
پویاییهای انتقال

پویاییهای انتقال
موضوع تقریباً پایانناپذیر انتقال به تازگی توسط ویلهلم استکل (۱۹۱۱ب) در این نشریه[۱] به صورت مشروح، مورد بحث قرار گرفته است. من نیز به همین شیوه در صفحات پیش رو اظهاراتی را اضافه خواهم کرد تا توضیح دهم که چرا انتقال ضرورتاً طی درمان روانکاوی ایجاد شده، و چطور نقش آشنایش را در درمان بازی میکند.
باید دانست که هر فرد، به واسطه کنش مشترک خلق و خوی ذاتی خود و تاثیراتی که در سالهای اولیه زندگیاش روی او اعمال شده، شیوهای مخصوص به خود را برای مدیریت زندگی اروتیک خود اکتساب کرده است – یعنی، در پیششرطهایی که برای عاشق شدن وضع میکند، در رانههایی که ارضا مینماید و در هدفهایی که در سیر آن، برای خود تعیین میکند[۲]. این موجب چیزی میشود که میتوان به عنوان یک کلیشه (یا چندین قالب) توصیف کرد، که در طول زندگی فرد، مرتباً در حال تکرار هستند – دائماً از نو تجدید میشوند، تا آنجا که شرایط بیرونی و طبیعت اُبژههای عشقِ در دسترس او اجازه دهند، که بیشک کاملاً مصون از تغییر در مواجهه با تجربیات اخیر نیست. مشاهدات ما نشان داده است تنها بخشی از این برانگیختگیها که سیر زندگی اروتیک را تعیین میکنند دستخوش فرایند کامل رشد روانی میشوند. این بخش به سوی واقعیت معطوف است، و در دسترس شخصیت آگاه قرار داشته، و بخشی از آن را شکل میدهد. بخش دیگری از این برانگیختگیهای لیبیدویی در طول رشد بیتغییر باقی ماندهاند؛ آنها از شخصیت آگاه و از واقعیت دور نگه داشته میشوند، و یا از گسترش بیشتر آنها جز در فانتزی، جلوگیری میشود یا به طور کامل در ناخودآگاه میمانند به طوری که برای آگاهیِ شخصیت ناشناختهاند. اگر نیاز کسی برای عشق از طریق واقعیت به طور کامل ارضا نشود، او به ناچار به هر شخص جدیدی که ملاقات میکند با اندیشههای پیشنگرانه لیبیدویی نزدیک میشود؛ و بسیار محتمل است که هر دو بخش لیبیدوی او، بخشی که قادر به آگاه شدن است همراه با بخش ناخودآگاه، در شکل دادن این نگرش سهم داشته باشند.
این یک امر کاملاً بهنجار و عقلانی است که سرمایهگذاری روانی لیبیدویی کسی که تا اندازهای ارضا نشده باقی مانده، سرمایهگذاری روانیای که پیشاپیش آماده است، باید به سوی پیکره پزشک نیز معطوف شود. این امر از آن فرضیه قبلی ما منتج میشود که این سرمایهگذاری به پروتوتایپها دسترسی خواهد داشت، خودش را به یکی از قالبهایی که در سوژه موجود است متصل میکند؛ یا، به بیان دیگر، این سرمایهگذاری پزشک را وارد یکی از «مجموعههای» روانی میکند که بیمار از پیش شکل داده است. اگر «ایماگوی[۳] پدر» اگر از اصطلاح شایستهای که توسط یونگ مطرح شد استفاده کنیم (۱۹۱۱، ۱۶۴)، در به باور آوردن این امر عاملِ سرنوشتساز باشد، نتیجه با روابط واقعی سوژه با پزشکش، مطابقت خواهد داشت. اما انتقال به این پروتوتایپ خاص وابسته نیست: بلکه میتواند در راستای ایماگوی مادر یا ایماگوی برادر نیز روی دهد. خصوصیات انتقال به پزشک، که به لطف آن هم در مقدار و هم در ماهیت از هر چیزی که بتوان بر اساس عقلانی یا منطقی بودن توجیه کرد فراتر میرود، اگر در ذهن داشته باشیم که این انتقال دقیقاً نه فقط توسط اندیشههای پیشنگرانهی آگاه بلکه همچنین به واسطه اندیشههایی که منع شدهاند یا ناخودآگاه هستند، ایجاد شده است.
