نارسیسیزم بدخیم و واپسروی گروههای بزرگ | اُتو کرنبرگ
نارسیسیزم بدخیم و واپسروی گروههای بزرگ
چکیده: این مقاله پژوهشی است در رابطه متقابل میان واپسروی[۱] گروههای بزرگ و رهبری با سندروم نارسیسیزم بدخیم[۲]. گروههای بزرگ واپسرفته به صورت ذاتی در پی چنین رهبری هستند و شخصیتهای نارسیسیستیک، مشتاق به ایفای نقشی چنین. پویایی بنیادی گروهها و رهبران، مکمل یکدیگرند و تقویت دو جانبۀ بیمارگونه را موجب میشوند. این مقاله به بررسی این پویایی و پیامدهای اجتماعی آنها میپردازد و مداخلات بالقوه درمانی و پیشگیرانهای که جامعه را از این پاتولوژی اجتماعی پاسداری میکند به بحث میگذارد.
واژگان کلیدی: نارسیسیزم بدخیم، پراکندگی هویت[۳]، دوپارهسازی، کنترل قادر مطلق، خشونت اجتماعی[۴]، فساد[۵]
از منظر روانکاوی، باید بدانیم که دریافت روانکاوانه صرفاً ساحت محدودی از نیروهای پیچیده اجتماعی را پوشش میدهد که با تعامل گروههای بزرگ واپسرفته و رهبری بیمارگونه متناظر با آن ایجاد میشود. عوامل مهم تاثیرگذار بر گسترش این مجموعه (رهبر و پیروانش) عبارتند از: ۱) ماهیت عوامل تاریخی که شکلدهنده زیر گروههای اجتماعی هستند، ۲) منشأ تعصبات فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، مذهبی و اجتماعی، ۳) شرایط آسیبزای کنونی، و ۴) نظام سیاسی که گروههای بزرگ واپسرفته در درون آن تثبیت میشوند. آیا دریافت روانکاوانه در باب اینکه چگونه میتوانیم از درک امروزی خود برای جلوگیری از چنین موقعیتهای فاجعهباری در آینده استفاده کنیم، حرفی برای گفتن دارد؟
هدف این مقاله واکاوی روابط متقابل بین واپسروی گروههای بزرگ و پیدایش نوع خاصی از رهبریِ مرتبط با این فرآیند واپسرونده، یعنی رهبرانی با ویژگیهای سندرم نارسیسیزم بدخیم است. فرضیۀ اصلی مورد بررسی آن است که ماهیت واپسروی گروههای بزرگ، این تیپ شخصیتی خاص را جست و جو میکند. از دیگر سو، شخصیتهایی با سندرم نارسیسیزم بدخیم رویای رهبری در سر دارند و در رسیدن به رهبری گروههای بزرگ واپسرفته، بسیار خوب عمل میکنند. بدینسان، تأثیر متقابل فرهنگ گروههای بزرگ واپسرفته، گسترش ایدئولوژیک متناظر با آن و مشخصات رفتاری یک رهبر نارسیست بدخیم، رفتارهای متداول در رهبر را راه میاندازند. در نتیجه، رهبریِ متناظر (رهبر نارسیسیست)، بعضی از ویژگیهای اساسی گروههای واپسرفته را تقویت میکند. ما برای درک مفهوم واپسروی در فرآیندهای گروهی، مطالعه روانشناسی گروهی را هم در گروههای بزرگ و «روانشناسی تودهای[۶]» و هم در گروههای کوچک و نیز دستاوردهای فروید، بیون، تورکه[۷]، ولکان[۸] و دیگران را به طور خلاصه مرور خواهیم کرد. این بررسی با کاوش در ساختارهای شخصیتی اصلی رهبری که توسط این ساختارهای گروهی مختلف پرورش مییابد و همچنین رابطه بین رهبری کارآمد و رهبری بیمارگونه که با مقتضیات بیان شده در واپسروی گروه مرتبط است، دنبال خواهد شد. سپس سندروم نارسیسیزم بدخیم و ویژگیهای رهبریِ برآمده از آن در نهادهای اجتماعی و فرآیند سیاسی را به طور کلی خلاصه خواهم کرد.
