پرش به محتوا
نیاز به تأیید

چرا نیاز داریم که دیگران ما را تأیید کنند؟

در تجربه‌ی زندگی روزمره، نیاز به تأیید بیرونی همواره درخواستی مذموم در نظر گرفته می‌شود. با وجود این، اولین تجارب ما از خودمان، بر اساس همین نگاه دیگری ساخته می‌شود. همه‌ی ما به اشکال مختلفی نیاز داریم که دیگران ما را تأیید کنند. دقیق‌تر این است که همه‌ی ما نیاز داریم دیگران ما را به «به جا» بیاورند. این «به‌جا آورده شدن» البته به نظر می‌رسد نیاز دائمی ما نخواهد اگر در مرحله‌ی حساس رشد روان‌شناختیِ به جا آورده شویم. مسئله از آن‌جایی آغاز می‌شود که ما برای تعامل همیشگی با دنیای بیرون به این به جا آورده شدن نیاز پیدا می‌کنیم.

اجازه دهید کمی عقب‌تر برگردیم و بفهمیم که اساساً این به‌جا آورده شدن از کجا در دنیای ما شکل می‌گیرد و کجا ما دچار وقفه در آن می‌شویم.

نیاز به تأیید تجربه‌ی درونی

وقتی ما به دنیا می‌آییم ما فقط جسمی هستیم با ویژگی‌های ابتدایی که از ژن‌ها به ما منتقل شده است و آن را «سرشت» می‌نامیم. چیزی که ما را «انسان» می‌کند، روان است و روان در تعامل با دنیای بیرون ساخته می‌شود. دونالد وینیکات روانکاو به ما می‌گوید که «تا زمانی که دیگری (not me) نباشد، من (me)‌ وجود نخواهد داشت».

هری هارلوِ روانشناس -در میانه‌های قرن گذشته- در آزمایش‌هایی معروف (و بسیار بی‌رحمانه)، میمون‌های نوزاد را کمی بعد از تولد از مادرشان جدا و در قفس‌هایی کوچک محصور کرد. وقتی به بچه میمون‌ها فرصت انتخاب داده می‌شد تا از میان مادرِ بدلیِ فلزی مجهز به شیشه شیر و مادر بدلیِ پارچه‌ای و نرمی بدون شیر یکی را برگزینند، آنها با تمام توان به مادرِ پارچه‌ایِ بدون شیر می‌چسبیدند. گویی که میمون‌های هارلو با دهن‌کجی به ما می‌گفتند که هستیِ ما بیش از غذا، به پیوندهای عاطفی نیاز دارد.

در واقع اولین بخش‌های روانشناختی ما از بازخوردی که از دیگری دریافت می‌کنیم ساخته می‌شود. نوزاد با بازخورد مادرش است که می‌فهمد این تجربه‌ای که دارد چیست. او دل درد دارد و مادر او را بغل می‌کند و به او شیر می‌دهد. انگار که گزاره‌ای در روان نوزاد شکل می‌گیرد که «آهان پس من گرسنه بودم که دل درد داشتم». کودک پوشک‌اش را خیس کرده و گریه می‌کند و پدر آن را تعویض می‌کند، انگار که این پیام به نوزاد منتقل می‌شود که «برخی رنج‌ها را می‌شود با تغییر موقعیت کاهش داد». کودک ساعتی پیش غذایش را خورده و بعد به مادرش می‌گوید «مامان من گشنمه» و مادر می‌گوید «نه مامان جان گشنه‌ت نیست تازه غذا خوردی، احتمالاً اضطراب داری» و کودک این صدای مادر را نهادینه می‌کند. کودک فردا امتحان دارد و مضطرب است و پدر وقت خواب برای اینکه او را آرام کند به او می‌گوید که «تو به اندازه‌ی کافی خوندی، از پس‌اش برمیای». این جمله‌ی «از پس‌اش برمیای» گزاره‌ای است که اگر نهادینه شود، پشتوانه‌ی تمام موقعیت‌های دشوار کودک در بزرگسالی خواهد بود. این‌بار یک صدای درونی را خواهد شنید که می‌گوید «تو از پس‌اش برمیای». منظور این‌که ما زمانی نیاز به تأیید بیرونی پیدا می‌کنیم که این کارکرد در روان‌مان درست کار نکند.

مهم است که یادآوری کنیم که وقتی از «کارکرد روانشناختی» حرف می‌زنیم منظورمان یک فرایند مکانیکی نیست. ما چنین چیزهایی را نمی‌توانیم در مغزمان مکان‌یابی کنیم، یا حداقل هنوز نتوانسته‌ایم مکان‌یابی کنیم. هرچه هست ترکیب پیچیده‌ای از فرمان‌های عصبی خواهد بود. در حال حاضر ما می‌توانیم به طور استعاری چنین در نظر بگیریم که روان مجهز به برخی کارکردهاست که در حافظه‌ی شناختی و حافظه‌ی حسی ما جا گرفته‌اند. مثل ویکی‌پدیا برای حافظه‌ی اینترنت جهانی. تو مطمئنی هر زمان که نیاز داشته باشی آنجا هست که تو اطلاعاتت را از آن بگیری (و البته که برای برخی چیزها اطلاعاتی ندارد و این در روان هم صادق است، ما برخی چیزها را نمی‌توانیم تا آخر عمر بفهمیم و این کاملاً طبیعی است. این ماهیت کیستی انسانی است).

تجهیزات روان

بیایید توافق کنیم و از کلمه «تجهیز» برای این موقعیت استفاده کنیم. ما به برخی کارکردهای روان‌شناختی مجهز هستیم، به برخی کمتر و به برخی اصلاً مجهز نیستیم. و این فرد به فرد متفاوت است. ممکن است آنچه شما به آن مجهز هستید دیگری در آن بسیار ضعیف باشد.

برخی از ما مجهز به تأیید درونی هستیم و کمتر نیاز پیدا می‌کنیم که دنیای بیرون ما را تأیید کنید. اینکه شما والدینی داشته باشید که در غالب اوقات جوری که شما بوده‌اید را تأیید می‌کرده‌اند، فارغ از اینکه این «بودن» شما چقدر با اشتیاق‌های آنها سازگار بوده یا نه، در آینده به شما کمک خواهد کرد که به منابع درون‌روانی‌تان اعتماد کنید. ولی اگر شما والدینی داشته باشید که همواره احساسی از ناکافی بودن را در شما ایجاد کنند، احتمالاً سخت بتوانید به منابع درون‌روانی‌تان اعتماد کنید و مجبورید که به منابع بیرونی برای تأیید منابع درونی‌تان اتکاء کنید.

تنظیم‌کننده‌های درونی و کارکردهای اطمینان‌بخش

کودکی را فرض کنید که همواره با این پیام والدین‌اش مواجه است که این کار را بکن و آن کار را نکن. این اوامر بالذات نه تنها ایرادی ندارند بلکه حتا برای کودک ضروری هم هستند. کودک در آن سن هنوز مجهز به کارکردی نیست که او را از درون راهنمایی کند درباره‌ی کاری که می‌کند. بنابراین ممکن است نفهمد که بازیگوشی روی پله‌های ساختمان احتمال خطرش بالاتر از حدی است که خودش تخمین می‌زند. در اینجا اوامر والدین به او یاری می‌کند که خود را با موقعیت‌های مختلف «تنظیم» کند. مشکل از آنجایی آغاز می‌شود که کودک والدینی مضطرب داشته باشد یا والدینی سخت‌گیر داشته باشد. آن‌وقت است که هر قدمی از سوی کودک با نهی والدین روبرو می‌شود. کودک هنوز دو متر با پله فاصله دارد و از نظرش این فاصله امن است، ولی پیامی از سمت والد مضطرب می‌رسد که نه تنها باید فاصله بگیرد بلکه باید شرمنده هم باشد که والد مضطرب‌اش را کلافه کرده است. این اوامر آن کارکرد اطمینان‌بخش را مختل می‌کنند. کودک نمی‌تواند به منابع درونی‌اش اعتماد کند بلکه منابعی هم که از بیرون دریافت می‌کند بسیار سخت‌گیرانه است.

یا نوجوانی را فرض کنید که والدینی کمال‌گرا دارد. او تلاش می‌کند و امتحان می‌دهد و در امتحان نمره‌ی ۱۹ می‌گیرد. او بر اساس تجربه‌اش از این درس و بر اساس تجربه‌اش از سوالات امتحان این نمره را منطقی ارزیابی می‌کند ولی پدر یا مادری دارد که با دیدن این نمره در کارنامه‌اش را به باد سرزنش می‌گیرند و گویی راضی نیستند از این نمره. حالا این نوجوان با دو چیز متعارض روبروست. یک اینکه نمی‌تواند به منابع درونی‌اش اعتماد کند. منابع درونی‌اش او را قانع کرده‌ بودند که این نمره برای این درس با این امتحان کافی و منطقی است، ولی حالا پیام‌هایی مبنی بر ناکافی بودن دریافت می‌کند. از سوی دیگر نه تنها اعتمادش را به منابع درونی از دست داده است بلکه حالا اضطراب این را خواهد داشت که بتواند والدین‌اش را راضی کند.

رد پای پررنگ آدم‌های مهم زندگی در نیاز ما به تأیید بیرونی

تمام این موقعیت‌ها با آن کارکرد اطمینان‌بخش در ارتباط هستند. اگر ما والدینی داشته باشیم که ما را به جا آورده باشند، به استعدادها و پتانسیل‌های ما همان‌قدر که هست احترام گذاشته باشند و از چیزی که هستیم راضی بوده باشند و به ما به قدر کفایت فرصت «تجربه‌ی خطر» داده باشند، ما در بزرگسالی توان این را خواهیم داشت که به منابع درونی‌مان اعتماد کنیم. ولی اگر والدینی داشته باشیم که در این موارد بسیار سخت‌گیر بوده باشند یا بسیار سهل‌انگار بوده باشند (زمانی که ما نیاز داشتیم که یک نفر از بیرون هیجانات و تجارب درونی ما را تنظیم کند، نکرده‌اند) آن‌وقت ما نخواهیم توانست به منابع درونی‌مان اعتماد کنیم و نیاز داریم که از بیرون به تجربه‌ی درونی‌مان معنا دهیم. نیاز به تأیید بیرونی داریم. نیاز به یک تنظیم کننده‌ی بیرونی داریم، چراکه تنظیم‌کننده‌ی داخلی‌مان درست کار نمی‌کند. نیاز به اطمینان بیرونی داریم، چون کارکرد اطمینان‌بخش درونی‌مان کار نمی‌کند.

اگر ما بتوانیم در انعکاس چشم‌های والدین‌مان، خودمان را «به اندازه‌ی کافی خوب» ببینیم، دیگر نیازی به تأیید دیگران نداریم، ولی وقتی نتوانیم این پیام را از چشم‌های والدین‌مان بخوانیم، آن‌وقت تمام عمر نگران انعکاس خود در چشم‌های دیگران هستیم، تلاش می‌کنیم به چشم دیگران بیاییم، و دریغ و افسوس که هیچ‌گاه کافی نخواهیم بود، حتا اگر دیگران با تمام سلول‌های وجودشان این را به ما بگویند، چراکه ما به چشم کسی که «باید» نیامده‌ایم.

منبع: این مقاله با عنوان «چرا نیاز داریم که دیگران ما را تأیید کنند؟» توسط تیم تألیف تداعی نوشته شده و در تاریخ ۱۸ فروردین ۱۳۹۹ در بخش مجله‌ی وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.

این پست 5 دیدگاه دارد.

  1. جستار بسیار اموزنده وزیبایی بود.یک سوال برایم پیش امد.
    بروس فینک {روانکاو لکانی}در کتاب سوژه ی لاکانی به این نکته اشاره میکند که کودک قبل از ورود به عرصه ی ربان نمیداند که چی میخواهد و این تفسیر والدین هستند که میل کودک را میسازند.برای مثال کودک به خاطر احساس سرما و درد شروع به گریه میکند ولی والدین این گریه ی او را به گرسنگی تعبیر میکنند و به او غذا می دهند.کودک از ان پس درد را به گرسنگی تعبیر میکند.سوال من اینجاست. فردی که هنگام اضطراب یا درد {روحی و روانی}شروع به پرخوری میکند ایا این الگو پرخوری او در کودکی طبق الگوی تحمیلی والدین شکل گرفته؟
    {البته پرخوری صرفا یک مثال بودمیتوان الگوهای دیگری را یافت که تعبیر والدین انها را به کودک تحمیل کرده}

    1. ممنون از مشارکت‌تان
      البته که می‌دانید نمی‌توان بر اساس داده‌های اندکی که ارائه دادید تشخیصی گذاشت، ولی می‌توان حدس‌هایی زد. این موضوعی که مطرح کردید صرفاً در روانکاوی لکانی نیست، به طور کلی تمام رویکردهایی که به تجربیات پیشازبانی انسان می‌پردازند روی این مسئله تمرکز کرده‌اند. به‌ویژه، سازوکار خوردن و به طور کلی سازوکار دستگاه گوارش، در ادبیات ویلفرد بی‌یان خیلی به سازوکار روان تشبیه شده است. مثلاً در این دیدگاه وقتی یک نفر نمی‌تواند بخورد می‌تواند به مثابه فردی در نظر گرفته شود که نمی‌تواند دنیای بیرون را به دنیای درون وارد کند، به زبان دیگر نمی‌تواند درونی‌سازی کند، و برعکس کسی که زیادی می‌خورد می‌تواند به مثابه کسی باشد که وارد می‌کند بدون در نظر گرفتن ظرفیت روان‌شناختی. غیر از این، خوردن می‌تواند یک نوع واکنش به دنیای بیرون هم باشد. گاهی وقت‌ها آدم‌ها با پرخوری دهن‌کجی می‌کنند به محدودیتی ذهنی یا عینی.

دیدگاهتان را بنویسید

برگشت به بالا
جستجو
×