فروید و بودا: کاناپه و کوسن
چند سال پیش، دوستی من را با کتاب “اندیشههای بدون اندیشنده” اثر مارک اپستاین آشنا کرد. اپستاین روانپزشکی است که کتابهای متعددی درباره بودیسم و روانکاوی نوشته است. من به اقتضای حرفهام در حوزهی فلسفه، زمانی طی یک دوره بودیسم را آموخته بودم و همچنین داشتم آموزش بالینی را در انستیوی آموزش و تحقیقات روانکاوی کلمبیا در شهر نیویورک آغاز میکردم. این بود که کتاب اپستاین را برانگیزاننده و روشنگر یافتم.
بنابرین خیلی خوشحال شدم زمانی که دبیر بخش نقد کتاب فصلنامهی روانکاوانه از من دعوت به عمل آورد تا کتاب فروید و بودا: کاناپه و کوسن را مورد نقد و بررسی قرار دهم. بیشتر هشت نفری که این مجموعه مقالات را نوشتهاند روانکاو و همچنین متخصص باتجربهی بودیسم هستند: نینا ساول-راکلین، دلیا کاستنر، نینا کلتارت، اندرو اولندزکی، مارک اپستاین، اکسل هافر، سارا ل. وبر و جرالد فوگل. هافر، ویراستار مجلد، روانکاو آموزشی و سوپروایزر در انستیتو و جامعه روانکاوی بوستون و دانشیار روانپزشکی در دانشکده پزشکی هاروارد است.
کتاب انتظاراتم را برآورده کرد. مقالات عالی نوشته شدهاند. حتی خوانندگان روانکاوی که به بودیسم علاقهای نداشته اند یا هنوز علاقهمند نشده اند دیالوگ میان این دو را سودمند خواهند یافت. همانطور که کلتارت در این مجلد مینویسد: «البته تفاوتهایی [میان بودیسم و روانکاوی] وجود دارد. . . اما از یک زاویه نگاه گستردهتر و ظریفتر میبینیم که چطور به هم گره میخوردند و همدیگر را متقابلا تقویت و روشن میکنند.» (ص ۵۴).
از میان شباهتهای فراوان روانکاوی و بودیسم میتوان به این موارد اشاره کرد: (۱) هر دو بر وحدت ذهن و بدن تاکید میکنند (۲) هر دو نظریهای دربارهی چگونگی کاهش رنج ارائه میدهند (۳) هر دو شامل مجموعه فعالیتهایی به منظور کاهش رنج میشوند ـ فعالیتهایی که ممکن است سالها طول بکشد تا مطابق با اهداف خود به نتیجه برسند (۴) هر دو میخواهند ذهن را آزاد بگذارند تا به آن چیزی توجه شود که درست زیر سطح آگاهی و همچنین در آگاهی اتفاق میافتد. علاوه بر این، هافر در مقدمهی آموزندهی خود اظهار میکند که میان کاری که یک روانکاو در گوش دادن به بیمار خود میکند، و آنچه که یک راهب بودایی هنگام مراقبه انجام میدهد شباهتی وجود دارد: هر دوی آنها هنگامی که ذهن خود را به روی تجربهی کنونی میگشایند، به هر آن چه که به ذهن میرسد ، بدون داوری توجه مینمایند. این کاریست که بیمار روانکاوی نیز در گذر زمان یاد میگیرد که خودش انجام دهد.
هافر به ما میگوید که علاقهی روانکاوی به بودیسم به دههی ۱۹۵۰ باز میگردد و با کارن هورنای و اریک فروم آغاز میشود. بودیست معروف دایستز سوزوکی به هر دوی آنها درس داد. بعدا هم فروم، سوزوکی را به کنفرانسی دعوت کرد که خودش در کوئرناکاوای مکزیک در سال ۱۹۵۷ در باب مبحث ذن بودیسم و روانکاوی برگزار کرده بود.
