آکواریوم؛ تأملاتی پس از ۱۲ روز جنگ
آکواریوم؛ تأملاتی پس از ۱۲ روز جنگ
الکساندر همن، در جستاری دربارهٔ بیماری و مرگ دختر خردسالش، لحظهای را روایت میکند که عنوان جستار نیز از آن برمیخیزد. در اوج روزهایی که دختر نهماههاش از بیماری سختی رنج میبرد، او و همسرش از ریتم زندگی روزمره منفصل شدهاند، زندگی معمول خیلی وقت پیش تمام شده و حالا آنها در جهانی از دارو، صدای دستگاهها، تن نحیف کودک و درد گرفتارند. در میانهٔ یکی ازین روزها او در مسیر خانه به بیمارستان، ناگهان دوندههایی را میبیند که با سبکی و بیتفاوتی، در امتداد خیابان به سوی دریاچهٔ افتابگیر میدوند. این تصویر ساده ناگهان او را متوقف میکند. میگوید: «ناگهان حس عجیبی در تنم جان گرفت. حس اینکه در یک آکواریوم هستم: بیرون را میدیدم و آدمهای بیرون هم مرا، اما ما در محیطهایی یکسره متفاوت زندگی میکردیم. بیماری ایزابل و تجربهٔ ما، با جهان بیرون ارتباطی نداشت؛ تری و من سخت مشغول فراگیری دانشی دلسردکننده بودیم که نه در بیرون کاربردی داشت، نه برای کسی جذاب بود. دوندهها، بیخبر از همهچیز، میدویدند تا ورزیدهتر شوند و آدمها از ابتذال مستمر زندگی روزمرهشان سرمست بودند»
او از کلمات قفس یا انفرادی یا دیوار استفاده نمیکند. میگوید آکواریوم. آکواریوم توصیفی عریان از وضعیتی است که در آن رنج، آدم را از سایرین جدا میکند. اما نه کاملاً جدا. ما از وضعیت درون آکواریومهای دیگران آگاه میشویم اما همانقدری که ذات فریبندهٔ آکواریوم اجازه میدهد. بنابراین همیشه این سوءتفاهم وجود دارد که تصور کنیم به آنچه در درون آکواریوم دیگری رخ میدهد واقف هستیم.
حالا من مایلم این استعاره را برای جنگ بکار ببرم. برای توصیف تجربهٔ گروهی آدمهایی که به واسطهٔ جنگ از جهان جدا میشوند. کشور جنگزده اگرچه با نقاط دیگر دنیا به ظاهر نسبت یکسانی از زمان تقویمی دارد، اما در حقیقت در زمان، ریتم و هستی دیگری ساکن است.
در این متن به تجربهٔ ۱۲ روزه خودم در جنگ اسراییل با ایران اتکا میکنم. درون آکواریوم، کشوریست که تحت شرایط جنگیست و منظر بیرونی به منظر آدمهایی جز آنها اشاره دارد.
درون آکواریوم
با شروع جنگ در درون آکواریوم، زمان خطی فرو میپاشد. اما نه ناگهانی و در لحظه آغازین، بلکه تدریجی و بیآنکه متوجهاش بشوی. در لحظات نخست هیجانیست آمیخته با انکار. حالتی ابتدایی و خودشیفتهوار: «این بمبها گذرا هستند. تو مستثنا هستی. اگر مستثنا نباشی هم، کشتهشدن تو محتمل نیست». جنگ همیشه برای «دیگران» است.
اما این وضعیت شکنندهتر از آن است که بتواند بپاید. شبکهها و بمبها از هم سبقت میگیرند تا خبر هولناک را به تو برسانند و بعد، موقع پرسهزنی در جایی بین همین اخبار، اولین انفجار «اصلی» در بدنت اتفاق میافتد. همان که از حوالی معده شروع میشود و پخش میشود تا مرزهای تنات. حسی شبیه تهوع که ارتباطی با معدهات ندارد، بدنت تلاش میکند آنچه دیده یا شنیده را بالا بیاورد. تشویشی که امیدوار خواهی بود با روایتهای معمول آرام بشود اما نمیشود. این یعنی همه چیز عوض شده است.
حالا درون آکواریوم خط زمانی در لحظه حال مسدود میشود. نه فقط برای اینکه آینده دیگر در دیدرس نیست، بلکه بخاطر هضمناپذیری حال. ما برای عبور از لحظهٔ حال نیاز به این داریم که بتوانیم آن را بجویم، نرم کنیم و بعد قورت بدهیم، اما اگر آنچه در دهان داریم با هر بار جویدن بجای خرد شدن، تکثیر شود و بزرگتر شود چه؟ یک جویدن بیانتها. یک گرسنگی بیانتها و یک وحشت. تلاشی سیزیفوار برای سامان دادن به وضعیت نامناپذیر.
در یک روز عادی، روزمرگی، یک لقمهٔ قابل جویدن است. مشکلات روزمره همینطور. ما توالی تکرارهای آشنایی داریم که در لابلای آنها هرازگاهی یک پدیده کژکارکرد یا نا آشنا به چشم میخورد، اما مهم این است که همیشه غلبه با تکرارهای آشناست. یک روز عصر سوار بر ماشینت از کوچهٔ همیشگی بیرون میآیی، وارد خیابان همیشگی میشوی. توالی فروشگاههای همیشگی را میبینی. تابلوهای راهنمایی آشنا هستند. خطوط خیابانها و نوشتهٔ سردر فروشگاهها به زبانهای آشنا هستند و هرکدام به جز آنچه که هست برای تو بازنمایندهٔ انبوهی از معناهای آشناست. در این بین ناکامیهایی هم هست که حتی اگر نتوانی حلشان کنی، دست کم میتوانی صورت بندیشان کنی.
حالا اگر وقتی به پارکینگ میروی بجای ماشین خود یک اسب ببینی چه؟ اگر کوچه سرجایش نباشد، اگر به جای اتصال به آن خیابان همیشگی به ساحل برسد چه؟ اگر تمام نشانهها به زبان چینی باشند؟ هیچکدام از چهرهها آشنا نباشند چه؟ چطور میتوان در این موقعیت جهان را توجیه کرد؟ چطور باید آن را فهمید؟ به چه کسی میشود اعتماد کرد؟
جنگ با ساختار روانی ما چنین کاری میکند. بنیان اعتماد مفروض ما را در هم میشکند و تمام قواعد بازی معمول روزانه را در هم میشکند.
در همین حین آینده از خط سیر زمانی پاک میشود، چراکه آینده غالباً محصول دو چیز است، پیشبینیپذیری و انکار مرگ. اگر مرگ در هر لحظه حضور غیر قابل انکارش را به رخ بکشد و روند روزمرگی و عادت چنان درهم بشکند که پیشبینی ممکن نباشد، آیا آیندهای وجود دارد؟ البته این چیزی نیست که روانت بتواند از پس پذیرفتناش براید. پس تلاش میکنی ابعاد شوربختی را حدس بزنی تا بتوانی بالاتر از آن بایستی. برای همین میل پیدا میکنی که خبر بخوانی و تحلیل گوش بدهی. خواندن خبرها، شنیدن تحلیلها، پیگیری عددها و جبههها و اظهارنظرها، این ولع مازوخیستیک تنها راهیست که میتوان از گذرگاهش آیندهای هرچند تیره و تار متصور شد.
همزمان با غیاب آینده، آرزومندی بیمعنا میشود. هر خواهشی که پیش از این امید نام میگرفت حالا بلندپروازی، زیادهخواهی یا حماقت است. و هرچه برد امیال معطوف به آینده بلندتر باشد سهمگینتر سرنگون میشود. حتی برنامههای ساده نیز تا اطلاع ثانوی معلق میشوند. هرچه قدرت کنترل کمتر میشود صحنه برای ظهور خشم فراهمتر میشود. خشم از کس یا چیزی که این شرایط را پدید آورده است. حالا جهان دو تکه است. خوبها و بدها. مظلوم و ظالم. ناجی و منجی. این دستهبندی تنها چیزیست که آدمی در شرایط وحشت میتواند تجربه کند، چراکه وقتی توحش جنگ بر سرعت تفکر ما پیشی بگیرد، زمانی برای دستهبندیهای ظریفتر باقی نمیماند.
روان آدمی در اضطرار جنگ چه در سطح فرد و چه در سطح اجتماعی نمیتواند حامل اندیشهها و مطالبات عمیق و ظریف و روشنگرانه باشد.
بیرون آکواریوم
با شروع جنگ، مرزهای هوایی بسته میشوند. خطوط پرواز جهانی، کشور در حال جنگ را دور میزنند. گویی لکهای روی نقشه است که باید از آن اجتناب کرد، نه زیستی که باید نجات یابد. کشورهای جهان، از همسایگان گرفته تا قدرتهای دوردست، اعلامیه صادر میکنند؛ با لحنی متین، مهربان، و بیفایده. جملاتی از پیش ساخته: «نگرانیم»، «خواستار خویشتنداری دو طرف هستیم»، «بابت تلفات غیرنظامی متأسفیم». اگر این جنگ در «خاورمیانه» باشد اوضاع به مراتب بدترهم است. نام تمام کشورهای اینجا «منطقه» است. گویا سیاستمدارها از آوردن اسامی کشورها هم اجتناب میکنند یا لابد برایشان دردسر است که به خاطر بسپارند کدام «آی رَن» است و کدام «ایراک».
زمین بازی مشخص است. زبان دیپلماتیک، از همان آغاز کار، بیشتر در خدمت فرو نشاندن اضطراب بیرون آکواریوم است، تا واکنش به واقعیتهای انفجاری درون آکواریوم.
طبیعیست در جهانی که ارزشهای مسلط، بر بقاء فردی استوارند، هر کس نخست باید مراقب خود باشد. فداکاری، ایستادگی بر سر حقیقت، یا مقاومت در برابر بیعدالتی، در چنین جهانی نه فضیلت، که نوعی اختلال تلقی میشود. اصرار بر درست یا غلط بودن چیزی، میتواند نشانهٔ عقبماندگی یا تعصب شمرده شود. «پاتولوژیک» است. «سمی» است. «مازوخیستیک» است. چرا که از زمانی که خدا به خاک سپرده شده است، اخلاق نسبی است و هر اصراری بر سر هر چیزی میتواند لکهٔ ننگ روی فرهنگها بیاندازد.
چند ساعتی که از اغاز جنگ بگذرد اخبار داخل آکواریوم به بیرون نشت میکند. اخباری که تمام تلاششان اینست صادقانه به نظر برسند، اما آنها هرگز صادقانه و بیطرف نیستند. بخشی به این خاطر که منافع هرکدام از طرفی تامین میشود، اما مسالهٔ عمیقتر این است که هیچ چیز جنگ بدون روایت، قابل هضم نیست. و این مواد خام ناگزیر باید از یک دستگاه فکری عبور کند تا یک روایت ساخته شود. آنچه در جنگ رخ میدهد در غالب موارد غیر قابل بیان و پردازش است. وقتی بدنی که متلاشی شده، چشمهایی که از حدقه بیرون جهیدهاند و سری با دو حفرهٔ سیاه به بیننده زل میزند، او بوی خون و باروت را میشنود، بدنش تحت انفجاری که رخ داده میلرزد و نمیتواند این تصویر را با تصاویر پیشین منطبق کند و بفهمد این تن به چه کسی از خانوادهاش تعلق دارد، اینها چیزهایی نیستند که بشود و بتوان در قاب عکسها نشان داد. سیاستهای زیباشناسانهٔ پلتفرمها این موارد را برنمیتابند. تنها عکسهای کودکان، وقتی که کمی خاک آلودند و عروسک به بغل دارند و آرام مردهاند به عنوان تصاویر جنگ منتشر میشوند.
به همین دلیل، آنچه «درون آکواریوم» رخ میدهد، در بیرون هرگز «همان» نیست. آنچه دیده میشود، ملایم، بریده و بازسازیشده است.
از بیرون آکواریوم جنگ چیزی شبیه به نبرد گلادیاتوهاست. تماشای جانکَندن دیگران، تبدیل به محملی برای برانگیختگی احساسات میشود. اگر طرف مورد علاقهات ببرد، لذت میبری؛ اگر ببازد، نفس راحتی میکشی که این صحنه، از آن تو نبود… برای برد تیمت حماسهسرایی میکنی، یکاش را ده میبینی، تحلیلهای پیچیده گوش میکنی و بعد که گوشی، آلارم ساعت خوابت را میدهد میگذاریاش کنار و همزمان که چشمهایت را میمالی میگویی: برای امروز اینقدر اسکرینتایم کافیست.
این خاصیت دیدن رنج است که اگر تکرار شود، به پسزمینه بدل میشود. فاجعه، اگر هر روز دیده شود، بخشی از زیباییشناسی روزمره میشود. مابین سلفیها، تصاویر غذا، و تبلیغات، هیچچیز آنقدر واقعی نیست که نتوان از آن عبور کرد. گمانم این نوع از همزیستی، مختص دوران ما باشد. دانستن همهچیز، و بیاعتنایی به همهشان.
تأملاتی پس از یک مارتن ۱۲ روزه
لحظات اندکی در زندگی وجود دارد که در آن آدمی بتواند به آکواریوم دیگران سرک بکشد و رنج آنها را بیواسطه درک کند. اما همین لحظات کوتاه به ما یادآوری میکند که چه اندازه مهم است که نسبت به وضعیت خود در بزنگاههای انسانی محتاط باشیم. پس از تجربه جنگ در آن ۱۲ روز من بارها موضعی را که در برابر اخبار جنگهای دیگران داشتم مرور کردم. به اینکه چه قدر فاصله بین دانستن و فهمیدن وجود دارد و چقدر مهم و مغتنم است که موقعیتی بتواند بشر مدرن را از توهم همهدانی رها کند. چراکه وقتی که فکر کنیم جنگ همان چیزیست که از بیرون آکواریوم دیدهایم ممکن است این امر به ما مشتبه بشود که جنگ میتواند ابزاری ظریف و دقیق برای زدودن و پالودن باشد. یا فکر کنیم جنگ میتواند با ماهیت کوبندهاش ما را یکباره را از «شر» رها کند و با ژستی ماکیاولیستی تصور کنیم که اگر هدف غایی ما رهایی و آزادی است پس اهمیتی ندارد چطور به آن دست پیدا میکنیم. آنکه رنج بودن در آکواریوم را میچشد یا دست کم میفهمد که از این رنج بیخبر است، میتواند نسبت خود را با آنچه در جهان در حال رخ دادن است از یک «اُبژهٔ تحت تاثیر رسانه» به یه یک «سوژهٔ متفکر و پرسشگر» تغییر بدهد. چیزی که سوزان سانتاگ به آن تفکیک «تماشاگر/شاهد» میگوید. تماشاگر، مصرفکنندهٔ خبر است. همانطور که یک کوکایینی با دمی عمیق خطوط سفید را اسنیف میکند و نشئه میشود، تماشاگر با خواندن خطوط خبری تراژیک کاتارسیس تجربه میکند. اما شاهد که به مرز میان درون و بیرون آکواریوم واقف است، میتواند موقعیتی انسانی و اخلاقی در برابر شر اتخاذ کند، روایت آماده را نپذیرد و پرسشگری کند. چرا که روایت جنگ در تاریخ به دست زندهها و برندهها نوشته میشود. آنکه مرده است؛ دهان، و آنکه باخته است؛ فرصت روایت را از دست میدهد. شاهد به آنها نگاه میکند و میگوید، من رنج تو را دیدم اگرچه از پس این شیشه.
این جُستار با عنوان «آکواریوم؛ تأملاتی پس از ۱۲ روز جنگ» توسط ریحانه معصومی علا به نگارش درآمده و در تاریخ ۷ تیر ۱۴۰۴ چند روز پس از آتشبس در بخش جُستار وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
به نظرم حتی فارغ از تروماهایی مثل جنگ هم ما انسان ها همواره در آکواریوم هایی کاملا مختلف زندگی میکنیم. و همین تفاوت شدید تجربه های زیسته هستند که باعث شکل گرفتن ادراک هایی تا این حد متضاد میشوند.
اصلا برای من عجیبه که ما (ماهی هایی در آکواریوم های جداگانه) چطور گاهی میتونیم کنار هم زندگی کنیم؟!