در باب زبان و حقیقت در روانکاوی | تامس آگدن
در باب زبان و حقیقت در روانکاوی
تمرکز نویسنده در این مقاله بر نقشی است که زبان در جان بخشیدن به حقیقت تجربیات زیسته[۱] بیمار در جلسه روانکاوی ایفا میکند. وی در مورد اشکال خاصی از گفتوگو[۲] بحث میکند که بیمار را قادر میسازد با روانکاو حقیقتی را تجربه کند که قبلاً حتی قادر به تجربه کردن آن نبوده است، چه برسد به اینکه به تنهایی آن را به کلام تبدیل کند، سه فرم گفتوگو که نویسنده مورد بررسی قرار میدهد – گفتوگوی مستقیم[۳]، گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای[۴]، گفتوگوی نامرتبط به موضوع مورد بحث[۵]– تنها به عنوان راههای برقراری ارتباط با حقیقت عمل نمیکنند؛ بلکه آنها جنبههای جداییناپذیر حقیقت آنچه در هر لحظه از جلسه اتفاق میافتد، هستند. حقیقتی که در گفتوگوی روانکاوی تجربه و بیان میشود حداقل به همان اندازه که در روایت آشکار آن است، در وقفههای گفتوگو نیز نهفته است.
واژههای کلیدی: حقیقت، زبان، نامرتبط به موضوع، گفتوگوی روانکاوی، استعاره، رویاها، ناهشیار، گسستگی
بیشتر انرژی روانکاوی به عنوان یک فرایند درمانی، بر کمک به تجربه بیمار متمرکز است و حقیقتی را به زبان میآورد که بخش زیادی از زندگی فرد را مختل کرده است. حقیقتی که بیمار قادر به تفکر یا احساس در مورد آن نبوده، زیرا آن حقیقت غیرقابل تحمل بوده است. در جلسهی روانکاوی، زبان در جان بخشیدن به حقیقت هیجانی[۶] تجربهای که قبلاً غیر قابل تحمل بوده، نقشی محوری دارد.
بیمار و روانکاو روشهایی برای گفتگو با یکدیگر به وجود میآورند و آن روشهای گفتگو را به کار میبرند تا به حقیقت دست یابند، زیرا آن حقیقت در جلسه جریان دارد.
در اینجا در مورد سه روش گفتگوی بین من و بیمارانم بحث میکنم، که آنها را گفتوگوی مستقیم، گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای و گفتوگوی نامرتبط به موضوع مورد بحث مینامم.
زبانی که بیمار و روانکاو در گفتگو با یکدیگر استفاده میکنند، بخش اصلی و ذاتی تجربهی حقیقت و حقیقت تجربه در هر جلسه است. به بیان کمی متفاوت، روشهایی که بیماران و روانکاوها با یکدیگر صحبت میکنند، از جمله تمام موارد گفته نشده اما بیان شده در لحن صدا یا آنچه که به تخیل سپرده شده است، بخشی جداییناپذیر از رویدادهای یک جلسه هستند.
به عنوان نقطه شروع این بحث، این ایده را مطرح میکنم که انسانها اساساً حیواناتی در جستجوی حقیقت هستند، اگرچه تقریباً از حقیقت میترسیم اما در میزان این ترس کاملاً مساوی نیستیم. من در مورد اشکال خاصی از گفتوگو بحث خواهم کرد که بیمار از طریق آن میتواند حقیقتی را با روانکاو تجربه کند که قبلاً قادر به تفکر یا احساس در مورد آن نبوده است، چه برسد به اینکه بخواهد آنها را به تنهایی به زبان بیاورد. اغلب، حقیقت جلسه شامل وقایعی است که بیمار هنوز نتوانسته است آنها را تجربه کند (وینیکات ۱۹۷۴) و در نتیجه جنبههای زندگی بیمار به صورت «زیسته نشده» (آگدن، ۲۰۱۴) باقی میماند.
تعداد بیشماری گفتوگو وجود دارد (اصطلاحی که به جای آن میتوان از گفتگو و مکالمه استفاده کرد). من فقط به سه موردی که اشاره کردم، میپردازم: گفتوگوی مستقیم، گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای و گفتوگوی نامرتبط به موضوع مورد بحث (نام این نوع گفتوگوها را به اختصار طوری ساختهام که با استفاده از آن بتوان درباره شباهتها و تفاوتهای این روشهای گفتگو بحث کرد.) شکل هر سه فرم گفتوگو برگرفته از ساختار زبان هستند، ساختاری که ذاتاً شامل تعامل و تاثیر متقابل و فعال معنای آشکار و ضمنی است.
در فضای روانکاوی، تجربهی حقیقت توسط زبان شکل میگیرد، رنگآمیزی میشود، بافت پیدا میکند، ساختارمند میشود و …. بیمار و روانکاو اشکالی از گفتوگو را ایجاد میکنند که نه تنها به عنوان واسطهای برای انتقال حقیقت به کار میروند؛ بلکه خود گفتوگو، بخشی مهم و حیاتی از حقیقت آن چیزی است که در هر لحظه از جلسه اتفاق میافتد. هر شکل گفتوگو بیانگر حقیقتی است که نشانههایش را با خود حمل میکند. در مقالهی حاضر، من صرفاً سه شکل مختلف گفتوگوی روانکاوی را نشان نمیدهم؛ بلکه امیدوارم بتوانم حس مسیرهایی که از طریق آنها، من و سه نفر از بیمارانم روشهای مختلف گفتگو با یکدیگر را ساختهایم، منتقل کنم، آن روشها منحصر به کاری بود که با هرکدام از آنها انجام دادم، و به ما اجازه داد تا به حقیقت آنچه بین ما در حال وقوع بود، جان تازهای ببخشیم.
در حالی که هر یک از سه شکل گفتوگو که در مورد آن بحث خواهم کرد، برای بیان حقیقت به روش متمایز و خاص خود به کار میروند، اما به نظر من هر سه این گفتوگوها در ویژگیهای زیر مشترک هستند: ابزاری برای برقراری ارتباط با حقیقتی که اساساً در اظهارات یا داستان گفته شده یافت نمیشود، اما در بخشهای کنار گذاشته شده، و در وقفههایی که در گفتوگو رخ میدهد، میتوان به آنها پی برد. آنچه من هنگام اشاره به وقفههای گفتوگو در ذهن دارم، جاهایی است که گسستگی وجود دارد – گاهی عدم تطابق بین کلمات و معنی معمول آنها، و گاهی اوقات یک شکاف ظاهراً نامفهوم بین آنچه که شخص میگوید و اینکه دیگری چگونه پاسخ میدهد، و در زمانهای دیگر نیز یک جداسازی و شکاف بین احساس یا ایدهای که انتظار میرود و آنچه در واقع بیان شده یا به آن اشاره میشود، وجود دارد.
