کُشتار در ذهن: نیروی استبدادی و نکات دیگری در امتداد طیف انحراف
کُشتار در ذهن: نیروی استبدادی و نکات دیگری در امتداد طیف انحراف
این مقاله وسعت و عمق طیف روانکژی و انحراف که در حال حاضر در ادبیات روانکاوی بازنمایی شده است را نشان میدهد، سؤالاتی را در مورد گرایشات اخیر برای گنجاندن مجموعهای از پدیدههای به ظاهر متنوع زیر یک چتر مفهومی واحد مطرح میکند و تلاش میکند نشان دهد که این پدیدهها چه وجه اشتراکی دارند که جمع کردن آنها تحت یک عنوان را توجیه میکند. یک سر این طیف با استفاده از فتیشهای سادهی وارد شده در صحنههای جنسی که برای افزایش برانگیختگی جنسی است بازنمایی میشود. با حرکت در امتداد این طیف، فرد با افزایش الگوهای رفتاری پیچیده از جمله کنشنماییِ[۱] نمایشنامههایی مواجه میشود که فانتزیهای انحرافی فرد را به فعلیت میرسانند، از جمله فرض کردن نقشهای مکمل (مانند سادومازوخیسم) که به همان اندازه نیازها را تامین میکند و بازنمایانگر خواستههای هر دو طرف درگیر ماجرا است. در سر دیگر طیف یک موجودیت بالینی منحصربهفرد [یعنی] “حالات انحرافی ارتباط” قرار دارد که چون چیزی بیش از یک وسیله برای تصاحب و کنترل اُبژهی فرد [آن هم] صرفاً برای ارضای نیازها و خواستههایش نیست بازنمایانگر شیءانگاری و مادی کردن[۲] رابطه است. هر یک از این پدیدهها دو وجه اشتراک با یکدیگر دارند، یکی الحاق یک چیز یا شرایط است، از یک اُبژه فتیشیستی[۳] ساده گرفته تا یک سبک پیچیده ارتباط که دیگری را به مهره پیادهای کاهش میدهد که روی صفحه شطرنج فرد روانکژ ما بین دو اُبژه «مرتبط» بازی میشود و دیگری هم رابطهای نه چندان صادقانه با واقعیت است.
اخیراً روانکاوان نویسنده اصطلاح «روانکژی» (perversion) را برای مجموعه در حال گسترشی از پدیدهها اعمال کردهاند، بنابراین استفاده از این اصطلاح را فراتر از تعریف دقیقتری که توسط نویسندگان قبلی اتخاذ شده بود گسترش دادهاند. در حالی که هنوز به طور گسترده این طور تلقی میشود که روانکژی اساساً ماهیتی جنسی دارد، [اما] امروزه برخی از اشکال روانکژی بهمثابه جلوهای از جنسیسازی[۴] در نظر گرفته میشوند – فرآیندی که به پدیدههای غیرجنسی طعمی کاملاً جنسی میبخشد. برخی استدلال میکنند که در قلب روانکژی، نه ایبیدویی گمراهشده، بلکه خصومتی جنسی شده[۵] نهفته است (استولر، ۱۹۷۵). وجود گروهی از پدیدههای انحرافی، از جمله ساختار انحرافی شخصیت (آرلو، ۱۹۷۱) و حالتهای انحرافی ارتباط (فیلیپینی، ۲۰۰۵؛ تاخ، ۲۰۰۸) که به غیر از شدت و کیفیت هیجانی مشابه آنچه برانگیختگی جنسی را توصیف میکند فاقد هرچیزی نظیر میل جنسی هستند، به تعجب ما دامن میزند که آیا این پدیدههای متنوع به اندازه کافی با اشکال معمولیتر روانکژی مشترک هستند تا آنها را نیز به همین نام بخوانیم [یا خیر؟]. با توجه به گسترده شدن جهان روانکژی و انحراف، به نظر میرسد زمان برای ارائهی یک بررسی کلی و تلاش برای ترکیبی از چگونگی تطابق پدیدههای متنوعی که به آنها با عنوان روانکژی یا انحراف اشاره میشوند فرارسیده است. [در این مقاله] به بررسی انتهای افراطی طیف انحراف که شامل حالتهای انحرافی ارتباط است، تاکید ویژه خواهد شد.
بهطور سنتی، “روانکژی” به معنای استفاده از اشیاء کمتر معمول (مثلاً حیوانات) یا وسایل کمتر معمول (مثلاً تازیانه زدن) برای کسب رضایت جنسی به کار میرفت، اما سنتها روش خود را در تغییر دادن دارند و امروزه استفاده از اصطلاح “روانکژی” دیگر به همان صورتی که قبلاً بوده، محدود نیست و به “هر بیانی از [غریزه جنسی] که با هدف طبیعت – یعنی زادوولد[۶]– همخوانی ندارد” اشاره نمیکند (کرافت-ابینگ، ۱۹۳۲، به نقل از دیویدسون، ۱۹۸۷، ص ۳۹). با اینکه لپلانش و پونتالیس (۱۹۷۳) به طور قطع بیان میکنند که «در روانکاوی از واژهی روانکژی منحصراً در رابطه با تمایلات جنسی استفاده میشود، مروری بر ادبیات اخیر نشان میدهد که دیگر چنین نیست (فیلیپینی، ۲۰۰۵؛ گروسمن، ۱۹۹۳؛ جیمنز، ۲۰۰۴؛ آگدن، ۱۹۹۶؛ استین، ۲۰۰۵؛ تاخ، ۲۰۰۸؛ زیمر، ۲۰۰۳). زمانی تصور میشد که روانکژی شامل تثبیت در سطح نوزادی رشد روانی-جنسی است که منجر به استفاده ترجیحی یکی از غرایز مولفههای پیشاتناسلی میشود. امروزه، این اصطلاح همچنین برای اشاره به جنسیسازی مواردی که اساساً غیرجنسی هستند –[یعنی] نفرت، تمایل به تسلط بر دیگران، انتقام کامل، یا اجتناب از صمیمیت مورد استفاده قرار میگیرند- [یعنی] وقتی چنین رفتارها و/یا فانتزیهایی نه تجلی یک رانهی جسمانی هستند و نه تلاشی برای ارضای یک نیاز بدنی (کوهن، ۱۹۸۱؛ گلاسر، ۱۹۸۶؛ گلدبرگ، ۱۹۹۵؛ پارسونز، ۲۰۰۰). چنین رفتارها و/یا فانتزیهای جنسی بهجای این که درباره برانگیختگی جنسی و لذتهای جسمانی[۷] باشند، عمدتاً در موقعیتهایی که «دفاع در سلسلهمراتب انگیزشی بیمار، فوریت و اهمیت بیشتری از ارضای انگیزه جنسی دارد» دارای کارکردهای دفاعی هستند (کوهن ۱۹۸۱،ص۹۰۷). در این ارتباط خان[۸] (۱۹۷۹) اظهار میکند:
هنوز با هیچ روانکژی که از فشار واقعی غرایز بدنیاش مجبور به مراجعه به یک شیء برای برآورده کردن نیازهای جنسیاش باشد نبودهام. همه چیز از ذهن طراحی شده و سپس از دستگاه و عملکردهای غریزی با اشتیاق برای خدمت به سکسوالیته برنامهریزی میشود. (ص ۱۵)
در حالی که روانکژی اغلب شامل تجربه هیجانی بسیار شبیه به برانگیختگی جنسی است، اما لزوماً این طور نیست که این هیجان واقعاً ماهیت جنسی داشته باشد. با این استدلال که چون شبیه هستند یکی هستند، یعنی همان استدلال مورد علاقه فروید (۱۹۰۵) به راحتی میتوان نتیجه گرفت که با توجه به شدت و کیفیت عاطفه، فرد شاهد هیجان جنسی در عمل خواهد بود. اما چنین استدلالی در تضاد با اصل «هر قیاسی لنگ میزند[۹]» است. بنابراین وقتی فروید میگوید: «هر کسی که کودکی را دیده باشد که از سر سیری سینه را پس میزند و با گونههای گل انداخته و لبخندی شاد به خواب میرود، نمیتواند از این فکر خلاص شود که این تصویر به صورت نمونهای از تجلی رضایت جنسی در زندگی بعدی ادامه خواهد داشت.» (فروید، ۱۹۰۵، ص ۱۸۲)، ما احساس میکنیم که او هم دارد از منظر فرآیند اولیه به مسئله نگاه میکند، هم در عین حال، به طرز خطرناکی بر قیاسها برای ایجاد ارتباطاتِ بالقوه کاذب، در آستانهی استفاده از یک معادلهی نمادین تکیه میکند. موش آشفتهای که بارها و بارها اهرمی را فشار میدهد و الکترود کاشتهشده در مرکز لذت مغزش را تحریک میکند، معتاد به هروئینی که هیجانزده به خود مقدار بیسابقهای از اکستازی تزریق میکند، لزوماً در حال تجارب جنسی نیستند، اگرچه ممکن است حال و هوایشان بسیار شبیه کسانی باشد که در حال تجربه لذت جنسی هستند. بنابراین وقتی صحبت از روانکژی و انحراف به میان میآید، اغلب معلوم میشود که آنچه که سکسوالیته به نظر میرسد، جنسیسازی یک چیز غیرجنسی است.
بسط و گسترش اصطلاح «روانکژی» به پدیدههایی که اساساً ماهیت غیرجنسی دارند، ممکن است برای برخی به خودی خود یک روانکژی به نظر برسد، دخل و تصرف در این اصطلاح تا جایی که دیگر توصیف معناداری از یک فرآیند یا پدیده مجزا نیست. این مقاله در تلاش است تا کشف کند که پدیدههای متنوعی که در حال حاضر تحت عنوان «روانکژی» یا «انحراف» طبقه بندی میشوند چه وجه اشتراکی دارند که در کنار هم قرار دادن آنها از نظر مفهومی را توجیه میکند.
