skip to Main Content
تجربهٔ بدن در تحلیل زنی سالخورده

تجربهٔ بدن در تحلیل زنی سالخورده

تجربهٔ بدن در تحلیل زنی سالخورده

تجربهٔ بدن در تحلیل زنی سالخورده

عنوان اصلی: Body Experience in the Analysis of the Older Woman
نویسنده: سوزان سندز
انتشار در: مجلهٔ کاوش روانکاوانه
تاریخ انتشار: ۲۰۲۰
تعداد کلمات: ۱۱۱۰۷ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۷۰ دقیقه
ترجمه: نسترن سیف و بهناز بنویدی

تجربهٔ بدن در تحلیل زنی سالخورده

چکیده

روانکاوی هنوز به بررسی تجربهٔ زیستن در جسم و بدنی که رو به پیریست[۲] نپرداخته است. نوشته‌های تحلیلی که دربارهٔ افزایش سن است به ندرت اشاره‌ای به بدن می‌کنند، همچنین [متون] مربوط به رشد بدنی یا بدن در طول درمان، به سختی افزایش سن را خاطر نشان می‌کنند. به نظر من ما باید در کارخود با بیماران سالخورده – تجربه بیمار، روانکاو و هردو با هم – تمرکز بیشتری بر تجربه بدن داشته باشیم. من به بررسی این موضوع پرداخته­ام که چگونه تجربه خودآگاهی بدنی – حس بدنی – ساخته می‌شود و چگونه در طول زندگی ما، حتی در سنین بالاتر، همچنان “بازسازی[۳]” می‌شود. من روایت جامعه در مورد “پیروزی بر بدن” را محکوم می‌کنم، روایتی که حکم می­‌کند که ما بدن‌های پا به سن گذاشته‌مان را درست در زمانی که آسیب‌پذیرتر می‌شوند و نیاز به توجه ویژه دارند، نادیده بگیریم، با آن بجنگیم یا آن را بازسازی کنیم. در درمان تحلیلی، رشد خویشتن-بدن بیمار سالخورده، مانند رشد خویشتن او به طور کلی، باید از نقطه‌ای که قبلاً از خط خارج شده بود، از سر گرفته شود. من سه موضوع بدنی را در تحلیل زن سالخورده بررسی می‌کنم: (۱) مواجهه و سوگواری برای فقدان­‌های بدنی، (۲) ایجاد خودآگاهی تنانه، و (۳) مواجهه با مرگ و میر. به نظر من زنان سالخورده واقعاً آماده هستند تا جسم را عمیق‌تر و لذت‌بخش‌تر تجربه کنند، زیرا جسم آرام‌تر و کندتر شده و کمتر آماده کنش است. یک ظرفیت جدید دگرگون‌کننده برای آگاهی بدن، یا تنانگی، یکی از مزایای ناشناخته افزایش سن است و آن طور که من در مورد جودیت[۴] توضیح خواهم داد، ظرفیتی است که می‌تواند سایر ظرفیت‌های روانشناختی حیاتی را ایجاد نماید.

در سنین بالاتر، بدن فیزیکی همانند دوران بلوغ و یائسگی به صورت قابل توجهی خود را نشان می‌دهد [که] نیاز به توجه دارد، هشدار دهنده است و احساس ما نسبت به خود را منحرف می‌سازد. همزمان با پا به سن گداشتن بیمارانمان (وخودمان)، ما باید به طور فزاینده‌ای روی تجربه جسمانی – بیمار، روانکاو و هردو با هم کار کنیم.

با این‌حال، روانکاوی هنوز روی بدن افراد سالخورده تمرکز نکرده است. نوشته‌های روانکاوی درباره موضوع افزایش سن و بیماران سال‌خورده (مانند کولاروسو، ۲۰۰۰؛ ژاک ۱۹۶۵؛ کوینودوز ۲۰۰۸؛ والنستین ۲۰۰۰)[۵] به ندرت به بدن اشاره می‌کنند. از سوی دیگر، کتاب‌های روانکاوی در مورد رشد بدن و بدن در درمان، عمدتاً در روانکاوی ارتباطی (به عنوان مثال، اندرسون، ۲۰۰۸؛ آنزیو، ۱۹۸۹؛ آرون و اندرسون، ۱۹۹۸؛ بوچی، ۲۰۱۸؛ دیمن، ۲۰۰۰؛ هریس، ۱۹۹۹. , ۲۰۰۵ ؛ کروگر, ۲۰۰۲ ؛ لما , ۲۰۱۵ ؛ مک دوگال , ۱۹۸۹ ؛ اورباخ , ۲۰۰۹ ؛ پتروشلی , ۲۰۱۵ ؛ اسلتولد , ۲۰۱۴)[۶] به ندرت سالخوردگی را ذکر می‌کنند.

به همین ترتیب خارج از حوزه روانکاوی، آن دسته از کتاب‌هایی که بر “پیری مثبت” یا دیدگاه‌های فمینیستی/ فرهنگی در مورد پیری زنان تمرکز می‌کنند (مثلاً اپل­وایت[۷]، ۲۰۱۶؛ کارستنسن[۸]، ۲۰۰۹؛ کرویکشنک[۹]، ۲۰۰۹) فقط به صورت گذرا به بدن توجه دارند، در حالی که کتاب‌هایی که به جنبه‌­های پزشکی، بهداشتی یا علمی سالخوردگی بدن می‌پردازند (به عنوان مثال، مریل[۱۰]، ۲۰۱۵) به ندرت به تجربه روانشناختی ما از پیری اشاره می‌کنند. در نهایت، موج عظیم جدید کتاب‌های علوم اعصاب و شناخت تنانگی (مانند کریگ[۱۱]، ۲۰۱۵؛ داماسیو[۱۲]، ۱۹۹۹، ۲۰۱۰؛ وارلا، تامپسون، و روش[۱۳]، ۱۹۹۱) نیز پیری را نادیده می‌گیرند. به طور خلاصه، آثاری که بدن (بدنی که ما احساس و تجربه می‌کنیم) و پیری را در کنار هم قرار می‌دهند، کمیاب هستند. و تا آنجا که من اطلاع دارم، هیچ کس نپرسیده است که چگونه تجربه بدن ما – یا درجه تنانگی ما – بر روی سن ما تأثیر می‌گذارد.

در این مقاله، من می‌خواهم به این شکاف در ادبیات بپردازم و بر تجربه داشتن بدنی پیر، هم برای بیماران و هم برای روانکاو زن تمرکز نمایم. من بر حواس بدن و احساس تمرکز خواهم کرد – بدنی از تجربه. از آنجاییکه من در ۳۵ سال گذشته به کار با بیمارانی که مشکلات مختلفی در بدن خود دارند، مانند اختلالات خوردن و اختلالات تجزیه‌ای دارند ادامه داده ام عمیقاً در مورد بدن، به ویژه بدن زنان اندیشیده‌ام (سندز، ۱۹۸۹, ۱۹۹۱, ۱۹۹۷, ۱۹۹۸, ۲۰۰۳, ۲۰۰۷, ۲۰۱۰، ۲۰۱۶، ۲۰۱۷) . من به طور فزاینده‌ای مجذوب فرآیند ادغام یا تنانگی ذهن/بدن شده ام، و تنانگی را شاید هدف اصلی فرآیند روانکاوی و مقصدی می‌بینم که زیربنای بسیاری از دستاوردهای روانشناختی دیگر از جمله ظرفیت تنظیم عواطف، اشتراک بیناذهنیتی، و ذهنی‌­سازی را تشکیل می‌دهد.

بدن

بدن از پشت سایه ها بیرون می‌آید

بدن مدت‌هاست [که] حداقل در تمدن غربی دارای نقش کوچکی در رشد انسان تلقی می‌شود – تا حدی به دلیل سنت‌های مذهبی یهودی-مسیحی که بدن “جسمانی[۱۴] ” را گناهکار اعلام می‌کند و سنت فلسفی دکارتی مان [نیز] بر این باور استوار است که جوهره ی وجودی ما در ذهن قرار دارد نه بدن،  بدون توجه به این واقعیت که ذهن در بدن و همچنین در روابط و در جهان طبیعی ” تعبیه” شده است (استولورو و اتوود[۱۵] 1992).

بنیانگذار رشته ی ما اهمیت بدن به عنوان پایه و اساس خویشتن را به وضوح درک کرده بوده که در زمانی آشکارا اعلام کرد که “ایگو” “در درجه اول یک ایگوی جسمانی است” و ” ایگو در نهایت از احساسات بدنی ناشی می‌شود … عمدتاً از آن دسته از احساساتی که از سطح بدن سرچشمه می‌گیرند” (فروید[۱۶]، ۱۹۲۳صص۲۶-۲۷). نهادهای انگیزشی اصلی فروید [یعنی] سائق[۱۷] ها نیز ساکن بدن تلقی می‌شدند. حتی فروید جوان بر اساس تجربه بالینی خود می‌دانست که تروماهای جنسی یا تروماهای دیگر می‌توانند نشانه های بدنی[۱۸] (“هیستریک”) ایجاد کنند و [همچنین] او می‌دانست که این نشانه های بدنی را می‌توان از طریق صحبت با یک انسان دیگر تسکین داد.

بنا به گفته آدریان هریس[۱۹] (۱۹۹۸) پروژه اساسی روانکاوی، درک زندگی روانی به عنوان یک ائتلافی از بدن و ذهن بود. متأسفانه از آنجاییکه  فروید به بسط فراروانشناسی [۲۰] خود پرداخت و برای نیم قرن بعدی[ نیز] این طور تلقی شد که روانکاوی (به جز دو استثنای مهم [یعنی] فرنسی و ریچ[۲۱]) اساساً دارد بین دو ذهنی که به طور اتفاقی در بدن ساکن هستند روی می‌دهد،  این پروژه مهم تا حد زیادی به صورت محرمانه پیش رفت. [ بنابراین] رشد بدن به عنوان چیزی که ” فقط اتفاق می‌افتد” در سایه باقی ماند .

تنها در چند دهه ی اخیر است که بدن شروع به بیرون آمدن از سایه کرده تا قسمتی از شناخت و تحقیقاتی را دریافت کند که شایسته آن است. در واقع، چیزی شبیه به یک انقلاب در زمینه روانشناسی – به ویژه در روانکاوی ارتباطی، نظریه دلبستگی و نظریه تروما – و همچنین در علوم شناختی، فلسفه، جامعه شناسی، علم معانی، نظریه ادبی، فمینیسم، و مطالعات فرهنگی در مورد افراد کوییر و البته عصب شناسی در حال وقوع است. دانشمندان این رشته های مختلف ناگهان به شدت به بدن علاقمند شده­اند و سوالات مشابهی می‌پرسند. بدن چیست؟ چگونه بفهمیم بدن داریم؟ چگونه رشد می­‌کند؟ بدنها چگونه ارتباط برقرار می‌کنند؟ بدن – به عنوان یک همبستگی بین فردی و فرهنگی، که همیشه ناپایدار و احتمالی است مجدداً فرضیه سازی شده است. بدن در حال حاضر یک ایده و همچنین یک واقعیت است (دیمن[۲۲] 2000).

