ملاحظات کلی درباب انتقالهای نارسیسیستیک | هاینتس کوهوت
ملاحظاتی کلی درباب انتقالهای نارسیسیستیک
(انتقال آرمانیسازی[۱] و انتقال آیینهای[۲] و انتقال دوقلویی[۳])
در ابتدا کوهوت میپرسد که وقتی ایماگوی والد آرمانی یا خود بزرگمنش در فرایند درمان با آنالیست فعال میشود، آیا اینها را باید تظاهرات انتقالی در نظر گرفت؟
تظاهرات بالینی و خصوصیات بیرونی انتقال آرمانیسازی، شبیه نِوروز انتقالی کلاسیک است اما تفاوتهای اساسی بین این دو وضعیت وجود دارد. مثلاً اینکه تظاهرات انتقالی آشکار در انتقال آرمانی، به علت بسیج سرمایهگذاری نارسیسیستیک شکل میگیرند و نه سرمایهگذاری روی اُبژه (object libido).
از طرفی وقتی خود بزرگمنش در درمان نمایان میشود، با انتقال آیینهای مواجهیم که این انتقال گرچه ظاهراً شبیه نِوروز انتقال کلاسیک است، اما با این تفاوت که آنالیست فقط از نظر شناختی به عنوان یک فرد جدا و خودمختار شناسایی میشود، اما در عمل اهمیت او فقط در ارضا یا ناکام کردن نیازهای نارسیستیک بیمار (مثل نیاز به اکو، تایید و تصدیق در زمینهی خودبزرگبینی یا نمایشگری) است. در واقع آنالیست فقط کسی است که بیمار درخواستی[۴] از او دارد و غیر از این هیچ اهمیت دیگری برای بیمار ندارد.
همچنین وقتی خود بزرگمنش ابتداییتر (از نظر مراحل رشدی) در درمان به تحرک در میآید، با انتقال دوقلویی (alter-ego) مواجهیم. در مرحلهی بسط خود بزرگمنش که خود و اُبژه در هم ادغام هستند، آنالیست به درون برده میشود که این فاز هم گرچه شباهتهایی به نِوروز انتقال دارد، اما تفاوت هم دارد. در این مدل ارتباط، علیرغم طبیعت بدوی موقعیتهای بینفردی که این بار در درمان بازخلق شده، آنالیست واقعاً درون یک رابطه بالینی و با ثبات با آنالیزاند نیست.
برای پاسخ به آن پرسش اولیه باید ابتدا متاسایکالجی موقعیت تحلیلی را ارزیابی کرده، سپس دربارهی مفهوم انتقال تصمیمگیری کنیم.
از نظر آنا فروید هم، در این موقعیتها روی آنالیست سرمایهگذاری لیبیدویی (object libido) نمیشود بلکه از او استفاده میشود و آنالیست وارد وضعیت لیبیدویی نارسیسیستیک خاصی میشود که بیمار آنجا گیر کرده و دائم به آن واپسروی میکند. در واقع مراجع به دنبال احیای اُبژه نبوده و تلاشش معطوف به اُبژه نیست. بعضیها به این فرایند هم انتقال میگویند اما برخی آن را یک نوع فرعی انتقال در نظر میگیرند.
حال اگر بخواهیم این تظاهرات را انتقال در نظر بگیریم، در واقع انگار تصویر آنالیست در یک رابطهی نسبتاً قابل اتکا و بلندمدت وارد ساختارهای نارسیسیستیک شده و منجر به یک حل و فصل سیستماتیک خاص میشود.
فروید هر دوی این انتقالها را «انتقال مثبت» در نظر میگرفت که موتور محرک درمان تحلیلیاند و مبنا و پایهی هیجانی اثربخش بودن مداخلات درمانگر میشوند. از نظر کلاین نیز هم انتقال آیینهای و هم انتقال آرمانیسازی، مربوط به فرآیندهای فرافکنانه-درونفکنانه[۵] در موضع افسردهوار یا پارانوئید هستند.
در انتقال مثبت، فروید به همکاری مشترک آنالیست و بیمار تاکید داشت اما من یک دیدگاه دیگر دارم. فروید میگفت: «در درمان، ما با ایگوی فرد تحت درمان متحد میشویم تا بخشهای اید او که کنترل نشدهاند را در خدمت سنتز ایگو رام کنیم. اگر قادر باشیم با ایگو چنین اتحادی داشته باشیم، این ایگو نرمال محسوب میشود که البته ایگوی نرمال یک داستان ایدهآل است و هر انسان نرمالی فقط در حد متوسط نرمال است. ایگوی او هم در بعضی بخشها به سایکوز نزدیک میشود و درجه و میزانی که به سایکوز نزدیک میشود به ما نشان میدهد که به چه میزان از «ایگوی جانشین[۶]» باید مجهز شویم. اگر در درمان با ایگوی فرد متحد نشویم، درمان حالت منفعلانه و زودگذر پیدا خواهد کرد، مثل هیپنوتیزم. من (۱۹۵۹) معتقدم که ما باید بین ۱) انتخاب اُبژهای که انتقالی نیست و بعد از مدلها و الگوهای کودکی شکل میگیرد (که اغلب به اشتباه انتقال مثبت نامیده میشود) و ۲) انتقالهای حقیقی تمایز قایل شویم. شکل اول انتخاب اُبژه تشکیل شده از «تلاشهای معطوف به اُبژه، که گرچه از عمق روان پدید میآیند، اما از سد واپسرانی عبور نمیکنند» و «آن تلاشهای ایگو که گرچه اصالتاً انتقالی هستند، بعداً از گرههای واپسرانی جدا میشوند و بنابراین به نوعی به انتخاب اُبژهی خودمختار ایگو تبدیل میشوند»، بنابراین من میگویم گرچه درست است بگوییم همهی انتقالها «تکرار»اند اما همهی تکرارها، انتقال نیستند و ممکن است خالی از تعارض باشند.
علاوه بر این، درمان حالتی دوگانه دارد: ۱) ایگوی مشاهدهگر[۷] و ۲) ایگوی تجربهکننده[۸] . ایگوی مشاهدهگر، با درمانگر مشغول وظایف درمانی میشوند که یک اتحاد واقعی بینشان شکل میگیرد و به نوبهی خود بر مبنای الگوهای انتخاب اُبژهی غیرانتقالی که بعد از کودکی شکل میگیرند است و نوعی انتخاب اُبژهی خودمختار ایگو محسوب میشود. به گفتهی هارتمن این یک «خودمختاری ثانویه» است. این وضعیتها در درمان افراد با اختلالات شخصیت نارسیسیستیک، به اندازهی نِوروز انتقالی کلاسیک اهمیت دارند. بخشهای مشاهدهگر شخصیت (در اختلالات نارسیسیستکی که قابل تحلیل هستند) در آنالیزاندهایی که با درمانگر همکاری میکنند و به طور فعال وظیفهی تحلیل را انجام میدهند، در اصل با افراد با اختلالات نِوروز انتقالی تفاوتی ندارد. در هر دو تیپ از کیسها، فضای مناسبی از همکاری واقعگرایانه که از تجارب مثبت کودکی نشات گرفته، وجود دارد که پیششرطی هستند برای اینکه هم آنالیزان بتواند دوپارهسازی ایگوی خود را در خدمت درمان نگه دارد و هم آنالیست به کمک این فضای واقعگرایانهی همکاری میتواند علاقهاش را حفظ کند و در دوران پراسترس اعتمادش را به فرایند و اهداف تحلیل حفظ کند.
