اگر یک عقده بیماریزا را از بازنمودش در آگاهی (چه بازنمودی آشکار باشد چه به شکل یک سیمپتوم یا چیزی کاملاً نامشهود) تا ریشههایش در ناخودآگاه پیگیری کنیم، به زودی وارد حوزهای میشویم که مقاومت خود را در آن به وضوح آشکار میسازد به صورتی که تداعی بعدی باید آن را مورد توجه قرار دهد و به عنوان سازشی میان مطالبات آن و مطالبات کارِ کاوش، ظاهر گردد. در این نقطه است که، بر اساس شواهد مبتنی بر تجربه ما، انتقال وارد صحنه میشود.
وقتی هر چیزی در محتوای عقده (در موضوع اصلی عقده) برای انتقال یافتن به پیکره پزشک مناسب باشد، انتقال صورت میپذیرد؛ و خطور بعدی را تولید کرده، به واسطه نشانههای مقاومت خبر از حضور خود میدهد – مثلا به واسطه وقفه. از این تجربه استنباط میشود که اندیشهی انتقال، پیشاپیش هر امکانات خطور دیگری، به آگاهی نفوذ کرده است چرا که برآورده کننده مقاومت است. رویدادی از این دست در موقعیتهای بیشمار دیگری در سیر روانکاوی تکرار میشود. دوباره و دوباره، زمانی که به یک عقده بیماریزا نزدیک میشویم، بخشی از آن عقده که قادر به انتقال است اول از همه به آگاهی پیش میرود و با حداکثر سرسختی مورد دفاع قرار میگیرد.
بخشهایی از مقالهی «پویاییهای انتقال»