رواندرمانگران خود نیاز به رواندرمانی دارند.
رواندرمانگران خود نیاز به رواندرمانی دارند. حفظ مرزها با مراجع، پردازش رویدادهای زندگی خودشان و تصمیمگیری در مورد زمان بازنشستگی، دلایلی هستند که چهار متخصص در مورد اینکه چرا به دنبال کمک حرفهای هستند بیان میکنند.
پرنس هری شاهزاده بریتانیا در روزهای اخیر (زمان انتشار مقاله) به خاطر صحبتهایی که دربارهی مسائل شخصیاش در مورد سلامت روان، نیاز به شکست سکوت در مورد هیجانها، و مزایای دنبال کردن درمان شخصی گفته، مورد تحسین واقع شده است. او در مصاحبهای با نشریهی تلگراف با توصیف اینکه چگونه به این نقطه رسیده، توضیح داد که گوش دادن به مشکلات دیگران و فهمیدن این که قادر نیست به همان اندازه که دلش میخواهد مفید باشد، باعث شد به دنبال کمک برود.
«شما مسائلتان را به خاطر آنچه با آن روبرو شدید موقتاً به کنار مینهید، و تمام کاری که میخواهید انجام دهید گوش دادن و کمک کردن به دیگران است، اما بعد راهتان را میکشید و میروید، اما ناگهان به خودتان میآیید، حالا این را باید کجای دلم بگذارم؟»
او سپس افزود که در ازای هر سه ساعت گوش دادن به مردم، روانشناسان نیمساعت وقت میگذارند تا خودشان با شخص دیگری صحبت کنند. حق با اوست: این یکی از مهمترین سنتهای دنیای سلامت روان است. درمانگران نیز به درمان نیاز دارند.
ما از چهار رواندرمانگر با تجربه در این زمینه خواستهایم تا در مورد این که چگونه آنها نیز از درمانگران دیگر کمک میگیرند سخن بگویند.
دیوید لوپز، رواندرمانگر به مدت ۱۵ سال، کانتیکات
دیوید لوپز، رییس پیشین آکادمی روانکاوی و روانپزشکی پویایی آمریکا میگوید دلایل مختلفی وجود دارد که چرا درمانگران به دنبال درمان میگردند. نخست در طول فرایند آموزش است که درمانگران کارآموز، سوپروایزر و اغلب درمانگری از آن خودشان خواهند داشت. او چنین تعیین میکند: «به طور معمول، افرادی که میخواهند درمانگر شوند، به ارتباط با افراد علاقه دارند. هنگامی که در حال انجام درمان هستند آن نیاز باید تغییر جهت دهد و رام گردد، تا در مسیری قرار نگیرد که از دست درمانگر خارج شود».
لوپز توضیح میدهد که آن چه باید در آموزش مورد توجه قرار گیرد چیزی به نام «انتقال متقابل» است. درمانگر باید از انتقال هیجانهای خود به مراجع اجتناب کند، این در حالی است که وقتی مراجع هیجاناتی که نسبت به کسی دیگر در زندگی بیرونی خود دارد را به درمانگر خود منتقل میسازد (که «انتقال» نامیده میشود) عموماً چیز خوبی در نظر گرفته میشود.
برای مثال اگر درمانگر کارآموز در سنین پایین والدینش را از دست داده باشد، ممکن است به داستانهایی که مراجعیناش در مورد والدین و فقدان به جلسات میآورند، واکنشی هیجانی نشان دهد. پس چالش برای درمانگر نه لزوماً خلاص شدن از شر احساسات مربوط به فقدان و والدین، بلکه آگاهی از آنها و آشنایی دقیق با این «نقاط کور» است. نقطهی کور رایج ممکن است گاهی این باشد که شاهد کشمکش بیمار با نوعی اندوه باشیم و گریستن آنها را تماشا کنیم: درمانگر ممکن است بخواهد که آنها را بغل کند، و یا تبدیل به دوست آنها شود.