انتقال آرمانیسازی و آیینهای، اُبژههای تحلیل هستند. یعنی بخش مشاهدهگر و تحلیلکنندهی ایگوی آنالیزاند که در همکاری با آنالیست است، با آنها روبهرو و مواجه میشود و کمکم با فهم و درک آنها در ابعاد داینامیک، اقتصادی، ساختاری، و ژنتیک سعی میکند نسبت به آنها چیره شود تا بتواند از درخواستهای مرتبط با آن انتقالها چشمپوشی کند. دستیابی به چنین چیرگی و غلبهای یکی از اهداف اصلی درمان در اختلالات نارسیسیستیک است.
بنابراین «انتقال مثبتی» که فروید مطرح کرده بود، کوهوت «انتخاب اُبژهی غیرانتقالی» میدانست، آنچه که مربوط است به «فضای همکاری بین آنالیست و آنالیزاند». کریس هم مطرح کرد این نوع از انتخاب اُبژه تنها یک ابزار در اجرای وظایف درمان و حل و فصل و چشمپوشی از انتقال آیینهای یا سلف-اُبژهی ایدهآل بدوی است که منجر به دستیابی به نتایج موفقیتآمیز درمان میشود.
تمایز واضح بین انتقالهای نارسیسیستیک و پیوند واقعی بین آنالیست و آنالیزان، علاوه بر تئوری در عمل و بالین هم مشاهده میشوند. از نظر تئوری پیوند واقعگرایانه بین این دو نفر شامل انتقال مثبت، تفاهم، اتحاد کاری و اتحاد درمانی است. در متاسایکالجی اینها انتقال نیستند اما رابطهای هستند که بر مبنای تجارب بینفردی سالم و اولیه شکل گرفته که کمکم خنثی شدهاند و بنابراین هدف اولیهشان بازداری شده است و روی تمام روابط بزرگسالی آنالیزاند که رابطه با درمانگر را هم شامل میشود تاثیر میگذارند. در بسط مدل ساختاری ذهن کوهوت، این دلبستگی به اُبژهها مربوط به منطقهی انتقال نبوده بلکه مربوط به خنثیسازیهای پیشرونده[۹] هستند.
از نقطهنظر تکنیکال (با توجه ویژه به اختلالات نارسیسیستیک)، هنگامیکه انتقالهای نارسیسیستیک فعال میشوند، آنالیست باید قادر باشد مداخله و هیچ اقدام فعالانهای برای پرورش دادن یک رابطهی واقعی «نکند»، همین یک کار از عوامل قطعی مهم در موفقیت درمانی محسوب میشود.
سرمایهگذاری زیاد روی خود بزرگمنش بدوی، تجارب خود واقعگرا را از تغذیهی لیبیدویی کم میکند (راپاپورت). با سرمایهگذاری زیاد روی خود بزرگمنش، آنالیزاند احساسات مبهمی از واقعی نبودن، حیلهگر بودن و زنده نبودن به صورت پیشآگاه تجربه میکند و او یاد گرفته چنین احساساتی را هم از کل دنیا و هم حتی از خودش بپوشاند و پنهان کند. این تظاهرات «ناتوانی این بیماران در شکل دادن یک ارتباط واقعی با آنالیست» نباید توسط مداخلات فعالانهی مخصوص شکل دادن اتحاد کاری به وسیلهی آنالیست درمان بشوند. بلکه چنین ناتوانیهایی باید به عنوان اختلالاتی در قلمرو سرمایهگذاری روی خود و اختلالاتی مرتبط با عدم توانایی بیمار در داشتن احساس زنده بودن و توانایی او در اینکه دنیا را واقعی تجربه کند، به شکلی بیطرفانه مورد بررسی قرار گیرند. در ابتدای تحلیل، این بیماران به علت نقص در سوپرایگو ممکن است یکسری کنشهای حاکی از نشانگان بیماری[۱۰] داشته باشند که آنالیست را تحت تاثیر قرار میدهد. به خاطر ناتوانی در ادراک واضح اختلال زیربنایی خود در خصوص نقص در تصویر خودشان، و اینکه نمیتوانند این مشکل خود را به آنالیست بیان کنند، ممکن است تحلیل را با یک دروغگویی شروع کنند یا یکسری ریاکاریها و دوروییهای مالی داشته باشند و یا رفتارهای متقلبانه بروز بدهند. آنالیست نباید نسبت به این کنشها که روش تعاملی آنهاست واکنش شفافکننده نشان دهد و همچنین نباید با مداخلهای فعالانه آنها را سرزنش یا محکوم کند. فقط لازم است به این کنشها اشاره کند اما نه با یک رویارویی با لحن سرزنشگرانه و همیشه باید جنبههای واقعی آن رفتارها را هم اگر لازم بود مدنظر قرار داده و تاکید کند هنوز نمیتواند مطمئن باشد آیا چنین کنشهایی معناهای پنهانی هم دارند یا نه و آن معناها چه هستند. هر مداخلهی فعالانهای که کنش نشانگانی را کلاً به عنوان یک کنش واقعی[۱۱] در نظر بگیرد، ممکن است اختلال مرکزی بیمار را از مرکز توجه کار تحلیلی جدا کند، از آنجاییکه بیمار به این انتقاد آنالیست اول با خشم و تمرد پاسخ خواهد داد و بعداً منجر به توافق کوتاهمدتی در او میشود، میتوان گفت اینگونه در ایگوی او تغییراتی رخ میدهد، اما در پیکربندی نارسیسیستیک زیربنایی او تغییر و تحولی رخ نمیدهد. آنالیست ممکن است آمادهی مواجهشدن با چنین کنشهایی نباشد و سورپرایز شود و یا مداخلات اشتباه موقتی داشته باشد، اما اگر آنالیست بتواند بعداً به آنچه ابتدای درمان رخ داده بود برگردد و با یک دید گذشتهنگر دوباره آنها را ارزیابی کند، این اشتباهات آسیب پایداری ایجاد نمیکنند. اگر دیدگاه و پاسخهای آنالیست نسبت به تقلب و حیله زدنهای واقعی بیمار یا کمبود یکپارچگی[۱۲] واقعی او یا عدم تعهدش به درمان، خیلی واقعگرایانه و یا اخلاقمدارانه باشد و سیستم تئوری پشتیبان باورهای او دید تحلیلی نداشته باشد، در این صورت دستیابی به تحلیل اختلال نارسیسیستیک عمیقتر آنالیزاند مسدود خواهد شد.
همانطور که قبلا گفته شد این اختلالات شخصیتی از احساساتی پیشآگاه منشا گرفتهاند. یکی حس واقعیت ناقص خود[۱۳] و دیگری حس واقعیت ناقص جهان بیرونی[۱۴]. موقعیت تحلیلی هم برای باز کردن پاتولوژیهای مربوط به تجربهی خود (احساس واقعیت خود و واقعیت محیط) سازگار شده و هم برای اینکه به آنالیزاند اجازه داده شود به منابع داینامیک و ریشههای ساختاری آن آگاه شود (مثل آگاهی از اینکه بر یک تصویر خود بدوی تثبیت شده و سرمایهگذاری ناکافی و ناکارآمدی روی خود پیشآگاهش دارد) تا بدین وسیله جادهی بهبودی این اختلال باز شود.
