نحوهی دلبستگی به دیگران، مسائل زیادی درباره زندگی درونی شما توضیح میدهد.
تعاملات اولیه با مراقبان به طور چشمگیری میتواند باورهایتان درباره خودتان، انتظاراتتان از دیگران و نحوه مقابله با استرس و تنظیم عواطفتان به عنوان بزرگسال را تحت تاثیر قرار دهد. |
در سال ۲۰۰۶، تیمی از محققان نروژی مطالعاتی را آغاز کردند تا نشان دهند چگونه رواندرمانی حرفهای به افراد برای تغییر کمک میکند. تیمی که توسط مایکل رونستاد، پروفسور روانشناسی بالینی در دانشگاه اوسلو رهبری و هدایت میشدند، ۵۰ جفت مراجع-درمانگر را با جزئیات دقیق پیگیری و دنبال کردند و درباره اینکه چه عملی از جانب درمانگران باعث تاثیرگذاری بر روی آنها شده است بررسیهایی صورت گرفت. مارگارت هالورسن[۱]، که در آن زمان در حال گذراندن دورهی پست دکترایش بود، وظیفهی مصاحبه با مراجعان در انتهای درمان را عهدهدار گردید.
اینگونه بود که وی با کورا (نام مستعار وی) ملاقات کرد -زنی در انتهای دههی ۴۰ زندگیاش، مجرد، بدون فرزند و دوستداشتنی. در زمان کودکی، کورا از سوء استفادههای جنسی متعدد از سمت مادر خود و دوستان مادرش رنج برده بود. قبل از ورود به درمان، دارای عادتهای خود آسیبرسان بود. همچنین به دفعات اقدام به خودکشی کرده بود، بدن او هنوز بقایای زخمهای ناشی از خودکشیهای نافرجام را داشت.
هالورسن میگوید: «داستانش داخل اتاق بود»، سپس از تاثیری که کورا بر روی او باقی گذاشته است تلوتلو میخورد. هفت سال پس از گذشت ملاقاتشان، هنوز بیان آن سخت است: «شاید حضور کلمه مناسبی باشد».
این روشی بود که کورا از قساوتی که در حقش شده بود صحبت میکرد -با صدایی استوار، با چشمانی صاف- که محققان را به این فکر میانداخت که چگونه یک نفر اینگونه آسیب دیده و زخمی میتواند اینگونه سرزنده باشد.
در خلال مصاحبه، وقتی هالورسن از کورا میخواهد که درمانش را در قالب یک تصویر یا کلمه توصیف کند، میگوید که «زندگی من را نجات داد». او از سه همکار روانشناساش دعوت کرد تا به او کمک کنند که به طور عمیقتری در مورد کورا کاوش کنند و آنچه که در اتاق درمان اتفاق افتاده بود را برملا کنند.
هالورسن برای من بازگو کرد که: «ما نمیدانستیم که با چه چیزی مواجه هستیم». به دنبال مصاحبههای اولیه با کورا و درمانگرش، محققان در میان مجموع ۲۴۲ یادداشت خلاصه که هر دو در انتهای هر جلسه در طول دوره مطالعه ۳ ساله نوشته بودند جستجو کردند. از این اطلاعات، گروه کلماتی از ۲۵ جلسه را که مهم به نظر میرسیدند انتخاب و رونویسی کردند. نسخهی نهایی رویکرد شامل ۵۰۰ تک صفحه از مکالمات بود. هالورسن و همکارانش بیش از دو سال را صرف فهمیدن این پازل کردهاند که چه چیزی زندگی کورا را نجات داد.
وقتی در آن کاوش میکنید، این سوال که انسانها چگونه در طول درمان تغییر میکنند باعث سردرگمی میشود. در اینجا یک مداخلهی روانشناختی وجود دارد که به نظر میرسد به اندازهی دارو اثرگذار است (و مطالعات پیشنهاد دادند که احتمالاً حتی اثر بهتری در دراز مدت نیز دارد)، و با این حال چه چیزی است که دقیقاً باعث این اتفاق میشود؟ هر هفته دو نفر در یک اتاق برای مدت مشخصی مینشینند و صحبت میکنند و یکی از آن دو نفر زمانی که از اتاق خارج میشود به تعبیری فرد دیگری است درحالی که دیگر در درد و رنج احاطه نیست و توسط ترس فلج و توسط ناامیدی له نشده است. چرا و چگونه این اتفاق میافتد؟
اگر شما تعداد خالص درمانها را که ارائه شده است و روشهای متضادی که غالباً با آن کار میکنند را در نظر بگیرید اوضاع از این هم پیچیدهتر میشود. بعضی از آنها میخواهند که شما چیز بیشتری حس کنید (برای مثال؛ رویکردهای روانکاوانه و هیجانمدار)؛ برخی میخواهند شما کمتر حس کنید و بیشتر فکر کنید (برای مثال؛ درمانهای شناختی رفتاری یا CBT). پیشینیان هیجانهای دشوار را به مثابه چیزی میدیدند که بایستی برونریزی شوند، بر روی آنها کار شود و دوباره نهادینه شود؛ اما اخیراً به مثابه چیزی شناخته شده که به چالش کشیده میشود و تحت تغییرات هشیار، افکار منفی کنترل میشوند.
