حریم خصوصی؛ آیا درمانگران این حق را دارند که در مورد بیماران خود بنویسند؟
حریم خصوصی؛ آیا درمانگران این حق را دارند که در مورد بیماران خود بنویسند؟
هنگامی که زمان برای بازبینی حقوقی قبل از انتشار جدیدترین کتابم فرا رسید، تقریباً میدانستم باید انتظار چه چیزی را داشته باشم، یا لااقل فکر میکردم میدانم. این کتاب به شدت از انجمن روانپزشکی آمریکا -سازمانی منفعتطلب و شدیداً مشغول محافظت از خود- انتقاد میکرد. من بهطور خاص پرسودترین محصول آنها را هدف گرفته بودم، یعنی راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی (DSM). بنابراین تصور میکردم بازبین با دقت بررسی خواهد کرد که آیا گزارش من به قدر کافی منصفانه و دقیق هست تا بتواند در برابر هر چالش حقوقی تاب بیاورد یا خیر.
در یک مورد حق با من بود: آن بازبینی یک تفتیش عقاید به معنای واقعی کلمه بود. اما در مورد موضوع نگرانی وکیل اشتباه میکردم. قضیه اصلاً انجمن روانپزشکی امریکا نبود. در عوض، او به شکلی تقریباً وسواسگونه درمورد شرح حال بیمارانم که نوشته بودم نگران بود.
من چنین روایتهایی را قبلاً تعریف کرده بودم. کتاب قبلی من پر از توصیف مواجهی درمانی من و بیمارانم بود، و به اقدامهای احتیاطی استاندارد که باید در این صنعت انجام میدادم آشنا بودم و آنها را پذیرفته بودم. برای مطالعات موردی مفصل، از مراجعان رضایت کتبی گرفته بودم. در مواردی که امکانپذیر نبود (به عنوان مثال، اگر درمان مدتها پیش صورت گرفته بود و من با بیمار تماس نداشتم)، تمام اطلاعات شناسایی را تغییر داده بودم؛ زن به مرد تبدیل شده بود، دکتر به راننده کامیون و الی آخر. و گاهی اوقات شخصیتهای مرکب آدمک-گونه را از افراد مختلفی که دیده بودم –یک مشخصه فیزیکی در اینجا، یک تکیه کلام در آنجا- برای نشان دادن نکتهای بالینی با یک حکایت کوتاه سر هم میکردم.
این تکنیکها به راحتی برای کتاب قبلی من از سد وکلا گذشتند، بنابراین تمرکز این وکیل بر مطالعات موردی اندک و سطحیام در کتاب جدید، مرا به کلی غافلگیر کرد. همچنین موجب بدخلقی من شد. او چه کسی بود که به خودش اجازه داده بود در تعهد من به محافظت از افرادی که چنین روابط صمیمانهای با آنها داشتم، به من اعتماد کرده بودند، و یاد گرفته بودم ضعفها و مشکلاتشان را بپذیرم و حتی دوست داشته باشم، تردید کند؟! اما او تردید کرد.
او میگفت: «این یکی، زیبای خوشبُنیه با موهای وحشی -آیا او واقعا شانههای پهن و موهای وحشی دارد؟»
من پاسخ میدادم: «خب همانطور که به شما گفتم، او ساختگی است. شخص درون کتاب وجود ندارد. اما اگر از من بپرسید که آیا واقعاً زنی چارشانه با موهای وحشی دیدهام یا نه، حدس میزنم جواب این است که؛ بله دیدهام».
او ادامه میداد: «و این یکی، زن سایکوتیک با تثبیت[۱] روی هتل – آیا او واقعاً زن است، و تثبیت او واقعاً بر هتلها بود؟»
من میگفتم: «بله، اما او چینی-آمریکایی نیست و نزدیک ۵۳ سال سن ندارد».
