skip to Main Content
لکان درباره‌ی عواطف چه می‌گوید؟

لکان درباره‌ی عواطف چه می‌گوید؟

لکان درباره‌ی عواطف چه می‌گوید؟

لکان درباره‌ی عواطف چه می‌گوید؟

عنوان اصلی: What does Lacan say about affects
نویسنده: اُوِن هیوویتسون
انتشار در: مجله‌ی اینترنتی لکان‌ آنلاین
تاریخ انتشار: 2010
تعداد کلمات: 8515 کلمه
تخمین زمان مطالعه: 50 دقیقه
ترجمه: ارسلان رعیت و فاطمه‌ امیری

لکان درباره‌ی عواطف چه می‌گوید؟

زمینه: کمبود کار نظری روانکاوان پسافرویدی پیرامون عواطف

اکثر نویسندگان لکانی که پیرامون عاطفه اظهار نظر می‌کنند به این واقعیت اشاره دارند که لکان اغلب توسط سایر نظریه‌پردازان و مکاتب دیگر به دلیل غفلت از عواطف مورد انتقاد قرار گرفته است. این مسئله که آیا لکان نظریه‌ای در باب عواطف دارد (یا در نظریه‌اش جایگاه کافی برای عواطف قائل است) را بایستی از انتقاد لکان به تحلیل‌گران آن دوران درباره‌ی استفاده از عواطف متمایز ساخت.

برای لکان عجیب بود که تحلیل‌گران تا این اندازه مایل هستند در کار بالینی­‌شان به عواطف رجوع کنند، در حالی‌که به لحاظ نظری درمورد عاطفه بسیار کم نوشته شده است. همانطور که او در سمینار ششم می‌گوید: «مقالات تحلیلی‌ای که به موضوع عواطف پرداخته‌­اند را می‌­توانید با انگشتان یک دست بشمارید، هرچند که اظهارات روانکاوان همیشه پر از مشاهدات بالینی­‌شان در این‌باره باشد، چرا که آنها همواره به عواطف متوسل می‌شوند» (سمینار ششم، منتشر نشده، ۲۶/۱۱/۱۹۵۸).

لکان تنها کسی نیست که از این کمبود ابراز تاسف می‌کرد، با وجود اینکه اظهارات او تقریباً بیست سال پس از مرگ فروید بیان شدند، اما نظرات او صرفا بیانگر ادبیات رایج آن زمان نیست. ادیث یاکوبسون[۱] مدت‌ها بعد نظرات لکان را به نوعی بازتاب می‌دهد و بسیار بعدتر در سال ۱۹۷۱ می‌نویسد که تلاش‌های پسا‌فرویدی برای پیشبرد نظریه‌ی عواطف پس از فروید انگشت‌شمار و جسته‌گریخته هستند: «با این حال هنگامی که ما به دنبال مقالات تحلیلی بیشتری پیرامون این موضوع هستیم، شگفت‌زده می‌شویم که شمار بسیار اندکی از تحلیل‌گران شهامت یافته‌اند تا به این مشکل چالش‌برانگیز اما پیچیده پرداخته و کار فروید در این زمینه را ادامه دهند» (ادیث یاکوبسون، افسردگی، فصل اول: نظریه‌ی روانکاوانه‌ی عواطف، انتشارات دانشگاه‌های بین‌المللی، ۱۹۷۱، ص۴).

حتی آندره گرین[۲]، علی‌رغم ابراز تاسفش از آنچه به عنوان «غفلتِ[۳]» لکان از بُعد عاطفی در نظر می‌گیرد، در سال ۱۹۷۳ می‌نویسد: «وقتی کار روانکاوان نسل اول را در نظر می‌گیریم، نمی‌توانیم از اینکه صرفا فروید بوده که به موضوع عاطفه توجه نشان داده، شگفت‌زده نشویم» (گرین، تار و پود عاطفه در گفتمان روانکاوی، ۱۹۷۳، ص ۷۳).

آیا لکان از عواطف غافل بود؟

مشهورترین انتقاد از لکان در مورد نادیده گرفتن عواطف، توسط یکی از پیروان سابق او یعنی ژان لاپلانش[۴] مطرح شد. همانند سایر افرادی که از لکان به خاطر نپرداختن به موضوع عاطفه انتقاد کرده‌اند، نگرانی اساسی لاپلانش نیز این است که عاطفه به لحاظ مفهومی پس از دال در جایگاه دوم قرار گرفته است. در سال ۱۹۷۷ او می‌نویسد: «متاسفانه در لکانیسم، این تفکیک (میان بازنمایی[۵] و عاطفه) منجر به رد یکی از این دو اصطلاح و اولویت قرار دادن مطلقِ بازنمایی و تقدم «دال» شد، اصطلاحی که لکان آن ‌را به کار می‌بست. نیازی نیست بسیاری از متون لکانی را بخوانید تا متقاعد شوید که تمایز فرویدی میان عاطفه و بازنمایی (در لکانیسم) به طرد اساسی و گاهی تحقیرآمیزِ تجربیات عاطفی و زیسته تبدیل و به علاوه، معمولاً این امر به‌ صورت کنایه‌آمیزی توسط او نقل می‌شود» (لاپلانش، ناآگاه و اید، ۱۹۹۹، ص ۱۸).

یکی دیگر از منتقدان مشهور که معتقد است لکان برای عواطف جایگاهی قائل نیست، آندره گرین است. او همانند لاپلانش، لکان را صرفاً به نادیده‌گرفتن عواطف متهم نمی‌کند، بلکه معتقد است وی اهمیت آنها را به طور کلی مردود دانسته است: «کار لکان در این زمینه مثال‌زدنی است، نه تنها به این علت که عواطف در کار او جایی ندارند بلکه صراحتاً از آن مستثنی شده‌اند» (گرین، تار و پود عاطفه در گفتمان روانکاوی، ۱۹۷۳، ص۹۹).

با این حال گرین از این هم فراتر می‌رود و ادعا می‌کند که لکان مسئول چیزی است که او آن را کمبود پرداختن به مسئله‌ی عواطف توسط تحلیل‌گران فرانسوی می‌داند: «وضعیت در فرانسه زیر سایه‌ی جنجال‌ها پیرامون نظریه‌های لکان بوده که بدون شک بررسی مسئله‌ی عاطفه را از روند طبیعی خارج کرده است» (گرین، تار و پود عاطفه در گفتمان روانکاوی، ۱۹۷۳، ص ۱۰۳).

گرین با متذکر شدن دلایلش برای رد رویکرد لکانی، به آنچه او «فراموشی» عواطف توسط لکان و مکتبش می‌خواند، نقشی کلیدی می‌دهد: «هر اندازه هم که نظریه‌ی لکان برای من جذابیت داشته باشد و هر اندازه هم که او به فصیح‌ترین شکل ممکن از آن دفاع ‌کند، حتی همان زمان هم به نظرم می‌آمد که پروژه‌ی لکانی را نمی‌توان بدون اصلاحات جدی پذیرفت. نقطه‌ی آغازینی که با «بازگشت به فروید» اعلان شد یا به عبارت دقیق‌تر «کشف فروید توسط لکان»، در نهایت (لکان را) به سوی مقصدی کشاند که بیشتر پوششی فرویدی برای او بود. آیا در اینجا موضوع، لکان بود که آثار فروید را کشف می‌کرد یا موضوع آثار فروید بودند که از نیمی از جوهرشان خالی می‌شدند تا به لکان مجوزی برای ورود ببخشند؟ تفسیر دوم به نظر محتمل‌تر می‌رسد. وقتی من بر آن شدم تا نیمه­‌ی گمشده‌ی دیگر را بازیابم خیلی زود برایم آشکار شد که نظریه‌ی لکانی بر مبنای یک مستثنی‌کردن[۶]، یک «فراموشی» پیرامون عواطف بنا شده است» (گرین، تار و پود عاطفه در گفتمان روانکاوی، ۱۹۷۳، ص۱۵).

گرین بخشی از مقاله‌ی «فرورانش[۷] سوژه» در مکتوبات[۸] لکان را برمی‌گزیند که حاکی از نگاه تحقیر‌آمیز لکان نسبت به عواطف است: «در حوزه‌ی فرویدی، به رغم آنچه گفته می‌شود آگاهی خصوصیتی است که در پایه‌ریزی ناآگاه از نظر ما منسوخ شده (زیرا نمی‌توانیم آن را بر نفی[۹] آگاهی بنا نهیم، نگاهی درباره‌ی ناآگاه با قدمتی که به سنت توماس آکویناس[۱۰] بازمی‌گردد) به همان اندازه هم عاطفه برای ایفای نقش سوژه‌ی پروتوپاتیک[۱۱] (بدوی و اولیه) نامتناسب است، زیرا کارکردی[۱۲] است که کارگزاری ندارد» (مکتوبات، ص۷۹۹).

گرین در اظهار نظری پیرامون این بخش، می‌پرسد: «واقعا چگونه می‌توانیم توافقی میان این تاکید، با رابطه‌ی سوژه با ژوئیسانس و حتی با مفهوم رانه برقرار سازیم؟» (گرین، تار و پود عاطفه در گفتمان روانکاوی، ۱۹۷۳، ص۱۰۲)/
. به نظر می‌رسد مسئله‌ی گرین این است که باور ندارد لکان بتواند ژوئیسانس یا رانه را بدون ارجاع به عاطفه نظریه‌پردازی کند. او فکر می‌کند که لکان می‌خواهد از دال یا «زبان» برای توضیح کل کارکرد دستگاه روان استفاده نماید.

تغییر نظریه‌ی عواطف در آثار فروید

در ادامه به سیر تحول تفکر فروید پیرامون عاطفه و آنچه لکان در مورد آن گفته نگاهی خواهیم افکند. بدین منظور ارائه‌ی خلاصه‌ای سریع از این تحولات می‌تواند مفید باشد:

نظریه‌ی اول، اواخر دهه ۱۸۹۰:  عاطفه به طور کلی به حالات هیجانی اشاره دارد. عواطف این قابلیت را دارند که از ایده‌ها جدا شوند، بدین ترتیب نظریه‌ی عاطفه‌ی «مسدود شده[۱۳]» درباره‌ی هیستریک‌های اولیه شکل گرفت که بر اساس آن، درمان مستلزم بیان کلامی ترومای بیماری‌زا بود.

  • نظریه‌ی دوم، ۱۹۱۵: تقریری فراروان‌شناختی از عواطف. به موازات بازنمایی یا ایده، عواطف به عنوان بازنمودهای رانه‌ا‌ی نظریه‌پردازی شدند. آنها بیانی کیفی (مثلاً به عنوان یک احساس ظاهر می‌شوند) از انرژی کمّی رانه به حساب آمدند.
  • اثر نظریه‌ی جدید اضطراب، ۱۹۲۶: با انتشار مقاله‌ی بازداری‌ها، سمپتوم‌ها و اضطراب؛ اضطراب حالتی ناشی از مواجهه‌ی ایگو با موقعیت‌های خطرناک عنوان شد. این نظریه در تضاد با دیدگاهی بود که فروید در مقالات فراروان‌شناختی‌اش ارائه داده بود که اضطراب را ارزی جهان‌شمول برای تمام دگرگونی‌ها و تبدیلات عاطفه قلمداد می‌کرد. نقل قولی از اثر ۱۹۲۶ بیانگر این موضوع است: «ما می‌توانیم به درستی به این ایده که ایگو جایگاه واقعی اضطراب است پایبند باشیم و از دیدگاه قبلی خود که انرژی سرمایه‌گذاری‌شده‌ بر تکانه‌ی واپس‌رانده به طور خودکار به اضطراب بدل می‌شود، دست بکشیم» (نسخه‌ی استاندارد جلد ۲۰، ص۹۳).

پیش از پرداختن به نظرات لکان درباره‌ی نظریه‌ی عواطف فروید، بایستی به نارسایی‌هایی توجه نماییم که خود مفهوم عاطفه بر اساس آن تعریف شده است. کینودو در سال ۲۰۰۴ با بررسی کاربردهای اصطلاح عاطفه می‌نویسد: «اگرچه ایده‌ی عاطفه دامنه‌ای بسیار گسترده‌تر از معنای ساده‌ی مبتنی بر انرژی که در اصطلاح «سهم عاطفه[۱۴]» گنجانده شد دارد، اما حتی در نظریه‌ی روانکاوی معاصر نیز نسبتاً بدون تعریفی دقیق باقی‌مانده‌است» (کینودو، فرویدخوانی، راتلج. ۲۰۰۴، ص۱۴۲).

به عنوان مثال، این بازنمایی بیش از حد ساده‌انگارانه را در نظر بگیرید که در واژه‌نامه‌ی انتقادی روانکاوی چارلز رایکرافت[۱۵] که اولین بار در سال ۱۹۶۸ منتشر شد آورده شده است: «عاطفه: اصطلاحی عمومی برای احساس[۱۶] و هیجان[۱۷]‌ها» (واژه‌نامه‌ی انتقادی روانکاوی، چارلز رایکرافت، پنگوئن، ۱۹۹۵، ص۴).

مداخله‌ی لکان در مورد جایگاه فراروانشناختی عواطف در نظریه‌ی فروید

اظهارات لکان درباره‌ی نظریه‌ی عواطف در دهه‌های پنجاه و شصت میلادی به شدت بر خوانشی متمرکز است که فروید از جایگاه فراروان‌شناختی عواطف در مقالات ۱۹۱۵ درباره‌ی واپس‌رانی و ناآگاه ارائه می‌دهد. این موارد شاید شفاف‌ترین و شناخته‌شده‌ترین تلاش‌ فروید برای اعطای جایگاهی به عواطف در نظریه روانکاوی باشند.

نکته‌ی اصلی‌ای که لکان توجه مخاطب خود را به آن جلب نموده این است که عواطف، واپس‌رانده نمی‌شوند. بدین ترتیب، چیز‌ی به نام احساسات، هیجانات و عواطف ناآگاه وجود ندارد. آنچه رخ می‌دهد این است که پیوند میان عاطفه و ایده‌ی واپس‌رانده‌ گسسته شده و عاطفه دوباره خودش را به ایده‌ی جدیدی که واپس‌رانده نشده متصل می‌نماید.

در بخش سوم مقاله‌ی فراروانشناختیِ «پیرامون ناآگاه» فروید می‌پرسد آیا منطقی است در مورد احساسات ناآگاه مانند عشق، نفرت و خشم صحبت کنیم؟ او می‌گوید: «در وهله‌ی نخست ممکن است این اتفاق بیفتد که تکانه‌ای عاطفی یا هیجانی ادراک، اما به اشتباه تعبیر گردد. امری که با توجه به واپس‌رانی بازنمود اصلی آن بالاجبار در پیوند با ایده‌ی دیگری قرار گرفته و اکنون توسط آگاهی به عنوان تجلی همان ایده تلقی می‌شود. اگر ما آن پیوند حقیقی را بازیابی کنیم، آن تکانه‌ی عاطفی اصلی را یک عاطفه‌ی «ناآگاه» خواهیم نامید. با این حال عاطفه‌ی آن هرگز ناآگاه نبوده است. تنها اتفاقی که رخ داد این بود که ایده‌ی آن تحت عمل واپس‌رانی قرار گرفت» (نسخه‌ی استاندارد جلد ۱۴، ص۱۷۷-۱۷۸).

بنابراین عاطفه از یک بازنمایی (که لکانی‌ها آن را دال می‌خوانند) گسسته شده و سرنوشت دیگری می‌یابد. این بدان معنا است که ما ممکن است از عواطفِ خود آگاه باشیم، اما نه از پیوند میان عاطفه و بازنمایی (یا ایده). در سمینار ششم، لکان در مورد این بخش از مقاله‌ی فروید اینطور اظهار نظر می‌کند: «عاطفه، مادامی که در جایگاه عاطفه­ی ناآگاه به کار رود، به معنای ادراک شدن و البته شناخته‌شدن است. اما شناخته‌شدن از چه طریقی؟ از طریق پیوندهایش. نه به این دلیل که عاطفه ناآگاه است، بلکه چون همواره در حال ادراک شدن است، گویی به سادگی به سوی بازنمایی دیگری رفته و خود را به آن متصل می‌کند، به بازنمایی دیگری که واپس‌رانده‌شده نیست. به عبارت دیگر، عاطفه بایستی خودش را با زمینه‌ای که در پیش‌آگاهی وجود دارد انطباق دهد که همین امر موجب شده تا توسط آگاهی به عنوان جلوه‌ای از آخرین زمینه‌‌ای که به خودش دیده است -در مواقعی که آن چنان هم دشوار نیست- به شمار آید» (سمینار ششم، منتشر نشده، ۲۶/۱۱/۱۹۵۸).

چند سال بعد در سمینار دهم لکان این دیدگاه را بازگو می‌کند: «برخلاف آنچه در مورد عاطفه گفتم، اینکه واپس‌رانده نمی‌شود، چیزی که فروید هم می‌گوید، عقیده‌ام این است که عاطفه بدون لنگر است، می‌لغزد و پیش می‌رود. و ممکن است افراد آن را جابجا شده، نامتناسب، وارونه یا متابولیزه‌شده تجربه‌ نمایند، اما واپس‌رانده نمی‌شود. آنچه واپس‌رانده می‌شود، دال‌هایی هستند که آن را به بند می‌کشند» (سمینار دهم، منتشر نشده، ۱۴/۱۱/۱۹۶۲، ص۱۰).

علی‌رغم اینکه آنچه واپس‌رانده‌شده ناآگاه است و طبق گفته‌ی واضح لکان عواطف ناآگاه نیستند، اما هنوز برخی از لکانی‌ها تاکید دارند که «برای لکان عواطف و دال‌ها به طور جدایی‌ناپذیری در ناآگاه درهم‌تنیده[۱۸] هستند» (ورونیک وروز، عواطف، دایره‌المعارف بین المللی روانکاوی، انتشارات دانشگاه ادینبورگ، ۲۰۰۹، ص ۱۰). آنچه در آثار فروید در سال ۱۹۱۵ می‌یابیم که لکان در دهه‌های پنجاه و شصت برداشتی از آنها ارائه می‌کند، پرداخت دقیق‌تر و مشروح‌تری درباره‌ی موضوع عواطف است.

در حقیقت، این تمایز مرکزی فرویدی میان عواطف و ایده‌ها یا بازنمایی‌ها است که لکان هنگام دفاع از خود در برابر اتهام نادیده‌گرفتن عاطفه به آن اشاره می‌کند. سال‌ها بعد، در سمینار هفدهم، او دوباره برای مشاهده‌ی تفاوت میان این دو، این طور استدلال می‌کند: «من صرفاً بدان (مسأله) اهمیت کاملش را اعطا کردم، به جبرگرایی ناشی از نفی[۱۹]، به آنچه فروید صریحاً بیان کرده است این عاطفه نیست که واپس‌رانده می‌شود. فروید به واژه‌ی معروفی[۲۰] متوسل شده که من آن را به عنوان بازنماییِ بازنمایی[۲۱] ترجمه می‌کنم و عده‌ای بدون هیچ مبنایی، بر نامیدن آن به ّعنوان بازنمایی-نمایندگی[۲۲] اصرار دارند، که مطلقاً همان معنی را نمی‌رساند. اول اینکه نمایندگی، بازنمایی نیست، مورد دیگر اینکه نمایندگی تنها یک بازنمایی در میان سایر بازنمایی‌ها است. این ترجمه‌ها با یکدیگر تفاوت اساسی دارند. ترجمه من حاکی از آن است که عاطفه، از طریق عمل جابجایی، کاملا جابه‌جا شده، ناشناس و جدا شده از ریشه‌های خود باقی مانده، یعنی خود را از ما پنهان می‌کند.

این امر چیزی است که در واپس‌رانی حتمی است. اینطور نیست که عاطفه واپس‌رانده‌شده باشد، بلکه جابجا شده و غیرقابل شناسایی است» (سمینار هفدهم، سوی دیگر روانکاوی، ترجمه‌ی راسل گریگ، انتشارات نورتون، ۲۰۰۷، ص۱۴۴).