در حالی که برخی درمانگران خیلی دربارهی زمان صحبت نمیکنند و اجازه میدهند که سکوت حقایق ناخوشایند را به زور از بیمارانشان بیرون بکشد؛ درمانگران دیگری هم هستند که به سختی بین زنجیرههای ساختار یافته از فعالیتها و تکالیف توقف میکنند. از میان بیش از ۴۰۰ نوع درمان موجود در حال حاضر، متمرکز شدن شما میتواند شفادهنده باشد، یک متخصص بالینی مطمئن، یک راهنمای بدنسازی ذهنی یا هر ترکیب دیگری، سایه و رنگی از اینها.
در طول سه سال گذشته با دهها درمانگر از مکاتب مختلف صحبت کردهام و در تلاش بودهام که بدانم درمان چگونه کار میکند -و منظورم از کار کردن؛ «بهبود یافتن» است: تلههای تاریکتر از اعترافات اجباری یا گرفتاریهای پیچیده از انتقالهای حل نشده موضوع صحبت من در اینجا نیستند. اخیراً تحقیقاتم را گستردهتر کردهام و محققان دیگری همچون درمانگران را در آن وارد کردهام تا پایههای تأثیرات درمانی را بفهمم، اما بیشتر این مکالمات به من این حس را القا میکند که نه مطالعات درمانی حرفهای و نه تأثیراتی که میتواند بگذارد، نمیتوانند به طور قانع کنندهای بگویند که انسانها چگونه بهبود مییابند.
به طور تعجبآوری، من به سخن آلن کازدین -پروفسور در دانشگاه ییل در رشته روانشناسی و روانپزشکی کودک که در سال ۲۰۰۹ در یک مقاله پر بازدید نقل شده بود- باز میگردم: «جالب است که بعد از دههها تحقیق در باب رواندرمانی، هنوز ما نمیتوانیم یک توضیح تجربه-محور ارائه دهیم که چرا و چگونه مداخلات مطالعه شدهی ما تغییر ایجاد میکنند».
این که بین مراجع و درمانگر چه اتفاقی میافتد فراتر از صحبت محض است و عمیقتر از درمان بالینی است.
برای پیچیده کردن موضوع، مطالعات زیادی در طول دهههای اخیر به این نتیجهی متناقض رسیدهاند: که تقریباً تمام رواندرمانیها تاثیر برابری دارند. این موضوع به عنوان حکم پرنده دودو شناخته شده است -که برگرفته از اسم شخصیت کارتونی آلیس در سرزمین عجایب است که بعد از هر مسابقهی دو اظهار میکرد که: «همه برنده شدهاند و همگی باید جایزه دریافت کنند». این موضوع که هیچ مدلی از درمان برتر از دیگری نیست برای خوانندگان تعجببرانگیز است، اما برای محققان این رشته کاملاً آشناست. «دادههای زیادی برای این نتیجهگیری وجود دارد که اگر برای برخی تئوریهای خاص تهدید کننده نبود مدتها پیش به عنوان یکی از یافتههای مهم روانشناسی پذیرفته میشد». آرتور بوهارت پرفسور بازنشسته در دانشگاه کالیفرنیا، و نویسنده چندین کتاب در زمینه رواندرمانی این را میگوید.
با این حال، این تعادل ادعا شده در بین درمانهای مختلف محصول نتایج آماری است. هیچ ادعایی در این خصوص که کدام درمان به طور خاص بر چه فردی تاثیر میگذارد عنوان نکرده است، و نه بیان کرده است که شما میتوانید هر درمانی را انتخاب کنید و فواید یکسان به دست آورید. احتمالاً برخی افراد با ساختار و جهت رویکرد شناختی به خوبی سازگار میشوند، در حالی که دیگران به کاوشهای باز بهتر جواب میدهند و دیدگاههای روانکاوانه و وجودگرا را بهتر حس میکنند. زمانی که جمع بندی میکنیم، این تفاوتهای منحصر به فرد میتواند کنسل شود و تمام درمانها را به طور مساوی تاثیرگذار کند.
اگرچه بسیاری از محققان بر این باور هستند که این تنها توضیح نیست. برای آنها، دلیل عمیقتر برای اینکه چرا هیچ نوعی از رواندرمانی لزوماً مزیت منحصر به فردی نسبت به دیگری ندارد این است که همهی این درمانها به خاطر عناصر مشترک کارکرد دارند. که بزرگترین آنها رابطهی درمانی است که به نتایج مثبت متصل است.
