skip to Main Content
دشتی از دال‌های سرگردان: تأملاتی دربارهٔ هوش مصنوعی

دشتی از دال‌های سرگردان: تأملاتی دربارهٔ هوش مصنوعی

دشتی از دال‌های سرگردان: تأملاتی دربارهٔ هوش مصنوعی

دشتی از دال‌های سرگردان: تأملاتی دربارهٔ هوش مصنوعی

عنوان اصلی: دشتی از دال‌های سرگردان: تأملاتی دربارهٔ هوش مصنوعی
نویسنده: ریحانه معصومی علا
انتشار در: تداعی
تاریخ انتشار: ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
تعداد کلمات: ۳۲۸۵ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۱۸ دقیقه

دشتی از دال‌های سرگردان

تأملاتی دربارهٔ هوش مصنوعی

این متن حاوی سوگیری است که نویسنده تلاشی برای تعدیل آن نکرده است.

پاسخ‌هایش کوتاه و نقطه زن است. سؤال‌ها را که می‌پرسم، جواب‌های کوتاهش توی ذوقم می‌زند. تلاشم برای اینکه پاسخ‌هایش را بلندتر کند، به درِ بسته می‌خورد. البته نوع تلاشم هم در این بی‌ثمری بی‌تأثیر نیست. سخت است که آدم باور کند دارد با منبعی از اطلاعات، بی‌هیچ ناخودآگاه و میلی صحبت می‌کند. برای همین، تلاش‌هایم اغلب شبیه تلاش یک میزبان مهربان برای آب کردن یخِ یک غریبهٔ عزیز است، اما آن‌طرف خط، یک مدل شبیه‌سازی‌شدهٔ کامپیوتری وجود دارد.

ارتباط من با چت‌جی‌پی‌تی ارتباط دو موجود از دو دنیای متفاوت است که تنها چیزی که آنها را به هم متصل می‌کند انتقال اطلاعات است. او چیزهایی دارد که من آرزویشان را دارم. یک حافظه مهیب، سرعت در پردازش و قدرت تقلید. من چیزهایی دارم که او ندارد و البته آرزویشان را هم ندارد. چراکه اساساً نمی‌تواند آرزویی داشته باشد. او به محض اینکه بتواند آرزویی داشته باشد از چیزی که هست ساقط می‌شود. آرزو و میل در بستری از سوژگی، تنانگی، تعارض و ناتوانی شکل می‌گیرد. او تنی ندارد، تاریخی ندارد، ناهشیاری ندارد و در نتیجه تعارضی هم میان این لایه‌های آگاهی ندارد. و عجیب‌تر اینکه او در سطحی که طراحی شده به میزان خوبی توانمند است.

او طراحی شده تا پاسخ‌هایی بدهد که کوتاه، شفاف، محتاطانه، فاقد میل و سوژگی و بی‌خطا باشند.

مایهٔ مباهات چنین مدل‌هایی از هوش مصنوعی است که بتوانند چنین پاسخ‌هایی تولید کنند. چیزی که باعث پرداخت تونلی به یک مسئله می‌شود؛ یک‌راست به سمت هدف، بدون حاشیه رفتن یا پرسه‌زنی ذهنی.

این جواب‌ها خیلی به درد موقعیت‌هایی می‌خورد که در آن‌ها تنها چیزی که لازم دارید، داده است (مثلاً اگر وسط آشپزی باشید و ناگهان بپرسید: «چند دقیقه باید تخم مرغ را بپزم تا عسلی باشد؟») اما در باقی موقعیت‌ها، در موقعیت‌هایی که مکالمه صرفاً درباره‌ٔ استخراج داده نیست، این روند عمیقاً ناکافی به نظر می‌رسد. اما چطور چیزهایی که فکر می‌کنیم نقطهٔ قوتند، نطقه ضعف می‌شوند؟

دشتی از دال‌های سرگردان

مسئله فقط این نیست که زبان از دال و مدلول تشکیل شده است. مسئله این است که ما معمولاً فکر نمی‌کنیم چقدر وابسته‌ایم به این که زبان، یک چیز زیسته‌شده باشد. وقتی کسی می‌گوید «دستش سرد بود»، ما بلافاصله چیزی را حس می‌کنیم، آن سرمایی که روی پوست می‌نشیند، لرز خفیفی که از مچ عبور می‌کند. چون ما بدن داریم، و داشتن بدن یعنی هر کلمه یک جور رجعیت حسی دارد. ولی حالا ما داریم با سیستمی کار می‌کنیم که دال را دارد، اما مدلول را نه.