در خصوص این رفتار انتقال، هیچ چیز دیگری برای بحث یا نگرانی وجود نمیداشت اگر دو نکته درباره آن، که به طور ویژه برای روانکاوی شایان توجه هستند، بدون توضیح باقی نمیماندند. اولاً، ما درک نمیکنیم که چرا انتقال در سوژههای رواننژند در روانکاوی نسبت به سایر افراد از این دست که تحت روانکاوی نیستند، بسیار شدیدتر و فشردهتر است؛ و دوماً، این یک معما باقی مانده است که چرا در روانکاوی انتقال به عنوان قویترین مقاومت دربرابر درمان پدیدار میشود، در حالی که خارج از روانکاوی باید آن را عاملی شفابخش و شرط موفقیت دانست. چون تجربه به ما نشان داده است که –و این واقعیت را هر چند بار که بخواهیم میتوان تایید کرد– اگر تداعی آزاد یک بیمار با شکست مواجه شود[۴]، وقفه یا مکث به طور تغییرناپذیری میتواند به واسطه اطمینانبخشی از این که او در حال حاضر تحت سلطه یک خطور[۵] است که با شخص پزشک یا چیزی مرتبط با او سر و کار دارد، حذف شود. به محض این که این توضیح ارائه شود، وقفه حذف میشود، یا وضعیت از حالتی که در آن تداعیهای فرد شکست میخورند، به وضعیتی که در آن تداعیها بروز داده نمیشوند، تغییر میکند. در نگاه اول یک کاستی عظیم در روانکاوی به نظر میرسد که آنچه در هر جای دیگری قویترین عامل به سوی موفقیت است، به نیرومندترین واسطه مقاومت تبدیل میشود. با این حال، اگر شرایط را دقیقتر ارزیابی کنیم، میتوانیم حداقل اولین مسئله از میان دو مسئله را از میان برداریم. این واقعیت ندارد که انتقال طی روانکاوی در مقایسه با خارج از آن، با شدت بیشتر و بدون قید و بند پدیدار میشود. در موسساتی که در آنها بیماران رواننژند به روش غیر روانکاوی تحت درمان قرار میگیرند، میتوانیم ببینیم که مقاومت با بیشترین شدت و در نابرازندهترین اشکال رخ میدهد، و به چیزی جز اسارت ذهنی گسترش نمییابد، و افزون بر این نشاندهنده آشکارترین جلوه اروتیک است. گابریل رویتر، با قدرت زیرکانه مشاهدهاش، در زمانی که چیزی شبیه روانکاوی وجود نداشت، این را در کتابی جالب توجه، که از هر جهت روشنترین بینش به پیدایش رواننژندیها را افشا میسازد، شرح میدهد[۶]. از این رو، این مشخصههای انتقال را باید نه به روانکاوی بلکه به خود رواننژندی نسبت داد.