یکی از آموزههای اساسی بودیسم –همانطور که عنوان کتاب اپستاین که پیشتر ذکر شد نشان میدهد- این است که چیزی به نام خود به معنای عام وجود ندارد. البته یک بدن وجود دارد که در فضا و زمان امتداد مییابد، و همچنین فرآیندهای اندیشه وجود دارند اما هیچ موجودیت پایداری در پشت افکار وجود ندارد. این حرف را در مقابل دیدگاه دکارت، فیلسوف قرن هفدهم، قرار دهید، دیدگاهی که بر فلسفهی غرب غالب شد و مسائل آن را تا قرن بیستم تعیین کرد. دکارت که در جستجوی بنیانی برای دانش بود که متقن یا تردیدناپذیر باشد، آن را در تفکر خودش یافت: cogito, ergo sum، یا «من میاندیشم پس هستم». با عمل اندیشیدن (با وفاداری بیشتر به زبان لاتین، میتوان cogito را «من در حال اندیشیدنم» ترجمه کرد) من نمیتوانم به وجود پیوسته خودم شک کنم. دکارت من را یک جوهر ذهنی، تغییرناپذیر و متمایز از بدن میدانست.
روانکاوی و بودیسم (۱) هر دو بر وحدت ذهن و بدن تاکید میکنند (۲) هر دو نظریهای دربارهی چگونگی کاهش رنج ارائه میدهند (۳) هر دو شامل مجموعه فعالیتهایی به منظور کاهش رنج میشوند (۴) هر دو میخواهند ذهن را آزاد بگذارند تا به آن چیزی توجه شود که درست زیر سطح آگاهی و همچنین در آگاهی اتفاق میافتد.
فیلسوف غربی که در این مورد بیشتر از همه به آموزهی بودیستی نزدیک میشود دیوید هیوم است، که در جست و جوی «خود» دکارتی، با نگاه کردن به درون، چیزی جز یک دنباله از افکار یا فرآیندهای ذهنی پیدا نکرد. البته بودیسم، مثل روانکاوی، نه فقط یک نظریهی ذهن بلکه یک عمل درمانی است که هم از نظریه زاده میشود و هم آن را حاصل میکند.
دو فصل اول فروید و بودا، به ترتیب از ساول-راکلین و کاستنر در باب بنیادهای روانکاوی و اندیشهی بودیستی، مقدمههای درخشانی بر این دو حوزه هستند. من از فصل اول با فرض این که برای روانکاوان غیرضروری است خواهم گذشت و به سراغ فصل دوم خواهم رفت. کاستنر با نگره ی ذهنآگاهی آغاز میکند، مفهومی که اکنون برای غرب آشنا است با این حال عموما از بافتار اندیشهی بودیستی جدا میشود. این بافتار با سه سویه یا مرحلهی جداییناپذیر از عمل بودیستی مشخص میگردد: سیلا، یا فلسفهی اخلاق؛ سامادی، یا مراقبه؛ و پانا، بینش یا حکمت که در پایان مسیر به دست میآید.
ذهنآگاهی تنها در بستر این سه مرحله است که مد نظر قرار میگیرد و فقط زمانی میتواند به منصهی ظهور برسد که برخی جنبههای بنیادی اما مخرب از روانشناسی انسان به حداقل برسند: حرص یا دلبستگی؛ نفرت یا بیزاری؛ و هذیان یا جهل. کاستنر مینویسد:
منظور از حرص تمایل اجباری و معمولا ناآگاه ما برای دستیازی به چیزی خواستنی است که به اعتقاد ما باعث خوشنودی ما خواهد شد. منظور از بیزاری تمایل اجباری ما در جهت دوری از آن چیزهایی است که به اعتقاد ما باعث ناراحتی ما خواهند شد. منظور از هذیان …طریقهی عادتوار و ناآگاه ما است که به واسطه آن دنیای خودمان را به شکل نادقیق برمیسازیم و تفسیر میکنیم. [ص. ۳۳]
ما در مقام روانکاو، بر مبنای تجربیات و ادراکات شخصی دست به تفسیر میزنیم، و بنابراین تفاسیر ما ناگزیر نادقیق هستند. اما این نقص دقت را می توان با توجه ذهنآگاه به اینجا و اکنون به حداقل رساند. در خلال مقالات کتاب یک تمایز میان آگاهی و هشیاری به میان میآید: هنگامی که ما هشیار هستیم، اغلب آگاه نیستیم، مثل زمانی که در عوالم خودمان سیر میکنیم یا زمانی که به صورت خودکار واکنش نشان می دهیم. بودیسم میآموزد که با آگاهی نسبت به فرآیندهای روانی خود، افکار بنیادینی که به معنای روانکاوانه پیشاهشیار یا حتی ناآگاه هستند، می توانند به سطح بیایند. به این معنا هدف از فعالیتهای روانکاوی و بودیسم ارزیابی دقیقتری از واقعیت است.
