skip to Main Content
چرا همیشه تقصیر شریک زندگی‌تان است؟

چرا همیشه تقصیر شریک زندگی‌تان است؟

چرا همیشه تقصیر شریک زندگی‌تان است؟

چرا همیشه تقصیر شریک زندگی‌تان است؟

عنوان اصلی: Why It Is Always Your Partner’s Fault
انتشار در: مدرسه زندگی
تعداد کلمات: ۱۲۱۶ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۸ دقیقه
ترجمه: تیم ترجمهٔ تداعی

چرا همیشه تقصیر شریک زندگی‌تان است؟

شما و شریک زندگی‌تان در فرودگاه، کنار تسمهٔ حمل بار ایستاده‌اید و منتظرید، و باز هم منتظرید. دیگران چمدان‌هایشان را برداشته و روانه شده‌اند. اندک‌اندک فقط شما دو نفر کنار نوار نقالهٔ حالا خالی باقی مانده‌اید. به‌تدریج یک واقعیت ناخوشایند آشکار می‌شود: چمدان شما گم شده است، همراه با همهٔ لباس‌ها و حتی چند مدرک مهم. حتی اگر بعدها پیدا شود، معنایش تماس‌های مکرر، توضیحات طولانی، پر کردن فرم‌ها، معطلی‌ها و بی‌اطمینانی خواهد بود. روزی که از پیش هم طولانی بود، ناگهان رنگ و بوی ناخوشایندتری به خود می‌گیرد.

در این لحظه، شریک زندگی‌تان چیزی می‌گوید در این مضمون که عجیب است چطور با این حجم عظیم چمدان‌هایی که هر لحظه در جهان جابه‌جا می‌شوند، گم‌شدن بارها باز هم چندان شایع نیست. لحن او مشاهده‌گرانه و کنجکاوانه است، شبیه لحنی که کسی هنگام طرح فرضیه‌ای دربارهٔ تغییر فصل‌ها به کار می‌گیرد. پس از آن سکوتی می‌آید. و ناگهان، عمیقاً در دل خود درمی‌یابید که به‌شدت از او خشمگینید؛ خشمگین از اینکه او می‌تواند این‌چنین بی‌خیال و بی‌اعتنا و بی‌دغدغه، درست کنار شما، با کت شیک و راحتش بایستد؛ به‌ظاهر بی‌هیچ رنجی، درحالی‌که چنین فاجعه‌ای برای شما رخ داده است. افزون بر این، قطعه‌ای از یک منطق عجیب در ذهن‌تان جا می‌افتد: به‌نوعی، تمام این ماجرا ــ انتظار، تحقیر، دردسر، کارمندان بی‌دست‌وپای شرکت هواپیمایی که باید با آنان سروکله بزنید ــ همگی تقصیر اوست. او مقصر همه‌چیز است؛ حتی سردردی که اکنون همچون گیره‌ای پیشانی شما را می‌فشارد. روی خود را برمی‌گردانید و زیر لب زمزمه می‌کنید: «از همان اول هم می‌دانستم که نبایستی با پیشنهاد خودخواهانهٔ تو برای این سفر گران و کسل‌کننده همراهی کنم» ــ که این خود خلاصه‌سازی غم‌انگیز و البته ناعادلانه‌ای است از تعطیلات سالگرد ازدواجی که در شهری خارجی تا همین چند ساعت پیش خوشایند می‌نمود.

شاید همه نتوانند این پیوند ذهنی را دریابند یا با آن همدل شوند. زیرا شریک زندگی‌تان نه برای شرکت هواپیمایی کار می‌کند، نه در بخش بار مسئولیتی دارد، و تنها ایدهٔ یک سفر کوتاه آخر هفته را مطرح کرده بود، پیشنهادی که شما نیز با رضایت مشترک پذیرفته بودید. با وجود این، ما اینجا در حال گِرد زدن یکی از ظاهراً غیرمنطقی‌ترین، اما رایج‌ترین و مهم‌ترین پیش‌فرض‌های عشق هستیم: این‌که شخصی که خود را به او سپرده‌ایم، نه‌فقط مرکز هستی عاطفی ماست، بلکه به‌طرزی غریب، به‌لحاظ عینی دیوانه‌وار و به‌شکلی عمیقاً ناعادلانه، مسئول همه‌چیزهایی است که بر ما می‌گذرد؛ چه خوب و چه بد.