جهش اخیر تحقیقات عصب‌شناسی، بینش‌های برگرفته از روانکاوی را تأیید و بازنگری کرده و آنها را گسترش می‌دهد. دانشمندان علوم اعصاب به مطالعه ادراک درونی[۲۳] پرداخته اند (به عنوان مثال، کریگ[۲۴]، ۲۰۱۵؛ داماسیو[۲۵]، ۲۰۱۰) – علم این که ما چگونه خود را از درون احساس می‌کنیم – آنها درحال بررسی دقیق این موضوع هستند که چگونه احساسات بدنی، تجربه ما را از این که چه کسی هستیم ایجاد می‌کند و یافته های آنها به طور قابل توجهی شبیه به دیدگاه فروید در سال ۱۹۲۳ است. سیگنال‌های حسی درونی که از طریق مسیرهای ادراک درونی در سراسر بدن جریان می‌یابند در قسمت خاصی از کرتکس مغز به نام ” اینسولا [۲۶]” ادغام و کدگذاری می‌شوند که به ما حسی از ” وضعیت” تعادل حیاتی[۲۷] کل بدن،  از هسته ی خودآگاهیمان ، زندگی عاطفی ما و حتی “خویشتن” ما می‌­دهد! حوزه تأثیرگذار شناخت تنانگی نیز (وارلا [۲۸]و همکاران، ۱۹۹۱) به همین ترتیب معتقد است که زندگی ذهنی نه تنها مشروط به وضعیت بدن های متحرک ماست، بلکه از آن نیز ساخته می‌شود. در واقع برخی از دانشمندان علوم شناختی، زبان شناسان و روانشناسان استدلال می کنند که ساختار فکری به نوبه خود از جزئیات تجربه جسمانی ما ناشی می‌شود – برای مثال، این که حرکات بدنی اولیه ما به عناصر آوایی بعدی گفتار مانند ریتم یا تونالیته، شکل می دهد (فوناگی[۲۹] و تارگت [۳۰] 2007).  علاوه بر این، تحقیقات جدید پیشگامانه ی علوم اعصاب نشان می‌دهد که سیستم نورونی آینه‌ای مغز (گالس، فادیجا، فوگاسی،ریزولاتی[۳۱] 1996) اجازه می‌دهد نه تنها اعمال، بلکه احساسات و عواطف دیگران (کیزرز [۳۲]۲۰۱۱) نیز ثبت شده و مستقیماً در تجربیات ما گنجانده شوند. همانطوری که پیشرفت‌های علوم اعصاب تعامل قابل توجه بین بدن و ذهن را هویدا می‌کنند، تقسیم‌بندی‌های قدیمی دکارتی [نیز] در حال فروپاشی هستند.

با این حال برای اکثر مردم و همچنین بیماران ما، این ایده که بدنمان از دوران نوزادی بواسطه ی تعاملات و تجربیات انسانی شکل می‌گیرد هنوز نوین است. با اینکه ما هیچ مشکلی در درک این موضوع نداریم که رشد مغز و شخصیت ما به زمان طولانی و مقدار قابل توجهی از ورودی های بیرونی نیاز دارد، اکثر مردم به نوعی بر این باورند که بدن ما طبق یک فرآیند از پیش برنامه ریزی شده رشد می‌کند که به استثنای نقص ارگانیک، آسیب فیزیکی یا بیماری، تا بزرگسالی آشکار نخواهد شد. در واقع عجیب است که بدن – که بدون آن ما به معنای واقعی کلمه هیچ چیز و هیچ کس هستیم- هنوز هم چنین نقش کوچکی در رشد روانی انسان دارد.

برای بسیاری از بیماران ما، این  کم انگاری گسترده ی تجربه های بدنی ، با اتکای اغلب درازمدتشان به فعالیت های اعتیاد آور مانند اختلالات خوردن، مصرف مواد مخدر، ورزش های اجباری، جنسی سازی، بریدن و غیره تشدید می‌شود[که] در این فعالیتهای به ظاهر ناسازگار، بدن به شکل وسواس گونه ای مورد توجه قرار می‌گیرد تا فرد تن زدودگی[۳۳]  را تجربه کند. بدن به عنوان چیزی در نظر گرفته می‌­شود که باید مطیع و مورد حمله قرار گیرد نه چیزی که باید در آن ساکن شد (سندز ، ۲۰۰۳). من جلوتر در مطالعه ی موردی راجع به این موضوع بیشتر خواهم گفت ، اما ابتدا می‌خواهم در مورد این که چه تفکری در مورد تجربه بدن دارم بیشتر بگویم.

حس بدنی[۳۴]

من اغلب تجربه خودآگاهی بدنی را حس بدنی می‌نامم و معتقدم که این حس بدنی در طول زندگی ما حتی در سنین بالاتر همچنان “بازسازی” می‌شود. ما چنانچه توانایی توجه به احساسات، هیجانات، حرکات و موقعیت خود در فضا را در لحظه حال داشته باشیم، حس بدنی قوی و مثبتی خواهیم داشت. من در اینجا به جای ” تصویر بدنی[۳۵]” که بیشتر مورد بحث قرار می‌گیرد، روی” حس بدنی”  تمرکز می‌کنم، زیرا حس بدنی به این موضوع اشاره می‌کند که ما واقعاً چگونه بدن ساخته شده از جنس گوشت و پوست خود را احساس و تجربه می‌کنیم، در حالی که تصویر بدنی به بدنی فرضی اشاره دارد، به این که ما بدن خود را در چشم ذهن خود چگونه تجسم و تجربه می­‌کنیم. البته این نیز درست است که حس بدنی و تصویر بدنی بسیار به هم مرتبط هستند و اینکه یک حس بدنی قوی عامل تعیین کننده اصلی در تصویر بدنی دقیق وپایدار است (سندز، در دست انتشار).  بدون یک حس بدنی به درستی شکل گرفته، تصویر بدنی ما واقعی و مرتبط با وجود کامل ما نیست و بیشتر تصوری انتزاعی و اغلب نادرست از آنچه هستیم خواهد بود.

هنگامی که ما بدنمند می‌شویم و تن خود را حس می‌کنیم، حس نیروبخشی از زیستن واقعی در بدن را داریم (وینیکات[۳۶]، ۱۹۹۰)، احساس «راحتی» در بدن. در زمان حال هستیم. تمام و کمال. ما احساس می‌کنیم پایدارتر، واضح تر، ثابت ترو قوی‌تر هستیم و احساس عاملیت و اختیار بیشتری می‌کنیم. بدن و ذهن نه به عنوان موجودات مجزا، بلکه به عنوان موجودی جدایی ناپذیر،[و] یک واحد منفرد تجربه می‌شوند. ما ازحواس و احساسات جسمانی خود، درونی و بیرونی آگاه هستیم و می‌توانیم از این دانش برای شناخت نیازها و خواسته‌های خود و وارد عمل شدن بر اساس آنها استفاده نماییم. تحقیقات نشان می‌دهد که افرادی که می‌توانند سیگنال‌های بدن خود را دریافت کنند و به آنها پاسخ دهند، کمتر احتمال دارد که به مشکلات ناتوان‌کننده متعدد مربوط به سلامت جسمانی و روانی مبتلا ‌شوند (فوگل[۳۷]، ۲۰۰۹)، تا حدی به این دلیل که می‌توانند زودتر از مشکلات جسمی جزئی آگاه شوند و قبل از اینکه جدی و مزمن شوند، آن مشکلات را درمان نمایند.

رشد بدن

تجربه ذهنی داشتن بدن،  ذاتی یا طبیعی نیست بلکه باید به مرور زمان از طریق تعاملات فیزیکی بی‌شمار با مادران و سایر مراقبان و با فرهنگ مان ” ساخته شود “. هریس[۳۸] (۱۹۹۸) به صورت طعنه آمیزی اظهار می‌کند: ” بدن، گویی که با تاریخچه ای نادرست و دروغین ساخته شده است. موجودیت روانی یافته و سپس کاراکتر یا ویژگی های ” همیشه حاضر”، ” از ابتدا آنجا ” را پیدا می‌­کند.(ص ۴۲-۴۳). اما این طور نیست. کودک حسی از “بدن من” ندارد. نوشته‌های دونالد وینیکات[۳۹] (۱۹۴۵/۱۹۵۸) و دیدیه آنزیو[۴۰] (۱۹۸۹) به صورت ویژه روش‌های خاطره‌انگیزی را توصیف می‌کنند که چگونه ما به تدریج خودمان را به عنوان موجودی صاحب بدن تجربه می‌کنیم و چگونه به تدریج احساس مرزبندی بین خویشتن و دیگران را پیدا می‌کنیم- با پوست به عنوان غشای محدود کننده – به طوری که صاحب یک درون و یک بیرون می‌­شویم. تنها به صورت تدریجی [است] که  ذهن به عنوان “هماهنگ و سازگار” با کل بدن تجربه می‌شود.

رشد سالم خویش‌تن به قدری تحت تأثیر کیفیت نگهداری و مراقبتی است که ما به عنوان نوزاد دریافت می‌کنیم که آرون لوئیس[۴۱] (۱۹۹۸) با وام گرفتن از فروید، اظهار می‌کند که “خویشتن ما در درجه اول بدنی است که به واسطه کنترل و نگهداری توسط دیگران تجربه می‌شود” (ص xx) . مادر یا مراقب اولیه، بدن کودک را شکل می‌دهند درست همان طور که به روان کودک شکل می‌دهند. افزون بر این، آسیب‌پذیری‌های جسمانی خاص و درجه تنانگی مادر، درست مانند ترس‌ها و استعدادهای او منتقل می‌شود (گروه بودی[۴۲]، ۲۰۱۵).

بدن هوش قابل توجه و اساسی خود را دارد و می‌تواند برای خود “فکر” کند – برای مثال، در واکنش فوری به دیگران یا تصمیم‌گیری قبل از این که ما زمانی برای “فکر کردن” در مورد آنها داشته باشیم. من با گای کلاکستون[۴۳] (۲۰۱۵) دانشمند شناختی موافقم که از بین تمام اشکال جدید شناسایی شده هوش (هوش هیجانی، اجتماعی، ریاضی و غیره)، “هوش تنانه عمیق ترین، قدیمی ترین، اساسی­ترین و مهم ترین هوش بسیاری از افراد محسوب می‌شود.” (ص ۹)

بدن سالخورده در فرهنگ سن -هراس ما

جامعه ما به جای پرداختن به این موضوع که زنان چگونه خود را احساس و درک می‌کنند، بدن آنان را تضعیف می‌کند و تمرکز غالبش بر ظاهر آنهاست. بله، بخش‌های کوچکی از جامعه ما وجود دارد، مانند جوامع یوگا یا مدیتیشن، که ما را تشویق می‌کنند به تجربه‌ خود از بدن‌مان توجه کنیم. اما نگاه انتقادی فرهنگ ما در درجه اول معطوف به بدن بیرونی است – بدنی که دیگران آن را می‌بینند و ارزیابی می‌کنند – و زنان، بیشتر از مردان، هنوز تمایل دارند که نمایشگری[۴۴] خود را بیشتر از طریق ظاهر بدنی خود بیان نمایند (سندز، ۲۰۱۶).

به بیانی دقیق تر، وسواس بیمارگون نسبت به بدن زنانه ی ایده آل و جوان بیشتر از همیشه رواج یافته است. آنچه جدید و به ویژه موذیانه و آهسته گستر می‌باشد ، همانگونه که اورباچ[۴۵] (۲۰۰۹) در کتاب خود با نام بدن ها تشریح کرده این است که بدن به عنوان یک “پروژه” شخصی حیاتی در نظر گرفته می­‌شود. بدن های ما باید از طریق ورزش، رژیم غذایی، جراحی زیبایی، تزریق، ایمپلنت، سفید کننده دندان، لایه برداری و اخیراً فتوشاپ اصلاح شود، تغییر کند و متحول شود.

در چنین فرهنگی، احساس راحتی در بدنی زنانه در هر سنی دشوار است، چه برسد به بدن پا به سن گداشته ای که می‌تواند دوران سالخوردگی ما را به زمان عدم اطمینان، ترس و اندوه تبدیل کند. بررسی‌ها نشان می‌دهد که باوجود سال‌های شکل‌گیری ما در طول موج دوم فمینیسم، ما نسبت به زنان نسل‌های قبل کمتر تمایل داریم بدون انواع اقدامات زیبایی پیر شویم. طبق آمار اخیر انجمن جراحی پلاستیک زیبایی آمریکا (۲۰۱۷) از سال ۲۰۱۲، روش‌های زیبایی غیرجراحی مانند بوتاکس و سایر مواد تزریقی برای افراد ۶۵ سال و بالاتر ۹۳ درصد و برای روش‌های جراحی ۵۸ درصد افزایش یافته است. در مناطق خاصی از ایالات متحده آمریکا، مانند لس آنجلس، زنانی که با بالا رفتن سن خود را “بازآرایی” نمی‌کنند، به‌عنوان کسانی که “خود را رها کرده ” یا عزت نفس پایینی دارند شناخته می‌شوند.