مسئله دوم ما –این مسئله که چرا انتقال در روانکاوی به شکل مقاومت پدیدار میشود– در حال حاضر دست نخورده باقی مانده؛ و ما اکنون باید به طور دقیقتری به آن بپردازیم. اجازه دهید وضعیت روانشناختی طی درمان را تصور کنیم. یکی از پیششرطهای تغییرناپذیر و ضروری برای آغاز همهی رواننژندیها فرایندی است که یونگ عنوان مناسب «درونگرایی (introversion)» را به آن داده است.[۷] به عبارت دیگر، آن بخش از لیبیدو که قادر به آگاه شدن بوده و به سمت واقعیت معطوف است کوچک شده و آن بخش که به دور از واقعیت هدایت شده و ناخودآگاه است، و هرچند احتمالاً هنوز از فانتزیهای سوژه تغذیه میشود، به هر صورت به ناخودآگاه تعلق دارد، به تناسب افزایش مییابد. لیبیدو (چه به طور کامل چه بخشی از آن) وارد یک سیر نزولی شده و ایماگوهای کودکی سوژه را احیا کرده است[۸]. درمان روانکاوی اقدام به دنبال کردن آن میکند؛ در جستجوی رهگیری لیبیدو است، تا آن را در دسترس آگاهی، و در نهایت، در خدمت واقعیت، قرار دهد. جایی که کند و کاوهای روانکاوی با لیبیدویی که به کمینگاه خود عقبنشینی کرده، مواجه شود، به ناچار کشمکشی باید آغاز شود؛ کلیه نیروهایی که باعث شدهاند لیبیدو واپسروی کند، به منظور حفظ وضعیت جدید امور، به صورت «مقاومت» علیه کار روانکاوی سر بر خواهند آورد. چرا که اگر درونگرایی یا واپسروی لیبیدو به واسطه یک رابطه خاص میان سوژه و دنیای بیرونی –به اصطلاح کلی، توسط ناکامی ارضا[۹]– توجیه نشده بود و اگر در حال حاضر کاملاً مقتضی نبود، هرگز نمیتوانست رخ دهد. اما مقاومتهای نشأت گرفته از این منبع تنها مقاومتهای موجود یا در حقیقت قویترینها نیستند. لیبیدوی در دسترس شخصیت سوژه همواره تحت تاثیر جذب عقدههای ناخودآگاه او بوده است (یا به بیان دقیقتر، آن بخش از عقدهها که متعلق به ناخودآگاه است)، و وارد یک سیر نزولی شده چرا که جذب واقعیت کاهش یافته است. برای آزاد کردن آن، باید بر این جذب ناخودآگاه غلبه شود؛ یعنی، واپسرانی غرایز ناخودآگاه و تولید آنها، که در این خلال در سوژه برپا شده است، باید حذف گردد. این مسئولِ با اختلاف بزرگترین بخش از مقاومت است، که اغلب منجر به پایدار ماندن بیماری میشود حتی پس از این که روی برگرداندن از واقعیت، توجیه موقتی خود را از دست داده باشد. روانکاوی باید علیه مقاومتهای ناشی از هر دو منبع مبارزه نماید. مقاومت قدم به قدم با درمان همراه است. هر تداعی، هر کنش فردِ تحت درمان باید همراه با مقاومت و نشانگر سازشی میان نیروهای در تلاش برای بهبودی و نیروهای مخالفی که شرح دادم، در نظر گرفته شود.
اگر یک عقده بیماریزا را از بازنمودش در آگاهی (چه بازنمودی آشکار باشد چه به شکل یک سیمپتوم یا چیزی کاملاً نامشهود) تا ریشههایش در ناخودآگاه پیگیری کنیم، به زودی وارد حوزهای میشویم که مقاومت خود را در آن به وضوح آشکار میسازد به صورتی که تداعی بعدی باید آن را مورد توجه قرار دهد و به عنوان سازشی میان مطالبات آن و مطالبات کارِ کاوش، ظاهر گردد. در این نقطه است که، بر اساس شواهد مبتنی بر تجربه ما، انتقال وارد صحنه میشود. وقتی هر چیزی در محتوای عقده (در موضوع اصلی عقده) برای انتقال یافتن به پیکره پزشک مناسب باشد، انتقال صورت میپذیرد؛ و خطور بعدی را تولید کرده، به واسطه نشانههای مقاومت خبر از حضور خود میدهد – مثلا به واسطه وقفه. از این تجربه استنباط میشود که اندیشهی انتقال، پیشاپیش هر امکانات خطور دیگری، به آگاهی نفوذ کرده است چرا که برآورده کننده مقاومت است. رویدادی از این دست در موقعیتهای بیشمار دیگری در سیر روانکاوی تکرار میشود. دوباره و دوباره، زمانی که به یک عقده بیماریزا نزدیک میشویم، بخشی از آن عقده که قادر به انتقال است اول از همه به آگاهی پیش میرود و با حداکثر سرسختی مورد دفاع قرار میگیرد.[۱۰]
پس از غلبه بر آن، غلبه بر دیگر بخشهای عقده مشکلات بیشتری را ایجاد خواهد کرد. هر چه درمان روانکاوی بیشتر طول بکشد و بیمار با وضوح بیشتری به این پی ببرد که تحرفیات محتوای بیماریزا به خودی خود و به تنهایی نمیتوانند هیچ محافظتی را علیه برملا شدن آن فراهم آورند، به صورت پایدارتری از آن نوع تحریف که به وضوح بیشترین مزیت را برای او به همراه دارد، استفاده خواهد کرد – یعنی تحریف از طریق انتقال. این شرایط به سمت وضعیتی گرایش دارند که در آن، در نهایت همهی تعارضهای قلمرو انتقال، تا رسیدن به سرانجام مبارزه حضور خواهند داشت.
