درمان روانکاوانهی تروما و شخصیت آنالیست | سلمان اختر
درمان روانکاوانهی تروما و شخصیت آنالیست
در توصیف زیگموند فروید بر راهنمای اجرای درمان روانکاوانه (۱۹۱۲) او صراحتاً از این سخن میگوید که آنچه پیشنهاد کرده است متناسب با شخصیت اوست و دیگران ممکن است روشهای مختص به خود را در اجرایی کردن این اصول به کار گیرند. پیش از آنکه خواننده این سطور روی در هم کشد و شروع به زیر سوال بردن صحت مدعای من کند، اجازه دهید تا نقل قول خود استاد را در اینجا بیاورم:
«قواعد فنیای را که در اینجا پیشنهاد کردهام برخاسته از تجارب شخصی من در طول سالیان است. با اینهمه باید این نکته را روشن کنم که تاکید من بر آن است که این فنون تنها روشی است که با فردیت من سازگار است. من در انکار پزشکی که به روشی متفاوت از من آموزش دیده و احتمالاً خود را متمایل به انتخاب رویکرد و تکلیفی متفاوت در قبال بیمارانش میپندارد، جسارت نمیکنم».
علیرغم اینکه فروید تفاوت روانکاوان را به رسمیت شناخته بود و و بهرغم اجازهی صریح او به دیگران برای نوآوری و دوختن فنون درمانی بر قامت شخصیتشان، اغلب روانکاوان راهی مخالف را در پیش گرفتند. آنها به راهنماییهای فروید چنگ زدند و با دقت و ممارست برای دستیابی به فنون متناسب یا استاندارد یا غالب و یا کلاسیک تلاش کردند.
جستجوی نافرجام برای دستیابی به فنون استاندارد
کورت آیسلر (۱۹۵۳) در مفهوم پارامترها -مثلاً خروج موقت و به لحاظ بالینی ضروری از فنون استاندارد- به تقویت این باور پرداخت که یک روش درست برای اجرای روانکاوی وجود دارد؛ باوری که در آن زمان مقبولیتی عام داشت. اظهارنظر هاینز هارتمن (۱۹۶۰) که «روانکاوی یکی از انواع تکنولوژی است» (ص. ۲۱) فصلالخطابی بود که به دنبال حذف فردیت، تنوعها و اختلافات از اقدامات بالینیمان بود. این واقعیت که تنوع در سبکهای شخصیتی آنالیستها (مثلاً متفکر، شوخ و شنگ، روشمند، بازیگوش) میتواند در شیوهی کار آنها تاثیر بگذارد چیزی بود که از حوزه آگاهی حرفهی روانکاوی بیرون رانده شده بود. بااینهمه روانکاوان در جمعهای خصوصیشان به هیچ وجه اعتقاد نداشتند که همه روانکاوان مثل هم کار میکنند. قطعاً آنا فروید محتاط، ملانی کلاین صریح و دونالد وینیکات بازیگوش در مداخلات بالینیشان یکسان نبودهاند. اما مطمئناً هر سه آنها متعهد به سهگانه ناشناس بودن[۲]، پرهیز[۳] و خنثی بودن[۴] بودهاند، اما در آخر به شکلی متفاوت کار کردهاند.
مثلاً در باب تداعی آزاد فرویدیها علاقهمندند تا بدانند چه چیز باعث تغییر جهت در زنجیرهی افکار میشود و کلاینیها بر این تمرکز میکنند که تغییر در زنجیرهی افکار باعث چه چیزی میشود. در مثالی دیگر کلاینیها امید مفرط را شکلی از عصیان میدانند، در حالی که وینیکاتیها عصیان را نشانهای از امید احساس میکنند. همهی اینها منجر به تفاوت در نحوهی شنیدن و مداخلهی روانکاوان در انگلستان شده بود. در ایالات متحده تا همین اواخر بحث و جدل پیرامون این مسائل آشکار نشده بود، بااینهمه تفاوت در سبکهای بالینی که ناشی از تفاوت سازمان شخصیت روانکاو است امری غیرقابل اجتناب است.
سادهلوحانه است که مداخلات پُر زرق و برق «هارولد سرلز» را با رویکرد قدم به قدم «پاول گری» و شهود دوستدار اید «جاکوب آرلو» تلفیق کنیم. منبع دیگر تنوعات فنی و تکنیکی برخاسته از تفاوتهای نظری است. اغلب روانکاوان آمریکای شمالی به شدت به محور آنا فروید-هاینز هارتمن وفادار بودند و کار بالینیشان را در درجه اول به شکلی کاملاً روشمند و با تحلیل دفاع و مقامت انجام میداند. این کرنبرگ بود که با وارد کردن سنت کلاینی از شیلی و پافشاری مصرانهاش به ترکیب سنت کلاینی با روانشناسی ایگو این صحنه را آشفته کرد؛ جریاناتی که بر اثر این تلفیق خلق شد واقعاً نامطبوع و هیجانی بود (کالف و واینشل، ۱۹۷۹؛ کلاین و تریبیچ، ۱۹۸۱).
کشف دوباره سنت مستقل بریتانیایی توسط هاینتس کوهوت (۱۹۷۱، ۱۹۷۷) با نام «رواشناسی خود» این تصویر را بیش از قبل آشفته کرد. رابرت والرشتاین (۱۹۸۸، ص. ۵) شروع به پرسش در این باب کرد که آیا «یک روانکاوی یا چندین روانکاوی» وجود دارد؟ لئو رانگل (۲۰۰۶) و فرد پاین (۱۹۸۸) به ترتیب ذیل «تئوری واحد» و «چهار روانشناسی روانکاوی» به جستجوی نظم و ترتیبی در آشفتهبازار نظری برآمدند. بااینحال همهی انواع این پرسشها جو روانکاوی را ملتهب میکرد. آیا بیماران مرزی از نوروتیکها نوروتیکترند؟ آیا مسیر رشد نارسیسیستیک مستقل از مسیر اُبژهی لیبیدویی است؟ آیا همدلی پیششرط تعبیر است یا جایگزین آن؟ و گویی دادههای فعلی برای پاسخ به این معماها کافی نیست و از این رو نیاز به تلفیق اطلاعات حاصل از حوزههای در حال رشد روانکاوی نوزاد و مشاهده کودک با کار بالینیمان احساس میشود.
و در آخر انواع مختلف بیمارانی که روانکاوان آنها را میدیدند نوآوریهای فنی را ضروری ساخت. آنها که با بیماران سایکوتیک و یا نزدیک به سایکوز، بازماندگان از هولوکاست و نسلهای بعدی آنها، مهاجران و تبعید شدگان کار میکردند سؤالات جدیای را در باب جهان شمولی کاربرد فنون معمول روانکاوی مطرح کردند. به علاوه باید به این فهرست تجربه روانکاوانی را که به درمان قربانیان محرمآمیزی و بیمارانی با اختلالات گسست ذهن میپرداختند، افزود. در این میان، آثار همهی محققان در این سالها روشهای درمانی ما را اصلاح کرده و طرح تازهای به مداخلات بالینیمان بخشیده است. اینجاست که درمان روانکاوانهی تروما به گفتمان ما وارد میشود.
راهنمای درمان ترومای روانی
اگرچه روانکاوی با مطالعه ترومای جنسی کودکی آغاز شد اما خیلی زود سببشناسی این تروما به حاشیه رفت و فانتزی کودکی در مرکز توجه قرار گرفت. درگیری نزدیک با بازماندگان هولوکاست و فرزندان آنها بود که بار دیگر نقش پُر رنگ تروما در زندگی روانی را به رسمیت شناخت. متعاقب این توجه به زنای با محارم، اختلالات گسست و سپس تاثیر روانی مهاجرت و زندگی در زیر سایه تهدید تروریسم بود که اطلاعات بیشتری در دو حوزه به دست آمد؛ یکی اثرات این دست حوادث بر روان آدمی و دیگری اضافات ویژهای که در این رابطه باید به فنون روانکاوی افزوده شود. اگرچه مرور کامل پیشینهی تحقیق در این حوزه امکانپذیر نیست اما میتوان ادعا کرد نکاتی که در ادامه میآید، پیشنهاد محققان برجسته در این حوزه است.
برخورد پذیرا
بیمار برخورد گرم و خالصانه آنالیست را در مییابد. بیمار باید احساس کند که آنالیست از کار با او خوشحال است و پذیرای او به دفتر کار خود و پیشتر از آن به دنیای درونی خود است. از رهگذر این عطوفت و محبت است که بیمار این امکان را پیدا میکند که -به معنای دقیق کلمه- برای نخستینبار از بیمسئولیتی دوران کودکی لذت ببرد چیزی که برابر با آغاز تکانهها و انگیزههای مثبت زندگی برای زیست بعدی او است. تنها پس از این دوره است که فرد میتواند آگاهانه به نیازهای محرومیت بپردازد چیزی که عموماً توصیف کنندهی تحلیلهای ماست (فرنزی، ۱۹۲۹). در زمینهای مشابه لئو استون (۱۹۸۱) بر این باور است که «عشق مستتر در همدلی، گوش کردن و تلاش برای فهمیدن و وقف کردن خود به کار به طریقی غیر اغواگرانه، احساس پذیرش کامل، احترام و گاه صبری صمیمی، خالصانه و قابل اتکا میتواند به اندازهی مهارتهای تعبیری مهم باشد». این حقیقتی است که بیش از هر چیز در روند درمان افرادی با سابقهی ترومای شدید روانی صادق است.
دربرگرفتن[۵] طولانی
در این موارد لازم است تا آنالیست مدت زمان طولانیتری صبر کند تا بیمار قابل تحلیل شود. باید بیمار را به شکل روانی در برگرفت (وینیکات، ۱۹۶۹) و او را به شتاب و عجله نیانداخت. لازم است به بیمار زمان کافی و گاه مدت زمانی طولانی داده شود تا به درجات مختلف سلامت اتحاد درمانی را تجربه کند. شکستن و قطع کردن زودهنگام دفاعها و عقبنشینیهای بیمار توسط آنالیست میتواند او را بار دیگر دچار تروما کند. تعبیر دادن، حتی اگر به لحاظ محتوایی درست باشد، در هنگامی که بیمار به تایید و دربرگرفته شدن نیاز دارد، میتواند آسیبزننده باشد. وینیکات (۱۹۶۳) این وضعیت را به شیوایی توصیف کرده است:
اگر صبر پیشه کنیم، بیمار ما را به طور واقعی در زمان خود حس میکند. اما اگر در رفتار کردن به شیوهای که فرایند تحلیلی را (چیزی که برابر با فرایند رسش برای نوزاد و کودک است) برای بیمار تسهیل میکند شکست بخوریم، در اینصورت ما قطعاً برای بیمار تبدیل به «غیر من» میشویم؛ ما بسیار میدانیم و از این رو خطرناکیم.
چارچوب منعطف
آنالیست باید بتواند و نیز راغب به تطبیق خردمندانه چارچوب درمان با خصیصه پس از ترومای بیمار باشد. برای مثال اگر بیمار در دفتر درمانگر با نوزاد یا سگش حاضر میشود، آنالیست باید به او اجازه دهد و رفتاری فاقد جسارت داشته باشد (بلنت، ۱۹۶۸) و بگذارد تا فرایند پیش رود. به طور مشابه حضور بینظم بیمار به جلسات باید تحمل شود و برای مدت زمان طولانی به شکل خاموش و بدون ارائه تعبیر فهمیده شود (گرارد، ۲۰۱۱). این امر به سازش و تطبیق لگام گسیخته به واقعیت مجوز نمیدهد و مانع فکر کردن شکاکانه به این قبیل کنشها نمیشود. بلکه صبر، تایید و تطبیق باید تا مدت زمانی طولانی پیش از آغاز درمان، مقدم بر پرده برداشتن و رمزگشایی کردن باشد. مفهوم پذیرش مشترک واقعیت هولوکاست که توسط نانت اوئرهن و دوری لوب (۱۹۸۷) ارائه شد آنالیست را ملزم به نشان دادن و به رسمیت شناختن ذات واقعی این تراژدی بزرگ میکند. چیزی که در مورد همه تروماهای شدید صادق است. آنالیستی که به این وضعیتها میپردازد باید وحشتناک بودن واقعه یا وقایعی را (مثلاً سوءاستفاده جنسی توسط والد، مرگ والد در آغاز کودکی و خشونت فیزیکی) چون که بیمار باید آنها را تحمل میکرده تصدیق کند. طبعاً اگر بیمار در این دام گیر کند که نیاز به شنیدن چندین باره تصدیق آنالیست داشته باشد، لازم است به شیوهای تعبیری به آن پرداخته شود. با اینهمه تصدیق اثر روانی تروما همیشه باید در قدم اول انجام شود.
باور به اصل عملکرد چندگانه
آنالیست باید متعهد به اصل عملکرد چندگانه باشد (ولدر، ۱۹۳۹) و بداند که هرچه بیمار میآورد چندلایه است و تنها بخشی از گشتالت روان اوست. در غیر اینصورت یکنواختی مأیوسکننده و یا سادگی خشونت در محتوای آشکار بیمار (و دلالتهای انتقالیاش) میتواند آنالیست را در به کارگیری مداخلات علامتشناسانه و تسکیندهنده مستقیم وسوسه کند. اعتقاد به این اصل که هر محتوای روانشناختی غایات و دلایل متعددی دارد، به ایگوی کاری آنالیست اجازه میدهد تا اختیارات لازم را به دست بگیرد. آمادگی اینچنینی، آنالیست را قادر میسازد تا نقطه نظراتی متفاوت شامل مسائل ادیپی در مقابل پیشاُدیپی (گرینزین، ۱۹۷۷) دفاع در برابر تخلیه (آرلو و برنر، ۱۹۶۴)، رمانتیک در برابر کلاسیک (استرنجر، ۱۹۸۹)، تعارض در برابر نقص (کیلینگمو، ۱۹۸۹) و… را بر پاتولوژی بیمار منطبق سازد. نوسان میان این نظرگاههای متفاوت از فریفته شدن آنالیست به «اسطورهی شخصی» (کریس، ۱۹۵۶) و نیز از تسلیم شدن وی به توضیحاتی ساده و قالبی در باب پاتولوژی بیمار جلوگیری میکند.
حساسیت به ارتباطات غیر کلامی
در درمان تروما، آنالیست باید به دقت با ارتباطات غیر کلامی آنها هماهنگ باشد. این بیماران غالباً به جای به یاد آوردن، رفتار میکنند. بال و پر دادن به فانتزی در این بیماران فقیر و کممایه است و «مسائل خام و پردازش نشدهای که اشاره به گسست در ابتدای رشد ایگو دارد به جای آنکه کلامی یا عقلانی شود، هیجانی است» (بورلند، ۱۹۷۵). بااینهمه باقیماندههای «غیر قابل یادآوری و فراموش نشدنی» تروما (فرانک، ۱۹۶۹) بیآنکه از آنها کاسته شود زیر نقاب شخصیت بزرگسالی ته نشین میشود و تنها از رهگذر حرکات و نوع قرار گرفتن بدن بیمار بر روی کاناپه، عادات و اخلاقیات، لحن صدا و نوع ورود و خروج او به دفتر درمانگر میتوان این باقیماندهی تروما را تشخیص داد. توجه به انتقال متقابل خود در جایی که این «رقص رفتاری و موسیقی بدنی» با صدایی بلند طنینانداز میشود، چشماندازهایی تازه را بر بازسازی و بینش میگشاید.
افزایش کلامیسازی
ترومای روانی نه تنها در انسجام «خود» و ثبات اُبژه (مالر، ۱۹۷۵) بلکه در ظرفیت ایگو در بازشناسی و تنظیم وضعیتهای عاطفی درونی نیز اخلال ایجاد میکند. از این رو آنالیست باید در اینجا ایگوی کمکی بیمار شود و وضعیتهای احساسیای را که در لحظهای بخصوص فعال است به او معرفی کند. امی کیتن (۱۹۶۱) بر این باور است که «کلامیسازی به افزایش عملکرد کنترل ایگو بر عواطف و سائقها منجر میشود». بازخوردهایی چون «تو الان بسیار عصبانی هستی»، «آنچه الان تجربه میکنی بسیار دردناک است»، «تو خیلی خیلی غمگین به نظر میرسی» اگرچه بسیار پیش پا افتاده به نظر میرسد در کمک به ایگوی بیمار برای دستیابی به تسلط و استیلا بر آشوب درونیاش بسیار کمککننده است (ولکان، ۱۹۷۶) و به مسائل به شکلی که بتوان بعداً از آنها در دستیابی به تعبیرات معمول بهره جست، سامان میدهد.
خلق فضای انتقالی[۶]
مسألهی مهم دیگر در این رابطه، خلق فضای روانیای است که بذر فرایند تحلیلی عمیق در آن کاشته میشود. افراد دچار تروما غالباً دوپاره شدهاند و قادر به تحمل دوسوگرایی نیستند. «راه تو یا راه من، حالا یا هرگز، همه یا هیچ، عشق یا نفرت» تجهیزاتی است که اتاقهای روان آنها را فرش کرده است (لوین و شولتز، ۱۹۹۲). برای مرمت این انشقاقها آنالیست باید از «مداخلات متصلکننده[۷]» استفاده کند (کرنبرگ، ۱۹۷۵). مثلاً با یادآوریهایی ملایم یا تغییر ظریف لحن صدا که نشان دهد آنالیست انتقالی را که متفاوت با انتقال فعال کنونی است از یاد نبرده است. مهمتر از این آنالیست باید فضای مسدود انتقالی را برای بیمار بگشاید (یا در صورتی که این فضا پیش از این وجود نداشته آن را خلق کند) (وینیکات، ۱۹۵۳) و ظرفیت او برای ذهنیسازی را افزایش دهد (فوناگی و تارگت، ۱۹۹۷).