رابطهی عاطفی و همکاری بین مراجع و درمانگر -که اتحاد درمانی نامیده میشود- حتی در درمانهایی که بر روی فاکتورهای ارتباطی تاکید ندارند، به عنوان یک پیشبینی کنندهی قویِ پیشرفت مشاهده میشود.
تا به امروز، بیشتر مطالعات در مورد اتحاد درمانی تنها این مورد را نشان میدهد که با سلامت روان بهتر در مراجعان همبستگی دارد، اما پیشرفت در روشهای تحقیق شواهدی را مبنی بر ارتباط عادی یافتهاند که پیشنهاد میدهد رابطهی درمانی میتواند حقیقتاً شفا دهنده باشد. به همین ترتیب، تحقیق در مورد ویژگیهای درمانگر موثر نشان داده است که تجربهی بالای آنها یا وابستگی عمیق آنها به رویکردی خاص، هیچکدام منجر به نتایجی بهتر از همدلی، گرمی، امیدواری و بیانگری هیجانها نمیشود.
تمام اینها یک جایگزین اغوا کننده هم برای دیدگاه متخصصین پزشکی و هم دیدگاه عموم است و پیشنهاد میدهد: آنچه که بین مراجع و درمانگر اتفاق میافتد فراتر از صحبت صرف است و عمیقتر از درمان بالینی است. این ارتباط هم عظیمتر است و هم بدویتر، و با گامهای رشدی بین مادر و نوزاد مقایسه میشود و این کمک میکند که یک فرد آشفته را به فردی معمولی و سالم تغییر دهد. اشارهی من به دلبستگی است.
برای پیش بردن شباهت، چه میشود اگر، نظریه دلبستگی بپرسد، درمان به شما این شانس را داده است تا به عقب برگردید و ارتباطهای اولیه عاطفی خود را ترمیم کنید و مکانیسمهای مضر مصائب ذهنی خود را تصحیح کنید؟
***
اثرات نظریه دلبستگی در روانکاو بریتانیایی جان بالبی ریشه دوانده است، وی در دههی ۱۹۵۰ نظریهی رشدی و روانکاوی را با هم ترکیب کرد و به الگوی شجاعانهی جدیدی تبدیل نمود. بالبی به دلیل عدم دقتی که در حرفهی خود میدید، به علم تازه متولد شدهی مطالعهی رفتار حیوانات رو آورد. آزمایشهای او با میمونهای نوزاد (برخی از آنها کاملاً بیرحمانه هستند و امروزه هیچ هیئت اخلاقی اجازه انجام آن را نمیدهد) مفهوم غالب آن زمان را که نوزادان به طور غالب مادر خود را به عنوان منبع غذا میبینند به چالش کشید.
بالبی متوجه شد که «ارتباط مادر-نوزاد صرفاً از چسبیدن به سینه مادر ایجاد نمیشود، بلکه از آسایشی که در این ارتباط هست برانگیخته میشود». جرمی هولمز (۲۰۱۸)، پرفسور بریتانیایی درمانهای روانشناختی و نویسنده دوم کتاب «دلبستگی در درمان» این را میگوید.
بالبی استدلال کرد که جستجو برای آسایش یا امنیت یک نیاز ذاتی است: ما تکامل یافتهایم تا در مراقب داناتر و مسنتر در جستجوی دلبستگی باشیم، تا از ما در برابر خطرات در طول بیپناهی دوران کودکیمان محافظت کند. فیگور دلبستگی، معمولاً یک یا هر دو والد، به پایگاهی امن تبدیل میشود که از آن میتوان جهان را کشف کرد و یک پناهگاه امن برای بازگشت به آسایش است. براساس گفتهی هولمز، آنچه بالبی در نظریه دلبستگی مشاهده کرد «آغاز علم ارتباط صمیمی» بود و وعده داد که «اگر ما بتوانیم کودکان و والدین و روشی که آنها به هم مرتبط هستند را مطالعه کنیم، میتوانیم بفهمیم که در اتاق مشاوره بین بیمار و درمانگر چه اتفاقی میافتد».
پژوهش بر روی نظریهی دلبستگی نشان داد که تعامل اولیه با مراقبان میتواند به طور چشمگیری باورهایتان دربارهی خودتان، انتظاراتتان نسبت به دیگران و روشی که اطلاعات را پردازش میکنید، با استرس مقابله میکنید و عواطف خود را به عنوان یک بزرگسال تنظیم میکنید تحت تاثیر قرار دهد. به عنوان مثال، فرزندان مادران حساس -نوع آرامشبخش- دلبستگی ایمن را پرورش میدهند، آنها فرا میگیرند که احساسات منفی را بپذیرند و بیان کنند، به دیگران برای دریافت کمک تکیه کنند، و به توانایی خود برای مقابله با استرس اعتماد کنند.
یک درمانگر خوب تبدیل به یک اُبژهی دلبستگی موقت میشود، که کارآیی مادر مغذی بر او متصور میشود.
در مقابل، دلبستگی فرزندان مراقبان غیر پاسخدهنده یا غیرحساس، به صورت ناایمن شکل میگیرد. آنها مضطرب هستند و به سادگی با کوچکترین نشانهی جدایی از فیگور دلبستگی خود پریشان میشوند. مادران سخت گیر یا غایب نوزادان اجتنابی پرورش میدهند، که احساسات خود را سرکوب میکنند و با استرس به تنهایی مقابله میکنند. در آخر کودکان با مراقبان سوءاستفادهگر و متجاوز با سبک دلبستگی سازماننایافته بار میآیند: آنها بین مقابلهی اجتنابی و اضطرابی چرخش میکنند، رفتارهای عجیب انجام میدهند و مانند کورا گاهی خود آسیبرسان میشوند.
سبکهای دلبستگی اضطرابی، اجتنابی و سازماننایافته به مثابه پاسخی در برابر مراقبت ناکافی رشد میکنند: «ساخت بهترین چیز از بدترین شرایط». اما تعاملات تکرار شونده با اُبژهی دلبستگی اولیه دارای نقص میتواند به طور عصبی کدگذاری شود و سپس به طور ناهشیار بعداً در زندگی فعال شود، مخصوصاً در شرایط استرسزا و در شرایط صمیمانه. اینگونه است که الگوهای دلبستگی زمان کودکی شما میتواند در قسمت تباه شخصیت شما متبلور شود و چگونگی مشاهده و تجربه شما از جهان و چگونگی تعامل شما با دیگران را تحریف کند.
ماریو میکولینسر[۲] روانشناس مرکز بین رشتهای هرزلیا[۳] در اسراییل یکی از پیشگامان نظریهی دلبستگی مدرن است و به طور دقیق این تأثیرات زنجیرهای را مطالعه میکند. در تعدادی از آزمایشهایی که دو دهه مورد مطالعه قرار گرفت، این موضوع را فهمید که به عنوان بزرگسال، افراد مضطرب اعتماد به نفس پایینی دارند و به سادگی به وسیله عواطف منفی در هم شکسته میشوند. آنها همچنین تمایل دارند که در تهدیدها اغراق کنند و توانایی خود برای مقابله با این تهدیدها را زیر سوال ببرند. به علت نیاز ناامیدکننده برای امنیت، این افراد به دنبال یکی شدن با شریک زندگی خود هستند و میتوانند نسبت به آنها، اغلب بدون وجود علت عینی، مشکوک، حسود و یا عصبانی باشند.
اگر افراد اضطرابی که در میان ما هستند مشتاق به ارتباط باشند، افراد دوریگزین برای فاصله داشتن و کنترل کردن میکوشند. آنها از احساسات عمیق (مثبت و منفی) جدا هستند، از تعارضات عقبنشینی میکنند و از صمیمیت دوری میگزینند. از اعتماد به نفسی که دارند میشود این معنا را برداشت کرد که خودشان را قوی و مستقل میبینند، اما این تصویر مثبت به بهای حفظ دیدگاه منفی نسبت به دیگران است. در نتیجه، روابط نزدیک آنها سطحی و ظاهری، سرد و غیر ارضاءکننده باقی میماند. در حالی که از لحاظ عاطفی کرخت و بیحس بودن به افراد اجتنابی کمک میکند تا چالشهای معمولی را تحمل کنند، تحقیقات نشان میدهد که در میانهی بحران، دفاعشان میتواند فرو بریزد و آنها را بسیار آسیبپذیر کند.
دیدن این نکته که چگونه الگوهای دلبستگی سلامت روان را تضعیف میکنند دشوار نیست. مقابله اضطرابیها و اجتنابیها با ریسک بالای اضطراب، افسردگی، تنهایی، اختلال رفتار و خوردن، وابستگی به الکل، سومصرف مواد و پرخاشگری مرتبط است. راههای درمان این مشکلات، آنگونه که نظریات دلبستگی میگوید، در طول یک رابطهی جدید به ثمر مینشیند. در این دیدگاه، یک درمانگر خوب تبدیل به یک اُبژهی دلبستگی موقت میشود، با فرض داشتن کارکرد مادر مغذی، جبرانکنندهی اعتماد از دست رفته، ترمیمکنندهی امنیت، و الهامبخش دو مهارت کلیدی که در کودکی نرمال ایجاد میشود: تنظیم عواطف و صمیمیت سالم.
***
زمانی که کورا درمان را شروع کرد، واضح بود که او بیمار چالشبرانگیزی است. نامهی پزشک عمومی او که در آن درخواست کرده بود شخصی شجاع او را درمان کند و پافشاری کورا برای حفظ حق خودش برای خود آسیبرسانی و خودکشی گواه این موضوع بود. درمانگر کورا به محققان در انتهای پژوهش گفته بود که «من احساس میکنم او میتواند در طول جلسات درمان خودش را بُکشد، و من مجبور به پذیرش این ریسک بودم». او چگونه توانست کورا را از این آستانه خارج کند؟
در جریان فهمیدن برخی جوابها از بررسی عمیق دادههایی که جمعآوری کرده بودند، هالورسون و تیماش یک الگوی مکالمه-پاسخ نادر که میان کورا و درمانگرش به وجود آمده بود یافتند، که به تعامل نوزاد-مادر شباهت داشت. در ابتدا، کورا خود را تحقیر میکند، سپس درمانگر او را از احساسات منفیاش آگاه میکند، اما در عین حال آنها را در همان لحظه از بین میبرد. تمایلات تخریب گرایانهاش به عنوان مکانیسم بقا که در زمان کودکی برای محافظت از خودش در برابر تروما استفاده میکرده است، اما در بزرگسالی به عنوان مانع عمل میکند را دوباره احیا میکند، به آرامی اما محکم. درمانگر بیزاری کورا از خودش را به وسیله چارچوببندی مجدد آنچه که درباره خودش غیرقابل قبول میدید و تبدیل آن به چیزی انسانی و قابل قبول، به چالش کشید.
برخی اوقات او از کورا میخواست که خودش را «کودکی در راهپله» تصور کند که به خاطرهای که در جلسات قبل بیان کرده بود اشاره داشت. «صحنهی بسیار ناراحتکنندهای است». هالورسون بیان میکند -یکی از آنها که مادر کورا از او عصبانی میشود. «گمان میکنم او یکی از چمدانهای کودک را با لباس پر کرده بود و به او گفته بود از آنجا برود و کودک ساعتهای زیادی را در راهپله نشسته بود و نمیدانست که چه کند یا کجا برود». هالورسون متوجه شد که درمانگر، بارها به این صحنه باز گشته است، و تلاش کرده است تا دلسوزی کورا را بیرون بکشد و با انتقاد سختگیرانه از خودش روبرو کند.
این چرخه همدلی، چارچوببندی مجدد و شرمزدایی، به طور نامعلومی شبیه انتقال آیینهای و آرامشبخش بین مادر و نوزاد در سال اول زندگیاش است. زمانی را با نوزاد تازه متولد شده بگذرانید و این موضوع را خواهید دید، زمانی که کودک گریه میکند مادر وارد میشود، او را بلند میکند و به صورت اغراقآمیز به خاطر پریشانیاش صورتش را به او میفشارد. به عقیدهی پیتر فوناگی[۴]، محقق آسیبشناسی روانشناسی در دانشگاه کالج لندن که مدت طولانی در مورد کودکان و افراد جوان مطالعه کرده است، انعکاس تقویتشدهی مادر قسمتی کلیدی از رشد کودک، احساس به خود و کنترل عاطفی را شکل میدهد. پیتر فوناگی میگوید: «برای مثال اضطراب، برای نوزاد یک تلفیق گیجکننده از تغییرات فیزیکی، ایدهها و رفتارهاست». او ادامه میدهد: «زمانی که مادر اضطراب کودک را بازتاب میدهد یا منعکس میکند، باعث میشود که کودک بداند چه احساسی دارد».
فوناگی میگوید، این دانش به طور ژنتیکی به ما منتقل نمیشود. ما معنای تجربیات درونی خود را تا زمانی که آنها را به صورت بیرونی شده ببینیم یا در چهره یا عکسالعمل مراقبانمان نمایش داده شود، نمیفهمیم. «به طور متناقضی، حتی اگر اکنون به طور کامل بدانم که چه زمانی احساس اضطراب دارم». فوناگی در مصاحبهی تلوزیونی در سال ۲۰۰۶ توضیح میدهد، «اضطرابی که من به عنوان اضطراب خودم تشخیص دادم در واقع اضطراب خودم نبود، بلکه تصویری از مادرم بود که مراقب من بود زمانی که به عنوان نوزاد احساس اضطراب داشتم». مادر حساس به وضعیت روانی و عاطفی نوزاد شیرخوار توجه میکند و آن را بازتاب میدهد؛ کودک میآموزد که تجربیات درونی خود مانند غم، اضطراب یا خوشحالی را تشخیص دهد. احساسات پرهرج و مرج گذشته اکنون برای نوزاد منظم و منسجم میشود و به احساساتش اجازه میدهد تا پردازش، پیشبینی و به درستی هدایت شود.
اما مادر تنها احساسات دردناک را منعکس نمیکند؛ بلکه آن را تسکین هم میدهد. با تکان دادن نوزاد بر روی بازوانش یا همراهی کردن با او با زبان شیرین که اشکهایش را در راه متوقف میکند، مادر پاسخدهنده احساسات منفی نوزاد را در بر میگیرد. هولمز در سال ۲۰۱۵ مینویسد؛ پریشانی از نوزاد به مادر منتقل میشود و توسط حرکت مادر دگرگون و هضم میشود. سپس به صورت تغییر یافته شده و با شدت کمتر به کودک بازگردانده میشود.
به همین ترتیب درمانگر کورا به او کمک کرد تا خودش را با دردناکترین احساساتش وفق دهد. او توانست با یاد گرفتن تحمل وضعیتهای منفی در مواجهه با تجربیات تاریک درونیاش انعطافپذیریاش را افزایش دهد. درمانگر او را تشویق کرد تا احساس خجالت و اضطرابش را رها سازد، آن را به صورت همدلانهای بازتاب دهد تا احساس دیده شدن و درک شدن کند. همچنین درمانگر برای او این احساسات را به وسیله بازگویی مجدد در غالب انطباق، محافظت و بقا دربرگرفت و تغییر داد. درست مانند یک مادر خوب، درمانگر پریشانیهای کورا را با درک آن و با معنا دادن به آن و با توضیح آن، هضم میکند و آن را تبدیل به چیزی میکند که بتوان پذیرفت و تحمل کرد.
***
سرانجام، همکوکیِ هیجانات بین مادر و نوزاد، یا درمانگر و مراجع، مسیر تسلط بر خود و خود تنظیمی را هموار میسازد. میکولینسر[۵] در سال ۲۰۰۳ مینویسد، یکی از راههایی که این اتفاق در سالهای اولیه رخ دهد به وسیلهی درونیسازی مراقب است: صدا و رفتار او بخشی از تو میشود و وقتی به چیز سختی بر خورد میکنی، بلند میشوی و از کلمات مشابهای که مادرت زمانی برای تسکین تو استفاده میکرده است استفاده میکنی. راه دیگر برای از بین بردن وابستگی عاطفی در دوران کودکی رشد منابع درونی خود به وسیله مقابله و آموختن از چالشهاست. در بسط دادن خود، نوزاد با خطر اجتنابناپذیر شکست روبرو میشود، همچنین در مبارزه با جذابیت فعالیتهای بیشمار دیگر مانند بازی کردن با اسباب بازیها یا فرو کردن انگشتش در پریز برق. میکولینسر میگوید: «با حمایت کردن، اطمینان دادن، راهنمایی کردن و ترغیب کردن اُبژهی دلبستگیِ مراقبتکننده و عشق ورزنده، کودک میتواند بهتر با شکست مقابله کند، بر روی وظایف برخلاف دشواریهایش پافشاری کند، و مانع دیگر تکانهها و حواس پرتیها شود». در این مسیر، کودکان تحمل خود برای عواطف منفی افزایش میدهند و استاد مهارتهای ارزشمندی میشوند تا به وسیله آن با مشکلاتشان روبرو شوند.
یک پروسه و سازوکار مشابه در درمان اتفاق میافتد. بعد از مدتی، مراجع گرمی و درک درمانگر خودش را درونی میکند، و برای جلب قدرت و حمایت آن را تبدیل به یک منبع درونی میکند. یک صدای جدید دلسوز در زندگی سوسو میزند، صداهای منتقد درونی را خاموش میکند- همینطور پژواک اُبژهی دلبستگی اولیه بیعاطفه را. اما این تغییر به سادگی ایجاد نمیشود، همانگونه که شاعر ویستن هیو آودن[۶] در «عصر اضطراب» مینویسد: ما ترجیح میدهیم ویران شویم تا اینکه تغییر کنیم. این وظیفه و شغل درمانگر است که به عنوان یک پناهگاه امن و ایمن، مراجعان را در سفرشان به آبهای ناشناخته هدایت کند، به آنها کمک کند تا امیدوار بمانند و در برابر درد، غم، عصبانیت، ترس، اضطراب و ناامیدیای که ممکن است با آن روبرو شوند پافشاری کنند و پایدار باشند.
یک متخصص خوب حتا آهنگ کلامش به طور ناهشیار به حالتهای درونی مراجع ورود میکند در حالی که حتی مراجعش از آن باخبر نمیشود.
اینها تنها با کلام اتفاق نمیافتند، بلکه بدون کلام نیز اتفاق میافتند. در واقع براساس نظر آلن شور[۷] روانشناس دانشگاه کالیفرنیا، لوس آنجلس، که در مورد دلبستگی از نقطهنظر نوروبیولوژی در طول ۲۰ سال گذشته مطالعه کرده بود، تغییر در درمان در سطح عقلانی بین مراجع و درمانگر اتفاق نمیافتد بلکه بیشتر به روشهای غیر قابل تصور از طریق صحبت بین دو مغز و دو بدن اتفاق میافتد. احتمالاً این حالت از دلبستگی در درمانهایی که صحبت کردن کمتر و قانون بیشتری جاری است، غالب است.
چنین دیدگاهی، بار دیگر، پروسهی مراقبت خوب در ابتدای زندگی را بازتاب میدهد. مدتها قبل از کلام، مادر و نوزاد از طریق نشانههای غیرکلامی با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند، از طریق حالات صورت، نگاه متقابل، تفاوتهای صوتی، ژست و لمس. در فشردن مچ دستش، در خلال پلک زدن، مادر حساس حالت عاطفی کودکش را «میخواند» و به طور متناسب با بدن خودش به آن پاسخ میدهد. شور[۸] مینویسد؛ این ارتباطات غیرکلامی، توسط نیمکرهی راست مغز کودک ثبت و پردازش میشود، سیستم عصبی نوظهور درگیر در پردازش احساسات است و پاسخ اتوماتیک به استرس را شکل میدهد. سیگنالهای غیرکلامی مادر به عنوان استراتژیهای ضمنی و ناهوشیار رمزگذاری میشود، که سمت چپ مغز نوزاد بعداً به طور ناهوشیار فعال میشود تا عواطفش را تنظیم کند.
بععلاوه، چیز مشابهی در درمان وجود دارد. یک متخصص خوب، به طور ناهشیار به آن هیجاناتی میپردازد که در مورد آن صحبت نشده است، و در لایههای درونی روان ممکن است مراجع حتی از آن آگاه نباشد. لحظه به لحظه، درمانگر زبان بدن خودش را با ریتم درونی زبان بدن بیمار منطبق میکند، و آنها را در نوعی رقص که هر دو طرف متقابلاً تاثیر میپذیرند و خود را با دیگری تطبیق میدهند، همراه میکند. براساس نظر شور، در طول زمان ارتباطات دلبستگی غیرکلامی از سمت درمانگر میتواند در قسمت راست مغز بیمار ثبت شود، در الگوهای مقابلهای ذخیره شده بازنگری شود و چیزی انعطافپذیرتر و سازگارتر به وجود آورد.
***
برای فوناگی، عاملی که به همان اندازه برای احیای بهزیستی در درمان اساسی و بنیادی است، یادگیری اجتماعی است. از نقطهنظر برتری سیر تکاملی، به خاطر سوگیریهای منفی که در خدمت بقاست ممکن است به سختی بتوانیم به دیگران اعتماد کنیم. در عین حال برای گونه شدیداً اجتماعی مانند انسان، به طور مداوم در حالت دفاعی بودن نشانه خوبی نیست. پس چطور ما اعتماد میکنیم، تعامل میکنیم و با دیگر افراد ارتباط برقرار میکنیم در حالیکه از خودمان و از خطراتی که ممکن است برای ما داشته باشند محافظت میکنیم؟
نظریهی آموزش طبیعی[۹] که در سال ۲۰۱۱ توسط جرجلی کسیبرا[۱۰] و جورجی جرجلی[۱۱]، پرفسورهای علم شناختی در دانشگاه مرکزی اروپایی در بوداپست مطرح شد، جوابی را پیشنهاد کرد. در این دیدگاه، تحول یک مکانیزم جذاب را مهندسی میکند تا احتیاط ذاتی ما را آرام کند، برای اینکه بتوانیم از دیگران بیاموزیم. برای تشخیص یک منبع اطلاعات مرتبط و قابل اعتماد، ما به علائم بصری یا کلامی خاصی تکیه میکنیم. فوناگی در سال ۲۰۱۴ مینویسد؛ در دوران کودکی، این نشانهها مشابه آنهایی است که زمینهی دلبستگی ایمن است (برای مثال در آوازهای کودکانهای که مادر میخواند). به کلامی دیگر، کودکان برای اعتماد به مراقب حساس آماده هستند، که به نوبهی خود، به آنها آموزش میدهند چگونه به دیگران اعتماد کنند و دنیای اجتماعی آنها را راهنمایی میکنند. یک مطالعه از دانشگاه هاروارد در سال ۲۰۰۹ نشان میدهد که کودکان با وابستگی ایمن تا زمانی که معقول است به مادر اعتماد میکنند اما زمانی که کلاماش برخلاف واقعیت پیش میرود با قضاوت خودشان پیش میروند. اعتمادشان به خودشان و دیگران این کودکان را تبدیل به بزرگسالانی میکند که پذیرای اطلاعات جدید هستند، در برخورد با ابهامات راحت هستند و نسبت به تغییر دیدگاهشان در زمان دریافت اطلاعات جدید انعطافپذیر هستند.
در نقطهی مقابل دلبستگی ناایمن وجود دارد. افراد مضطرب تمایل دارند تا نشانههای اجتماعی را تحریف کنند و تهدیدها را بزرگ جلوه دهند، و این کار باعث میشود که آنها را گمراه کند و شریک عاطفی خود را غیرقابل اطمینان، غیر حمایتگر یا غیر علاقهمند ببینند. افراد اجتنابی تمرکزشان بر روی محافظت از خودشان است، که این ممکن است باعث چسبیدن این افراد به کلیشههای منفی دیگران شود، با وجود شواهد کافی که خلاف آن را ثابت میکند. برای مثال، در مطالعات میکولینسر در سال ۲۰۰۳ زوجهای ازدواج کرده رفتار شریک خود را در طی دوره ۳ هفتهای اندازهگیری کردند. در حالیکه افراد مضطرب زمانی که همسرشان به طور عینی حمایتگرتر بود نمرهی بیشتری به شریک خود میدادند، افرد اجتنابی به طور کامل از ثبت تغییرات مثبت در شریکشان ناموفق بودند.
به نظر میرسد دلبستگی ناایمن باعث ظن و بدگویی طبیعی ما میشود و ما را نسبت به اطلاعات مرتبط اجتماعی محصور نگه میدارد. فوناگی این را «بیاعتمادی معرفتشناختی[۱۲]» نامید، و برای او ممکن است این موضوع مخرج مشترک بسیاری از مشکلات سلامت روان باشد، که شدت و پشتکار خودشان را توضیح میدهند. او میگوید، ارزش عمده رواندرمانی در پتانسیل آن برای جبران اعتماد معرفتشناختی و افزایش تواناییهایمان برای یاد گرفتن از دیگران در محیطهای اجتماعی است. با بازیابی دلبستگی ایمن، درمان، احتیاطهای اجتماعی ما را کاهش میدهد و ما را پذیرای اعتماد به دیگری میکند. درمانگر به تدریج به ما اجازه میدهد به محیط بیرون برویم و به افراد دیگر اعتماد کنیم. اهمیت این تشخیص این است که حتی در جلسات درمان CBT زمانی که درمانگران توسط احساسات ناراحتی مراجعان بمباران میشوند، به طور موقت از موقعیت خود خارج میشوند تا با وضعیت موجود همدلی کنند و سپس به حالت قبل باز میگردند و به زمینههای شناختی تاکید میکنند و کنترل عقلانی تجربههای عاطفی را به دست میگیرند.
بازیابی دلبستگی ایمن آن چیزی است که برای کورا اتفاق افتاد. در جلسه آخر، کورا فهمید که او به راستی تنها نیست. او دوستانی دارد که میتواند بر روی آنها حساب کند، و خواهری که خاطرات کودکیاش را با او تقسیم کند. اینگونه نبود که این افراد در گذشته غایب بودند؛ او آنها را نمیدید یا شاید به آنچه که در روبرویش قرار داشته اعتماد نمیکرده است. اما با رشد اعتمادش -ابتدا به درمانگر، سپس به حسن نیت دنیا و توانایی خودش برای هدایت آن- به او این اجازه را داد که دیگران را به مثابه یک فرصت برای تعاملات اجتماعی ببیند تا یک تهدید. کورا به هیچوجه با درمان خود بهبود نیافت، تروماهای او بسیار عمیق بودند. اما او نجات یافت. او آماده است که زندگی کند و به بهبود خود ادامه دهد.
در جلسه آخرشان با یکدیگر، کورا به درمانگرش یک هدیهی خداحافظی داد؛ یک حلقهی اتصال. در کوهنوردی به وسیله این حلقه دو کوهنورد به یکدیگر با طناب متصل هستند، بنابراین با اتصال یکی از آنها، از پرت شدن دیگری به پرتگاه جلوگیری میشود.
منبع: این مقاله با عنوان «How you attach to people may explain a lot about your inner life» در گاردین منتشر و توسط افشان قشقایی ترجمه و در تاریخ ۲۱ فروردین ۹۹ در مجلهی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Halvorsen
[۲] Mario Mikulincer
[۳] Herzliya
[۴] Peter Fonagy
[۵] Mikulincer
[۶] W H Auden
[۷] Allan Schore
[۸] Schore
[۹] natural pedagogy
[۱۰] Gergely Csibra
[۱۱] György Gergely
[۱۲] epistemic mistrust
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
متن اصلا قابل خوندن نیست! خیلی از عبارات بیمعنی ان!
کدام عبارات؟ بفرمایید تا اگر نیاز به اصلاح هست اصلاح کنیم، اگر نیاز نیست و بخشی از واژهگزینیهای روانکاوانه است برایتان توضیح دهیم.
عاااااالی بود.
سلام .ممنون از مقاله.بنظرم یه ویرایش کلی نیاز هست .بعضی جملات ترجمه تحت الفظی شدن .قابل فهم هست اما یک اصلاح کلی نیازه .درکل عالی هستید
سلام، ممنون از مشارکتتان.
بسیار مقاله ی خوب و مفیدی بود. ممنون از شما