ترس و نفرت جامعه از بدن سالخورده یکی از جنبه‌های یک مشکل فرهنگی بسیار گسترده‌تر است – چیزی که من آن را روایت ” استیلا بر بدن” می‌نامم (سندز، در دست انتشار)- که حکم می‌کند ما باید بدن‌هایمان را نادیده بگیریم، با آن بجنگیم یا آن را بازسازی نماییم. با بالا رفتن سن ” استیلا بر بدن” روایت خوبی برای ما نیست: این ایده خوبی نیست که نیازها و خواسته های بدن خود را درست در زمانی که بدن ما آسیب پذیرتر می‌شود و نیاز به توجه و مداخله ویژه دارد، تحت سلطه درآوریم. روایت “پیروزی بر بدن” تنها بخشی از روایت‌های بسیار گسترده‌تر است: آنچه من آن را روایت های ” پیروزی بر طبیعت “و” پیروزی بر مرگ ” می‌نامم. این بخش از اثر رام داس[۴۶] به خصوص بسیار نافذ و گویا است:

گویی از ما خواسته می‌شود که بارها و بارها در یک نبردی باختنی با زمان بجنگیم و خود را در رقابت با قانون طبیعت قرار دهیم. [و] این چقدر هم نسبت به خودمان و هم نسبت به چرخه ی زندگی دهشتناک و غیرانسانی است. [که چنین چیزی] برای من یادآور فردی است که در پاییز دور مزارع می‌دود و برگ های طلایی و قرمز شگفت انگیز را با رنگ سبز نقاشی می‌کند.(۲۰۰۰ ، ص xx)

من به تفصیل به بحث درباره بدن پرداخته ام- کسوف آن در تاریخ غرب(از جمله روانکاوی)، نقش آن در رشد انسان، عملکرد آن به عنوان پایه و اساس ذهن، تحقیر در جامعه پیرهراس امروزی ما – زیرا ما و همچنین بیماران­مان، در این فرهنگ نادیده گرفتن و انکار بدن بزرگ شده­ایم، و همه ما باید از اهمیت بنیادی بدن، به ویژه در کار با بیماران مسن تر، آگاهی بیشتری داشته باشیم. برای بیماران مسن‌تر ما – چه آن‌ها آن را تصدیق کنند و چه نکنند – بدن پیشگام بوده و در مرکز قرار دارد و نادیده گرفتن آن می‌تواند عواقب شدیدی داشته باشد. در مقابل، تنانه­تر شدن و ایجاد رابطه سالم‌تر با بدن‌های سالخورده مان می‌تواند به ما کمک کند تا در پیری احساس راحتی بیشتری داشته باشیم.

بدن در درمان تحلیلی

زن سالخورده به عنوان بیمار

در حالی که فروید و روانکاوان قبلی معتقد بودند که افراد مسن ” قابل تحلیل” نیستند، امروزه به طور کلی این موضوع پذیرفته شده است که ما واقعاً قادر به دگرگونی عمیق روانشناختی هستیم (به عنوان مثال، والنستین[۴۷]، ۲۰۰۰ کوینودوز[۴۸]، ۲۰۰۸). من معتقدم که زنان مسن‌تر می‌توانند از روانکاوی یا روان­درمانی تحلیلی بغایت بهره مند شوند. زنان مسن‌تر می‌توانند بیشتر از بیماران جوان‌تر برای انجام درمان‌های روانکاوی “در دسترس” باشند، زیرا زمان آزاد بیشتری دارند و کمتر تحت فشارهای کاری و مراقبت از دیگران هستند. و علی‌رغم اضطراب‌های ناشی از روند پیری، تحقیقات روانشناختی همچنان تایید می‌کنند که افراد مسن‌تر خودسامانده تر، خوش‌بین‌تر و شادتر هستند (به عنوان مثال، کارستنسن[۴۹]، ۲۰۰۹). در واقع، تحقیقات در مورد شادی یک ” منحنی U شکل شادی” را نشان می‌دهد: ما در اوایل جوانی و اواخر پیری بیشتر از همیشه (با ۸۲ سالگی به عنوان شادترین!) و در میانسالگی کمتر از همیشه شاد هستیم. و مشاهدات طیف گسترده‌ای از نویسندگان در مورد پیری به نظر می‌رسد با ویژگی‌های دیگری همراه می‌شود که می‌توانند با پا به سن گذاشتن ما ظاهر شوند، ویژگی هایی مانند علاقمندی بیشتر به افراد دیگر، هماهنگی بیشتر با دنیای طبیعت، صادق‌تر بودن با خود، فروتن‌تر، مستقل‌تر، شاکرتر و سخاوتمندتر شدن، تمرکز بیشتر بر دارایی های دنیای درون، تمرکز بیشتر بر آنچه که در زمان حال مهمتر است و توانایی بیشتری برای بودن در زمان حال. بسیاری از این ویژگی‌های مشاهده‌شده در افراد سالخورده، به نظر من مبتنی بر آگاهی بدنی بیشتر است که می‌تواند با بدنی آهسته‌تر و آرام‌تر در سنین بالاتر همراه باشد. علاوه بر این، تمام این ویژگی­ها به ویژه تسهیل کننده یک فرآیند تحلیلی خود انعکاسی هستند.

به هر ترتیب این نیز حقیقت دارد که بسیاری از زنان پا به سن گذاشته ممکن است کمتر متوجه اهمیت بدن و تجربه بدن باشند، زیرا زمانی که ما در حال رشد بودیم، هیچ گونه تمرکزی روی بدن تجربه شده (برخلاف ظاهر) وجود نداشت یا ارزشی برای آن در نظر گرفته نمی‌شد. هیچ ورزش درون مدرسه­‌ا­ی برای دختران وجود نداشت، به ندرت کسی ” به باشگاه می‌رفت ” و ما تمرینات بدنی شرقی مانند یوگا یا مدیتیشن را انجام نمی‌دادیم. علاوه بر این، بعید است که افراد سالخورده به دنبال روان‌درمانی باشند، شاید به دلیل این باور که برای تغییر خیلی دیر شده است یا به این دلیل که این نیاز به اندازه سال‌هایی که ما جوان‌تر و پرهیاهوتر بودیم، احساس نمی‌شود. به این دلایل و دلایل دیگر، من از استل شین و برادران دوریس[۵۰] برای هماهنگی این شماره از ژورنال در مورد زنان مسن سپاسگزارم، و امیدوارم که افراد مسن بیشتری را تشویق کند تا به درمان تحلیلی فکر کنند.

دوگانه ی تحلیلی تنانگی

رشد خویش‌تنانه، که من در بخش قبل توضیح دادم، در هر تحلیل مؤثری دوباره از سر گرفته می‌شود. رشد خویشتن- بدن بیمار، همانند رشد خویشتن او به طور کلی، از نقطه ای که قبلاً از خط خارج شده بود، از سر گرفته می‌شود. آگاهی بیمار از بدنش در رابطه با روانکاو و از طریق آن ایجاد می­شود و از طریق تجربیات بی شمار تأثیر متقابل دوجانبه و تنظیم تعاملی در تمام سطوح ذهن و بدن، زنده تر و واقعی تر می‌شود. حس بدن نه تنها از طریق انعکاس دهی، هم افزایی عاطفی، نگاه دقیق دوطرفه، تقلید و فرآیندهای دگرگون سازی عمیق تر و کمتر درک شده، بلکه از طریق تعامل واقعی بدن بیمار و روانکاو و در زمان و مکان ایجاد می‌شود. در واقع، مطالعات اخیر علوم اعصاب در مورد “دریافت درونی مشترک”[۵۱] یا اجتماعی نشان می‌دهد که نوزاد نیاز دارد که به روش‌های جسمانی خاص با مراقبین تعامل برقرار کند تا توانایی‌های درون‌نگری خود را فعال سازد (فوتوپولو، ۲۰۱۷).[۵۲]

یکی از تئوری پردازان عرصه نظری به نام اسلتولد[۵۳] (۲۰۱۶) اخیراً توضیح داده است که یک فرآیند درمان روانکاوی دگرگون­کننده باید از بدن روانکاو ریشه گیرد. با اینکه من فکر می‌کنم او در گفتن این که «تحلیل عبارت است از ادامه روند درک، احساس و فهم آنچه در بدن روانکاو در حال رخ دادن و تغییر است، چون او با ارتباطات عاطفی بدن بیمار سروکار دارد» زیاده روی کرده است، اما مطمئناً با این موضوع موافق هستم که آنچه در بدن روانکاو اتفاق می‌افتد، بخش اساسی و حیاتی در فهم و شناخت بیمار است. خلاقانه ترین و جهش یافته ترین تفکرات ما بدون شک از تجربه بدنی ناخودآگاه ما ناشی می‌شود. بدن، نه ذهن، دقیق ترین درک کننده، و عمیق ترین داننده است.

ماریون میلنر[۵۴] (۱۹۶۰/۱۹۸۷) اغلب به عنوان اولین کسی که ایده تمرکز روانکاو بر تجربه کل بدن خود را وارد روانکاوی کرد، چیزی که او آن را “تمرکز بدن” می‌نامید، شناخته می‌شود:

نوعی توجه [که] عمداً به غرق شدن خود در آگاهی کامل بدن درونی می‌پردازد، نه به جستجوی تمام تفسیرهای صحیح، در واقع اصلاً به دنبال ایده نیست…(ص۲۳۶)

روانشناسی خود  قسمت عمده‌ای از این تجربه را در مفهوم همنوایی همدلانه به تصویر کشید ، همنوایی که تمام سطوح تجربه (از جمله بدن) بیمار و روانکاو را دربر می‌گیرد. روانکاوان مکتب ارتباطی توضیح داده‌اند که چگونه اولین تشخیص یک کنش­نمایی[۵۵] اغلب در تجربه بدنی روانکاو ظاهر می‌شود – برای مثال، آنچه استرن [۵۶](۲۰۰۴) آن را “موانع” و “سایش ها” نامید – و اخیراً استدلال کرده‌اند که عمل درمانی خود متکی بر ” فرآیندهای ضمنی و نوظهوری است که به طور نزدیک تری با بدن مرتبط هستند…” (آرون و اطلس[۵۷]، ۲۰۱۵، ص ۳۱۶). به نظر من ارتباط عاطفی ضمیر ناخودآگاه ضرورتاً دلی (یعنی حسی و بدنی) است (سندز، ۱۹۹۷، ۱۹۹۸) و این ارتباط کارکرد مهمی ایفا می‌کند که من آن را “تجربۀ نیابتی[۵۸]” یا ” تجربه از طریق دیگری[۵۹]” می‌­نامم :

بیمار نه‌تنها اشتیاقی پنهان به تجربه‌ای غیرقابل‌تحمل و پردازش‌نشده دارد که به‌صورت غریزی دریافت، مهار و دگرگون شده است، بلکه میل دارد به شیوه‌ای با آن کنار بیاید که اطمینان دارد روانکاو آن را به‌طور کامل درک کرده است.

