skip to Main Content
معضل «نزدیکی» در روابط عاشقانه

معضل «نزدیکی» در روابط عاشقانه

معضل «نزدیکی» در روابط عاشقانه

معضل «نزدیکی» در روابط عاشقانه

عنوان اصلی: Closeness
انتشار در: مدرسه زندگی
تعداد کلمات: ۲۹۶۰ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۲۰ دقیقه
ترجمه: تیم ترجمهٔ تداعی

معضل «نزدیکی» در روابط عاشقانه

لحظاتی شیرین در اوایل روابط وجود دارند که طی آن‌ها، یک نفر نمی‌تواند آن‌قدر شجاعت به‌خرج دهد که به دیگری نشان دهد تا چه اندازه او را دوست دارد و به او نیازمند است. دوست دارد دست او را لمس کند و جایی در زندگی‌اش بیابد؛ اما ترس از طرد شدن چنان ژرف و شدید است که او را به تردید و لغزش می‌کشاند. فرهنگ ما برای این مرحلهٔ دست‌وپاگیر و عمیقاً آسیب‌پذیرِ عشق، همدلی فراوانی قائل است.

به‌ویژه به ما آموخته‌اند که در برابر شیوه‌هایی که ممکن است افراد هنگام ابراز نیازهایشان در مراحل آغازین عشق، اندکی عجیب یا خودویرانگرانه رفتار کنند، شکیبا باشیم. ممکن است دست‌پاچه یا زبان‌بند شده باشند. یا شاید لحنی طعنه‌آمیز یا سرد به‌خود بگیرند؛ نه از سر بی‌تفاوتی، بلکه به‌منظور پنهان‌سازی یا گریز از شور و اشتیاق نگران‌کننده‌ای که در درون خود احساس می‌کنند. با این‌همه، فرض بر آن است که هراس از طرد شدن، محدود و منحصر به همین مرحلهٔ خاص از رابطه است: آغاز آن. گمان بر این است که زمانی که شریک عشقی ما سرانجام ما را می‌پذیرد و پیوندی میان‌مان شکل می‌گیرد، آن ترس باید به پایان برسد. اگر اضطراب‌ها پس از آن‌که دو نفر تعهداتی کاملاً صریح به یکدیگر داده‌اند، پس از آن‌که وامی مشترک گرفته‌اند، خانه‌ای خریده‌اند، سوگندهایی خورده‌اند، فرزندانی داشته‌اند و نام یکدیگر را در وصیت‌نامه‌هایشان درج کرده‌اند، ادامه یابد، امری غریب و نابهنجار خواهد بود.

اما یکی از ویژگی‌های غریب روابط که باید آمادگی رویارویی با آن را هم در خود و هم در شریک‌مان داشته باشیم این است که در حقیقت، نیاز به اطمینان‌خاطر، در کنار ترس از طرد شدن، هرگز به پایان نمی‌رسد. توانایی نزدیک شدن به شریک زندگی، بی‌آن‌که به الگوهای خودویرانگرانهٔ رفتاری متوسل شویم، مستلزم گونه‌ای خاص از مهارت هیجانی است. گرفتاری‌های ما در این زمینه حتی در افراد کاملاً سالم و عاقل به‌صورت روزمره ادامه می‌یابد و اغلب پیامدهایی دشوار به‌بار می‌آورد، عمدتاً از آن‌رو که به آن‌ها توجهی درخور نمی‌کنیم و برای شناسایی نشانه‌های خلاف‌آمدِ این وضعیت در دیگران، آموزشی ندیده‌ایم. ابراز آسیب‌پذیری و گذر از فاصله به نزدیکی، بی‌آن‌که مایهٔ ننگ یا احساس شکست شود، دشوار است.

در ژرفای روان‌مان، به‌نظر می‌رسد که پذیرفته شدن امری بدیهی شمرده نمی‌شود؛ مقابله‌به‌مثل نیز شاید مسلم و اطمینان‌بخش احساس نگردد، همواره ممکن است تهدیدهایی نو برای تمامیت عشق پدیدار شوند. عامل برانگیزانندهٔ ناامنی می‌تواند به‌ظاهر بسیار جزئی باشد. شاید شریک‌مان مدتی بیش از حد معمول مشغول کار بوده است؛ یا در مهمانی با غریبه‌ای با شور و حرارت سخن گفته؛ یا مدتی از آخرین رابطهٔ جنسی گذشته است. شاید آن لحظه‌ای که وارد آشپزخانه شدیم، با گرمی با ما برخورد نکرد؛ یا در نیم‌ساعت گذشته اندکی بیش از حد خاموش مانده است.

حتی پس از گذشت سال‌ها زندگی با کسی، ممکن است مانعی از جنس ترس در برابرِ طلبِ نشانه‌ای از خواسته شدن وجود داشته باشد. اما این‌بار با پیچیدگی‌ای هولناک و افزوده: اکنون چنین می‌پنداریم که اصولاً چنین اضطرابی نمی‌تواند وجود داشته باشد. همین امر شناساییِ احساس ناایمنی‌مان را به‌ویژه اگر از مسئله‌ای به‌ظاهر «کوچک» برانگیخته شده باشد بسیار دشوار می‌سازد، چه رسد به آن‌که بتوانیم آن را به شیوه‌ای بیان کنیم که بختی برای دریافتِ درک و همدلیِ مورد اشتیاق‌مان فراهم آورد. به‌جای آن‌که با لطف و دلربایی خواهان اطمینان‌خاطر شویم و اشتیاق‌مان را بی‌پرده به زبان آوریم، ممکن است نیاز خود را پشت رفتارهایی خشک و آزارنده پنهان کنیم رفتارهایی که تضمین می‌کنند به خواسته‌مان نخواهیم رسید.

در روابط دیرپاتر، هنگامی که ترس از طرد شدن نادیده گرفته می‌شود، دو نشانهٔ عمده معمولاً بروز می‌کنند.

نخست، ممکن است از طرف مقابلمان فاصله بگیریم یا چنان‌که روان‌درمانگران می‌نامند، «اجتنابی» شویم. خواهان نزدیکی با شریک‌مان هستیم، اما از آن‌رو که چنان نگران نخواسته شدنیم، نیازمان را پشت نقابی از بی‌تفاوتی پنهان می‌کنیم. درست در لحظه‌ای که بیش از همیشه خواهان اطمینان‌خاطر هستیم، می‌گوییم گرفتاریم، تظاهر می‌کنیم ذهن‌مان جای دیگری است، با لحنی طعنه‌آمیز و خشک حرف می‌زنیم؛ وانمود می‌کنیم که اطمینان‌خاطر، آخرین چیزی‌ست که به ذهن‌مان خطور می‌کند. ممکن است حتی دست به رابطه‌ای بیرون از چارچوب بزنیم – واپسین تلاشِ آبرومندانه برای حفظ فاصله – و اغلب نیز کوششی واژگونه برای اثبات این‌که ما نیازی به عشق شریک‌مان نداریم (عشقی که در ابراز خواستنش بیش از اندازه خویشتن‌دار بوده‌ایم). چنین روابطی ممکن است در نهایت به عجیب‌ترین نشانه‌های علاقه بدل شوند؛ اثبات‌هایی رنج‌آور از بی‌اعتنایی، که آن‌ها را برای کسانی نگاه می‌داریم و در خفا خطاب به کسانی ابراز می‌کنیم که در حقیقت عمیقاً برایشان اهمیت قائلیم.