موقعیت تحلیلی ویژگی خاصی دارد که باعث میشود این اختلالات پاتولوژی خود در آن پدیدار شوند و آن این است که موقعیت تحلیلی مثل سایر احساساتی که به دنیا داریم واقعی نیست، بلکه واقعی بودن مخصوص خود را دارد و شبیه به فضای هنر و تئاتر است. یک فرد برای اینکه بتواند واقعیت هنری را درک و باور کند باید تاحدی سرمایهگذاری روی خود باثباتی[۱۵] داشته باشد. اگر ما از واقعیت خودمان مطمئن باشیم، میتوانیم موقتاً از خود جدا شده و رنج تراژیک قهرمان یک داستان را درک کنیم و از آن رنج بکشیم بدون آنکه در خطر گیج شدن بین واقعیت این احساسات کنونی با واقعیت زندگی روزمره خود قرار بگیریم. افرادی که حس واقعیتشان ناایمن است، نمیتوانند غرق تجارب هنری شوند، آنها باید از خودشان محافظت کرده و مثلاً به خود بگویند که من فقط دارم یک تئاتر یا نمایش میبینم و اینها واقعی نیست! موقعیت تحلیلی هم چنین مشکلاتی خلق میکند. آنالیزاندهایی که احساسشان از واقعیت خود تقریباً سالم است، همراه با مقاومتهای انتقالی، به خود اجازه میدهند که در خدمت تحلیل واپسرویهای لازم را داشته باشند. این واپسرویها مثل دیدن تئاتر، خودبهخود رخ میدهند. گویی نوعی سرمایهزدایی از واقعیت کنونی رخ میدهد و محرکهای فوری هم باید از محیط کم شوند. به ندرت پیش میآید که آنالیزاند نیاز داشته باشد بداند تحلیل دربارهی چه چیز است، او همانطور که مردم در تئاتر و نمایش میدانند چگونه به آن واکنش نشان دهند، میداند که باید همانگونه به تحلیل واکنش نشان دهد. اگر کسی تا به حال به تئاتر نرفته باشد، شاید یکسری توضیحات کلی درباره شکل این هنر کار را برای او راحتتر کند که بداند چگونه به نمایش پاسخ دهد یا به آن توجه کند، اما با این حال فرایند روانشناختی اساسی که در بیننده فعال می شود نیازی به آموزش ندارد و اصلاً امکانپذیر هم نیست. علیرغم تفاوتهای عمیق و زیاد بین تجربهی هنری و تجربهی تحلیلی، اما شباهتهایی هم به هم دارند. مثلاً در هر دو مورد، فرایند روانشناختی اساسی در تجربهی واقعیت خاص احساسات انتقالی را نمیتوان آموزش داد.
اگر در کارکردهای مرکزی که بیمار را قادر میکنند تا بتواند واقعیت تحلیل را تجربه کند اختلالی وجود داشته باشد، در آن صورت نه ابزارهای آموزشی مثل توضیح دادنها و نه تشویق و ترغیب یا حتی فشارهای اخلاقی، هیچکدام نباید به کار گرفته شوند و فرد باید مجاز باشد تا این نقص خود را آزادانه آشکار کند و نشان دهد، تا زمانیکه تحلیل آن امکانپذیر شود. به زبانی دیگر اگر قبلاً روی خود بیمار (پیشآگاه) سرمایهگذاری ضعیفی شده باشد، موقعیت تحلیلی به شکل خودبهخود استقرار پیدا نمیکند. اگر ناتوانی بیمار در تحمل سرمایهزدایی واقعیت کنونی و پذیرش ابهام موقعیت تحلیلی دیده شود، این جنبهی اساسی و مهم سایکوپاتولوژی بیمار باید از تمرکز تحلیل کنار برود و توسط آنالیست (همراه با حفظ یک چهارچوب اخلاقی) به بیمار با ترغیب و تشویق یا تایید واقعیت پاسخ داده شود. الان میخواهم به مرزگذاری بین مفاهیم انتقال آرمانیسازی و آیینهای و فرایندهای حل و فصل مناسب و مشخصشان با مفاهیم همانندسازی درونفکنانه و فرافکنانهی کلاین (۱۹۴۶) و رویارویی درمانیشان[۱۶] در روانکاوی «مکتب انگلیس» بپردازم. انتقال آیینهای با بخشی سروکار دارد که حداقل بخشی از آن با منطقهای به نام «همانندسازی درونفکنانه» مربوط به مکتب کلاینی و انتقال آرمانیسازی با بخشهایی از قلمرویی که «همانندسازی فرافکنانه» نام دارد، همپوشانی دارد. نقطهنظر تئوریک خاصی که رویکرد ما در کار کنونی را با مکتب انگلیس متمایز میکند –که همچنین منجر به نگرش درمانی بسیار متفاوتی میشود– احتیاج به ارایهی خلاصهای در لحظهی کنونی ندارد و همین کفایت میکند که بگوییم، با توجه به رویکردی که اینجا ارائه شد، انتقال آیینهای و آرمانیسازی اشکال فعال شدهی درمانی دو وضعیت پایهای لیبیدوی نارسیسیستیکی هستند که متعاقب مرحلهی نارسیسیزم اولیه خود را مستقر میکنند. چون این وضعیتها تعیینکنندهی سلامتی و از مراحل رشدی ضروریاند، در درمان اول باید ضرورت تثبیت روی آنها یا واپس روی به آنها فهمیده شود نه اینکه بیماری در نظر گرفته شوند. بیمار ابتدا یاد میگیرد تا این اشکال نارسیسیزم را در فعالیت درمانیشان شناسایی کند -و او اول باید قادر شود تا آنها را به عنوان چیزی که از نظر رشدی لازم و سالم هستند بپذیرد!– قبل از اینکه بتواند وظیفهی تدریجی دگرگونی[۱۷] آنها را متقبل شود و اینکه بتواند آنها را در یک سازماندهی سطح بالاتر در شخصیت بزرگسالی وارد کند و یا از آنها در جهت اهداف بالغانهاش بهرهبرداری کند. بنابراین ایگوی آنالیزاند مقابل نارسیسیزم بدوی خود به عنوان دشمن و غریبه قد علم نمیکند، هیچ فرایند وهمی (مثل فانتزیهای خاصی پیرامون میل به بلعیدن اُبژهی ناکامکننده یا ترس از بلعیدهشدن توسط او) که متعلق به مراحل بالاتر جدایی از اُبژه است به این مناطق به تحرک درآمده در درمان نسبت داده نمیشوند و هیچ تنش مربوط به احساس گناه برای وجود آنها در آنالیزاند ایجاد نمیشود. البته اینجا هم در دورهی تحلیل تنش وجود دارد که خود به خود ایجاد میشود. تنش به واسطهی هجوم لیبیدوی نارسیسیستیک تعدیل نشده به درون ایگو ایجاد میشود، که به صورت هیپوکندریا، هشیاری و شرم تجربه میشود. (یعنی تنش از تعارض با سوپرایگوی ایدهآل شده برانگیخته نمیشوند، زیرا ساختار سوپرایگو در سطح رشدی که ما الان داریم درباه آن حرف میزنیم هنوز وجود ندارد.) اگر آنالیست نگرش خود را بر مبنای ملاحظات تئوریک پیشین بنا کند، شناسایی هجوم واپسروی و ظهور مجدد مراحل پایینتر جدایی از اُبژه –و نوسان همزمان بین تجربهی حالت تنش پیشکلامی و کلامیکردن فانتزیها- به سمت یک جو هدفمند مبتنی بر وظیفه که حفظ استقلال بخشهای مشاهدهگر و منسجم ایگوی آنالیزاند را ترغیب میکند، کار سختی خواهد بود.
