تروما، اُبژه خوب و امر نمادین: یکپارچگیِ تئوریک
تروما، اُبژه خوب و امر نمادین: یکپارچگیِ تئوریک
چکیده
ترومای روانی پس از دورهای از افول نسبی، از زمان کارهای پیشگامانهٔ فرنزی، بار دیگر بهعنوان یک مفهوم محوری در روانکاوی مطرح شده است. با این حال ممکن است جستوجوی ما برای رسیدن به درک بالینی مشترک از تروما به واسطه فقدان یک تعریف مشخص در میان تنوع مدلهای نظری معاصر با مانع مواجه شده باشد. در این مقاله آنچه که به عنوان مبنایی مشترک برای نظریههای گوناگونی از قبیل نظریههای فرنزی، فروید، کلاین و لکان معرفی شده عبارت است از تهدیدِ نابودی یا از دست رفتن اُبژه خوب، که در اینجا بهعنوان کارکرد بازنمایی نمادینِ جهان انسانیِ مبتنی بر معانی و ارزشهای فرهنگی بازتعریف شده است. در نتیجه، نقش روانکاو در درمانِ بیماران تروما دیده باید در ارتباط با کارکرد نمادینِ اُبژه خوب مورد توجه قرار گیرد. هنگامی که این کارکرد آسیب دیده باشد، روانکاو نمیتواند صرفاً به ویژگیهای ذاتی درمان روانکاوانه اتکا کند تا یک شرایط امن برای باز تجربه درمانی گذشته یا تسهیل تجربهای نو از اُبژه فراهم شود، بلکه گاهی باید مداخلاتِ فعالانهای انجام دهد. گفته میشود که فرنزی احتمالا برای بازیابیِ کارکرد نمادین به جای اتکای صرف بر جایگاهِ تحلیلی تلاش میکرد تا خود به یک اُبژه خوب برای بیمارانش تبدیل شود. نظریه بالینی لووالد نیز بهعنوان رویکردی سازگار با این رویکرد معرفی میشود.
در گرامی داشت رسالت روانکاوانهٔ شاندور فرنزی، ایده بازگشت به موضوع ترومای روانی ایده مناسبی به نظر میآید؛ موضوعی که او بخش عمدهای از انرژی خلاقانهٔ خود را به آن اختصاص داد. مفهوم تروما از همان آغاز روانکاوی، با تحقیقات اولیهٔ فروید دربارهٔ سببشناسی هیستری، مطرح شد و پس از دورهای طولانی از افول نسبی، بار دیگر به پیشزمینهٔ مفهومپردازیِ ما بازگشته است. شاید بتوانیم همراه با فرنزی با «شگفتی[۱]» به «واقعیت ترومای روانی[۲]» بنگریم (۱۹۳۱، ص. ۱۴۲)، همانگونه که او نیز خود را به یک مهندس بازنشستهٔ راهآهن تشبیه میکند که با دیدن منظرهٔ شگفتانگیز قطارهایی که از هم جدا میشوند، با شگفتی میگوید: «آیا لوکوموتیو اختراعِ شگفتانگیزی نیست؟!»
همراه با احیای توجه به تاثیراتِ تروماتیک تجربه، شامل فقدان و محرومیت و نیز اشکال فعال سوءاستفاده، قدردانی دیرهنگامی از مشارکتهای منحصربهفرد فرنزی در روانکاوی شکل گرفته است. همچنین آگاهی بازیافته ما از مظاهرِ متفاوتِ تروما در پراکسیسِ روانکاوی به ما اجازه میدهد تا مبنای بالینی مشترکی برای صورتبندیهای تئوریکِ متفاوت (از قبیل ایدههای فرنزی، کلاین، وینیکات و لکان) پیدا کنیم و به دنبال پیوندهایی باشیم که آنها را با کشف فرویدی مرتبط میسازد.
مشکل از آنجایی آغاز میشود که هر یک از نظریهپردازان مهم روانکاوی، مفهوم متفاوتی از تروما ارائه میکنند. درواقع آنها تروما را با عباراتی بسیار متنوع تعریف میکنند که به مفروضاتِ انسانشناختی یا زیستشناختیِ بنیادینی وابسته است و از این طریق در پی فهم ماهیتِ انسانی هستند. ممکن است اختلافنظرها دربارهٔ ویژگیهایِ فرضی عام انسانی بر پدیدهای ظاهراً خاص و تصادفی مانند تروما، که به زمینههای اجتماعی وابسته است، غلبه کند. با این حال، همانگونه که خود فروید نیز اشاره کرده است، کار بالینی بهطور اجتنابناپذیری بر اهمیت ترومای تاریخی برای سوژهٔ فردی تأکید میکند، زیرا این همان چیزی است که فرد، به اشکال گوناگون، در پی فهم و تسلط بر آن است. در این مقاله، استدلال میکنم که اساساً آنچه که در تئوریهای ترومایِ فرنزی، کلاین، وینیکات و لکان (و این فهرست بهراحتی میتواند گسترش یابد) مطرح است را میتوان بهطورکلی تهدید مداوم نابودی یا فقدان «اُبژه خوب» صورتبندی کرد. بنابراین، کارآمدیِ درمانیِ روانکاوی نیز بهطور قابلتوجهی با حفظ یا بازیابیّ این اُبژهٔ نمادین مرتبط است.