یا آن‌که به‌سوی کنترل‌گری آیینی می‌لغزیم (چنان‌که روان‌درمان‌گران آن را «اضطرابی» می‌نامند). احساس می‌کنیم که شریک‌مان از نظر عاطفی از ما فاصله می‌گیرد، اما به‌جای آن‌که به فقدان پیوند عاطفی اعتراف کنیم، در پاسخ، می‌کوشیم او را به‌لحاظ اداری و رفتاری مقید سازیم. به‌شکل نامتناسبی از این‌که هشت دقیقه دیر کرده خشمگین می‌شویم، او را به‌شدت بابت انجام ندادن برخی کارهای خانه سرزنش می‌کنیم، یا با لحنی خشک و پرسشگر می‌پرسیم آیا کاری را که پیش‌تر با بی‌میلی وعده داده بود، انجام داده یا نه. و همهٔ این‌ها تنها به‌جای اعتراف به این حقیقت ساده: «می‌ترسم که برایت مهم نباشم…» ما بر این باوریم که نمی‌توانیم او را وادار کنیم مهربان و گرم‌خو باشد. نمی‌توانیم او را مجبور کنیم که ما را بخواهد (حتی اگر هرگز نپرسیده باشیم که آیا چنین می‌خواهد…). پس می‌کوشیم حرکات فیزیکی‌اش را کنترل کنیم. هدف در اصل، میل به تسلط دائمی نیست، بلکه این است که نمی‌توانیم به وحشتی که از میزان وابستگی‌مان داریم، اعتراف کنیم.

سپس چرخه‌ای تراژیک آغاز می‌شود. ما پرخاشگر و ناخوشایند می‌شویم. از نگاه آن دیگری، چنان می‌نماید که دیگر نمی‌توانیم او را دوست داشته باشیم. اما حقیقت آن است که هنوز دوستش داریم: فقط بیش از اندازه از این بیمناکیم که او دیگر ما را دوست نداشته باشد. سرانجام، شاید برای در امان ماندن از آسیب‌پذیری‌مان، به تحقیر کسی که از دسترس‌مان گریخته روی آوریم. بر ضعف‌هایش انگشت می‌گذاریم و از کاستی‌های عملی فراوانش شکایت می‌کنیم. همهٔ این‌ها به‌جای طرح پرسشی که بیش از هر چیز دیگر آزارمان می‌دهد: آیا این انسان، هنوز مرا دوست دارد؟ و با این همه، اگر این رفتار خشک و بی‌لطف به‌درستی برای آن‌چه واقعاً هست درک می‌شد، آن‌گاه همچون طرد یا بی‌مهری جلوه نمی‌کرد، بلکه به‌صورت درخواستی هرچند تحریف‌شده و دردناک، اما اصیل برای مهربانی و نوازش دل‌سوزانه نمایان می‌شد.

باید به خودمان شفقت بورزیم. روابط عاشقانه ما را ناگزیر می‌سازد که در برابر شریک‌مان در موقعیتی بسیار آسیب‌پذیر قرار گیریم؛ و این به‌صورتی طبیعی، ما را وا‌می‌دارد که نمایشی از قدرت و نفوذناپذیری به‌راه اندازیم. برای بقا در جهان، چاره‌ای جز این نداریم که بیشتر عمرمان را در وضعیتی «دفاعی» بگذرانیم؛ یعنی با فاصله گرفتن از جنبه‌های آسیب‌پذیر وجودمان، بسته‌ماندن به روی برخی احساسات و تمرکز در بسیاری موارد بر نادیده‌گرفتن و احساس‌نکردن. با این‌حال در عشق، خلاف این رویه لازم است. توانایی در عشق‌ورزیدن مستلزم آن است که بتوانیم رنج، اشتیاق و لطافت‌مان را آشکار کنیم؛ که بدانیم چگونه وابسته باشیم و آمادگی آن را داشته باشیم که استقلال‌مان را تسلیم دیگری کنیم.

و این کاری‌ست بس دشوار: قدرتی بزرگ برای بیشتر ساعت‌های روز و ظرافتی دقیق برای اندک ساعت‌های باقی‌مانده. نباید شگفت‌زده شویم اگر مسیر گذار از استقلال به آسیب‌پذیری، پُرفراز و نشیب باشد و اگر میل به نزدیکی، با وحشت و رفتاری همراه شود که «بی‌مهری» می‌نماید، اما در حقیقت چنین نیست.

