از سالهای عمرم بر روی کاناپه چه آموختهام.
من کم و بیش به مدت نه سال بر روی کاناپه بودهام. خب، نه به معنای واقعی کلمه روی کاناپه. من هرگز تحت روانکاوی فرویدی سختگیرانه نبودهام، رویکردی که تا به امروز بیماران را تشویق میکند روی کاناپهای پشت به تحلیلگر دراز بکشند، تا تداعی آزاد و کاوش بدون بازداری در عواطف، رویاها، فانتزیها و ترسها تسهیل شود. من تحت رواندرمانی تحلیلی بودهام و اکثر تجربهی درمانی من با رواندرمانگران تحلیلی بوده است که آموزش روانکاوانه داشتهاند اما تمایل دارند رودررو با بیماران خود بنشینند، و هفتهای یک یا دو جلسه، به مدت ماهها و سالها بدون وقفه، هر بار نزدیک به یکساعت در مورد چیزی صحبت کنند. من به مدت حدوداً شش ماه از آن نه سال، درمان رفتاری-شناختی (یا CBT) را امتحان کردهام.
همانطور که الیور برکمن در جستاری فوقالعاده برای گاردین توضیح میدهد، CBT در چند دههی گذشته رو به اوج بوده، در حالی که رویکردهای روانکاوانه به درمان، تحت حملهی انتقادی بیامان قرار گرفتهاند. ادعا میشود که درمان در سنت فرویدی غیرعلمی، پایانناپذیر، و گران است. بدتر از همه، هیچ مدرکی وجود ندارد که نتیجهبخش است. در مقابل، CBT در اکثر موارد سریع، آسان و «مبتنی بر شواهد» است.
تا چندین دهه به ما چنین گفته میشد. اما همانطور که برکمن نیز اشاره میکند، تغییراتی شروع شده است. مطالعات اخیر، اثربخشی CBT را مورد تردید قرار دادهاند و در عین حال این احتمال رو به فزونی است که گفتاردرمانی ملهم از فروید ممکن است بسیار بهتر از آن چه زمانی به نظر میرسید، کار کند.
این تغییر در اجماع نظر، به خوبی با تجربهی خود من مطابقت دارد. به این معنی که CBT، نوشدارویی نیست که هوادارانش دوست دارند فکر کنند، و درمان تحلیلی بیش از آنچه بدگویانش مدعی هستند موثر است. هر کدام جایگاه خود را دارند، هر کدام برای انواع خاصی از افراد و مشکلات مناسب هستند. من خودم تجربیات مثبتی با هر دو داشتهام. با این حال، مدل روانپویایی از ذهن در نهایت به درک تجربهی روانشناختیام بسیار نزدیکتر است.
بزرگترین فضیلت CBT، سطحی بودن تعمدی آن است. در حالی که کل روانکاوی کلاسیک فروید در مورد غواصی در اعماق روان است تا مناطق ناآگاه ذهن را که از خودمان پنهان میکنیم بکاود -فرایندی که میتواند پیچیده و دردناک باشد و سالها کار سخت و مبارزه لازم داشته باشد- CBT انسانها را در اکثر موارد این گونه در نظر میگیرد نسبت به مسائلش شناخت دارد و میتواند با تلاش نسبتاً کم (و گاهی اوقات اندکی کمک از داروها و مدیتیشن ذهنآگاهی) بر عواطف منفی کنترل عقلانی بدست آورد.
مثلاً من از چیزی در زندگیام ناراضی هستم: هر زمان که چیزی غافلگیر کننده یا نامنتظره در روال روزمرهام اتفاق میافتد، مشوش، مضطرب و خشمگین میشوم. بنابراین با یک درمانگر CBT مینشینم و شروع به حل مسئله میکنم. او ممکن است توضیح دهد که این هیجانهای منفی به این خاطر به وجود میآیند که وقتی مجبورم الساعه فکر کنم و در آخرین دقیقه برنامه را تغییر دهم، به شکل غیرعقلانی فرض میکنم که همه چیز همیشه بد، و شاید حتی فاجعهبار پیش خواهد رفت. این استنتاج به یک پاسخ وحشتبار در آمیگدال من منجر میشود، بخشی از مغز که مسئول واکنشهای عاطفی است – همان چیزی که ممکن است باعث شود هنگام عبور از خیابان، از سر راه کامیونی که با سرعت بالا به سمتم میآید کنار بجهم.