مثلاً اگر بیماری از روی عادت افکارش را با این جمله به پایان میرساند که «چیز بیشتری ندارم که در این رابطه اضافه کنم»، آنالیست ممکن است به آنچه بیمار تلاش داشته تا بیان کند با اندکی تفاوت اشاره کند: «من در این باره بیش از آنچه میدانم، چیزی برای گفتن ندارم». همان طور که مشخص است این جمله امکانات تازهای را برای ظهور اطلاعاتی که به لحاظ توپوگرافیک لایه لایه است، میگشاید. یا اگر بیمار بگوید (مثلاً در پاسخ به یک آرزو که با آنالیست رابطه جنسی داشته باشد) که «ببین، من میدانم که تو «نه» میگویی» آنالیست میتواند بگوید: «اگر «نه» نگویم چه؟» و هنگامی که بیمار دستپاچه میگوید: «داری مرا میترسانی! آیا قبول میکنی؟» آنالیست میتواند بار دیگر بگوید «نه» و از بیمار بخواهد «بیا دربارهاش حرف بزنیم». پاسخی که از جوابهای «بله-خیر» اجتناب میکند. نکته اینجاست که با نشان دادن فکر کردن تازه و نو به نو از سوی خودمان از بیمار بخواهیم دیگر بار و دیگر بار از نو فکر کند.
هماهنگی با نوسانهای سازمان ساختار روانی بیمار
هنگامی که تحلیل به راستی شروع میشود، آنالیست باید قادر به نوسان میان دو شکل گوش دادن باشد؛ گوش دادن به طریقی خوشباورانه که به مداخلات تأییدی میانجامد و گوش دادن به طریقی شکاکانه که به مداخلات تعبیری ختم میشود. فارغ از ترسهای سوپرایگویی که به تعبیر ندادن دلالت میکند و طمع برآمده از اید برای تعبیر دادن پیوسته، آنالیست باید از طرف ایگوی خود به مداخله بپردازد و در ارتباطی عمیق با سازمان روانی در حال نوسان بیمار باشد. هنگامی که بیمار از انتقال مبتنی بر تعارضات معمول به سمت قسمتهای دچار ترومای «خود» و بازنمایی اُبژه حرکت میکند، «نگرش جستجوگرانه آنالیست دیگر با سطحی که بیمار در آن قرار دارد هماهنگ نیست و آنالیست باید روش خود را تغییر دهد. اگر چنین نکند محتمل است که مداخله او شبیه به یک حمله علیه بازنمایی «خود» بیمار عمل کند… همچنین باید این را در خاطر داشت که کیفیت انتقال ممکن است به نقطه تغییر ساختاری وابسته باشد و از این رو مستعد تغییرات سریع است. از این رو آنالیست باید دائماً در وضعیت آماده باش برای پذیرش نوسان میان این دو موقعیت استراتژیک باشد (کیلینگمو، ۱۹۸۹).
استفاده از مداخلات رشدی
آنالیستی که با افراد دچار تروما کار میکند باید این نکته را در ذهن داشته باشد که ارتباطی دیالکتیکی میان بهبودی آسیبشناسی روانی از طریق تعبیر و از سرگیری رشد متوقف شده وجود دارد (ستلاگ، ۱۹۹۳). با ابطال هر آسیبشناسی مربوط به پس از تروما، فرصتی برای از سر گیری رشد در همان حوزه وجود دارد و همینطور با هر پیشرفت رشدی نیز تحمل بیمار برای گشودگی به خاطرات، آرزوها و فانتزیهای اضطرابآور و تکه تکه افزایش مییابد. مداخلات رشدی ساموئل آبرامز (۱۹۷۸) در این رابطه یک ابزار منحصر بفرد است. هنگامی که بر اثر کار بالینی پیوسته، گرایشی سالم و از پیش بیان نشده ظهور میکند، آنالیست نباید به شکل تعبیری آن را تجزیه و تحلیل کند بلکه باید به گرایش ذاتی پیشرفت در او تاکید و ظهور مؤلفههای تجربی را تسهیل کند». پیشنهاد ستلاگ (۱۹۹۳) در باب اینکه آنالیست قدمهای تازه رشدی بیمار را به رسمیت بشناسد و دستاوردهای او را مورد تشویق قرار دهد متعلق به همین قلمرو است.
تسهیل سوگواری
آنالیست باید عناصر شبه سوگواری را که جزء جدانشدنی همه تحلیلهاست شناسایی کند، و در درمان بیماران دچار تروما اهمیت بیشتری به آن دهد. این افراد از مراحل از دست دادن (حمایت بیرونی و همهتوانی) و به دست آوردن (ساختار درونی و اصل واقعیت) که روند بلوغ تدریجی شخصیت است، عبور نکردهاند. آنها فاقد الگوی نخستین سوگواری هستند. جدایی از آنالیست، بازشناسی احساس گناهی که متعاقب پرخاشگریشان نسبت به او ایجاد شده، همه در جهت بیدار کردن و تقویت فرایند سوگواری است. همین امر در مورد از دست دادن همهتوانی کودکی و گرایش تکرار شونده آنها به زندگی در دنیای خیالات نیز صادق است.