عاشقان ما به بخش‌هایی از وجودمان دست می‌یابند که معمولاً پنهان و مستور می‌ماند. این دسترسی به آنان قدرتی عظیم بر ما می‌بخشد. اگر روزی بخواهند از این قدرت بهره بگیرند –گاه این چنین می‌کنند– دقیقاً می‌دانند کجا ضربه بزنند. این حقیقت می‌تواند عمیقاً هراس‌آور باشد.

این جنبه از روابط زمانی دشوارتر می‌شود که تجربه‌ها و کودکی‌های پیشین ما، نزدیکی را به امری ترسناک بدل کرده باشد اگر با افرادی روبرو شده باشیم که نشانه‌های آسیب‌پذیری را هدفی برای حمله تلقی کرده‌اند. ناکامی‌های ما ممکن است در گذشته مورد تمسخر قرار گرفته باشد، اشتیاق‌های خاموش و خجالتی ما به سخره گرفته شده و ترس‌هایمان بازیچهٔ دست دیگران بوده باشد. چشم‌انداز برملا شدن دوبارهٔ نقاط ضعف در برابر دیگری، می‌تواند با خاطراتی بسیار تاریک از تحقیر و خفت گره بخورد.

در ظاهر، هر دو الگوی رفتاری اضطرابی و اجتنابی، بسیار ناگوار و دل‌خراش جلوه می‌کنند. در چنین حالات، گویی شخص چنین می‌گوید: «برایم اهمیتی نداری» یا «من هیولایی کنترل‌گر هستم.» اما در واقع، فرد کنترل‌گر یا دوری‌گزین از طریق اعمال خود در تلاش است پیامی کاملاً متفاوت را برساند. پیام عمیق‌تر چنین است: «از این می‌ترسم که برایم اهمیتی قائل نباشی؛ نگرانم که به اندازهٔ کافی مرا دوست نداشته باشی تا در مقابل نقاط آسیب‌پذیرم ملایم باشی؛ بنابراین زرهی بر تن کرده‌ام یا پیش‌دستی می‌کنم.» آنچه که به‌صراحت بیان می‌شود، به‌ظاهر ادعایی مطمئن از قدرت است؛ اما اگر درست فهمیده شود، این فریاد التماس‌آمیز –هرچند به‌شدت مغشوش، گمراه‌کننده و نامفهوم– در واقع طلبی صادقانه برای مهربانی و لطافت است.

متأسفانه، واکنش‌های دفاعی غریزی ما گاه برخلاف حاصل عمل می‌کنند. فردی که برای اجتناب از تحقیر، سرد یا کنترل‌گر می‌شود، در نهایت به رابطه‌ای که به‌طرزی عجیب و غریب می‌کوشد آن را به خوبی پیش ببرد، آسیب می‌رساند. او تلاش می‌کند از یک مشکل بگریزد، اما در عوض مشکل دیگری پدید می‌آورد: شریکی پریشان، ناخشنود و آزرده‌خاطر.

تنفر عمیقی در این حقیقت وجود دارد که چگونه کسی می‌تواند در عین آنکه ظاهراً زشت‌خو و پرخاشگر به نظر برسد، از درون کاملاً زخمی و آسیب‌دیده باشد و با این همه، در واقع بسیار مهربان باشد. آنان مانند شیری خشمگین به نظر می‌رسند، اما درونشان کودکی ترسان است. به نظر می‌رسد این واکنش‌ها ناشی از ضعف باشند، امری که گاهی به نظر خنده‌دار و غیرمنطقی می‌آید، اما حقیقت آن است که این واکنش‌ها اغلب از ترس عمیق زخمی شدن برمی‌خیزند؛ ترسی که ما را به بدترین فوران‌های احساسی‌مان هدایت می‌کند.

اگر بخواهیم در مواجهه با پاسخ‌های بسیار رایج و دشوار به نزدیکی و صمیمیت بهتر عمل کنیم، بایستی کار را با نگاهی آرام و صادقانه به خود آغاز کنیم. پرسشی که می‌تواند راه‌گشا باشد چنین است: زمانی که به کسی نیاز داریم اما نمی‌توانیم به او دسترسی داشته باشیم، معمولاً چه رفتاری از خود نشان می‌دهیم؟ آیا به عقب‌نشینی می‌پردازیم، حمله می‌کنیم یا نیازهایمان را به‌گونه‌ای بدون ترس و با صداقت بیان می‌کنیم؟

امیدبخش‌ترین گام آن است که بتوانیم در حالاتی آرام‌تر، مانورهای دفاعی معمول خود و شریک زندگی‌مان را به‌درستی بشناسیم. آنگاه درمی‌یابیم که وقتی آن‌ها عقب‌نشینی می‌کنند، در واقع رابطه را سرد نمی‌کنند (گرچه در ظاهر چنین به نظر می‌رسد). یا وقتی کنترل‌گر می‌شوند، صرفاً فرمان‌بردار و دیکتاتور نیستند، بلکه به‌طرزی دست و پا چلفتی اما عصبی کنند در تلاش هستند تا عشق ما را به دست آورده و حس خطرناک نیازمند بودن به آن را مهار کنند. این تغییر نیازمند جابه‌جایی در تفسیر و تأویل است. ما می‌توانیم دیدی سخت‌گیرانه نسبت به رفتارشان را با نگاهی بخشنده‌تر (و احتمالاً درست‌تر) جایگزین کنیم. اگر از ابتدا با درکی روشن از گرایش‌های خودمان به این گونه واکنش‌ها شروع کرده باشیم، درک آنچه پشت پرده با یک شریک زندگی دشوار می‌گذرد کمی آسان‌تر خواهد شد.

نزدیکی ذاتاً تهدیدکننده است. تعجب‌آور نیست اگر دچار وحشت شویم. اما می‌توانیم به‌تدریج (با شجاعت و زحمت) دفاع را به توضیح تبدیل کنیم. می‌توانیم بگوییم که ترسیده‌ایم و چرا، به جای آنکه سرد یا کنترل‌گر شویم. می‌توانیم شروع کنیم به دیدن آنچه شریکانمان ممکن است از طریق رفتارهای ناخوشایندشان می‌خواهند منتقل کنند. توضیح دادن همهٔ مشکلات را حل نمی‌کند، ولی قطعاً بهتر از هر جایگزین دیگری است.

راهکار مرکزی برای تمامی این دشواری‌ها، نرمال‌سازی تصویری نوین و دقیق‌تر از عملکرد احساسی است؛ تصویری که به‌روشنی نشان می‌دهد چقدر ظرافت و شکنندگی، همراه با نیاز مکرر به نیروگذاری روانی (تأیید و اطمینان‌بخشی)، نشانه‌ای از سلامت و بلوغ روانی است و هم‌زمان آشکار ساختن وابستگی آسیب‌پذیرانه تا چه اندازه دشوار می‌باشد.

ما رنج می‌بریم زیرا زندگی بزرگ‌سالی تصویری بسیار مستحکم و سخت از نحوهٔ عملکرد ما ارائه می‌دهد. زندگی به ما می‌آموزد که باید به شکلی غیرقابل باور بی‌آسیب و مصون باشیم. چنین وانمود می‌کند که خواستن از شریک زندگی برای نشان دادن اینکه هنوز هم واقعاً ما را دوست دارد، پس از غیبت تنها چند ساعته، درست نیست؛ یا اینکه انتظار داشته باشیم که او به ما اطمینان دهد که از ما دل‌زده نشده است، فقط به این دلیل که در یک مهمانی به ما توجه کمی کرده یا نخواسته همان زمان که ما رفتیم، برود.

اما دقیقاً همین نوع اطمینان‌بخشی است که ما اغلب به آن نیازمندیم. هرگز نمی‌توانیم از نیاز به پذیرش فراتر رویم. این نفرین محدود به ضعیفان و ناتوانان نیست؛ ناامنی در این عرصه، نشانهٔ سلامت روان است. به این معناست که خود را به اندازه‌ای واقع‌بین نگاه داشته‌ایم که متوجه باشیم اوضاع می‌تواند واقعاً بد شود و در نتیجه به اندازه‌ای درگیریم که برایمان اهمیت داشته باشد.

بایستی برای لحظات منظم، شاید هر چند ساعت یک بار، جایی باز کنیم که بتوانیم بدون شرم و با مشروعیت کامل درخواست تأیید کنیم. پرسش «من واقعاً به تو نیاز دارم؛ آیا هنوز مرا می‌خواهی؟» باید معمول‌ترین و طبیعی‌ترین پرسش باشد. بایستی اعتراف به نیاز را از هر گونه پیوند با واژهٔ بداقبالانه و تحقیرآمیز «نیازمندی» جدا کنیم. ما باید بهتر بیاموزیم که عشق و اشتیاقی را که پشت برخی از سردترین، مدیریت‌گراترین و خشونت‌آمیزترین لحظات خود و شریک زندگی‌مان نهفته است، ببینیم و درک کنیم.

داستان مسیر سرد شدن در عشق بسیار آشناست. ما ابتدا سرشار از مهر و محبت نسبت به یکدیگر هستیم و سپس با گذشت زمان احساسات رنگ می‌بازد. کار برایمان اولویت پیدا می‌کند؛ هنگام صحبت طرف مقابل، به صفحهٔ گوشی‌مان نگاه می‌کنیم و چندان تمایلی به شنیدن اینکه روزشان چگونه گذشته، نداریم.

توضیح رایج و ظاهری برای این انجماد احساسی این است که آدم‌ها به طور طبیعی از یکدیگر خسته می‌شوند، همان‌طور که از هر چیز دیگری خسته می‌شوند. تلفنی که روزی بسیار شگفت‌انگیز به نظر می‌رسید، فیلمی که پیش‌تر دوست داشتند… بر اساس این روایت، سرد شدن صرفاً نتیجهٔ اجتناب‌ناپذیر آشنایی است.

اما توضیحی دیگر نیز هست، ابتدا تاریک‌تر اما در نهایت، امیدوارکننده‌تر. از دست دادن علاقه نه طبیعی است و نه اجتناب‌ناپذیر. این بی‌حوصلگی، امری است هم پیچیده‌تر و هم فعال‌تر. این بی‌تفاوتی وجود دارد چون ما از شریک‌مان آزرده، خشمگین یا ترسان هستیم و هنوز راهی آرام‌بخش برای بیان این احساسات به خودمان یا او نیافته‌ایم. خاموش شدن شنونده بودن، اجتناب‌ناپذیر نیست؛ بلکه نشانه‌ای است از پریشانی احساسی انکارشده. این نوعی سازگاری و مقابله است. ما در درونمان بی‌حس شده‌ایم، نه فقط کمی کسل.

این ممکن است عجیب به نظر برسد. به هر حال ممکن است هیچ حس فعالی نداشته باشیم که شریک‌مان ما را آزرده، خشمگین یا ترسانده باشد. این فکر خنده‌دار یا افراطی به نظر برسد. گویی شریک زندگی‌مان هیولایی است یا خودمان ضعیف هستیم که هیچ‌کدام درست نیست.

اما خودِ «عاشق» در یک رابطه، آن بزرگ‌سال معمولی نیست که در سایر حوزه‌های زندگی‌مان می‌شناسیم. ما ممکن است در اکثر اوقات بسیار توانا و مقاوم باشیم، اما کسی که عشق می‌ورزد، وجودی بی‌نهایت آسیب‌پذیر است. باید آن را مانند نسخه‌ای کوچک‌تر، جوان‌تر و کم‌دفاع‌تر از خودمان تصور کنیم که در ذهن‌مان زندگی می‌کند و به‌اندازهٔ نوزادی که روزگاری بوده‌ایم، سخت‌جان یا حکیم نیست –همان وقتی که بسیاری از نیازها و اندیشه‌های ما دربارهٔ عشق شکل گرفته است. همین خود آسیب‌پذیر است که همچنان هدایت‌گر قلب‌های ماست– حتی وقتی شش فوت و دو اینچ قد داریم و ریشی نوک‌تیز.

خودِ عاشق، ایگوی بسیار نازکی دارد؛ چنان حساس است که به سادگی زخمی، ترسان یا پریشان می‌شود. تنها با قطع کردن حرفش هنگام تعریف داستانی دربارهٔ ساندویچی که برای ناهار خورده، با نپرسیدن کافی دربارهٔ آن لکهٔ کوچکی که دیروز روی دستش افتاده، با ترجیح دادن کتاب به بغل گرفتنش یا سخت‌گیری دربارهٔ اینکه کدام کانال تلویزیونی را باید تماشا کند، می‌توان آن را عمیقاً آزرده کرد.

البته، این‌ها از نظر استانداردهای معمول بزرگسالان توهین‌های بسیار کوچک‌اند. اما ما به معیارهای بزرگسالی عشق نمی‌ورزیم: همین تیرهای کوچک کافی است که خودِ عاشق را تا عمق لطیف‌ترین وجوه احساسی‌اش مجروح کند.

ایده‌آل این است که خود کوچک، فوراً به وضوح نشان دهد چه اتفاقی افتاده است. با دقت توضیح دهد که ناامید شده است. صدایش متین، بی‌دفاع و دلنشین باشد.

اما او فقط سکوت می‌کند. این قابل درک است. او دقیقاً نمی‌فهمد مشکل چیست. تنها می‌داند که در درد است و با غریزه‌ای برای عقب‌نشینی و محافظت از خود هدایت می‌شود که به رفتاری سرد تعبیر می‌شود. اگر خود بزرگسال مجبور بود صدای پریشانی خود عاشق را بازگو کند، این امر می‌توانست مضحک و نامأنوس به نظر برسد و بخشی از دلیل سکوت او همین است. چیزی بسیار تحقیرآمیز است در اینکه مجبور باشی بگویی: «احساس می‌کنم به جزئیات ناهارم به اندازه کافی اهمیت ندادی» یا «من ۴۵ ساله‌ام اما قادر نیستم کنترل تلویزیون را شریک شوم». این‌ها واقعاً مسائل کوچکی برای بزرگسال هستند که بخواهند دربارهٔ آن‌ها وسواس به خرج دهند اما بخش‌هایی از ما که در عشق خود را آسیب‌پذیر می‌کنند، قوانین معمول بزرگسالی را رعایت نمی‌کنند.

نتیجه این می‌شود که خود عاشق خشک می‌شود؛ میلی به نزدیکی جنسی ندارد؛ کنایه‌آمیز و زودرنج می‌شود. اما حتی نمی‌داند چرا چنین حالتی دارد. این بازیگری نیست، بلکه سردرگم است.

برای یادگیری کنار آمدن با این وضعیت، به آگاهی متقابل و بخشش برجسته‌ای نسبت به این پویایی حساسیت و پریشانی نیازمندیم و تعهدی برای رمزگشایی آن وقتی که سردی و بی‌تفاوتی بر رابطه سایه می‌افکند. باید فضایی ایجاد کنیم که آسیب‌های کوچک و تخریب‌کنندهٔ عشق بتوانند به شکلی امن بیان شوند، بدون اینکه طرف مقابل به سادگی آن‌ها را کودکانه یا خیالی قلمداد کند. حساسیت خود عاشق، اگر با معیارهای سختگیرانهٔ دیگر حوزه‌های زندگی سنجیده شود، مسخره به نظر می‌رسد اما این زندگی معمول ما نیست.

وقتی که سرد می‌شویم، ممکن است واقعاً علاقه‌مان را به شریک زندگی‌مان از دست نداده باشیم. شاید فقط به فرصتی نیاز داریم تا تصور کنیم که در خلوت خود چقدر آزرده و خشمگین هستیم و به فضایی امن دسترسی داشته باشیم که احساسات لطیف اما انتقادی‌مان در آنجا بدون خطر تحقیر بیان، پالایش و فهمیده شوند.

این مقاله با عنوان «Closeness» در سایت مدرسه زندگی منتشر شده و توسط تیم ترجمه گروه روانکاوی تداعی ترجمه و در تاریخ ۲۸ تیر ۱۴۰۴ در  بخش مجله وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search
error: این محتوا محافظت‌شده است.