فرنزی و فروید
به نظر میرسد که برای فرنزی، مفهوم تروما به یک تجربه پیوند خورده است؛ تجربهای ازسرگذراندهشده که دامنهای بسیار گستردهتر از مفهوم تحریک[۳] دارد. همانطور که میدانیم، از نگاه فروید، تروما در ابتدا بهصورت گذشتهنگر از طریق پیوند خاطرات با منابع تحریکی که دستگاه روانی قادر به تسلط برآنها یا تخلیهشان نیست، تشکیل میشد[۴]. تحریک جنسی زودهنگام، اولین «سرچشمهٔ نیل[۵]» هیستری بود که فروید کشف کرد، اما جنسیت همانند رودی زیرزمینی بود که در نقطهای دیگر از تاریخ فردیِ سوژه سر برمیآورد تا اثراتی برجای گذارد. بعدها، همانطور که میدانیم، این مدل با مطرح شدن مرحلهای از فانتزی تغییر یافت و تأکید از تجربهٔ خارجی که دستگاه روانی ناپخته را دچار بیشتحریکی میکرد، برداشته شد و روی درونیاتِ جنسی خود کودک و سرکوب آنها تمرکز بیشتری شد. با این حال، فارغ از ریشه درونی یا بیرونی تروما، به نظر میرسد نگاه اقتصادی درباره این موضوع غالب است. فروید (۱۹۱۶-۱۷، صص. ۱۱۷-۱۸) میگوید که شدتِ مجموع تحریکاتی که رخ میدهد میتواند یک برداشت حسی را به یک «لحظهٔ تروماتیک[۶]» تبدیل کند؛ چه در کودکی، زمانی که سد تحریک شکسته میشود و ایگو در اضطراب و درماندگی غرق میشود، و چه در موقعیت بعدی که همان تجربهی کودکی را زنده میکند. در نهایت فروید (۱۹۲۶) بر درماندگی ایگو به عنوان یک عاملِ دخیل در تجربه موقعیت تروماتیک تأکید کرد: حالتی که ایگو با اتکا بر اضطراب بهعنوان نشانهای از خطرِ تکرارِ تجربهٔ قبلی، تلاش میکند تا از آن اجتناب کند.
دغدغه فرنزی بسیار گستردهتر از جنسیت بود. او اهمیت اساسی رابطهٔ بینسوژگانی—یعنی نیاز کودک به پذیرش، بهرسمیتشناختهشدن و دریافت عشق از سوی اُبژه—را بهعنوان زمینهٔ بروز تروما مطرح میکرد (هاینال، ۱۹۸۹؛ کرشنر، ۱۹۹۳). میتوان گفت که برای فرنزی، تروما یک تجربهٔ کلی بود که در آن اُبژه/ دیگری، از طریق موفقیت یا شکست در کنشمندی، کودک را کامیاب یا ناکام میکرد. اگر درمانگر اجازه میداد، این تجربهٔ کلی میتوانست در رابطه انتقالی از نو زیسته شود و اصلاح یا ترمیم گردد تا سوژه ضمن بهبود بتواند زندگی جدیدی را آغاز کند. در این جاهطلبیهای درمانی، به نظر میرسد فرنزی رگهای از خودبزرگبینی را نشان میداد که در خشم بیشازحد او برای درمان—«باور متعصبانهاش به کارآمدی روانشناسی عمقی» (۱۹۳۱، ص. ۱۲۸)—تجلی مییافت. با این حال، نباید فراموش کنیم که فروید نیز از نمایش اشتیاق درمانی و حتی استفاده از پارامترها، در صورت لزوم، برای دستیابی به درمان بیبهره نبود.
برای فرنزی جنبههای اساسی تروما مبتنی است بر آنچه بر کودک رخ میدهد، نامناپذیر بودن آن واقعه و بهتبع آن نامرئی بودناش. او مینویسد: «احتمالاً بدترین شیوهٔ مواجهه با چنین موقعیتهایی»، با اشاره به واکنشهای بزرگسالان به رویدادهای تروماتیک، «انکار وجود آنها و این ادعاست که هیچ اتفاقی رخ نداده است» (۱۹۳۱، ص. ۱۳۸). در مقالهٔ «آشوب زبانها[۷]» (۱۹۳۳)، که بیتردید مهمترین مشارکت در نظریهٔ تروما پس از فروید است، فرنزی وظیفهٔ درمانگر را امکان بستری برای تسهیلِ از نو زیستنِ تجربهٔ ازهمگسیخته تعریف میکند، نه تسهیلِ بازیابی خاطرات یا فانتزیهای سرکوبشدهٔ کودکی یا آزادسازی انرژیهای رانهای به جهت تخلیه.
هسته اصلی این صورتبندی عنصر زبان است. عنصری که از طریق تفکیک قائل شدنِ فرنزی بین دو فرم از زبان مورد توجه قرار میگیرد: زبان شور جنسی بزرگسال و زبان عطوفت کودک. کودک فاقد واژگانی است که بتواند تجربهای که از سر میگذراند را معنا ببخشد و آن را در ایگوی خود جذب نماید. در همین راستا نیز تاکیداتی توسط فیلسوف هرمنوتیک یورگن هابرماس (۱۹۷۱) شده است مبتنی بر اینکه کودکِ دچار تروما از نوعی ناتوانی زبانی رنج میبرد که این ناتوانی مانع از این میشود که کودک تجربهاش را در یک بسترِ بینفردی معنادار کند.
لکان و کلاین
در این مسیر مروری، زبان به مثابه یک نقطه پیوند ما را به آرای روانکاوانه ژک لکان میرساند. لکان همچون ملانی کلاین، که در ادامه به او خواهیم پرداخت، اغلب نسبت به رویدادهای تاریخی یا حتی تجربیات روانی با دیگرانی که پیشتر اهمیت داشتهاند، علاقهمند نبود. البته او واضحا راه خود را از کلاین در باره اهمیتِ واقعیت خارجی، جدا میکند. به نظر میرسد تروما، که لکان بهندرت دربارهٔ آن سخن گفته است، به مفهوم «امر واقع» نزدیک باشد، یعنی آنچه در برابر نمادین شدن و به زبان درآمدن مقاومت میکند. او درباره کیسِ «گرگمرد» میگوید:
«در آغاز تجربه تحلیلی، امر واقع خود را در قالب تروما نشان میدهد (بهصورت آنچه در آن غیرقابلجذب است) و همهٔ آنچه که در ادامه میآید را تعیین مینماید و منشأیی ظاهراً تصادفی را تحمیل میکند»
لکان ادامه میدهد:
این همان چیزی است که باید در باب آن تامل کنیم، این واقعیت… اگر برانگیزاننده رشد، آنگونه که برای مثال در نظر ملانی کلاین بازنمایی شده، به فرمولی مانند «زندگی یک رویاست» تقلیلناپذیر باشد (۱۹۶۴، ص. ۵۵).
اگر روانکاوی را تئوریای بدانیم که لزوما درباره فانتزیهای شخصی سخن نمیگوید لاجرم باید بپذیریم که احتمالا آنچه که امرِ «غیرقابلجذب[۸]» مینامیم باید ارتباطی با واقعیت خارجی داشته باشد. با این حال، لکان در ادامه تاملاتِ خود، از تجربهٔ ترومایِ فرضیِ گرگمرد، که آن را «ساختگی» مینامد، فاصله میگیرد و بهسوی مفهومی انتزاعیتر از اختگی حرکت میکند. گویی آنچه که تروما را میسازد یک تجربه مشخص نیست، بلکه مواجههٔ بنیادین انسانی با واقعیت غیرقابلجذبِ جدایی در مقامِ موجودی واجدِ جنسیت است.
میتوان از لکان (۱۹۶۶) نتیجه گرفت که واقعیت تا جایی جذب میشود که وارد ساختار امرِ نمادین شود، یعنی چارچوبی زبانیای فراهم میشود تا جایگاه ما بهعنوان سوژههای انسانی با نامها و تاریخچههایی مشخص، تعیین گردد و امکان سخن گفتن با سوژههای دیگر ممکن شود. امر نمادین شامل تمایزاتِ تغییرناپذیرِ خانوادهٔ اصلی، جنسیت، سن و روابط (از جمله قوانین منع زنا با محارم) است که سرنوشت هر یک از ما را در بسترِ اجتماعی واقعیت تعیین میکند. پس بنابراین فانتزیهای نارسیسیستیک که به امرِ خیالی تعلق دارند و آن دسته از تجربیات برآمده از امر واقع که غیرقابلجذب هستند از امرِ نمادین کنار گذاشته شدهاند.
از آنجایی که عقدهٔ ادیپ بارزترین تجلیِ امرِ نمادین است، زنای با محارم تنها میتواند بهمثابه گسستی در امر نمادین تلقی شود؛ یعنی نقض قانون پدر (قانونی که برای لکان با «نام پدر» بازنمایی میشود). میتوان استنباط کرد که این تخطی باید به آشوبی میان امر واقع، امر نمادین و امر خیالی منجر شود. بهزباندیگر میان تجربهٔ غیرقابلجذب، حقیقتِ فردی و فانتزی، که اثرات پایداری بر کودک/سوژه بهجا میگذارد، زنای با محارم مشارکت کودک در امر نمادین را مختل میکند. درواقع آنچه که رخ میدهد عبارت است از سرگشتگی بین جهان مشترک نمادها (که سوژه میتواند در آن از نظر روانی بقا و انسجام یابد) و قلمرو خیالی مبتنی بر وهمِ نارسیسیستیک. لکان میگوید که مواجهههای تروماتیک «در برابر معنایافتن مقاومت میکنند» (۱۹۶۴، ص. ۱۲۹) و بنابراین، همانگونه که فروید (۱۹۱۴) مشاهده کرد در رفتار تکرار میشوند؛ بهعبارتدیگر در بازنماییهای ناخودآگاه.
