ بدن در تحلیل زنی سالخورده
- 7.خیلی دیر: دوسوگرایی دربارهٔ مادرشدن، حق انتخاب و زمان
- 8.همانندزدایی از مادر: اهمیت ویژه برای پسر
- 9.ضمیر ناآگاه پیرامون زنان چه میداند؟
- 10.روح خانوادگی و بازتولید اجتماعی
- 11.رشد اولیهٔ میل جنسی زنانه