بر اساس نظریه معاصر میدان بیونی[۶۰]، حالات حسی پردازش نشده بیمار از طریق تابع آلفای روانکاو و میدان، به تجربه ای تبدیل می‌شود که می‌توان آن را برای تفکر و احساس به کار برد. فضای درمان در این مدل اغلب به صورت بازنمایی بدن روانکاو است( فررو و چیویتارز[۶۱]۲۰۱۵)

اخیراً بوچی[۶۲] (۲۰۱۸) این پیشنهاد رادیکال را مطرح کرده است که ما دیگر نیازی به استناد به هیچ یک از این یا سایر مفاهیم نظری (از جمله، حتی ” ناخودآگاه “) برای توضیح ارتباط عاطفی سمبولیک بین دو انسان نداریم:

تمایز ساده ای بین خویشتن و دیگری وجود ندارد. ما تجربه دیگری را در درون خود احساس می‌کنیم، گاهی اوقات خیلی هم مستقیم و دردناک. ما نیازی به مطرح کردن مفاهیمی مانند همانندسازی فرافکنانه[۶۳] برای توضیح این شرایط ضروری طبیعی نداریم. ادعای جدید، بر اساس چندین دهه کار بر روی سیستم نورون آینه ای و فرآیندهای شبیه سازی مرتبط، این است که تجربه دیگران مستقیما تجربه شده و مستقیما در شکل گیری طرحواره های هیجانی گنجانده می‌شود( ص ۵۲۸).

با وجود واقعیت جدید مدارهای عصبی مشترک، روانکاو باید سهم خود را در تسهیل یک فرآیند درمانی دگرگون ساز و متحول کننده انجام دهد. او باید بتواند آنچه که در بدنش در حال رخ دادن و تغییر است را با دریافت ارتباطات هیجانی بدن بیماردرک کند. او باید بتواند احساسات جسمانی و همچنین حالات عاطفی خود را هر چقدر هم که آزاردهنده باشند تحمل نماید و باید توانایی های پردازش عمیقی داشته باشد. در نهایت، روانکاو باید بتواند اجازه دهد بدن واقعی خود – ویژگی های متعدد آن از جمله شکل، بافت، انرژی، در دسترس بودن، هیجان – به عنصری در زندگی خودآگاه و ناخودآگاه تحلیل، یعنی پیوند خیالات بیمار تبدیل شود (بورکا[۶۴]، ۱۹۹۶).

من اینک قصد دارم به سه موضوعی که امکان دارد هنگام کار با بیماران سالخورده، بروز نمایند، بپردازم.

موضوعات اصلی مربوط به بدن در تحلیل زنان سالخورده

مواجهه و سوگواری برای از دست رفتن بدن

من اخیراً هنگام کوه‌پیمایی در کوهستان سیرا نوادا متوجه شدم که محو شکوه و جلال یک درخت کاج برهنه و خشک که به صورت شکاف خورده و پیچ خورده از صخره‌ای گرانیتی بیرون ‌آمده بود، شده­ام. دوربینم را که بالا بردم، چشمم به قسمت درونی بازویم افتاد، که در آنجا روی پوست چروکیده و پیچ خورده، بازتابی از کاج کهنه (استعاره از نویسنده) را دیدم. احساس ناراحتی و انزجار کردم… و سپس، یک صدای ضعیف موکدی گفت: ” منصفانه نیست.» منصفانه نیست؟ انصاف نیست که بدن من در حال تغییر است؟ واقعا؟

آن صدای “انصاف نیست”درونی، که من همچنان در قالب‌های مختلف آن را می‌شنوم، به این واقعیت تلخ اشاره می‌کند که حتی منی که دارم این مقاله را می‌نویسم، هنوز هم به نوعی معتقدم که باید خارج از چرخه طبیعی تولد، پیری و مرگ باشم. “منصفانه نیست” نشان می‌دهد که من باید معافیت ویژه‌ای داشته باشم، در حالی که واقعیت این است که من متولد شده‌ام و پیر می‌شوم و مانند هر انسان دیگر و هر موجود زنده دیگری بر روی این سیاره می‌میرم.

پیری با خود از دست دادن و فقدان به همراه می‌­آورد – نه فقط از دست دادن بدن جوان مان، بلکه از دست دادن روابط ارزشمند، انواع خاصی از حافظه، کارها و فعالیت های ارزشمند خاص، و در نهایت زندگی مان. در واقع، کولاروسو[۶۵] (۲۰۰۰) مرحله نهایی زندگی را “پنجمین فردیت می‌­نامد، که در آن رسالت اصلی جدایی از عزیزان و خود زندگی است. من برای اهداف خود در اینجا، بر آسیب‌های بدنی تمرکز خواهم کرد – که البته “پیام آور”، پیشاهنگ و مشهودترین و تلخ ترین شواهد پیری و مرگ و میر هستند.

هنگامی که ما و بیمارانمان شروع به تجربه فروریختگی و تحلیل رفتن جسم می‌کنیم و مفاصل­مان به غیژغیژ می‌افتد، متوجه می‌شویم که با نوعی ناهماهنگی بین این که درباره بدن خود چه فکری  می‌کنیم یا چه فکری می‌خواهیم بکنیم و این که بدن واقعاً چگونه ظاهر می‌شود و چگونه عمل می‌­کند، دست و پنجه نرم می‌کنیم. یکی از بیماران من می­‌گفت: “من واقعاً در این سن احساس خوبی دارم چون دیگر مجبور نیستم خودم را در آینه نگاه کنم!” روانکاوی یا روان درمانی روانکاوانه می‌­تواند زمینه امنی را برای بیماران فراهم کند تا آنها با خودشان صادق باشند و تشخیص دهند که تنها انتخاب واقعی یا عاقلانه آنها این است که بدن پیر خود را آن طور که واقعا هست، ببینند. روانکاوی می‌تواند به بیمار کمک کند که حس خود را نسبت به بدن-سلف خود اصلاح کرده و آن را با بدن سالخورده و متغیرواقعی خود هماهنگ سازد.

ترس های خاص از پیری از یک زن به زن دیگر متفاوت است، اما اضطراب های اساسی اغلب یکسان هستند و حول محور از دست دادن، درماندگی و انزوا می‌چرخند. فرآیند شناخت فقدان و سوگواری اجتناب‌ناپذیری که با بالا رفتن سن به وجود می‌آید، می‌تواند دگرگون‌کننده باشد و فضا را برای انواع جدید و متفاوت پذیرش بدن و خودمان باز کند. ما انتخابی در مورد پیری و مرگ نداریم، اما انتخاب های زیادی در مورد نحوه پیری داریم: چگونه می‌توانیم به بهترین شکل از خود مراقبت کنیم، چگونه زمان خود را سپری کنیم، چگونه از نظر عاطفی به لطمات و از دست دادن های فراوان فرآیند پیری واکنش نشان دهیم. همچنین در این مسیر شگفتی های زیادی وجود خواهد داشت و ابداً هیچ حرفی در مورد نتیجه نهایی زده نشده است. اما یک انتخاب وجود دارد. جامعه ما ، ما را چندان در مورد زندگی بعدی راهنمایی نمی­‌کند، برخلاف مراحل اولیه که “وظایف” ما – مدرسه، ازدواج، تربیت فرزند، شغل – برای ما تعیین می‌شود (میچل، ۲۰۱۰). ما به کمک نیاز داریم تا یاد بگیریم چگونه به طور فعال و هدفمند بر اساس آنچه نیاز داریم و می‌خواهیم، پیر شویم.

ایجاد تنانگی خودآگاه

بر من روشن است که احساس ما  نسبت به بدنمان تا حد زیادی به احساسی که ما در درون بدنمان داریم بستگی دارد که همان طور که گفته شد، به میزان زیادی وابسته به نحوه واکنش دیگران به بدن ما در طول زندگی است. من به این نتیجه رسیده‌ام که یادگیری درک و احساس بدن‌های پیرمان می‌تواند به ما کمک کند آنها را بیشتر بپذیریم.

با این حال، این نیز درست است که اکثر بیماران ما و احتمالاً بیشتر ما هرگز واقعاً در مورد بدن خود فکر نکرده ایم. حال که بیمار خود را در بدنی سالخورده می‌یابد، چگونه شروع به صحبت کردن در مورد آن می‌کند؟ بهترین حالت موقعی است که یک بیمار زنی که پا به سن گداشته به یک روانکاو زن سالخورده مراجعه می‌کند، که در این حالت احساس به اشتراک گذاشتن واقعیتی گاهی شرم‌آور، گاهی غم‌انگیز، اما قطعاً جهانی وجود دارد. در واقع، هیچ یک از ما تمایل نداریم در مورد روند پیری با افراد جوانتر از خود صحبت کنیم. چنین تجربه ی همزادپنداری با روانکاو به بیمار کمک می‌کند تا خویشتن-بدن سالخورده ی خود را بازبینی و بازسازی کند، همان طور که قبلا به او کمک کرده تا اولین احساس خود را از یک خویشتن منسجم و نیرومند در اولین سال های عمر خود بسازد (کوهات[۶۶]، ۱۹۸۴). همانطور که در دوران کودکی، وقتی حمایت کسی همانند خودمان را تجربه می کنیم، [باعث می‌شود] کمتر احساس تنهایی کنیم و بیشتر تبدیل به بخشی از جامعه انسانی می‌شویم.

اما پیش از این که بیماران ما بتوانند رابطه سالمی با بدن سالخورده خود ایجاد نمایند، بسیاری از آنها باید ابتدا یاد بگیرند که چگونه بدن واقعی خود را تجربه کنند. من سعی می‌کنم نواحی درونزای مغز بیمار – یعنی آن نواحی که وضعیت درونی بدن را کنترل و بازنمایی می‌کنند – را با پرسیدن این سوال که “در حال حاضر در بدن خود متوجه چه چیزی می‌شوید؟” استخراج نمایم. سپس با سؤالاتی از این قبیل موضوع را پیگیری می‌کنم که او چیزی را کجا احساس می کند، (این احساس) چه زمانی برای اولین بار ظاهر شده است، وقتی او روی آن تمرکز می‌کند چه اتفاقی می‌افتد و سوالاتی از این دست. مستقیم مطرح کردن سوالاتی در مورد حواس و احساسات بدنی به بیمار کمک می‌کند تا یاد بگیرد که بدن خود را با دقت بیشتری درک و احساس کند. همچنین در پیشنهاد مکمل‌های درمان روانکاوی مانند یوگا یا مدیتیشن که به نوبه ی خود فعالیت هایی مبتنی بر بدن هستند، لحظه ای شک به دل خود راه نمی‌دهم.

به نظر من صحبت کردن با بیماران زن در مورد تفاوت بین احساس و ظاهرشان بسیار مفید است. وقتی ما از تصور کردن بدنی که دیگران می‌بینند – آن بدنی که فکر می‌کنیم خیلی چاق، بیش از حد چروکیده یا بیش از حد شل و آویزان است – دست بکشیم و روی بدنی که خودمان درک و احساس می‌کنیم تمرکز کنیم، احساس بسیار بهتری خواهیم داشت. من اغلب از زبانی مانند «درونی بدن» یا «بدن تجربه» در مقابل “بدن بیرون” یا “بدن ظاهری” استفاده می‌کنم.

بیمار ۶۵ ساله من، روث[۶۷]، با شکایت از اضطراب غیرقابل تحمل تحت درمان قرار گرفت، اضطرابی که به صورت درد شدید گردن و نگرانی دائمی از این که او “هیچ وقت به اندازه کافی” در محل کار یا در زندگی شخصی کار نمی‌کند، خودش را نشان می‌داد. ما ماه‌ها درباره رئیس مستبد و تحقیرکننده و همسر سخت‌گیر او بحث کردیم و در این مدت او توانست تغییرات مهمی در زندگی خود ایجاد نماید. هرچند اضطراب او تقریبا همان طور مثل قبل به قوت خود باقی ماند. من کم کم به این موضوع پی بردم که روث، وقتی دارد با من صحبت می‌کند، اغلب نفس خود را برای ۱۰ ثانیه یا بیشتر حبس می‌کند، و وقتی من این موضوع را با او در میان گذاشتم، برای هر دوی ما مشخص شد که این کار هم بدن او را متشنج و پریشان می‌کند و هم ذهنش را. من به او یاد دادم که چگونه از شکم خود به آرامی نفس بکشد و کاملاً آن را بیرون دهد و بعد از چند ماه بالاخره او موفق شد گاهی اوقات به تنهایی این کار را انجام دهد. او شروع به درک این موضوع کرد که به دلیل نیاز شدیدش به راضی کردن دیگران، حتی نمی‌توانست به خودش فرصت نفس کشیدن بدهد! برای روث، یادگیری نحوه تغییر یک الگوی مهم بدنی اولین قدم مهم در یادگیری چگونگی ارزش گذاری، احترام و مراقبت از بدن و خودش بود.