صورتبندی مجدد لکان به مفهوم فروید (۱۹۳۹) دربارهٔ «اثرات مثبت» تروما اشاره دارد. اثراتی که در قالب سمپتوم یا رفتارهای سمپتوماتیک ظهور میکنند و بازنماییکننده تجربهای است که «زبانمند» نگشته و در چارچوب نمادین معنایابی «تاریخمند» نشده است. با این حال، فروید همچنین به «اثرات منفی» تروما اشاره کرد، زمانی که از «بازداری، حتی ناتوانی در رویارویی با زندگی» سخن گفت. این اثرات منفی، در قالب حالتهای ناامیدی یا بیمعنایی، مفصلا توسط فرنزی در دفترچهٔ بالینیاش (۱۹۳۲) توصیف شدهاند. برای مثال، در اشاره به کیس RN، او از حس غیرقابلتحمل «بیعدالتی، درماندگی و ناامیدی» (ص. ۱۸) مینویسد که ایگو را به کنارهگیری از واقعیت سوق میدهد.
«اثرات منفی»، به تروماهای حاصل از فجایع اجتماعی شدید اشاره دارد که بارانگر و همکاران (۱۹۸۸، ص. ۱۲۲) از آنها تحت عنوان «حادثه، قتلعام، جنگ، هولوکاست» یاد میکند، فجایعی که پس از آنها زندگی به نظر بیارزش میرسد. در اصطلاحات لکانی، چنین تروماهای شدیدی میتوانند بهصورت تجربیاتی تعریف شوند که شبکهٔ معنادهی پشتیبان روابط نمادین را پاره میکنند و به اثرات منفیای مانند بیحسی روانی، کنارهگیری عمیق و فراموشی اعتیادگونه منجر میشوند، حالاتی که همواره مستعد بروزِ امر واقع در قالب تکرار هستند.
کلاین و فرنزی
همانطور که بالاتر اشاره شد، تئوری کلاین بهندرت به تعاملات واقعی سوژهها با اُبژههای تاریخی توجه نشان میدهد، بلکه بر فانتزیهای خود کودک تأکید دارد. این رویکرد را میتوان شرح و بسطی از اولین بازنگری فروید در بابِ تئوری اغوا دانست. چنان که سگال نیز میگوید: «اهمیت عامل محیطی تنها زمانی بهدرستی ارزیابی میشود که در بسترِ غرایز و فانتزیهای نوزاد فهمیده شود» (۱۹۶۴، ص. ۱۵). در راستای این تئوری، کلاین تروما را عمدتاً در ارتباط با ناکامی رانهها تعریف میکند، ناکامیای که اگرچه متاثر از اُبژههای خارجی به نظر میرسد، اما تأثیر نهاییاش را از طریق فرافکنی خشم واکنشی بر اُبژههای بد و سپس درونفکنیِ دفاعی آنها بهدست میآورد (بارانگر و همکاران، ۱۹۸۸؛ میچل، ۱۹۸۶). مشخصا آرزوهای مرگخواهانه کودک و رانههای لیبیدویی مبتنی بر همهچیزخواری، اُبژهٔ مادرانهٔ خوب را تهدید میکنند و باید از طریق مکانیسمهای برونفکنی و درونفکنی، که کلاین ما را با آنها آشنا کرده، مدیریت شوند.
با این تأکید بر انرژیهای رانهای ذاتی، به نظر میرسد به «واقعیت» شبهزیستشناختی بازگشتهایم. چیزی که فروید با بهرهگیری از استعارهی فیزیکالیستیاش دربارهٔ کمیت و شدت تحریک در دستگاه روانی تلاش کرد تئوری خود را بر آن استوار کند. اما اکنون پیشرفت حیاتی در دسترس است: فرایندهای انرژیکِ فرضی، یک رابطه با اُبژه را دربرمیگیرند. برای پیشبرد این نکته، میتوان مطرح کرد که مفهوم تروما تنها در بستر یک رابطهٔ اُبژهای معنا مییابد. این صورتبندی ما را مستقیماً بهسوی وینیکات و «مادر بهاندازهکافی خوب» هدایت میکند، مادری که میتواند بیان عاطفی نوزاد را دربربگیرد و برای حفاظت و ایمنی او، فرایندهای درونیسازی، جبران و نگرانی برای اُبژه تکامل مییابند. کلاین (۱۹۳۵، ص. ۱۲۴) اشاره میکند که تلاشها برای بازسازی یا حفظ اُبژهٔ خوب در نهایت به عوامل تعیینکنندهای برای کل رشد ایگو بدل میشوند.
در درجهٔ اول، نقطهٔ پیوند کلاین با فرنزی در این جنبه از تئوریاش است که به نیاز به حفظ اُبژهٔ خوب میپردازد. اگر برای کلاین، این اُبژهٔ خوب گاهی بهصورت یک سازهٔ روانی به نظر میرسد که عمدتاً توسط نیروهای درونی تهدید میشود، پیروان او اهمیت نقش ناکامی در تجربهٔ واقعی را (در تشدید آرزوهای تخریبگر کودک) مطرح کردهاند. بیتردید، در تئوری وینیکات، پویایی موقعیتهای نوزادی عمیقا به اُبژهٔ مادرانهٔ واقعی وابسته است. شاید چندان زیادهروی نباشد اگر ادعا کنیم که اُبژهٔ خوب— در اینجا صراحتاً به معنای حس درونیشدهٔ خوب در کاملترین مفهوم نمادین آن اشاره دارم—برای ظرفیت مشارکت عاطفی در جهان دیگران و شاید برای بقای روانی الزامی است.
در تجارب بالینی فرنزی امرِ مهمی به چشم میخورد؛ گویی در فرنزی میلی وجود داشت تا در قالب یک اُبژه خوب برای بیماران ترومادیدهاش ظاهر شود یا دستکم تجربهای ترمیمی برای آنها خلق کند—«حدالمقدور با صبری تقریباً بیپایان، همراه با درک، حسننیت و مهربانی با بیمار روبهرو شود» (فرنزی، ۱۹۳۱، ص. ۱۳۲). او باور داشت که درمان در چنین بستری ممکن است؛ و مقاومت، تا حد زیادی، به درمانگر مربوط است، چنان که اگر درمانگر فعالانه بیماران را دوست نداشته باشد، اغلب از آنها میترسد و از مواجهه درمانی عقبنشینی میکند. البته که درمانگر چیزی برای ترسیدن دارد، نه لزوما از دست دادنِ احتمالی جایگاه یا جراحتِ نارسیستیک، بلکه، مهمتر از آن، تعادل اُبژههای درونی خود. گفته شده است که وینیکات از بیماران نمیترسید (بالینت، ۱۹۸۹). از منظر فرنزی، چنین امری به معنای نترسیدن از دربرگرفتنِ خشم و ناامیدی بیمار است که از تهدید یا فقدان واقعی اُبژهٔ خوب سرچشمه میگیرد، فقدانی که درمانگر نیز ممکن است در برابر آن آسیبپذیر باشد.
اُبژه خوب نمادین
شاید بتوانیم در اینجا در راستای بسط عناصر مشترک این نظریهها قدمی برداریم. از منظر لکان، تشکیل دنیای سوژه و اُبژه – یعنی دنیایی از روابط بینسوژگانی -ممکن نمیشود مگر از طریق ورود و مشارکت کودک در امر نمادین که عقده ادیپ الگوی آن است. با این حال، آنچه در صورتبندی لکانی به صراحت بیان نشده، الزامِ کلاینیِ یک اُبژه خوب به عنوان مقدمه و نوید این امرِ نمادین است. به عبارت دیگر، کودک هرگز راه خود را به جهان نمادین جامعه بشری پیدا نمیکند مگر به مدد حضورِ والدین دوستداشتنی و قابلتعامل و شبکهای باز از روابط و پیوندهای انسانی که توسط اطرافیانش به زبانی مشترک به اشتراک گذاشته میشود. در غیر اینصورت، کودک در قلمرو خیالیِ فانتزی– جهانِ اسکیزوئید یا اوتیستیکِ مبتنی بر نارسیسیسم و انحراف – غوطهور میماند. به این معنا، «اُبژه خوب»، که در ابتدا و مشخصا مادر به عنوان اولین شریک تعاملی است، بازتابدهنده واقعیتِ انسانی است که در انتظار کودک است. او نقطه ورود به جهان نمادین (فرهنگی) را فراهم میآورد که ضمن حفظ نقش و اراده خود، تدریجا به موقعیت کودک نیز ساختار میبخشد.
شاید این عنصرِ ضمانت یا بازنمایی امرِ نمادین همان چیزی باشد که فرنزی از آن تحت عنوان «ظرفیت بالقوه برای عشقورزی» یاد میکند (۱۹۳۲، ص. ۱۳۵) امری که درمانگر آن را نمایندگی میکند. هنگامی که فرنزی از امکان «پذیرش ناخوشی» از طریق گنجاندن موقعیت ناخوشایند در «واحد بزرگتری که بهعنوان چیزی اجتنابناپذیر، حتی ضروری برای تفکر، بازنمایی یا ادراک میشود» (ص. ۳۱) صحبت میکند، این «چیز اجتنابناپذیر»، که امکان یکپارچگی ترمیمکننده تجربهٔ بالقوه تروماتیک را فراهم میآورد، میتواند تعریف دیگری از اُبژهٔ خوب باشد؛ یا به بیان دقیقتر، میتوانیم بگوییم آنچه کلاین اُبژهٔ خوب نامید، در نهایت، بازنمایی درونروانی آن «واحد بزرگتر» است که لکان آن را امر نمادین تعریف کرده است. به این ترتیب، بازنمایی شخصیشدهی اُبژهٔ خوب-دیگر، که دستکم در ابتدا از درونیسازی «مادر بهاندازهکافی خوب» ناشی میشود، در ادامه به «دیگری نمادین بالقوه عشقورز» اشاره دارد که از طریق گفتار برای کودک در دسترس است.