از این رو انتقال در درمان روانکاوی به طور تغییرناپذیری در وهله اول به صورت قویترین سلاح مقاومت، بر ما ظاهر میشوند و میتوانیم نتیجه بگیریم که فشردگی و پایداری انتقال، اثر و تجلی مقاومت است. مکانیزم مقاومت در واقع زمانی مورد رسیدگی قرار میگیرد که ما آن را تا حالت آمادگی در لیبیدو، که تحت تسلط ایماگوهای کودکی باقی مانده است، ردیابی کرده باشیم؛ اما نقشی که انتقال در درمان بازی میکند را تنها در صورتی میتوانیم شرح دهیم که وارد روابط آن با مقاومت شویم.
چطور انتقال تا این اندازه شایستگی این را دارد که وسیلهای برای مقاومت باشد؟ شاید تصور شود که پاسخ این سوال را میتوان به راحتی داد. چرا که بدیهی است اقرار کردن به هرگونه برانگیختگی آرزومندانه منع شده، وقتی باید نزد همان کسی فاش شود که برانگیختگی با او در ارتباط است، به طور ویژهای دشوار میشود. این ضرورت موجب شرایطی میشود که در دنیای واقعی به ندرت امکانپذیر به نظر میرسد. اما این دقیقاً همان چیزی است که وقتی بیمار اُبژه برانگیختگیهای هیجانیاش را با پزشک منطبق میکند، هدف میگیرد. با این حال تاملات بیشتر نشان میدهد که این منفعت آشکار نمیتواند راهحلی را برای مشکل فراهم آورد. در واقع، یک رابطه عاطفی با وابستگی اختصاصی میتواند، برعکس، به فرد در کلیه سختیهای اعتراف کردن کمک کند. در شرایط واقعی مشابه افراد معمولا میگویند: «من در مقابل شما هیچ شرمی احساس نمیکنم: من میتوانم هر چیزی را به شما بگویم.» از این رو انتقال به پزشک میتواند به همین راحتی در خدمت تسهیل اعترافات باشد، و مشخص نیست که چرا باید مسائل را دشوارتر سازد.
پاسخ به سوالی که بارها در این صفحات تکرار شده است را نمیتوان از طریق تأمل بیشتر به دست آورد بلکه به واسطه آنچه که با بررسی انتقال-مقاومتهای فرد زمانی که طی درمان رخ میدهند کشف میکنیم، حاصل خواهد شد. در نهایت درمییابیم تا زمانی که تنها به «انتقال» فکر کنیم، نمیتوانیم استفاده از انتقال به عنوان مقاومت را درک نماییم. ما باید برای افتراق یک انتقال «مثبت» از یک انتقال «منفی»، انتقال احساسات عاطفی از انتقال خصمانه، تصمیممان را بگیریم و این دو نوع انتقال به پزشک را به طور جداگانه تحت درمان قرار دهیم. انتقال مثبت را میتوان به دو انتقال دوستانه یا احساسات عاطفی که برای آگاهی موجه است و انتقال امتداد آن احساسات به ناخودآگاه، تقسیم کرد. در ارتباط با مورد دوم، روانکاوی نشان داده است که آنها به طور تغییرناپذیری به منابع اروتیک باز میگردند. و از این رو ما به این کشف میرسیم که کلیه روابط هیجانی همدردی، دوستی، اعتماد، و مشابه آن، که میتوانند در زندگی ما مفید واقع شوند، از لحاظ ژنتیکی با سکسوالیته مرتبط بوده و به واسطه تعدیل هدف جنسی خود از امیال منحصرا جنسی نشأت گرفتهاند، هرچقدر هم که برای خود-ادراکی (self-perception) آگاه ما خالص و غیرشهوانی به نظر برسند. در ابتدا ما تنها اُبژههای جنسی را میشناختیم؛ و روانکاوی به ما نشان میدهد افرادی که در زندگی واقعی ما تحسین شده یا محترم هستند هنوز میتوانند برای ناخودآگاه ما اُبژههای جنسی باشند.
بنابراین پاسخ این معما این است که انتقال به پزشک برای مقاومت در برابر درمان مناسب است تنها تا جایی که یک انتقال منفی یا یک انتقال مثبت با برانگیختگیهای اروتیک واپسرانی شده باشد. اگر مقاومت را با آگاه ساختن آن «حذف کنیم»، تنها این دو مولفه کنش هیجانی را از شخص پزشک جدا میکنیم؛ مولفه دیگر، که برای آگاهی موجه و ایرادناپذیر است، پایدار میماند و وسیله موفقیت در روانکاوی است دقیقاً به همان صورت که در دیگر روشهای درمانی اینچنین است. تا این اندازه، ما بدون تعلل اذعان داریم که نتایج روانکاوی به تلقین وابسته است؛ با این حال به واسطه تلقین باید، همچون فرنتسی (۱۹۰۹)، اثرگذاری یک فرد به وسیله پدیده انتقال، که در مورد او امکانپذیر است، را درک کنیم. ما از طریق کاربست تلقین به منظور وادار کردن بیمار به انجامِ بخشی از کار روانی که نتیجه ناگزیر آن بهبود دائمی در وضعیت روانی اوست، به استقلال نهایی بیمار رسیدگی میکنیم.
سوال دیگری که ممکن است ایجاد شود این است که چرا پدیده مقاومت در انتقال تنها در روانکاوی پدیدار میشود و نه در شیوههای معمول درمان (مثلا در موسسات). پاسخ آن این است که مقاومت خود را در شرایط دیگر نیز نشان میدهد، اما باید به این عنوان شناسایی شود. ظهور یک انتقال منفی در حقیقت رویدادی بسیار متداول در موسسات است. به محض این که بیماری تحت سلطه یک انتقال منفی قرار گیرد، با شرایط بدون تغییر یا عود کرده موسسه را ترک میکند. انتقال اروتیک، در موسسات چنین اثر بازدارندهای را به همراه ندارد چرا که در آنها، درست مثل زندگی معمول، به جای افشا کردن، بر آن سرپوش گذاشته میشود. اما در مقاومت دربرابر بهبودی به وضوح پدیدار میگردد، در واقع، نه با بیرون راندن بیمار از موسسه –بر عکس، او را در موسسه نگه میدارد– بلکه با دور نگه داشتن او از زندگی. چرا که، از نقطه نظر بهبودی، این که بیمار بر این مورد یا بر اضطراب یا بازداری در موسسه فائق آید یا خیر کاملاً بیاهمیت است؛ آنچه اهمیت دارد این است که او در زندگی واقعی خود نیز از آن رها شود.
انتقال منفی سزاور یک بررسی مفصل است، که در محدوده مقاله حاضر امکان آن وجود ندارد. ]این انتقال[ در اشکال قابل درمانِ رواننژندی دوشادوش انتقال عاطفی یافت میشود و اغلب به صورت همزمان همان فرد را نشانه میگیرد. بلوئلر از اصطلاح فوقالعاده «دوسوگرایی» برای توصیف این پدیده استفاده میکند[۱۱]. تا حدی، دوسوگرایی احساسی از این دست بهنجار به نظر میرسد؛ اما درجه بالای آن بیشک ویژگی مختص افراد رواننژند است. در رواننژندی وسواسی به نظر میرسد جدایی زودهنگام «جفتهای متضاد»[۱۲] مشخصه حیات رانهای بیماران و یکی از پیششرطهای سرشتی باشد. دوسوگرایی در جریانهای هیجانی رواننژندها بهترین توضیح برای قابلیت آنها در بهرهگیری از انتقالهایشان در خدمت مقاومت است. جایی که ظرفیت برای انتقال ضرورتاً به یک انتقال منفی محدود میشود، همچون چیزی در پارانویا صادق است، هرگونه امکان اثر یا درمان از بین میرود.
با وجود این، در همه این تأملات، ما پیش از این تنها با یک سوی پدیده انتقال سر و کار داشتیم؛ باید توجه خویش را به جنبه دیگر همان موضوع جلب نماییم. هر کس از شیوهای که یک شخص در روانکاوی، به محض این که تحت سلطه هر انتقال-مقاومت قابل توجهی قرار گیرد، از رابطه واقعیاش با پزشک خارج میشود، و این که آنگاه چطور احساس میکند آزاد است که قاعده بنیادین روانکاوی[۱۳] را که موکدا اعلام میکند هر چه به ذهن فرد رسید باید بدون این که مورد انتقاد قرار گیرد گزارش شود، نادیده بگیرد، این که چطور نیاتی که به واسطه آنها درمان را آغاز کرده فراموش میکند، و این که چطور با بیتفاوتی با استدلالها و نتیجهگیریهای منطقی که تنها چندی پیش از آن تاثیر زیادی بر او داشت، برخورد میکند، را به درستی درک کند – هر کسی که کلیه این موارد را مشاهده کرده باشد ضروری مییابد که به دنبال توضیحی برای اندیشهاش در دیگر عوامل به جز آنهایی که از قبل اثبات شدهاند، باشد. و این عوامل دور از دسترس نیز نیستند: آنها یک بار دیگر از شرایط روانشناختیای که درمان، بیمار را در آن قرار میدهد، حاصل میشوند.
در فرایند جستجوی لیبیدویی که از آگاهی بیمار گریخته است، به قلمرو ناخودآگاه نفوذ کردهایم. واکنشهایی که ما برمیانگیزیم، همزمان برخی مشخصهها را آشکار میسازند که در مطالعه رویاها به آنها پی بردهایم. برانگیختگیهای (برانگیختگی؟) ناخودآگاه نمیخواهند به آن شیوهای که درمان از آنها میخواهد، به خاطر سپرده شوند، بلکه در تلاش برای بازتولید خود در مطابقت با بیزمانی ناخودآگاه و ظرفیت آن برای هذیان هستند.[۱۴] درست همانطور که در رویاها رخ میدهد، بیمار محصولات بیداری برانگیختگیهای ناخودآگاهش را در زمان حال و واقعیت در نظر میگیرد؛ او به دنبال به عمل درآوردن شور و اشتیاقهایش بدون در نظر گرفتن شرایط واقعی است. پزشکان تلاش میکنند تا او را وادار کنند این برانگیختگیهای هیجانی را در شبکه درمان و تاریخچه زندگی خود جای دهد، آنها را تسلیم ملاحظات عقلانی گرداند و آنها را در پرتو ارزش روانیشان درک کند. این کشمکش میان پزشک و بیمار، میان حیات عقلانی و غریزی، میان درک کردن و به دنبال عمل بودن، تقریباً به طور انحصاری در پدیده انتقال رخ میدهد. در آن میدان است که باید به پیروزی رسید – پیروزیای که تجلی آن، بهبود مداوم رواننژندی است. نمیتوان انکار کرد که کنترل پدیده انتقال برای روانکاو بزرگترین دشواریها را به ارمغان میآورد. اما نباید فراموش کرد که این دقیقاً آنها هستند که خدمت گرانبهایِ بیواسطه و پدیدار ساختن برانگیختگیهای اروتیک پنهان و فراموش شده بیمار را به ما ارائه میکنند. چرا که وقتی همه چیز گفته شده و انجام شده، غیر ممکن است که کسی را غیاباً یا به صورت نمادین نابود کرد.
این مقاله با عنوان «The Dynamics of Transference» در سال ۱۹۱۲ نوشته شده و در ویرایش استاندارد به زبان انگلیسی به چاپ رسیده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۱۸ بهمن ۱۳۹۹ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] نشریه Zentralblatt fur Psychoanalyse که مقاله حاضر برای اولین بار در آن به چاپ رسید
[۲] من از این فرصت برای دفاع از خودم در برابر اتهام غلط نفی کردن اهمیت عوامل ذاتی (سرشتی)، به این علت که روی تاثیرات نوزادی تاکید کردهام، استفاده میکنم. اتهامی از این دست از ماهیت محدود آنچه افراد در زمینه علت و معلول به دنبال آن میگردند نشات میگیرد: بر خلاف آنچه معمولا در دنیای واقعی صادق است، مردم ترجیح میدهند به یک عامل علّی رضایت دهند. روانکاوی صحبتهای زیادی درباره عوامل تصادفی در سببشناسی کرده است اما چیز زیادی درباره عوامل سرشتی نگفته؛ اما تنها دلیل آن این است که قادر بوده است چیزی تازه به گذشته بیفزاید، در حالی که، در وهله اول، چیزی بیش از آنچه به طور عمومی درباره مورد اخیر شناخته میشد، نمیدانسته. ما از فرض هرگونه ضدیت اصولی میان دو مجموعه عامل سببشناختی سر باز میزنیم؛ اما از سوی دیگر، فرض میکنیم که این دو مجموعه به طور معمول در ایجاد نتیجه مشاهده شده، با یکدیگر همکاری میکنند. Δαίμων καὶ Τύχη (موهبت و شانس) سرنوشت فرد را تعیین میکنند – به ندرت یا هرگز تنها یکی از این قدرتها. مقدار اثربخشی سببشناختیای که به هر یک از آنها نسبت داده میشود را تنها میتوان در هر فرد به صورت مجزا دریافت. این موارد را میتوان در یک مجموعه بر اساس نسبتهای متفاوتی که این دو عامل حضور دارند، دستهبندی کرد و این مجموعه بیشک موارد افراطی خود را خواهد داشت. ما باید سهمی که سرشت یا تجربه به طور متفاوت در هر مورد به خود اختصاص داده را بر اساس سطحی که دانش ما به آن دست یافته، برآورد کنیم؛ و باید حق اصلاح قضاوت خود، به همراه تغییرات در فهم خویش را محفوظ بداریم. به هر حال، ممکن است فردی این جسارت را داشته باشد که سرشت را به خودی خود به مثابه نتیجهی اثرات تصادفی تولید شده توسط زنجیره بیانتهای اجداد ما در نظر بگیرد.
[۳] ایماگو چیزی شبیه به تصویر کامل مطلقی است که فرد میخواهد مثل آن شود. افرادی مثل والدین و همشیرها- مترجم.
[۴] منظور من زمانی است که آنها واقعا متوقف میشوند، نه زمانی که برای مثال بیمار آنها را به علت احساسات معمول نالذتی، پنهان نگه میدارد.
[۵] واژهای که فروید اینجا به کار میبرد «einfall» است که به فارسی چیزی نزدیک به «خطور» است، خطور یک چیز به ذهن- مترجم.
[۶] Aus guter Familie، برلین، ۱۸۹۵.
[۷] با وجودی که اظهارات یونگ این برداشت را ایجاد میکند که او به این درونگرایی به عنوان چیزی که مشخصه جنون زودرس است و در رواننژندیهای دیگر به طور مشابه به حساب نمیآید، اشاره میکند – (به نظر میرسد این اولین مورد منتشر شده از استفاده فروید از «درونگرایی» باشد. این اصطلاح برای اولین بار در یونگ، ۱۹۱۰ب، ۳۸ مطرح شد؛ اما فروید احتمالا به یونگ انتقاد میکند، ۱۹۱۱، ۱۳۵-۶ n. (ترجمه انگلیسی، ۱۹۱۶، ۴۸۷). تفسیر بیشتر در خصوص استفاده یونگ از این اصطلاح را میتوانید در پاورقی مقاله فروید درباره نارسیسیزم (۱۹۱۴C، ویراست استاندارد، ۱۴،۷۴) و در متنی که در انتهای سخنرانی XXIII در سخنرانیهای مقدماتی (۱۹۱۶-۱۷) آمده بیابید. فروید از این اصطلاح به ندرت در نوشتههای متأخر خود استفاده کرده است.
[۸] گفتن این که «انرژی روانی را دوباره روی عقدههای نوزادیاش متمرکز کرده» آسان خواهد بود. اما غلط است: تنها شیوه موجه بیان آن «بخشهای ناخودآگاه آن عقدهها» خواهد بود. – موضوعاتی که در این مقاله به آنها پرداخته شده آنقدر به طرزی خارقالعاده پیچیده هستند که رسیدگی به تعدادی مسئله مرتبط وسوسه کننده است. مسائلی که توضیح آنها در حقیقت پیش از این که امکان بدون ابهام صحبت کردن درباره فرایندهای روانیای که در اینجا شرح داده خواهند شد، ایجاد شود، ضروری خواهد بود. این مسائل شامل تعیین مرز افتراق میان درونگرایی و واپسروی، گنجاندن نظریه عقدهها در نظریه لیبیدویی، رابطهی فانتزی کردن (phantasying) با آگاه و ناخودآگاه و نیز با واقعیت – و سایر موارد هستند. من برای مقاومت کردن دربرابر این وسوسه در مقاله حاضر نیازی به معذرخواهی کردن ندارم.
[۹] بحث کامل در این باره را در مقاله «انواع آغاز رواننژندی» (۱۹۱۲c) بخوانید.
[۱۰] هرچند این نباید ما را به این نتیجهگیری کلی برساند که عنصر انتخاب شده برای انتقال-مقاومت از اهمیت آسیبشناختی ویژهای برخوردار است. اگر در جریان یک جنگ به طور خاص کشمکش خاصی بر سر مالکیت یک کلسیای کوچک یا مزرعه یک نفر وجود داشته باشد، هیچ نیازی وجود ندارد که فرض کنیم آن کلیسا یک زیارتگاه ملی است یا آن خانه، صندوقچه دستمزد ارتش را در خود جای داده است. ارزش یک اُبژه میتواند صرفا تدبیرگرایانه باشد و شاید تنها در همین یک مبارزه پدیدار گردد.
[۱۱] بلولر، ۱۹۱۱، ۴۳-۴ و ۳۰۵-۶ – ر.ک. سخنرانی درباره دوسوگرایی که توسط او در برن در ۱۹۱۰ ایراد شد و گزارش آن در Zentralblatt für Psychoanalyse، ۱، ۲۶۶، آمده است. – استیکل اصطلاح «دوقطبیت» را برای همین پدیده پیشنهاد کرده است – (به نظر میرسد این نخستین اشاره فروید به واژه «دوسوگرایی» است. او گهگاه از این واژه به معنایی متفاوت با بلولر، برای توصیف حضور همزمان برانگیختگیهای فعال و منفعل استفاده میکند).
[۱۲] جفتهای اضداد غرایز نخستین بار توسط فروید در سه رساله (۱۹۰۵d)، ویراست استاندارد، ۷، ۱۶۰ و ۱۶۶-۷، و بعدا در «غرایز و فراز و نشیب آنها» (۱۹۱۵c)، ویراست استاندارد، ۱۴، ۱۲۷ و صفحات بعد شرح داده شد. اهمیت آنها در رواننژندی وسواسی در سرگذشت «موش-مرد» مورد بحث قرار گرفت (۱۹۰۹d)، ویراست استاندارد، ۱۰، ۲۳۷ و صفحات بعد
[۱۳] به نظر میرسد این اولین مورد استفاده از آنچه پس از این به شرح همیشگی این قاعده فنی اساسی است تبدیل شد، است. هرچند اصطلاحی بسیار مشابه (قاعده اصلی روانکاوی) پیش از این در سومین سخنرانی فروید در دانشگاه کلارک (۱۹۱۰آ)، ویراست استاندارد، ۱۱، ۳۳ به کار رفته بود. این اندیشه به خودی خود بیشک به مدتها پیش بازمیگردد؛ برای مثال در فصل ۲ تعبیر رویاها (۱۹۰۰آ)، ویراست استاندارد، ۴، ۱۰۱، در اصل با اصطلاحاتی مشابه با «درباره آغاز درمان»، به کار رفته است (۱۹۱۳c)، ص ۱۳۴ پایین، که ضمنا این موضوع به طور مفصل در پاورقی مورد بحث قرار گرفته.
[۱۴] این امر در مقالهای پس از این تحت عنوان «یادآوری، تکرار و حل و فصل» شرح و بسط داده شده (۱۹۱۴g).