منظور من در اینجا این است که ما باید متوجه بدن باشیم و در مورد آن سوال مطرح نماییم. من به این موضوع پی برده ام که وقتی سوال میکنم، اغلب متوجه می شوم که بیماران از انقباض، درد یا ناتوانی رنج می‌برند و صدایشان هم درنمیآید. یکی از بیماران من که سابقه آزار جسمی شدید داشت و یاد گرفته بود درد خود را نادیده بگیرد، یک روز برای من فاش کرد که سال ها از کمردرد حاد رنج می‌برد و هرگز در مورد آن با من صحبت نکرده است.

سالهای متمادی است که روانکاوی بر روی تفکر و فانتزی ها و اخیراً هم بر روی عاطفه متمرکز بوده است تا حدی که ما حواس بدنی را فراموش کرده ایم. چرا همیشه زندگی ذهنی/ هیجانی بیمار باید برایمان در اولویت قرار داشته باشد؟ اگر بیمار از یک درد، ناراحتی یا اختلال جسمانی قابل توجهی حرف بزند، و ما علاقه ای نشان ندهیم، یا اگر در ابتدا علاقه نشان دهیم اما بعدا آن را فراموش کنیم، این غفلت می‌تواند باعث شکافی همدلانه ای شود. مشکلات بدنی بخش مهمی از تجربه ی درجریان بیمار هستند- مشکلاتی که ممکن است بیمار به دلیل شرم یا محافظت از یک رفتار مخفی مانند خودزنی نتواند آنها را مطرح کند. اگر ما این مشکلات را مطرح نکنیم، ممکن است بخش‌هایی از بیمار را که او برای آنها بیشتر به کمک نیاز دارد، رها سازیم. در مورد بیمار سالخورده، ممکن است مشکلات خاص سالخوردگی مانند بی اختیاری ادرار، بی‌خوابی، کاهش شنوایی یا افتادگی رحم وجود داشته باشد که او را آزار می‌دهد و ما باید به او اطمینان دهیم که از مطرح شدن این بخش‌های تجربه بدنی او و همچنین شرم، ترس یا اندوه ناشی از آن در اتاق های مشاوره ما استقبال می‌شود.

با اندکی دانش و از خود گذشتگی، بیماران (و پزشکان) می‌توانند نه تنها بدن فیزیکی بلکه احساس خود در درون بدن و در مورد آن را تغییر دهند. افزایش شواهد علوم اعصاب نشان می‌دهد که مغزهای سالخورده ما هنوز هرچند به میزان کمتری [ولی] «منعطف » هستند و در واقع توجه به بدن می‌تواند نواحی درونزایی مغز که وضعیت داخلی بدن ما را کنترل می‌کنند، را در واقع ضخیم‌تر سازد – یعنی شبکه‌های عصبی بیشتری در آن مناطق مغز ایجاد نماید.

در واقع به نظر من، سالخوردگی می‌تواند زمانی باشد که ما در نهایت تنانه تر می‌شویم. برخلاف افسانه های قالب، من معتقدم که ما زنان سالخورده در واقع آماده ایم که بدن خود را عمیق‌تر و لذت بخش تر تجربه نماییم. بدن ما آرام‌تر و آهسته تر شده و کمتر تحت تأثیر ” بیقراری و تکانه ای قرار می‌گیرد که می‌خواهد در جهت تازه کردن جوانی وارد عمل شود” (والنستین[۶۸]، ۲۰۰۰ ص ۱۵۶۸). بدون تغییرات قدرتمند، چرخه‌ای و هورمونی سال‌های جوانی، کنش‌های دراماتیک کمتری نیز روی صحنه ی نمایش بدن ما به وجود می‌آید.

و این واقعیت که بدن ما شکننده‌تر شده و نیاز به مراقبت و محافظت بیشتری دارد، فرصت‌های عالی را برای توجه بیشتر به بدن و زندگی واستقرار در آنها فراهم می‌آورد.

من پیش تر به مزایای مستند (و غیرمنتظره) پیری، از جمله ظرفیت‌های بیشتر برای شادی، خوش‌بینی و خودتنظیمی اشاره کردم (کارستنسن، ۲۰۰۹). به نظر من افزایش ظرفیت تنانگی یکی دیگر از مزایای غیرمنتظره پیری است، مزیتی که پایه و اساس دیگر امتیازات محسوب می‌شود. ما مطمئناً شادتر، خوش بین تر و خود سامان دهنده تر می‌شویم اگرکه در بدنمان ریشه ی محکمی دوانده باشیم، به طور منظم نفس بکشیم، احساسات و عواطف خود را حس کنیم و در لحظه کنونی هشیار و حواس جمع باشیم.

مواجه با میرایی

هر چه بی وقفه به مرگ نزدیک تر می‌شویم، انکار گریز ناپذیری آن دشوار تر می‌شود. در اواخر بزرگسالی ،کلاروسو[۶۹] (۲۰۰۰) می‌نویسد، “برای بسیاری، درک ذهنی از زمان بیشتر از فاصله‌ای که تا مرگ حس می‌کنند تاثیر می‌گیرد تا از سن  تقویمی شان”(ص .۳۰۶) و به گفته ارنست بکر[۷۰] (۱۹۷۳) ،”هیچ چیزی مانند وحشت از مرگ، آدمی را نمی‌آزارد.”

برای اکثر مراجعین ما و [همچنین] خودمان، پیش بینی مرگ منجر به نوعی بحران نارسیستیک می‌شود و چگونگی پاسخ ما به این چالش، تا حد زیادی تعیین می‌کند که در یک سوم پایانی زندگی، چقدر خوب عمل خواهیم کرد. بسیاری از ما برخی دفاع های معمول را به کار می‌گیریم که دربرگیرنده ی انکار ،تجزیه، والایش ، تلخی یا مادی گرایی ، و همچنین تلاش های واقع گرایانه برای وارونه سازی ظاهر سالخوردگی و یا طولانی کردن زندگی است. و بسیاری از ما دفاع های سازگارانه خاصی را به کار می‌گیریم که می‌توان آن را “بسط خویشتن” نامید . اریک اریکسون (۱۹۵۰) توانایی فرد در بسط خویشتن را از طریق “زایندگی” به خوبی توصیف کرد، که آن را هدایتگر نسل بعدی، در جایگاه والد، پدر بزرگ و مادربزرگ، معلم ،مربی تعریف کرد و من هم روان درمانگر را اضافه می‌کنم. هاینز کوهات (۱۹۶۶) در مورد توانایی تبدیل نارسیسیزم به “نارسیسیزم ارزشمند[۷۱]” بحث کرد که از مرزهای فرد فراتر می‌رود و به ما اجازه می‌دهد تا گذرا بودن وجود و هستی را بهتر بپذیریم. کوهات همینطور تحولات نارسیسیزم از جمله خلاقیت، شوخ طبعی و خرد که ممکن است در سال‌های بعد پدیدار شوند را شرح داد.

ما علاوه بر حمایت از دفاع های سازگار ، باید به مراجعین سالخورده‌مان در رویارویی با فناپذیری یاری برسانیم. چنین چیزی کمک کننده خواهد بود اگر ما بتوانیم در آن چه که می‌گوئیم و آن گونه که هستیم ،دست و پنجه نرم کردنمان با واقعیت میرایی انسان ، همینطور سختی ها و ابهامات سالخوردگی را انتقال دهیم. من پیشنهاد کرده ام که اگاهی بیشتر از مرگ می‌تواند منجر به کاهش چشمگیر همه دفاع هایمان شود( سندز،۲۰۱۰). فرو ریختن پرده هایی که همراه است با مواجه واقعی با فناپذیرییمان، این اجازه را به ما می‌دهد تا واقعیت را به گونه ای ببینیم و تصدیق کنیم که پیش از آن ممکن نبود. توانایی جدیدی برای دیدن چیزها آن طور که هستند. به خاطر سپردن استدلال بکر مبنی بر این که اضطراب مرگ ، هسته مرکزی تمام اضطراب هاست ، این اجازه را به ما می‌دهد که دفاع هایمان در برابر میرایی خودمان را به عنوان یک درپوش بسیار بزرگ تصور کنیم که نه تنها مرگ بلکه تمامی تجارب سخت ، طاقت فرسا یا غیر قابل تحمل را پوشش می‌دهد. بنابراین اگر بتوانیم رخنه ای در سرپوش مرگ ایجاد کنیم ، بیشتر قادر به دیدن و به رسمیت شناختن بسیاری از ترس ها ، تردید ها و پشیمانی های دیگرمان می شویم. بیشتر می‌توانیم با آن چه هست ، بمانیم. درآیین بودا[۷۲] ، مرگ یکی از “چهار پیام آور” است که همراه با پیری و مریضی، در مورد واقعیتی که همه باید با آن روبه رو شویم، به ما می‌آموزد . برای بودائیان مراقبه در مورد مرگ والاترین مدیتیشن است.

گشودگی واقعی ما در برابر واقعیت مرگ، نه تنها می‌تواند منجر به تغییرات شگرف در احساس ما از خود شود بلکه در چگونه انتخاب کردن زیست زندگی مان نیز اثر گذار است. همانطور که ژاک[۷۳] (۱۹۶۵) پیشنهاد می‌کند، رویارویی ما با مرگ به ما فرصت دیگری میدهد تا از همه توانی ناخودآگاه، بیشتر دست بکشیم. ما می‌توانیم برای تحمل فقدان و وابستگی مستعدتر شویم و عشق ورزی به افراد مهم زندگیمان را علیرغم کاستی ها و جنبه های مخربشان تاب آوریم. تمامی اینها آرامش و ثبات عاطفی بزرگتری را به ارمغان می‌آورد.

البته اینها و سایر دگردیسی های خویشتن ، در خلال فرایند پیری همیشه امکان پذیر نیست. مراجعین ما ممکن است منابع درونی برای اجازه چنین تحولات روانی ای را نداشته باشند و همانطور که اریکسون (۱۹۵۰) پیشنهاد کرد این سالهای پایانی ممکن است نه با یکپارچگی فزاینده بلکه با ناامیدی آکنده شود. برای خیلی از مراجعین آسیب پذیری بیش از پیش از بالا رفتن سن می‌تواند ترس از وابستگی بی پناه ابتدای کودکی را دوباره فراخواند. در آن صورت ، البته تحلیل باید به آن ترس یا ناامیدی و تلخی بپردازد.

اگر احساسات دردناک مراجع در ارتباط با فناپذیری به صورت عمیق و بدون ترس کار شود، این امر منجر به سوگواری برای بخش زیست نشده ی زندگی و همینطور به رسمیت شناختن یکپارچگی زندگی‌ زیسته مان می‌گردد.