جهان در هر گام ما را آزرده، ناامید، دلسرد و مجروح می‌سازد. کوشش‌های خلاقانهٔ ما را پس می‌زند، در ترفیع‌ها نادیده‌مان می‌گیرد، نادانان را پاداش می‌دهد، استعدادهایمان را نادیده می‌گیرد، قطارمان را به تأخیر می‌اندازد، کلیدهایمان را گم می‌کند و چمدانمان را به مقصدی دوردست می‌فرستد. و تقریباً در تمام این موارد، ما حق گلایه نداریم. شناسایی مقصر واقعی بیش از اندازه دشوار است؛ یا اگر هم بدانیم، نمی‌توانیم لب به شکایت بگشاییم، چرا که ممکن است کار خود را از دست بدهیم یا گستاخ و زودرنج قلمداد شویم.

تنها کسی که می‌توانیم شکایت‌ها و رنجش‌های انباشته‌شدهٔ خود را بر او آشکار کنیم، همان کسی است که نزدیک‌ترین فرد به ماست؛ کسی که دوستش داریم. این آدم عزیز بدل به دریافت‌کنندهٔ همهٔ خشم‌های فروخوردهٔ ما از بی‌عدالتی‌ها و کاستی‌های زندگی می‌شود. بی‌تردید، مقصر دانستن او اوجِ بی‌معنایی است. اما این بدفهمیِ قواعدی است که عشق بر اساس آن عمل می‌کند. ما نمی‌توانیم (به‌طور معمول هم نمی‌کنیم) از کسانی که واقعاً مقصرِ رنج ما هستند خشمگین شویم. در عوض، از کسانی عصبانی می‌شویم که مطمئنیم تابِ آن را دارند که مقصر شناخته شوند. بنابراین، خشم خود را نثار مهربان‌ترین، همدل‌ترین و وفادارترین آدم‌های پیرامونمان می‌کنیم؛ همان‌ها که کمترین احتمال آسیب رساندنشان به ما وجود دارد، اما بیشترین احتمال را دارد که همچنان کنارمان بمانند، درحالی‌که ما بی‌رحمانه سرزنش‌شان می‌کنیم.

کلماتی که زیر لب نثار شریک زندگی‌مان می‌کنیم، بی‌گمان بیرحمانه و گزنده به گوش می‌رسند. اما دست‌کم بایستی به یاد داشت که ما این سخنان را به هیچ‌کسِ دیگر در جهان نخواهیم گفت. این‌ها به‌نحوی عجیب، سندی بر صمیمیت‌اند؛ نشانه‌ای از خودِ عشق و حتی، به شکلی وارونه، رنگی رمانتیک دارند (که اغلب با پایان‌های شهوانی، ناخواسته تأیید می‌شوند). چه آسایشی است که سرانجام در کنار کسی باشیم که هیچ‌یک از قواعد آداب‌دانی بر او صادق نیست؛ کسی که می‌توانیم در برابرش دیوانه‌ترین سویه‌های خود را آشکار کنیم، او را به هزار گناه متهم کنیم و بااین‌همه یقین داشته باشیم که پس از فرو نشستن طوفان، ما را خواهد بخشید. با هر غریبه‌ای می‌توانیم مؤدب و معقول باشیم، اما تنها در حضور کسی که حقیقتاً به او اعتماد داریم، جرئت می‌کنیم واقعاً غیرمنطقی و به‌راستی نامهربان باشیم.