این دیدگاه تعریف نویافته ما از تروما را تایید میکند: تروما به مثابه رویدادی بینفردی که منجر به اخلال در چارچوب نمادین و تهدیدِ اُبژهٔ خوبِ درونیشده میشود. چنین گسستی میتواند ناشی از موارد مختلف باشد: ۱) خیانتهای آشکار و نقضِ قانون نمادین (مثل زنای با محارم)، که منجر به سردرگمی در دستهبندیهای بنیادین (والد/کودک، عشق/پرخاشگری) میشود؛ ۲) شخصیتزدایی از کودک بهعنوان اُبژهٔ سوءاستفاده، که جایگاه او را بهعنوان سوژه در امر نمادین نفی میکند؛ ۳) تحریک شدنهایِ ناخوشایندِ عمیق (درد، مشاهدهٔ جنایات، فقدان فاجعهبار)، که کودک را از دیگرانی که نمیتوانند یا نمیخواهند کمک کنند متمایز کرده و در گفتمان غیرقابلجذب میسازد؛ ۴) در سطح اجتماعی، اختلال شدید در زندگی افرادی که امر نمادین را نمایندگی میکنند. ترومای شدید میتواند رشد را کاملاً از مسیر خود خارج کند، چه از طریق «اثرات منفی» و چه از طریق «اثرات مثبت» که شامل تکرار فعال هستند، در حالی که درجات خفیفتر تروما، به پیروی از فروید، ردپاهایی از خود به جا میگذارند که مستعد بیدار شدن در مقطع بعدی هستند[۹]، اُبژه خوب را تهدید میکند و مستلزم فراهم کردن دفاعهای روانشناختی برای مهار آسیب است.
ملاحظات بالینی
ملاحظات تکنیکی روانکاوانهای که به تروما میپردازند سه حوزهٔ اصلی را شامل میشود: (۱) موقعیت بنیادین روانکاوانه؛ (۲) انتقال؛ و (۳) به دلیل نبود اصطلاح بهتر، تجربهٔ یک اُبژهٔ جدید. درباره مورد اول باید گفت برای بسیاری از بیماران، پوزیشنِ تحلیلی بهخودیخود، به واسطه ویژگیهای ذاتی حمایتی و مراقبتیاش، رویکرد غیرقضاوتگر درمانگر و ظرفیت او برای دربرگرفتنِ عواطف دردناک، برای حفظ بازنمایی اُبژهٔ خوب و امکانپذیر ساختن یکپارچگی یا «تاریخمند کردن» (لکان، ۱۹۶۶) تجربههای تروماتیک بیمار کافی است. با این حال بهطور کلی به نظر میرسد حتی در موارد «کلاسیک» نوروتیک، اقدامات فعالتری لازم باشد. اقداماتی به جهتِ ایجاد اتمسفرِ امن و مبتنی بر اعتماد که تداوم کار تحلیلی را ممکن سازد. منظورم در اینجا مشخصا ابرازِ آشکارِ علاقه و نگرانی، تمایل به مشارکت در بحثها دربارهٔ «واقعیت خارجی» (آنگونه که بیمار تجربهاش میکند) و توجه به تماس همدلانه است. در برخی شرایط همانطور که بیگراس (۱۹۹۰) در بحث دربارهٔ قربانیان زنای با محارم پیشنهاد میکند، حتی شاید لازم باشد اتخاذ موضعی صریح درباره مسائل اخلاقی، قانونی یا مسئولیت شخصی صورت بگیرد.
اکنون درمانگران دریافتهاند که فراهم کردنِ شرایطی مبتنی بر امنیت نسبی، که من آن را امکانِ حفظ اُبژهٔ خوب و ظرفیت آن برای بازنمایی امر نمادین تعریف میکنم، برای انتقال مفید بالینی-تکرار تروما- یک پیششرط است. فرنزی در دعوت به بیانِ کامل این انتقالهای شدید شجاع بود. انتقالهایی که اتکای درمانگر به اثرات سودمند پیوند انسانی را بهسختی آزمایش میکنند. کار فرنزی خطر امکانِ شکست پیوسته را به ما یادآوری میکند که به دو صورت ممکن است: ناامیدی بیمارکه به معنای پایان تحلیل است، یا ناکامی در خود فرایند تحلیل؛ یعنی ناتوانی در ایجاد تغییر برای بیماری که بهشدت آسیب دیده است. اساسا هنگامی میتوانیم از موفقیت تحلیل سخن بگوییم که تجربه خلق یک اُبژه جدید را شاهد باشیم.
اهمیتِ حضور درمانگر بهعنوان یک اُبژهٔ جدید در فرایند روانکاوی بهگونهای ضمنی آشکار است. به عبارت دیگر، در مقطعی، تکرار جای خود را به تجربهای نو میدهد. متأسفانه، ما فاقد ادبیات تئوریک مناسب برای توصیف تجربهٔ اُبژهٔ جدید هستیم، شاید یک دلیل به تأکید فرویدی بر بازیافتن اُبژه کودکیِ گمشده بازگردد، اما مسئله اصلی به مفهومپردازی ما از مواجهه بیناسوژگانی(در چارچوب مدلی از حیات روانی که به عملکرد مکانیسمهای درونروانی محدود است)، بازمیگردد. این موضوع یکی دیگر از دلایلی است که اهمیت پرداخت مجدد به موضوع تروما، که نیازمند بستری از رابطهٔ نمادین با دیگری است، را آشکار میکند؛ چنان که میدانیم این موضوع تاحد زیادی با تلاشهای اخیر برای پرداختن به روانشناسی «دو-نفره» و با درک هرمنوتیکی ما از فرایند مداوم بازطبقهبندی معنا و خاطره از طریق گفتوگو درهمتنیده شده است (مودل، ۱۹۹۰).
پدیدهٔ بهرسمیتشناختن دیگری بهعنوان «جدید» در رابطهٔ روانکاوانه مفصلا توسط لووالد (۱۹۶۰) بحث شده است. او استدلال میکند که این تازگی مطلقا به «رابطهٔ واقعی» بین درمانگر و بیمار مربوط نیست (که به هر حال، به احتمال زیاد، به شدت متاثر از فانتزی—امر خیالی به تعبیر لکانی—است)، بلکه
شامل بازکشف مسیرهای اولیهٔ رشد روابط اُبژهای توسط بیمار است، مسیری که به دستیافتن به شیوهای نوین برای ارتباط با اُبژهها و همچنین بودن و ارتباط با خویشتن ختم میشود (ص. ۲۲۵).
این فرمولبندی، با اشاره به بازگشت به ریشههای اولیهٔ سوبژکتیویته، از نظر لحن تداعیکننده صدای وینیکات است؛ وقتی که او از دورهی انتقالی سخن میگوید، زمانی که «من» و «غیرمن»، درونی و بیرونی، هنوز تبلور نیافتهاند. لووالد در ادامه هشدار میدهد که در این مرحله از تحلیل، درمانگر باید بر هستهٔ تجربهٔ بیمار باشد متمرکز باشد، نه بر «مفهومی انتزاعی از واقعیت یا بهنجاری». این امر مستلزم فراهمآوردنِ «عشق و احترام به رشد فردی» (ص. ۲۲۹) و آمادگی برای دنبال کردن انتقالهایِ در حال گشایشِ بیمار است.
اگرچه لووالد ایدههای خود دربارهٔ کنش درمانی را مشخصا درباره ترومای یکپارچهنشده اعمال نکرد، اشارات او بر بازکشفِ مسیرهای رشدی در چارچوب نوعی موقعیت انسانی ویژه، حاوی رگههایی از فرمولبندی فرنزی(تندتر ازاو) دربارهٔ نیاز به باززیستن و آغازی نو دارد. برای خود درمانگر، مشارکت در این فرایند نیازمندِ بهخطر انداختن خود به واسطه رویارویی شخصی با اثرات منفی تروما است، که پیشتر در بحث ما دربارهٔ فرنزی و وینیکات به آن اشاره شد. خوبی اغلب ناکام میماند و درمانگر، با بهترین نیات، ممکن است (یا به نظر آید که) بیمار را ریتروماتایز کرده و برای او رنج به بار میآورد، و بدین ترتیب تعادل روانی خود را نیز میان اُبژههای درونی یاریرسان و مُخرب از دست میدهد. احتمالاً این امر بیش از آنچه اذعان میشود رخ میدهد. افسردگی، دلسردی، ناامیدی یا بدبینی، خطراتی آشنا برای درمانگر از حیث حرفهای هستند.
نتیجهگیری
نظریههای روانکاوانه از هر نوع، بهعنوان پیشنیاز برای تصورات گوناگونشان از سوژهی انسانی، به درونیسازی زودهنگام و قاطع یک ماتریس قابلاعتماد نیاز دارند. اساسا اینگونه است که ما مفهوم کلاینی اُبژهٔ خوب را درک میکنیم. در مقیاسی وسیعتر، هر جامعه وظیفهٔ والدین (یا جانشینان آنها) را برای فراهم کردن پوستهٔ دوم قابلاعتمادی در اطراف کودک به رسمیت میشناسد. چیزی که وینیکات از آن تحت عنوان قلمرو انتقالی یاد میکند؛ که در آن کودک میتواند با توهمِ بازآفرینی خویش، قواعد اجتماع را بهصورت ایمن جذب کند.