از جمله مهمترین آموزههای بودا «چهار حقیقت ممتاز» هست. سه حقیقت اول عبارتند از: (۱) رنج وجود دارد (۲) علتی دارد و (۳) علت را میتوان حذف کرد. کاستنر اشاره میکند که این حقایق اغلب در قالب یک استعارهی پزشکی بیان میشوند: رنج، یک بیماری ناشی از عطش یا میل است؛ شفایی وجود دارد، با از بین بردن عطش؛ و درمانی هست که منجر به این شفا می شود، یعنی مسیرهای هشتگانه، که همان حقیقت چهارم است. این هشت مسیر عبارتند از دیدگاه نیک، اندیشه نیک، گفتار نیک، کردار نیک، معیشت نیک، تلاش نیک، تمرکز نیک و حکمت نیک. برای مثال، گفتار نیک گفتاری است که مفید، صادقانه و بدون آزار باشد؛ متضاد گفتاری است که به اختلاف یا سو نیت منجر می شود، گفتاری که نامهربان و بی ملاحظه است. تلاش نیک، ذهنآگاهی نیک و تمرکز نیک به تکنیکهای مراقبهی خاص و حالات توجه که ناشی از آنها هستند ارجاع دارند. مسیر هشتگانه شرحی از زمینهی اخلاقی است که ذهنآگاهی لازم دارد.
در رابطه با حقیقت ممتاز نخستین، هم فروید و هم بودا به رنجی که خودمولد است علاقه داشتند. اما بودا معتقد بود که اصولا رنج را میتوان به طور کامل ریشهکن کرد، در حالی که هدف فروید در رابطه با حذف سمپتومها متواضعانه تر بود. تفاوت دیگر این است که درمان فرویدی از طریق درک شرححال ویژهی فرد کار میکند، در حالی که بودیسم درک طبیعت بشر و شرایط کلی انسان را ترغیب میکند.
از دیگر ایدههای ضروری برای اندیشهی بودایی عبارتند از ناپایداری (anicca) و بی خودی (anatta). دومی، که من در پاراگرافهای آغازین درمورد آن صحبت کردم، شاید در غرب بیشتر از همه مورد سوء تفاهم واقع شده باشد. بودیسم انکار نمیکند که به معنای فرویدی یک «خود» وجود دارد –یعنی، یک اگو- یا شخصی وجود دارد که در طول زمان امتداد مییابد. اما در اینجا «خود» نه پایدار و تغییرناپذیر است و نه یک موجودیت، یا یک روح تجسم یافته در تن.
کلتارت تلاش میکند تا در مقاله خود به این سردرگمی نظم و نسق بخشد. او با بیان این آغاز میکند که از نظر او دو اصل روانکاوی چیستند: اصل اول ناآگاه، و اصل دوم معناداری تمام رفتارها. درمان با درک این معانی شکل میگیرد. درمان وسیلهایست برای یک غایت که عبارتست از تشکیل یک اگوی قدرتمند، یا یک ساختار ذهنی که قادر باشد میان خواسته های دنیای بیرونی و دنیای درونی اشتیاق ها، نیازها و فانتزیها به طور موفقیتآمیزی میانجیگری کند. درمان روانکاوانه در پی تقویت یک حس هویت فردی است، یا به زعم من، شکلدهی منسجم مجموعهای از ارزشها، تجربیات، اهداف، پروژههای زندگی و همانندسازی که متعلق به خود فرد است، به علاوه قابلیت مسئولیتپذیری برای اعمال خود، که بودیسم نیز بر آن اصرار دارد. کلتارت میگوید: برای کسی که فاقد چنین هویتی است مراقبه میتواند خطرناک باشد، احتمالا چون به طرز اشتباهی بیثباتکننده است.