می‌توانیم استدلالی که لکان، هم در اواخر دهه‌ی پنجاه و هم در اواخر دهه‌ی شصت برای بالینگرانی که به عواطف اولویت می‌دهند عنوان کرد را اساساً این‌گونه خلاصه کنیم: هدف از تمرکز مجدانه بر عاطفه‌ای که از آنچه بدان معنا می‌دهد جدا شده، چیست؟

از نظر فروید، دو بازنمود روانیِ رانه در اینجا وجود دارد: ایده و عاطفه. در رابطه با عاطفه، فروید از اصطلاح «سهم عاطفه» استفاده می‌کند (نسخه‌ی استاندارد جلد ۱۴، ص۱۵۲) و در مقاله‌ی فراروان‌شناختی «درباره‌ی واپس‌رانی» هم می‌نویسد: «این امر تا آنجایی با غریزه مطابقت دارد که غریزه از ایده جدا شده و متناسب با کمیت آن در فرآیندهایی که به عنوان عاطفه حس می‌شوند، خود را بیان ‌کند. از این نقطه به بعد، در شرح یک مورد از واپس‌رانی بایستی به طور جداگانه‌ این موضوع را دنبال کنیم که در نتیجه‌ی واپس‌رانی، ایده چه می‌شود و چه بر سر انرژی غریزی مرتبط با آن می‌آید (نسخه‌ی استاندارد جلد ۱۴، ص۱۵۲).

هنگامی بازنمایی اصلی که عاطفه به آن اتصال‌یافته مشمول عمل واپس‌رانی ‌شود، عاطفه به سوی یک بازنمایی جایگزین[۲۳] حرکت نموده تا بتواند راهی برای ابراز بیابد. فینک[۲۴] تصویر بالینی این امر را توصیف می‌کند: «تحلیل‌شونده خشمگین است ولی نمی‌داند چرا، یا رویدادی از کودکی‌اش را به طور واضح به خاطر می‌آورد اما به یاد ندارد در آن زمان چه احساساتی داشته… عواطف می‌توانند فریبنده[۲۵] نیز باشند: تحلیل‌شونده ممکن است احساس اندوه کند اما درونش سرخوشی پنهانی داشته باشد، یا ممکن است طوری رفتار کند گویی شادمان است درحالی‌که در حقیقت سوگوار از دست دادن ابژه‌ی عشقی است که به رسمیت شناخته نشده است» (فینک، بنیان‌های تکنیک روانکاوانه، انتشارات نورتون، ۲۰۰۷، ص۱۳۱)

اشنایدرمن[۲۶] برشی بالینی ارائه می‌دهد از موردی معمول که در آن بیماری توقع عاطفه (از سمت درمانگر م.) دارد: «درخواست اول او دریافت عاطفه بود، او به یک نیاز عاطفی شدید اذعان ‌می‌کرد و وقتی به آن پرداخته یا پاسخی داده نمی‌شد، گرایش مداومی برای خلق موقعیتی بحرانی پیدا می‌کرد که اتفاقا هیچ پرداختن و هیچ پاسخی برای آن واقعا کافی نبود… زمانی که بالاخره آن درخواست عاطفه را به سوی من هدایت کرد، من به سادگی پاسخ دادم که چیزی به نام نیاز برای عاطفه وجود ندارد و مشکل جای دیگری است. این یکی از دلایلی است که ما به بی‌توجهی نسبت به عاطفه شهره شده‌ایم» (اشنایدرمن، عواطف، بازنشر در شماره‌ی ۶ مجله‌ی آنلاین لکان، ۲۰۰۵).

این «جای دیگر» مثالی است از اینکه چگونه ایده یا تصویر از عاطفه منفصل می‌گردد. زنی با این استدلال که نیاز به عاطفه دارد، احساسش را که به جای یک ایده‌ی ناآگاه نشسته است منطقی­سازی می‌کند.

به عنوان نمونه‌ای دیگر از این سازوکار در تجربه‌ی حرفه‌ای خود فروید، می‌توانیم به طور خاص مورد دورا[۲۷]  را مثال بزنیم: «روزی دورا با حال خیلی بد نزد من آمد آن هم پس از چندین روز حال بشاشی که بی‌وقفه تجربه کرده بود. او هیچ توضیحی برای حال بدش نداشت. صرفا امروز احساس متفاوتی داشت. او گفت که تولد عمویش بوده و هرچه تلاش کرده نتوانسته خودش را راضی کند که به او تبریک بگوید، نمی‌دانست به چه علت… اجازه دادم به صحبت کردن ادامه دهد و ناگهان به خاطر آورد که امروز روز تولد آقای ک[۲۸] هم بود» (نسخه‌ی استاندارد جلد ۷، ص۵۹).

اما چه تفاوتی است میان عواطف از یک سو و ایده‌های ناآگاه و بازنمایی‌ها از دیگر سو؟ آیا چیزی به عنوان «هیجان‌های ناآگاه» وجود دارد؟

داریان لیدر[۲۹] به زیبایی بدین پرسش پاسخ می‌دهد: «چیزی به عنوان هیجان ابراز نشده وجود ندارد، احساسات گرایش به لغزیدن به بیرون دارند. بنابراین ممکن است ما به رئیسمان خشم بورزیم در حالی‌که واقعا از یکی از والدینمان عصبانی هستیم. این خشم نیست که واپس‌رانده شده بلکه پیوند میان دو ایده یعنی فهم اینکه چه چیزی واقعا ما را عصبانی کرد، واپس‌زده شده است» (داریان لیدر، مصاحبه با اما کوک، مجله‌ی روان‌شناسی، ۲۰۰۸).

زمانی‌که فروید سوال مشابهی را در سال ۱۹۱۵ از خودش پرسید، این‌گونه پاسخ داد که: «در قیاس با ایده‌های ناآگاه، این تفاوت مهم وجود دارد که ایده‌های ناآگاه بعد از واپس‌رانی هم به عنوان ساختارهای واقعی در نظام ناآگاه به حیات خود ادامه خواهند داد، در حالی‌که هر آنچه در این نظام به عواطف ناآگاه مربوط است سرآغاز بالقوه‌ای است که از بسط یافتنش[۳۰] جلوگیری می‌شود… تمام تفاوت از واقعیتی نشات می‌گیرد که بر اساس آن ایده‌ها، سرمایه‌گذاری‌های روانی‌‌ (اساسا از جنس رد-یادها[۳۱]) هستند درحالی‌که عواطف و هیجان‌ها با فرایند تخلیه‌ی انرژی انطباق دارند و تظاهرات نهایی آنها به صورت احساسات ادراک می‌شود. باتوجه به دانش فعلی‌مان از هیجان‌ها و عواطف، قادر نیستیم این تفاوت را به صورت روشن‌تری نشان دهیم» (نسخه‌ی استاندارد جلد ۱۴، ص۱۷۸).

بنابراین حتی اگر عواطف از یک سو و ایده‌ها و بازنمایی‌ها از سوی دیگر دو بخش از حیات روانی باشند، هر دو به عنوان مسیر‌هایی که رانه یا غریزه‌ی خود را ابراز می‌کنند از جانب فروید اهمیت برابری دریافت کرده‌اند و حتی اگر به یک معنا بتوان گفت که عواطف هم می‌توانند ناآگاه باشند؛ با این حال عواطف و ایده‌ها دوشادوش یکدیگر در ناآگاه و در یک سطح قرار نگرفته‌اند. ایده‌ها و بازنمایی‌ها (که در ادبیات لکانی به آنها به مثابه‌ی دال‌ها می‌نگریم) پایه‌ای را برای ساختار ناآگاه شکل می‌دهند. بدین ترتیب است که لکان بلافاصله عبارت فوق را از مقاله‌ی فروید درباره‌ی ناآگاه بازخوانی می‌کند.

سه اصل فراروان‌شناسی: مکان‌نگارانه[۳۲]، اقتصادی[۳۳] و پویا[۳۴]

آنچه فروید در این اصطلاحات فراروان‌شناسانه مطرح نموده مدلی از روان با وجوه کیفی (تجربه‌ای) و کمی (پویا یا اقتصادی) است. لاپلانش و پونتالیس[۳۵] در واژه‌نامه‌ی روانکاوانه‌ی معتبرشان عاطفه را این‌گونه تعریف می‌کنند: «ابرازی کیفی از کمیت انرژی غریزی و فراز و نشیب‌های آن» (لاپلانش و پونتالیس، زبان روانکاوی، کارنک، ۲۰۰۴، ص۱۳). بر اساس این تعریف ما می‌توانیم «ابراز کیفی» را ارجاعی به حسی که توسط ابراز عاطفه فراخوانی می‌شود درنظر بگیریم (که در نهایت به صورت احساس ظاهر می‌شود) و «کمیت انرژی غریزی» را ارجاعی به رانه و یک نظریه‌‌ی اقتصادی-پویا از مقادیر سرمایه یا نیروگذاریِ روانیِ همراه آن بدانیم.

برای توضیح بیشتر این اصطلاحات باید اشاره کرد که در فراروانشناسی فروید (یا روانشناسی ژرف[۳۶])، او سه راه برای نگریستن به حیات روانی ارائه می‌دهد: پویا، اقتصادی و مکان‌نگارانه.

بُعد پویا به تأثیر متقابل نیروها‌ اشاره دارد: عواطف نماینده‌ی رانه (یا اگر ترجیح می دهید غریزه) هستند که سهمی از سرمایه‌گذاری یا «بار» را در اختیار دارند: «تمامی این نیروها در اصل در طبیعت غرایز هستند و بنابراین منشا ارگانیک دارند. تمامی آنها با داشتن یک ذخیره‌ی عظیم (بدنی[۳۷]) از نیرو («اجبار به تکرار») مشخص شده و از نظر ذهنی به مثابه‌ی تصاویر یا ایده‌هایی با بار عاطفی بازنمایی می‌شوند (نسخه‌ی استاندارد جلد ۲۰، ص۲۶۵).