این تمایل به ویژه در اعتیاد به انتقامجویی (در واقعیت یا فانتزی) یا برعکس در آرزویی شبه مانیایی که روزی همه زخمها شفا مییابد و تمامی رنجها شنیده میشود و دیگران بابت تمام قساوتهایی که در حق او روا داشتهاند عذرخواهی و طلب بخشش خواهند کرد، آشکار است. رسیدن به این درک که چنین اتفاقی نمیافتد و غم همراه با این درک، یکی از بخشهای انسجام بخش به درمان افراد دچار تروماست.
مدیریت انتقال متقابل
بیماران دچار تروما روایات دهشتناکی از سوءاستفاده، مویههای جگرسوزی از درماندگی، بار سنگین بیهودگی و خنجرهای زخمزنندهای از انتقامجویی را برایمان میآورند. همهی اینها میتواند منجر به خلق انتقال متقابلی آشوبناک شود. این چیزی است که باید آن را تحمل کرد و در برابرش زنده ماند (وینیکات، ۱۹۶۲) و تلاش کرد تا به عنوان منبعی از اطلاعات از آن استفاده کرد حتی در طول (یا پس از ) لحظاتی که پاسخگویی به نقش آنالیست را وادار به بازاجراییهای مشترک با بیمار کند. این را باید به خاطر داشت که «پاسخ هیجانی آنالیست به بیمارش در وضعیت تحلیلی بازنمای یکی از مهمترین ابزارهای کار اوست -ابزاری برای جستجو در ناهشیار بیمار» (هایمن، ۱۹۵۰).
من در جایی دیگر به شرح این نکته پرداختهام (اختر، زیر چاپ) که چگونه تداعیها، تکانهها و کنشهای شخص آنالیست چه عمدی و چه سهوی، او را از جریانات عمیقتر فرایند آشکار کردن در [رابطه] دوتایی بالینی آگاه میکند. اگرچه این دربارهی همه کارهای بالینی صادق است اما گوش به زنگی در کار با افراد دچار تروما اهمیت بیشتری دارد. نکته دیگر که قابل بررسی است این است که آیا تحلیلْ عناصری از روان آنالیست را برانگیخته میکند که بتواند به فرایند تحلیل کمک کند؟ (پارسونز، ۲۰۰۷). بنابراین نگرش محتاطانه به پدیده انتقال متقابل برابر با خود انتقادگری و بازداری نیست.
نقش شخصیت آنالیست
فروید در بیان این جمله که «هیچ روانکاوی از آنچه عقدهها و مقاومتهایش اجازه دهد، فراتر نمیرود» (فروید ۱۹۱۰)، به وضوح به ارتباط بالقوهای که میان فنون، عمق و نتیجه درمان تحلیلی از یک سو و شخصیت آنالیست از سوی دیگر برقرار است، اذعان کرده است. آنالیستهای بعدی (گانتریپ، ۱۹۶۹؛ کلاوبر، ۱۹۶۸) نیز عمدتاً به طور خلاصه به این ارتباط اشاره کردهاند. این یک حقیقت است که هیچ آنالیستی تنها از رهگذر صمیمیت، صبر و عطوفت نمیتواند به بیمار خود کمک کند. اهمیت این کیفیات در تعاملاتی پیچیده با مهارتهای فنی آنالیست قرار دارد. عواملی بسیاری در اینجا دخیل هستند.
نخست باید این نکته را در خاطر داشت که کار با بیماران دچار ترومای شدید سخت و غالباً دلسردکننده است. پیشرفتها به کندی رخ میدهد. بیمار دلیل و امید اندکی دارد و در طولانی مدت حفظ خوشبینی تنها به دوش درمانگر است. از این رو درمانگر باید «صبری عظیم برای غیاب تغییر» (کرنبرگ، ۱۹۸۴) و اعتقادی راسخ به این امر داشته باشد که در غالب اوقات «از دست دادن، بیماری شدید و شکست باید تحمل شده و آنها را حل و فصل کرد». بااینهمه درمانگر تازه کار باید به این باور وام گرفته شده قناعت کند؛ باوری که برآمده از تجربه مفید تحلیل شخصی خود او است یا از مشورت ثمربخشی که با سوپروایزرهای بالینیاش داشته ناشی شده و یا از احترام و یا حتی ایدهآلسازیای که نسبت به افراد برجسته در این حوزه دارد، به دست آمده است. این سه منبع تا زمانی که اعتماد واقعی درمانگر تازه کار به کارش شکل بگیرد، به عنوان پادزهری در برابر بدبینی [در فرایند درمان] عمل میکنند.