اگر قرار باشد با یک کامیون تصادف کنم، چنین پاسخ وحشتزدهای خوب و عقلانی است، زیرا ممکن است من را از تهدیدی مرگبار نجات دهد. اما چرا مغز تغییری جزئی در آخرین لحظه در برنامهام را معادل با آسیبی مهلک قلمداد میکند؟ احتمالهای متنوعی وجود دارند، که بسیاری از آنها در گذشتهام ریشه دارند. اما این موارد در درمان رفتاری-شناختی واقعاً بیاهمیت هستند. مهم این است که پاسخ را غیرعقلانی تشخیص دهم و به دنبال دور زدن استنتاج نامعتبر بگردم. میتوانم این را با همراه داشتن یک دفتر یادداشت انجام دهم، تا هر بار چیزی غیرمنتظره در زندگیام اتفاق میافتد، نتیجهی آن را ثبت کنم،. اندکی بعد، متوجه خواهم شد که اکثر تغییرات در برنامه به فاجعه منجر نمیشوند، و برخی از آنها در واقع زندگیام را جالبتر و سرگرمکنندهتر میسازند.
و نکته همین است: آموزش خودم برای تنظیم تداعیهای غیرعقلانیام. وقتی چیزی غیرمنتظره اتفاق میافتد، زندگیام از هم نمیپاشد. فاجعهای روی نمیدهد. بعد از مدتی -شاید دوازده جلسه، شاید بیشتر، شاید کمتر- تغییر در برنامه را به عنوان بخشی از زندگیام خواهم دید که نباید از آنها ترسید. گاهی اوقات حتی باید به استقبال آنها رفت.
هنگامی که به این تغییر برسم، ممکن است درمانم را تمام کنم. یا ممکن است در زمینههای دیگری از زندگیام به کمک نیاز داشته باشم. شاید من و همسرم نیاز داشته باشیم که روی بهبود روابطمان تلاش کنیم. یا شاید بفهمم که در محل کار به شکلی غیرمنطقی از همکارانم خشمگین میشوم. یا ممکن است مشکل خوابیدن داشته باشم. میتوانم هر یک از این مشکلات را یک به یک روی میز قرار دهم، تا با درمانگرم ببینیم که هر یک از آنها را چگونه با ایجاد یک سری از تغییرات تدریجی در نحوهی فکر، عمل و احساس حل کنیم، و هدف نهایی این باشد که به طور کلی بر میزان شادیام بیافزایم.
اما اگر نخواهم شاد باشم چه؟
یا طور دیگر: چه میشود با وجودی که فکر میکنم میخواهم خوشحال باشم، اما به نحوی عمل میکنم که به وضوح و آشکارا من را ناراحت، عصبانی، مضطرب یا افسرده میکند؟ و چه میشود با وجودی که درمانم را با هدف گرفتن کمک برای شادتر بودن آغاز میکنم، اما بلافاصله شروع به مقاومت در برابر هر گونه تلاش برای کشف منابع ناشادی خود میکنم؟
اگر کوچکترین ایدهای دربارهی اینکه چرا ناشاد هستم نداشته باشم چه؟
برخلاف CBT، روانکاوی انسانها را غریبه با خودشان میداند – نامطمئن از آنچه میخواهند، با کنشهایی خودویرانگر، و با انگیزههایی تیره و تار. بنابراین فرض میشود که موانع دستیابی به عقلانیت و شادکامی -شامل تعیین آنچه واقعاً میخواهیم و اتخاذ کنش معقول برای نیل به آن- بسیار بزرگتر از آن چیزی هستند که CBT فرض میکند.
این بدین معنی است که درمان تحلیلی نه صرفاً فهرست کردن مشکلات و یافتن راهحل، بلکه تلاشی هماهنگ برای کسب هشیاری است – فرایندی که زمان و اغلب میزان شگرفی از کار (و شهامت) لازم دارد. فقط آن زمان میتوانیم بدانیم که مشکلات حقیقی چیستند و تعین کنیم چه نوع راهحلهای پایداری ممکن است امکانپذیر باشند.
با وجودی که این روزها تعداد اندکی از رواندرمانگران تحلیلی، تمام (یا حتی بیشتر) جزئیات نتیجهگیریهای فروید را میپذیرند، اما بر مدل کلی او از ذهن به مثابه دربرگیرندهی لایههای رسوبیافته از افکار صحه میگذارند، از جمله ضمیر ناآگاهِ مملو از تصاویر، امیال، فانتزیها، امیدها، و ترسهای سرکوبشده که میتوانند بر تفکر، کنش و احساس آگاهانه به شکل عجیب و غیر قابل پیشبینی تاثیر بگذارند. ذهن این کار را از طریق اشکال پیشاعقلانی تفکر کهن که در دوران کودکی شکل میگیرد، انجام میدهد.
انتقال نمونهای از این امر است، فرایندی که به موجب آن ذهن تداعیهای متصل به یک شخص را به دیگری، معمولاً از همان جنس، منتقل میکند. مثال کلاسیک، تمایل به تجربهی عواطف و به عمل آوری (act out) تعارضهای حل نشده از دوران کودکی است، که دوباره بارها و بارها با مردان و زنانی که نقش پدران و مادران نیابتی را اقتباس میکنند صورت میپذیرد. بسته به طبیعت و شدت احساسها و خصلت تعارضها، این امر میتواند به پریشانی احساسها، قضاوتهای سوگیرانه و روابط آشفته منجر شود.
انتقال و سایر اشکال تفکر کهن را نمیتوان تنها با اشاره به رفتار و احساسهای سطحی و برچسب «غیرعقلانی» زدن به آنها تغییر داد یا متوقف کرد. تنها راه تغییر آنها، بارها و بارها پرداختن به تداعیها، عواطف و تعارضهای ضمیر ناآگاه در سطح آگاه است – آنهم در گفتگو با روانکاوی که برای جستجوی سرنخهای تفکر کهن دستاندرکار در زیر سطح آموزش دیده است.
رواندرمانی تحلیلی به دلایل گوناگون برای من مناسبتر از CBT است. اولاً، من در سن نوجوانی وقتی که مادر دو قطبیام از فروپاشی کامل رنج برد و ناپدید گشت، تجربهی تروما و سوءاستفادهی هیجانی حاد داشتم. دوماً، من تاریخچهی پیچیدهای از تغییرات معنوی و ایدئولوژیک دارم که توضیح آنها از منظر سطحی عقلانی و غیرعقلانی دشوار است. و عامل بعدی آموزش فلسفیام است، که باعث میشود هم مشتاق به جستجوی هشیاری عمیق باشم و هم شدیداً زبردست در استفاده از ایدهها برای پنهان کردن هیجانهایم هستم، وقتی چیزی وجود دارد که ترجیح میدهم با آن روبرو نشوم. من به درمانگری نیاز دارم که بتواند وقتی درگیر اشکال عقلانی شدهی اشتباه میشوم تشخیص بدهد، و مایل باشد که بابت آن به من تذکر بدهد.
این بدین معنا نیست که رواندرمانی تحلیلی به درد همه میخورد – یا منکر این نیستم که CBT میتواند برای بسیاری مفید باشد و حتی در مواقعی برای من نیز مفید بوده است.
اما بدین معناست که اگر ۹ سال دراز کشیدن روی کاناپه به من چیزی آموخته باشد، این است که این نگرش مرموز، متعارض، فریبنده و خودویرانگر به ذهن که از سنت فرویدی به ما میرسد -و اینکه شادکامی به سطحی از هشیاری بستگی دارد که ذهن خود ما رسیدن به آن را شدیداً دشوار میسازد- به حقیقت بسیار نزدیکتر است.
این مقاله با عنوان «What I’ve learned from my years on the couch» در The Week منتشر شده و در تاریخ ۹۷/۰۲/۲۱ توسط تیم ترجمهی مجلهی روانکاوی تداعی ترجمه شده است. |