«به جای استفاده از ابزارهایی که به شما آموزش داده شده، ممکن است بخواهید با بیمار برای نیاز خودتان ارتباط برقرار کنید. اما آنها به شما پول نمیدهند که دوستشان باشید، حتی اگر در آن لحظه در آغوش کشیدن حس خوبی داشته باشد».
النا لیستر، رواندرمانگر به مدت ۳۰ سال، نیویورک
النا لیستر با میزان قابل توجهی از طعن و کنایه میگوید: «شاید باورتان نشود ولی درمانگران نیز آدم هستند». لیستر، روانپزشک، روانکاو و استاد که در دانشگاه کورنل و کلمبیا تدریس میکند، میگوید که هیچ چیز اسرارآمیزی، فراتر از الزامات آموزشی ابتدایی در طول سالهای اولیه، موجب نمیشود که درمانگران به دنبال درمان شخصیشان بروند. پاسخ این است که زندگی همین است، و زندگی یعنی تلاش و اغلب رخدادهای دردناک.
لیستر خودش هنگامی که کودک شش سالهی خود را در اثر بیماری لوسمی از دست داد به دنبال درمان رفت. او میگوید که در آن زمان، کمکی که درمان به او کرد به اندازهی کافی نیازهای او را برآورده نکرد. شناسایی جای خالی چنین کمکی در حوزهی خودش او را متقاعد کرد که در زمینهی فقدان و اندوه تخصص یابد، یعنی بتواند به دیگران به طریقی کمک کند که خودش قادر نبوده است به طور حرفهای بیابد.
درمان بیمارانی (از جمله بیمارانی که درمانگر هستند) که در معرض چنین رنج شدیدی قرار دارند، به معنای پرورش توانایی آنها برای ترک آنچه در طول جلسهی رواندرمانی در اتاق اتفاق افتاده پس از پایان جلسات است.
«شما باید قادر به حفظ حد و مرزها باشید. بعضی از مردم متحمل درد و رنجی شگرف شدهاند. شما باید در اتاق کاملاً حضور داشته باشید. اما اگر قصد دارید این کار را انجام دهید، مجبورید آن را به اتاق بعدی منتقل نکنید. این وظیفهی شماست».
لیستر میگوید که روانشناس باید «انواع و اقسام کارها» را انجام دهد تا خودش را برای تمام بیمارانش و همچنین برای خویشتن، شادمان و در موقعیت مناسب روانی نگه دارد. «با دوستانم، با خودم، با شوهرم حرف میزنم. ورزش میکنم، مشغول مراقبه میشوم».
لسلی پروسنفسکی، رواندرمانگر به مدت ۳۵ سال، نیویورک
لسلی پروسنفسکی، روانپزشک، روانکاو و عضو هیئت علمی دانشگاه کلمبیا، میگوید که از برخی جهات درمان درمانگران هیچ فرقی با درمان غیردرمانگران ندارد.
«شما با درد و رنج بسیاری از مردم سر و کار دارد. چه درمانگر باشند چه بیمار عادی، درد امری انسانی است، و رنج انسان منحصر به یک گروه نیست».
اما پروسنفسکی میگوید که گاهی اوقات درمان درمانگران با موانع خاص خودش مواجه میشود. او توضیح میدهد: «این نوع از درمان میتواند به دیوارهای بیشتری منجر شود که باید فروریخته شوند». حتی در صورتی که بیمار-درمانگر بسیار مایل به شرکت در درمان باشد هم همینطور خواهد بود. او توضیح میدهد که بخشی از فرایند درمان تلاش می کند تا به چیزهایی نفوذ پیدا کند که طبیعتاً محافظت میشوند. پروسنفسکی میگوید، «مقاومتی ناآگاه» وجود دارد که میتوان در همه یافت، اما درمانگران که اصطلاحات این زبان خاص را بلدند ممکن است در پنهان کردن ریشهی واقعی مشکلات خود حتی بهتر از دیگران باشند.
«استفاده از اصطلاحات، یکی از پنهانکاریها برای دور ماندن از اعماق آن چه که آنها [بیمار-درمانگر] در واقع باید کشف کنند است».
«اگر کسی از در وارد شود و بگوید که حجم عظیمی از «خشم سرکوبشده» را داراست، ممکن است با گذشت زمان، هر چه عمیقتر میشوید، دریابید که خشم به غم تبدیل میشود. آنچه آشکار میگردد حسی از فقدان یا محرومیت است که برای فرد مواجهه با آن سختتر است».
دیوید فارست، رواندرمانگر به مدت ۵۰ سال، نیویورک
برای دیوید فارست، استاد روان پزشکی بالینی در دانشگاه کلمبیا، رواندرمانگر و روانکاو آموزش دیده که همچنین در مرکز شهر منهتن جلسات خصوصی برگزار میکند، یکی از جالبترین و –جنجالیترین- سوالاتی که رواندرمانگران برای آن به درمان میروند این است که چه هنگام باید از این کار رواندرمانی دست بکشند. فارست، که کارش شامل تحقیق و تدریس در زمینهی مغز و اعصاب میشود، میگوید که مسئلهی زمان بازنشستگی یک رواندرمانگر پرسشی به ویژه مجذوب کننده است.
فارست میگوید: «پرسیدن این سؤال که رواندرمانگر از کجا میداند چه موقع وقتش رسیده تا الک خود را بیاویزد، از ما میخواهد تا در وهلهی اول قابلیتهای ذهنی لازم برای رواندرمانگر بودن را تعریف کنیم».
یک جراح ممکن است دیگر به لحاظ فیزیکی قادر به تحمل ساعات پرزحمت نباشد، یا ممکن است از آسیبی رنج ببرد که مانع عمل میشود، اما مادام که مغز رواندرمانگر کار میکند، از کجا بداند چه موقع باید از کار رواندرمانی دست بکشد؟ آیا هرچه سن درمانگر بالاتر میرود و باتجربه میشود، خواهان بیشتری ندارد؟
همچنان که فرد پیر میشود، از دست دادن حافظه یا مشکلات ذهنی کوچک میتواند ذهن را تحت تاثیر قرار دهد و بر یادآوری تاریخچهی پیچیدهی بیمار تاثیر منفی بگذارد. فاریست میگوید اما چیزهای دیگری ممکن است با بالا رفتن سن شروع به از بین رفتن کنند، عناصر دیگری که ممکن است برای صلاحیت درمانگر به همان اندازه حیاتی باشد.
برای مثال، تشخیص این که چه چیز خندهدار است و چه چیز نه، گاهی اوقات همراه با سن تغییر میکند. فارست میگوید: اگر کسی دچار فراموشی پیشانی-گیجگاهی بشود، حس شوخطبعی وی گرایش دارد که از حساسیتهای پیچیدهتر تنزل پیدا کند. ممکن است درمانگری با این نوع آسیب، نوع جدیدی از حس شوخطبعی را بپروراند که در اتاق درمان کمتر مناسب است.
«این [حس شوخطبعی] دیگر خشک و بیروح نخواهد بود. بلکه در شوخیهای پرسر و صدا و سادیستی غرق خواهد شد، و مغز از شوخیهای بیکیفیت لذت خواهد برد». روانپزشک توضیحی سودمند میدهد، «بازی با جناس، حس شوخطبیعی سطح پایینی است». وقتی از خود فارست، کهنهکار این حرفه سوال میکنیم: آیا دههها و دههها تمرین و تحقیق در مغز انسان شروع به فرسودن او کرده است؟ او پاسخ میدهد که چنین سوالی بیشتر با متخصصان جوان سازگار است.
«برای کسی مثل من، مسئلهی فرسودگی در کار نیست».
اشاره: این مقاله با عنوان «When therapists also need therapists: Suffering is not unique to one group» در نشریهی گاردین منتشر شده و در تاریخ ۹۷/۰۳/۱۲ توسط تیم ترجمهی مجلهی روانکاوی تداعی ترجمه شده است. |