روانکاوی یک تجربهی هیجانی زیسته است. به این ترتیب، قابلِ ترجمه، رونویسی، ضبط، توضیح، درک یا گفتن از طریق کلمات نیست. همان چیزیست که هست. با وجود این، معتقدم که میتوان در مورد آن تجربهی زیسته مطالبی بیان کرد که در مورد جنبههایی از آنچه که بین روانکاوان و بیماران آنها در زمان اجرای کار روانکاوی اتفاق میافتد، ارزش تفکر دارد.
در تفکراتم که غالباً در زمان نوشتن اتفاق میافتد، این کار را مفید دانستهام که هنگام تلاش برای یافتنِ ماهیت معنا، در ابتدا خودم را به استفاده از حداقل کلمات ممکن محدود کنم. تجربهی من در زمان نوشتن مطالب روانکاوی، همچنین نوشتن شعر این است که تراکم و غلظت کلمات و معانی آنها کمک میکند تا از قدرت زبان برای بیان آنچه نمیتوان گفت، بهرهمند شد.
یک شخص به دلیل داشتنِ درد عاطفی، که برایش مجهول و ناشناخته است، با روانکاو مشورت میکند، او یا نمیتواند رؤیا ببیند (یعنی قادر به انجام فعالیت روانی ناهشیار نیست) یا آنقدر از آنچه که در رؤیا میبیند، آشفته است که رؤیا دیدنِ او قطع میشود. تا زمانی که او نتواند تجربهی عاطفیاش را در رؤیا ببیند، قادر به تغییر، رشد، یا تبدیل شدن به چیز دیگری غیر از آنچه که بوده است، نیست. بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت میکنند که این آزمون به گونهای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شدهاش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو میبینند، همزمان رؤیاها (و خیالپروریهای) خودشان و سوژهی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست.
بخشهایی از مقالهی «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریههای قطع شده»