تا حدی، ما از شریک زندگی‌مان خشمگین می‌شویم زیرا چنان جایگاهی عمیق در زندگی‌مان به او سپرده‌ایم. به او ایمان داریم که کسی که بخش‌های مبهمِ وجود ما را می‌فهمد، و حضورش بسیاری از رنج‌هایمان را می‌زداید، نمی‌تواند واقعاً ناتوان از یافتن یک چمدان (یا به معنایی وسیع‌تر، ناتوان از سامان دادن به زندگی ما) باشد. چنین ادعاهایی به‌اشتباه، به‌مثابه نشانه‌ای از فقدان عشق و توجه تعبیر می‌شوند و از این‌رو، لازم است «تنبیه» شوند (می‌خواهیم او را به همان اندازه ناخوشحال کنیم که او ما را ناخوشحال ساخته است). ما توانایی شریک زندگی‌مان را بیش از اندازه برآورد می‌کنیم؛ اغراقی که انعکاسی‌ست از شگفتی کودکی در برابر والدین، انعکاسی که در بزرگسالی همچنان ادامه می‌یابد. وقتی شریک زندگی‌مان را مقصر می‌دانیم، درواقع به یاد می‌آوریم چه احساسی داشتیم وقتی پدر یا مادری را دوست داشتیم که می‌توانست ما را بی‌هیچ تلاشی به سقف تاب دهد، همه‌چیز را بداند، خرگوش گمشده را پیدا کند، همیشه بلیت‌ها و گذرنامه‌ها را همراه داشته باشد، مطمئن شود یخچال پر است، و به‌گونه‌ای جهان را کنترل کند… معشوق، وقتی دوست داشته می‌شود، اندکی از آن اعتمادِ زیبا، رمانتیک، خطرناک و ناعادلانه را که زمانی به والدین‌مان داشتیم، به ارث می‌برد. در یک سطح، او آموخته است چگونه کودکِ نگرانِ درون ما را آرام کند و همین است که ما او را دوست می‌داریم. اما همین سرچشمهٔ نیرو، دشواری‌های بزرگی نیز به همراه دارد، چرا که بخش ابتدایی و خامِ وجودمان همچنان اصرار دارد بیش از حد به او اعتماد کند، و باور داشته باشد که او واقعاً کنترل بسیار بیشتری بر جهان دارد از آنچه ممکن است.

در سوی دیگر ماجرا، هنگامی که با خشم‌های شریک زندگی‌مان روبه‌رو می‌شویم، بایستی بکوشیم (گرچه هیچ‌گاه آسان نیست) به یاد آوریم که این حملاتِ ناخوشایند، نشانه‌هایی‌اند از چیزی در اصل بسیار دلپذیر: این‌که ما برای دیگری حقیقتاً مهمیم، و او برای تاب آوردن در برابر تحقیرها و ناکامی‌هایی که جهان هر روز بر او تحمیل می‌کند، عمیقاً به ما وابسته شده است.

اگر عشق را به‌منزلهٔ همسوییِ کامل بدانیم، هر تعارضی را نشانهٔ زوال یا فروپاشی رابطه خواهیم دید. اما سرزنش، در عمیق‌ترین لایهٔ خود، تنها علامتی است از شدت سرمایه‌گذاری عاطفی بر دیگری. ما حمله می‌کنیم، زیرا رویاها و اضطراب‌های عمیق‌مان را در تار و پود وجود او تنیده‌ایم. این نزدیکی بیش از اندازه است که ما را به مناطق خصوصیِ طوفان و آشوب درونی می‌کشاند ــ قلمروهایی که همهٔ دیگران از آن بیرون نگاه داشته می‌شوند. و این است یکی از عجیب‌ترین، تلخ‌ترین و درعین‌حال (اگر از زاویه‌ای آرام بنگریم) ستودنی‌ترین هدایا و جلوه‌های عشق.

این مقاله با عنوان «Why It Is Always Your Partner’s Fault» در سایت مدرسه زندگی منتشر شده و توسط تیم ترجمه گروه روانکاوی تداعی ترجمه و در تاریخ ۲۶ مهر ۱۴۰۴ در  بخش مجله وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search

کپی‌برداری ممنوع است.

کلینیک روانکاوی تداعی | رواندرمانی فردی و زوج‌درمانی
مشاهدهٔ درمانگران و رزرو