اما من نمیخواهم بیشتر از این مقایسهی بین نگاه بالینی و تئوری کلاینی را در سایکوپاتولوژی و فرمولبندی بالینی و تئوری خاص خودم که با توجه به اختلالات شخصیت نارسیسیستیک مطرح شده دنبال کنم. برای اینکه وظیفهی چنین مقایسهای را به صورت عمقی متقبل شوم، باید تفاوت سایکوپاتولوژی سایکوز پارانویا و مانیک-دپرسیو و اختلالات شخصیت نارسیسیستیک را جستوجو کنیم. اما به جای این، میخواهم از نظر تئوریک انتقالهای آیینهای و آرمانیسازی را با توجه به پیشزمینهشان شفافسازی کنم:
۱: حرکات پیشرونده- واپسرونده بین:
- الف) مرحلهی هستهی خود-بدنی از خود بدنی تکهتکه (اوتواروتیسم)[۱۸]
- و ب) مرحلهی خود بدنی منسجم (نارسیسیزم)[۱۹]
و ۲: تمایز همبستهی[۲۰] بین:
در انتقال آیینهای و آرمانیسازی کلیت پیکربندیهای شخصیت (نه مکانیسمهای روانشناختی جدا مثل درونفکنی و فرافکنی)که سفت و سخت و کم و بیش باثبات است فعالسازی درمانی میشوند، مستقل از مکانیسم غالب روانشناختی یا مکانیسمهایی که توسط آنها به کار گرفته میشوند یا حتی ممکن است ویژگی آنها باشد. گام رشدی از اوتواروتیسم به نارسیسیزم (فروید ۱۹۱۴) حرکتی است به سمت سنتز افزایشیافتهی شخصیت بر مبنای تغییری از سرمایهگذاری لیبیدویی روی بخشهای منحصر به فرد بدن، یا کارکردهای ذهنی و فیزیکی مجزا به سمت سرمایهگذاری لیبیدویی روی یک خود منسجم (هرچند که در ابتدا بزرگمنش، نمایشگر و غیر واقعگرایانه باشد). به کلامی دیگر هستهای از خود بدنی و خود ذهنی باهم یکی میشوند و یک واحد هماهنگ را شکل میدهند. اشتغال ذهنی فرد با بدن خودش که به طور منظم به صورت بیماریهای فیزیکی خود را نشان میدهد از تظاهرات نارسیسیزم افزایش یافته است، حتی وقتی یک عضو بدن خاص در مرکز این اشتغال فکری باشد، چون آن عضو هنوز در زمینهی (در چهارچوب) کلیت خود بدنی رنجدیده و کلی دیده میشود. در هیپوکندریای سایکوتیک یا هنوز سایکوتیک نشده، با این حال، به عنوان مثال، در مراحل اولیهی اسکیزوفرنی، بخشهای منحصر به فرد بدن، یا کارکردهای ذهنی و فیزیکی مجزا، جدا میشوند و روی آنها بیش سرمایهگذاری رخ میدهد. ایماگوی خود منسجم شکسته میشود و باقی بخشهای منسجم و مشاهدهگر شخصیت مریض نمیتوانند کاری غیر از تلاش برای توضیح دادن محصولات این واپسروی انجام دهند که آن (ایماگوی خود منسجمی که الان از هم گسیخته) ناتوان است کنترلش کند (گلاور۱۹۲۳).
تفاوت بین واپسروی نارسیسیستیک که با بیماری فیزیکی همراه میشود و تکه تکه شدن پیش نارسیسیستیک خود بدنی که در مراحل اولیهی اسکیزوفرنی رخ میدهد، تاحدی تحت شرایط زیر گنگ و تار میشود. اگر یک فرد با تثبیتهای پیشنارسیسیستیک قوی به طور فیزیکی بیمار شود، آنوقت افزایش نارسیسیزم در بدن که همراه بیماری فیزیکی است، ممکن است سبب یک واپسروی بیشتر به سمت مرحلهی شروع تکه تکه شدن خود بدنی شود و فرد به جای تجربهی نگرانی سالم دربارهی خود با اضطراب هیپوکندریایی به آن بیماری واکنش نشان دهد. بیماریهای فیزیکی با نشانهشناسی پراکنده (مثل سندرم غیراختصاصی اولیه[۲۳] که ممکن است سرنخی برای طیف گستردهای از بیماریهای عفونی از جمله سرماخوردگی رایج باشد) به طور ویژه مستعد استخراج چنین پاسخهای هیپوکندریایی هستند. از طرفی دیگر، بروز علائم روشن و صریح، که باعث سرمایهگذاری نارسیسیستیک قوی روی یک عضو خاص (مثل گلوی متورم، آبریزش بینی، عطسه کردن و …) میشود، باعث خنثی شدن اثر تثبیت پیشنارسیسیستیک میشود. به همین دلیل برای مردم با گرایشات هیپوکندریایی ظهور چنین علایمی پذیرفته شده است و همراه با احساسی از آسایش مورد استقبال قرار میگیرد. بیماریهای خیلی دردناک مربوط به نواحی اطراف بدن[۲۴]، حتی وقتی مربوط به عضوهایی که به طور نارسیسیستیک بسیار رویشان سرمایهگذاری میشود مثل نواحی تناسلی یا چشمها، اغلب مستعد فراخواندن پاسخهای هیپوکندریایی نیستند.
در قلمرو روان هم همچنین واپسروی مشابه بالا میتواند دیده شود، واپسروی از (۱) مرحلهی خود بدنی منسجم (نارسیسیزم) به (۲) مرحلهی خود بدنی تکه تکه شده یعنی مرحلهای که بخشهای بدنی که از نظر روانی از هم و از کارکردشان جدا شدهاند (اوتواروتیسم). به بیان متفاوت، سرمایهگذاری روی کلیت نگرش ذهنی یک فرد (نارسیسیزم)، حتی اگر به شکل پاتولوژیکی اغراق شده و تحریفشده باشد، باید متمایز شود از بیشسرمایهگذاری روی کارکردها و مکانیسمهای ذهنی مجزایی (اوتواروتیسم) که در نتیجهی فروپاشی خود ذهنی منسجمی که سرمایهگذاری نارسیسیستیکی روی آن شده بود ایجاد شدهاند. در درمان روانتحلیلی ذاتاً و به شکل اختیاری بیش سرمایهگذاری روی خود ذهنی اتفاق میافتد که سازگارانه و مبتنی بر وظیفه است یعنی، موقعیت تحلیلی باعث رشد تمرکز توجه آنالیزاند به نگرش ذهنی خود و طیف گستردهای از کاکردهای ذهنش میشود. تا اینجا هنوز، همانطور که در شرایط مشابه در بیماری فیزیکی هم دیده میشود، یک علامت منفرد یا یک مکانیسم روانشناختی منفرد، هرچند ممکن است برجسته و بیگانه با ایگو باشد، همچنان درون زمینهی کلیت ایماگوی یک خود ذهنی رنج دیده (یعنی منسجم) تجربه میشود. با این حال بیش سرمایهگذاری روی مکانیسمها و کارکردهای ذهنی مجزا که بعد از تکهتکه شدن خود ذهنی رخ میدهند، مکمل تکراری برای هیپوکندریاسیس فیزیکی مراحل اولیهی واپسروی سایکوتیک است و بنابراین مشابه به هیپوکندریای روانشناختی تجربه میشود (یعنی برای مثال، به عنوان نگرانی دربارهی از دست دادن عقل، ترس از دیوانه شدن و موارد مشابه این، منقطیسازی میشود).
آنالیست باید بارها توجه دقیقی به مکانیسمهای روانشناختی فرد داشته باشد. برای مثال مکانیسمهای فرافکنی و درونفکنی–در اشکال دفاعی و یا غیر دفاعی یعنی سازگارانهشان– توسط آنالیزاندی که از اختلالات شخصیت نارسیسیستیک رنج میبرد مانند آنالیزاندی از نِوروز انتقالی روتین رنج میبرد به خدمت گرفته خواهند شد. اگر این مکانیسمها به بخشهای مجزایی از خود ذهنی فروپاشیدهی واپسرونده و تکهتکه شده تبدیل شده باشند، از نظر روانتحلیلی غیر قابل دسترساند، یعنی، فقط جنبههای جانبی شخصیت و وقایع روانشناختی که مقدم بر تکهتکه شدن واپسروندهاند نسبت به بررسی دقیق و معنادار باز باقی میمانند. اما تا وقتیکه آنها (اگرچه به طور ناهشیار) جز کارکردهای کلیت خود منسجم باشند، میتوانند هدف درستی برای تفاسیر آنالیست باشند. به طور مشخص: از طریق تفسیر است که آنالیزاند به طور پیشروندهای نسبت به ارتباط بین خود فعال و خود واکنشی[۲۵] و مکانیسمهای روانشناختیاش (که به نظر میرسیدند بدون انگیزه و غیر قابل پیشبینیاند)، آگاه میشود. از طریق کار تحلیلی، این مکانیسمها در ارتباط پیشروندهای با ابتکار عمل ایگو قرار میگیرند و قلمرو سلطه ایگو روی آنها گسترهتر میشود.
متاسفانه، به خاطر گرایشی که به شخصیتبخشی به مکانیسمهای روانشناختی وجود دارد، این تمایزات (بین مکانیسمهای بدوی مجزا و مکانیسمهایی که اجزای اصلی معنادار مجموعهی منسجمی از فعالیتهای ذهنی هستند) حتی پیچیدهتر هم میشوند. به طور مشخص، برخی نویسندگان برای مثال مکانیسمهای درونفکنی و فرافکنی را با کیفیتهای شخصیت آغشته میکنند، یعنی، مکانیسم درونفکنی تبدیل میشود به یک بچه عصبانی که میخواهد با حرص ببلعد، و فرافکنی هم تبدیل میشود به بچهای که تف یا استفراغ میکند. اگر چنین نگرشهای تئوریکی به موقعیت بالینی آورده شوند، نه تنها در آنالیزاند احساس گناه ایجاد میکنند بلکه، حتی اتفاق مهمتری رخ میدهد که آنها تفاوت حیاتی بین الف) ساختارهای نارسیسیستیک منسجم که قابل تحلیل هستند زیرا قادرند در موقعیت بالینی انتقال شکل بدهند و ب) ساختارهای اوتواروتیکی که قابل تحلیل نیستند چون روی پیکربندیهای نارسیسیستیک منسجم (خود بزرگمنش، ایماگوی والدینی آرمانی شده) سرمایهگذاری روانی نکردهاند بلکه سرمایهگذاریشان روی کارکردهای ذهنی یا فیزیکی مجزایی است، محو میکنند. در طول واپسرویهای مزمن یا موقتی، استقرار لیبیدو روی انتقال آیینهای ممکن است در واقع با درونفکنیهای مجزایی جایگزین بشود، و سرمایهگذاریهای منسجم روی یک انتقال آرمانی شده ممکن است منحل شوند و با فرافکنیهای مجزایی جایگزین شود. در این موارد اخیر، استقرار یک انتقال رخ نمیدهد و بنابراین مناطق پاتوژنیک (حداقل به صورت موقتی) غیرقابل تحلیل میمانند.
اکنون جذاب است مفاهیمی که به کار گرفتم (که از مشاهدات تحلیلی منظم روی بیماران بزرگسال با اختلالات شخصیت نارسیسیستیک منتج شدهاند) را با آنهایی که ماهلر و همکارانش از مشاهدات منظم که از کودکان با اختلالات شدید داشتند مقایسه کنیم. مفهومپردازیهای کنونی با دیدگاههای متاسایکالجی نظریه روانتحلیلی (به طور ویژه با دیدگاه اقتصادی-داینامیک[۲۶] و دیدگاههای ساختاری-مکاننگاری[۲۷]) مطابقت دارند و لایههای فعالشدهی گستردهای از تجارب بدوی (انتقال آرمانیسازی، انتقال آیینهای، و چرخشهایی به سمت یک تکهتکه شدن زودگذر و مختصری از خود[۲۸]) نیازمند بازسازی همدلانهی تجارب کودکی مرتبط با آنهاست. فرمولبندیهای ماهلر متوجه مراحل درخودماندگی- همزیستی[۲۹] و جدایی-تفرد[۳۰] هستند که مستقیماً به چهارچوب اجتماعی-زیستی مشاهدات کودک او متعلقاند. در چهارچوب مفهومی ماهلر، بچه یک واحد روانی-زیستی است که با محیط تعامل میکند. او یک رشد روانی-زیستی نامتناقض از روابط بچه با اُبژه را ترسیم میکند: از ۱) عدم حضور رابطهمندی (اوتیسم) با اُبژه تا ۲) یک اتحاد (همزیستی) با آن، به سمت ۳) استقلال از اُبژه و داشتن رابطه متقابل با آن (تفرد). دیدگاه روانتحلیلی من که با روش مشاهدهی من هماهنگ است، یعنی احیای انتقالی تجارب کودکی، مرا به این فهم سوق داد که هم نارسیسیزم و هم عشق به اُبژه (هر حرکتی از سطوح بدوی تا بالاتر)، و همچنین دو شاخهی اصلی خود نارسیسیزم (خود بزرگمنش، ایماگوی والد آرمانی) با هم و در کنار هم رشد میکنند. این تفاوتها در مفهومپردازیها منجر به رشد دو نگرش اساسا متفاوت در مشاهده میشود: ماهلر رفتار بچههای کوچک را مشاهده میکند و من زندگی درونی آنها را بر اساس بازفعالشدن انتقالهایشان مجدداً بازسازی میکنم.
فرمولبندی ماهلر دربارهی پیشرفت از اوتیسم تا همزیستی و تفرد تقریباً با مفهوم کلاسیک رشد لیبیدویی فروید از اوتواروتیسم تا نارسیسیزم و عشق اُبژه مطابقت دارد. انتقالهای نارسیسیستیک، فعالسازیهای درمانی مراحل رشدیای هستند که احتمالاً همزمان هستند با دورهی گذار از انتهای مرحلهی همزیستی به ابتدای مرحلهی تفرد ماهلر. بااین حال دوست دارم دوباره تاکید کنم که مشاهداتم مرا به این عقیده سوق داده است که مفید است و همراستای دادههای تجربی نیز هست که دو خط رشدی مستقل و عظیم و جداگانهای را فرض کنیم: یکی که از اوتواروتیسم و نارسیسیزم به عشق اُبژه سوق پیدا میکند، و دیگری از اوتواروتیسم و نارسیسیزم به اشکال بالاتر و تغییر شکل یافتهای از نارسیسیزم سوق پیدا میکند. با در نظرگیری اولین خط این خطوط رشدی قطعاً این شگفتآور نیست که توسط برخی ادعا شود مراحل اوتواروتیک و نارسیسیزم، پیش مرحله و حالت ابتدایی عشق اُبژه هستند، یعنی باید فرض شود یک خط جدای رشدی لیبیدوی اُبژه[۳۱]وجود دارد که با نوع خیلی ابتدایی و بدوی از عشق اُبژه شروع میشود. (بلنت ۱۹۳۷ و ۱۹۶۸ را ببینید) با این حال تمایل من، من را به فرمولبندی کلاسیک امیدوار نگه میدارد– تمایل دارم باور داشته باشم که نسبت دادن ظرفیت حتی اشکال ابتدایی از عشق اُبژه به بچههای کوچک، به تحریفات گذشتهنگر و خطاهای بزرگسالگونه[۳۲] در همدلی متکی است.
بیمارانی هستند که در آنها تمایز بین انتقال آیینهای و آرمانیسازی به راحتی مستقر نمیشود، چون یا خیلی سریع بین دو موقعیت نوساناتی رخ میدهد، یا انتقال نارسیسیستیک خودش هم شکلی انتقالی و ترکیبی دارد، به این صورت که همزمان ویژگیهای آرمانیکردن درمانگر در کنار درخواستهایی برای دیده شدن، تایید گرفتن یا اینکه درمانگر برایش یک ایگوی جایگزین باشد یا یک رابطهی در همآمیخته با او داشته باشد، با هم حضور دارند. با این حال موارد این چنینی به تعداد مواردی که حداقل برای یک مدت طولانی در تحلیل یک تمایز واضح را میتوانند بسازند نیستند. در کیسهای انتقالی[۳۳] به خصوص در آن مواردی که نوسانات سریع بین فعالسازی خود بزرگمنش و ایماگوی والد آرمانی شده اجازهی یک تفسیر متمرکز و دقیق را نمیدهد– برای آنالیست این توصیه مفید است که نه روی خود بزرگمنشی که سرمایهگذاری زودگذری رویش شده بماند و نه روی ایماگوی والد آرمانی، بلکه توجهش را به تغییری که بین این موقعیتها رخ میدهد و به وقایعی که آن تغییرات را تسریع میکنند متمرکز کند. در برخی کیسهای خاص در نهایت به نظر میرسد این نواسانات سریع، دفاعی در خدمت انکار آسیبپذیری است. هر وقت آرمانیسازی بیمار از آنالیست آسیبپذیر باشد یا هر وقت او با خجالت تلاش کند خود مورد علاقهاش را نمایش بدهد و یا با خجالت از مشارکت تحسینکنندهی آنالیست دعوت کند، او به سرعت به موقعیت متضاد عقبگرد میزند و در آنجا میماند و آنالیست نمیتواند از پس او برآید.
موضوع کاربردی دیگر شکل تفسیرهایی است که متمرکزند بر انتقالهای نارسیستیک، به خصوص در انتقال آیینهای. دو مشکل دارای تناقض ممکن است مانعی در دورهی تحلیل شخصیتهای نارسیسیستیک باشد. یکی مربوط است به آمادگی آنالیست برای گرفتن یک موضع اخلاقی، واقع گرایانه در مقابل نارسیسیزم بیمار، دیگری مربوط به گرایش او برای دادن تفاسیر انتزاعی.
در کل میتوان گفت که سهگانهی قضاوت ارزشی، اخلاقیات واقعیت (مفهوم اخلاقیات سلامتی از هارتمن ۱۹۶۰)، فعال بودن درمانی (اقدامات آموزشی، نصیحت کردن و …) که در آن آنالیست احساس میکند او باید قدم فراتر از نگرش پایهای (یعنی تفسیر) بردارد و راهنما و معلم بیمار شود، اغلب وقتی رخ میدهند که حتی با موشکافی دقیق، سایکوپاتولوژی به شکل متاسایکالجی فهمیده نمیشود. چون تحت این شرایط آنالیست مجبور است ناتوانی درمانی خود و عدم موفقیتش را تحمل کند، اما وقتی او تکنیک تحلیلی ناموثرش را به قصد دستیابی به تغییرات درمانی ترک کند و به سمت پیشنهاد دادن (برای مثال تقدیم کردن خود به بیمار به عنوان مدل یا اُبژه برای اینکه با او همانندسازی کند) برود به ندرت مورد سرزش قرار میگیرد. اگر عدم موفقیتهای تکرار شونده در مناطقی که هنوز به شکل متاسایکالجی فهمیده نشدهاند تحمل شود، و همچنان معناهای تحلیلی کنار گذاشته نشوند و درمانگر به سمت فعالتر شدن در درمان نرود، در این صورت جلوی بینشهای تحلیلی جدید گرفته نخواهد شد و رشد به صورت علمی اتفاق میافتد.
پدیدهی مرتبط دیگری در مناطقی که فهم متاسایکالجی در آنجا در کل کم نیست اما ناقص است، دیده میشود. در این موارد آنالیستها گرایش پیدا میکنند به ضمیمه کردن فشار تلقین به تفاسیر و بازسازیهای خود، به همین دلیل نسبت به کیسهایی که با متاسایکالجی به خوبی فهمیده شدهاند، وزن شخصیت درمانگر اهمیت بیشتری پیدا میکند. آنالیستهای مشخصی هستند که به آنها گفته شده به طور استثنایی در تحلیل اختلالات شخصیت نارسیسیستیک نابغهاند و به طور گستردهای حکایاتی دربارهی فعالیتهای درمانیشان در گروههای تحلیلی شناخته شده است. [ارزیابی تاثیر شخصیت درمانگر از اهمیت ویژهای در نتایج درمانی رواندرمانی افراد سایکوتیک و بوردرلاین دارد (استرن۱۹۳۸)]. اما همانطوری که در دوران قهرمانپرورانه، یک جراح شخصی با استعداد و کاریزماتیک درنظر گرفته میشد که شاهکاری از شهامت فردی و مهارتی قهرمانانه به نمایش میگذاشت اما اکنون جراح مدرن تمایل دارد به صورت هنرمندی آرام و خوب آموزش دیده شده در نظر گرفته شود، آنالیست نیز چنین است. چنانکه دانش ما دربارهی اختلالات شخصیت نارسیستیک افزایش مییابد، روندهای درمانی که سابقاً خیلی شخصی بودند، به تدریج تبدیل به کار حرفهای آنالیستهای با درک و بینشی شدند که کاریزمای خاصی از شخصیت خود را به کار نمیگیرند و خود را محدود به استفادهی ابزارهایی مثل تفاسیر و بازسازیها میکنند که منجر به موفقیتهای منطقی هم میشود.
در کل، فرایند تحلیل وقتی خیلی رشد مییابد که ما به بیمار -با واژگانی عینی و صادقانه و پذیرا- نقش نارسیسیزم خودش را در جهان بدویای که آنالیست را علیرغم بیمیلی و دشواری، در آن پذیرفته[۳۴] نشان بدهیم. و بهتر است تا به کارکردهای ساختگی خودانگیختهی[۳۵] ایگوی بیمار برای دستیابی به تسلط تدریجی به انحرافات نارسیسیستیک شخصیت در یک فضای پذیرش همدلانه- تحلیلی اعتماد کنیم، به جای اینکه کمبود واقعگرایی آنالیزاند را نپذیرفته و در او احساس شرم ایجاد کنیم و به این صورت باعث شویم از این عدم پذیرش ما تقلید کند و این بخش درونیاش را نپذیرد. آنالیست به ویژه اگر بتواند به طور گسترده حالتهای ایگوی بدوی و نقش ویژهای که وضعیتهای نارسیستیک در آنها بازی میکند را بازسازی کند، و اگر بتواند ارتباطاتی بین تجارب انتقالی مربوط و تروماهای کودکی متناظر ایجاد کند، تاثیرگذار است.
گرچه به طور خاص هدف اشاره مختصر فروید در آخرین مقالهی تکنیکی خود (۱۹۳۷) دربارهی شیوه و شکل چنین بازسازیهایی، توضیح دادن و شفاف کردن نقش آنها در حوزهی تحلیل اختلالات نارسیستیک نیست، اما در زمینهی بحث کنونی مثال مناسبی است که در این مداخلات باید لحن پذیرا و توضیحدهنده و عینی به کار گرفته شود. “(فروید به بیمار فرضیاش میگوید): تا nسالگیات خودت را به عنوان تنها مالک و مالک بدون محدودیت مادرت میدیدی، بعد بچهی دیگری آمد و باعث سرخوردگی شدیدی برایت شد. مادرت تو را برای مدتی کنار گذاشت و حتی بعد از اینکه مجدداً ظهور پیدا کرد دیگر هیچ وقت آنقدر اختصاصی خودش را وقف تو نکرد. احساساتت به مادرت دوسویه شد، پدرت اهمیت جدیدی برایت پیدا کرد ، و همینطور الی آخر…”
تناسب یا عدم تناسب نسبی اعمال فشار آموزشی آنالیست به بیمار –چه از طریق اظهارات عینی و خونسردانه یا به شکل توصیههای اخلاقی– باید در پس زمینهی درک متاسایکالجی ساختارهای غیرواقعگرایانه ازیابی شود که توجه ویژهی درمانی را اشغال میکنند. جدای از آرمانیسازیهای غیر واقعگرایانهی بیمار، در واقع آن بزرگمنشی غیرواقعگرایانهی اوست (به ویژه که خود را ظاهراً بدون پرده، و از طریق نگرش مغرورانه یا برتریطلبانه، و از طریق تقاضاهای بی حد و مرز برای توجه، بدون در نظر گرفتن حقوق و محدودیتهای دیگران از جمله آنالیست بروز میدهد) که آنالیست به صورت اتوماتیک تمایل دارد با معناهای آموزشی به آن پاسخ دهد (مواجهه با واقعیت) یعنی به نقل از هارتمن (۱۹۶۰)، با یک نگرش واقعیت یا اخلاق بالغانه پاسخ میدهد.
با این حال، درک ساختار خاص و بنابراین درک معنای روانشناختی خاص تقاضاهای آنالیزاند پیشنیازی است برای توانایی انتخاب پاسخ مناسب به بزرگمنشی آشکار آنالیزاند. به طور دقیق: ادعاهای نارسیسیستیک آشکار که در اختلالات شخصیت نارسیستیک رخ می دهند به سه شکل زیر هستند که با واژگان داینامیک و ساختاری از هم قابل تفکیکاند. هر کدام از این اشکال باید از طرف آنالیست پاسخهای درمانی که با عوامل تعیینکنندهی داینامیک و ساختاری خاص رفتار بیمار هماهنگ باشد بگیرند.
- رفتار بزرگمنشانه ممکن است تظاهری از دوپارهسازی عمودی روان باشد. من به این بینش رسیدهام که برای پیشرفت روانتحلیلی، یعنی برای دستیابی به سلامت از طریق تغییرات ساختاری، مواجهکردن تظاهرات نارسیستیک آشکار بخش جدا شده[۳۶] با واقعیت، به شکل ترغیب آموزشی، هشدارها و کارهایی مشابه این، مفید نیستند. کار تحلیلی ضروریای که باید در مرز بین بخش جدا شدهی شلوغ[۳۷] و ایگوی واقعگرای آرامی که در مرکزیت روان قرار دارد، انجام شود از طریق پادرمیانی انتقال نارسیستیک پایهای امکانپذیر است. با این حال، مقاومتی که در این مرز وجود دارد، از طریق جنگیدن با خودبینی جدا شده از بین نمیرود، بلکه با توضیح دادن آن (از طریق بازسازیهای ژنتیک-پویا) به بخش مرکزی شخصیت برای متقاعد کردن بخش مرکزی شخصیت به پذیرش آن بخش جدا شده درون قلمرواش از بین میرود. افزایش موفقیت در این تلاش منجر به دو نتیجه میشود: ۱) فشارهای سازنده و واقعگرایانهی ایگوی مرکزی اخلاقی باعث تغییر دادن ادعاهای نارسیسیستیک بدوی شده و آنها را از نظر اجتماعی قابل پذیرشتر و از نظر روانی-اقتصادی مفیدتر میکند. و حتی مهمتر: ۲) سرمایهگذاریهای نارسیستیک بدوی از بخش دوپارهشدهی عمودی به بخش مرکزی تغییر جهت پیدا میکند و گرایش به سمت استقرار انتقال نارسیستیک را افزایش میدهد. تاکید روی این است که سبب شویم تا تغییر جهت از دوپارهسازی عمودی روان (که پتانسیل انتقال ندارد) به سمت دوپارهسازی افقی (که قادر است انتقال نارسیستیک شکل دهد) ایجاد کنیم. شرایط مشابه در کیسهای روانکژ (آنها اکثریت بزرگی را تشکیل میدهند) که پایههای نارسیستیک دارند غالب میشود. رفتار روانکژانه در بخش دوپارهسازی عمودی روان مستقر است و باید قبل از اینکه فشارهای غریزی زیربنایی در انتقال نارسیستیک کانالبندی شوند و بنابراین بتوانند برای فرایند سیستماتیک حل و فصل محیا شوند، اول با بخش مرکزی ترکیب شود.
- دومین شکل که در آن ادعاهای نارسیستیک آشکارانه ظاهر میشود، میتواند به صورت داینامیک-ساختاری[۳۸] نیز تعریف شود. در این موارد ما با یک ساختار بزرگمنش محصور شده ناامن[۳۹] (دوپارهسازی افقی) در بخش مرکزی شخصیت سروکار داریم، کسانی که موفقیتهای منقطعشان، برای دورههای کم و بیش کوتاه، باعث از بین رفتن علایم مزمن غالب نقصان نارسیستیک[۴۰]شان میشود. چون این موفقیتها به طور کلی به عدم تعادل روانی-اقتصادی منجر میشود (مثلاً بیشتحریکی)، باید حالتهای تروماتیک در نظر گرفته شوند.
- نگرشهای آشکار نارسیستیک احتمالاً سرانجام در قالب نارسیسیزم دفاعی خود را نشان میدهد، که غالبا دفاعها را (به طور مزمن، یا به عنوان یک ابزار موقتی) مقابل ادعاهای تنظیمات نارسیستیک بدوی دروغین خیلی عمیقتر تقویت میکند. غرور موقتی آقای J وقتی ادعاهای خود بزرگمنش- نمایشی بدوی او در انتقال به تحرک درآمدند به این زمینه تعلق دارد (وقتی او دربارهی عادت اصلاح کردنش داشت صحبت میکرد). اینجا دوباره پاسخ مناسب آنالیست تفسیر داینامیک و بازسازی ژنتیک خواهد بود. وقتی با این حال یک بزرگمنشی دفاعی مزمن به طور ثانویه توسط یک سیستم منطقیسازی محاصره میشود (شبیه به پنهان کردن فوبیا با سیستم منطقیسازی ترجیحات و سلایق خاص و احمقانه و با تعصبات و غیره) در این صورت درجهای از فشار آموزشی برای رفع کردن اصلاح ایگو در این قلمرو باید اعمال شود.