دنیل کوئیندوز[۷۴](۲۰۰۸) در کتاب بالینی شگفت انگیزش “پیر شدن” پیشنهاد می‌کند که مهمترین تکلیف برای مراجع تحلیلی سالخورده ، بازسازی تاریخچه زندگی درونی اش است، بدین ترتیب با یکپارچه سازی گذشته در حال، به تمامی زندگی اش معنا می‌دهد.چنانچه کوئیندوز می‌نویسد: “سخت است که جایگاه خودمان را با آرامش ترک کنیم پیش از آن که پیدایش کرده باشیم… زندگی را با آرامش رها کنیم بدون اینکه نخست احساس کنیم که به راستی زندگی کرده ایم”

برای افراد خوش شانسی که توان پذیرش واقعیت پیری و مرگ و همچنین محدودیت های زندگی را دارند، اذعان به محدود بودن آینده و زمان و انرژی، [اینکه] “ زندگی کوتاه است” می‌تواند منجر به هرس کردن فعالیت هایمان شود، که تا حد امکان در برگیرنده حیاتی ترین و لذت بخش ترین آنها است. همانطور که فروید گفت(۱۹۱۶) ” ارزش گذرا[بودن] ارزش کمیابی در زمان است. محدودیت در امکان لذت ، ارزش لذت را بالا می‌برد”.  من با مراجعینم به ” اصل موضوع می‌پردازم”. چرا باید صبر کنیم؟ [و] یک سوال ضروری پدیدار می‌شود: در زمان باقیمانده چه کاری من را فرا می‌خواند؟

پذیرفتن جایگاه انسانی خود در چرخه طبیعی مرگ و تولد ، مهمترین تکلیف هیجانی در یک سوم پایانی زندگی است و هر چه بیشتر قادر به زیستن واقعی در بدنهایمان باشیم، بیشتر در روند زندگی مستقر خواهیم شد. وقتی از این امر اجتناب می‌کنیم، ما پتانسیل غنی رشد عاطفی مان را کوتاه می‌کنیم. در کمک به بیمارانمان( و خودمان) در تصدیق این امر که خواهیم مرد، کمی غمگین تر اما عاقل تر، در تماس بیشتر با واقعیت و جایگاهمان در طبیعت و در صلح بیشتر به سر می‌بریم. ما دیگر مجبور نیستیم با نگرانی به آنچه بودیم چنگ بزنیم و می‌توانیم در آنچه که در حال حاضر هستیم سکنی گزینیم و نگاه خود را به آنچه قرار است بدان تبدیل شویم بدوزیم.

شرح مورد بالینی

وقتی جودیت برای اولین جلسه مان آمد، من از نحوه استقرار و تعامل با بدنش شگفت زده شدم. همه چیز اغراق‌آمیز بود. او روی لبه صندلی نشست و خیلی به جلو به سمت من خم شد و در عین حال که گفتارش شمرده، سنجیده و سازمان یافته بود، حرکاتش به طرزی نامعمول غلوآمیز بودند، بالا تنه اش به جلو و عقب می‌چرخید، با آرنج‌های بالا رفته و انگشتان بهم فشرده. بدنش به نظر می‌رسید که می‌گوید:” من در تلاش هستم به تو نزدیک شوم تا به تو بفهمانم که زندگی من چقدر وحشتناک است، اما اینجا بودن در این اتاق همراه تو ، خودش کار دشواری است”.

جودیت زنی ۶۹ ساله بازنشسته، بسیار باهوش، پزشک حرفه ای،که در ۱۴ ساله گذشته او را[ باتوالی] سه بار در هفته روی کاناپه دیده ام. من [ در اینجا] عمدتا به مطالب مرتبط با بدن می‌پردازم، به ویژه پیشرفت بیمار در ۵ سال گذشته پس از اینکه شروع به تمرکز بیشتر بر روی بدنش کردم.

جودیت انزوای اجتماعی‌اش را به وضوح توصیف کرد، [اینکه] چطور شب‌ها و آخر هفته‌ها را تنها در خانه در حالات وحشتناکی از غریبی، پوچی و میل به خودکشی سپری کرده است. او ظاهراً هنگامی‌که می‌خواست به چگونگی مذاکره در روابط بین فردی محل کارش، دوستان و خواهرش را که تنها عضو باقی مانده از خانواده‌اش بود فکر کند، احساس فقدانی تمام عیار را تجربه می‌کرد. هر تعاملی مملو از امکان آسیب دیدن و طرد شدن بود بویژه از سوی‌زنان قوی و تندخویی که یادآور مادرش بودند. او‌ به من گفت آدم‌ها را کنار می‌گذارد، هم از دیده هم از ذهن، و به رویای مکرری اشاره کرد که تنها بر روی یک تکه یخ شناور است . او‌ در حوالی ۲۰ سالگی برای مدت کوتاهی ازدواج کرده بود و دو تا رابطه بعد از آن در دهه ۲۰ و ۳۰ داشت که با آنها زندگی می‌کرد. از آن به بعد او رابطه عاطفی و یا دوستی نزدیکی نداشت. او هفت روان درمانگر دیگر را به مدت کمتر از یک سال دیده بود زیرا “هیچ کدام عمیق نمی‌شدند و من بر آنها چیره و مسلط می‌شدم”.

او‌ تنهایی و “جهنمی” از دوران کودکی‌اش که تحت سیطرهٔ مادر خشمگین، عجیب غریب، بیمار روانی و‌ پدری منفعل و غیر حامی و خواهر بزرگتری که معمولا با مادرش علیه او متحد می‌شد بود را به تصویر کشید . مادرش به راحتی از کوره در می‌رفت و او را به خاطر اشتباهاتش سرزنش و‌ اغلب به شکل غیر منتظره‌ای او را طرد می‌کرد. مادرش دوره‌هایی از روانپریشی داشت و باید برای هفته‌ها و ماه‌ها بستری می‌شد. جودیت و خواهرش بواسطه مادر دوپاره سازی[۷۵] می‌شدند. خواهرش به عنوان فردی زیبا در نظر گرفته می‌شد و او به عنوان فردی باهوش. او هرگز نخواسته بود زن باشد یا به شیوه‌ای زنانه رفتار کند، از ترس اینکه شبیه مادرش شود و همیشه بر این فرض بود که زنان سر این موضوع که چه کسی لاغرتر است با او‌ رقابت داشتند. او از دوران نوجوانی‌اش ابی اشتهایی عصبی داشت با تجربه گهگاهی از پر خوری عصبی. علاوه بر کار حرفه ایش که پنج سال پیش بازنشسته شده بود، فعالیت های اصلی او حول تمرین‌های بدنی ورزشی متمرکز بوده است. او یک بدنساز جدی است. بطور فعال مسیرهای طولانی می‌دود. او گرایش برای بهترین بودن دارد و حتی زمانیکه خسته و مریض است به خودش اجازه استراحت نمی‌دهد. حتی با وجود سالخوردگی، برای سال‌های زیادی یک‌موضع توانای مطلق را در پیش گرفته و اگر به هر طریقی من به پیری و مشکلات پیری اشاره می‌کردم از من عصبانی می‌شد. [و می‌گفت]: “این تو هستی سوزان، نه من. من هیچ چیز منفی در ارتباط با پیری احساس نمی‌کنم. من از اینکه پیر می‌شوم خوشم می‌آید.”  از این رو با آسیب‌ناپذیر دانستن بدن و با دستاوردهایش به نوعی خودبزرگ پنداری دفاعی روی آورده بود. او به بدن خیلی لاغر و عضلانی بسیار افتخار می‌کرد و از اینکه در باشگاه دیگران او را ببینند یا خودش را در آینه‌های بزرگ ببیند لذت زیادی می‌برد. او شدیدا نیازمنده دیده شدن و تحسین شدن بدن/ خویشتن‌اش است و این را می‌داند. در واقع او پس از اینکه درمانگر دیگری پیشنهاد خواندن انتقال آینه ای کوهات را داد، تصمیم گرفت من را ببیند.

از آنجایی که جودیت در کودکی مراقبت های عاطفی بسیار کمی را دریافت کرده بود، فهمیده بود که تنهایی طاقت فرسا، ترس، خشم و پوچی‌اش را خودمختارانه از طریق فعالیت‌های مختلف آسیب‌رسان به بدن مدیریت کند. او بدنش را مخزن عواطف غیر قابل تحمل و نیازهایش قرار داد، جایی که با بی‌اشتهایی عصبی، پر خوری‌های عصبی گاه به گاه ، ورزش‌های اجباری و کندن پوست خود تا جایی که به خون افتد، می‌توانست بسیار راحت‌تر آنها را تحت انقیاد و کنترل در آورد (سندز، ۲۰۰۳،۲۰۰۷،۲۰۱۶،۲۰۱۷). در همان زمانی که جودیت بیش از حد بر مقهور کردن و نمایش بدنش متمرکز می‌شد، با اینحال او از توجه به تجارب درونی بدنش ناتوان مانده بود. با نگاهی به گذشته اعتراف می‌کنم که [من هم] تبانی‌هایی داشته‌ام، به این خاطر که با وجود سال‌ها تدریس و نوشتن از بدن، من کماکان همان اعتقاد راسخ درباره کار عمیق و مستقیم با تجربه بدنی را به روشی مستمر ایجاد نکرده بودم.

بسیاری از سال‌های درمان ما، جودیت زندگی کنونی‌اش را به عنوان تجربه دوباره دردناک کودکی‌اش به تصویر می کشید. مسبب مشکلات کنونی‌اش بی‌تردید رفتارهای پیشین مخرب مادرش بودند. شکنجه‌های کودکی‌اش در بی‌خوابی‌های مادام العمر متبلور شده بودند که او آن را اثر مستقیم دعواهای خشونت آمیز والدینش پشت در اتاق خوابش در حالی که او در تلاش برای خوابیدن بود می‌دانست. در شرایط تروماتایز شده، افکار جودیت افراطی و مطلق می‌شدند: [و مثلاً می‌گفت]: ”مردم از من متنفرند و من از آنها متنفرم….نود و نه درصد تعاملاتم برای من مضر هستند… من نباید به دنیا می‌آمدم”. او بر این باور بود که در میزان رنجی که می‌کشد منحصر به فرد است. [و می‌گفت]: “هیچ کس دیگری نباید چنین زندگی‌ای را تجربه کند”.

تعامل تنانگی در ارتباط تحلیلی

بنابراین در مرحله اول درمان، کار اصلی من به نظر روشن بود: [یعنی] مشاهده و درک دقیق و موشکافانه ترومای دوران کودکی و رنج های مادام العمرش. جودیت نیازمنده دیده شدن و شنیده شدن و درک شدن بود. انتقال آینه‌ای گسترش یافت و درمان هم چنان ادامه دارد. او به شدت خواستار و نیازمنده نگاه تحسین برانگیز من بر خویشتن بدنی‌اش بود و گاهی اوقات لباس‌های ورزشی جدید یا عکسی از خودش را اگر دوست داشت برای من ایمیل می‌کرد و از پاسخ تایید کننده من لذت می‌برد. اگر من موفق به بازتاب و اعتبار بخشی به پریشانی‌های هیجانی‌اش نمی‌شدم، این به عنوان سندی در نظر گرفته می‌شد که من نتوانستم بفهمم چقدر کودکی بدی داشته و به دنبالش خشمگین می‌شد. [در این مواقع] خشم جودیت عمیقاً در بدنم نفوذ می‌کند. یک تحریک‌پذیری پرفشاری در درون بدنم احساس می‌کنم و باید تلاشی به خرج دهم تا خودم را در بر بگیرم. گاهی اوقات او‌ خیلی آهسته و با صدای بلند حرف می‌زند، با دندانهای بهم فشرده، بیش از حد فشرده با تکرار حرف‌های خودش، بطور مثال می‌گوید: “ اگر … تو فقط … گوش کن … اگر فقط گوش کنی”. تلاش برای اشاره به اختلال خوردنش همواره خشمی را به همراه می‌آورد چون به عنوان یک استراتژی بقای اولیه باید به هر قیمتی از آن دفاع شود و یکباره من خسته می‌شدم و شروع به عقب نشینی می‌کردم. اما پس از آن، یک اتفاق بسیار جالبی در ساختار زبانش رخ داد. وقتی شروع به صحبت در مورد پرخوری‌های دوره‌ای خود کرد، ابتدا گفت: “سپس من می‌خورم و می‌خورم و می‌خورم و می‌خورم و می‌خورم و می‌خورم“ و سپس در نهایت تبدیل شد به “بخور و بخور و بخور و بخور و بخور… و بخور و بخور … و بخور و بخور و بخور”

[گویی] هر تکرارش به شکم من اصابت می‌کرد و بی نهایت آزار می‌دیدم. وقتی در نهایت از خودم پرسیدم که آیا او در تلاش بوده تا تجربهٔ پر شدن پرفشارش از غذا را به من منتقل کند، او گفت “بله این وحشتناک است”.  جودیت به راستی از طریق بدنم من را تحت تاثیر قرار داده بود، من را زمانی گیر انداخت که توجه کافی به بدنش نداشتم. او مرا مجبور کرد که بیاد بیاورم که عمیق ترین نیازهایش در بدنش نهفته است، جایی که آنها مورد ظلم واقع شده اند و اگر من در به خاطر آوردن بدن محروم و پر شده‌اش شکست می‌خوردم ، بخشی از او را نادیده می‌گرفتم که بیش‌ترین نیاز را به من داشت و او را عمیق تر به سوی استیلای بدن سوق می‌داد. من فکر نمی‌کنم جودیت عمیقاً باور داشت که من ماهیت تجارب وحشتناک و طاقت فرسای کودکی اش را می‌توانم درک کنم، تا زمانیکه من به یک رویای او  یک واکنش بدنی شدیدی داشتم، همان طور که کمی پیش تر گزارش دادم ( سندز، ۲۰۱۰):

من (با دو همسایه‌ای که او کمی آنها را می‌شناسد) در باری در مرکز شهر هستم، پلیس می‌آید و تست تنفس می‌دهد و معلوم می‌شود هر دو به لحاظ قانونی مست هستند و به زندان خواهند رفت. یکی به گوشه‌ای می‌رود و اسلحه را رو سرش می‌گیرد و خود را می‌کشد. بعد آن دیگری می‌رود به سمت خانهٔ من و در سالن رو به روی حمام، اسلحه را بر می‌دارد و مغزش را متلاشی می‌کند. نگرانی خودش فقط حالم بهم خورده بود. بنابراین من از رفتن به خانه اجتناب می‌کنم اما وقتی به خانه می‌رسم، او را مچاله و غرق در خون پیدا می‌کنم. با پلیس تماس می‌گیرم ، اما می‌گویند این مورد اورژانسی نیست، سه تا پنج ساعت دیگر انجا خواهند بود. من می گویم: “اما من نمی‌خواهم مجبور بشوم به او نگاه کنم. می‌توانم به ملحفه روی او بندازم؟ اما آنها من را به حال خودم رها می‌کنند. و او الان جنازه‌اش منجمد شده و یک تکه بافت خونی است.

وقتی جودیت می‌گوید یک “تکه بافت خونی” من تصویر هولناکی را می‌بینم که به شدیدترین و واضح‌ترین شکل جلوی من قد علم می‌کند، گویی رویای خودم بود. من ناگهان احساس گرما، کمی تهوع و سرگیجه کردم. برای چند لحظه گنگ به او خیره می‌شوم، بعد واکنش می‌دهم، می‌گویم “ آن تصویر هولناک بافت خونی… هولناک است … و همان جا در خانه توست” به لحنش نگاه می‌کنم و از اظهار نظرم متاسف می‌شود. اشک می‌ریزد و بعد با تلخی می‌گوید: “درست است، پس بالاخره فهمیدی، داستان زندگی من …خیلی بد بود.” همانطور که قبلا توضیح دادم، رویای جودیت به احتمال زیاد به چیزی در من گره خورده (فوبیای خون من) که این آغازگر مسیر هیجانی قدرتمندی بین ما دو نفر شد.

البته او در مورد بدن من هم فکر کرده بود و یک روزی گفت: هر وقت بهم می‌گویی که آیا به اندازه کافی غذا برای سالم ماندنت میخوری؟ من به این فکر می‌کنم که خب تو خودت هم لاغری ، دیگ‌ به دیگ میگه روت سیاه. من همیشه تصور می‌کنم این از جایی [درتو] نشات می‌گیرد که می‌خواهد من وزن اضافه کنم، که برآمده از حس رقابت است. آیا او گمان می‌کرد من اختلال خوردن دارم؟ “بله همه زن‌ها دارند” و هر زمان با این سوال سر و‌ کله می‌زنیم که آیا من هم اختلال دارم یا نه، تصور این که من اختلال نداشته باشم را تقریبا غیر ممکن می‌یافت. باید اضافه کنم علی رغم حملات غضب‌ناکش، من مشتاق جودیت و او هم مشتاق من است. او چندین بار به من گفته است “تو تنها درمانگری هستی که ازتو دست نکشیده‌ام… با تو من رشد می‌کنم” . او بسیار متاثر شده بود از داستان لطیف کوهات در خصوص اینکه چطور پزشک اتو وُن بیسمارک[۷۶] تمام شب را بر بالین او می‌نشست و به او کمک می‌کرد تا بخوابد و در تمام مدتی که ما مجبور بودیم جلسه تلفنی داشته باشیم، او روی تختش دراز می‌کشید و صدای من در گوش او بود و تصور می‌کرد که من در کنارش نشسته‌ام، [که چنین وضعیتی ] فراهم آورنده آرامش بدنی بود که جودیت هرگز جسارت امید داشتنش را [هم] به خود نداده بود. در سال نهم درمان جودیت یک رویای بسیار گویا در مورد بدنش داشت که من فکر می‌کنم هر دو لبۀ رو به جلو و انتهایی[۷۷] درمان را آشکار کرد:

در خوابم من از بیمارستان به خانه می‌آیم، بچه‌دار شده‌ام، من خودم هنوز بچه‌ام را ندیده‌ام و منتظر هستم تا نوزاد را برای پدرم رو نمایی کنم. مثل فیلم‌های قدیمی که گل‌های رز در جعبه‌های بلند می‌آیند، به جای اینکه درش باز شود، جعبه کنار می‌رود، بچه را به سمت پدرم می‌کشانم ، چیزی که من می‌بینم و او‌ می‌بیند نوزاد سر بریده ایست که سراو نود درجه چرخیده…گرچه خونی آنجا نیست، بعد معلوم می‌شود که جعبه به دو‌ نیم شده و در نیمه دیگر یه نوزاد زنده‌ای هست، آنها از پا بهم وصل هستند. چطور کسی به من نگفت که دو تا بچه هستند؟

جودیت فورا با بخش‌هایی از خودش تداعی می‌کند. یک جایی می‌گوید “سر و بدن ناموزون هستند، یک انفصالی بین بدن و ذهن هست.” کمی بعد من اضافه می‌کنم که هم چنین یه بخش‌های بسیار سالم و دست نخورده‌ای از او وجود دارد که تمام او به آن متصل است. بعد جودیت تعجب می‌کند که برای او به خواب رفتن در رحم مادر آسان‌تر بوده و همینجوری که او دارد حرف می‌زند من در درون خودم آرامش و امنیت را احساس می‌کنم.

‌پنج سال اخیر

زمانی که جودیت در حال نزدیک شدن به بازنشستگی‌اش بود، به من گفت: “وقتی به بازنشسته شدن و تمرکز بر خواسته‌هایم فکر می‌کنم، حس وحشتناکی است” او چه تصوری دارد؟ . “ولع زیادی را باید سرکوب کنم. گودزیلا- عظیم، ترسناک، تخریب‌گر”. من اشاره می‌کنم که برای گرفتن چیزی که می‌خواهی، مواجهه با دنیا می‌تواند هیجان‌انگیز باشد و او سریعاً می‌گوید “بله به جای تلاش برای راضی نگه داشتن آدم‌ها… اما خب واقعا تنها خواهم شد.” بعدا در همان جلسه بود که برای اولین بار مدیتیشن را مطرح کردم، پیشنهاد اینکه ممکن است کمکش کند تا از ذهن مضطرب خود به سمت بدنش حرکت کند و چیزهای بیشتری را در مورد نیازهای بدنی و امیالش کشف کند. او بلافاصله  علاقه‌مند شد و مثل همه چیز خود را غرق در مدیتیشن‌، کتاب خواندن و گوش دادن به پادکست و پیوستن به کلاس‌های محلی مدیتیشن کرد. تمرینات مدیتیشن او تا به امروز ادامه دارد که قطعا آن را برای خود ساخته است. او بعد یک کلاس یوگا را با یک مربی معروف در محله اش شروع کرد و‌‌ برای کلاس خصوصی با همان مربی ثبت‌نام کرد. او به شرح جزئیات برخی از تجربیات بدنی‌ای که در یوگا داشت پرداخت: احساس لذت از بودن در بدنش‌، حس کردن سینه‌اش و باز شدن قلبش، پرسش از بدنش در زمان سردرگمی.

او گزارش داد که صبح‌هایی که حال خوبی نداشت تمرینش را کم می‌کرد، که این یک امتیاز بزرگ محسوب می‌شد. او متوجه شد بسیاری از شکستگی‌های استخوانش در فعالیت‌های ورزشی‌اش، صرفا به خاطر بد شانسی نبودند بلکه به این دلیل بود که او‌ نمی‌توانست بدنش را به خوبی احساس کند تا بفهمد در کجای فضا قرار گرفته. ” این مخصوصاً وقتی در حال پیر شدن هستم خوب نیست”.  او[حتی] اذعان کرد “من باید از این بدن مراقبت کنم و آن را ماندگار سازم.”

در همین زمان او بازسازی خانه‌اش را آغاز کرد، یک فضای زندگی ملال آور و صرفا مفیدی را به یک خانه ساده و در عین حال کاملا شخصی گزینش شده تبدیل کرد،که زندگی در آن برایش لذت واقعی بود. او متفکرانه و مشتاقانه کاشی های کف ( بافت و دمایی که پاهای برهنه‌اش لمس می‌کرد بسیار اهمیت داشت)، پنجره‌ها، نقاشی‌ها، تصاویر روی دیوارها و محوطه سازی باغ را انتخاب کرد و یک فضای مخصوص برای مدیتیشن و اتاق یوگا ساخت. او هر تغییری را به صورت عمیقی با من در میان می‌گذاشت و از انتخاب چیزهایی‌که واقعا بیانگر شخصیت او بود و [نسبت به آن] احساس درستی داشت، حسی از غرور و شادی زیادی می‌کرد.

جودیت برای اولین بار نسبت به مادر بیمار روانی‌اش که خود او طراح داخلی مشتاق بود احساس شفقت کرد. او یک قسمت وحشتناک تلخ را به یاد آورد، زمانی که مادرش می‌دانست در آستانه روانپریشی است، جودیت و خواهرش را یه ایستگاه پلیس برد تا آنها را در امان نگه دارد. وقتی او عکس قاب شده خود را با مادرش و بعدتر عکسی از درختانی را که مادرش کشیده بود به دیوار زد شگفت زده شدم و زمانی که او در خطوط پنهان شدهٔ نقاشی مادرش “دست خدا ” را پیدا کرد ، به طور عمیقی متاثر شدم. وقتی آن را به من نشان داد من نیز به طور مبهمی می توانستم دستی را در خطوط و سایه‌های نقاشی ببینم. آیا مادرش به عمد اینکار را کرده بود؟ جودیت گفت که او “دوست دارد اینطور فکر بکند”.در ذهنش او سرانجام از آن سوی مرگ چیزی محبت آمیز و الهام بخش را از مادرش دریافت کرده بود. کمی بعد از آن رویایی که در ادامه می‌گویم را گزارش داد:

من در ساختمان خالی بزرگ هستم که شلنگ آتش‌نشانی به دیوارش آویزان است. من نیاز به استفاده از آب لولهٔ آتش‌نشانی دارم . در انتهای دیگر سرشلنگ دیگری وجود دارد و شخصی که از آن استفاده می‌کند. طرف مقابل می‌گوید ”شما هم می‌توانید از آن استفاده کنید” من می‌گویم “ آیا سهم آب دیگران را نمی گیرد؟ ”او می‌گوید“ نه، آنقدر بزرگ و طولانی است که مشکلی پیش نمی‌آید”

وقتی از جودیت خواستم تداعی بکند او گفت : چیزی در حال باز شدن است. فضای زیادی وجود دارد، آن چه من فکر می‌کنم در حال رخ دادن است اتفاق نمی‌افتد. بی ثباتی‌های زیادی وجود دارد که بتوان به آن پرداخت. من می‌گویم “تو مجبور نیستی بین مادرت یا خودت یکی را انتخاب کنی”

جالب اینجاست از جایی که توانست تصویر کامل‌تری از مادرش ترسیم کند، همینطور می‌تواند بخش‌های کنار گذاشته خودش را نیز بپذیرد از جمله زنانگی‌اش، ویژگی‌های شخصیتی مختلف، و حتی هویت یهودی‌اش که حدود ۵۰ سال پیش، زمانی که تعامل با خانواده‌اش را قطع کرد، آن را هم رها کرد. این سال‌های اخیر برای جودیت زمان گستردگی بزرگی بوده و خودش نیز به “پیشرفت چشم‌گیر” در ظرفیت خود برای ارتباط انسانی اذعان می‌کند. او رابطه نزدیک و قابل اعتمادی با یک دوست مرد بسیار مهربان و با ملاحظه دارد که سال‌ها با او در تماس مداوم بوده است. یک ارتباط بسیار معنی‌دار با خانمی نود و پنج ساله که او برایش مراقب اولیه و [همچنین] دختر است، سه دوستی لذت بخش “هر چند با ثبات کمتری” نیز با زنان و بسیاری آشنایان هم مشرب دارد. او اخیرا به یک گروه گردهمایی ملحق شد، فعالیتی که احساسات طاقت فرسای دوران دبیرستان از رقابت و کنار گذاشته شدن را در او بیدار کرده اما شجاعانه برای این چالش آماده است.

هم چنین تغییر رابطه او با بدنش چشم‌گیر است. او اخیرا از خودش شگفت‌زده شد وقتی که ناگهان گفت: “متنفرم که این را اعتراف می‌کنم اما بدن من می‌خواهد که از ذهنم سنگین‌تر باشد. این یک فکر بسیار ترسناک و غیر قابل پذیرش برای ذهن من است.”

چند هفته بعد از بینش پیدا کردن به احساس پوچی مادام العمرش دوباره حیرت زده شد.” من تازگی این فکر را داشته‌ام که تمام این پوچی که من همیشه احساسش می‌کردم نه فقط به دلیل تفسیر همیشگی‌ام از اینکه بواسطه دیگران تغذیه نمی‌شوم بلکه به این خاطر است که با احساسات بدنی درونی‌ام در تماس نبوده‌ام.”

نتیجه گیری

پیشنهاد من این است که ما زنان مسن آماده هستیم تا بدن‌هایمان را عمیق‌تر تجربه کنیم، به این خاطر که بدن‌های ما آرام‌تر، کندتر هستد و کمتر به سمت کنش سوق داده می‌شوند و به این دلیل که شکننده‌تر هستند و بیشتر به توجه و مراقبت نیاز دارند. بنابراین بالا رفتن ظرفیت تنانگی، مزیتی غیر منتظره و‌ ناشناخته از پیری است و ‌می‌تواند سایر ظرفیت‌های روان‌شناختی حیاتی را بسیج کند.

ما این را در مورد جودیت می‌توانیم ببینیم. من تلاش کرده‌ام تا نشان دهم که چگونه بازنشستگی و سالخوردگی جودیت، شکل جدیدی از زمان و فضا را گشود که در آن من و او توانستیم با بدن وی هم بطور عملی وهم نمادین بیشتر درگیر شویم، به طریقی که منجر به بالا رقتن چشم‌گیر خودآگاهی بدنی او شد. در نتیجه خویشتن بدنی‌اش تا حدی از وظایف ابتدایی به دست آوردن تصدیق آینه‌ای و کنترل عواطف طاقت فرسا، رها شده است و در واقع جودیت می‌تواند اغلب اوقات در بدن خودش سکنی گزیند و لذت ببرد و از بدنش بهتر مراقبت کند.

چیزی که بالاخص من را هیجان‌زده کرد، مشاهده این بود که چگونه توانایی‌های چشم‌گیر درونزاد او ظاهراً در بسیج کردن و‌ نفوذ متقابل رشد سایر ظرفیت های مهم روان‌شناختی که شامل (اما نه محدود به) تنظیم هیجانی، بیناذهنیتی و ذهنی سازی بود کمک کرد.

بالا رفتن خود آگاهی جودیت از احساسات و عواطفش به او این امکان را داده که به شکل موثرتری آنها را تشخیص دهد و تنظیم کند. نوسانات خلقی او شدت کمتری دارد و بیشتر اوقات را در میزان قابل تحمل و راحتی از حد برانگیختگی به سر می‌برد.

حالا وقتی در ترس و خشم و نا امیدی فرو می‌رود، بیشتر قادر است که آنها را به عنوان حالت های بدنی متمایز انعکاس دهد که به او اجازه می‌دهد تا راحت‌تر از آنها بیرون آید.

توانایی قابل توجه جودیت در فهم و احساس بدنش هم چنین این اجازه را به او می‌دهد که بیشتر حاضر و استوار باشد و در مقابل دیگران گشوده باشد. بنابراین توانایی بیشتری در برقراری ارتباط بیناذهنیتی و ذهنی سازی بدست آورد.

او‌ بیشتر قادر است دیگران را به عنوان افراد مجزا با ذهن‌های خود به رسمیت بشناسد و زمانی که مغلوب فرافکنی‌هایش می‌شود، حال می‌تواند گاهی دیدگاه من یا دیگری را به عنوان دیدگاه جایگزین درباره آنچه که فرد مقابل تجربه می‌کند بپذیرد.

این دستاوردهای روان شناختی طبعاً هنوز هم قابل اعتماد نیستند، اما رویاهای جودیت نشان می‌دهد که او ناخودآگاه آنها را پردازش می‌کند. در نتیجه او ظرفیت خود را برای ارتباط انسانی و هر آنچه که با خود به ارمغان می آورد- عشق، شادی، شفقت، خرد، قدردانی، خلاقیت …- بطور قابل توجهی گسترش داده است.

بیداری تنانگی خویشتن جودیت، عرصۀ جدیدی از زنده بودن و امکان را گشوده است، دنیای جدیدی که در آن بر خلاف جهان فشرده، مرده و دنیای تکراری تروما “اتاق‌های بسیاری وجود دارد … چیزهای زیادی هست که بتوان به آنها پرداخت”.

چه مکانیزم‌های خاصی در رابطۀ تحلیلی می‌تواند به توضیح این تغییرات کمک کند؟ ما نمی‌توانیم با اطمینان بدانیم اما می‌توانیم فرص کنیم که تصدیق آینه‌ای من به رشد خویشتن بدنی‌اش کمک کرد، که ارتباطات عصبی آینه‌ای مشترک، تنظیم تعاملی مستمر و فرایندهای تقلیدی، به او این امکان را می‌دهد که جنبه‌هایی از خویشتن تنانگی من (حرکاتم، انرژی‌ام، درجه تجسم یافتگی‌ام) را درونی کند و اینکه هم‌سو بودن و در برگرفتن حالات بدنی تروماتیک مختلف او ( که در حفره سینه‌ام به شکل فشار و تحریک و وحشت حک شد) این اجازه را به او‌ داد که ترومای تجزیه شدۀ او قابل شناخت‌تر و یکپارچه‌تر شود.

با این حال، این اتفاق افتاده که جودیت اکنون خود را بدنمند تر توصیف می‌کند، و همچنین توانایی بیشتری برای پذیرش واقعیت‌های زندگی در بدنی پیرتر دارد. و بنابراین برای همه ما، به نظر می‌رسد که این‌ دو‌ مسیر طی شود: تغییرات بدنی ناشی از افزایش سن، آگاهی بیشتر از بدن را تسهیل می‌کند، در حالی که بالا رفتن تنانگی، فرایند سالخوردگی عاقلانه‌تری را می‌گشاید.

این مقاله با عنوان «Body Experience in the Analysis of the Older Woman» در مجلهٔ کاوش روانکاوانه منتشر شده و توسط نسترن سیف و بهناز بنویدی ترجمه شده و در تاریخ ۱۸ اسفند ۱۴۰۳ (۸ مارس ۲۰۲۵) به مناسبت روز زن در ویژه‌نامهٔ زن وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.

[۱] Susan H. Sands

[۲] Aging   این واژه به فراخور متن به سالخوردگی، پیری، افزایش سن، پا به سن گذاشتن و سن فزونی ترجمه شده است

[۳] Remade

[۴] Judith

[۵] Colarusso, 2000; Jaques, 1965; Quinodoz, 2008; Valenstein, 2000

[۶] Anderson, 2008; Anzieu, 1989; Aron & Anderson, 1998; Bucci, 2018; Dimen, 2000; Harris, 1998; Knoblauch, 2005; Krueger, 2002; Lemma, 2015; McDougall, 1989; Orbach, 2009; Petrucelli, 2015; Sletvold, 2014

[۷] Applewhite

[۸]Carstensen

[۹] Cruikshank

[۱۰] Merrill

[۱۱]Craig

[۱۲] Damasio

[۱۳] Varella, Thompson, & Rosch

[۱۴] Carnal

[۱۵] Stolorow & Atwood

[۱۶] Freud

[۱۷] Drives

[۱۸] Bodily symptoms

[۱۹] Adrianne Harris

[۲۰] Metapsychology

[۲۱] Ferenczi & Reich

[۲۲] Dimen

[۲۳] Interoception

[۲۴] Craig

[۲۵] Damasio

[۲۶] Insula

[۲۷] Homeostatic

[۲۸] Varella

[۲۹] Fonagy

[۳۰] Target

[۳۱] Gallese, Fadiga, Fogassi, & Rizzolati

[۳۲] Keysers

[۳۳] Disembodiment

[۳۴] Body Sense

[۳۵] Body Image

[۳۶] Winnicott

[۳۷] Fogel

[۳۸] Harris

[۳۹] Donald Winnicott

[۴۰] Didier Anzieu

[۴۱] Aron Lewis

[۴۲] Bodi Group

[۴۳] Guy Claxton

[۴۴] Exhibitionism

[۴۵] Orbach

[۴۶] Ram Das

[۴۷] Valenstein

[۴۸] Quinodoz

[۴۹] Carstensen

[۵۰] Estelle Shane & Doris Brothers

[۵۱] Shared interoception

[۵۲] Fotopoulou

[۵۳] Sletvold

[۵۴] Marion Milner

[۵۵] Enactment

[۵۶] Stern

[۵۷] Aron & Atlas

[۵۸] vicarious experiencing

[۵۹] experiencing-through the-other

[۶۰] Bionian

[۶۱] Ferro & Civitarese

[۶۲] Bucci

[۶۳] projective identification

[۶۴] Burka

[۶۵] Colarusso

[۶۶] Kohut

[۶۷] Ruth

[۶۸] Valenstein

[۶۹] Colarusso

[۷۰] Ernest Becker

[۷۱] Cosmic narcissism

[۷۲] Buddhism

[۷۳] Jaques

[۷۴] Danielle Quinodoz

[۷۵] Split

[۷۶] Otto Von Bismark

[۷۷] trailing edge

مقالات ویژه‌نامهٔ زن
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search
همکار گرامی؛ ثبت‌نام دورهٔ یک‌سالهٔ «درمانگری با رویکرد روابط اُبژه‌ای» آغاز شده است.
اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام