skip to Main Content
راهِ او مرا برده است!

راهِ او مرا برده است!

راهِ او مرا برده است!

راهِ او مرا برده است!

عنوان اصلی: !I've Been Done Its Way
نویسنده: کاترین مک اسمیت
انتشار در: کتاب درآمدی بر آثار دونالد ملتزر
تاریخ انتشار: ۲۰۰۲
تعداد کلمات: ۳۲۲۳ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۱۸ دقیقه
ترجمه: امیرحسین جلیلی تقویان

راهِ او مرا برده است!

این گفت‌وگو در ایوان مزرعهٔ دکتر ملتزر در توسکانی انجام شد. خورشید، آراممان گذاشته بود و بر جنگل درخشانِ شاه‌بلوط‌های سبز در دامنهٔ تپهٔ روبه‌رو در حال غروب کردن بود. گفت‌وگو کاملاً خودمانی بود و بسیار خندیدیم. این گفت‌وگو بعدها، گاه‌به‌گاه، در خانهٔ آکسفورد او ادامه یافت، در باغ یا پشت میز آشپزخانه، با سیگاری در دست و لیوانی شراب در کنار. هر دو خانه در نقطه‌هایی دور از رفت‌و‌آمد مردم واقع شده‌اند و با نوعی بی‌توجهی دوستانه نگهداری می‌شوند، در دل تپه‌هایی نیمه‌وحشی و طبیعتی آرام.

کاترین مک اسمیت: این روزها زیاد با شما گفت‌وگو می‌شود؛ هم‌زمان با هفتاد و پنجمین سال تولدتان و سی‌امین سالگرد انتشار فرایند روان‌کاوی[۱]. فکر می‌کنم خوانندگان مجلهٔ «ملانی کلاین و روابط اُبژه‌ای» از شنیدن چیزهایی دربارهٔ خود شما و مسیر رشد و تحول‌تان لذت ببرند، چیزی کمی شخصی‌تر. هرچند حدس می‌زنم در برابر هر تلاشی برای نشاندنتان روی کاناپه مقاومت خواهید کرد.

دونالد ملتزر: امتحانش کنید، ببینیم چه می‌شود.

کاترین مک اسمیت: پسربچه‌ای که توصیفش کرده‌اید، سرسخت و ورزشکار بود؛ نه درون‌نگر بود و نه اهل مطالعه. کودکی بودید شاد که والدینش را دوست داشت و به آن‌ها احترام می‌گذاشت، و از سوی آنان نیز دوست داشته و مورد اعتماد بود. کوچک‌ترین از سه فرزند خانواده بودید، با فاصلهٔ هفت سال از خواهرها، و تنها پسر خانواده. علاقه‌ها و توانایی‌هایی داشتید که می‌توانست شما را به مسیرهای دیگری ببرد، مثلاً مهندسی، مثل پدرتان، اما در شانزده‌سالگی با روان‌کاوی آشنا شدید و دلباخته‌اش شدید. این به‌نوعی رویدادی نادر و شگفت‌انگیز است، نوعی دلدادگی معصومانه. بسیاری از افراد دیگر از مسیرهایی بسیار پرپیچ‌و‌خم‌تر و با انگیزه‌های گوناگون‌تر به روان‌کاوی می‌رسند.

دونالد ملتزر: من بسیار ساده‌دل و رمانتیک بودم. این واقعیت که این عشق دوام آورد، حاصلِ خودِ روان‌کاوی است.

کاترین مک اسمیت: شما با آرزوی تحلیل‌شدن نزد خانم کلاین به انگلستان آمدید. پس از مرگ او هرگز وسوسه شدید به آمریکا بازگردید؟

دونالد ملتزر: نه. از کیفیت فرهنگ و زبان در میان خانواده‌های طبقهٔ متوسط انگلیسی چنان مسحور شده بودم که دیگر فکر بازگشت نکردم. نحوهٔ گفتارشان، دقتشان در کلمات، مرا شیفته کرد و چشم‌اندازهای طبیعی این سرزمین برایم شورانگیز بود. فراموش نکنید من از ایالت میسوری آمده بودم.

کاترین مک اسمیت: کمی عجیب نیست؟ کسی که از حرکت بدن، فعالیت، سوارکاری و کار در فضای باز لذت می‌برد، حرفه‌ای را برمی‌گزیند که او را روزی چهارده ساعت روی صندلی می‌نشاند و تقریباً یک هفته در میان، سوار هواپیما می‌کند تا برای تدریس به شهرهای اروپایی برود؟

دونالد ملتزر: بله، باتوجه ‌به خلق‌وخوی‌‌ام، عجیب است. اما باید درک کنید که هر شکل از هنر نیازمند همان میزان تمرکز و مداومت است. اگر همان‌طور که در کودکی در نظر داشتم، مجسمه‌سازی می‌کردم و با سنگ سروکار داشتم، باز هم باید چنین می‌کردم، تراشیدن و تراشیدن، ساعت‌ها در کارگاه کوچکی، جدا از دنیای رقابت و بازار؛ چیزهایی که مطمئنم هیچ استعدادی در آن‌ها ندارم.

کاترین مک اسمیت: اما آیا شما روان‌کاوی فعال و پرکار هستید؟

دونالد ملتزر: خوب، من خودم را «روان‌کاوی عضلانی»[۲] به شمار می‌آورم.

کاترین مک اسمیت: یعنی زیاد صحبت می‌کنید؟

دونالد ملتزر: بله، من زیاد حرف می‌زنم. امّا خانم کلاین هم زیاد حرف می‌زد. به نظرم خیلی از روانکاوان بیشتر از آنچه خودشان می‌پذیرند حرف می‌زنند، چون موضوعات زیادی برای گفتن هست. برخلاف مهمانی شام که معمولاً چیزی برای گفتن وجود ندارد، مگر آنکه بتوانی توجه جمع را جلب کنی و درباره چیزی که خودت راجع به آن علاقه داری صحبت کنی.

در اتاق درمان، ما دربارهٔ منشِ[۳] بیمار و تصویر او از جهان حرف می‌زنیم، سعی می‌کنیم بفهمیم این تصویر چگونه سازمان‌یافته و چه معنایی دارد. بعدها، روند تحلیل بر جنبه‌های خاصی از انتقال متمرکز می‌شود که نمودهایی از آسیب‌شناسی روانی بیمارند. میدان توجه تحلیل محدودتر می‌شود. درست است که همواره با منش سروکار داریم، امّا نه بر بومِ[۴] گستردهٔ تحلیل‌های اولیه، بلکه بیشتر باظرافت قلم‌موی منش[۵] و جزئیات آن سروکار پیدا می‌کنیم.

کاترین مک اسمیت: فکر نمی‌کنم ایدهٔ ساده‌انگارانهٔ کمک‌کردن به مردم هیچ‌وقت برای تو جذاب بوده باشد، درست است؟

دونالد ملتزر: باید اعتراف کنم همین‌طور است. از وقتی پزشک شده‌ام، هرگز میل نداشته‌ام سرِ صحنهٔ تصادف توقف کنم و خدماتم را پیشنهاد بدهم. احتمالاً این رویِ دیگرِ سکهٔ شخصی‌ست که خودش هم به‌سختی از کسی کمک می‌خواهد و ترجیح می‌دهد طبیعت خودش کارها را روبه‌راه کند. عضویت در جامعه‌ی پزشکی هیچ‌گاه بخش مهمی از تصویری نبوده که از خودم در جهان دارم، بر خلاف روانکاو بودن که کاملاً چنین است.

کاترین مک اسمیت: ولی وقتی مردم برای تحلیل می‌آیند، انتظار کمکِ عمیقی دارند، دوست‌داشتن بهتر، نفرت ورزیدن بهتر، رشدکردن، «داشتن» احساساتشان، حل تعارضاتشان، و ازاین‌دست… بااین‌حال هیچ‌چیز آن‌طور که انتقالِ از پیش‌ساخته‌شان اقتضا می‌کند پیش نمی‌رود.

دونالد ملتزر: خب، تا آنجا که من می‌بینم، اصلاً  پیش نمی‌رود… منظورم این است که واقعاً ما به بیماران درمان[۶] پیشنهاد نمی‌کنیم، بلکه علاقه و دل‌مشغولی[۷] عرضه می‌کنیم. علاقه، اندیشیدن، و بیان صادقانهٔ ایده‌ها و نظرهایمان. اینکه چرا این امر در بعضی افراد اثر درمانی دارد، نمی‌دانم، جز اینکه باید گفت راست‌گویی پدیده‌ای نیست که در زندگی روزمره زیاد یافت شود. من هیچ علاقه‌ای به  حق‌به‌جانب بودن ندارم، بلکه فقط به دل‌مشغول بودن علاقه دارم. روانکاو مشاهده‌گر است، و آنچه دربارهٔ بیمار کشف می‌کند، حاصل مشاهده است، نه تاریخچه‌ها و نه نظریه‌ها.

کاترین مک اسمیت: بخشِ مشاهده‌ای که با چشم انجام می‌شود ظاهراً وقتی بیمار روی کاناپه دراز کشیده دشوار می‌شود؟

دونالد ملتزر: بله، اگر می‌شد به بیمار نگاه کرد بی‌آنکه او به تو نگاه کند، بهتر بود. موسیقیِ صدا همان چیزی‌ست که اهمیت دارد، موسیقیِ ابژه‌های درونی‌ات که آن را با بیمارت سهیم می‌شوی.

کاترین مک اسمیت: این کمی متفاوت از انتقال متقابل به نظر می‌رسد؟

دونالد ملتزر: اندیشیدن با عواطف[۸]، همان چیزِ ناهشیار است. بیون نخستین فیلسوفی بود که بر تجارب عاطفی[۹] تأکید کرد. از مشاهدهٔ واکنش‌های عاطفی‌ات به جهان آغاز می‌شود و به وقف کردن خودت برای اندیشیدن می‌انجامد. من ایدهٔ «فهمیدنِ» بیمار را کنار گذاشته‌ام، همچنان که مفاهیم آرمانی دیگری مثل اطاعت، وفاداری و باور را. در روان‌کاوی هیچ الزامی برای این‌ها وجود ندارد؛ آنچه باقی می‌ماند احساس، اندیشه و تخیل است، یعنی تبدیل شدن به عضوی در نوع بشر. البته همین هم باعث شده بعضی‌ها از من خوششان نیاید.

کاترین مک اسمیت: گاهی گفته‌هایت حکیمانه[۱۰] هستند، که البته منظورم از این واژه هوشمندانه و ژرف است، اما در نخستین تجربه شنیدن‌شان، مردم را گیج می‌کنند. یکی از آن‌ها «آنچه را عمل می‌کنی، موعظه کن»[۱۱] است. برگرداندنِ این ضرب‌المثلِ قدیمی از پا به روی دستانش جان تازه‌ای به آن می‌دهد، ولی منظورت دقیقاً چیست؟

دونالد ملتزر: خب، واقعاً پارادوکسیکال نیست، فقط به نظر می‌رسد که هست. «موعظه کن آنچه را عمل می‌کنی» ایده‌ای پیش‌پاافتاده است، می‌تواند به هر چیزی مربوط باشد. من در عمل می‌کوشم صادق باشم، آنچه را می‌گویم واقعاً منظور داشته باشم و آنچه را منظور دارم بگویم، و اگر چنین کنی، خودبه‌خود به همان چیزی می‌رسی که موعظه‌اش می‌کنی. یعنی کاری که در اتاق درمان انجام می‌دهی، در وهلهٔ نخست اهمیت دارد، و آنچه موعظه می‌کنی، فقط برآمدِ آن کاری است که واقعاً می‌کنی. اگر این‌گونه نباشد، آن‌وقت فقط یک شارلاتان هستی.

کاترین مک اسمیت: اگه همین بحث را بخواهیم ادامه دهیم، به نظر می‌رسد که در تو هیچ مکر و حیله‌ای نیست، هیچ‌چیز از جنسِ سیاست‌مدارانه.

دونالد ملتزر: موافقم که مکار نیستم، اما حیله‌گرم، به معنای روباهی که تله را می‌بیند و از آن پرهیز می‌کند.

کاترین مک اسمیت: مثل وقتی که از پاسخ‌دادن به سؤال طفره می‌روی؟

دونالد ملتزر: تو می‌گویی طفره می‌روم. من می‌گویم از دام‌ها دوری می‌کنم. به همین دلیل به نظر می‌رسد پاسخ نمی‌دهم، امّا همیشه سعی می‌کنم چیزی بگویم که جالب باشد و به سؤال مربوط، بی‌آنکه در دامِ پاسخ مستقیم بیفتم، مثل پرسشِ معروف «آیا هنوز هم زنت را کتک می‌زنی؟»

کاترین مک اسمیت: تو یکی از آن افرادی هستی که در دیگران بیشترین دوسوگرایی[۱۲] را برمی‌انگیزی، بیشتر از اکثر افراد. بخشی از آن به دشمنی با اصالت اندیشه‌هایت برمی‌گردد، اما بخشی هم به سرسختیِ تو، به امتناعت از سازش، به اینکه حاضر نیستی نظر خود را برای پرهیز از رنجاندن یا اجتناب از تعارض نرم کنی. در واقع، از تعارض لذت می‌بری و آشکارا به آن اذعان می‌کنی. مهم‌ترین ارزش برای تو مستقلانه اندیشیدن است، و وای به حال کسی که بخواهد تو را مهار یا بدتر از آن کنترل کند.

دونالد ملتزر: راستش تو داری آن را خیلی هم دل‌پذیر جلوه می‌دهی! این همان چیزی‌ست که من از آن با عنوان «روان‌کاوِ عضلانی» یاد می‌کنم؛ یعنی کسی که وقتی نظری دارد، هیچ‌چیز جز تغییرِ شواهد نمی‌تواند آن را دگرگون کند. به همین دلیل وقتی نظر خود را بیان می‌کنم، لحنم قاطع است، من روحیه‌ای ستیزه‌جو دارم، همیشه هم داشته‌ام. امّا از سوی دیگر، احترامِ فراوانی برای شواهد قائلم و هر آنچه می‌گویم، نسبت به شواهدِ احتمالی است، نه نسبت به منطق یا نظریه.

کاترین مک اسمیت: اما منظورت از «شواهد» چیست؟

دونالد ملتزر: آه، این دیگر همان سؤالِ واقعاً دشوار است! شواهد در حوزهٔ ‌روان‌کاوی چیست؟…

دونالد ملتزر: برای پاسخ به این یکی باید آماده‌ام میکردی!

کاترین مک اسمیت: این روزها هیچ تردیدی دربارهٔ روان‌کاوی نداری؟ بااین‌همه حملهٔ بی‌وقفه… یا در ارزش اینکه عمرت را وقفِ آن کرده‌ای؟

دونالد ملتزر: خب، من واقعاً به ظرفیت منفی[۱۳] باور دارم، و بنابراین در تردید شدیدی نسبت به ارزش روان‌کاوی و مسیری که در زندگی انتخاب کرده‌ام به سر می‌برم…

کاترین مک اسمیت: آیا ترجیح می‌دادید عمرتان را صرف کار دیگری می‌کردید؟

دونالد ملتزر: اگر استعدادی در موسیقی داشتم، ترجیح می‌دادم موسیقی‌دان باشم. علم هیچ‌گاه برایم جذاب نبوده، هرچند برایش احترام قائلم و از نوع فعالیت ذهنی‌ای که در علم دخیل است لذت می‌برم.

کاترین مک اسمیت: آیا کاوش روان‌کاوانه عطش دانایی‌تان را فرونشانده است؟ به نظرم روان‌کاو بودن برای شما حرفه نیست، بلکه هویت است؛ درست همانند شاعران. هیچ شاعری نمی‌گوید «من به‌عنوان شاعر کار می‌کنم» یا «من شعر می‌نویسم». به همین گونه شما هم روان‌کاو هستید.[۱۴]

دونالد ملتزر: روان‌کاوی به من دیدگاهی منسجم نسبت به جهان داده است. فکر می‌کنم واقعاً هم همین‌قدر می‌توان از آن انتظار داشت و شک‌کردن بخشی از همین انسجام است. چیزی که در موسیقی حسرتش را می‌خورم، نظام شگفت‌انگیز نشانه‌گذاری[۱۵] آن است. علوم نیز، البته، نظامی نسبتاً خوب در این زمینه دارند و همین فقدان نظام نشانه‌گذاری است که روان‌کاوان هنرمند را عذاب می‌دهد، زیرا آن‌ها دوست دارند کارشان علمی‌تر باشد. این مسئله بیون را نیز آزار می‌داد؛ برای همین به «شبه ریاضیات» روآورد که خودش آن را «دادسونی»[۱۶] می‌نامید. به گمانم کاری که ما باید بکنیم این است که از زبانی که در اختیار داریم بیشترین بهره را ببریم، به همان اندازه شاعرانه و دقیق که ممکن است. این همان نظام نشانه‌گذاری ماست، و جز با شاعرانه‌تر و دقیق‌تر شدن، راهی برای بهبودش نمی‌بینم…

کاترین مک اسمیت: شما پیش‌تر خودتان را متعصب[۱۷] خوانده‌اید، واژه‌ای که بیش از آنکه به یک‌دندگی و وفاداری اشاره کند، به شور و شوقی افراطی و غیرعقلانی دلالت دارد، حال‌آنکه به نظر من شما بیشتر وفاداری و یک‌دندگی دارید تا تعصب.

دونالد ملتزر: بله… خب، متعصب بودن در واقع همتای پرخاشگرِ عاشق شدن است. در تعصب، همواره این میل وجود دارد که ابژه عشقت را تحت سلطه بگیری و مالک او شوی، و ازاین‌جهت، تعصب در شبکهٔ[۱۸] منفیِ بیونی جای می‌گیرد. عاشق شدن اما امری کاملاً متفاوت است: نوعی از خودگذشتگی می‌آورد، نوعی تمایل به اطاعت از معشوق، خواه انسان باشد، خواه نظام فکری یا ایده‌ای. منظورم این هست که مسیرِ عشق[۱۹]، به‌راستی همان مسیر عارفانه است؛ تو را با خود می‌برد، نوعی تسلیم و واگذاری می‌طلبد… البته، ترسناک است… اما تعصب در بنیاد خود امری سیاسی، پرخاشگر، سلطه‌گر و کنترل‌کننده است. آن زمان که هنوز تفاوت این دو را نمی‌دانستم خود را متعصب می‌نامیدم، وقتی می‌پنداشتم که مسئلهٔ عشق، مسئله‌ شدت است، نه پیچیدگی. و همین‌جا بود که نظام نشانه‌گذاری بیون با سه مقوله‌ی L، H، و K تغییر بزرگی در نگاهم پدید آورد و به من امکان نوشتن کتاب ادارک زیبایی[۲۰] را داد.

کاترین مک اسمیت: شور و دلبستگیِ عمومی‌تان به روان‌کاوی شناخته‌شده است. اما این شور با احساسات و علایق شخصی‌تان چه نسبتی دارد؟

دونالد ملتزر: این مسئله به تربیت من برمی‌گردد. یکی از ارزش‌های بنیادین دوران کودکی من جنتلمن بودن[۲۱] بود، و جنتلمن کسی است که در برابر معشوقِ خود، خادمِ فرمان‌بردارِ اوست. من نیز در برابر روان‌کاوی، خادم فرمان‌بردارش بوده‌ام. این نگرشِ بنیادین من است.

کاترین مک اسمیت: آیا مردم را به اندازه‌ی روان‌کاوی دوست دارید؟

دونالد ملتزر: خب… اگر بخواهم صادق باشم، دوست‌داشتن هر انسانی امری است لحظه‌به‌لحظه، چون آدم‌ها چنان متغیر و غیرقابل‌پیش‌بینی‌اند که نمی‌شود کسی را به شکلی پیوسته دوست داشت. اما من می‌توانم به شکل پیوسته پرداختن به روان‌کاوی را دوست بدارم. همان‌طور که می‌دانی، چندان علاقه‌ای به همکارانم در روان‌کاوی ندارم… به نظرم در رابطه با انسان‌ها تنها می‌توان صبور بود تا دوباره دوست‌داشتنی شوند.

کاترین مک اسمیت: یا شاید باید منتظر ماند تا ظرفیتِ دوست‌داشتن خودت بازگردد؟

دونالد ملتزر: خب، من از سیری عارفانه حرف می‌زنم، و در سن هفتاد و پنج‌سالگی بعید است که ظرفیتِ عشق ورزیدن در آدم رشد چشمگیری کند… نهایت امید آن است که بتوانی این ظرفیت را پیوسته‌تر به کار گیری، چه در روان‌کاوی و چه بیرون از آن.

کاترین مک اسمیت: یعنی به نظرت، همه چیز به آن شخصِ دیگر بستگی دارد که خود را دوست‌داشتنی‌تر کند؟

دونالد ملتزر: بله، احتمالاً همین‌طور است. صبر و بخشش، در اصل، دربارهٔ همین است. از جایی به بعد، کاوش در خود چندان سودی ندارد؛ آنچه مفید است صبر است و بخشش… هرچند طرف مقابل معمولاً از «بخشیده شدن» خوشش نمی‌آید.

کاترین مک اسمیت: آیا حرفهٔ روان‌کاوی به شما در شناخت خودتان کمک کرده است؟

دونالد ملتزر: نکتهٔ اصلی این است که از پس بیماران برآمدن و از پس روابط صمیمی برآمدن اساساً یکی هستند. در هر دو، تأکید برای من بر فهمِ ساختار است؛ و از رهگذرِ انتقال متقابل، درک ساختار خودم. این رویکرد باعث می‌شود مسائل را چندان شخصی نگیری، و این می‌تواند برای دیگران آزاردهنده باشد. اگر کسی بخواهد به تو آسیب بزند و ببیند که تو به‌سادگی آسیب‌پذیر نیستی، بلکه خویشتن‌داری و کوششی برای فهمیدن از خود نشان می‌دهی، معمولاً خوشش نمی‌آید.

این تأکید بر ساختار در برابر پویایی همان ویژگی اصلی چیزی است که من آن را فرا‌روانشناسی گسترش‌یافته[۲۲] نامیده‌ام؛ شیوه‌ای که در کار خانم کلاین و بعدتر در بیون نیز به‌خوبی آشکار است. در این نگرش، مسئله بر سرِ تضاد میان عشق و نفرت نیست، بلکه مسئلهٔ آشفتگی[۲۳] است و همین است که کار تحلیلی را به طور بی‌نهایتی جذاب می‌کند، زیرا ما درگیر نبردهای عشق و نفرت نیستیم، بلکه در تلاش برای شناسایی و درکِ حالاتِ آشفتگی‌ایم[۲۴]. برای من، «K» اصلِ ماجراست.

دل‌مشغول بودن با دیگران و با کارکرد ذهنشان، به این‌که ذهنشان چگونه کار می‌کند، با علاقه‌ای سطحی به تجربه‌ها، اطلاعات یا دانسته‌هایشان تفاوت دارد. همین جهت‌گیری است که جلسات تحلیل را یکی پس از دیگری بی‌وقفه جالب می‌کند.

کاترین مک اسمیت: هر بار که از عشق حرف می‌زنم، شما بحث را به دل‌مشغولی و علاقه می‌کشانید.

دونالد ملتزر: بله، و به نظر در روند رشد من نیز چنین شده است. نیازم به دیگران محدودتر شده، میل به معاشرت اجتماعی‌ام کمتر، حتی لذت بردن از جمع و از مردم نیز کاهش‌یافته است. نیازم به تأیید دیگران تقریباً از میان رفته، و همین مرا قادر کرده است که راه خودم را بروم، بی‌آنکه نگران رنجاندن یا از خود راندن دیگران باشم، کاری که البته به‌وفور انجام داده‌ام.

کاترین مک اسمیت: بعضی‌ها فکر می‌کنند تو به‌جای آنکه افق‌های تازه‌ای را بگشایی، در انزوا و تنهایی به سر می‌بری.

دونالد ملتزر: خب، درست است. من واقعاً تک و تنها هستم، و این همان k است. شاید همین باعث شود رفتارم طوری به نظر برسد که گویی سرد، گوشه‌گیر یا بی‌احساسم؛ اما حقیقت این است که نیازم به دیگران برای احساس امنیت بسیار کمتر شده، و اکنون احساس امنیتم از سرچشمه‌های درونی‌تری می‌آید، جز در یکی دو رابطهٔ خاص.

کاترین مک اسمیت: پس با اینکه تنها زندگی می‌کنی، در درون تنها نیستی؟

دونالد ملتزر: بله و به همین دلیل از تنهایی رنج نمی‌برم.

کاترین مک اسمیت: تو در خانه بسیار ساده، حتی صرفه‌جویانه زندگی می‌کنی. دستمزدت هم از بسیاری از شاگردانت کمتر است.

دونالد ملتزر: همان‌طور که می‌دانی، من هرگز فکر نکرده‌ام که روانکاوان حقِ ویژه‌ای دارند که در زمرهٔ طبقات ثروتمند جامعه باشند. زمانی باور داشتم که روانکاو باید در درون خود نوعی عهد فقر داشته باشد؛ نه اینکه الزاماً خدماتش را ارزان بفروشد، بلکه اینکه در خرج‌کردن ثروتی که به دست می‌آورد، بسیار خویشتن‌دار باشد. همیشه تصورم این بود که وقتی آدم پول زیادی دارد، بر باد دادن آن کار آسانی است. اما بعدها فهمیدم که چنین نیست، می‌شود از پولِ اضافی خلاص شد، اما در فرهنگ امروز ما انجام کاری واقعاً مفید با آن بسیار دشوار است. تاسیس بنیاد رولند هریس برایم لذت‌بخش بود، اما ناامیدی‌های زیادی هم در پی داشت. سخاوتمند بودن با مردم کار دشواری است، بی‌آنکه احساسِ تحقیر و سرزنش در آنان برانگیخته شود، و متأسفانه در این احساسِ تحقیر، اندکی حقیقت هم هست.

کاترین مک اسمیت: بسیاری از روانکاوان احساس می‌کنند افرادِ بسیار ویژه‌ای هستند، و مطابق با همین احساس، دستمزدهای سنگینی طلب می‌کنند.

دونالد ملتزر: به نظر من، حرص و طمع پول گودالی بی‌انتهاست که روانکاوان به‌راحتی در آن سقوط می‌کنند و بیرون آمدن از آن برایشان بسیار دشوار است. مدتی طولانی باورم این بوده که روانکاو عمدتاً وظیفه‌ای به جز فراهم‌کردنِ بستری برای شکل‌گیری فرایند انتقال، نظارت بر آن، و تلاش برای یافتنِ زبانی برای توصیف آن ندارد و اگر کسی بر پایهٔ همین رابطهٔ انتقالی، زندگی‌ای پر زرق‌وبرق و تجملی برای خود بسازد، در واقع خود را خوار کرده است.

کاترین مک اسمیت: بسیاری تو را نابغه‌ای تمام‌عیار می‌دانند. خودت چه فکر می‌کنی؟

دونالد ملتزر: روان‌کاویِ شخصی‌ام مرا از خوبی خودم دلسرد کرد. پس از آن، آدمی شدم کمتر مهربان، و بسیار افسرده‌تر. من انسانِ چندان باهوشی نیستم؛ نه اهل فرهنگم و نه اهل تحقیق و دانشوری. نیروی من به‌عنوان روانکاو در عشق من به این کار است؛ با تمام وجودم در آن فرومی‌روم، و مطمئنم معمولاً کارم را بسیار خوب انجام می‌دهم.

کاترین مک اسمیت: تو در سی‌سال گذشته حتی یک روز هم کارت را تعطیل نکرده‌ای، اما هنوز به سؤال من درباره‌ی «نابغه بودن» پاسخ ندادی.

دونالد ملتزر: مردم این واژه را بی‌دقت به کار می‌برند. این بیشتر بازتابِ انتقالِ آرمانی و برآورد بیش از اندازه است.

کاترین مک اسمیت: آیا روان‌کاوی آینده‌ای دارد؟

دونالد ملتزر: احتمالاً همان‌طور که بیون گفت، روان‌کاوی مملو از افتخارات فراوان نمی‌شود و بی‌صدا هم غرق نخواهد شد. او گفته بود که فهم و علاقه به روان‌کاوی مراحلی را می‌گذراند: نخست مورد تمسخر قرار می‌گیرد، سپس بدیهی انگاشته می‌شود، و در نهایت، رهبرانش به سرقت ادبی متهم می‌شوند.

کاترین مک اسمیت: اگر به زندگی و کار خودت نگاه کنی، آیا به قول آن ترانه معروف، «راه خودت را رفته‌ای»[۲۵]؟

دونالد ملتزر: نه، نه. من راه خودم را نرفته‌ام، بلکه راهِ او مرا برده است[۲۶].

این گفت‌وگو برای نخستین‌بار در شماره ۱۶ مجله ملانی کلاین و روابط اُبژه‌ای منتشر شده است.

این مقاله با عنوان «!I’ve Been Done Its Way» در کتاب درآمدی بر آثار دونالد ملتزر منتشر شده و در تاریخ ۲۷ آبان ۱۴۰۴ توسط امیرحسین جلیلی تقویان ترجمه و در بخش مصاحبه گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.

[۱] The psycho-analytical process(1967)

[۲] muscular psychoanalyst

[۳] character

[۴] canvas

[۵] the brushwork of character

[۶] therapy,

[۷] interest.

[۸] passion

[۹] emotional experiences

[۱۰] gnomic

[۱۱] Preach what you practise

[۱۲] ambivalence

[۱۳] negative capability

[۱۴] You are an analyst

[۱۵] notational system

[۱۶] dodgsonian

[۱۷] fanatic,

[۱۸] grid

[۱۹] passion

[۲۰] The Apprehension of Beauty(1988)

[۲۱] gentlemanliness

[۲۲] Extended Metapsychology

[۲۳] confusion

[۲۴] confusional states

[۲۵] “Done it your way’7?

[۲۶] I’ve been done its way!

0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search

کپی‌برداری ممنوع است.

کلینیک روانکاوی تداعی | رواندرمانی فردی و زوج‌درمانی
مشاهدهٔ درمانگران و رزرو