بُعد اقتصادی حیات روانی با نحوه‌‌ای که این بار عاطفی مدیریت می‌شود مرتبط است: «از دیدگاه اقتصادی، روان‌کاوی فرض می‌کند که نمایندگی‌های ذهنیِ غرایز دارای باری (نیروگذاری‌شده) از مقادیر معین انرژی هستند و هدف دستگاه ذهن این است تا حد ممکن مانع از هرگونه انسداد انرژی‌ها و پایین نگه داشتن مجموع تحریکاتی شود که همراه با آنها بارگذاری شده‌اند (نسخه‌ی استاندارد جلد ۲۰، ص۲۶۵-۲۶۶).

بُعد مکان‌نگارانه، روان را به مناطق سه‌‌گانه‌ای تقسیم نموده که در کل به ‌عنوان یک نظام عمل می‌کند: مدل مکان‌نگاری «اول» شامل ناآگاه، پیش‌آگاه و آگاه است و مدل مکان‌نگاری «دوم» شامل اید، ایگو و سوپرایگو.

خوانش لکان از فروید در اواخر دهه‌ی پنجاه این مدل را به رسمیت می‌شناسد و اتفاقا بر آن صحه می‌گذارد. وی در سمینار ششم کمابیش خلاصه‌ای از آن را بیان می‌کند: «…عاطفه اشاره به عامل کمی رانه دارد، عاملی که او (فروید) می‌فهمد نه تنها متحرک و سیال است، بلکه تابع متغیری است که این عامل را ساخته و او مجددا آن را به طور دقیقی در بیان اینکه سرنوشت آن می‌تواند سه‌گانه باشد مفصل‌بندی[۳۸] می‌کند» (سمینار ششم، منتشر نشده، ۲۶/۱۱/۱۹۵۸)

بخش مرتبط را در مقاله فروید پی بگیریم که در آن سرنوشت عاطفه مورد بحث قرار گرفته است: «می‌دانیم که سه شکل فراز و نشیب امکان‌پذیر است: یا عاطفه به طور کامل یا جزئی، همانطور که هست باقی می‌ماند یا به کیفیت عاطفی متفاوتی و بیش از هر چیز به اضطراب بدل می‌شود (دیدگاهی که فروید در سال ۱۹۲۶ در «بازداری‌ها، سمپتوم‌ها و اضطراب» آن را رها می‌کند – نگاه کنید به نسخه‌ی استاندارد جلد ۲۰، ص۹۳) و یا سرکوب می‌شود، یعنی اساسا از بسط آن جلوگیری به عمل می‌آید (نسخه‌ی استاندارد جلد ۱۴، ص۱۷۸).

در اینجا «سهم» عاطفه به سطح کمی اشاره دارد، درحالی‌که سطح کیفی به ویژگی متفاوتِ بیان این سهمیه در فرآیند تخلیه اشاره می‌کند که به عنوان یک احساس تجربه می‌شود. چند سال پس از نگارش مقالات فراروان‌شناسی در سال ۱۹۱۷، فروید تعریفی پویا از عاطفه ارائه می‌دهد: «و عاطفه در معنای پویا چیست؟ در هر صورت امری بسیار مرکب است. یک عاطفه در وهله‌ی اول به خصوص شامل تحریکات عصبی حرکتی[۳۹] یا تخلیه عصبی است و در وهله‌ی دوم شامل احساساتی خاص است. دومی دو نوع دارد – ادراکات کنش‌های حرکتی که رخ می‌دهند و احساسات مستقیم لذت و نالذتی که همانطور که می‌گوییم، ویژگی کلیدی عاطفه را به آن می‌بخشند (نسخه‌ی استاندارد جلد ۱۶، ص۳۹۵).

عواطف و انرژی روانی

اگر ما عواطف را بخشی از اقتصاد روانی بدانیم که در آن سهم عاطفه فقط «جابه‌جایی[۴۰] ذهنی کمیت انرژی غریزی» است (لاپلانش و پونتالیس، زبان روانکاوی، کارنک، ۲۰۰۴، ص۱۴)، پس مشخص می‌شود که عواطفِ تجربه‌‌شده (احساسات) نمی‌توانند راهنمای ما در کار تحلیلی باشند. مشکل لکان فی‌نفسه با عواطف  نیست، بلکه با مدلی است که به باور او، عاطفه را چنان به جایگاه رفیعی در عملکرد برخی از تحلیل‌گران هم‌عصرش رسانده که بسیار فراتر از ‌آن چیزی است که در فراروانشناسی فروید بود. بایستی نگاهی بیاندازیم به آنچه پشت سهم عواطف از رانه و پشت ایده‌ها از ساختار ناآگاه به مثابه‌ی شبکه‌ای از دال‌ها وجود دارد. وی در سمینار هفتم می‌گوید: «تا آنجا که به روانشناسی عواطف مربوط می‌شود، فروید همواره موفق شده نکات قابل تامل و پیشنهاداتی ارائه دهد. او مدام بر خصلت قراردادی و تصنعی آن‌ها، بر خصلت آن‌ها نه به ‌عنوان دال‌ها بلکه به‌عنوان علامت‌هایی که در تحلیل نهایی ممکن است به آن تقلیل یابند، پافشاری می‌کند. این خصلت همچنین اهمیت جابجا‌شونده‌ی آنها را توضیح می‌دهد و از نقطه‌ نظر اقتصادی، ضروریات مشخصی مانند تقلیل‌ناپذیری را به نمایش می‌گذارد. اما عواطف، جوهره‌ی اقتصادی یا حتی پویایی که در افق یا حدی از منظر تحلیلی جستجو می‌شود را روشن نمی‌سازد. این امری نامفهوم‌تر و مبهم‌تر است، منظورم مفاهیم متافیزیکیِ تحلیل، درباره‌ی انرژی است» (سمینار هفتم، اخلاق روانکاوی، انتشارات نورتون، ۱۹۹۲، ص۱۰۲).

در «سطحی عمیق‌تر» یا فراتر از سطح عاطفه، شاید بتوانیم بگوییم یک ظرف پر از انرژی رانه یا غریزه در کار است. این امر با شیوه‌ای مطابقت دارد که لاپلانش و پونتالیس عاطفه را به عنوان «بیان کیفی کمیت انرژی غریزی و فراز و نشیب‌های آن» تعریف می‌کنند (لاپلانش و پونتالیس، زبان روانکاوی، کارنک، ۲۰۰۴، ص۱۳).

عواطف به خودی خود، صرفا وسیله‌ای هستند که با آن رانه یا غریزه، خود را تخلیه می‌کند. همانطور که فروید به ما می‌گوید: «به طور کلی، استفاده از اصطلاحات «عاطفه‌ی ناآگاه» و «هیجان ناآگاه» به فراز و نشیب‌هایی اشاره دارد که توسط عامل کمی و در نتیجه‌ی واپس‌رانی، در تکانه‌ی غریزی روی داده‌اند» (نسخه‌ی استاندارد جلد ۱۴، ص۱۷۸).

تغییر در نظریه‌ی عواطف فروید – مفهومسازی مجدد از اضطراب

با این حال، سال ۱۹۱۷ فروید پیچ‌​​و‌تاب جدیدی به نظریه‌ی عواطف اضافه می‌کند. دیدگاهی که او چند سال پیش ارائه کرده بود، تمام ماجرا را پوشش نمی‌داد. او پیشنهاد می‌کند که یک پایه‌ی ژنتیک یا فیلوژنتیک[۴۱] برای عواطف به خصوصی وجود دارد که آنها را به نوعی بسیار کهن[۴۲] می‌کند: «اما من فکر نمی‌کنم که با چنین صورت‌بندی‌ای به جوهر یک عاطفه رسیده باشیم. به نظر می‌رسد که ما در مورد برخی از عواطف (این قسمت در میانه‌ی «توضیحاتی درباره‌ی اضطراب» آمده است) عمیق‌تر می‌نگریم و تشخیص می‌دهیم هسته‌ای که این ترکیب (که توضیح دادیم) را کنار هم نگه می‌دارد، تکرار چند تجربه‌ی‌ مهم خاص است. این تجربه تنها می‌تواند برداشتی بسیار اولیه از یک ماهیت بسیار کلی باشد که در ماقبل تاریخ نه در مورد فرد، بلکه برای گونه قرار داده شده است. برای اینکه سخن خود را قابل فهم‌تر کنم، حالت عاطفی به همان شکلی ساخته می‌شود که حمله‌ی هیستریک ساخته می‌شود و همانند آن می‌تواند رسوب یک خاطره باشد. بنابراین یک حمله‌ی هیستریک ممکن است به یک عاطفه‌ی فردیِ تازه ساخته شده و یک عاطفه‌ی عادی، به بیان یک هیستری عمومی که به یک میراث بدل‌شده، تشبیه گردد (نسخه‌ی استاندارد جلد ۱۶، ص۳۹۵-۳۹۶).

این مسیری است که او تقریباً یک دهه بعد در مقاله‌ی «بازداری‌ها، سمپتوم‌ها و اضطراب» از سال ۱۹۲۶ آن را پیش می‌گیرد: «حالت‌های عاطفی به‌عنوان رسوبات تجربیات آسیب‌زای اولیه در ذهن گنجانده شده‌اند و هنگامی که موقعیت مشابهی رخ می‌دهد، همانند نمادهای یادآوری[۴۳] احیا می‌شوند. فکر نمی‌کنم در تشبیه آن‌ها به حمله‌ی هیستریک جدیدتر و جداگانه اکتساب‌شده و در نظر گرفتن‌شان به ‌عنوان الگوهای گونه‌ای معمول اشتباه کرده باشم… اما، ضمن اذعان به این ارتباط، نباید بر آن تاکید بیش از حد داشته باشیم و از این موضوع غافل شویم که واقعیت این ضرورت زیستی ایجاب می‌کند که موقعیت خطر باید دارای نمادی عاطفی باشد، به طوری‌که در هر صورت نمادی از این دست باید ایجاد گردد» (نسخه‌ی استاندارد جلد ۲۰، ص۹۳-۹۴).

بنابراین می‌توانیم مشاهده‌کنیم که گویا دیدگاه فروید درباره‌ی عواطف به واسطه‌ی مفهوم‌سازی مجددش از اضطراب پس از ۱۹۱۵ تغییر می‌یابد. جالب است اشاره‌ کنیم که در دو نقل قول بالا، علی‌رغم سال‌ها فاصله‌ میان سخنرانی‌های مقدماتی و مقاله‌ی «بازداری‌ها، سمپتوم‌ها و اضطراب» او این استدلال را در همان زمینه‌ی بحث راجع به اضطراب و با همان مثال حملات هیستریک به کار می‌برد.

اضطراب عاطفه‌ای که لکان «نادیده نمی‌گیرد»

بدیهی است که اضطراب، علی‌رغم صورت‌‌بندی‌های متفاوتش در آثار فروید، جایگاه ممتازی میان عواطف دارد. هم لکان و هم لاپلانش از اضطراب به عنوان یک عاطفه‌ی ویژه یاد می‌کنند و این همسو با ادعای فروید در مقالات فراروانشناختی‌اش است که اضطراب را همان عاطفه‌ای در نظر می‌گیرد که همه‌ی عواطف «واپس‌رانده‌شده» به آن تبدیل می‌شوند (نسخه‌ی استاندارد جلد ۱۴، ص۱۷۹). اضطراب، حداقل پیش از ۱۹۲۶، ارزی جهانی برای همه‌ی دگرگونی‌های عاطفه تصور می‌شد: «اگر واپس‌رانی علت منفک‌شدن عاطفه و بازنمایی از یکدیگر در ناآگاه است، چگونه می‌توان فهمید که عاطفه در این نقطه به چه چیزی تبدیل شده است (اگر نه به عنوان یک انرژی کاملا نامشخص)، تا جایی که دیگر به یک زمینه‌ی خاص که لحنش[۴۴] را از آن به عاریت گرفته وصل نمی‌شود. این عنصر، به ناآگاه واپس‌رانده شده و از این پس صرفاً سرشار از انرژی بوده و تنها به شکل اضطراب خودش را مجددا ظاهر می‌سازد (بدین ترتیب به صورت عاطفه‌ای که خودش نیز تا حدممکن نامشخص است) (لاپلانش، ناآگاه و اید، ۱۹۹۹، ص۱۶۷).

لکان نیز موافق این امر است که اضطراب، عاطفه‌ای است که به یک احساس یا هیجان تبدیل نشده است. او در سمینار خود در مورد اضطراب که بین سال‌های ۱۹۶۲ و ۱۹۶۳ برگزار شد، می‌پرسد: «اضطراب چیست؟ ما ماهیت آن به عنوان یک هیجان را رد کرده‌ایم و برای معرفی آن می‌گوییم: یک عاطفه است» (سمینار دهم، منتشر نشده، ۱۴/۱۱/۱۹۶۲، ص۱۰).

هشت سال بعد لکان با یادآوری این سمینار، به اضطراب و جایگاه ویژه‌ی آن در میان عواطف اهمیت هر چه بیشتری می‌بخشد: «شخصی که نیازی به توضیح مقاصدش نیست، در حال انجام گزارش کاملی است که تا دو روز دیگر قرار است منتشر شود، تا این واقعیت که من عاطفه را در پس‌زمینه قرار داده‌ و آن را نادیده گرفته‌ام در یادداشتی محکوم کند. اشتباه است اگر فکر کنیم که من از عواطف غفلت ورزیده‌ام، گویی هم‌اینک نیز رفتار همگان برای تاثیرگذاری بر (فراخواندن عاطفه‌ای در) من[۴۵] کافی نبوده است. برعکس، کل سمینار من در آن سال، حول محور اضطراب سازماندهی شده بود، تا جایی که عاطفه‌‌محوری قلمداد شد، چیزی که همه چیز حول آن ساختار یافته است. از آنجایی که ‌توانستم اضطراب را به‌عنوان عاطفه‌ی بنیادین معرفی نمایم، تا همانجا هم کافی بود که برای مدت زمان طولانی، من عواطف را نادیده نگرفته باشم» (سمینار هفدهم، سوی دیگر روانکاوی، ترجمه شده توسط راسل گریگ، انتشارات نورتون، ۲۰۰۷، ص۱۴۴).

با این حال فروید، در حالی‌که می‌گوید اضطراب یک عاطفه است، در سال ۱۹۲۶ ما را با بیان اینکه هنوز هم به تعریف مناسبی از آن نزدیک نشده شگفت‌زده کرد: «پس اضطراب، در وهله‌ی اول چیزی است که احساس می‌شود. ما آن را یک حالت عاطفی می‌نامیم، اگرچه از اینکه عاطفه اصلا چه چیزی است آگاه نیستیم» (نسخه‌ی استاندارد جلد ۲۰، ص۱۳۲).

لکان با عواطف چه میکند؟

بنابراین تا اینجا از طریق مروری بر دیدگاه لکان درباره‌ی نظریه‌پردازی فرویدی از عواطف، چه می‌توان گفت؟

دیدگاه لکان این است که آنچه ما در روانکاوی تحت اصطلاح عاطفه قرار می‌دهیم، تنها تجلی انرژی رانه در فرایند تخلیه است. به نظر می‌رسد که او این استدلال را بر این ادعای فروید استوار کرده که «به طور کلی، استفاده از اصطلاحات «عاطفه‌ی ناآگاه» و «هیجان ناآگاه» به فراز و نشیب‌هایی اشاره دارد که در نتیجه‌ی واپس‌رانی، توسط عامل کمی در تکانه‌ی غریزی روی داده‌اند» (نسخه‌ی استاندارد جلد ۱۴، ص۱۷۸). تا آنجا که عواطف به عنوان احساسات در شکل نهایی خود ادراک می‌شوند، لکان باور ندارد که از نظر بالینی بایستی اعتبار زیادی برای آن قائل شد زیرا به استثنای اضطراب، عواطف همگی فریبنده هستند. همانطور که گفته‌ی معروف لکان نشان می‌دهد، اضطراب تنها عاطفه‌ای است که فریب نمی‌دهد (سمینار یازدهم، چهار مفهوم بنیادین روانکاوی، ویرایش شده توسط ژاک آلن میلر، کارنک، ۲۰۰۴، ص۴۱). پس چرا سایر عواطف تاثیر می‌گذارند؟ باز هم چون بازنمایی‌هایی که با آنها مرتبط بوده‌اند واپس‌رانده مانده و بنابراین عاطفه از بازنمایی اصلی به چیز دیگری جابه‌جا می‌شود. پس دلیل گریه‌ی شما ممکن است همان دلیلی نباشد که فکر می‌کنید بخاطرش می‌گریید. این بازنمایی‌ها یا دال‌های واپس‌رانده شده هستند که ساختارهایی را در ناآگاه شکل می‌دهند.

با توجه به اینکه همه‌ی این موارد در مقالات فراروانشناختی فروید آمده‌اند، دشوار است که لکان را در اینجا به هر چیز دیگری جز تعصب در فرویدی بودن متهم کنیم. نکته‌‌ی مهم این است که علاقه‌ی لکان را نه در عاطفه، بلکه در ساختار دال‌ها یا بازنمایی‌هایی باید جست که واپس‌رانده می‌شوند. همانطور که لکان در سال ۱۹۶۰ به مخاطبان خود یادآور می‌شود: «عواطف، جوهر اقتصادی یا حتی پویایی که در گستره یا محدوده‌ی دیدگاه تحلیلی جستجو می‌شود را روشن نمی‌کند» (سمینار هفتم، اخلاق روانکاوی، انتشارات نورتون، ۱۹۹۲، ص۱۰۲). اهمیتی که به عواطف داده شده به این دلیل نیست که آنها خود را به عنوان احساسات ظاهر می‌کنند، بلکه به این جهت است که آنها به چیزی در سطحی عمیق‌تر اشاره دارند، یعنی رانه. همانطور که یاکوبسون به ما یادآوری می‌کند: «مهم است که میان عاطفه، بیان رانه‌های روانی و خود رانه تمایز قائل شویم و روابط آنها را مطالعه کنیم» (ادیث یاکوبسون، افسردگی، فصل اول: نظریه‌ی روانکاوانه‌ی عواطف، انتشارات دانشگاه‌های بین‌المللی، ۱۹۷۱، ص ۸). مطمئناً نمی‌توان لکان را متهم کرد که نظریه‌ای در مورد رانه ندارد. در واقع، او رنج فراوانی برد تا رانه را مستقل از عاطفه نظریه‌پردازی کند. کسانی که لکان را به خاطر بی علاقگی‌اش به عواطف مورد انتقاد قرار می‌دهند، از این حقیقت غفلت ورزیده‌اند که چگونه نظریه‌ی رانه‌ی لکان به پرسش‌های برخواسته از فراروان‌شناسی فروید درباره‌ی آنچه پیش از عواطف نهفته، پاسخ می‌دهد. آنها عواطف را بیش از حد جدی گرفته‌اند و اهمیت رانه‌ی نهفته در پشتشان را نادیده انگاشته‌اند.

می‌توان به عواطف با استفاده از گفتمان بدون واژگان[۴۶] پرداخت

در سطحی عملی و بالینی، اشنایدرمن اشاره می‌کند به جای اینکه به عواطف، زمانی که خودشان را در فضای بالینی نشان می‌دهند بی‌اعتنا باشد، به شیوه‌ای که لکان آن را «گفتمان بدون واژگان» می‌نامد ‌به عواطف می‌پردازد (سمینار هفدهم، سوی دیگر روانکاوی، ترجمه شده توسط راسل گریگ، انتشارات نورتون، ۲۰۰۷، ص۱۲): «درک راهی که بتوان به آنها پرداخت دشوار نیست، هر فردی می‌تواند اینگونه با به‌کار‌گیری حالتی از گفتمان که لکان ترجیح می‌داد به عواطف بپردازد (او با کاربردی مثال‌زدنی آن را به کار گرفته و گفتمان بدون واژگان ‌نامید) یعنی از طریق زبان ایما، حرکات، لحن صدا، انواع متفاوت نگاه و سلام و احوال‌پرسی، اَشکال متفاوت پایان دادن به جلسه و اساسا توسط توجه به تغییری در تقریبا تمام عناصر موقعیت تحلیلی جلسه» (اشنایدرمن، عواطف، بازنشر در شماره‌ی ۶ مجله‌ی آنلاین لکان، ۲۰۰۵).

برخی لکان را به همین علت مورد نقد قرار می‌دهند و باور دارند که کار تحلیلی به شیوه‌ی او منجر به نوعی نمایش تئاترگونه در مقابل بیمارانش شد. البته لکان اغلب توسط منتقدانش بخاطر خودنمایی مورد استهزاء قرار می‌گرفت. اشنایدرمن با طعنه بیان می‌کند: «لکان اغلب متهم می‌شد که در نظریه‌اش بیش از حد عقلانی است و به اندازه‌ی کافی به هیجان‌ها و عواطف میدان نمی‌دهد. کم کنایه‌وار‌‌ نیست که بسیاری از کسانی که فضایل عاطفه را توصیه می‌کردند، اولین افرادی بودند که لکان را به خاطر عاطفی رفتار کردن و افشای عواطفش محکوم ساختند» (اشنایدرمن، ژک لکان: مرگ قهرمانی روشنفکر، انتشارات دانشگاه هاروارد، ۱۹۸۳، ص۱۲).

در هر صورت، اگر اشنایدرمن درست بگوید، روش لکان برای پرداختن به عواطف لزوماً بیان کلامی آنها نبود. لکان تلاش می‌کرد تا راه‌های متفاوتی برای تغییر معنایی که بیمار به احساسات و تظاهرات عاطفه‌اش می‌دهد بیابد. پاسخ غیرکلامی‌ای که آنها از لکان دریافت می‌کردند، شاید پاسخی نبود که انتظار داشتند در برابر احساسی که در طول جلسه از خود نشان می‌دادند، دریافت کنند. اگر نیاز است به عواطف دلالتی داده شود تا به عنوان یک احساس «احساس» شوند، این دلالت لازم نیست از طریق تبدیل شدن به کلمات بیان شود.

یکی از پیامدهای استقلال عاطفه از بازنمایی­اش این است که عاطفه همیشه منتظر می‌ماند به آن دلالت یا معنا داده شود، تا شخص بتواند آن را به عنوان احساس این چیز یا آن چیز «احساس» کند. به همین دلیل است که فینک معتقد است «نماد برای عاطفه گریزناپذیر[۴۷] است» (فینک، لکان زیر ذره‌بین، انتشارات دانشگاه مینه‌سوتا، ۲۰۰۴، ص۵۲): «عاطفه اساساً بی‌شکل[۴۸] است. ممکن است بصورت استعاری بگوییم که کمیت یا ماده‌ای بی‌شکل است. شنیدن اینکه بیمارانی بگویند فقط در روز دوشنبه بوده که متوجه شده‌اند کل آخر هفته را در نوعی حالت افسرده گذرانده‌اند امری معمول است، این موضوع نشان می‌دهد که دال «افسرده بودن» تنها سه روز بعد به آن حالت، اضافه یا به آن متصل شده است. آن حالت، حتی اگر بتوانیم بدین‌گونه‌ به آن اشاره کنیم، اغلب غیرقابل تعریف و نامشخص است و با برچسبی از پیش آماده همراه نیست» (فینک، لکان زیر ذره‌بین، انتشارات دانشگاه مینه‌سوتا، ۲۰۰۴، ص۵۱).

لکان به وضوح این امر را وظیفه‌ی تحلیل‌گر نمی‌داند که عواطف بیمارانش را به صورت کلامی درآورد. تحلیل‌گر نیازی به پاسخ‌دهی به تظاهرات عواطف بیمار با چپاندن کلمات در دهان او ندارد. همانطور که او در سمینار هفدهم می‌گوید، گفتمان با زبان متفاوت است. گفتمان بر زبان متکی است، زیرا از طریق زبان است که گفتمان ساخته می‌شود. اما گفتمان را نمی‌توان به گفتار[۴۹] تقلیل داد. در عوض، گفتمان به نحوه‌ی سازماندهی روابط ما با یکدیگر، از جمله روابط تحلیل‌گر و تحلیل شونده، ارجاع دارد. بنابراین، کلامی‌کردن صرفا شکلی از گفتمان است، از این رو است که لکان ترجیح می‌دهد با استفاده از گفتمان بدون واژگان به عواطف پاسخ دهد: «واقعیت این است که در حقیقت، گفتمان به وضوح می‌تواند بدون واژگان تداوم یابد[۵۰]. این امر در روابط بنیادین خاصی ادامه پیدا می‌کند که به معنای واقعی بدون زبان نمی‌توان آن‌ها را حفظ کرد. از طریق ابزار زبان تعدادی روابط باثبات برقرار می‌شوند که البته در درون آنها چیزی بسیار بزرگتر و بسیار فراتر از گفته‌های[۵۱] واقعی می‌تواند حک شود» (سمینار هفدهم، سوی دیگر روانکاوی، ترجمه‌ی راسل گریگ، انتشارات نورتون، ۲۰۰۷، ص۱۳).

بعدا در سمینار هفدهم در سال ۱۹۷۰، لکان رو به شاگردانش ‌اینطور می‌گوید که حقیقتا تنها یک عاطفه وجود دارد، عاطفه‌ای که سوژه را به یک ابژه بدل می‌کند: «در عمل، از منظر این گفتمان (گفتمان روانکاوانه)، تنها یک عاطفه وجود دارد (آن هم محصول موجودی سخنگو است که توسط یک گفتمان تسخیر شده) در جایی که این گفتمان وضعیت آن (سوژه) را به عنوان ابژه تعیین می‌کند. …»

«این چه ابژه‌ای است که از چنین عاطفه‌ای از یک گفتمان خاص ناشی می‌شود؟ ما هیچ چیز در مورد این ابژه نمی‌دانیم، جز این که علت میل است، یعنی اگر بخواهیم دقیق‌تر بگوییم، خود را به صورت خواستی-بر-بودن[۵۲] نشان می‌دهد. بنابراین هیچ موجودی وجود ندارد که اینگونه تعیّن پذیرد» (سمینار هفدهم، سوی دیگر روانکاوی، ترجمه‌ی راسل گریگ، انتشارات نورتون، ۲۰۰۷، ص۱۵۱-۱۵۲).

لکان در ادامه اضافه می‌کند این تحلیل‌گر است که باید جایگاه علت میل را اشغال نماید.

وی بعداً در سمینار نوزدهم ادعا می‌کند که عواطف، میان بدن و گفتمان هستند، در مسیری که بدن درون یک گفتمان گرفتار می‌شود. به‌عنوان مثال، به نظر می‌رسد که او به این نکته تلویحا اشاره می‌کند که فقه و الهیات[۵۳]، علم اخلاق[۵۴] یا پیروی از قانون ارباب، احساس خوبی ایجاد می‌کنند: «…در آن سطحی که گفتمان عمل می‌کند، گفتمانی که تحلیلی نیست، این پرسش مطرح می‌شود که چطور  این گفتمان موفق شده بدن‌ها را تصاحب کند».

در سطح گفتمان اربابی، که شما به عنوان یک بدن، از آن ساخته شده­اید[۵۵]… چیزی وجود دارد که من آن را احساسات و دقیق‌تر بگویم احساسات خوب می‌نامم. میان بدن و گفتمان، چیزی است که لقلقه‌ی زبان تحلیل‌گران شده و به شکلی متظاهرانه آن را عواطف می‌نامند…. احساسات خوب از چه چیزی ساخته شده‌اند؟ پس این موضوع فرد را بالاجبار به نقطه‌ای می‌رساند که در سطح گفتمان اربابی است، جایی که مشخصا ساخته و پرداخته‌ی فقه و الهیات است. با این حال اکنون که دارم صحبت می‌کنم مهمان دانشکده‌ی حقوق هستم، خوب است فراموش نکنیم که در بازشناسی این نکته که این فقه و الهیات است (و نه هیچ چیز دیگری) که باعث ایجاد احساسات خوب می‌شود به بیراهه نرفته‌ایم» (سمینار نوزدهم، منتشر نشده، ۲۱/۰۶/۱۹۷۲، ص۶).

می‌توان با استفاده از «شگرد[۵۶]» تحلیل‌گر به عواطف پرداخت

اشنایدرمن در مقاله‌اش درباره‌ی پرداختن به عواطف توسط لکان بر این نظر است هر تحلیلی که به شدت بر عواطف متمرکز شود، در دام درون‌نگری[۵۷] می‌افتد. این دقیقاً همان نوع خودشیفتگی است که تحلیل‌گر بایستی تحلیل‌شونده را وادار به شکستن آن کند. از منظر عملی، اشنایدرمن پیشنهاد می‌کند که می‌توان با به‌کارگیری آنچه او از آن به عنوان «شگرد» تحلیل‌گر یاد می‌کند، از این امر بر حذر بود: «چگونه می توان با خودشیفتگی دست و پنجه نرم کرد؟ به سادگی، با رفتارهای عجیب و غریب. شما می‌خواهید چیزی را به بیمار ارائه دهید که تصویر آینه‌ای او نیست. چیزی که باید آن را مورد سوال و تفسیر و حتی تحلیل قرار دهد. شما می‌خواهید او ببیند بیرون از خودش چه می‌گذرد. با این حال، اگر بایستی به او بگویید که به درون خودش بنگرد و بعدا متعجب ‌شوید که چرا در کار با خودشیفتگی‌اش به جایی نمی‌رسید، این موضوع چیزی نمی‌تواند باشد جز علامتی از عدم بازشناسی اینکه شما دقیقاً در عین اینکه مشکل را تقبیح می‌کنید، در حال حفظ آن نیز هستید» (اشنایدرمن، عواطف، بازنشر در شماره‌ی ۶ مجله‌ی آنلاین لکان، ۲۰۰۵).

با این حال، اشنایدرمن به این ایده پایبند است که آنچه تحلیل‌گر باید از بیمار بخواهد صحبت‌کردن است. «میل تحلیل‌گر» در این رابطه را می‌توان صرفاً به عنوان میل به ارائه‌ی مطالب بیشتر از سوی تحلیل‌شونده، به جای دریافت عواطفشان خلاصه کرد: «با کسی که افسرده است، به وضوح نمی‌توانید بنشینید و منتظر باشید تا صحبت کند، همچنین نمی‌خواهید که بیمار به شکل مفرط به نمایش احساساتش بپردازد. اکنون نکته این است که تحلیل‌گر، همانطور که لکان روزگاری ‌عنوان می‌کرد، بایستی دال بر میل خودش باشد و میل او خطاب و متوجه موجودی نیست که مجموعه‌ای از عواطف[۵۸] است. لااقل این میل، میلِ گوش دادن به چیزی است، میلی به بیمار برای صحبت کردن» (اشنایدرمن، عواطف، بازنشر در شماره‌ی ۶ مجله‌ی آنلاین لکان، ۲۰۰۵).

عواطف یک فرازبان[۵۹] نیستند

به زبان ساده، دلیل اینکه نمی‌توان عواطف را نوعی «فرازبان» در نظر گرفت، ارجحیت بخشیدن میل بر عاطفه توسط لکان است. اینکه عواطف یک فرازبان نیستند، به این معناست که ما نمی‌توانیم به شیوه‌ای که عواطف خودشان را متجلی می‌کنند (برای مثال به عنوان شادی یا غم) به مثابه نشانگری برای چگونگی پیشرفت تحلیل تکیه کنیم. همانطور که لکان می‌گوید: «اینکه کوچکترین احساس نامانوس و حتی عجیبی که سوژه در جلسه اظهار کند، موفقیتی چشمگیر تلقی ‌شود تصوری کودکانه است که تحلیل را به مسیرهای عجیب و غریبی می‌کشاند. این امر پیامدی است که از چنین سوء‌تفاهم اساسی حاصل می‌شود».

آنچه به شکل عاطفه تظاهر می‌یابد همانند تراکم خاصی نیست که از محاسبات عقلانی گریخته باشد. این امر را نمی‌توان در افسانه‌ای فراتر از ساختِ نماد یافت که مقدم بر صورت‌بندی استدلالی[۶۰] است. فقط همین موضوع می‌تواند از آغاز به ما اجازه دهد تا -نمی‌گویم مکان‌یابی کنیم- بلکه درک کنیم که تحقق کامل گفتار شامل چه چیزی است» (سمینار اول، مقالات فروید پیرامون تکنیک، ویراست توسط ژک آلن میلر، انتشارات نورتون، ۱۹۸۸، ص۵۷).

در سمینار هفتم می‌یابیم که او این دیدگاه را تکرار می‌کند:«نیازی نمی‌بینم بیش از این ماهیت مغشوش توسل به امر عاطفی[۶۱] را به شما یادآوری نمایم… هرچند موضوع انکار اهمیت عواطف نیست. اما مهم است که آنها را با چیزی که در ایگوی-واقع (من-واقع) [۶۲]به دنبال آن هستیم اشتباه نگیریم، فراتر از مفصل‌بندیِ دلالتی که ما هنرورزان گفتار تحلیلی قادریم از پس آن بر‌آییم» (سمینار هفتم، اخلاق روانکاوی، انتشارات نورتون، ۱۹۹۲، ص۱۰۲).

همانطور که اشنایدرمن بدان اشاره می‌کند، برای تحلیل‌گرانی که لکان از آنها انتقاد نموده «شرایط به نحوی است که گویی عاطفه، فراخوانده شده تا معنایی غیرقابل نفوذ و اقناع‌کننده فراهم آورد. معنایی که می‌توان مستقیماً بدون هیچ واسطه‌ای، بدون معرفیِ عملیاتی عقلانی مانند خواندن و بدون عدم قطعیتی که چنین فعالیت‌های دیالکتیکی الزاما متضمن آن هستند حاصل شوند» (اشنایدرمن، عواطف، بازنشر در شماره‌ی ۶ مجله‌ی آنلاین لکان، ۲۰۰۵).

همانطور که این نقل قول از سمینار دهم گواه آن است، لکان کاملاً مخالف تلقی عاطفه به مثابه نوعی پنجره به سوی روح است: «در مواردی، سعی کرده‌ام بگویم که عاطفه چه چیزی نیست: عاطفه چیزی نیست که بی‌واسطه ارائه ‌شود، سوژه‌ای به صورت خام هم نیست. در هر حال اگر بخواهیم از واژه‌ی سوژه‌ی پروتوپاتیک (بدوی و اولیه) استفاده کنیم، این هم نیست. سخنان گاه و بیگاه من در مورد عاطفه معنایی جز این ندارد» (سمینار دهم، منتشر نشده، ۱۴/۱۱/۱۹۶۲، ص۱۰).

گفتار فقط بیان عواطف در قالب کلمات نیست، زیرا «ساختار گفتار اینطور نیست که صرفاً بیانگر واقعیات درونی باشد» (اشنایدرمن، عواطف، بازنشر در شماره‌ی ۶ مجله‌ی آنلاین لکان، ۲۰۰۵). حتی ممکن است جرأت بیابیم و اضافه کنیم که تمرکز بر عواطف شاید بیانگر حاشا کردن[۶۳] ناآگاه از سوی برخی تحلیل‌گران باشد. عاطفه اغلب بیش از حد به عنوان حقیقت آنچه در حال وقوع است در نظر گرفته می‌شود، آن هم در حالی‌که تحلیل‌گر بایستی به میل ناآگاه گوش بسپارد: «میل ناآگاهی که بیمار می‌کوشد به آن دسترسی یابد در گفتار او و همچنین در رویاها و سمپتوم‌هایش حضور دارد، و تنها راه دسترسی به هر ‌آن چیزی که در رویاها و سمپتوم‌ها رمزگذاری شده، از طریق زبانی است که از همان ابتدا به آنها ساختار بخشیده است» (اشنایدرمن، عواطف، بازنشر در شماره‌ی ۶ مجله‌ی آنلاین لکان، ۲۰۰۵).

تحلیل عواطف به قیمت ‌بی‌توجهی به دال‌هایی بدست می‌آید که کلید افکار، امیال و فانتزی‌های ناآگاه بیمار هستند. چنین توجهی به صورت‌بندی‌های دلالتی که از سوی تحلیل‌گر روی می‌دهد همان چیزی است که لکان درباره‌اش می‌گوید سوژه پیام خود را به شکل وارونه[۶۴] از ‌بزرگ‌دیگری دریافت می‌کند. در عمل، این موضوع با ابهام ملازمت دارد. کلماتی که تحلیل‌شونده‌ها به کار برده‌اند به آنها بازخورانده می‌شوند به گونه‌ای که ممکن است آنها بیش از یک معنای واحد و بیشتر از معنایی که قصد شنیدنش را داشتند، بشنوند.

برقراری ارتباط بیش از آنچه احساس می‌کنیم

در سمینار اول، لکان می‌گوید که گفتار ما بسیار بیشتر از آنچه واقعاً احساس می‌کنیم مسئول ارتباط برقرار کردن است. دقیقا این واقعیت که عواطف می‌توانند سرنوشت‌های گوناگونی داشته باشند به دلیل پردازش یا قالب‌گیری آنها توسط نظم نمادین است: «هر بار که خود را درون نظم گفتار می‌یابیم، هر آن چیزی که یک واقعیت دیگر را در واقعیت بنا می‌نهد، تا حدی تنها در رابطه با همین نظم، معنا و مرز خود را پیدا می‌کند. اگر هیجان را بتوان جابجا، وارونه یا مهار کرد، اگر هیجان درگیر یک دیالکتیک باشد، به این دلیل است که در نظم نمادین استقرار یافته‌است که بر اساس آن نظم‌های خیالی و واقع جایگاه و گرایش[۶۵] خودشان را نیز می‌یابند» (سمینار اول، مقالات فروید پیرامون تکنیک، ویراست توسط ژک آلن میلر، انتشارات نورتون، ۱۹۸۸، ص۲۳۹).

لکان برای نشان دادن این ایده داستان کوتاهی را بیان می‌کند که کلامی‌کردن چیزی (در این مثال منظور صحبت‌کردن است)، می‌تواند بیش از آنچه به ‌عنوان احساسات تجلی‌یافته را منتقل کند. در اسطوره‌های یونان باستان، ماجراجویان همراه اودیسه[۶۶] به خوک تبدیل می‌شدند. لکان تصور می‌کند که آنها در مورد گم‌شدن اودیسه به یکدیگر غرولند[۶۷] می‌کردند، حتی با اینکه تشخیص داده بودند او ممکن است مسئول این وضعیت آشفته‌ای باشد که در آن گیر افتاده‌اند.

«در این مورد واقعاً چیزی وجود دارد که آن را در حوزه‌ی هیجانات و احساسات، دوسوگرایی می‌نامیم. زیرا اودیسه برای همراهانش به عنوان یک راهنما تا حدودی غیر‌قابل اتکا بود. با این حال بی‌شک پس از تبدیل شدنشان به خوک، آنها دلایل موجهی داشتند برای اینکه جای خالی او را احساس کنند. از چه روی در مورد آنچه مخابره می‌کردند تردیدی وجود داشت. این بُعد را نباید نادیده گرفت. اما آیا این امر برای تبدیل‌کردن غرولند به گفتار کافی است؟ خیر، زیرا دوسوگرایی هیجانیِ غرولند واقعیتی است که در ذات خود قوامی ندارد[۶۸]» (سمینار اول، مقالات فروید پیرامون تکنیک، ویراست توسط ژک آلن میلر، انتشارات نورتون، ۱۹۸۸، ص۲۴۰).

به عبارت دیگر، صدایی که از خوک‌ها در می‌آید را می‌توان برای بیان دوسوگرایی احساس به عنوان یک غرولند در نظر گرفت. غرولند برای اینکه بتواند چیزی را منتقل نماید لازم نیست که گفتار باشد. روشن نیست از این واقعیت که این یک غرولند است، چه چیزی قرار است انتقال یابد. خود خوک‌ها ممکن است نتوانند دوسوگرایی‌شان را در گفتار به ادیسه بیان کنند (ممکن است نتوانند آنچه احساس می‌کنند را مفصل‌بندی کنند، آنچه به عنوان آلکسی‌تایمی[۶۹] می‌شناسیم) اما صدایشان به این دلیل که شبیه غرولند است این کار را برایشان انجام می‌دهد. نمی‌توان از این بُعد دوسوگرایی نسبت به غرولند اجتناب کرد، این دوسوگرایی در ذات خودِ سر و صدا[۷۰] وجود دارد.

اما آنچه این غرولند‌های حیوانی را از گفتار انسان متمایز می‌سازد، به عقیده‌ی لکان، تقاضای بازشناسی است که گفتار مستلزم آن است. برای لکان، گفتار کارکرد اصلی گواه بودن را دارا است که مشخصه‌ی بارز آن است. «گفتار ذاتا وسیله‌ای برای کسب بازشناسی است. پیش از هر چیزی به عنوان علت وجود دارد (مثلاً یک عاطفه؟) و به همین دلیل، دوسوگرا و کاملاً غیرقابل درک است. آنچه می‌گوید، آیا درست است؟ درست نیست؟ این نوعی سراب است، سرابی آغازین که تضمین می‌کند شما در حوزه‌ی گفتار هستید» (سمینار اول، مقالات فروید پیرامون تکنیک، ویراست توسط ژک آلن میلر، انتشارات نورتون، ۱۹۸۸، ص۲۴۰).

گفتار احساسی را منتقل نمی‌کند بلکه به دنبال بازشناسی توسط دیگری است، یعنی شنونده و طرف مقابل صحبت[۷۱]. برای لکان، گفتار صرفاً راهی برای بازنمایی عواطف نیست.

عواطف و نظم نمادین

در سمینار ششم، لکان به «عواطف موقعیتی[۷۲]» اشاره می‌کند که به هستی سوژه مرتبط هستند. او عشق، نفرت و جهل را به‌ عنوان چنین عواطفی فهرست می‌نماید (سمینار ششم، منتشر نشده، ۲۶/۱۱/۱۹۵۸، ص۸). عاطفه «فراتر از گفتمان» نیست، بلکه چیزی است که در شدیدترین طغیان‌های عاطفی، زمانی که امر واقع در امر نمادین فوران می‌کند، روی می‌دهد. عاطفه «بازنمایانگر فوران شدیدِ آشفته‌کننده‌ی امر واقع[۷۳] درون امر نمادین است». او با بیان مثالی از خشم می‌گوید: «بسیار دشوار است اگر درک نکنیم که عاطفه‌ای بنیادین نظیر خشم چیزی جز این نباشد: در لحظه‌ای که ما یک چارچوب نمادین بسیار زیبا ساخته‌ایم، جایی که همه چیز از جمله نظم، قانون، شایستگی و حسن‌نیت‌مان همگی خوب پیش می‌روند، امر واقع به یک‌باره سر می‌رسد. ناگهان فرد درمی‌یابد که هیچ چیز کنار هم قرار نمی‌گیرد. این عملکرد معمول عاطفه‌ی خشم است» (سمینار ششم، منتشر نشده، ۲۶/۱۱/۱۹۵۸، ص۸).

در سمینار ششم، لکان می‌گوید که عاطفه اشارتی ضمنی[۷۴] از سوی سوژه‌ای است که تحت پوشش دال است: «اما عاطفه ذاتا و به معنای کلمه، حداقل برای دسته‌بندی اساسی همه‌جانبه‌ی عواطف، اشارتی ضمنی از مشخصه‌ی موضع سوژه است… با توجه به خطوط ضروری‌ای که به خودی‌خود از طریق محصور شدنش درون دال بر او تحمیل می‌شود» (سمینار ششم، منتشر نشده، ۲۶/۱۱/۱۹۵۸، ص۸).

به نظر می‌رسد که این امر تلویحا به معنای جایگاه ثانویه‌ی عواطف در رابطه با دال یا نظم نمادین است. در سمینار یازدهم، او مجددا به این مضمون بازمی‌گردد و به شکاف غیرقابل پیوند میان واژه یا دال با آنچه در بدن عواطف را موجب می‌شوند (به طور ضمنی رانه‌ها) اشاره می‌کند: «از لحظه‌ای که بشر به بیان عواطف خود در قالب کلمات پرداخت، آنها را به چیز دیگری بدل کرد. او از طریق کلمه آنها را به یک وسیله‌ی ارتباطی مبدل می‌سازد که ورود آنها به عرصه‌ی رابطه و قصدیت[۷۵] را به بار می‌آورد. این کلمه آنچه را که در سطح بدن زیسته است، قابل انتقال می‌سازد که به خودی خود در تحلیل نهایی، غیرکلامی باقی می‌ماند. همه‌ی ما می‌دانیم بیان اینکه به کسی عشق می‌ورزیم، صرفا یک ارتباط جزئی با معنای عشق به عنوان تجربه‌ای بدنی دارد. لکان به ما یادآوری می‌کند، بیان اینکه به کسی میل داریم بدین معناست که او را در فانتزی بنیادین خود گنجانده‌ایم. همچنین بدون تردید گواهی بر این واقعیت، شاهدی بر دال خود فرد است. هر آن‌چه که درباره‌ی این موضوع می‌توان گفت، حاکی از وجود شکافی است میان عاطفه به مثابه‌ی هیجان درونی‌شده و بدنی[۷۶] و همچنین به عنوان چیزی که منبع ژرف خودش را داراست؛ با آن چیزی که طبق تعریف نمی‌توان آن را با کلمات بیان کرد، منظور من در اینجا فانتزی است و کلمه‌ای که مبتنی بر آن در کارکرد خود به عنوان استعاره ظاهر می‌شود» (سمینار نهم، منتشر نشده، ۰۲/۰۵/۱۹۶۲، ص۳).

بنابراین فرآیند قرار دادن چیزی که «در سطح بدن زندگی می‌کند» درون دال‌ها، نسبتا تراژیک است. با قرار دادن چیزها درون واژگان ما آنها را قابل انتقال ‌می‌کنیم و از این طریق خودمان و دیگران می‌توانیم به آنها ارجاع دهیم. اما «منبع ژرفِ» انرژی رانه‌ای یا روانی که لکان به آن اشاره می‌کند را نمی‌توان به دال‌ها تبدیل کرد[۷۷]: رانه‌ها خاموش می‌مانند. از همین روی امر رایجی است که احساس شدیدی تجربه شود و در عین حال در بیان آن چیز ناتوان باشیم (آلکسی‌تایمی).

لکان در سال ۱۹۷۳ طی یک سخنرانی در تلویزیون فرانسه سخنانی رمزآلود اما وسوسه‌انگیز ارائه می‌کند که انعکاس این جنبه‌ی نسبتا تراژیک عاطفه در رابطه‌اش با بدنی است که می توان گفت آن را تحمل می‌کند: «بنابراین، عاطفه بر بدنی می‌افتد که ماهیت آن این است که در زبان سکنی گزیده است… عاطفه، تکرار می‌کنم، بر آن می‌افتد به این دلیل که فضای سکونتی نمی‌یابد، دست‌کم نه آنطور که باب میلش باشد. این حالت را ما کج خلقی می‌نامیم، یا معادل آن دم‌دمی بودن. آیا این یک گناه یا بذری از جنون است، یا لمس حقیقتی از امر واقع؟» (تلویزیون، ویرایش شده توسط ژوان کوپیک، انتشارات نورتون، ۱۹۹۰، ص۲۳-۲۴).

منظور لکان از این بیانات چه بود؟ شاید این‌که عاطفه چیزی است که در «بدنِ گرفتارشده در زنجیره‌ی دلالت زبان» نمی‌گنجد. بنابراین اینطور نیست که لکان در نظریه‌ی خود جایی برای عاطفه درنظر نگرفته باشد، بلکه دیدگاه او این است که به آن شکل عاطفه درون بدن جایی برای خود نمی‌یابد.

این مقاله با عنوان «What does Lacan say about affects» در مجله‌ی اینترنتی لکان‌ آنلاین منتشر شده و توسط ارسلان رعیت و فاطمه‌ امیری ترجمه و در تاریخ ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ در بخش آموزش وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.

[۱] Edith Jacobson

[۲] Andre Green

[۳] neglect

[۴] Jean Laplanche

[۵] representation

[۶] exclusion

[۷] subversion

[۸] Ecrits

[۹] negation

[۱۰] Saint Thomas Aquinas

[۱۱] protopathic

[۱۲] function

[۱۳] strangulated

[۱۴] quota of affect

[۱۵] Charles Rycroft

[۱۶] feeling

[۱۷] emotion

[۱۸] inextricably interwoven

[۱۹] negation [die Verneinung]

[۲۰] Repräsentanz

[۲۱] représentant de la représentation

[۲۲] représentant- représentatif

[۲۳] substitutive representation

[۲۴] Fink

[۲۵] lure

[۲۶] Schneiderman

[۲۷] Dora

[۲۸] Herr K.

[۲۹] Darian Leader

[۳۰] developing

[۳۱] memory-trace

[۳۲] topographical

[۳۳] economic

[۳۴] dynamic

[۳۵] Pontalis

[۳۶] depth psychology

[۳۷] somatic

[۳۸] articulate

[۳۹] motor innervation

[۴۰] transposition

[۴۱] phylogenetic

[۴۲] primordial

[۴۳] mnemic

[۴۴] tonality

[۴۵] بازی لکان با معنای دوگانه‌ی واژه‌ی affect م.

[۴۶] discourse without words

[۴۷] imminent

[۴۸] amorphous

[۴۹] speech

[۵۰] subsist

[۵۱] utterances [énonciations]

[۵۲] want-to-be

[۵۳] jurisprudence

[۵۴] deontology

[۵۵] moulded

[۵۶] antics

[۵۷] introspection

[۵۸] bundle of affects

[۵۹] metalanguage

[۶۰] discursive formulation

[۶۱] affectivity

[۶۲] Real-Ich

[۶۳] disavowal

[۶۴] inverted

[۶۵] disposition

[۶۶] Odysseus

[۶۷] Grunt

واژه‌ای که استفاده شده هم به معنای غرولند کردن و هم به معنای صدای خوک است.  م.

[۶۸] unconstituted

[۶۹] alexithymia

[۷۰] noise

[۷۱] interlocutor

[۷۲] positional affects

[۷۳] deranging eruption of the real

[۷۴] connotation

[۷۵] intentionality

[۷۶] interiorised bodily emotion

[۷۷] transmuted

مجموعه مقالات روانکاوی لکان
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search