روانشناسی گروه روانکاوانه
فروید در نوشتارش (۱۹۲۱) درباب «روانشناسی گروه و تحلیل ایگو» به شرح رفتار تودهای پرداخت که به یکی از اصلیترین و غمانگیزترین دستاوردها در مطالعۀ ناهشیار پویا بدل گشت. رفتار تودهای به جنبشهای تودهای یا مجموعههای بزرگی از مردم اشاره دارد که در آرمانی مشترک، حسی مشترک در مورد هویت (نژاد، مذهب، ملیت) و یا ایدئولوژی خاصی متحد شدهاند. روانشناسی تودهای را باید از وضعیت انبوه جمعیت، یعنی گردهمایی تصادفی تعداد زیادی از مردم به عنوان بخشی از تعاملات اجتماعی معمول، بدون هیچ جهت یا حسی مشترک از یک رابطه متقابل خاص، متمایز کرد. فروید سالها قبل از اینکه ویژگیهای مشترک جنبشهای تودهای و پیامدهای آن بهطور چشمگیری تجربه شود، جنبشهای تودهای سیاسی، بهویژه فاشیسم و کمونیسم را توصیف کرد، به گونهای که در قرن بیستم و اکنون در قرن بیست و یکم تکامل یافته است.
فروید خاطرنشان کرد؛ فردی که احساس میکند بخشی از این جنبش تودهای است، برای قضاوت مستقل و تصمیمگیری منطقی ظرفیت کمتری پیدا میکند، ولی آنچه بر افراد درون جنبش تودهای غالب است، احساس قدرت از رهگذر همانندسازی متقابل است، یعنی احساس تعلق و قدرت برآمده از بودن بسانِ بخشی از چنین جنبش بزرگی. این همانندسازی متقابل آنها که با همانندسازی با رهبر جنبش تودهای همزمان است، هویت مشترکی برایشان به ارمغان میآورد؛ همانندسازی با رهبری که نه فقط قدرتمند و آرمانی است، بلکه ترسناک هم هست. در عین حال، رهبر هشیارانه و در ذهن پیروانش، مسئولیت جهت جنبش را بر عهده میگیرد و همه افراد را برای تصمیمگیری در مورد آن جنبش معاف میکند. به طور کلیتر، روانشناسی تودهها، فرافکنی آرمان ایگوی افراد به رهبر را القا میکند به طوری که هشیاری اخلاقی به رهبر فرافکنی میشود و افراد درون توده از محدودیتهای اخلاقی احساس رهایی میکنند. آنها به درجهای از آزادی نایل میشوند و با ایجاد تمایلات عاطفی شدید و مشترک (به خصوص از نوع پرخاشگرانه و ویرانگر) با کل توده همراه میشوند که هدف آن خارج از جنبش تودهای است. به عنوان بخشی از روانشناسی تودهها، افراد در مشارکتی آزاد، بدون محدودیت و غیرمسئولانه در پرخاشگری به گروههای خارجی، ترسناک، منفور و تحقیر شده که به عنوان تهدیدکنندۀ جنبش تودهای تصور میشوند، احساس قدرت، امنیت و اتحاد میکنند. احساس مشترک برابری، قدرت و آزادی از محدودیتهای اخلاقی، برگرفته از تلقینپذیریِ فزایندهای نسبت به دستورات رهبر است؛ تلقینپذیریای که با کاهش قضاوت منطقی و مستقل برآمده از روانشناسی جنبش تودهای فزونی مییابد.
ویلفرد بیون (۱۹۶۱) در مورد رابطه بین گروهها و رهبری آنها، روش نوینی برای بررسی روانکاوانۀ روانشناسی گروه معرفی کرد. او به عنوان یک فرمانده شجاع و کارآمد تانک در جنگ جهانی اول و بعدها به عنوان روانپزشک در بیمارستانهای روانی نظامی و هیئت انتخاب افسران جنگ در طول جنگ جهانی دوم، تجربیات حرفهای خود را هم با گروه کار موثر و هم با گروههای واپسرفته و درمانده و رهبری آنها گسترش داد. او آموزههای روانکاوی، تجربهاش در کلینیک تاویستوک و کاربست مفاهیم کلاینی در باب دوپارهسازی و همانندسازی فرافکنانه در درمان فردی را با مطالعات و تجربیاتش در باب گروه که به حوزهی نوینی از پژوهشهای روانکاوی بدل گشت، درآمیخت.
بیون (۱۹۶۱) از مطالعاتش در باب روانشناسی گروههای کوچک، روانکاوی تکمیلیای را در مورد فرآیندهای اساسی موثر بر واپسروی افراد [آن هنگام که بخشی از یک فرآیند گروهی هستند] ارائه داد. او تکامل رفتاری در گروههای کوچک ۱۰-۱۵ نفری را که منحصراً مشغول مشاهدۀ تجربیات و رفتارشان در جلسات با زمان محدود ۱ الی ۲ ساعته بودند تشریح کرد و تحولات متداولی را مشاهده نمود که آنها را به عنوان «مفروضات اساسی گروه[۹]» توصیف کرد: «وابستگی[۱۰]»، «جنگ-گریز[۱۱]» و «زوجی[۱۲]». این مفروضات اساسی گروه به طور متداول و مداوم زمانی پدید میآیند که برای این قبیل گروههای کوچک هیچ وظیفۀ خاصِ قابل توجیهی در دست نباشد تا آنها را با محیطی که یک وظیفۀ مشخص برای انجام دارد، پیوند دهد. گردهم جمع شدن گروه برای یادگیری یک موضوع مشخص، توسعه یک طرح خاص یا ساختن شیء خاص، مظهری از «گروههای کار» هستند که به طور منطقی و با سازماندهی واقعگرایانه برای توسعۀ کار گروهی خاص عمل میکنند. مفروضات اساسی زمانی پدیدار میشوند که چنین وظیفهای وجود ندارد و تنها وظیفه گروه مشاهدۀ خود و پیامدهای هیجانی ناشی از فقدان وظیفۀ خاص باشد.