«پس چرا باید زن باشد؟ نمیتوانید او را مرد کنید؟»
پاسخ دادم: دلیل خاصی ندارم…
او ادامه داد: «و آن یکی، دختر کالج؟ آیا او واقعاً به مدرسه آیویلیگ میرفت؟ اگر چنین است، نمیتوانید بگویید که او به دانشگاه دولتی میرفت؟»
و همینطور ادامه مییافت. در پایان، دختر آمازون مو-وحشی به یک بچه سر راهی بلوند تبدیل شد و آسیایی-آمریکایی سایکوتیک به مردی اهل کالیفرنیا، و دختر کالج (که در زندگی واقعی تا الان فارغالتحصیل شده بود) ۱۰ سال پیرتر و به مدیر عامل چینی-آمریکایی بدل شد. من او را به عقد بانکدار زن بارهای درآوردم که تا زمان نقد وکیل، او به دانشمند مطلقهای تبدیل شد که هیچ ارتباطی با دانشجو (کاراکتر اصلی) نداشت.
اقرار میکنم که برخی از تعدیلهایی که انجام دادم کاملاً هوشمندانه بود، گرچه اندکی اذیت شدم که تبدیل الزامهای اخلاقی به اختیارهای شاعرانه برای حفظ حریم خصوصی بیماران چقدر آسان (و حتی سرگرمکننده) بود. صرفنظر از این که بحث چقدر با روانی بیشتری میتوانست پیش برود اگر شما آزاد بودید که جزئیات را برای تناسب با آن تغییر دهید.
پیش از این که وکیل در نهایت راضی شود که سوژههای من به اندازهی کافی مبدل شدهاند، چندین بار ویرایش لازم بود. اکثر آن مدت من بسیار آزرده خاطر بودم. اعتراض کردم که اگر میخواستم رمان بنویسم مینوشتم. و حتی زمانی که تلاش میکردم جزئیات را بسازم، چگونه میتوانستم از این واقعیت بگریزم که اکثر آنچه در مورد مردم میدانم، بیشتر احساس من از آنچه که قصهای باور کردنی را تشکیل میدهد، از کار من به عنوان درمانگر نشأت میگیرد؟ چنین به نظر میرسید که گویا او درخواست امر غیر ممکن –شخصیتها و موقعیتهایی که از آسمان نازل شده باشند- را در خدمت امر غیر ضروری دارد. آیا من از پیش بیماران را در دستنوشته اصلی خود غیر قابل تشخیص نساخته بودم؟
بیشتر این حرفها را تا آخرین روز بازبینی نزد خودم نگاه داشتم، وقتی بیمقدمه اظهار نظری منفعلانه-پرخاشگرانه در مورد این که چقدر مضحک میشد اگر شخصیتهای جدید من با افراد واقعی غیر از افراد اصلی اشتباه گرفته شوند خطاب به وکیل بر زبان آوردم.
او پرسید: «منظور شما از جانب خوانندگان است؟»
گفتم: «البته، پس چه کسی؟»
او گفت: «مسئله این نیست که آیا فرد دیگری بیماران شما را تشخیص خواهد داد یا خیر. مسئله این است که خودشان را باز خواهند شناخت یا نه».
من مبهوت ماندم. ظاهراً در جهانهای موازی کار میکردیم، و هر کدام فرض کرده بودیم که هدف دیگری را میدانیم و در آن سهیم هستیم. من فکر کرده بودم که در تلاش برای محافظت از حریم خصوصی بیماران هستیم؛ او نگران بهزیستیِ آنها بود. ممکن است او کار خود را انجام داده باشد تا مطمئن شود که هیچکس از ما شکایت نخواهد کرد، اما کار من را نیز انجام میداد، یعنی میپرسید که مواجهه با خودتان، هر چقدر عمیقاً در جامهی مبدل، بر صفحات یک کتاب چه حالتی خواهد داشت، اثر کسی که با قول عدم قضاوت یا فاشسازی شما را تشویق کرده است تا خودتان را به طور کامل نشان دهید، و به او اعتماد کردید که محرمانههایتان را پیش خود نگه دارد.
آن نقض عهد تقریباً همانقدر غیر قابل تصور است که این واقعیت که من آن را از نظر دور داشتم، که از میان تمام مردم یک وکیل باید آن را خاطرنشان میکرد. اگر رضایت فرد را درخواست میکردم و به دست میآوردم نیز تفاوتی در ماجرا نمیکرد. روی هم رفته، آیا این گزینه واقعاً پیش روی بیمار هست که دست رد به سینه درمانگر بزند؟ آیا میتوان بدون تغییر مسیر درمان و حتی شاید زندگی بیمار، چنین درخواستی داشت؟
ممکن است لحظهی سرزنش خودم گذشته باشد. شاید حتی به دنبال یافتن توجیهی برای ادامه به نوشتن در مورد بیماران رفته باشم. که مثلاً آیا جهان از مطالعات موردی زیبای اساتید فنی همچون زیگموند فروید و اروین یالوم سود نبرده است؟
اما بعد گیر افتادم.
من قصد ندارم جزئیات را به شما بگویم، نه واقعی نه جعلی نه حتی جزئیات دو برابر فریبآمیز مورد تأیید وکیل را، غیر از این که یک روز، پس از انتشار این کتاب، بیمار خشمگینی با کتاب من در دستش به قرار ملاقات آمد، صفحهای را با صدای بلند خواند و گفت: «میدانم که این من هستم. نمیتوانم باور کنم که چنین کاری کردهاید».
هیچ یک از جزئیات در متن با این شخص همانند نبود. هر کس دیگری که متن رنجشآور را میخواند نتیجه میگرفت که اتهامات بیمار، مزخرفاتی پارانویایی یا خودشیفتهوار هستند. وکیل من قادر بود هر قاضی یا هیئت منصفهای را به بیگناهی من متقاعد کند. من انکار میکردم اما حق با بیمار بود. داستان آن شخص، مانند قلبی رازگو، در آن صفحه دفن شده بود. من میدانستم، بیمار میدانست، و هر دو در آن لحظه میدانستیم که من موجب جراحتی غیر قابل درمان شده بودم. من از بیمار برای اهداف خودم استفاده کرده بودم. رابطهی ما تمام شد.
هرمان ملویل در آخرین رمان خود به نام «شیاد» اشاره کرده که رماننویسان معمولاً شخصیتهای داستانی خود را از زندگی واقعی میقاپند. او نوشته بود: «هر شهر بزرگ، نوعی نمایش انسانی است که رماننویس برای پر کردن انبار ذخیره خود به آنجا میروند همانطور که متخصص کشاورزی به نمایش احشام میرود». این مقایسه ناخوشایند است، و اگر نه بیشتر، لااقل به همان اندازه در مورد درمانگرانی که از بیمارانشان به عنوان شخصیت داستانی استفاده میکنند صادق است. حداقل رماننویسان به اطمینان بقیه خیانت نمیکنند.
درمان؛ نمایشگاه نیست. جهان در حال حاضر بیش از حد پر از شیاد است، به همین خاطر است که مردم مایلند برای پناهگاهی که ما درمانگران ارائه میدهیم پول پرداخت کنند: یک ساعت خلاصی از رفتار با آنها به عنوان وسیلهای برای اهداف شخص دیگر. کسانی از میان ما که از آنها پول میگیرند باید این احتمال را در نظر بگیرند که در هنگام نوشتن دربارهی آنها، مهم نیست جامههای مبدلشان چقدر موثر باشد، به آنها خیانت میکنند. وقتی نوبت به داستانهایی که به ما دادهاند میرسد، شاید فقط باید ساکت بمانیم.
این مقاله با عنوان «Should Therapists Write About Patients» در نیویورک تایمز منتشر شده و در تاریخ ۹۷/۰۶/۳۰ توسط تیم ترجمهی مجلهی روانکاوی تداعی ترجمه شده است. |
[۱] Fixation