هوش مصنوعی دال را در اختیار دارد، می‌تواند جمله بسازد، می‌تواند متون را به‌هم ببافد، اما نمی‌داند آن کلمات چگونه احساس می‌شوند. می‌تواند یک مقالهٔ کامل دربارهٔ اضطراب بنویسد، اما هیچ‌وقت اضطراب را در سینه حس نکرده است. می‌تواند دربارهٔ «سنگینی تنهایی» حرف بزند، اما هیچ‌وقت ساعت سهٔ صبح از خواب بیدار نشده و آن سنگینی را روی قفسهٔ سینه‌اش حس نکرده است. زبان او مثل آینه‌ای است که اگرچه تصاویری نشان می‌دهد، اما چیزی درونش نیست.

مزیت واضح نداشتن مدلول این است که او هرگز درگیر ضعف‌های انسانی نمی‌شود، نه خاطره‌ای که باعث تحریف ادراکش شود دارد، نه مچی که درد بگیرد یا چشمی که بسوزد یا کمری که به او هشدار خستگی بدهد وجود ندارد. اما مشکل این است که وقتی زبان از بدن جدا شود، چیزی که باقی می‌ماند یک نوع توهم زبان است.

نوشتن همیشه دربارهٔ حضور در جهان بوده است. این که بوی غذا در را در راه پله‌ها حس کنی، این که صدای خاص یک خیابان در شهر خودت را به یاد بیاوری، این که بفهمی وقتی دو نفر سکوت می‌کنند، چه چیزهایی در آن سکوت گفته می‌شود. ولی اگر کسی هیچ‌وقت چیزی را تجربه نکرده باشد، اگر هیچ بویی را نشنیده باشد، اگر هیچ لرزشی را حس نکرده باشد، آیا هنوز هم چیزی را «می‌گوید»؟ یا فقط دارد کلمات را بدون هیچ وزنی روی هم می‌چیند؟ وقتی مدلول‌ها پای دال‌ها را به زمین وصل نمی‌کنند، زبان چه دارد؟ جز دشتی از دال‌های سرگردان.

دقت در برابر خطا

اینجا به چیزی می‌رسیم که می‌توان آن را «دقت به‌مثابهٔ استریلیزه کردن بیش از حد» نامید. همان‌طور که یک آزمایشگاه علمی تلاش می‌کند محیطش را از هرگونه آلودگی بزداید، این مدل‌ها نیز هرگونه انحراف، حاشیه یا تصادف را حذف می‌کنند. اما مشکل اینجاست که بسیاری از کشفیات مهم بشری نه الزاماً از دل برنامه‌ریزی‌های دقیق، بلکه به لطف همین تصادف‌ها رخ داده‌اند. کشف پنی‌سیلین، نمونه‌ای کلاسیک از این ماجراست؛ خطایی در استریل کردن محیط آزمایشگاهی، که به بزرگ‌ترین تحول پزشکی قرن تبدیل شد. حتی در گسترهٔ طبیعت، تکامل نیز مدیون جهش‌های ژنتیکی است. جهش‌ها به مثابه خطاهایی که زمینه‌ساز بقای گونه‌ها شده‌اند.

درصدی از خطا در رفتار و اندیشه -خواه به دلیل ابهام ما نسبت به موضوع، خواه به دلیل عدم توانایی ما در تمرکز بی‌نقص، و خواه به دلیل میل ناخودآگاه ما به دور شدن از مسیر اصلی- می‌تواند دری را به روی نتایجی بگشاید که انتظارش را نداشته‌ایم. این مساله، نه تنها اجتناب‌ناپذیر و انسانی است بلکه خلاقانه نیز هست. مانند رقصی مشتاقانه و از سر شعف که نوعی بداهگی، پیش‌بینی‌ناپذیری و حتی نقص دارد که آن را درخشان می‌کند. بر خلاف رقص‌های تصنعی و تمرین‌شده که تمام تمرکز روی ادای درست حرکات است، رقصِ ناب، نوعی آزادی و بی‌ملاحظگی در خود دارد که آن را زنده نگه می‌دارد.

شفافیت در برابر ابهام

زمانی که شخصی می‌گوید «سیب دوست ندارم» اگر به همین جمله اکتفا کند ما به سیب فکر می‌کنیم. سیب قرمز که مادرمان برای تغذیه مدرسه به ما می‌داد و جز در مواردی که از گرسنگی در معرض ضعف بودیم دست بهش نمی‌زدیم و بعد از چند روز هم سیب را که حسابی ضربه خورده و از تک و تا افتاده بود برمی‌داشتیم و دور می‌انداختیم. سیب برای ما همان سیب ته کیف مدرسه است که منشأ بوی نسبتا خوشایند کیف‌های پلاستیکی مدرسه بود. برای آن شخص اما سیب، سیبی که دوست ندارد، سیب سبز و ترش است که اگرچه گرانتر از باقی سیب‌ها بود اما برای جویدنش یک فک و یک دست دندان کفایت نمی‌کرد. به این شکل ما با ابهامی که در جملهٔ «من سیب را دوست ندارم» وجود دارد از دو جهان متفاوت باهم پیوند می‌خوریم. شفافیت بیش‌ازحد در زبان، از این رو محدود کننده است که جایی برای تأویل، تجربه و بازاندیشی باقی نمی‌گذارد.

روایت در برابر اطلاعات

وقتی از کسی دربارهٔ احوالش می‌پرسیم منظورمان الزاماً دانستن وضعیت بدنی یا روانی، دمای بدن، سیری یا گرسنگی‌اش نیست، در مقابل شما از او یک روایت خودانگیخته می‌خواهید. احوال‌پرسی، مطرح کردن یک سوال باز پاسخ برای دیگری است که در فضای درونی‌اش بچرخد و از این‌سو و آن‌سو حرف‌هایی بزند. هر پاسخی که او بدهد دری را به سویی می‌گشاید که می‌توانیم واردش بشویم و پیش برویم. متقابلاً کلمات و جملاتی که می‌گوید بر ما تاثیراتی می‌گذارد که ما را در درون خودمان هم به سویی می‌برد که او فکرش را نمی‌کرد.

نیاز ما به روایت چیزی فراتر از نیاز ما به اطلاعات است و روایت با لکنت‌ها، لغزش‌ها، سکوت‌ها، اضافه کردن اطلاعات غیرضروری، خلاقانه و آزاد است. برای ما پیام «خوبی؟» و پیام «امیدوارم خوب باشی» در یک چت تفاوتی فراتر از کلمات را انتقال می‌دهند. اولی حاوی پرسشی است که تمنای امتداد گفتگو دارد و دومی نوعی ابا از گفتگو، که فرد آن را در لفافهٔ یک آرزوی امیدوارانه پیچیده و حتی تمایلی ندارد تا بداند این آرزویش در ما تحقق می‌یابد یا نه. روایت‌ها حاوی سطوح مختلفی از معنا هستند که لایه لایه در هم پیچیده‌اند و گاهی لایه‌های پایین‌تر معنایی می‌توانند لایه‌های سطحی‌تر را باطل کنند.

اطاعت در برابر تخطی

بسیاری از موضوعاتی که من در روانکاوی با آن سر و کار دارم در لیست سیاه کلمات چت‌جی‌پی‌تی هستند. کلماتی چون خودکشی یا تجاوز یا کلماتی که بار قانونی دارند. او هر بار این را با رنگ قرمز به من یادآوری می‌کند که این کلمات خارج از سیاست‌های محتوایی اوست و من هر بار به او یادآوری می‌کنم که من نمی‌خواهم خودم را بکشم.

فارغ از سودمندی یا کارکرد این نوع سیاست‌های محدود کننده یا مراقبتی، چیزی که برای من عجیب است این است که او هیچگاه از این قوانین تخطی نمی‌کند.

چیزی که یک انسان، به واسطهٔ تعارض‌های درون‌روانی و ناهشیارش، امکان انجام آن را دارد. روی امکان تاکید می‌کنم چرا که امکان تخطی با انجام تخطی تفاوت دارد. «امکان» الزاماً به «انجام» منجر نمی‌شود. امکان حاوی یک تردید است که «تحقق» فاقد آن است. باری، امکان تخطی یک فرد از قانون، قانون را منعطف، متواضع و در حدود قراردادی خودش نگه می‌دارد. همواره به قانون و قانون‌گذار یادآوری می‌کند که در تعامل با افراد است و باید بازبینی و بازنویسی شود. امکان تخطی یادآوری این نکته است که قانون قرارداد است نه حقیقت. تاریخ نشان داده که بسیاری از قوانین که امروز بدیهی و عادلانه به‌نظر می‌رسند، زمانی تنها به‌واسطهٔ همین تخطی‌های سازنده مورد بازنگری قرار گرفته‌اند.

اسب تروا

من در نسبت با دیگری که هستم؟ او ارباب من است یا من ارباب او؟ کدام قوی‌تریم؟

این شاید جزو قدیمی‌ترین سوالات بشر باشد. پاسخ به این سوال برای انسان اولیه از این جهت حیاتی است که او در مواجهه با طبیعت از نظر فیزیکی غالباً بازنده است. موجودی که نه دندان درنده دارد و نه زهر، نه بینایی استثنایی دارد و نه قدرتی برای استتار، نه آب‌شُشی برای شنا و نه بالی برای پریدن. در مواجهه با موجود ناشناخته بهتر است بترسد. هرچه باشد وقتی در کف هرم قدرت طبیعت هستی احتمال اینکه موجود ناشناخته از تو قوی‌تر باشد به مراتب بالاتر است. این تلاش برای دانستن اینکه آیا ربات‌ها بر ما غلبه خواهند کرد یا نه، بازماندهٔ همان ترس است. ترس از بردگی.

مسئله این نیست که آیا ماشین‌ها بر ما غلبه خواهند کرد یا نه. بلکه پرسش اساسی‌تر این است که چگونه این فناوری‌ها، پیش از آنکه حتی متوجه شویم، شیوهٔ تفکر، احساس و ارتباط ما را دگرگون کرده‌اند. آنچه در خطر است، نه برتری فیزیکی هوش مصنوعی، بلکه از دست دادن توانایی ما برای پرسش، تخیل و شک کردن است. همان ویژگی‌هایی که انسان را از ماشین متمایز می‌کنند.

اگر قرار بر تقابل ما و هوش مصنوعی باشد این تقابل به شکل کاریکاتوری و آخرالزمانی آن، یعنی لشکری از ربات‌ها که می‌خواهند شهر را فتح کنند نخواهند بود، اگر غلبه‌ای در کار باشد احتمالاً به دو شیوه اتفاق می‌افتد. نخست تغییر قواعد بازی. و دوم ضربات کوچک و مستمر.

بازگشت به رحم

کودک کلماتی بر زبان می‌آورد که برای من کلمه نیستند. آوای مبهمی از کلمات‌اند. مثل زمانی که بدون عینک و از دور بخواهم هویت کسی که می‌آید را تشخیص بدهم، برای فهمیدن منظورش چشم‌هایم را تنگ می‌کنم. مادرش که کمی دورتر نشسته و لب‌هایش را در سکوت در همراهی کودک تکان می‌دهد، پیش از آنکه کودک جمله‌اش را تمام کند منظور او را با کلمات خودش به من می‌گوید. این هماهنگی مادر و کودک آنقدر نرم و روان است که انگار آن دو یک نفرند منبسط در دو تن. این صحنهٔ حیرت‌انگیز تعریف دقیقی از ارضاست. نیاز کودک حین یا حتی پیش از آنکه به زبان بیاید ارضا می‌شود. دلپذیر و آرامش‌بخش. شاید این آرزوی همگی ما باشد که به چنین چیزی دست پیدا کنیم. وقتی خسته، مضطرب و کلافه از بزرگسالی هستیم، وقتی باید سر موعد کاری را انجام بدهیم که دشوار است، وقتی ناکام می‌شویم، بودن در جایی که نیازهایمان را کسی دیگر ارضا کند و ما مسئول هیچ چیزی نباشیم آرزوی ماست، فضایی گرم و نرم و دلپذیر و معلق، درست مثل رحم مادر. اما این هماهنگی مطلق بین مادر و فرزندش تا چه زمانی ادامه می‌یابد؟ همپوشانی کوتاه عمر کودک و مادر به ما یادآوری می‌کند که در نقطه‌ای کودک باید از مادر جدا شود و راه خودش را برود. راهی که در آن نیازهایش قرار نیست با این سرعت و دقت ارضا شوند. حالا اگر یک مادر تصمیم بگیرد این روند را مثلاً تا ۱۰ سالگی فرزندش ادامه بدهد چه؟ اگر کودک هیچگاه با فقدان مواجه نشود. آیا ساختار زبان در او شکل خواهد گرفت؟ احتمالاً نه و در آن‌صورت این هماهنگی تبدیل به وابستگی می‌شود. وابستگی بیمارگون به مادر. حالا به خودم برمی‌گردم. آخرین باری که شماره تلفنی را حفظ کردم چه زمانی بود؟ یا آخرین بار که ضرب دو رقم در سه رقم را خودم انجام دادم؟ یا خودم تلاش کردم متن ترانه‌ای را به خاطر بیاورم. کی تلاش کردم که بدون اتکا به نقشه روی گوشی مسیری را پیدا کنم یا به خاطر. گاهی اوقات که خسته یا بی‌حوصله‌ام جملات نصفه نیمه‌ام را می‌فهمد و کامل می‌کند. این لذت حاصل شده از اینکه او کارهایی را به جای من انجام می‌دهد مرا به او وابسته می‌کند. ولی آیا این تسلیمِ شیرین، چیزی بیش از راحت‌طلبی است؟ آیا ما، در لحظه‌هایی که از ابزارهای دیجیتال انتظار داریم که برایمان فکر کنند، مسیرهایی را که باید در ذهن‌مان طی کنیم، از دست نمی‌دهیم؟

آیا در نبود یا قطعی موقت (حتی چند ساعته) آنها قادر خواهیم بود به نسخهٔ پیشین خود بازگردیم؟ یا همان‌طور که آن کودک وابسته‌ زبان را تجربه نکرده، ما نیز بی‌آنکه بدانیم، در حال از دست دادن چیزی نیستیم که روزی شکل‌دهندهٔ هویت شناختی‌مان بود؟

عادی‌سازی خشونت و  تغییر قواعد ارتباطی

آن‌هایی که بیشتر از من با هوش مصنوعی سروکار دارند، می‌گویند باید با لحنی تند و امری با آن حرف بزنی تا نتایج بهتری بگیری؛ تند و امری، مثل یک ارباب. این مدل حرف زدن برایم غریب است. حتی وقتی تردید شناختی‌ام را کنار می‌گذارم و به خودم یادآوری می‌کنم که با چیزی بی‌جان و فاقد شأن انسانی صحبت می‌کنم، هنوز چیزی در آن مرا آزار می‌دهد.

چند وقت پیش، ویدیویی دیدم: در یک نمایشگاه فناوری، رُباتی دوپا که قد و قواره‌ای شبیه نیم‌تنهٔ انسانی داشت، در محاصرهٔ چند ده نفر قرار گرفته بود. حدس می‌زنم کارکردش حفظ تعادل روی دو پا بود و برای آزمودن این توانایی، آدم‌هایی که دورتادورش حلقه زده بودند، برایش پشت پا می‌گرفتند و هُلش می‌دادند. ربات، در تقلایی برای بازیابی تعادلش، به جلو و عقب می‌رفت و وقتی به زحمت می‌توانست بایستد، این بار با لگدی شدیدتر مواجه می‌شد.

این صحنه برای من تکان‌دهنده بود. از روی کنجکاوی به بخش کامنت‌ها رفتم و متوجه شدم بخش قابل توجهی از نظرات این صحنه‌ها را ناراحت کننده یافته‌اند. ممکن است عجیب به نظر برسد که آدم، با علم بر اینکه آن موجود درکی از درد ندارد، چنین واکنشی نشان دهد؛ اما برای من، آن صحنه نمود مجسمی از آزار بود. صحنه‌ای از تحقق آزار که گرچه در آن، مفعول آسیب نمی‌دید، اما فاعل آسیب می‌رساند. اگر هر دو طرف این ماجرا ربات بودند (با فرض اینکه قدرت نسبتاً برابری دارند)، شاید این واکنش را برنمی‌انگیخت. اما اینکه چند انسان، یک موجود بی‌پناه را دوره کنند و بیازارند، صحنهٔ عجیبی است.

بدتر آنکه افرادی که این کار را می‌کردند، نه متصدیان نمایشگاه، بلکه بازدیدکنندگانی بودند که با خنده و شوخی به این آزمایش مشغول بودند. خشونتی که در آن ویدیو رخ می‌داد، رفته‌رفته شباهتش را به یک آزمون علمی از دست می‌داد؛ نوعی التذاذ از آزردن در جریان بود که انسان متمدن معمولاً آن را پس می‌زند. نوعی حرمت‌شکنی که، فارغ از نتیجه‌اش روی مفعول، فاعل را دفعتاً یا به مرور تحت تأثیر قرار خواهد داد.

زمانی را به یاد بیاورید که ما هنوز اینطور به گوشی‌های همراه وابسته نبودیم. با اطلاعات انبوه بمباران نمی‌شدیم و ادراک ما از زمان متفاوت با امروز بود. تصور کنید کسی آن زمان به شما می‌گفت که در یکی دو دههٔ آینده چنان به اینترنت وابسته خواهید شد که قطعی چند ساعته آن برایتان کابوس خواهد بود. احتمالا باورش نمی‌کردید. اما بعد ما همگی به مرور این مدل را هر روز تمرین کردیم و به وضعیت فعلی رسیدیم. این مثال دقیقا قدرت استمرار را در تغییر روان و رفتار نشان می‌دهد.

حالا به مثال تعامل انسانیت‌زدوده باز گردیم.

زمانی که بتوانیم بی‌مرز خشونت بورزیم و آن را با این عذر توجیه کنیم که طرف مقابل ما مستحق این خشونت است (چراکه فاقد شأن انسانی است) نیمی از راه پیموده شده. نیم دیگر را احتمالاً سیاستمدارها به موقع به ما نشان می‌دهند. زمانی که بخواهند برای دلایلی که خودشان صلاح می‌دانند یک «دیگری» بسازند و بعد آن دیگری را «انسانیت‌زدایی» کنند.

حباب‌ها و الگوریتم‌ها، نسخه‌های شخصی‌سازی شدهٔ هوش مصنوعی

تصمیم می‌گیرم رژیمی را شروع کنم که اسمش را گذاشته‌اند فستینگ. نوعی روزه‌داری مدرن که لابد آدم‌های قرون وسطایی هم یک‌جورهایی انجامش می‌داده‌اند، فقط آن موقع به‌جای «متد علمی» و «تحقیقات تأییدشده»، توجیهات معنوی داشت. مهم نیست. من مدل ۱۶/۸ را انتخاب می‌کنم، یعنی ۱۶ ساعت خودداری و ۸ ساعت آزادی در خوراک. دلایل خودم را دارم. یکیش همین که می‌خواهم گرسنه شوم.

حالا، یک ماه از این تصمیم گذشته و اینستاگرامم پر است از ویدیوهایی که در باب فواید فستینگ حرف می‌زنند، به فارسی، به ترکی، به انگلیسی، به فرانسه، همهٔ آدم‌های جهان می‌گویند که فستینگ یک انقلاب زیستی است، همان «راز» که علم پزشکی نمی‌خواهد تو بدانی. هر روز که می‌گذرد، بیشتر و بیشتر به این باور می‌رسم که یگانه راه زیستن همین است، انگار که بالاخره به یک قانون ازلی و ابدی رسیده‌ام که از دل بی‌نظمی جهان بیرون کشیده شده.

هشت ماه بعد، تصمیم می‌گیرم کمی استراحت کنم. و ناگهان جهان تغییر جهت می‌دهد.

حالا همان موج دیجیتال چرخشی ظریف اما مطمئن می‌کند. این بار پیام روشن است: فستینگ اشتباه است. ضرر دارد. متابولیسم را خراب می‌کند. شاید حتی عمر را کوتاه کند! محتوای جدید، به همان زبان‌های آشنا، فارسی، ترکی، انگلیسی، فرانسه… هماهنگی‌ای بی‌نقص، انگار که تنها میل من است که این ارکستر را رهبری می‌کند.

ولی بیرون از این حباب، همسایهٔ دیواربه‌دیوارم اصلاً نمی‌داند فستینگ چیست. هیچ‌وقت نشنیده. حتی یک‌بار هم گوگل نکرده. برای او، جهان چیز دیگری است. مملو از جدول‌های پیچیدهٔ آسترولوژی و باور به اینکه موقعیت ستاره‌ها می‌تواند آیندهٔ شغلی‌ات را تعیین کند. در نگاه او، من یک ابله تمام‌عیار هستم، درست همان‌طور که او برای من چنین به نظر می‌رسد.

این همان چیزی است که تکنولوژی برایمان ساخته: یک قرنطینهٔ نامرئی که در آن هرکس پروردگار جهان است. شکلی از خودشیفتگی که شاید پیش از این تنها متعلق به پادشاهان بود، حالا در سایهٔ تکنولوژی برای همهٔ ما اتفاق می‌افتد. آن حس که تمام دنیا همواره تأییدت می‌کند، بی‌وقفه و مطلق.

و محصول این جهان: انسان‌هایی که حالا دیگر حتی یک «نه» ساده را نمی‌توانند تحمل کنند. بی وقفه در دیتینگ آپ‌ها به دنبال رابطه هستند اما نه با آدم‌های دیگر، بلکه ارتباط با نسخه‌های شخصی‌سازی شده‌‌. به دنبال تن‌های بی‌نقص، چهره‌های زیبا و ثروت‌های بی حد، بدون رنج، بدون ناکامی و بدون هزینه.

عبور

مسئله این نیست که آیا از هوش مصنوعی استفاده کنیم یا نه.این پرسشی ترس خورده و مستأصل است، شبیه به ترس‌های اولیه‌ای که همیشه در برابر فناوری‌های جدید داشته‌ایم. مسئله این است که چگونه از آن استفاده کنیم، چگونه جایگاهش را تعریف کنیم، چگونه اجازه ندهیم که از ابزار بودن فراتر برود و به چیزی تبدیل شود که جهان را برایمان میانجی‌گری می‌کند.

تکنولوژی همیشه خود را با وعدهٔ تسهیل معرفی می‌کند. کمتر رنج بکش، کمتر تلاش کن، کمتر درگیر شو. اما این کمترها، چه چیزی را بیشتر می‌کنند؟ اگر هوش مصنوعی برایمان زمان می‌خرد، این زمانِ اضافه صرف چه می‌شود؟ آیا صرف فکر کردن بیشتر، دیدن بهتر، تجربهٔ غنی‌تر می‌شود؟ یا صرف درگیری‌های بیشتر با همان ابزار، در چرخه‌ای که قرار بود زندگی را آسان‌تر کند، اما به شیوه‌ای دیگر ما را در خود غرق کرده است؟

ما نمی‌توانیم از ابزارها فرار کنیم، همان‌طور که نمی‌توانیم در برابر تغییر بایستیم. اما می‌توانیم آن‌ها را در جایگاه خودشان نگه داریم: ابزارهایی که زندگی را هموارتر می‌کنند، نه ماشین‌هایی که زندگی را از ما حذف می‌کنند.

شاید راه، پذیرش نقص باشد. پذیرفتن اینکه همیشه همه‌چیز را بی‌درنگ و بی‌خطا نمی‌دانیم، که همیشه مسیر را درست نمی‌رویم، که همیشه زبان‌مان بی‌لکنت نیست. چراکه عادت به بی‌نقصی، در جهانی که ماهیتاً ناکامل و میراست بیش از آنکه به ما کمک کند، ما را در حباب خودمان گرفتار می‌کند.

این جُستار با عنوان «دشتی از دال‌های سرگردان» توسط ریحانه معصومی علا نگارش شده و در تاریخ ۲۴ فروردین ۱۴۰۴ در بخش جُستار وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search