دوم آنالیست باید به میزان زیادی بر گرایشهای نارسیسیتیکاش غلبه کند. این میتواند به او کمک کند تا به طور مستمر یا حداقل در زمانهای سختی که در درمان بیماران به شدت بدحال و پرتوقع (و یا انزواطلب) دچار شک شده است، به دنبال سوپرویژن باشد. همچنین این نکته آنالیست را از داشتن انتظارات بالا و غیر واقعبینانه نسبت به نتایج درمان برحذر میدارد. نکته مهمتر این است که حل و فصل مسائل نارسیسیتیک [آنالیست] پذیریش او را نسبت به آنچه واقعاً هست عمیقتر میکند؛ چیزی که «به آنالیست اجازه میدهد تا این اعتقاد دربارهی خود را در رفتارش نشان دهد و از این رو بیمار نیز قادر به پذیرش حقایقی درباره خود و زندگیاش خواهد بود» (کرنبرگ، ۱۹۸۹).
نکته سوم اینکه آنالیست باید قادر به پاسخ هیجانی ویژه و اصیل به بیمار باشد (لیتل، ۱۹۵۱؛ وینیکات، ۱۹۴۷). گستره هیجانات درونی درمانگر باید فراخ باشد. درمانگر باید قادر به تجربه کنجکاوی، خشم، همدردی، غم، تمایل و برانگیختگی شهوانی، حسادت، دلسوزی، انزجار، وحشت، عشق، دوستی و… باشد. این آزادی هیجانی درونی نه تنها به کار بالینی او اصالت میبخشد بلکه ظرفیت او را برای استفادهی موثر از واکنشهای انتقال متقابلش افزایش میدهد. این نکات سه گانه تا به امروز در محافل روانکاوی قبول عام یافته است. سوال غامض در این بحث مربوط به وجود سابقهی تروما در پیشینه آنالیست است. آیا وجود این سابقه به درمان کمک میکند یا مانع آن است؟ پیش از اینکه بخواهیم با پاسخی شتابزدهْ این سوال معذبکننده را از سر باز کنیم، پیشنهاد میکنم سوالات زیر را بررسی کنیم.
- اگر کسی که در دوران کودکی هیچ فقدان و از دستدادنی را تجربه نکرده است میتواند حقیقتاً با آنالیزان بزرگسالی که در سن سه یا چهار سالگی مادرش را از دست داده همدلی کند؟ آیا آنالیستی که یک خانوادهی بینقص و یک کودکی غالباً پر آرامش داشته میتواند چیزی از آنچه آن را در جایی دیگر (اختر، ۲۰۱۱) «شرم کودک بیمادر» نامیدهام، بفهمد؟
- آیا آنالیستی که تولد، دوران رشد، تحصیل و زندگی و شغل فعلیاش همه در شعاع قابل دسترس ۴۰۰-۳۰۰ مایلی اتفاق افتاده است میتواند «اضطراب سرگشتگی» (گرینبرگ، ۱۹۸۹) شخصی را که به عنوان یک بزرگسال به کشوری کاملاً متمایز و متفاوت از نظر فرهنگی نقل مکان کرده درک کند؟
- چگونه آنالیستی که با والدینی پرمحبت بزرگ شده است میتواند حقارت و رنج شخصی را که توسط والدیناش وحشیانه کتک خورده و یا توسط برادر بزرگتر یا پدربزرگش مورد سوء استفاده جنسی قرار گرفته درک کند؟
میتوانم این فهرست را ادامه دهم اما گمان میکنم منظورم را رساندهام. اگر ترومایی که بیماران ما از آنها رنج کشیدهاند بسیار دورتر از پوسته خارجی مدار تجربه ما قرار داشته باشد، در اینصورت به عنوان آنالیست همدلی ما با برخی محدودیتها همراه خواهد بود. اما راهحل چیست؟ آیا باید اینطور تصور کنیم که تنها آنالیستهای یتیم میتوانند با [رنج] از دست دادن والدین در دوران کودکی [آنالیزانها] هماهنگ باشند، یا تنها آنالیستهایی که مورد سوء استفاده قرار گرفتهاند میتوانند با تجاوزهای آغازین به ساحت روان و تن همنوا باشند؟ و ترومای نژادی (کریس، ۱۹۵۹) مداوم سیاهپوست بودن در این سرزمین چطور؟ آیا یک آنالیست سفیدپوست میتواند واقعاً آن را درک کند؟ اینها مسائل پیچیدهایست که دستکم زمینه مفهومی بحث درباره آنها گلآلود و غیر شفاف است.
تجربه بالینی به من چنین میگوید: اگر آنالیست ترومایی مشابه با بیمار را تجربه کرده باشد و ایگوی او تسلطی کافی بر تروما را به دست آورده باشد، در اینصورت پیشینه تروماتیک او میتواند کمک کننده باشد. وجود روابط محبتآمیز در خانه و یا در مجراهای والایش شدهای به جز روانکاوی (مثلاً هنر و یا شعر) این امر [تسلط ایگو بر تروما] را بیشتر محتمل میکند چرا که مانع از آن میشود که کار بالینی تنها قلمرو باز فعال شدن و حل و فصل ترومای شخصی آنالیست باشد. این قضیه اگر آنالیست همچنان نسبت به خود هشیار باقی بماند و نسبت به خودافشایی بی مورد مقاومت کند، گاه به گاه از همکاران مشورت بخواهد و افکار خود را بنویسد (فارغ از اینکه نتیجه این نوشتهها چاپ میشود یا نه) بهتر هم خواهد شد. به علاوه آنالیست باید نسبت به این واقعیت گشوده باقی بماند که مواجهه با ترومای شخصیاش این بار در آنالیزان فهمی جدید درباره خودش را برمیانگیزاند و صد البته موجب رشد روانیاش میگردد.
متاسفانه به دلیل حفظ رازداری بیمار و نیز خودم نمیتوانم خیلی دقیق به این موضوع بپردازم اما این مساله به طور قطع تجربه درونی من است که به طور ضمنی در نوشتههای اخیرم آمده است (اختر، ۲۰۰۹، ۲۰۱۱). از طرف دیگر اگر آنالیست همچنان درحال دست و پنجه نرم کردن با برخی ابعاد ترومای کودکی خود باشد و همچنان به تسلط ایگو بر آن دست نیافته باشد در این صورت خطر خودافشایی افراطی، همدستی همترومایی و دور زدن و چشم پوشی کردن از تعبیر دادن درباره استفادههای فعلی بیمار از بخشهای آسیبدیده شخصیتش میتواند رخ دهد. البته مسائل به این اندازه واضح و شسته رفته نیست. حتی در بهترین شرایط هم، تهماندههای روانی تروما هم در کسانی که بر تروما تسلط یافتهاند و هم در آنهایی که تسلط ندارند باقی میماند و در این میان روانکاو نیز استثنا نیست. مساله در اینحا سهم نسبی و شدت عاطفی آن باقی ماندههاست. تعجبی ندارد که آنچه بیش از هر چیز مهم است صداقت آنالیست با خودش، با بیمارش و فرایند تحلیلی است چرا که این صداقت است که او را وادار میکند تا هوشیار بماند، به دنبال مشورت برود و از «بیش محرمانگی» (چلنزا، ۲۰۰۷) و برخی اشتباهات فنی بپرهیزد. اعتماد پایدار آنالیست به امکان همیشگی رشد آدمی نیز کمک کننده است. این نکته میتواند بیمار را تشویق کند تا در طول زمان از گرایشاش به حرکت از امید پاتولوژیک به ناامیدی صرف نظر کرده و به جای آن از امید پاتولوژیک به امید واقعبینانه حرکت کند (اختر ۱۹۹۶). این حرکت در صورتی تسهیل میشود که آنالیست به ظرفیت بیمار برای رشد ایمان داشته باشد. پیش نیازی که بازتابدهندهی نظر لئووالد (۱۹۶۰) در ترسیم نیاز کودک به همسانسازی با پتانسیل رسش شخصی خویش آنطور که در چشم والدین دیده میشود، است. چشمان آنالیستی که به درمان افراد دچار تروما میپردازد باید بیشتر اوقات باز و درخشان باشد.
این مقاله با عنوان «Psychoanalytic Treatment of Trauma and the Analyst’s Personality» نوشتهی سلمان اختر، در جستار روانکاوانه منتشر شده و در تاریخ ۱۵ خرداد ۹۹ توسط مریم وحیدمنش ترجمه و در مجلهی روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
ما پیشتر مقالهی «نارسیسیست خجالتی» را از سلمان اختر ترجمه کردهایم که آنهم مثل غالب نوشتههای اختر خواندنی و جذاب است. |
[۱] Psychoanalytic Inquiry
[۲] anonymity
[۳] abstinence
[۴] neutrality
[۵] Prolonged
[۶] transitional space
[۷] bridging interventions
- 1.کنش معوق: دیدگاه فرویدی در باب واکنشهای معوق تروما
- 2.تروما و رابطهی اُبژهای | مایکل بالینت
- 3.لازم نیست آدم حتماً یک خانه باشد تا تسخیر شود.
- 4.درمان روانکاوانهی تروما و شخصیت آنالیست | سلمان اختر