آنچه که من در مقاله اولندزکی، «روانشناسی بودیستی: کاری در مسیر پیشرفت»، از همه جالبتر مییابم، نخست، تمایز او بین آزادی از رنج و آزادی از درون رنج و دوم، بحث او در مورد روایت است. رنج یک وضعیت زندگی است. نمی توان آن را کاملا حذف کرد. حتی چنان که اولدنزکی عنوان می کند بودا هم دندان درد می گرفت. اما میتوان یاد گرفت به میزان کمتری رنج برد، در همان حال که از طریق مدیتیشن به پذیرش سطح بالاتری از آن به مثابه یک وضعیت انسانی نائل میشویم. ایدهی بودیسم از بی-خودی در این جا وارد بازی میشود: میتوان حالتی از ذهن را کسب کرد که در آن فرد به خودش میگوید: «درد وجود دارد، اما من درد نیستم». مراقبه و مسیر هشتگانه، تمریناتی هستند که به این نوع از وارستگی منجر میشوند.
هم فروید و هم بودا به رنجی که خودمولد است علاقه داشتند اما بودا معتقد بود که اصولا رنج را میتوان به طور کامل ریشهکن کرد، در حالی که هدف فروید در رابطه با حذف سمپتومها متواضعانه تر بود. تفاوت دیگر این است که درمان فرویدی از طریق درک شرححال ویژهی فرد کار میکند، در حالی که بودیسم درک طبیعت بشر و شرایط کلی انسان را ترغیب میکند.
در رابطه با روایت، هم روانکاوی و هم بودیسم به شیوههایی علاقهمندند که در آن ذهن دائما ادراکات خود را طی یک روایت درمورد این که فرد کیست و چیست پردازش میکند. برای هر دو، مشکل این است که این ساختارهای روایی، خود را تأیید میکنند: کودکی که والدینش او را احمق صدا میزنند به این نتیجه خواهد رسید که احمق است، و به تجربیاتی که ممکن است این دیدگاه را ابطال کنند توجه نمیکند. در این رابطه، تفاوت بین روانکاوی و بودیسم این است که اولی اغلب به دنبال تغییر داستانهایی است که فرد درباره خود میگوید، در حالی که بودیسم میخواهد تمام داستانها را تضعیف کند. در ادراک همیشه خطا وجود دارد اما زمانیکه ما آن را در یک روایت طرح ریزی میکنیم، منجمدش میکنیم، و بدین وسیله مقداری از خود فرآیند ادراکی را از دست میدهیم. مراقبه فضایی میان محرکها و پاسخها میگشاید تا جریان هشیاری به طور خودکار انجام نگیرد. این کار کمک میکند تا ادراکها سیال نگاه داشته شوند، به طوری که مواد ناآگاه بتوانند به سطح بیایند.
با بهرهگیری از واژگان بودیستی که به ما معرفی شدهاند، من چیزی را که به نظرم مشکل روایت است اندکی متفاوت عنوان خواهم کرد. هدف بودیسم یک وضعیت تعادل بیخطر، بیخودبودگی و قدرت معنوی است که نیاز به تمرین فراوان دارد. ،تبدیل شدن این حالت به حالت ذهنی فرد به صورتیکه حتی وقتی فرد درگیر کارهای زندگی روزمره است در همین حالت باشد، به میزان زیادی لازمهاش گذراندن یک دوره ی زمانی است. مراقبه با تشویق مراقبهگر به آگاه شدن از افکار و احساساتی که در سراسر هشیاری وی جریان دارد، بدون به اصطلاح الحاق خودش به هر یک از آنها، همین حالت را به تمرین میگذارد: شاید احساس وحشت در کار باشد، اما او تلاش نمیکند که آن را دور کند؛ یا تصویری لذتبخش میبیند اما سعی نمیکند به آن بیاویزد؛ یا احساس حسادت میکند، اما بیخیال آن میشود. منظور از وارستگی این ها است. او همچنین نسبت به خودش به مثابه ی یک «من فاعلی» که از محتوای مورد آگاهی جداست، آگاه نیست.
هنگامی که فرد افکار خود را در قالب یک روایت میریزد چیزی بسیار متفاوت اتفاق میافتد. آن گاه طبق تعریف، فرد، مؤلف افکار خود است: «من این کار را انجام دادم؛ من به آن فکر میاندیشم». فکر کردن به خود به مثابه چنین سوژهای، به راحتی میتواند این ایدهی محدودکننده و هراسآور را شکل دهد که یک راوی یا یک «خود» وجود دارد که باید از آن محافظت نمود.
اپستاین در فصل «درباره ساحل جهانهای بیپایان: بودا و وینیکات»، مکاتبات فروید با رومن رولان را که دانشجوی اندیشههای شرقی بود مورد بحث قرار میدهد. ما همگی از طریق فروید با ارتباطی که رولان میان دین و حس چیزی ابدی و نامتناهی برقرار میکند آشنا هستیم: امر اقیانوسی. فروید خاطرنشان میکند که او چنین احساساتی را در خودش نمییابد و در ادامه مینویسد: «به طور معمول هیچ چیز وجود ندارد که اطمینانمان به آن بیشتر از یقین به احساس خودمان ، اگویمان باشد. این اگو برای ما چیزی همسان با خود و یکپارچه به نظر میرسد، که به وضوح از هر چیز دیگر متمایز است».
اما اپستاین، که مانند یک معلم بودایی به نظر میآید، اظهار میکند که فروید سپس اعتبار این ایده را زیر سوال میبرد. به عقیدهی اپستاین، برای فروید:
اگو . . در واقع نوعی نما بود که ناآگاه را احاطه میکند و تا حدی میپوشاند، که از ناآگاه به وجود آمده و زمانی به آن تعلق داشته است. او [فروید] به این نتیجه رسید که موجودیتی که ما «من» مینامیم، ماهیتا به یک «آن» مرموز نزدیکتر از آن چیزی بود که ما تمایل داریم باور کنیم. [ص. ۹۱]
فروید احساس اقیانوسی را به عنوان حس امتزاج نوزاد با سینهی مادر تفسیر میکرد. او فکر میکرد که این احساس نوزاد، در قلب مذاهب جهان است. اما اپستاین اشاره می کند که بودا هیچ گونه امتزاجی را در نظر نداشت، زیرا امتزاج یک خود را پیشفرض میگیرد که بتواند ادغام شود. برای بودیسم، معلم یا «خود» مراقبهگر به یک مادر پرستار نزدیکتر است تا به یک نوزاد شیرخواره.
تداعی آزاد را می توان مشابه به شکلی از مراقبه تلقی کرد که در آن فرد اجازه می دهد توجهش آزادانه از یک ابژهی هشیاری به ابژهای دیگر حرکت کند اما از سوی دیگر، بودیسم ممکن است تداعی آزاد را برساخت یک روایت محسوب کند که فرد را از تجربهی بیواسطه منحرف میسازد. در رابطه با زبان، تفسیر در روانکاوی، تجربه را از طریق کلمات برمیسازد که بار دیگر میتواند از تجربهی بیواسطه منحرف شود. اما روانکاوی نمیتواند از زبان و تفسیر چشم بپوشد چنانچه هافر نشان میدهد که بودیسم ممکن است شهود را آرمانی سازد.
این اظهارات، اپستاین را به بررسی وینیکات، که تفکرش را مشابه با بودیسم مییابد، معطوف میسازد: «با نوشتن درباره محدودیت درمانگر، ازخودگذشتگی مادر یا بازی کودک…وینیکات تصادفا… سه راه جدید برای توصیف هنر مراقبه پیدا کرد».(ص. ۹۶). نحوهی توجه مادر به نوزادش، استعارهای مناسب برای نحوهی ارتباط ما با ذهن خودمان است که بودا پیشنهاد میکند.
همانطور که وینیکات می آموزد «اصلا چیزی به نام نوزاد در کار نیست»، بلکه نوزاد فقط در رابطه با مادر است که وجود دارد، بودا نیز می آموزد که چیزی به عنوان «خود» جدا از جهان وجود ندارد. برای فروید، واقعیت یا داخلی است یا خارجی؛ برای وینیکات، هیچ خط تمایز روشنی بین من و غیر-من وجود ندارد. فضای انتقالی که وینیکات صورتبندی میکند، همان فضای بین مادر و کودک است که درون آن کودک یاد میگیرد بازی کند، و فرهنگ، به عنوان یک ابژهی انتقالی، درون آن متولد میشود. برای مراقبهگر بودیستی، فضایی میان «خود» و جهان وجود دارد که در آن، امیال خودمحور چنگال سلطهی خود را از دست میدهند.
هافر در واکنش به اپستاین، اظهار داشت که وینیکات درگیر انقلاب بود. وینیکات به جای تمرکز بر رانهها و رابطهی ادیپی سه جانبه، یعنی کاری که فروید میکرد، بر مراقبت مادرانه و رابطه دوجانبه میان مادر و نوزاد متمرکز بود، و امنیت محیط روانکاوی را با محیط امنی که مادر فراهم میآورد، مقایسه مینمود.
هم وبر و هم فاگل، در مقالاتشان، تجربیات شخصی یک روانکاو هنگام گوش دادن به بیمار، و تجربیات یک دانشآموز ذن در رابطه با معلمش را به شکل جالب توجهی بازگو میکنند (با این حال این تجربیات بیش از حد مفصل هستند و نمیتوان در این جا بازگو کرد).
هافر در «تأملات نهایی» خود متوجه می شود که نویسندگان در این مجلد با هم اختلاف نظر دارند: نخست، در مورد ارزش تداعی آزاد، و دوم، در مورد ارزش زبان در طرحریزی تجربه. از یک سو، تداعی آزاد را میتوان مشابه به شکلی از مراقبه تلقی کرد که در آن فرد اجازه میدهد توجهاش آزادانه از یک ابژهی هشیاری به ابژههای دیگر حرکت کند؛ اما از سوی دیگر، بودیسم ممکن است تداعی آزاد را برساخت یک روایت محسوب کند که فرد را از تجربهی بیواسطه منحرف میسازد.
در رابطه با زبان، تفسیر در روانکاوی، تجربه را از طریق کلمات برمیسازد که بار دیگر میتواند از تجربهی بیواسطه منحرف شود. اما روانکاوی نمیتواند از زبان و تفسیر چشم بپوشد چنانچه هافر نشان می دهد که بودیسم ممکن است شهود را آرمانی سازد. به تفاوت میان روانکاوی و بودیسم میتوانم این مورد را اضافه کنم: بودیسم آرزوی نگرشی را دارد که در آن موضعی دوستانه نسبت به تمام موجودات، از جمله خود فرد برقرار است اگرچه روانکاوی با کاستن یا حتی ریشهکن کردن نفرتی که خاستگاه نوروتیک دارد مقداری به سوی این هدف میرود.
هافر می نویسد که آگاهی رو به رشدی وجود دارد از این که فروید بر تفکر بیش از احساس تأکید میکند، تأکیدی که بودیسم معکوس میسازد. اما از نظر من، این برداشت از تمایز میان دانستن در سر و دانستن در قلب –که برای روانکاوی اساسی است- غفلت میکند. بیمار ممکن است قادر باشد که چیزهای درستی در مورد احساس خود و دلایل رفتار خود بگوید اما بدون تجربهی این احساسات و انگیزهها، و هر روانکاوی می داند که این نوع شناخت، فی نفسه، به لحاظ درمانی بیفایده است. دانستن در احساس چیزی است که انتقال حاصل میکند. هافر در پاراگرافهای نهایی خود اذعان میکند در حالی که زمانی عامل درمانی را هشیار ساختن ناآگاه میدانستند اکنون رابطه میان روانکاو و بیمار کانون توجه قلمداد میگردد.
کودا: نوهی من، الکس، در حال تحصیل به عنوان متخصص طب سوزنی است.آموزشها طولانی و شدید هستند و دورههایی در باب تفکر شرقی در مورد بدن-ذهن را شامل میشود. در حالی که در غرب ما به شیوههایی که ذهن بر بدن تاثیر می گذارد توجه میکنیم، در چین به سمت دیگرتوجه میشود، همانند تمرین بودایی برای توجه به تنفس. الکس میآموزد که طب چینی اندامهای داخلی را کمتر به عنوان واحدهای گسسته ملاحظه میکند و راستایی در نظر میگیرند که خطوط انرژی تا اجزای دوردست بدن شعاع میافکنند.
همانطور که الکس درک رو به رشد خود از تفاوتهای میان شرق و غرب را برای من تعریف میکند، من به این فکر میافتم که برای یک فرهنگ، درک یک فرهنگ دیگر که از جهاتی شدیدا تفاوت دارد چقدر دشوار است. بنابراین میخواهم بگویم بدون شک درمورد برخی از افکار بودیستی که راجع به آنها نوشتهام دچار سوءتفاهم شدهام. با وجود این چنین درکی هم ممکن و هم سودمند است، چنان که مقالات این مجله نشان میدهند.
این مقاله از کتاب «Freud and Buddha: sofa and cushion» منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۲۰ فروردین ۱۳۹۷ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |