بنا بر اظهارات فروید یکی از همراهانِ تنفر از واقعیت، فانتزیهای حملات سادیستیک نوزاد روانپریش به سینه است که ملانی کلاین به عنوان بخشی از مرحله پارانوئید–اسکیزوئید توصیف کرده است (کلاین، ۱۹۴۶). میخواهم تاکید کنم که در این مرحله، روانپریش اُبژههایش را تقسیم میکند، و همزمان همه آن قسمتهای شخصیت او، که موجب آگاهیاش از آن بخش از واقعیت میشود که از آن تنفر دارد، به بخشهای بسیار دقیق تبدیل میشود، زیرا این همان چیزی است که نقش عمدهای در احساسات روانپریشی دارد که نمیتواند اُبژههایش یا ایگوی خود را بازیابی کند. در نتیجهی این حملات دوپارهسازی، همه آن ویژگیهای شخصیتی که باید روزی پایه و اساسی برای درک شهودی خودش و دیگران باشند، از همان ابتدا به خطر میافتند.
همه آن کارکردهایی که فروید به عنوان وجود (being) توصیف میکند، در مرحله بعد، پاسخی رشدی به اصل واقعیت است، یعنی، آگاهی از تاثیرات حسی، توجه، حافظه، قضاوت، تفکر، به شکلهای نیمهتمام (نوپایی) که ممکن است در آغاز زندگی داشته باشند، دوپارهسازی سادیستیک حملات خالیکننده که منجر به چندپارهسازی دقیق وجود آنها میشود، علیه آنها گسترش مییابند، و سپس از شخصیت بیرون رانده میشود تا در اُبژهها نفوذ کند، یا اُبژهها را دربر بگیرند. در فانتزی بیمار، ذرات بیرون رانده شدهی ایگو به یک وجود مستقل و غیرقابل کنترل سوق داده میشوند، که یا توسط اُبژههای خارجی احاطه شدهاند یا شامل آن اُبژههای خارجی هستند؛ آنها همچنان به کارکردهایشان ادامه میدهند، گویا تجربهای سخت متحمل شدهاند که هدف آن، فقط افزایش تعداد آنها و تحریک دشمنی آنها با آن روانی است که بیرون انداختهاند. در نتیجه، بیمار احساس میکند در محاصرهی اُبژههای عجیب و غریبی است که اکنون ماهیت آنها را توصیف میکنم.