skip to Main Content
مشاهداتی پس از جراحی

مشاهداتی پس از جراحی

مشاهداتی پس از جراحی

مشاهداتی پس از جراحی

عنوان اصلی: Observations after an Operation
نویسنده: ملانی کلاین
انتشار در: Melanie Klein Trust
تاریخ انتشار: ۱۹۳۷
تعداد کلمات: ۲۳۸۰ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۱۶ دقیقه
ترجمه: آلاله آطاهریان

مشاهداتی پس از جراحی

زمانی که به هوش آمدم چیزی به جز خشم درونم نبود. پرستاری سمت چپ من درست همانجایی که قبل از عمل به من داروی بیهوشی داد ایستاده بود و صدای خودم را شنیدم که با عصبانیت گفتم: “حالا چرا انقدر معطل می‌کنی؟ می‌تونی ببینی که من زودتر از حد موعد به هوش آمدم و جایی که قبلاً درد نداشتم الان درد دارم؟”

به من گفتند که زمان کمی از عمل جراحی می‌گذرد. احساس خشم، نارضایتی از دنیا و گزند و آسیب بارزی در آن زمان داشتم که کاملاً برخلاف حس قدرشناسی واقعی من بود. این قدردانی همیشه به سهولت و سرعت، بدون آگاهی از آن، نسبت به مساعدت آدم‌ها برایم شعفی ایجاد می‌کرد که ظاهراً به تمامی رخت بربسته بود. به من گفته شد که پرستارها معمولاً اشیا را از میز کنار تخت بیماران بعد از جراحی دور نگه می‌دارند. چرا که ممکن است بعد از به هوش آمدن همه چیز را بشکنند.

این امر آنچه که پیشتر درباره دختر بچه‌ای دریافته بودم را تایید می‌کرد. دختری که چون نمی‌دانست چه کاری با او انجام شده احساسات گزند و آسیب در او شدت پیدا کرده بود.

در ادامه توضیح خواهم داد که آنچه در شرایط بیهوشی بر من گذشته، حمله و آسیب تلقی شده و به بی‌اعتمادی انجامیده بود. برای من بسیار دشوار بود که در سه، چهار روز اول به چیزی علاقه نشان دهم. اگرچه از دیدن اریک و جودی بسیار خوشحال بودم اما زمانی که دوستانم می‌آمدند و گل هایی به دستم می‌رسید، تمام مدت برای لذت بردن دست و پا می‌زدم و نمی‌توانستم مثل همیشه خوشحال باشم اگرچه تا حدی این احساس خوشحالی را داشتم اما این‌بار برایم از جنس و نوع دیگری بود. احساس غیرواقعی بودن داشتم، گویی در مکانی گم شده و نمی‌توانستم از آنجا خارج شوم. در عین حال متوجه بودم که پیرامونم چه می‌گذرد. از گل‌هایی که آورده بودند خوشنود بودم، خصوصا زمانی که تصور کردم برخی گل‌هایی که یادداشتی با حروف اول اسم داشتند از طرف “ام”  (M)بودند که اشتباه می‌کردم. آشفتگی درونی و تا حدی درد هم داشتم البته نه خیلی شدید و همینطور احساس ناخوشایندی در معده و اشتهایم را هم از دست داده بودم.

روز چهارم تمام آنچه که می‌توانستم از تختم ببینم تابش نور خورشید بر دیواری آجری بود. از دیدن نور خورشید خوشم آمده بود اما متوجه شدم برای پررنگ کردن احساس خوشحالی تقلا می‌کنم. ناگه دریافتم که تمامی این نور بر دیوار کاملاً ساختگی و خلاف واقع بوده است. هنگامی که با تمام وجود متوجه نبود واقعیت شدم و دریافتم که نمی‌توانم آنچه می‌خواهم را شرح دهم، تلاش کردم تا دوباره به روابطی که از دست داده بودم دست یابم. البته ارتباطی هم بین رنج ایجاد شده و روش‌های غلبه بر آن وجود داشت. به شدت به غذای بی‌مزه خصوصاً ماهی بی‌میل شده بودم. همان شبی که این مساله را دریافتم خواب ماهی بزرگی را دیدم که مرا وحشت‌زده کرده بود. در این رویا چیزی در مورد مکیدن و یا میل به مکیدن این ماهی وجود داشت و در نهایت او تبدیل به چیزی وحشتناک شد.

تداعی اول من در مورد رویا “صورت ماهی” بود که ای (E) اغلب جی (J) را اینطور صدا می‌زد. او آن دوران برای من جایگاهی خوب و مادرانه داشت. با من بسیار دوستانه و مودبانه رفتار می‌کرد و هر روز به دیدارم می‌آمد. در رویا چندین آبشار هم بود و هم‌چنین دری که به دلیل خطرات آبشار باید بسته می‌شد. جی  (J)هم عهده‌دار این کار بود اما من اصلا نمی‌توانستم برای انجام آن روی او حساب کنم و ظاهراً همه چیز اشتباه پیش می‌رفت. درونم آشفتگی زیادی بود چون فکر می‌کردم که همه چیز اینجا با مشکل رو به رو است.

تداعی‌هایی هم در مورد جی وجود دارند که برایم فردی ناامید کننده در انجام کارهای مهم بود. زنجیره تداعی‌ها به شرایط موجود و به پدرم که نمی‌توانستم در دنیای بیرون و درون به او اعتماد کنم ارتباط پیدا می‌کرد و هم چنین به مادری که او را به درون مکیده بودم و تبدیل به موجودی ترسناک همانند آن ماهی شده بود.

شب بعد، پس از اینکه دوباره پریشان حال شدم، خواب حمامی را دیدم که وان در آن واژگون شده و گاز منفجر و همه‌چیز تکه تکه شده بود. تداعی‌های اولیه‌ام درباره درونم و فوران محتویات آن و اُبژه‌های بد درونی بود که مرا ترک کرده بودند.

همراه با این رویاهای ترسناک و اضطراب‌آور احساس کردم که روابطم با آدم‌ها واقعی‌تر شده و از تصنعی بودن دنیا کاسته شده است. ظاهراً موقعیت‌هایی که اضطراب عمیق درونی را ایجاد می‌کردند روابطم با اُبژه‌های بیرونی را قطع کرده بودند. البته این مساله پیچیده‌تر از این حرف‌هاست، چرا که قدرشناسی قابل توجه و رابطه بسیار دوستانه‌ای با جراحی داشتم که هر روز به ملاقاتم می‌آمد و ظاهراً هم علاقه زیادی به برخی مسائل روان‌شناختی داشت که به بحث می‌گذاشتیم و کاملاً بی‌مقدمه و قبل از اینکه جزییاتی را با او در میان بگذارم با اطمینان در مورد محل خوابم صحبت کرد:

در یک بخش رویا به صخره‌ها چشم دوخته بودم و آب و تابش نور خورشید را به صخره‌ها و سنگ‌های کوچک‌تر میان آنها دیدم. این تصویر مرا به یاد نور تابیده به دیوار آجری انداخت.

سعی در برقراری دوباره ارتباط با جهان بیرون داشتم و در تلاش بودم که همه‌چیز را بسیار زیبا و خوشایند بدانم اما در رویا با این احساس دست و پنجه نرم می‌کردم که “آیا تلاش من در حال حاضر برای زیباتر دیدن به این دلیل نیست که از آنچه وجود دارد می‌هراسم؟”

در رابطه با آقای جی (J) که بنا بود در رویا جلوی جریان آب را بگیرد و دری را ببندد، ظاهراً وجود محفظه‌های نفوذناپذیر مهم بوده و این همان کاری بود که او نتوانست با موفقیت انجام بدهد و مرا یاری رساند، به همین خاطر به نظرم رسید که در رویا هم مانند واقعیت مرا ناامید کرد. یکی از تداعی‌های اولیه من در صبح همان روز در مورد این بخش خواب این بود که او قابل اعتماد نبوده و در مسائل مهم به من کمک نمی‌کند. درد و ناامیدی و تاثیرات مخربی که به نظرم می‌رسید این حالت‌ها بر موضوعات مهم دارند یادآور زمانی بود که از او ناامید شده بودم، اما در عین حال شدیداً احساس می‌کردم که در بسته، محفظه و نفوذناپذیر بودن در دنیای درونی من به معنای جدایی اُبژه‌های درونی‌ام از یکدیگر است و دشواری ماجرا این بود که اُبژه‌های خوب هم کاملاً غیرقابل اعتماد به نظر می‌رسیدند، برای مثال ای، جی (E).(J) و ای (A) اُبژه‌های خوب زندگی من هستند. این تداعی‌ها به افرادی که من را جراحی کردند و همان‌هایی که تلاش زیادی کردم تا آنها را اُبژه‌های یاری رسانی بدانم منتهی شد، چون در غیر این‌صورت آنها بدل به افرادی آسیب‌رسان می‌شدند. در رویا نیز پس هر زیبایی چیزی شوم خفته بود و در تلاش برای چسبیدن به آن زیبایی بوده‌ام که در چشم برهم زدنی به بخشی دیگر و درواقع به آن ماهی تبدیل شده بود. این ماهی که در ابتدا از آن صحبت کردم ماهی مسطحی تا حدی شبیه پلاک بود و ظاهراً با چسبیدن به آن، زیبایی بسیاری در او می‌دیدم اما ماهی در مقابل دیدگانم رشد کرد و ناگهان از آب بیرون جست و تبدیل به هیولایی واقعی شد و به سمت دهانم جهید و بخش مکنده‌ای را بیرون آورد و لب‌هایم را مکید. تداعی‌های بعدی که ذکر کردم صورت ماهی (J) بود که آن زمان حامله شده بود. من علاقه زیادی به دندان های جلو آمده او داشتم و به واسطه نوزاد در شکمش برایم بازنمایی مادری آشکارا خوب بود.

تداعی‌ام در مورد این حمله ناگهانی به دهانم، فرافکنی بود. فرافکنی من به این مادر خوب، تعذیه‌کننده و صورت ماهی ترسناک به سبب شباهت بین حمله‌های شدید و خطرناکی بود که با دندان و دهان قویاً مکنده‌ام به سینه او داشتم. البته این مساله تداعی‌های مرا به سمت طمع دهانی و ناامیدی‌های خودم در ارتباط با مادرم برد و یادآور جزییاتی از تشنج ده سالگیم شد. آن زمان من از هوش رفتم و چون مساله خیلی جدی به نظر می‌رسید عمویم در پی دکتر رفت. گویا تشنج به این خاطر اتفاق افتاده بود که پرستارم به من شیرینی خورانده بود. از آنجایی‌که مادرم متذکر شده بود که این اتفاق را برای کسی بازگو نکنم همیشه در ذهن من معنای شومی به خود گرفته بود. مادرم آشکارا معتقد بود که نباید به این موضوع فکر کرد چون در ذهن او تشنج ارتباط مستقیمی با صرع داشت. بعدها متوجه شدم که علت پنهان کردن و شوم بودن این مساله احساس گناه من و ترس‌هایی بوده که از خشم و غیظ و دگرآزاری داشتم که فکر می‌کردم به خاطر این بیماری ایجاد می‌شوند و تمام ارتباط من با سینه را هم در خود جای می‌دهد. در این مورد نکته جالب این است که هر زمان که مایل بودم سینه را از این پرستار که زنی نسبتا دیوانه اما کاملاً خوب بود دریافت می‌کردم. این رویا با جزییات زیادی که از دست رفته‌اند ظاهراً به مادر خوب و در عین حال ترسناک مربوط می‌شد.

اما در ارتباط با جی (J)، واقعیت ناامیدی از ام (M) که در آن زمان به شدت احساس می‌شد، همراه با تاسف و درد به تداعی‌های من ورود کرده و حائز اهمیت بود. تمامی این تداعی‌ها ارتباط دردناکم با پدر را به ذهنم آورد. در پس آقای ام که جراح خوب و نماینده پدر خوب بود، پدری هم در رویا وجود داشت که مورد اعتماد من نبود. تمام این موارد کنار اتفاقات زمان حال و گذشته ارتباط زیادی با وضعیت موجود پیدا کرده و تماماً درونی شده بودند. من تا به حال احساسی به این شدت نسبت به اُبژه‌های درونی‌ام در رویا نداشتم. این مساله چشم‌های مرا نسبت به آنچه که مکرراً در بیمارانم دیده بودم اما خود این چنین قوی تجربه نکرده بودم باز کرد. از سویی لمس آشکار فرآیندهای درونی به واسطه ناراحتی درونی‌ام قدرت و شدت می‌یافت. اما از سویی دیگر به من در درک معنای این ناخوشی درونی کمک کرد.

شب بعد در مورد رویایی حمام به هم ریخته، وان واژگون، آبی که همه جا پاشیده شده بود، تداعی‌های بسیار قوی همراه با تجربه‌های واقعی دردناک برایم شکل گرفت. این تداعی‌ها به تحقیر و ناامیدی از آقای ای (A) و هم چنین درد مربوط می‌شدند که ظاهراً بی‌ارتباط نبود به احساساتی که نسبت به ویرانه درونم که به دست خودم نابود شده بود داشتم.

حمام شکسته به وضوح مادر درونی‌ام را نشان می‌داد. حتی تداعی‌هایی از خودارضایی در ارتباط با حمام شکسته و ارتباط با ای  (A)در این تجربه ناخوشایند و خاطره دیدارم در سیلسیا به ذهنم آمد. من با اینکه به واسطه بیمارانم از این موضوع آگاه شده بودم اما زمانی که متوجه شدم که کار ذهنی در مورد این دو رویا چه اندازه توانسته حالت روان‌شناختی مرا تغییر دهد متعجب شدم. پیشتر متذکر شدم در روزهای بعد که بهبود یافتم ارتباط بهتری با محیط پیرامون و اطرافیانم داشتم. تغییرات مهمی هم ایجاد شده بود اما شدت آنها برایم تعجب‌آور بود. تاحدی دوباره احساس واقعی‌تر و بیشتر قابل اعتماد بودن، کمتر مبهم و گذرا بودن آدم‌ها را به دست آوردم. عمیقاً باور داشتم که این احساسات را باید در مرحله اولیه پشت سر گذاشته باشم.

احساسی داشتم که گویی در سال‌های اولیه کودکی هم تجربه کرده بودم. این را تقریباً در بیمارانم متوجه شده بودم و برایم نمادی از حافظه بود. سربرآوردن دوباره آنچه که تجربه کردم به این معناست که در مراحل اولیه من در تلاش برای چسبیدن به افراد بودم. این ویژگی اتصال به اُبژه‌ها در مقابل ترس‌های تخریب و گزند و آسیب درونی بسیار در زندگی من قدرتمند بود.

ترس‌های شدید اولیه توسط عمل جراحی سر برمی‌آورند. این امر به دوران اولیه زندگی باز می‌گردد و از این رو بهبودی از عمل جراحی عمدتاً به لحاظ روان‌شناختی به وقوع می‌پیوندد تا فیزیکی.

این دو رویا را کاملاً واضح در ذهنم نگه داشتم. تمرکز زیادی روی خودم کردم و توانستم قدم به قدم ارتباط بین اضطراب‌های درونی عمیق، تجربه‌های بیرونی که مرا دربرگرفته بود، شکاف ایجاد شده، حمله‌هایی از درون و باور نداشتن به اُبژه‌های درونی و بیرونی را زیر نظر داشته باشم. در عین حال حضور افراد برایم خوشایند بود و لذت می‌بردم و قدردان جراحی انجام گرفته بودم. فرآیندی که در سوگ تجربه کردم تاحدی دوباره اما با شدت کمتری جان گرفته بود و این‌بار راحت‌تر توان غلبه بر آن را داشتم. اما تعلق خاطر عمیقی به کسانی که از دست داده بودم احساس می‌کردم و از این رو سوگواری و احساس آسیب دیدن قدرت یافته بود. احساس می‌کردم سیستم وجودیم دچار شوک شده بود. حالت‌های مختلفم مشابه با تجربه سوگ بود. برای مثال به کوچک‌ترین مساله‌ای که آزارم می‌داد بسیار حساس شده بودم و ناراحت می‌شدم.

وقتی با زنگ پرستاران را فرامی‌خواندم و پاسخی دریافت نمی‌کردم برایم مثل یورشی روان‌شناختی بود که به سمتم هجوم می‌آورد. در عین حال وابستگی و اضطرابی هم نسبت به پرستارم داشتم. واقعیت مسخره این بود که تمام هفته از پرستارم برای شستن صورت با صابون و آب گرم اجازه می‌گرفتم. این کار در واقعیت کاملاً بر خلاف میلم بود. پس از یک هفته اعتراض کردم و درنهایت آن را به شیوه دلخواهم به انجام رساندم. تا آن زمان بیمار سختی بودم که در ارتباط با پرستارم اضطراب زیادی داشتم. در هفته دوم وقتی متوجه شدم که غذا واقعاً بی‌مزه است و اینکه آنها مراقبت کمتری نسبت به هفته اول از من می‌کنند بدتر هم شدم. احساس بدی نسبت به بیمارستان داشتم تا حدی که می‌خواستم هر چه زودتر آنجا را ترک کنم و پرستارم را با خود ببرم، اما چنین نکردم چون غیرممکن به نظر می‌رسید. احساساتم بسیار نامتعادل شده بود. از سویی ناراحت بودم و از دیگر سو احساس قدردانی و رضایت و اطمینان داشتم.

آنچه با خود انجام دادم به من نشان داد که چطور زمانی که توانستم این اضطراب‌های عمیق گزند و آسیب درونی و بیرونی را به هشیاری بیاورم دوباره تعادل، اعتماد به افراد بیرونی، ارتباط با آنها را در عین بهبود وضعیت درونی‌ام به دست بیاورم.

به این باور رسیده بودم آنچه که “شوک به سیستم” نامیده می‌شود احیای موقعیت‌های اولیه اضطراب‌زا است. آنچه از طریق جراحی به عنوان حمله‌ای از بیرون و درون تلقی می‌شود و ناراحتی و درد ایجاد می‌کند در واقع احیای ترس‌ها و گزند و آسیب‌های دوران اولیه است. حاصل کاری که توانستم در این زمنیه با خود به انجام برسانم برایم شگرف بود.

این مقاله با عنوان «Observations after an Operation» دست‌نویس ملانی کلاین است که در Melanie Klein Trust منتشر شده و توسط آلاله آطاهریان ترجمه و در تاریخ ۲ تیر ۱۴۰۰ در بخش مجله وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search
error: این محتوا محافظت‌شده است.
×