به همان اندازه، نیازی اساسی به لایهٔ سومی از حمایت و حفاظت از ساختار زبانی و نمادینِ جامعه وجود دارد، ساختاری که نظام معنا، باور و ارزش را در برمیگیرد و تعاملات بنیادین را در این نظام سامان میبخشد. این چارچوب نمادین، در حقیقت، شرط ضروری برای عملکرد بنیادین مادرانه در رشدِ انسانی است. میتوان دسترسی به امر نمادین را بهعنوان یک حق اساسی انسانی دانست. اهمیت این حق زمانی آشکارمیشود که نگاهی بر تروماهای ناشی از حملات گسترده به ساختارهای اجتماعی، مانند حملات قربانیکننده علیه گروهها و جوامع بهعنوان دیگری، بیگانه و بیارزش، که ویژگی این قرن بودهاند، بیاندازیم. شاید نقش تاریخی درمانگر در احقاقِ این حق نهفته باشد، حقی که امکان توسل غیرتروماتیک به «اُبژههای خوب»، به «ظرفیت بالقوه برای عشقورزی» فرنزی، و امر نمادین را ممکن میسازد.
منابع
BALINT, E. 1989 Presentation to the Boston Psychoanalytic Society, 8 March 1989.
BARANGER, M., BARANGER W. & MOM, J. 1988 The infantile psychic trauma from us to Freud: pure trauma, retroactivity, and reconstruction Int. J. Psychoanal. 69:113-128.
BIGRAS, J. 1990 Psychoanalysis as incestuous repetition: some technical considerations In Adult Analysis and Sexual Abuse ed. H. L. Levine. Hillsdale, NJ: The Analytic Press, pp. 173-196.
FERENCZI, S. 1931 Child analysis in the analysis of adults In Further Contributions to the Problems and Methods of Psychoanalysis London: Hogarth Press, 1955 pp. 126-142.
FERENCZI, S. 1932 The Clinical Diary ed. J. Dupont. Cambridge, MA: Harvard Univ. Press, 1988.
FERENCZI, S. 1933 Confusion of tongues between adults and the child In Further Contributions to the Problems and Methods of Psychoanalysis London: Hogarth Press, 1955 pp. 156-167.
FREUD, S. 1916-17 Introductory Lectures on Psycho-Analysis. S.E. 17.
FREUD, S. 1926 Inhibitions, Symptoms, and Anxiety. S.E. 20.
FREUD, S. 1939 Moses and Monotheism. S.E. 23.
HABERMAS, J. 1971 Knowledge and Human Interests Boston: Beacon Press.
HAYNAL, A. 1988 The concept of trauma and its present meaning Int. J. Psychoanal. 16:315-321.
KIRSHNER, L. 1993 Concepts of reality and psychic reality in psychoanalysis as illustrated by the disagreement between Freud and Ferenczi Int. J. Psychoanal. 74:219-230.
KLEIN, M. 1935 A contribution to the psychogenesis of manic-depressive states In Love, Guilt and Reparation and Other Works, 1921-1945 London: Hogarth Press, 1975 pp. 262-289.
LACAN, J. 1964 The Four Fundamental Concepts of Psychoanalysis trans. A. Sheridan. New York: Norton, 1981.
LACAN, J. 1966 Ecrits ed. J.-A. Miller. Paris: Editions du Seuil.
LOEWALD, H. 1960 On the therapeutic action of psychoanalysis In Papers on Psychoanalysis New Haven: Yale Univ. Press, 1980 pp. 221-256.
MITCHELL, J. (ED.) 1986 Introduction The Selected Melanie Klein New York: Free Press, pp. 9-34.
MODELL, A. 1990 Other Times, Other Realities Cambridge, MA: Harvard Univ. Press.
SEGAL, H. 1964 Introduction to the Work of Melanie Klein New York: Basic Books.
STONE, L. 1961 The Psychoanalytic Situation New York: Int. Univ. Press.
STONE, L. 1981 Notes on the non-interpretive elements in the psychoanalytic situation and process J. Am. Psychoanal. Assoc. 29:89-118.
این مقاله با عنوان «Trauma, the Good Object, and the Symbolic: A Theoretical Integration» در نشریهٔ بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسط آراز مطلبزاده ترجمه و در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۴۰۴ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] with wonder
[۲] fact of psychic trauma
[۳] excitation
[۴] در متن اصلی مقاله نویسنده در این سطر به دو اصطلاح Nachträglichkeit(در زبان آلمانی) و après coup(در زبان فرانسوی) ارجاع داده است. هر دو این اصطلاحها در زبان فارسی تحت عنوان کنش معوق ترجمه میشوند.
[۵] Nile’ of hysteria
[۶] traumatic moment
[۷] The confusion of tongues
[۸] این مفهوم با مفهوم اولیهٔ فروید دربارهٔ بیشتحریکی دستگاه عصبی که قادر به تخلیهٔ آن نیست مطابقت دارد
[۹] Nachträglich