وقتی این نوع انفصال و انواع دیگر گسستها در گفتوگو بین بیمار و روانکاو اتفاق بیفتد، یک جو هیجانی ایجاد میشود که در آن، هر دو شرکتکننده درجاتی از احساس گم شدگی، گیجی، سرگشتگی، سردرگمی و تقریباً همیشه مبهوت و منگ بودن را تجربه میکنند. مبهوت و منگ، چون بیمار و روانکاو، در زمان وقفه و انفصال در انسجام مورد انتظار گفتگو، نه تنها احساس آشفتگی و وحشت میکنند؛ بلکه در برابر چیزهای ناشناخته و احتمالات پیشبینی نشده، نوعی احساس شگفتی را تجربه میکنند. این جفت تحلیلی دیگر نمیتوانند به آنچه که فکر میکردند میدانستند، متکی باشند، زیرا احساس میکنند دیگر آنچه که آنها میدانستند، برای کنترل و مهار عناصر هدفمند تجربهای که در حال حاضر در این نمایش وجود دارد، کافی نیست. آنها یا باید سعی کنند آنچه را که در این وقفه اتفاق میافتد بیحس و تضعیف کنند، به صورت مبهم و نامفهوم درآورند، و نادیده بگیرند، یا اینکه سعی کنند خود را در برابر واقعیت، و حقیقت آنچه اتفاق میافتد باز و آسیبپذیر کنند.
حقیقتی که در وقفهها احساس میشود، صرفاً مطرح میشود، گویی که از میان مِهی درک میشود که اشکال قابل تشخیص در آن مبهم هستند، اما بدون شک واقعی و حقیقی هستند. حقیقتی که به صورت ناقص درک شده باشد، در احساس فرد، ترکیبی از حیرت و ترس ایجاد میکند. حقیقت تجربه فردی که در آن لحظه در حال پیدایش است، نمیتواند به صورت منفعلانه در یک لحظه تجلی و درک ناگهانی «پذیرفته شود»؛ باید کار روانشناختی ناهشیار انجام شود. آنچه که برای آن لحظه حقیقی است باید از نظر روانی خلق شود -«رویاپردازی شود»- همانطور که بیمار و روانکاو با هم مشغول تغییر تجربهی آگاهانه و ناهشیار به واسطهی حقیقت آن لحظه هستند، حقیقتی که همیشه در حال حرکت است، همانطور که پیش میرود، معانی نمادین نیز به صورت کلامی به دست میآیند.
در محیط روانکاوی –که با شیوه گفتگوی بدون ساختار در آن؛ به حداکثر رساندن نقش زبان و صدا با استفادهی بیمار از کاناپه؛ تلاش برای رهایی روانکاو و بیمار از چیرگی و استیلای فرآیند تفکر ثانویه، که اجازه میدهد رویاپردازی در بیداری (خیالپردازی) به شکلی از ارتباط درون سوژه و بین سوژه تبدیل شود- همه این موارد به گونهای طراحی شدهاند تا به جفت تحلیلی کمک کنند وارد حالت ذهنی شوند که در آن، تجربهای از حقیقت، و حقیقت تجربه ممکن است هم به شکل آنچه گفته میشود و هم آنچه که ترک شده است، آشکار شود.
قبل از اینکه به جزئیات انواع مختلف گفتوگو بپردازم، میخواهم سه مورد را توضیح دهم. اول، وقتی از با هم «رویا دیدنِ» بیمار و روانکاو صحبت میکنم، به تفکر و احساس ناهشیار آنها، چه صورت فردی و چه با هم، به حقیقت تجربهای که برای بیمار قبلاً قابل تصور نبود، اشاره میکنم. به نظر من، این همپوشانی رویای بیمار و روانکاو در قلب تجربه تحلیلی نهفته است (برای بحث و توضیحات در مورد این که بیمار و روانکاو حقیقت یک تجربه را با هم، رویا پردازی میکنند، به آگدن ۱۹۹۷، ۲۰۰۴، ۲۰۰۷ مراجعه کنید).
مورد دوم، تا جایی که من این اصطلاح را میفهمم، ناهشیار، جنبهای از ذهن است که قادر به درک واقعبینانهی واقعیت درونی و بیرونی است و در فرآیند تولید نوعی از واقعیت روانی که من آن را حقیقت روانیِ تجربهی شخص میدانم، شامل هر دوی آنها است.
مورد سوم، ضروری است که به عناوینی که برای سه شکل گفتوگو انتخاب کردهام، و در مورد آنها بحث خواهم کرد، بیش از حد بها ندهم. من علاقهای به اصطلاحشناسی ندارم، و همچنین خطوط تقسیم مشخصی را نمیبینم که نشان دهد دقیقاً چه زمانی بخشی از گفتوگوی مستقیم متوقف میشود و به گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای تبدیل میشود، و چه زمانی گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای به گفتوگوی نامرتبط به موضوع مورد بحث تبدیل میشود.
گفتوگوی مستقیم
به نظر میرسد سطح آشکار یک گفتوگو از مجموعهای از پاسخهای مستقیم تشکیل میشود که صرفاً به سوالات و اظهارات مربوط به موضوع مورد بحث محدود میشود.
من به دلیل فرم آن، این تبادل را گفتوگوی مستقیم میدانم – مجموعهای از جملات خبری و سوالات با مقدار کمی استعاره، تصویر بصری، کنایه، شوخ طبعی، تنوع نحوی و غیره. و با وجود این ممکن است گفتوگوی مستقیم در انتقال حقیقتی که فقط در این شکل از تبادل ایجاد میشود، موفق باشد.
اکنون به یک تجربه روانکاوی میپردازم که در آن گفتوگوی مستقیم نقش برجستهای در ایجاد تجربهی حقیقت داشت که در طی فرایند تحلیل تکامل یافت.
در مراحل اولیه کار روانکاوی، خانم «و» غفلت و آزار کلامی را که از دست مادرش دریافت کرده بود، و انزوایی را که به دلیل عدم حضور پدرش که فقط در فاصلهی بین سفرهای کاریاش در خانه بود، توصیف کرد. هنگامی که او تمام «تاریخچه» و سرگذشتی را که میتوانست «به یاد بیاورد» به من داد، در مورد «آنچه بیشتر باید بگوید» احساس سردرگمی میکرد و نمیدانست چه باید بگوید. وی سپس الگویی برای توصیف دقیق و مفصل رویدادهایی که در فاصله بین جلسات اتفاق افتاده بود، پذیرفت.
بعد از بیش از یک سال از این تحلیل پنج جلسه در هفته، همانطور که خانم «و» در حال صحبت بود، من به یاد جمله استاد محبوب و درگذشتهام افتادم که گفته بود وقتی این نوع توصیف روزانه زندگی خیلی طولانی شود، او وسوسه میشد که به مراجعش بگوید: «خانم جونز، گفتید چقدر نمک در لوبیا سبز خود ریختید؟» من برای اولین بار در جلسهام با خانم «و» تحت تأثیر آن جمله قرار گرفتم که خطاب به یک بیمار خیالی یعنی «خانم جونز» گفته شده بود، گذشته از همه، اینها این یک شوخی بود، اما این واقعیت که مخاطب آن یک بیمار واقعی نبود توجه من را جلب کرد.
ماهیت کم ارزش کنندهی جمله استاد من نیز که به گونهای متفاوت از روشهای قبلیاش بود، من را تحت تاثیر قرار داد. از این نظر که با احساساسات در حال رشدِ قبلی من، مبنی بر این که لیست کردنِ فعالیتهای خانم «و» با هدف برانگیختنِ خشم من است، همخوانی داشت. اینطور به نظر من رسید که بیمار قادر به تجربه احساسات خودش نیست و سعی دارد آنها را که عمدتاً احساس خشم و نا امیدی بودند، به جای خودش در من برانگیزاند. اهمیت به خاطرآوردن جمله استادم در آن مقطع خاص، همراه با احساس شدید دلتنگی برای او، مرا واداشت تا توجه خودم را به این نکته متمرکز کنم که هنگام همنشینی با خانم «و» چقدر احساس تنهایی میکنم.
وقتی این افکار و احساسات در طول سال دوم تحلیل به ذهنم خطور کرد، متوجه شدم که با خانم «و» به روشی صحبت میکنم که برای من غیرمعمول بود. بارها و بارها از او خواستم که به من بگوید که در طی توصیف مجموعهای به ظاهر بیپایان از رویدادهای به ظاهر بی پایان، چه احساسی میکند. به عنوان مثال، از او میپرسیدم، «وقتی «ج» [مردی که شش ماه با او رابطه داشت] سرت داد می زد چه احساسی داشتی؟»
بیمار به من پاسخ یک کلمهای میداد، از جمله «عصبانیت»، «ترس»، «ناامیدی» و «وحشت زده». در یک لحظه با ناراحتی به خانم «و» گفتم: «اینکه شما فقط یک احساس را نام میبری و سپس چیز بیشتری در مورد آن نمیگویی، احساس میکنم انگار میخواهید عصبانیت را در من تحریک کنید، که باعث میشود احساس من چیزی باشد که میتواند جایگزین احساس شما شود.»
خانم «و» بدون مکث گفت: «درست است. این کاررا زیاد انجام میدهم.» در آن زمان به نظر من این پاسخ در ادامه تحریکات بیمار بود. با سئوالات پی در پی که از خانم «و» پرسیدم، فهمیدم که سعی در خونگیری از یک سنگ داشتم ]کنایه از انجام یک کار سخت[، همانطور که او بیهوده تلاش کرده بود عشق را از مادر و پدرش بیرون بکشد. با وجود اینکه نظرات من از جهاتی دقیق بود، اما نتوانست واقعیت آن لحظه را به تصویر بکشد، زیرا به گونهای گفته شد که گویا بیمار را تحقیر میکرد.
یک روز در طی این دوره تحلیل، در پاسخ به اینکه بیمار به من گفت وقتی که یک «دوست» به او گفته بود که نمیتواند با او در یک رویداد شرکت کند احساس غمگینی کرده است، پرسیدم، «آیا واقعاً غمگین بودی؟».
خانم «و» مدتی ساکت بود که برای او غیر عادی بود. وی سپس گفت، «وقتی از من میپرسید چه احساسی دارم، آن چیزی را میگویم که فکر میکنم یک فرد باید احساس کند یا آنچه را که فکر میکنم شما فکر میکنید من باید احساس کنم، میگویم، اما واقعاً چیزی احساس نمیکنم.» گفتم: «آنچه اکنون به من میگویی به نظر میرسد یکی از اولین حرفهای صادقانهای باشد که تاکنون به من گفتهای.» بیمار گفت: «بله، خودم هم چنین احساسی دارم.» پرسیدم: «آیا شما واقعاً چنین اعتقادی دارید؟» گفت: «نمیدانم.» همانطور که این کلمات را میگفت، متاسفانه، لحن صدای بیمار، بیانگر حقیقت برای من بود.
در این دوره از کار با خانم «و»، گفتوگوی مستقیم («احساس شما چیست؟» «مضطرب») برتری داشت. روشهای زیادی وجود داشت که من و بیمار از خود در برابر حقیقت پوچی و ناامیدی از وضعیتی که در آن قرار داشتیم محافظت میکردیم. او سعی داشت، و حتی گاهی موفق میشد، عباراتی را که پر از خشم و عصبانیت بود، از من بیرون بکشد، که به او کمک میکرد اظهارات من را به عنوان بیان هیجاناتی تجربه کند که احساس میکرد نمیتواند آنها را حس کند و فکر میکرد باید حس کند. تا جایی که به من مربوط میشد، با استادم که قبلاً با او تبادل واقعی افکار و احساسات داشتم، وارد گفتگوی خیالی شدم. اگرچه این موضوع مهم بود که این «مکالمه» با شخصی که مرده بود، انجام میشد.
هنگامی که من و خانم «و» بهتر توانستیم با یکدیگر در مورد احساسات او که قادر به حس کردن هیجان نیست، صحبت کنیم، گفتگوهای ما واقعیتر و زندهتر شدند. یکبار گفت: «پدرم برای خودش کسی بود، من هیچکس نیستم[۷].» تا زمانی که کلمات از دهان خانم «و» بیرون نیامده بودند، او از معنای دوگانه کلمه «هیچکس» در جملهاش آگاه نبود. این نمونه یکی از موارد بسیاری بود که در این دوره از کار روانکاوی، شیوه صحبت کردن خانم «و» را جالبتر کرده بود. کلمات دارای لایههای معنایی بودند، قبلاً به صورتی احساس میشدند که گویا فقط معنی تحتاللفظی یا کمتر از آن معنی تحتاللفظی را داشتند (لفاظی خالی). زندگی در گفتوگوی مستقیم تزریق شد، زیرا با احساسی که رنگ و بوی حقیقت داشت، گفته میشد. («نمیدانم [اگر به حرفهای خودم اعتقاد داشته باشم»])، و به حقیقتی اشاره شد که هنوز شناخته شده نیست (این که هیچکس نبودن برای او چه معنایی دارد؟). شکل گفتوگوی ما –که جملات اخباری ساده که در آن فقط تشبیه، استعاره، شوخطبعی پراکنده وجود داشت- در این مقطع از تحلیل خیلی تغییر نکرد. آنچه تغییر کرد نحوه گفتن این جملات نسبتاً ساده و بیآلایش، و دامنه احساسات و عقاید منتقل شدهای بود که از طریق آن جملات استنباط میشد.
گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای
وقتی دو نفر وارد آنچه من آن را گفتوگوی غیر مستقیم و حاشیهای مینامم میشوند، پاسخهایی که از طرف هر دو شرکت کننده ارائه میشود، موجب میشود تا «موضوع» (با توجه به هر دو مفهوم کلمه) منحرف شود و به موضوعهای دیگر، معانی دیگر، افراد دیگر به طور غیر مستقیم اشاره کنند. استعاره، تشبیه، کنایه، بذلهگویی، ابهام، اغراق، انتخاب واژه غیر منتظره، تغییر نحوی، اشتباه در دستور زبان یا زمان فعل – همه این وقایع در زبان و بسیاری موارد دیگر، انواع کاربرد زبان در حوزه گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای را تشکیل میدهند. این نوع گفتوگو در قلمرو استعاره زندگی میکند، قلمرو ارتباط (یا انتقالِ) یک احساس یا ایده یا تصویر به فرد دیگری است و با این کار، معنایی جدید در فضایی که بین دو عنصرِ مرتبط با دیگری خلق شده، ایجاد میشود.
کلمه استعاره[۸] از کلمه یونانی meta (آن سوی دیگر یا فراتر از آن) و pherein (حمل کردن یا انتقال دادن) گرفته شده است. در گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای، ما معانی را به آن سوی دیگر یا فراتر از مرز موضوع ظاهری گفتگو به موضوع دیگری میبریم. بعضی اوقات، در ادبیات، یک نوواژه[۹] این عمل استعارهای را انجام میدهد. به عنوان مثال در نمایشنامه طوفان شکسپیر[۱۰] (۱۶۱۰)، کلمه تغییر شدید دریا[۱۱] را ساخت، که معتقدم ترجمهای برای آن وجود ندارد. واژهنامه انگلیسی آکسفورد (۱۹۹۳) به ما میگوید که تغییر شدید دریا به معنی «دگرگونی بنیادی» است (ص ۲۷۴۲)، اما کلمه تغییر شدید دریا و عبارت دگرگونی بنیادی اصلاً یکسان نیستند. یافتن کلمات دیگر برای بیان معنی تغییر شدید دریا غیرممکن است، کلمهای که اشاره به دریا دارد، اما دریا چیزهای زیادی را در بر دارد: بسیار گسترده و قدرتمند است، دقیقاً به همان اندازه که جریان دارد، فروکش میکند، میکُشد و زندگی میدهد، و بسیاری موارد دیگر. استعاره فضایی را بین دو چیز در حال مقایسه ایجاد میکند و در آن فضا معانی بسط و توسعه مییابند.
در مورد رویاها نیز چنین است، نمیتوانیم بگوییم که معنای «واقعی» رویا چیست. رویاها همان چیزی هستند که هستند. مانند استعارهای که در کلمه تغییر شدید دریا نهفته است، رویاها به معنا اشاره دارند، اما نمیپذیرند که به یک معنا یا حتی مجموعهای از معانی امتناع تقلیل یابند. این همان چیزی است که در مورد رویاها و خیالپردازیها دشوار و شگفت آور است. آنها به معنای ناهشیار اشاره میکنند، اما هرگز آن را تعریف نمیکنند، هجی نمیکنند یا به عنوان ترجمه یا رمزگشایی از آن به کار نمیروند. آنها عمدتاً یک تجربه بصری هستند که هیچ کلمهای برای بیان آن تجربه کافی نیست. رویاها و خیالپردازیها استعارهای از افکار و احساسات ناهشیار است. ما همیشه، چه وقتی بیداریم و چه هنگام خواب، در حال رویا دیدن هستیم (بیون ۱۹۶۲)، در نتیجه، همه وقت درگیر استعارهسازی هستیم.
در عملِ رویاپردازی، ما معنا را «فراتر» از محدودههای یک ردیف تجربه (تجربه بصری رویا دیدن) به ردیف دیگری (تجربه کلامی «درک» رویا) انتقال میدهیم [گراتستین ۲۰۰۰ ، سندلر ۱۹۷۶]). اما من معتقدم که اصطلاح «درک» یک اسم بی مسمی و غلط برای آنچه که ما با تجربه رویا دیدنمان انجام میدهیم، است. ما هرگز تجربه ناهشیار را نمیشناسیم یا درک نمیکنیم زیرا تجربه ناهشیار، اصولاً غیرقابل دسترس به سطح هشیار است. دقیقتر این است که بگوییم ما بعضی اوقات قادر به تجربهی تعابیر و تفسیرهای استعاری از ناهشیار هستیم، که معنا (اغلب معنای غافلگیر کننده و ناراحت کننده) را در زمان به جلو و عقب انتقال میدهند. همانطور که در مورد یک شعر اتفاق میافتد، هیچ کلمه دیگری وجود ندارد که بتوان شعر را با آن گفت، توضیح داد، درک کرد، ترجمه کرد، یا آن را به بیانی دیگر گفت یا مانند آن. یک شعر، همانند یک رویا، به طور تغییرناپذیری خودش است.
اکنون که به گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای در فضای روانکاوی میپردازم، بخشی از یک روانکاوی را ارائه میدهم که در زمانی رخ داد که من و بیمارم، آقای «ک»، در طول سالها روانکاوی کاملاً با یکدیگر آشنا شده بودیم. او مردی انزواطلب و گوشهگیر بود که وقتی روانکاوی را شروع کرد، به نظر میرسید که رابطهای انحصاری با شکلها و فیگورها در دنیای درونیاش رابطه دارد؛ رابطه او با من تقریباً به طور کامل شامل فرافکنی آن شمایل روی من و درون من بود که اغلب باعث میشد احساس کنم به روشی ظالمانه تحت کنترل آنها قرار گرفتهام. او در ابتدا به من گفته بود که ترجیح میدهد روانکاوی او به این صورت باشد که آن چیزی را که میخواسته بگوید، بر روی کاغذ بنویسد و یواشکی از زیر در اتاقم وارد کند و من نیز بعد از خواندن آن، قطعه کاغذ را از زیر درب با پاسخی که روی آن نوشتهام، به او برگردانم.
چندین سال بعد در طی این روانکاوی، آقای «ک» را در اتاق انتظار ملاقات کردم و مثل همیشه به او سلام کردم. وقتی یک روز صبح به آقای «ک» به شیوهای غیر رسمی سلام کردم: “Hi” (به جای کلمه رسمی “hello”)، به طرز عجیبی آگاه بودم که با گفتن “Hi” به روشی که گفتم، طبق معمول سعی کردم زندگی را به صدایم تزریق کنم، اما در تلاشم احساس یکنواختی و بیمزگی میکردم و انتظار این را داشتم که در ازای آن از آقای «ک» هیچ چیزی دریافت نخواهم کرد. در آن روز خاص آگاه بودم که هنگام سلام و احوالپرسی از بیمار نام بیمار را ذکر نکردم. من بندرت بیماران را با نام آنها -نام یا نام خانوادگی- خطاب میکنم، بنابراین برایم یک معما بود که چرا در آن روز خاص به این عدم حضور نام آقای «ک» توجه کردم.
همه اینها هنگامی رخ داد که کلمه “hi” را گفتم و آقای «ک» بی صدا از صندلیاش بلند شد، بدون اینکه به من نگاه کند. وقتی به او نگاه میکردم، بلند شدن او از روی صندلی تقریباً با حالت غرولند به نظر میرسید و با این حال، اگر چه احساس میکردم توسط او در تنگنا قرار گرفتهام ولی حس میکردم که او را دوست دارم.
او به روش معمول خود نه تنها هیچ پاسخی کلامی به سلام من نداد بلکه همینطور که ایستاده بود نگاهش را از زمین بلند نکرد و به سمت اتاق مشاوره من راه افتاد. در نیمه راه کاناپه، پشت به من، زیر لب گفت: «حالت چطوره؟».
همانطور که این کلمات را میگفت، به ذهنم خطور کرد که او با به کار بردن ضمیر شخصی «تو» در واقع برای اولین بار نام من را بر زبان میآورد. نمیتوانستم به یاد بیاورم که وی هرگز از آن ضمیر به این شکل استفاده کرده باشد، تا برسد به اینکه از حال من و اینکه چطور هستم سوال کند. نمیدانستم چه میخواهم بگویم تا زمانی که شنیدم آن کلمات از دهانم بیرون میآیند.
صحبتم را با گفتن «خوبم» شروع کردم. اما با شنیدن این کلمات، احساس کردم باید به بیمار بگویم که تمام آنچه را که پاسخ او به من وجود داشت، تشخیص دادم، بنابراین (دوباره بدون اینکه از قبل تنظیم کنم) گفتم، «خیلی خوبم». به نظرم آمد که با گفتن این کلمات، نشان دادم که با فروتنی در حال تشویق آقای «ک» به خاطر گفتن «حالت چطوره؟» هستم، اما با گفتن «خیلی خوبم»، به او (به روشی تا حدودی مبدل و پنهان) میگفتم که خطری که او در ابراز شناخت از من و شروع احساس نگرانی و توجه او نسبت به من پذیرفته بود، تشخیص داده و فهمیدهام.
به «پاسخ دو بخشی» خود به سوال آقای «ک» به عنوان پاسخ غیرمستقیم و حاشیهای در پی یک پاسخ مستقیم فکر میکنم. قسمت دوم پاسخ، «خیلی خوبم»، «موضوعات» سوال او (من و سلامتی من) را به حاشیه راند تا چیزی درباره «موضوعات» جدید (آقای «ک» و سوال او) مطرح شود.
همانطور که در اتاق انتظار به آقای «ک» “Hi” میگفتم، به نظر خودم، سوالاتم بازتابی از روشهایی بود که به صورت ناهشیار درحالتی از عدم اطمینان به تواناییام برای مواجهه با حقیقت راههایی بود که به روی آقای «ک» بسته بودم، شاید از ترس احساس تحقیر ناشی از پشت کردن او به احساس عاطفه و مهر من نسبت به او بود. «میدانستم» که آقای «ک» این نوع تحقیر را تجربه کرده است و مادرش عشق او را نادیده گرفته و رد کرده است و در نتیجه آن بخش از او مرده است، اما هرگز به طور واقعی ترس او از اینگونه تحقیر شدن را نشناخته بودم، تا این که احساس کردم خودم یک نمونه از آن را تجربه کردم.
گفته من «خیلی خوبم» پاسخی به معانی ناهشیار گفتههای او (در قالب یک سوال) ارائه داد، که معانی آن به این امید بود که حقیقت آن رویداد بسیار شخصی را که در حال وقوع بود، احساس کنم، و به او یک پاسخ به همان اندازه شخصی و صادقانه بدهد. پاسخ دو بخشی من، «خوبم» و سپس «خیلی خوبم»، فضایی را برای خود باز کرد (اگرچه به اندازه فضای جالب توجه و غافلگیرکننده پرسش/گفته آقای «ک» نبود). در قسمت دوم پاسخم، به چیزی شخصیتر دست یافتم، چیزی که احساس میشد انگار در این شرایط به طور خاص برای آقای «ک» ساخته شده باشد. فضایی که پاسخ دو بخشی من باز کرد مختص آقای «ک» و من و تلاش مشترکمان برای بیان حقایق، بیش از آنچه که قبلاً گفته بودیم، بود، بدون اینکه بیش از حد یا زود هنگام گفته شود. این یک دعوت علنی بود (و یک دعوت برای اینکه رو راست و صریح باشیم) برای این که در تلاشهایمان برای گفتگو با یکدیگر هر چه بیشتر به حقیقت احساساتمان نسبت به یکدیگر برسیم.
در سالهای پس از آن بحث و گفتگو، آقای «ک» چندین بار به من گفت که آن جلسه برای او چقدر مهم بود. او گفت که این «سوال» را قبل از اینکه بتواند آن را به من بگوید، بارها از خودش پرسیده بود. (استفاده وی از کلمات «سوال» باعث شد به فکر یک پیشنهاد ازدواج بیفتم. تنها در آن زمان بود که متوجه شدم سوال آقای «ک» به معنای تحتاللفظی «حالت چطوره؟» نبود، بلکه بیشتر پرسش استعاری «چه کسی هستی؟» بود. ایکاش این موضوع را فهمیده بودم و سالها پیش که حالم را پرسیده بود، میتوانستم روشی برای پاسخ به آن پیدا کنم.
سالها بعد در جلسهای گفت: «آن موقع شما را نمیشناختم. نمیدانستم چه انتظاری باید داشته باشم. اگر فقط به من پاسخ غیرشخصی یا از پیش تعیین شده داده بودید، نمیدانم که آیا میتوانستم دوباره برگردم یا نه؟». در سکوتی که به دنبال گفتن این جمله به وجود آمد، احساس غم و اندوه شدیدی داشتم. میتوانستم احساس کنم، و فکر میکنم او نیز میتوانست، بدون اینکه جزییات آن را توضیح دهد، که به این احساسش اشاره میکند که او در کودکی مرده است و هرگز به طور کامل از آن «برنخواهد گشت».
در سالهای بعد، در این روانکاوی طولانی، آقای «ک»، یک حس شوخطبعی شیطنتآمیز پیدا کرد یا آرام آرام به من نشان میداد -هرگز نمیتوانستم مطمئن باشم که قبلاً اینگونه بوده باشد- با هم عمیقاً میخندیدیم. در برخی موارد، بعدها در جلسه وقتی که حال و هوای آن خنده قبلی به سراغم میآمد، نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. هر دو در این مواقع میتوانستیم احساس کنیم که او به طرز واقعی و زنده، هیجاناتی را که تا همین اواخر هرگز تجربه نکرده بود، احساس میکند.
گفتوگوی نامرتبط به موضوع مورد بحث
در فضای روانکاوی، گفتوگو به شکل نامرتبط به موضوع مورد بحث یک شکل افراطی از گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای است که در آن ارتباط بین دو فکر یا احساس باعث ایجاد گفتوگو (ظاهراً) نامرتبط میشود، که فراتر از مرزها و محدودیتهای قابلیت درک و فهم میرود؛ و این گفتوگوهای غیرمرتبط نیز موفق میشوند فضایی را باز کنند که در آن ممکن است افکار و احساسات ابراز نشدهی قبلی بیان شوند. از کلمه ظاهراً برای تغییر و اصلاح اصطلاح نامرتبط استفاده میکنم، زیرا فاصله بین دو گفتهای که گفتوگوی نامرتبط را تشکیل میدهند، از نظر ذهن خود آگاه غیرقابل درک است، اما از نظر ذهن ناهشیار تا حدی قابل درک است. همیشه از کلمه ظاهراً برای اصلاح گفتوگوی نامرتبط استفاده نمیکنم، اما معرفها یا توصیفکننده[۱۲] همیشه به صورت ضمنی است.
این واقعیت که حقیقتی که به صورت گفتوگوی نامرتبط منتقل میشود، و حداقل تا حدی، به صورت ناهشیار توسط بیمار و روانکاو درک میشود، به این معنی نیست که حقیقت روانی که از این طریق انتقال داده میشود، برای بیمار و روانکاو آزاردهنده نیست. کاملاً برعکس – حقایق شناخته نشده، شناخته نشده هستند، زیرا تحمل آنها بسیار دردناک بوده است.
برقراری ارتباط با استفاده از گفتوگوی نامرتبط به موضوع مورد بحث، نوعی گفتوگو است که در آن معنا به طور غیرمستقیم پیشنهاد میشود. این امر مستلزم آن است که دو نفری که در این نوع از گفتوگو شرکت میکنند (که هرگز به شکل خالص رخ نمیدهد) کار روانشناختی ناهشیار خوبی را انجام دهند زیرا آنها به عنوان یک جفت عناصر به ظاهر جداشدهی گفتوگوی نامرتبط را در بر میگیرند. چنین گفتگویی دارای کیفیت عمیقاً صمیمانهای است. فقط دو نفری که درگیر این نوع گفتوگو هستند میتوانند طیف وسیع و عمق احساسی را تجربه کنند که به واسطه روش استفاده از زبان، آنها را در برگرفته است. شنونده خیالیِ این شکل از گفتوگو در درجه اول سطح آگاهانه ارتباطات را میشنود (که «چندان منطقی و قابل درک نیست») زیرا بیمار و روانکاو در کنار هم معانی ناهشیار را تولید میکنند و به آنها فکر میکنند که در واقع فقط آنها نسبت به آن معانی آگاهی دارند.
در حالی که گفتوگوی نامرتبط به موضوع مورد بحث، هم شکاف را ایجاد میکند و هم از آن عبور میکند، اما لازم نیست که این شکاف خودش را به روشی واضح و آشکار اعلام کند. ممکن است آگاهانه توسط دو نفر در حال مکالمه مورد توجه قرار نگیرد، اما حتماً ناهشیار آنها آن را مورد توجه قرار میدهد.
آنچه در پی میآید، بخشی از گفتوگویی است که در آن گفتوگوی نامرتبط به موضوع مورد بحث، غالب است، اما نه به هیچوجه تنها فرم گفتوگوی نیست که رخ میدهد. بخشی از این گفتوگوی بسیار طولانیتر را که قبلاً در رابطه با ایده کار بدون حافظه یا تمایل بحث شده بود، حذف کردم (آگدن ۲۰۱۵). در اینجا نظرات خود را در مورد ماهیت گفتوگو که در این بخش از جلسه رخ میدهد، در پرانتز قرار میدهم.
چند سال با خانم «س» کار روانکاوی به صورت هفتهای پنج جلسه داشتم که این تبادل اتفاق افتاد. حدود یک سال قبل از شروع روانکاوی، خانم «س»، که فرزند دیگری نداشت، در ما پنجم بارداریاش سقط جنین کرده بود که باعث افسردگی شدید وی شده بود. او احساس کرد بدنش به او میگوید که برای مادر شدن شایسته نیست. در طول کار ما، افسردگی خانم «س» به طور قابل توجهی برطرف شد، اما او همچنان با سماجت تمام اعتقاد داشت که برای مادر شدن شایسته نیست. در توانایی خود برای دوست داشتن یا لایق عشق هر شخص دیگری بودن، به ویژه عشق به نوزاد مرده خود شک داشت.
هنگام ملاقات با خانم «س» در اتاق انتظار، احساس کردم که او در مکان نامناسبی قرار دارد و باید مودبانه به او بگویم شخصی که برای دیدنش آمده، در ساختمان دیگری در همان بلوک ساختمان من قرار دارد. این احساس به طور خاصی برایم گیجکننده بود زیرا علاقه زیادی به خانم «س» داشتم و تقریباً همیشه منتظر دیدن او در جلساتش بودم.
وقتی بیمار آن روز روی کاناپه دراز کشید، انگیزهای ناگهانی در من ایجاد شد که بگویم: «دوستت دارم». این افکار و احساسات ممکن است برای خواننده عجیب به نظر برسد، همانطور که برای من عجیب بود، اما در آن زمان برایم طبیعی نیز به نظر میرسید. فرصتی نبود که بخواهم در آن لحظه درک کنم که معنای آن احساس چیست و چرا احساس میکردم بیمار در مکان نامناسبی قرار دارد و باید به یک درمانگر در پایین بلوک مراجعه کند یا اینکه سعی کنم بفهمم چرا آن انگیزه به سراغم آمد که به او بگویم که دوستش دارم. احساس کردم در دستان چیزی گیر کردهام که نمیفهمم، اما در عین حال احساس کرم میتوانم به این افکار و احساسات اجازه دهم تا روندی را که باید طی کنند.
در پاسخ به خانم «س» که رویایی را برایم تعریف کرد که در آن چیزی را از دست داده بود، اما نمیدانست چه چیزی را از دست داده است، گفتم: «آیا دوست داشتن من آنقدر وحشتناک است که وقتی برای دیدن من میآیید، مجبورید آن را در جای دیگری رها کنید؟» [قصد نداشتم این حرف را به بیمار بزنم، اما همانطور که میگفتم حس واقعی پیدا میکرد. من و خانم «س» اکنون در گفتوگو (به ظاهر) نامرتبط به موضوع مورد بحث با یکدیگر صحبت میکردیم که به موجب آن، حقیقت ناهشیار، آنچه را که از سطح آشکار گفتههای ما کنار گذاشته شده بود با یکدیگر پیوند میداد.]
بدون مکث، خانم «س» در پاسخ گفت: «شما هرگز قبلا به من نگفتهاید که مرا دوست دارید» [البته من به او نگفته بودم که او را دوست دارم، اما در واقع تصور کرده بودم که این حرف را به او میزنم. آنچه در واقع در آن جمله به او گفته بودم این بود که فکر میکردم او احساس میکند «دوست داشتن من» برای او «چیز وحشتناکی» است که با من به اتاق درمان بیاورد، بنابراین قبل از اینکه به دیدن من بیاید، آن را جایی دیگر میگذاشت. این نظر پاسخی خود به خودی (نامرتبط به موضوع بحث) به رویای بیمار بود که در آن او چیزی را از دست داده بود، اما نمیدانست چه چیزی است؛ نظر من همچنین تحت تاثیر احساسی که در اتاق انتظار داشتم اشاره داشت، اینکه خانم «س» (عشق او) در مکان نامناسبی قرار دارد و باید با شخص دیگری «در خیابان پایین» باشد.]
گفتم، «اگر بخواهم تو را دوست داشته باشم آیا عشق من در جایی اشتباه خواهد بود». این گفتوگوی نامرتبط راهی بود که میتوانستم به خانم «س» (به صورت یک پرسش نیمه – بدیهی یا بینیاز به پاسخ) بگویم که، با وجود احساسات متضادی که دارد، ممکن است شایسته عشق من باشد، که در این لحظه از شایستگی عشق نوزاد مردهاش غیر قابل تفکیک بود.
بیمار گفت: «بله، فکر میکنم اینطور باشد، اما اگر بخواهم آن را پس دهم احساس تهی بودن خواهم کرد» [در اینجا بیمار میگفت که عشق من (و عشق نوزاد مردهاش) اگر به او معطوف شود، نامناسب است و در جای اشتباهی قرار میگیرد. اما او چیزی بیشتر از این می گفت. او چیز بسیار پیچیده و مبهمی را اضافه میکرد. خانم «س» میگفت که اگر نتواند عشق من را بپذیرد، احساس پوچی خواهد کرد (یعنی اگر بخواهد آن را بدون پاسخ به من «برگرداند»)؛ و اگر بتواند عشق من را جبران کند احساس پوچی میکند. اینکه چرا اگر بخواهد عشق من و عشق کودکش را جبران کند، احساس تهی بودن میکند، برایم هنوز هم یک معما بود.]
از آنجا که تفسیر من در جریان (به ظاهر) گفتوگوی نامرتبط اختلال ایجاد میکند، گفتگوی بی وقفه را تدارک میبینم تا بتوانم چیزی نزدیک به تجربه خودم را در آن جلسه دوباره خلق کنم.
در پاسخ به اینکه خانم «س» به من رویایی گفت که در آن چیزی را از دست داده بود، اما نمیدانست چه چیزی را از دست داده است، گفتم: «آیا دوست داشتن من چنان چیز وحشتناکی است که وقتی به دیدن من میآیی مجبوری آن را در جای دیگری رها کنی؟»
بدون مکث، خانم «س» در پاسخ گفت: «اما هرگز قبلاً به من نگفتهاید که مرا دوست دارید.»
گفتم، «اگر بخواهم تو را دوست داشته باشم آیا عشق من در مسیری اشتباهی خواهد بود؟»
خانم «س» گفت: «بله، فکر میکنم اینطور باشد، اما اگر بخواهم آن را پس بدهم احساس تهی بودن خواهم کرد».
بدون وجود پیوندهای ناهشیار که متضمن این مجموعه از گفتوگوهای نامرتبط به موضوع مورد بحث هستند، این گفتوگو گیج کننده است. اما حتی وقتی جملاتی را که من و بیمار در واقع گفتیم اضافه میکنم – افکار و احساسات ناگفتهی خودم و درک کاملاً ابتدایی من از آنچه در سطح ناهشیار در این گفتگو اتفاق میافتاد را اضافه میکنم– باز هم موارد زیادی وجود دارد که «غیر قابل توضیح» هستند. این بدان دلیل است که افکار و احساسات ناهشیار «غیرقابل توصیف» هستند – در واقع آنها قابل ترجمه به روایتهای هشیار و فرآیند ثانویه نیستند. به اعتقاد من گفتوگو در قالب نامرتبط به موضوع مورد بحث، تجربه ناهشیار را با دقت منعکس میکند، زیرا، در گفتوگوی نامرتبط به موضوع مورد بحث، نسبت به گفتوگوی مستقیم یا حتی گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای، ارتباطات و پیوندهای بسیار کمتری بین تجربه زیسته و معنای نمادین کلامی وجود دارد. در این شکل از گفتوگو، چیزهای بیشتری به قوه تخیل سپرده میشود. «تفسیری» که من در بحث خود در مورد گفتوگوی بسیار کوتاه بین خانم «س» و خودم ارائه دادم، مانند ترجمه ضعیف یک زبان باستانی است که دیگر با آن زبان صحبت نمیشود، اما با وجود این، پایه و اساسی زبانی است که ما در حال حاضر با آن صحبت میکنیم.
توضیحات پایانی
روش گفتگوی بیمار و روانکاو با یکدیگر (نوع گفتوگوی که وارد آن میشوند) صرفاً راهی برای انتقال حقیقتِ آنچه در یک لحظه مشخص در جلسه اتفاق میافتد نیست؛ تجربه گفتگو با هم به روشی خاص (تجربه شکل خاصی از گفتوگو) خود بخشی جداییناپذیر از واقعیتی است که در آن لحظه در جلسه اتفاق میافتد. من سه شکل گفتوگو را در فضای روانکاوی را مورد بحث قرار دادهام -گفتوگوی مستقیم، گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای و گفتوگو در قالب نامرتبط با موضوع مورد بحث. هر یک از این اشکال گفتوگو نوع متفاوتی از نزدیکی بین بیمار و روانکاو را شامل میشود، لزوماً هیچ یک از آنها صمیمیت بیشتری نسبت به بقیه ندارد، اما هر کدام شامل نوع متفاوتی از صمیمت است.
تجربه و بیان حقیقت در محیط روانکاوی بسیار دشوار و دردناک است، زیرا حقیقتی که بیمار هنگام درخواست کمک از یک روانکاو به دنبال آن است، حقیقت تجربیاتی است که در هنگام وقوع، غیر قابل تحمل بودهاند و همچنان غیرقابل تحمل باقی ماندهاند. هر جفت تحلیلی (روانکاوی) از همان ابتدا درگیر ایجاد یک روش گفتگو با یکدیگر هستند که هم برای بیان ترس بیمار از حقیقت و هم نیاز بیمار برای دانستن حقیقتِ تجربیاتش کافی و مناسب باشد.
این مقاله با عنوان «ON LANGUAGE AND TRUTH IN PSYCHOANALYSIS» در The Psychoanalytic Quarterly منتشر شده و توسط مریم فارسینژاد ترجمه و توسط تیم تداعی ویرایش و در تاریخ ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
تصویر: Pieter Bruegel |
[۱] lived experience
[۲] آگدن در اینجا از اصطلاح «discourse» استفاده کرده است. معادل رایج این کلمه در فارسی که توسط «داریوش آشوری» انتخاب شده است «گفتمان» است. ولی گفتمان معمولاً به شکل دیگری در فارسی استفاده میشود. برای مثال در ادبیات عمومی غالباً گفتمان به معنای «نوع نگاه» یا «جهانبینی» به کار برده میشود که به نظر میرسد با منظوری که نویسنده در این متن دارد کمی متفاوت است. چه که در بخشی از متن خود اگدن اشاره میکند که میتوان «گفتگو» و «مکالمه» را به جای دیسکورس به کار برد. ما در اینجا معادل «گفتوگو» را برای دیسکورس انتخاب کردیم که نزدیکتر است به منظور نویسنده و لکنت نمیاندازد در فرایند فهم مطلب. همینطور هر جا که کلمه را به شکل «گفتوگو» آوردهایم منظورمان دیسکورس است و هر جا که کلمه را به شکل «گفتگو» آوردهایم منظور همان دیالوگ است (توضیح از دبیر مجموعه).
[۳] direct discourse
[۴] tangential discourse
[۵] non sequiturs discourse
[۶] emotional truth
[۷] My father was a somebody, I’m a nobody
[۸] metaphor
[۹] neologism
[۱۰] The Tempest (1610)
[۱۱] sea-change
[۱۲] modifier
- 1.در باب آموزش روانکاوی | تامس آگدن
- 2.نگارش روانکاوانه بهمثابه یک فرم داستانی | تامس آگدن
- 3.خوانش بیون | تامس آگدن
- 4.خوانش لووالد: بازاندیشی در اُدیپ | تامس آگدن
- 5.تأملاتی در باب کاربست روانکاوی | تامس آگدن
- 6.این هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریههای قطع شده | تامس آگدن
- 7.در باب زبان و حقیقت در روانکاوی | تامس آگدن
- 8.مفهوم روابط اُبژهای درونی | تامس آگدن
- 9.خوانش تازهای از ریشههای نظریهی روابط اُبژهای | تامس آگدن
- 10.رویابینیِ جلسهی روانکاوی: یک مقالهی بالینی | تامس آگدن
- 11.دیالوگ روانکاوانه | ماتریس ذهن
- 12.دربارهی همانندسازی فرافکنانه | تامس آگدن
- 13.دربارهی روانکاو شدن | تامس آگدن و گلن گابارد
- 14.ضلع سوم روانکاوی: کار کردن با حقایق بالینی بیناذهنی | تامس آگدن
- 15.ترس از فروپاشی و زندگی نزیسته | تامس آگدن
- 16.چگونه توماس آگدن روانکاو، خودِ واقعیاش را در داستان یافت؟