صرفنظر از این که در حال حاضر از اصطلاح روانکژی برای اشاره به جنسیسازی چیزی که ذاتا جنسی نیست استفاده میشود، جریان دیگری وجود دارد که این اصطلاح را به گونهای گسترش میدهد که سبک خاصی از ارتباط را در بر گیرد که ماهیت آن کاملاً غیر متقابل است و در آن نیازهای یک طرف به طور یکجانبه بر طرف دیگر تحمیل میگردد. طرف دوم از نظر روانی غافلگیر شده و به واسطه استفاده از انواع خاصی از مانورهای تعاملاتی -اغلب از طریق همانندسازی فرافکنانه- گروگان گرفته میشود. تاکتیکهای قدرتیِ روانکژی شامل «آسیب زدن به دیگری با از بین بردن حضور ذهن مورد نیاز برای مشارکت به عنوان یک شریک برابر در ساخت مشترک رویدادهای در حال ظهور» است (تاخ ۲۰۰۸ ص ۱۴۷). چنین مواردی از «رابطه انحرافی» همچنین اصطلاح «فتیش» را فراتر از کاربرد رایج آن توسعه میدهد: یک چیز، شرایط، وضعیت، فانتزی، شرحی از اتفاقات (نمایشنامه)، تصویر ساختگی و غیره که به منظور ایجاد یا افزایش برانگیختگی جنسی در یک صحنه جنسی معین قرار میگیرد. همانطور که شخص در امتداد طیف انحراف حرکت میکند، فتیشسازی شروع به تأثیرگذاری بر کل روابط اُبژهای انتخابی میکند و در نتیجه به اتخاذ سبک خاصی از ارتباط منجر میشود که از ماهیت خود رابطه فتیش میسازد. این شکل خاص از روانکژی -ارتباط انحرافی- است که موضوع اصلی این مقاله را تشکیل میدهد.
سادومازوخیسم در مقایسه با ارتباط انحرافی
وقتی یک فرد از جزء فعال و منفعل غرایز صحبت میکند که «جفتهای متضاد» را تشکیل میدهند (مانند سادیسم/ مازوخیسم، عورتنمایی[۱۰] / چشمچرانی جنسی[۱۱])، در واقع دارد به فرض دوجانبهی نقشهای مکملی اشاره میکند که کنشنمایی آنها نیازهای مربوط به هر یک از طرفین درگیر را برآورده میکند. به عنوان مثال، در حالی که نیاز یک فرد مازوخیست به این که مورد بدرفتاری قرار گیرد، با این وهم تامین میشود که او برای مقاومت در برابر بدرفتاریای که شکنجهگرش به او تحمیل میکند ناتوان است، استولر (۱۹۷۵) سریعاً به وجود یک «قرارداد مازوخیستی» بیان نشده اما به طور شهودی درک شده که به صورت ناآگاهانه بین افراد مازوخیست و سادیست تنظیم شده است اشاره کرده و تصریح میکند که چه چیزی مجاز است و چه چیزی نیست، چه کاری میتوان و چه کاری نمیتوان انجام داد. این قرارداد به مازوخیست این قدرت را میدهد که در صورت فراتر رفتن از محدودههای کاملاً تعریف شدهی فانتزی او، عمل را متوقف کند. عمل باید در این محدودهها انجام شود؛ از این رو سادیسم واقعاً سادیستیک نیست، بلکه او [به این نقش] دعوت شده، محدود و کنترل شده است –[ یعنی] سادیسم وهمی.
بر خلاف نوع ترتیب متقابلی که توضیح داده شد، ارتباط انحرافی شامل تحمیل نیازهای یک طرف به طرف دیگر است، تعاملات اجباری که به هیچ وجه خواستههای طرف دیگر را برآورده نمیکنند (تاخ، ۲۰۰۸).
در این راستا، سادیسم واقعی همانطور که ممکن است در چنین مواردی از ارتباط انحرافی یافت شود را میتوان به واسطه خواهش و التماس یک فرد مازوخیست برای بدرفتاری و یک فرد سادیستی که با امتناع از تقبل نقش از ناکام گذاشتن خواستهی مازوخیست لذت میبرد و خوشحال میشود، توضیح داد. برخی این طور استدلال میکنند که حالا روانکژ شده است! در حالی که ارتباط انحرافی از نوع بیان شده در این تصویر فکاهی هرگز واقعا به این شیوه عمل نمیکند، این نوع شوخی همچنان این نکته را نشان میدهد، اینکه بین همکاری سادومازوخیسم و بیدادگری ارتباط انحرافی یک دنیا تفاوت وجود دارد.
در حالی که برخی احساس میکنند که طبقهبندی این نوع تعاملات یک طرفه به عنوان روانکژی بیمورد است، گرایش واضحی در مقالات و نوشتهها برای انجام این کار وجود دارد. مکدوگال (۱۹۹۵) این سوال را مطرح میکند که تنها جنبهای از فانتزی که میتوان آن را به طور منطقی به عنوان انحراف توصیف کرد، تلاش برای تحمیل تخیل اروتیک خود به آن دیگری ناراضی یا غیر مسئول است. ممکن است در نهایت، تنها ارتباطات میتوانند به درستی به عنوان انحرافی شناخته شوند (صص ۱۷۷-۸). «شریک» فرد منحرف (اگر واقعاً بتوان او را چنین نامید) مجاز نیست که مطابق با خواستهها و/یا پاسخهای خود به رفتار انحرافی فرد عمل کند چون این کارش تهدید به از مسیر خارج کردن کنشنمایی فانتزیِ بسیار خاصِ انحرافی فرد است. در چنین مواردی از انحراف، دی ماسی[۱۲] (۱۹۹۹) اظهار میکند:
اُبژهها فقط در حدی زندگی میکنند که وظایفی که به آنها از طریق تخیل محول شده را انجام دهند. اگر شریک عاطفی به عنوان موجودی زنده و مستقل تجربه شود، [درآنصورت] آزادی قدرت مطلق فانتزی نمیتواند وجود داشته باشد. یک شریک واقعی با نیازها یا خواستههای خود باعث محدود شدن تخیل شده و به این ترتیب سطح هیجان را کاهش میدهد (ص ۷۹).
هرچه کنشنمایی یک صحنه انحرافی به تکرار یکسان فانتزی انحرافی فرد نزدیکتر شود، هر چه اُبژه به کارکرد نه یک فرد بلکه به کارکرد یک عروسک خیمه شببازی صرف تقلیل یابد که دارد روی صحنه روانکژ بازی میکند، فرد منحرف اطمینان بیشتری پیدا میکند که دیگران هیچ تهدیدی برای تحقق تمام و کمال فانتزی او نیستند، که این امر منجر به میزانی از هیجان میشود که با آنچه که فرد در جریان یک برخورد جنسی واقعی تجربه میکند، برابری میکند. همانطور که یکی از آنها به آرامی در امتداد طیف انحراف حرکت میکند نیازها و خواستههای دیگری به طور فزایندهای در نظر گرفته نمیشود، که در تمایز با نحوهی عملکرد چیزها در انتهای کمتر افراطی طیف انحرافی است که در آن کل تعامل به عنوان یک موضوع متقابل درک میشود.
حالتهای انحرافی ارتباط در توصیف آرلو (۱۹۷۱) از ساختار انحرافی شخصیت (به ویژه، یک شوخی عملی که به هزینه دیگری انجام میشود) نشان داده شده است. آرلو توضیح میدهد که چگونه فرد منحرف از ساده لوحی افراد دیگر بهره میبرد که [این افراد] چون گرفتار حقه و شوخی فرد روانکژ میشوند، به واسطهی تجربهی حسی (اغلب اضطراب و وحشت و -پس از افشای حقه– احساس تحقیر) که ناشی از «واقعیت» ساختگی ایجاد شده توسط افراد بذلهگو است، ناچار میشوند که نقش احمق را بازی کنند.
به عنوان مثال، پسری کاغذ سیاهی را دور دو دندان جلوی خود میپیچد و از دست دادن این دندانها را به صورت تاثیرگذاری شبیهسازی میکند. سپس به کار خود ادامه میدهد تا این که مادرش متوجه میشود و از آن منظره وحشت میکند. پسر مورد نظر که اکنون بالغ شده و در حال تحلیل است، متوجه میشود که اقدام او باعث شده بود به مادرش همان شوکی وارد شود که او در کودکی تجربه کرده بود، زمانی که اندام تناسلی مادرش (عضو تقریباً ناپدید شده او) را به دلیل عادتی که مادر داشت و با «بیمبالاتی» در حضور پسرش لخت میگشت، دیده بود (آرلو، ۱۹۷۱).
طیف انحراف
از آنجایی که فتیش نمونه اولیهای برای تمامی روانکژیهاست (باک، ۱۹۶۸؛ استولر، ۱۹۷۵)، ما مطالعه خود را بر روشهای مختلفی متمرکز خواهیم کرد که مکانیسمهای فتیشیستی را میتوان در سراسر طیف انحراف مشاهده کرد. این طیف انحرافی از به کارگیری فتیشهای ساده گرفته تا اشکال پیچیدهتر رفتار فتیشیستی مکتوب تا نمونههایی از ارتباط انحرافی را شامل میشود. آنچه که یک فتیش ساده در انتهای طیف انحرافی (به عنوان مثال یک اُبژهی تسکین دهنده اضطراب که به یک صحنه جنسی الحاق شده، یا یک فانتزی انحرافی که کنش یک سناریوی جنسی مکتوب را هدایت میکند) را از فرآیند پیچیده فتیشسازی آن سوی طیف، که در رابطه انحرافی با آن مواجه میشویم متمایز میسازد، عبارت است از ماهیت چیزی که در برابر آن دفاع میشود، میزان به خطر افتادن احساس واقعیت در اثر تمایل به انکار ابعاد واقعیت و میزان آمیخته شدن کل روابط اُبژهای فرد با خصومت – با میل به آسیب رساندن به اُبژه و به دست آوردن و کنترل اُبژه، تبدیل اُبژه به چیزی که باید بازی شود و انسانیتزدایی کردن آن در این فرآیند. هر چه خودشیفتگی پاتولوژیک بیشتر به ایجاد انحراف کمک کند (کرنبرگ، ۱۹۹۲)، هرچه انحراف بیشتر در برابر اضطرابهای سایکوتیک دفاع کرده (گلوور، ۱۹۳۳؛ مالکوم، ۱۹۷۰؛ استین، ۲۰۰۵)، احساس ازهم گسیختگی شخصی را تقویت کرده (گلدبرگ، ۱۹۹۵) یا احساس مردگی را کاهش دهد (خان، ۱۹۷۹)، احتمال بیشتری وجود دارد که شامل جنسیسازی شود (کوهن، ۱۹۸۱) و نیاز به انکار جنبههای تهدیدآمیز واقعیت قویتر میشود که این امر منجر به درجات بیشتری از ناتوانی شخص از درک واقعیت میشود. (آرلو ۱۹۷۱، چاسگت-اسمیرگل ۱۹۸۱، ۱۹۸۴، ۱۹۹۱، گروسمن ۱۹۹۲ و ۱۹۹۳، جیمنز ۲۰۰۴، زیمر ۲۰۰۳).