تله دوم تکنیک تحلیلی در تحلیل این اختلالات، این است که تفاسیر آنالیست در رابطه با انتقال نارسیستیک ممکن است بسیار انتزاعی شوند. اما اگر ما بین روابط اُبژهای با عشق اُبژه سردرگم نشویم، این خطر ممکن است کاهش یابد. تناقض نارسیسیزم در روابط اُبژهای نیست بلکه در عشق اُبژه است. روابط اُبژهای فراوان فرد به عنوان کسی که ناظر حوزهی اجتماعی است، ممکن است تجارب نارسیستیک او را در دنیای اُبژهای بپوشاند، و همینطور تنهایی و انزوای ظاهری یک فرد ممکن است زمینهساز وفور سرمایهگذاریهای فعلی روی اُبژه باشد”. بنابراین ما باید در ذهن دو مورد زیر را تحمل کنیم: ۱) که تفاسیر ما دربارهی انتقال آرمانیسازی و آیینهای علیرغم این حقیقت که اُبژه به صورت نارسیستیک سرمایهگذاری شده، اظهاراتی دربارهی یک رابطه با اُبژهی قوی هستند و ۲) که ما به آنالیزاند توضیح میدهیم چطور نارسیسیزم او باعث میشود دربارهی جنبهها و فعالیتهای خاص و مشخص اُبژه حساسیت افراطی داشته باشد، و در یک حالت نارسیستیک آنها را تجربه کند. اگر آنالیست این را در ذهن نگه دارد که، هنگام آشکار کردن فرایندهای روانتحلیلی، ساختارهای روانی نارسیسیزم به شکل روابط اُبژهی نارسیستیک در انتقال، به تحرک در میآیند ، آن وقت او نه تنها قادر خواهد بود با واژههای عینی به بیمار نشان دهد که بیمار چطور واکنش نشان میدهد بلکه همچنین میتواند نشانش بدهد که آن واکنشها چگونه در لحظهی کنونی و به خصوص بر آنالیست متمرکز هستند، کسی که مراجع فعالیتها و نگرشهایش را به عنوان احیای موقعیتها، کارکردها و اُبژههای تجربه شدهی نارسیستیک معنادار از گذشته تجربه میکند. علاوه بر این چون فکر و عمل هنوز به طور کامل از هم جدا نشدهاند -در سطوح پاتوژنومیک واپسروی که در تحلیل اختلالات شخصیت نارسیستیک به تحرک در آمدهاند- آنالیست همچنین باید یاد بگیرد آنچه به نظر میرسد تکرار «فعلیت[۴۱]» است را با خونسردی بپذیرد و به آن به عنوان یک ارتباطی بدوی پاسخ دهد.
اگر تفاسیر آنالیست به طور مداوم غیر محکومکننده باشند، اگر او بتواند برای بیمار با واژههای عینی اهمیت و معنای پیامها (اغلب فعلیتها)، بیشحساسیتیهای غیرمنظقی، و جریان رو به عقب و جلوی سرمایهگذاری جایگاههای نارسیسیستیکاش را مشخص کند و به خصوص، اگر او بتواند به بخش خود-تحلیلگر و مشاهدهگر ایگوی بیمار نشان دهد که این نگرشهای بدوی قابل درک، در زمینهی کلیت مراحل رشد شخصیت، سازگارانه و ارزشمندند، در این صورت بخش بالغ ایگو از بزرگمنشی خود نارسیستیک یا از ویژگیهای عالی اُبژهای که به صورت نارسیستیک و اغراقشده تجربه میشود، روی برنخواهد گرداند. بارها و بارها مجدداً، در واحدهای کوچک و قابل مدیریت برای روان، ایگو با ناامیدیهایش هنگام بازشناسی غیرواقعگرایانه بودن ادعاهای خود بزرگمنشش کنار میآید. در پاسخ به این تجربه، ایگو همراه با سوگ سرمایهگذاری نارسیستیک را از تصویر بدوی خود بر میدارد، یا به کمک ساختاری که جدیداً بدست آورده، انرژیهای نارسیستیک مرتبط را خنثی کرده یا آنها را به سوی حرفههایی مبتنی بر هدف کانالبندی میکند. و بارها و بارها دوباره، در واحدهای کوچک و قابل مدیریت برای روان، ایگو با ناامیدیهایش هنگام بازشناسی غیر قابل دسترس بودن خود-اُبژهی آرمانی شده و یا اینکه او کامل و بینقص نیست، کنار میآید. در پاسخ به چنین تجربهای، ایگو بخش سرمایهگذاری آرمانی شده را از خود-اُبژه برداشته و ساختارهای درونی مرتبط خودش را تقویت میکند. به طور خلاصه، اگر ایگو اول یاد بگیرد که حضور ساختاربندیهای نارسیستیک به تحرک درآمده در درمان را بپذیرد، کمکم آنها درون قلمرو خودش ادغام میکند و آنالیست شاهد استقرار تسلط و خودمختاری ایگو روی بخشهای نارسیستیک شخصیت خواهد بود.
این مقاله با عنوان «GENERAL REMARKS ABOUT NARCISSISTIC TRANSFERENCES» فصل هشتم کتاب «THE ANALYSIS OF THE SELF» است که توسط هاینتس کوهوت نوشته شده و در تاریخ ۸ شهریور ۱۳۹۹ توسط سعیده موسوینسب ترجمه و در مجلهی روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Idealizing transference
[۲] Mirror transference
[۳] Twinship or alter ego transference
[۴] demand
[۵] Projective-introjective
[۶] Alteration of the ego
[۷] Observing ego
[۸] experiencing ego
[۹] Progressive neutralization
[۱۰] Sypmtomatic acts
[۱۱] Realistic action
[۱۲] integrity
[۱۳] Sense of incomplete reality of the self
[۱۴] Sense of incomplete reality of the external world
[۱۵] Stable self cathexis
[۱۶] therapeutic confrontation
[۱۷] transforming
[۱۸] the stage of the body-self nuclei of the fragmented body self (autoerotism)
[۱۹] the stage of the cohesive body self (narcissism)
[۲۰] The correlated differentiation
[۲۱] isolated psychological mechanisms
[۲۲] the cohesive and structured total mind self
[۲۳] initial nonspecific syndrome
[۲۴] circumscribed body regions
[۲۵] active and reactive self
[۲۶] dynamic-economic
[۲۷] topographic-structural
[۲۸] the swings toward a fleeting fragmentation of the self
[۲۹] autism-symbiosis
[۳۰] separation-individuation
[۳۱] object libido
[۳۲] adultomorphic errors
[۳۳] transitional cases
[۳۴] the role which his narcissism plays in the archaic universe to which he has, despite reluctance and difficulty, admitted the analyst
[۳۵] spontaneous synthetic functions
[۳۶] split-off sector
[۳۷] the noisy split-off sector
[۳۸] structuro-dynamic
[۳۹] insecurely walled-off
[۴۰] narcissistic depletion
[۴۱] acting out
- 1.تأویل درمانی: دیدگاههای روانشناسی خود
- 2.روانشناسی خود از زمان کوهوت
- 3.روانشناسی خود و جنبش روانکاوانه: مصاحبهای با دکتر هاینتس کوهوت
- 4.روانشناسی خود معاصر: مصاحبهای با جیمز فاسهاگی
- 5.روانشناسی خود رواندرمانی حمایتی نیست.
- 6.روانشناسی خود پس از کوهوت
- 7.در باب همدلی | هاینتس کوهوت
- 8.اختلالات خود و درمان آنها | هاینتس کوهوت
- 9.رویکرد روانشناسی خود
- 10.وضعیتهای تروماتیک در بیماران نارسیسیستیک | هاینتس کوهوت
- 11.عواطف و سلفاُبژهها | سایکوپاتولوژی بوردرلاین
- 12.ملاحظات کلی درباب انتقالهای نارسیسیستیک | هاینتس کوهوت
- 13.روانشناسی خود: خاستگاه و مرور کلی
- 14.روانشناسی خود تحلیلی
- 15.چشمانداز روانشناسی خود
- 16.آفرینش خود: رواندرمانی تحلیلی و هنر امکان (مرور کتاب)