رفتار فتیشیستی میتواند به کاهش مجموعهای از اضطرابهای مختلف کمک کند: ترس از اختگی ناشی از دیدن واژن زن، اضطراب نابودی ناشی از ترس از غرق شدن توسط اُبژه، ترس از تحقیر شدن دوباره از طریق “بازی داده شدن” توسط دیگری یا مسخره شدن توسط دیگری به این صورت که فرد را طلب میکند اما بعد او را بیارزش دانسته و از او روی برمیگرداند، ترس از تجربه درماندگی شدید در صورت رها شدن و غیره. اگر مردی نگران عدم وجود آلت تناسلی مردانه در یک زن است، از فتیش برای بازنمایی عینی، جایگزینی و لذا انکار نبود آلت تناسلی مردانه استفاده میشود. اگر اضطراب مربوط به فانتزیهای غرق شدن باشد، فتیشسازی برای کاهش قدرت و اهمیت اُبژه از طریق تقلیل آن به یک دیگری بیاهمیت و قابل نادیده گرفتن به کار میرود. اگر تکرار تحقیر دوران کودکی سرنوشتی است که باید از آن اجتناب کرد، میتوان رابطه را به گونهای فتیشسازی کرد که دیگری آن فردی باشد که نقش یک احمق تحقیر شده را بازی میکند. حالتهای وابستگی که فرد را در آرامش دیگری که در آینده میتواند ارضاکننده نیاز باشد قرار میدهد نیز با فتیشسازی حل میشود. تجربه و تصدیق یک نیاز بدنی که مستلزم مشارکت واقعی یک “دیگری” تایید شده است، آخرین چیزی است که یک فرد فتیشیست میخواهد و بسیاری بر این باورند که اجتناب دیوانهوار از این موقعیت است که مایه حیات رانهی انحرافی است (دی ماسی ۱۹۹۹). اگر مرد میترسد که با تشخیص وابستگی خود به یک زن برای ارضای نیازهایش به شدت آسیبپذیر شود، میتواند سناریوی پیشنویسی را بیاورد که کنشنمایی آن به او اطمینان میدهد که چیزی برای ترس وجود ندارد، با این باور که اُبژه اکنون تحت کنترل کامل و مطلق اوست.
ارتباط انحرافی شامل ارتباط با دیگران به روشی است که معمولاً با هنجارهای پذیرفته شده عمومی در مورد نحوه رفتار معمول افرادی که درگیر یک رابطه محبتآمیز و متقابلانه محترمانه هستند با یکدیگر مطابقت ندارد. این به خودی خود انحراف از آن چیزی است که اکثریت آن را یک “رابطه” میدانند. حالات انحرافی ارتباط، صمیمیت روابط بین فردی را با تأکید بر جنبههای قدرت و کنترل روابط نسبت به دوجانبه و متقابل بودن تبدیل به یک نوع نمایش و بازی میکند (خان، ۱۹۷۹). یک رویکرد انحرافی به روابط بین فردی عبارت از تلاشی مصمم و تکنگرانه برای جمعآوری قدرت بینفردی و اعمال کنترل بر دیگران نه بهعنوان وسیلهای برای رسیدن به یک هدف که اگر این طور بود ما به ویژگی دستکاری اشاره میکردیم، بلکه به عنوان خود هدف است – کنترل به خاطر کنترل، برای لذت و پیروزی محض اعمال کنترل بر دیگری. تعامل با دیگران به شیوهای انحرافی بیانگر رگههای ظالمانه فرد روانکژ است و از هرگونه توجه به نیازها، احساسات یا حقوق دیگری جلوگیری میکند، به جز تمایل به ایجاد احساساتی که در نهایت هدف آنها ستاندن روانی اُبژه مورد نظر است به نحوی که او در یک مکان باقی میماند در حالی که فرد فتیشیست دارد شکنجه خود را اعمال میکند.
یک مثال بالینی از رفتار انحرافی
یک نمونه خوب از رفتار انحرافی توسط یک دانشجوی ۱۹ ساله به نام کورکی ارائه شده است. او به دنبال درمان بود، زیرا به شدت با این تکانه که با شیوهای سرد و محاسبهشده جان یک فرد دیگر را به سر ببرد، دست و پنجه نرم میکرد. او میخواست مطمئن شود که میتواند این اقدام وحشتناک را انجام دهد و زندگی فرد دیگری را در دست خود بگیرد. این ایده ترس و هیجان زیادی را در او ایجاد میکرد. او نمیتوانست از فکر کردن به این تجربه هیجانانگیز دست بکشد و به طور کلی نتوانست تصور کند که از انجام این اقدام وحشتناک خود خودنمایی کند.
در مقابل، متفاوت از افراد مبتلا به اختلال وسواسی-جبری که افکار مزاحم و مختل کنندهای تجربه میکنند و هیچ احساساتی ایجاد نمیکنند، کورکی به خوبی میدانست که این فانتزیها چه مقدار هیجان در او ایجاد میکنند. او این فانتزیها را به عنوان بخشی از هویت خود میپذیرفت، فانتزیها که آرزوی او برای دیده شدن به عنوان یک شخصیت قادر به ایجاد چنین ترسی را در دیگران انعکاس میکرد. گاهی او میگفت که نه تنها میخواهد عامل وحشت باشد، بلکه میخواهد ترسی که در دیگران زندگی میکند را تجربه کند. برای این منظور، او هیچ چیز را به اتفاق و شانس نمیگذاشت، زیرا او کنترل کامل بر او و دیگران داشت و از این کنترل نگران بود که دیگران همچین کنترلی را در مورد او داشته باشند.
شنیدن توصیف آرزوهایش از زبان او بسیار نگرانکننده بود، برخلاف افرادی که با شنیدن گزارشهای افراد مبتلا به اختلال وسواسی تجربه میکنند که معمولاً احساساتی ایجاد نمیکنند. من از خودم پرسیدم که آیا به اندازه کافی آمادهایم برای درمان او؟ کورکی پسری با قدرت بدنی قوی بود و به نظر میرسید قادر به انجام این اقدام باشد. او به من تضمین داد که هیچ وقت کسی را به عنوان هدف قرار ندهد و من در خطر نیستم. اما بعداً او توضیح داد که اگر من به او نزدیکتر شوم و او من را به خوبی بشناسد، ممکن است دیگر من را به عنوان یک فرد مقتدر نداند. همچنین او تمایل به انجام قتل یک فرد بیگناه را برای جلب توجه دیگران داشت و از تجربه شادی و هیجانی را که از شوکه کردن دیگران به دست میآورد، لذت میبرد. او دوست داشت “فکر مردم را مغشوش کند” و باور داشت که ترس ایجاد شده توسط تنها تصور از شکنجهای که او میکند، از شکنجه وحشتناکتری است.
مدتی پس از آغاز درمان، کورکی در یک جلسه به من گفت: “دیشب یک نفر را کشتم!” ابتدا من به شدت به سخنان او شگفتزده شدم و نتوانستم تشخیص دهم که آیا او واقعاً نسبت به قتل تصمیم گرفته است یا قصد دارد مرا به ترتیب خودش آزار دهد. کورکی عذرخواهی کرد و توضیح داد که منظور از این جمله موفقیت شب قبل به عنوان کمدین بوده است. در واقع، آرزوی او برای تبدیل شدن به یک استندآپ کمدین بود و او از این فرصت استفاده میکرد تا با من بازی کند. او به خوبی میدانست که چگونه با توجه به ماهیت مشکلی که من به دلیل آن به او مراجعه کرده بودم، سخنانش چه تاثیری روی من میگذارد و از این تمرکز بر روی خود اثر میگرفت. او با این عمل کنترل روی احساسات من را به دست میگرفت و از این تجربه قدرت دریافتن از تأثیرگذاری بر دیگران لذت میبرد. کورکی در واقعیت تحلیل را به یک استندآپ با من تبدیل کرد و انتهای هر شوخی را برای من تعریف میکرد.
اصولاً آرزوهای کورکی برای تبدیل شدن به یک استندآپ کمدین، نمونهای از آرزوهای زیربنایی بود که او را به سمت تصمیمگیریهایی هل میدهد که باعث تجربه ترس و هیجان در او و دیگران میشوند. او یک کودک حساس بود که در دوران دبستان به شدت توسط همسنها مورد تمسخر و آزار قرار میگرفت، به علت خجالتی بودن، شوخ طبعی غیرعادی و ناتوانی در مهارتهای اجتماعی. او همچنین از خلق و خوی ناپایدار پدرش ترسیده بود – مردی که به ندرت در خانه حضور داشته و هیچ گونه همدلی یا راهنمایی موثری به او در مواجهه با مشکلات نابرابر با همسالانش نمیدهد. این احساسات، او را به سمتی سوق داد که احساس کودکی ناتوان و زخمی که قربانی دیگران شده است، را معکوس کند و به جای آن احساس موفقیت کند.
کورکی در دوران نوجوانی در سه مرتبه مختلف بستری شد و افسرده بود و تلاش به خودکشی کرده بود، که من آن را به مثابه فریاد کمکخواهی تشخیص میدادم. او احساس تنهایی میکرد. در نهایت، او را به یک مرکز درمانی فرستاده بودند که در سن ۱۶ سالگی، تکانههای خودکشیاش به تکانههای قتل و دیگرکشی تغییر کرده بود، اولین باری که او به این صورت تجربه کرده بود که خود را به عنوان مرتکب یک قتل معرفی کند. پس از آن، تکانههای قتل او به سمت دیگران متوجه شد. در زمانی که او به من ارجاع داده شد، او به تازگی از یک بیمارستان دیگر مرخص شده بود، زیرا دیگران در دانشگاه از آرزوهای قتل او مطلع شده بودند. کورکی هفتهای دو بار برای جلسات روانکاوی مراجعه میکرد که بعضاً بر روی کاناپه انجام میشد، زیرا او در اجتناب از تماس چشمی با من مشکل داشت.
کسانی که با دیگران به شکلی انحرافی ارتباط برقرار میکنند، اغلب تمایل دارند با دیگران شوخیهای عملی انجام دهند و قربانیان خود را تبدیل به سرگرمی کنند (آرلو، ۱۹۷۱). شوخ طبعی و سادیسم بیمار من در حادثه دیگری در یک جلسه پس از این که او متوجه شد که من به آرایشگاه رفتهام نشان داده شد، ظاهر شد. او آن جلسه را با گفتن این جمله به من آغاز کرد که: “جلسه گذشته نتوانستم به این موضوع اشاره کنم که چقدر مدل مویات بهت میآید… “چون این طور نبود!” تا حدی که کورکی این حرف را زد، من انتظار داشتم که از مویام تعریف کند. اما زیر پای من را خالی کرد و حرفش را برعکس کرد و به من که انتظار چیز خوبی داشتم خندید. من در عملِ خواستن و مطالبه گرفتار شده بودم، وضعیتی که کورکی ایجاد کرده و بعد خواسته عریان من را بیجواب گذاشته بود. این که با موفقیت از من پیشی گرفته بود، او را سرشار از حس پیروزی کرد، حسی که به صورت ناگفته اما قابل درک بیان شد: مچت را گرفتم! او آشکارا یک کمدین تمام و کمال و همچنین یک طناز با استعداد بود.
“یک بار فریب خوردی، شرم بر تو. دوبار فریب خوردی، شرم بر من!”، فریب دادن دیگران، کسبوکار افراد منحرف است (آرلو، ۱۹۷۱) – به این معنی که اطمینان حاصل شود او کسی نیست که با شرمندگی و ناامیدی دست خالی مانده است، بلکه همچنان امیدوار و منتظر است. این تجربه این است که آن دیگری باشی که فرد روانکژ هوشمندانه با برانگیختن و سپس ناامید کردن امید دیگری به او جایگاه میدهد. کوهن (۱۹۹۸) یکی از مزاحمتهای معمولی فرد روانکژ را شرح داده است که تحلیلگر را با ” احتمال ارتباط واقعی، فقط برای ناکام گذاشتن چنین امیدی در دیگری و لذت بردن از آن” وسوسه میکند. (صفحه ۱۸۳). استین (۲۰۰۵) دقیقاً همین تجربهی انتقال متقابل را در واکنش به تلاشهای فرد روانکژ برای فریب دادن و گول زدن نیاز انسانی تحلیلگر به صمیمیت توصیف میکند:
من از این قول مستمر که اینجا، حالا، به زودی، همین گوشه، همه چیز شروع به آشکار شدن و حرکت میکند، مبهوت، ناامید، شرمنده و رنجیده شده بودم… [بیمار] با من میجنگید، من را مسخره میکرد، در حالی که همه چیز را به همان سطح سردرگمی و بیمعنایی تقلیل میداد (صفحه ۷۸۶).
شوخیهای عملی که کورکی با من میکرد، فرصت کافی برای تفسیر آرزوی او برای احساس قدرت در روابطمان را فراهم میآورد، برای این که من را به قربانی بدبختی تبدیل کند که از فریب خوردن شرمنده میشود – که این در خدمت اهداف دوگانهی انتقام سختگیرانه از کسانی که در دوران کودکی برای او قلدری میکردند و اطمینان از این که او دیگر هرگز در موقعیت آسیبپذیری قرار نخواهد گرفت [عمل میکرد]. بیمار در خارج از اتاق مشاوره نیز ساختههای ذهن خود را به عنوان واقعیت ارائه میداد. وقتی شغل جدیدی میگرفت، با لهجه استرالیایی صحبت میکرد و به همکارانش توضیح میداد که به تازگی از ملبورن به این شهر نقل مکان کرده است – حیلهای که مدتی آن را به کار میبرد. این نه تنها به منظور دستانداختن کسانی بود که به شوخیهای او علاقه داشتند، بلکه او را در برابر کسانی که به اندازه کافی درباره او میدانستند تا در موقعیتی قرار گیرد که مثل دوران کودکی با او بدرفتاری کنند، محافظت میکرد.
انشعابات فانتزی قتل کورکی بسیار زیاد و متنوع بود. او نویسندهای پرکار بود که فانتزیهای جنایی خود را به صورت داستانهای کوتاهی درباره قاتلان زنجیرهای بیان میکرد – به قول خودش “قاتلین با اخلاق” – که اعمالشان با این واقعیت توجیه میشد که منحصراً افراد شروری که افراد ضعیف، بیگناه و بیدفاع را هدف قرار میدهند را هدف قرار میدهند. او از منظر “انتقام”، “جبران عدم تعادل”، “اصلاح اشتباهات” و “به محاکمه کشیدن دیگران” صحبت میکرد و توضیح میداد که چگونه مسئولان ناتوان باعث به وجود آمدن پارتیزانها میشوند. کورکی همچنین خوانندهای مشتاق بود که همیشه سرش در کتاب بود تا از ظلم و ستمی که احساس میکرد در ذات روابط انسانی است، اجتناب ورزد. او بیشتر کتابهای دراکولا را خوانده بود و میتوانست نسخههای مختلف این داستان مشهور را با هم مقایسه کند. به ویژه او مجذوب این ایده بود که خونآشام با نوشیدن خون دیگران میتواند آنها را کنترل و در نتیجه پیوندی معنوی با آنها ایجاد نماید – نوعی حالت یار و همزاد اجباری که به خونآشام اجازه میداد تا کنترل کامل قربانی خود را در دست داشته باشد.
در طول کار مشترک ما، من و کورکی توانستیم در درک تجربیاتی که باعث تمایل او به کشتن میشد پیشرفت کنیم.
شیء انگاری در عرصه جنسی
با پیشروی در زنجیره انحراف، دیدگاه فتیشیست به اُبژه و رابطه او با آن اُبژه به شکلی شبیه به یک شیء تبدیل میشود. این پدیده به تدریج باعث میشود که تجربه مستقیم فرد فتیشیست از واقعیت دیگری فاصله بگیرد. به عبارت دیگر، فرد فتیشیست، به جای تمرکز بر تجربه جنسی مستقیم، به فکر انگارههای خود درباره اُبژه خاصی باشد. به عنوان مثال، مردی که در حین رابطه جنسی چشمان خود را ببندد و خود را در حال انجام عشقورزی با یک دیگری تصور کند، با تمرکز بر انگارههای خود و تبدیل کردن اُبژه به یک شیء فتیشیستی، تجربه جاری را کمارزش میسازد. این امر به مردانی که به خصوص به “نوع” خاصی از زنان علاقه دارند، اطلاق میشود. این افراد معتقدند که تمامیت یک زن تنها در ویژگی فیزیکی خاصی قرار دارد و با نادیده گرفتن ویژگیهای دیگر زن، او را به یک اُبژه فتیشیستی میتوانند تبدیل کنند. در واقع، یک ویژگی معین از وجود زن برجسته میشود و سپس به ویژگی تعیینکننده تبدیل میشود و او را به یکی از گروههای عمومی زنان، مثلاً زنان با موهای قرمز، تبدیل میکند. این عمل باعث میشود که ویژگی منحصر به فرد زن در سایه ویژگی خاصی که مرد فتیشیست انتخاب کرده، ناپدید شود.
بعضی از مردان فتیشیست به عنوان “اجباری” شناخته میشوند، چرا که تنها در صورت رعایت شرایط خاص میتوانند رابطه جنسی داشته باشند. از سوی دیگر، بعضی دیگر – که به راحتی میتوانند توسط زنان مختلف جذب شوند – تنها با زنی که دارای ویژگیهای خاصی است که به انگارههای آنها میپردازد، رابطه جنسی برقرار میکنند. در نهایت، تمایل به دنبال “نوع” و “تیپ” میتواند مردان را به سمت تعاملات و ازدواج با زنانی سوق دهد که همگی شباهتهای جسمی و ویژگیهای مشابهی دارند. این موضوع تبدیل میشود که تکهای از بدن زنان تأثیرگذار برای مرد فتیشیست میشود که به عنوان یک اُبژه فتیشیستی بهرهگیری میکند.
عقدهی فرشته-فاحشه به عنوان فتیش
یک نمونه خاص از تمایل یک مرد به “نوع” خاصی از زنان در عقده فرشته-فاحشه دیده میشود که به صورت تمایل مردان به تکبعدی دیدن زنان تجلی مییابد، این زنان یا قابل ستایش هستند، یا صرفاً قابل همخوابگی، و نه هر دو. زنان به یکی از این دو دسته تقسیم میشوند: زنان ایدهآل و پاکی که باید با لطافت، کاملاً محبتآمیز و ستایشوار مورد محبت قرار گیرند، و زنان فاحشهمانندی که چیزی جز همخوابگی نمیخواهند و بر این اساس، از نظر این مردان به دلیل این که عطش رابطه جنسی دارند، خوار و حقیر هستند. چنین مردانی احساس میکنند نمیتوانند از نظر جنسی کسانی را که پاک میدانند هتک حرمت کنند، چون رابطه جنسی با چنین زنانی در مقایسه با اشتیاق افسارگسیخته دسته دوم زنان، یکرابطه بیروح، متمدنانه و از روی بیعلاقگی خواهد بود. فروید آن را با ذکر این جمله خلاصه میکند: “جایی که آنها [با محبت] عشق میورزند تمنایی ندارند و جایی که [از نظر جنسی] خواستهای دارند، نمیتوانند دوست داشته باشند” (فروید، ۱۹۱۲، ص ۱۸۳).
در سال ۱۹۱۲، مقالهای با عنوان “درباره گرایش جهانی به تحقیر در گسترهی عشق”، فروید اعتقاد خود را بیان میکند که عقدهی فرشته-فاحشه واکنشی به ترس اختگی مبتنی بر عقدهی ادیپ است که محرک آن مردی است که علاقهای را که زمانی نسبت به مادرش احساس میکرده، حالا نسبت به زنانی احساس میکند که به آنها تمایل جنسی دارد. اضطرابی که تهدید میکند در فرآیند عشقورزی با زنی که مادر را به ذهن متبادر میکند به وجود خواهد آمد، با یافتن زنان مختلف از سوی مرد که میتواند نسبت به آنها محبت محترمانه یا عطش شهوت خود را ابراز کند مدیریت میشود. با این حال، دوپارهگی دیگری در کنار آن دوپارهگی وجود دارد که احساسات محبتآمیز مرد را از تمایلات جنسی او متمایز میسازد. این دوپارهسازی دوم بین عشق مرد به زنانی است که آنها را ایدهآل میکند و نفرت او از زنانی که آنها را تحقیر کرده و بیارزش میداند – زنانی که میخواهد بهطور سادیستیکی به آنها صدمه بزند یا “هتک حرمت” کند.
بر اساس نظریه فروید، مردی که در چنگال عقده فرشته-فاحشه است تا زمانی که ترسهای اختگی خود را از بین نبرد، نمیتواند نسبت به یک زن احساس محبت، میل، عشق و نفرت داشته باشد، در این مرحله او دیگر به گونهای افراطی و ایدهآلسازی شده عشق نمیورزد و از تنفر به اندازهای که قبلاً داشت دست میکشد، زیرا درحال تجربهی دوسوگرایی سالمی است. در نتیجه، دنیای او دیگر منحصراً پر از قدیسههای پاک و فاحشههای بدنام نخواهد بود.
فروید (۱۹۱۰) دو سال پیش از این که مقاله فوق را بنویسد، مقالهای را به رشته تحریر درآورد تحت عنوان “نوع خاصی از انتخاب اُبژه توسط مردان” که حاوی مجموعه نظریات مختلفی بود که از نظریهای جایگزین حمایت میکردند که به همان اندازه میتوانست توجیه کننده عقده فرشته-فاحشه باشد – نظریهای که بیشتر با روانکژی سازگار بود تا با رواننژندی. نظریه قبلی نه بر اساس اضطراب اختگی مبتنی بر ادیپ، بلکه بر تنفر اولیه مرد از زنان استوار است، که به واسطه این حس کودک برانگیخته میشود که به دست مادرش مجبور به تجربه ناامیدی غیرقابل تحمل و/یا جراحت خودشیفتگی شده است. بر اساس این نظریه، در بزرگسالی، پسری که حالا دیگر برای خودش مردی شده است، به دنبال انتقام این بدرفتاریها از طریق حملات سادیستیک به زنانی است که جانشینان مادر هستند.
عجیب است که فروید هرگز این تکههای پازل – ناامیدی شدید و جراحت خودشیفتگی پسر، تکانههای سادیستیک شدید او نسبت به مادر و عطش او برای انتقام – را در بحث خود در مورد پویاییهای محرک عقده فرشته-فاحشه وارد نکرده است. در این مقاله قبلی، فروید شکلگیری یک آگاهی را توصیف میکند نسبت به این موضوع که زنان موجودات جنسی هستند و مادر نیز از این قاعده مستثنی نیست. درک این موضوع که “مامان با بابا درآمیخته و کثیف شده است” نه تنها در تداوم توانایی پسر برای تصور کردن مادر به شکلی بیجسم و فرشتهوار تداخل ایجاد میکند – به قول فروید “یک فرد عاری از گناه با خلوص اخلاقی” – بلکه باعث میشود که احساس کند به او خیانت شده است که مادرش به جای او پدر را برای چنین لطفی انتخاب کرده است – پیمانشکنی اولیه و اصلی در عشق. کودک که احساس میکند به او خیانت شده است، تشنه انتقام است. پسر راهحلی میاندیشد که بعداً آن را با خود به بزرگسالی میبرد. پسر که حالا دیگر مردی شده است، دستهبندی را برای زنان حقیر قائل میشود که بعدا بتواند نفرت و سادیسم خود را نسبت به آنها ابراز (جابهجا) کند، بنابراین از پیوند لیبیدینال خود با اُبژهای که به آن وابسته است محافظت میکند. زن تحقیر شده که به دلیل موقعیت فرودست خود فاقد قدرت بین فردی است، در موقعیتی نیست که بتواند انتقام معنیداری بگیرد و لذا دست مرد را باز میگذارد تا هر طور که صلاح میداند با او بدرفتاری کند. انتقام گرفته میشود و احساس قدرت و ارزش مرد که در طی فرآیند ناکام شدن یا مجروح شدن خودشیفتهوار توسط مادر آسیب دیده بود، بازیابی میشود. هرگونه احساس بیکفایتی و ناتوانی که او زمانی تجربه کرده بود، اکنون در وجود زن حقیر تجربه میشود. دوپارهسازی تدافعی بین فاحشه (تحقیر شده) و فرشته (متعالی شده) همچنین برای انکار آگاهی از سکسوالیتهی مادر به کار میرود، بنابراین سقوط اولیهی مادر از رحمت و متانت را معکوس کرده و او را از تاج و تخت خلوص جنسیاش پایین میکشد. حفظ دوپارهگی بین دستهای از زنان که از رابطه جنسی لذت میبرند، و آنهایی که یا درگیر رابطه جنسی نمیشوند یا فقط از روی وظیفه و نه از روی خوشی و لذت راضی به انجام این کار میشوند و آن را یک تعهد تاسفآور زندگی زناشویی میدانند، همچنین به پسر کمک میکند تا آگاهی از لذت سکسوال مادر از رابطه با پدرش را انکار کند که این به نوبه خود راهی برای تسکین حسی است که پسر نسبت به خیانت مادر دارد. “خب، او این کار را کرد! اما مجبور بود و واقعاً نمیخواست!”
نظریه اصلی و مبتنی بر عقده ادیپ فروید دربارهٔ عقده فرشته-فاحشه، دوپارهگی میان علاقه و میل جنسی را اقدامی اولیه میداند – یعنی تلاشی برای جلوگیری از اضطراب شدید اختگی – و تشدید سادیسم را ثانویه به این دوپارهسازی میگیرد – یعنی نتیجهی دوپارهگی بین عشق و نفرت که به انزجار و نفرت نامتعادلی منجر میشود. در مقابل، نظریه قبلی پیشاادیپی فروید، مسائل را کاملاً متفاوت میبیند: سادیسم، اولیه و نیاز به دوپارهسازی ثانویه تلقی میشود، که انگیزه آن برای محافظت از اُبژههایی است که فرد به آنها وابسته است تا در اثر امیال شدید سادیستیک خود از بین نرود. این دو نظریه، یکی مبتنی بر آسیبشناسی ادیپی، دیگری مبتنی بر آسیبشناسی پیشاادیپی، نه تنها منجر به درک و رویکردهای کاملاً متفاوت بالینی نسبت به عقده فرشته-فاحشه میشود، بلکه همچنین نقاط مختلفی را در پیوستار انحراف منعکس میکنند، با نظریه مبتنی بر روانکژی که منجر به شکلی از ارتباط انحرافی میشود.
مثال بالینی: عقده فرشته-فاحشه
کسانی که در روابط، شیوه انحرافی را برمیگزینند، به طور کلی نسبت به ماهیت انسان بدبین هستند (ایگوئر، ۱۹۹۹). به طور خاص، نسبت به عشق وجودی، که به عنوان یک ارتباط پاک و صادق معنا داده میشود، افراد بدبینی دارند. برای آنها، عشق “فقط یک بازی واژگانی است که برخی افراد ایفا میکنند”؛ افراد سادهلوحی که با وعدههای ظاهری عشق فریب میخورند و به اشتباه فکر میکنند که افرادی واقعاً به ارضای نیازها و خواستههای دیگران لذت میبرند و هرگز انتظار جبران سریع ندارند. این موضوع در مورد آقای میم صادق بود، بیماری که در زمان نگارش این مقاله، به تازگی یک تحلیل ۱۵ ساله روی کاناپه با توالی هفتهای چهار جلسه را تمام کرده بود. آقای میم در آن زمان در دهه ۲۰ عمر خود بود، یک مشاور تجاری که به تازگی ازدواج کرده بود و روزها به مغازههای اسلحهفروشی میرفت و به دنبال ابزار تخریب نهاییاش بود. در زمانی که بیرون نبود تا این کار را انجام دهد، در حین انجام وظایف حرفهای خود بخشهایی از هر روز را صرف کرد و دستهایش را در زیر میز میگذاشت. اگرچه او برای درمان افسردگی خود آمده بود و نه برای تحلیل ارتباطهای منحرفانهاش، اما در نهایت به یکی از موضوعات مرکزی کار ما تبدیل شد.
تجربهای که آقای میم از پدرش داشت، این بود که پدرش به نحو تحملناپذیری با او رقابت میکرد – احساس میکرد باید به هر قیمتی که شده از او پیشی بگیرد. آقای میم یک خاطرهٔ مبهم و پریشانکننده از اتفاقی داشت که در جوانی در حمام میان او و پدرش رخ داده بود، که ماهیت جنسی داشت و قدرت پدر نسبت به او را نشان میداد – پدر برای نشان دادن اینکه رئیس است، او را وادار کرده بود که در مقابل پدر در وضعیتی پاییندست و پست قرار بگیرد. تنها راه برای غلبه بیمار بر پدرش این بود که پدرش بمیرد، که همانا اوایل تحلیل بیمار نیز این اتفاق افتاد. مادرش سرد، بیاحساس و بیتوجه به زندگی درونی بیمار به نظر میآمد. تنها نقطه گرم خانه اتاق پرستارش بود – زنی موقرمز که بیمار به شدت به او وابسته بود، تا اینکه یک روز پدرش او را از خانه بیرون کرد و او را متهم کرد که به طور غیرقابل توجیهی بیمار را در آغوش گرفته است.
آقای میم از روی عشق و علاقه ازدواج نکرده بود. همسر آیندهاش به او گفته بود که زمان آن فرا رسیده است که با هم ازدواج کنند و به او اولتیماتوم داده بود. بنابراین، این ازدواج بر اساس یک اشتباه و تحت فشار همسرش شروع شده بود. هنگامی که بیمار تحلیل را آغاز کرد، تنها چند سال از ازدواجش میگذشته بود، اما تجربه روابط فرازناشویی را داشت؛ معمولاً با زنانی که خیلی جوانتر از او بودند و میتوانست در خفا نسبت به آنها احساس برتری داشته باشد – زنانی که میتوانست آنها را فریب دهد. در این مواقع، او و همسرش صاحب فرزندان شدند – ابتدا یکی و سپس دیگری. بیمار احساس میکرد که همسرش به طور قابل توجهی بیشتر به نیازهای فرزندانش توجه میکند تا به نیازهای او، و این باعث شده بود که مطابق با عقده فرشته-فاحشه او را بیشتر به عنوان مادر ببیند تا معشوق. آقای میم پنهان از همسرش روابط نامشروع میداشت. در غیاب خود، از رابطههای جنسی با معشوقههای جدیدش لذت میبرد. رابطه جنسی با عشق جدید برای او تازه و روحبخش بود، به ویژه در مقایسه با زندگی جنسی عادی خانوادگیاش که به تدریج خستهکننده شده بود. علاوه بر این، داشتن یک زن تنها که با تمام وجود به مرد پارهوقت خود اختصاص میدهد، از نظر نارسیسیستی نیز رضایتبخش بود، و تایید شخصی که زن با اختصاص بیمانندش ارائه میداد در مقابل اینکه چقدر در عوض کم میگرفت، اغلب به نظر میآمد که جذابیت بیشتری نسبت به خود رابطه جنسی داشت. آقای میم حاضر بود هر کاری انجام دهد تا توانایی فرهنگی بیشتری داشته باشد تا قدرت بیشتری در روابطش حفظ کند. این برای او ضروری بود که هیچ زنی اطلاع نداشته باشد که قدرت مذاکره او را به دلیل آگاهیاش به زن تضعیف کند.
آقای میم جنبههایی از روان خود را به من نسبت میداد – گرایشات انحرافی برای بهرهبرداری از دیگران نه تنها برای ارضای نیازهای خودشیفتهوار خود، بلکه برای ارضای یک آرزوی انحرافی برای غلبه بر دیگران به هر طریقی که میتوانست. روابط همیشه و فقط در مورد ارضای یک طرفه نیازها و خواستههای یکی از دو طرف بودند و دیگری از آنچه خود میخواست در خدمت ارضای نیازها و خواستههای دیگران صرفنظر میکرد. نظریه او در مورد روابط بین افراد، به عنوان “بازی مجموع صفر” نامیده میشد – سود یک نفر همیشه به زیان دیگری تبدیل میشود به نحوی که مجموع این دو، از نظر مقداری اما در جهتهای متفاوت، همیشه برابر صفر خواهد بود. مفهوم وضعیت برد-برد (دو سر سود) درک او را برتر از این موضوع میکرد. به نظر او، آنچه یک نفر از دیگری میخواهد هرگز نمیتواند نیاز دیگری را نیز برآورده کند. بیمار این تصور را رد میکرد که دو نفر میتوانند به طور متقابل نیازهای یکدیگر را برآورده کنند – چیزی که او فقط آرزو میکرد واقعیت داشته باشد، اما با توجه به تجربیات گذشتهاش، آنرا بهتر میدانست.
بیمار به این شکل فکر میکرد که یک نفر دیگری را تسلیم اراده خود میکند، که این موضوع در انتقال دیده شد. هنگامی که من از او “خواستم” که بر روی کاناپه دراز بکشد، راه رفتن مطیعانهاش از صندلی تا کاناپه باعث شد که احساس شکست تجربه کند، در حالی که من بیصدا سرشار از شادی و پیروزی بودم. اگر در حین تعریف کردن تجربهای دردآور یا تکاندهنده اشک او میریخت، احساس میکرد که من به خاطر اینکه او را به گریه آوردهام، خوشحالم – گواهی بر تواناییهای زیاد من در دفاع کردن که باعث میشد او به خاطر از دست دادن کنترل شرمنده شود. و اگر در نهایت من، او را “بهتر” درک میکردم، پیروزی من بود که بهطور متناقض به هزینه او به دست آمده بود – دلیلی بر تیزفهمی بالینی من، که با او به عنوان مهرهی پیادهای بازی میکردم و هیچ قصد دیگری جز ارتقاء جایگاه حرفهای و ارضای خودشیفتگیام نداشتم. اگرچه او آرزو داشت که این حقیقت داشته باشد که من واقعاً به سلامتی او اهمیت میدهم، اما این فکر با توجه به آنچه او به عنوان دغدغههای خودمحورانه من در نظر میگرفت، که جایی برای هیچ گونه توجه به نیازهای او باقی نمیگذاشتند – تجلی آشکار انتقال مادری – مضحک به نظر میرسید.
در حالی که این مطالب به وضوح منعکس کننده مسائل خودشیفتگی از نوعی است که اغلب زمینهساز موارد مرتبط با ارتباط انحرافی است (کرنبرگ، ۱۹۹۲)، اما من معتقدم که ظرافتهای این مورد را تنها زمانی میتوان درک کرد که از منظر ارتباط انحرافی دیده شود، با توجه به این که بیمار هر یک از روابطی که با زنان مختلف داشته را چه میزان فتیشسازی میکند و با توجه به اعتقاد او مبنی براینکه من هم به دلیل علاقه مشهودی که به کنترل دارم، با او همین کار را میکنم. در نهایت این کندوکاو در حالت انحرافی ارتباط او هم با من و هم با زنان بود که وسیلههای اصلی کار ما بر روی این تمایلات انحرافی شد.
بیمار در روابط خود از قدرت اعمال شده و واداشتن دیگری برای تسلیم در برابر خواستههای خود لذت میبرد. هر یک از روابط خارج از ازدواج او فرصت دیگری بود برای “بازی دادن” آن زن با ناآگاهی و بیاطلاعیاش. هر زن پس از دیگری به او از صمیم قلب اعتماد میکرد و بیمار هرگز افکار مشتاقانه او که تصور میکرد بیمار روز به روز بیشتر به او علاقمند و متعهدتر میشود، را تصحیح نمیکرد. اعتقاد آن زن به چنین چیزهایی مطابق با نیاز او بود، بنابراین او دلیلی نمیدید که آن را تصحیح کند. علاوه بر این، او هیچ قولی نداده بود و تنها گناهش این بود که به آن زن اجازه داده بود تا به چیزی فکر کند که واضحاً خودش میخواسته فکر کند. فقط یک آدم پست میتواند چنین وهم خوش طعمی را از او بگیرد!
بیمار هر زن را به تسلیم شدن در برابر خود دعوت میکرد و اشاره میکرد که ممکن است او نیز همین کار را انجام دهد. روانکژی بر استفاده بیمار از یک بند فرار ظریف که به او “راه فرار و خروج” میداد استوار بود – کلمات ریزی که در “قرارداد” نوشته شده بود و هیچ یک از زنان مایل به خواندن آنها نبودند. به این ترتیب، خان (۱۹۷۹) اظهار میکند:
خود فرد روانکژ نمیتواند تسلیم این تجربه شود و کنترل ایگوی دستکاریشده، منقطع و دوپارهای بر موقعیت دارد. این برای او هم دستاورد و هم شکست در موقعیت صمیمانه محسوب میشود. این شکست است که اجبار برای تکرار دوباره و دوباره این فرآیند را ایجاد میکند… به جای ارضای غریزی یا نیروگذاری اُبژهای، روانکژ به صورت فردی محروم باقی میماند که تنها رضایت او تخلیه لذتبخش و افزایش علاقهمندی به ایگو است. (ص ۲۲).
بیمار به جای محبت این کار را با زنان میکرد. او به آنها دروغ میگفت و این گونه آنها را تحت کنترل خود میگرفت. به نظر میرسید که او میتوانست هر زنی که میخواهد داشته باشد را اغوا کند، خصیصهای که از نظر من رشکبرانگیز بود – که همین امر برای مدتی چشمانم را نسبت به ماهیت انحرافی اعمال جنسی او کور کرد. در طول تحلیل، ما به نیاز او برای کنترل دیگران پی بردیم. به تدریج برای بیمار مشخص شد که ادعای او برای جستجوی رضایت جنسی کمترین چیزی است که او واقعاً دنبال آن بوده است. ما به این نتیجه رسیدیم که او برای رسیدن به اهداف مختلفی دست به این اعمال میزند:
۱) ارضای خودشیفتگی ناشی از این که کاری کند تا یک زن تمایل داشته باشد همهی مسیر را با او برود، اوج لذت عمل جنسی را از بین میبرد.
۲) رضایتی که او از بازی دادن زنان به دست میآورد.
۳) خصومتی که اعمال او منتقل میکرد بدون این که زن اصلا متوجه آن شود – یک پیروزی در نوع خود که انتقام بدرفتاری مادرش با او را از طریق استفاده از این جانشینان امروزی میگرفت.
بیمار هرگز هیچ یک از این زنان را دوست نداشت. او هرگز از آنها نزد من تعریف نکرد، حتی یک بار. او به آنها میگفت که آنها را دوست دارد، بدون این که دقیقاً معنی آن را بداند به غیر از این واقعیت که او احساسی که آنها در او ایجاد میکردند را دوست داشت و میدانست که ابراز عشق او را قدرتمندتر میکند. نحوه ارتباط او بیانگر اظهارات خان است:
کسانی هستند که از روی میل و تمنا رابطه جنسی برقرار میکنند: و کسانی هم هستند که از برقراری رابطه جنسی هدف دارند. این گروه دوم روانکژ هستند. به این دلیل که هدف، بر اساس تعریف، عبارت است از اعمال اراده و قدرت برای رسیدن به مقاصد، در حالی که ارضای میل و تمنا متقابل و دوجانبه است (خان ۱۹۷۹، ص ۱۹۷)
با گذشت زمان، بیمار از تعقیب زنان به این شیوه خسته شد. انجام این کار دیگر برای او “موثر” نبود. او متوجه شده بود که دنبال چه چیزی بوده است و همین موضوع باعث شده بود که دیگر برایش جنبه سرگرمی نداشته باشد. او متوجه شدت خصومتی که نسبت به مادر، همسر و معشوقههایش احساس میکرد شده بود و آن را در نحوه ارتباطش ابراز میکرد. او برای مدتی از دست من شدیداً عصبانی بود، نه تنها به خاطر لوث کردن چیزی که زندگی را ارزشمند میکرد، بلکه به خاطر این که قدرتم را اعمال کرده بودم و به هدفم مبنی بر وادار کردن او به دیدن مسائل از دید من به هزینهی او رسیده بودم. همه اینها در تحلیل انتقال بررسی شد. در این مرحله از درمان، بیمار با توجه به این که انحراف چیزی بود که کل زندگی او حول محور آن میچرخید، کاملاً مطمئن نبود که به کدام سمت میخواهد برود.
در نهایت بیمار درخواست طلاق داد. او با زنی وارد رابطه شد که کاملاً با زنانی که پیشتر با آنها رابطه برقرار میکرد، فرق داشت – مادری بیوه که چند سال از او بزرگتر بود، زنی بالغ که بیمار با او وجه اشتراک زیادی داشت. او برای اولین بار در زندگیاش توانست با یک زن، واقعا خودش باشد، به همان صورتی که میتوانست با من باشد – بدون این که مجبور باشد پشت پردهی محافظتی فریب پنهان شود. او از این که چنین رابطهای واقعاً امکانپذیر شده شگفتزده بود، هرچند که او را سرشار از غم و اندوه میکرد که سالها از داشتن چنین عشقی در زندگیاش محروم مانده بود. بالاخره امکان یک تجربه برد-برد نه تنها قابل تصور بلکه قابل دستیابی شده بود.
اشکال مرتبط روانکژی و انحراف
بهطور سنتی، فتیشسازی محصول اضطراب اختگی مبتنی بر عقده ادیپ در نظر گرفته میشود که شامل استفاده از دفاعهای خاص میشود: استفاده از انکار (disavowal) برای کمک به اجتناب از آگاهی از بخش غیرقابل قبولی از واقعیت مورد استفاده قرار میگیرد، همزمان با ایجاد یک فتیش که این واقعیت غیرقابل قبول را به لحاظ ادراکی تغییر میدهد (فروید، ۱۹۲۷؛ گلاور، ۱۹۳۳). استفاده از یک فتیش ساده، که در سوی کمتر افراطی طیف انحراف وجود دارد، دفاعی در برابر اضطراب ناشی از ادراک واژن است که اضطراب را تا حدی برمیانگیزد که فانتزیهای اختگی را تقویت مینماید. موفقیت اُبژه فتیشیستی برای رفع اضطراب توسط انکار وجود این ادراک دردسرساز تقویت میشود. انکار باعث آگاهی و ناآگاهی همزمان فرد از وجود بخش آزاردهندهای از واقعیت میشود. استفاده اولیه از این اصطلاح توسط فروید (۱۹۲۷) به انکار واقعیت “فقدان آلت مردانه” زن اشاره دارد. برای برخی، چنین چیزی نمیتواند وجود داشته باشد، هرچند این افراد کاملاً آگاه هستند (البته دقیق تر این است که بگوییم “نیمه آگاه” هستند) از اینکه زنان در واقع آلت تناسلی مردانه ندارند. انکار واژن، مکانیزمی مشابه توهم منفی، با وارد شدن معادل آلت تناسلی مردانه [یعنی] اُبژه ی فتیشیستی (مثلاً کفشهای پاشنه بلند) تقویت میشود، اُبژهای که بسیار شبیه یک توهم مثبت عمل میکند (باس، ۱۹۹۷) که فراتر از بازنمایی نمادین آلت تناسلی مردانه عمل میکند به این واسطه که با به کارگیری یک معادل نمادین (سگال، ۱۹۵۷)، خودش تبدیل به آلت تناسلی مردانه میشود (فتیش به معنای واقعی کلمه برابر با آلت تناسلی مرد است).
بنابراین به فتیشیست اطمینان داده میشود که چیزی برای نگرانی وجود ندارد زیرا با همهی این اوصاف (فتیش/آلت تناسلی) اینجاست. در حالی که این مانور روانی تا آنجا که به هدف مورد نظر خود میرسد ارزشمند است، فتیشیست بهای گزافی را میپردازد تا جایی که در درک واقعیت خود دچار اختلال میشود، زیرا به واقعیت معادلات نمادین (مثلاً فتیش = آلت تناسلی) ایمان میآورد.
روانپویشی فتیشسازی که الان به آن اشاره شد ذهن غیر روانکژی را خارقالعاده نشان میدهد. برای کسانی که از دفاع نوروتیک آشناتر سرکوب استفاده میکنند، تصور دفاعی که مستلزم نقض واقعیتآزمایی است دشوار است. انکار از طریق دوپارهسازی عمودی در آگاهی فرد، با ادراک آزاردهنده واژن که به اطراف پیش آگاهی رانده شده حاصل میشود. از آنجایی که موضوع انکار شده کنار گذاشته میشود و به طور موثری همانند رواننژندی سرکوب نمیشود، احتمال بیشتری وجود دارد که توجه فرد را جلب کرده و متعاقباً به عنوان یک تهدید قریبالوقوعتری از موضوع سرکوب شده عمل نماید. وجود یک فتیش که فضای ذهنی را اشغال میکند که قبلاً توسط ادراک منکر شده اشغال شده بود، کمک میکند تا حواس ذهن پرت شود، اتفاقی که در یک ترفند جادویی رخ میدهد. این امر فتیشسازی را تا جایی که به دو مانور نیاز دارد، به یک دفاع مرکب تبدیل میکند.
آنچه پدیدههای مختلفی که به آنها “انحراف” یا “منحرف شده” گفته میشود را به هم پیوند میدهد، انکار جنبهی غیرقابل تحمل واقعیت است (مثلاً ادراک واژن، شناخت قدرت بینفردی اُبژهی بالقوه برآورده کنندهی نیاز، تصدیق شرایط یا موقعیتهای مختلفی که ممکن است باعث ایجاد هر یک از عواطف دردناک عمدتاً اضطراب، وحشت و تحقیر شود)، همراه با ایجاد یک اُبژه یا شرایط فتیشیستی که نه تنها به تقویت انکار کمک میکند، بلکه به نوبه خود به عنوان یک حضور خوشحال کننده و اطمینانبخش عمل میکند زیرا ساخته فتیشیست است و تحت کنترل کامل او باقی میماند. غلبه بر شرایط نامطلوب (مانند اضطراب اختگی) یا بر اُبژههای خود (در مورد رابطه انحرافی) به هیجان موثر تجربه شده کمک میکند، که بسیار شبیه اما نه لزوماً یکسان با برانگیختگی جنسی است. فرآیند فتیشسازی مستلزم ایجاد وهمی مبتنی بر تحریف در ادراک شخص از واقعیت است – وهمی که هرچه فرد به سر افراطیتر طیف انحراف نزدیک میشود، به طور فزایندهای شامل فرآیندهای دوگانه شیء انگاری و انسانیتزدایی میشود – فرآیندهایی که “اُبژه” را از نظر روابط اُبژهای، به معنای عامیانه به یک “شیء” تبدیل میکند.
خلق یک وهم: سرقت واقعیت اُبژه از طریق شیءانگاری و انسانیتزدایی
پس از ایجاد اشتراکات بین پدیدههای مختلفی که به آنها انحرافی گفته میشود، اجازه دهید به سوی کشف انتهای افراطیتر طیف انحراف پیش برویم. هرچه شخص در امتداد این طیف بیشتر حرکت کند، فرآیند فتیشسازی کاملتر میشود. دیگر فتیش یک اُبژه صرف یا شرایط سادهای نیست که بر تعامل بین فردی آشکار تحمیل شده باشد، کل نگرش فرد روانکژ نسبت به اُبژهی خود اکنون تبدیل به نگرش شیءانگارانه میشود. به جای داشتن یک تجربه زیسته با دیگری، خود تجربه از عصارههای زندگیاش خالی میشود- به صورت انجمادی خشک شده و به شکل یک شیء حافظهی فاقد حیات درونیسازی میشود (درمن، ۲۰۰۸). با حرکت بیشتر در امتداد این زنجیره، کیفیت رابطه فتیشیست با اُبژه، اُبژه را به چیزی تبدیل میکند که میتوان برای شادی خاطر فرد فتیشیست از آن استفاده کرد و با آن بازی کرد. زمانی که این وضعیت به اوج خود میرسد، همانطور که اغلب در مورد رابطه انحرافی اتفاق میافتد، ما شاهد فرآیند انسانیتزدایی بهعنوان غایت فتیشسازی خواهیم بود.
برخی افراد انسانیتزدایی، بالاخص شیوههای ارتباطی انحراف را عنصر اصلی انحراف میدانند (کوپر، ۱۹۹۱؛ دی ماسی، ۱۹۹۹؛ استولر، ۱۹۷۳، ۱۹۷۹). هر اندازه که اُبژه در فرآیند وارد کردن یک فتیش ساده به رابطه، غیرانسانی شود، این یک محصول جانبی ثانویه از نیاز فرد به دفاع در برابر اضطراب اختگی به هر روشی است که فرد بهتر بلد است و نه اثر اصلی مورد نظر آنطور که در اشکال شدیدتر انحراف به چشم میآید. اگر مردی بهاندازه کافی توسط امثال معشوقش برانگیخته نشود و به حضور ضلع سومی (فتیش) نیاز داشته باشد تا بتواند آن را “بلند کند”، متعاقباً قدرت برانگیختگی معشوق نیز کاسته میشود. این تنها یک مثال عینی از روشی است که در آن انسانیتزدایی میتواند حس داشتن چیزی ارزشمند که دیگران ممکن است آن را بخواهند یا به آن نیاز داشته باشند را از اُبژه سرقت کند. همان طور که فرد در امتداد این طیف حرکت میکند، غیرانسانی کردن اُبژه و فتیشسازی تجارب فرد با اُبژه بیشتر و بیشتر به یک هدف اصلی تبدیل میشود که از نیاز اولیه به دفاع در برابر سطوح بدویتر اضطراب (مثلاً نابودی) نشات میگیرد. در نهایت، انسانیتزدایی خودش به یک هدف تبدیل میشود (استولر، ۱۹۷۵، ۱۹۷۹) که در این صورت اُبژه تقریباً بیارزش و قابل صرف نظر کردن میشود و صرفاً به عروسکی تقلیل مییابد که دارد روی صحنه نمایش فرد منحرف بازی میکند.
چگونه ممکن است انسانیتزدایی به عنوان دفاعی در برابر اضطرابهای بدوی عمل کند؟ برای پاسخ به این سوال ما به آثار کوپر (۱۹۹۱)، گلاسر (۱۹۸۶) و استولر (۱۹۷۵، ۱۹۹۱) مراجعه میکنیم. برای برخی، تجربهی خام و مستقیم ارتباط با دیگری – اجبار به تحمل کلیت وجود دیگری- خودش یک تهدید است، تا آنجا که نه فقط ترس از غرق شدن را- [یعنی از اینکه] توسط اُبژه تا حد عدم وجود بلعیده شود- بلکه یکسری ترسهای بدوی دیگر که از قدرت و اهمیت اُبژه نشات گرفته است- [یعنی] توانایی اُبژه در ناامید و تحقیر کردن- در زندگی عاطفی فتیشیست را برمیانگیزد. انسانیتزدایی برای محافظت در برابر چنین تهدیدهایی به کار میرود، موضوعی که کوپر (۱۹۹۱) هم بر آن تاکید کرده و انسانیتزدایی را اینگونه تعریف کرده است: “استراتژی نهایی در برابر ترس از ویژگیهای انسانی – که در برابر آسیبپذیری عشق، در برابر احتمال غیرقابل پیشبینی بودن انسان و در برابر احساس ناتوانی و انفعال در مقایسه با سایر انسانها از فرد محافظت میکند” (صص ۲۲۳-۴).
فتیشسازی و دفاعهای مانیک به شیوهای مشابه عمل میکنند تا جایی که هر یک شیب طبیعی میان “کسی که نیاز دارد” و “کسی که مورد نیاز است” را هموار میسازند. در مورد مانیا، ادعا میشود که سوژهای که نیاز دارد دیگر در موضع نیاز نیست، بنابراین مشکلات و تعارضات ذاتی مرتبط با وابستگی را حذف میکند و از موضع افسردگی در این فرآیند احتراز میکند. در مانیای شدید به نظر میرسد که فرد نیازمند در واقع جای خود را با کسی که مورد نیاز است عوض میکند. از سوی دیگر، فتیشسازی از زاویهای دیگر به این مسئله میپردازد. انسانیتزدایی “کسی که مورد نیاز است” منجر به این میشود که او دیگر [به عنوان] چیزی که دیگری ممکن است بخواهد یا به آن نیاز داشته باشد، به نظر نیاید. روانکژی دقیقاً به این شکل عمل میکند – از بین بردن تفاوتها بین طبقات مردم، که عمدهترین آنها تفاوت بین والدین و فرزندان، معلمان و دانشآموزان، عرضهکنندگان و متقاضیان است (چاسِگِت-اسمیرگل، ۱۹۸۴).
گلاسر (۱۹۸۶) کار خود را با همان فرضیه کوپر – که انحراف ناشی از دفاع در برابر انبوهی اضطرابهای بدوی است و بر اساس آن شکل میگیرد- آغاز کرد، اما به نتیجهگیری بسیار متفاوتی رسید. استدلال او به شرح زیر است: اضطراب شدید نابودی، پرخاشگری غیر خصمانهای را تولید میکند که هدف آن از بین بردن و نفی این تهدید در تلاش برای محافظت از بقای روانی فرد است. این پرخاشگری در ابتدا با یک میل سادیستیک برای آسیب رساندن به اُبژه همراه نیست. متعاقباً پیبردن و نگرانی مبنی بر این که این پرخاشگری ممکن است پیوند فرد با اُبژه برآوردهکننده نیاز را به خطر اندازد، باعث میشود فتیشیست به سوی ایجاد راهحلی برای حفظ پیوند خود با اُبژه سوق داده شود و او این کار را از طریق زیر انجام میدهد: “استفاده از جنسیسازی که پرخاشگری را به سادیسم تبدیل میکند: [یعنی] قصد تخریب کردن [از بین بردن تهدید موجودیت فرد] به تمایل به آسیب رساندن و کنترل تبدیل میشود. به این ترتیب اُبژه حفظ میشود و دوام رابطه البته در شرایط سادومازوخیستیک تضمین میشود” (گلاسر ۱۹۸۶، صفحه ۱۰).
بر اساس تفکر گلاسر، تلاشهای انحرافی فرد برای انسانیتزدایی اُبژه به قول کوپر اساساً به عنوان دفاعی با هدف کاهش قدرت یا اهمیت اُبژه تلقی نمیشود، بلکه این یکی از هزاران روشی است که فرد روانکژ برای اطمینان از ایمنی خود دارد. اینکه انسانیتزدایی را بهعنوان محصول سادیسم در نظر بگیریم، با دیدگاه استولر (۱۹۷۵، ۱۹۹۱) در این مورد مطابقت زیادی دارد، با یک استثنا: تصور گلاسر این است که فتیشیست نگران تأثیر مخربی است که حمله پرخاشگرانه او ممکن است بر اُبژه داشته باشد، نگرانی از این که این حمله ممکن است رابطه را از بین ببرد، موضوعی که استولر موفق نشده که به آن بپردازد. در حالی که گلاسر در مسیر حرکت به سوی سادیسم از طریق پرخاشگری به بیراهه میرود، استولر مستقیماً به آنجا میرود و از هرگونه نگرانی فتیشیست مبنی بر این که رفتار پرخاشگرانه/سادیستیک او با اُبژه ممکن است اُبژه را نابود کرده یا او را دور کند، عبور میکند. این مطابق تئوری مطرح شده در این مقاله در مورد روشی که در آن فتیشیست که درگیر رابطهی انحرافی است برای به دست گرفتن کنترل بر اُبژه تلاش میکند که این امر به تحقق بالقوهی فانتزی او مبنی بر در اختیار گرفتن اُبژه منتهی شده و باعث میشود که او اسیر و ناتوان از مقاومت یا فرار شود. استولر (۱۹۷۵) معتقد است: “مسالهی اصلی در روانکژی” پیروزی است که از ” کنترل داشتن در حالیکه دیگری آن را از دست داده است” ناشی میشود ( ص ۱۲۸).
مهمترین نکته این است که انسانیتزدایی و رویارویی با اضطراب بدوی میتواند به شیوهها و راهکارهای مختلفی صورت گیرد و این موضوع به تجربه و ویژگیهای فردی هر شخص بستگی دارد. به عنوان یک نکته پایانی، مهم است به این توجه داشته باشیم که انحراف و فتیشسازی را نباید با عادتهای بهداشتی و ایمنی نقضکننده یا با خرابکاری اشتباه گرفت. تحلیل انحراف باید با دقت و با رعایت اصول اخلاقی انجام شود تا به فهم عمیقتری از رفتارها و مسائل مربوط به آنها برسیم. همچنین، در صورتی که فردی نگران مشکلات روانی خود باشد یا به کمک نیاز دارد، بهتر است به یک متخصص روانشناسی یا روانپزشک مراجعه کند تا به او در تشخیص و مداخله مناسب کمک کنند.
دفاع تماماً در مورد تهدید و ترس است – پنهان شدن زیر یک تخته سنگی که ممکن است هر لحظه سقوط کند و سوژه را به زیر خود بکشد، بر خلاف نظریههای مبتنی بر جبران (خان، ۱۹۷۹؛ استولر، ۱۹۷۵) که احساس پیروزی سوژه را تجسم میکنند در حالی که تخته سنگ را از صخره میاندازد تا روی سوژه دیگری در زیر بیافتد. با این حال بعید به نظر میرسد دفاعی که برای جلوگیری از وقوع چیزی عمل میکند به اندازه فرایندهایی که به طور فعال منجر به رخ دادن چیزی میشوند کاندیدای تولید هیجان باشند، بنابراین نظریه استولر را تقویت میکند که فرآیندی را مطرح میکند که میتواند در فتیشیست حس شدید قدرت نسبت به اُبژههایش ایجاد کند. استولر (۱۹۷۹، ۱۹۸۵) خصومت (نفرت از اُبژه) و نه لیبیدوی منحرف را محور اصلی روانکژی میداند. او احساس میکند که این خصومت نه تنها بیانگر خشم فتیشیست از بدرفتاریهای گذشته توسط اُبژههای اولیهاش است – که از طریق حملات سادیستیک به اُبژههای امروزی، دفاع از اُبژههای دوران کودکی فرد بیان میشود – بلکه بیشتر تلاش میکند در اقدامی انتقامجویانه به اُبژه آسیب برساند، از او هتک حرمت کند، او را فاقد قدرت کند، از حالت انسانی خارج کند، [و] در نتیجه آسیبهای دوران کودکی را به پیروزی بزرگسالی بر اساس این فرمول تبدیل میکند: “من تحقیر شدهام؛ انتقام را کشف میکنم؛ [ و بعد] تحقیر میکنم؛[ دراینصورت] بر گذشته غلبه کردهام” ( استولر ۱۹۹۱، ص ۴۷).
نظرات نهایی:
یک خطر آشکار در تعمیم بیش از حد یک اصطلاح برای گنجاندن طیف گستردهای از پدیدههای مختلف وجود دارد، و آن هم این است که باعث میشود این اصطلاح مفهوم خود را از دست بدهد. به نظر میرسد روند فعلی برای گسترش کاربرد اصطلاحات “روانکژی” و “فتیش” در معرض خطر چنین پیامدی قرار دارد. همانطور که توسط دو نظریهای که فروید برای توضیح عقده فرشته-فاحشه پیشنهاد کرد نشان میدهد، ما بین پویاییهای نوروتیک که بر سرکوب متکی است و پویاییهای انحراف که بر انکار و فتیشسازی استوار است، یک تفاوت مشخص و متمایزی وجود دارد. انواع پدیدههایی که در این مقاله به عنوان انحراف طبقهبندی میشوند، همگی به مدل کلاسیک انکار/فتیشسازی که در اصل توسط فروید (۱۹۲۷) پیشنهاد شده بود پایبند هستند.
در رابطه با موضوع تفاوتهای جنسیتی در روانکژی و انحراف باید یک اظهار نظر نهایی ارائه شود. به طور کلاسیک، اعتقاد بر این بود که انحرافات جنسی، از منظر رواننژندی به طور گسترده در مردان ظاهر میشوند. این امر در صورتی منطقی است که فرد معتقد باشد که انکار و فتیش سازی در وهلهی اول برای اجتناب از آگاهی از این حقیقت / ادراک است که برخی انسانها فاقد آلت تناسلی مردانه هستند و میتوانند به کار گرفته شوند، یعنی یکی از نتایج اضطراب اختگی که مردان به تنهایی تجربه میکنند. از آنجایی که روند گسترش تعریف روانکژی اثرگذار است، همانطور که در این مقاله خلاصه و بسط داده شده، اضطراب اختگی به تنهایی نیروی اصلی محرک شکلگیری روانکژی نیست. روانکژیها همچنین به عنوان تلاشی روانی برای حل انبوهی از مشکلات و تعارضات ناشی از مواجهه و تطبیق یافتن فرد با برخی جنبههای غیرقابل قبول واقعیت و تأثیرات همراه آنها به وجود میآیند. این دیدگاه گسترش یافته از روانکژی، بر حسب ضرورت به طور یکسان در مورد مردان و زنان اعمال میشود.
این مقاله تنها یکی از مجموعه مقالاتی است که بر دستیابی به درک بهتر از پویایی انحراف متمرکز هستند. کارهای زیادی باقی مانده است که باید انجام شوند تا درک روانکاوانه از انحراف به آن سطح از پیچیدگی نظری برسد که در مورد رواننژندی حاصل شده است. به بیمارانی که اشکال شدیدتر پویایی انحرافی دارند، به ویژه افرادی که ارتباطات انحرافی را به معرض نمایش میگذارند، نمیتوان با استفاده از نظریههای نوروتیکی کمک کرد. برای کار بیشتر در این زمینه، تعداد و تنوع بیمارانی که روانکاوی میتواند به وسیله همدلی درست به آنها کمک کند، باید افزایش یابد. همدلی نه تنها درک عمیقی از پدیدهها را منتقل میکند، بلکه مهمتر از همه، ظرفیت تحلیلگر برای تحمل اشکال منحصر به فرد و چالشبرانگیز انتقال متقابل که در دوره درمان بیماری که رابطه خود با تحلیلگر را به انحراف میکشاند، ایجاد میشود را تسهیل مینماید.
این مقاله با عنوان «Murder on the Mind: Tyranical Power and other Points Along the Perverse Spectrum» در نشریهی بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسط نسترن سیف ترجمه و در تاریخ ۵ مهر ۱۴۰۲ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Enactment
[۲] Reification
[۳] Fetishistic
[۴] Sexualization
[۵] Sexualized
[۶] Propagation
[۷] Sensual pleasure
[۸] Khan
[۹] omnis analogia claudet
[۱۰] Exhibitionism
[۱۱] Voyeurism نظرکامی
[۱۲] De Masi