مفروضه اصلی «وابستگی» با احساس کلی ناامنی، بیاعتمادی و عدم بلوغ اعضای گروه مشخص میشود. اعضای این گروه به دنبال رهبری میگردند که به آنها کمک کند موقعیتشان را درک کنند، گروه را هدایت کند، نیازهای آنها را تأمین و آنها را با آگاهی، معنا یا امنیت تغذیه کند. رهبری که اعتماد به نفس، نگرش توانمندی و دانشی را ارائه میدهد که حامی و اطمینانبخش است، موجب آرمانیسازی خودش در گروه میشود و نیز میل وابستگی گروه به خودش را دامن میزند. رقابت برای تبدیل شدن به فرزند ایدهآل رهبر و غیرت متقابل برای میزان توجهی که هر یک از اعضای گروه از رهبر آرمانی شدۀ خود بدست میآورند، نشان از این واقعیت است که رهبرِ با اعتماد به نفس، دانا و بخشنده، احساس امنیت و اطمینان را با بودنش در گروه تامین میکند. در مقابل، اگر فردی از عضویت امن چنین گروهی خارج شود، ترس و ناامنی بر او غلبه میکند. اگر رهبر ارضا نیازهای وابستگی گروه را تضمین نکند، اعضای گروه یاس و سرخوردگی شدیدی تجربه میکنند و به جستجو برای رهبری جدید میپردازند که جایگزین رهبر قبلی شود. گروه، رهبر جدید را آرمانی میکند و در عین حال خصوصیاتی که در رهبر قبلی دیده بودند را به او نسبت میدهد و از او انتظار دارد که وظیفۀ رهبری گروه وابسته را بر عهده گیرد.
در گروه «جنگ و گریز» وضعیت کاملاً متفاوتی وجود دارد. اینجا احساس تنش و تعارض، آمادگی برای جنگیدن علیه گروههای خارجی و احساس وحدت گروهی به عنوان بخشی از این مبارزهجویی علیه گروههای خارجی وجود دارد. گاهی اوقات، زمانی که چنین گروهی (دشمن مشهود خارجی) وجود ندارد، یک تقسیمبندی گسترده در همان گروه ایجاد میشود: یک «حلقهی درونی» که در کنار رهبر میایستد و یک «گروه بیرونی» که با رهبر و حلقهی درونی میجنگد. در اینجا جستجو برای رهبری قوی، حق به جانب، پارانوئید و کنترلکننده صورت میگیرد که رهبریِ مبارزه با گروه دشمن خارجی یا زیرگروه شورشی را فراهم میکند. برخلاف گروه وابسته که در آن شاهد غلبه مکانیسمهای آرمانیسازی بدوی، وابستگی واپسروانه و انکار همهی تعارضات مربوط به موضوع اقتدار هستیم، در گروه جنگ و گریز گسترش قابل توجهی از مکانیزم دوپارهسازی بین «ما» و «آنها»، درون گروه و بیرون گروه، تمایز شدید بین آرمانیسازی درون گروه و فرافکنی پرخاش و حمله به بیرون گروه، تمایل به مطیع رهبر شدن (سرسپردگی) به عنوان بخشی از روانشناسی نظم مشترک مورد نیاز برای مبارزه با دشمن فرضی وجود دارد. دوپارهسازی، همانندسازی فرافکنانه و انکار پرخاشگری در زیرگروه داخلی دست به دست هم میدهد تا گروه به دنبال رهبری باشد که نیاز این سازمان را برآورده کند. این رهبر معمولاً فردی قدرتمند با ویژگیهای پارانوئیدی است که با تقاضای گروه برای تقسیم شدید بین دنیای درونی آرمانی گروه و دنیای بیرونی تهدیدآمیز خطرناکی که باید با آن مبارزه کرد، همخوان است.
نهایتاً در گروه «زوجی» فضای متفاوتی حاکم است. در اینجا گروه زوجی دگرجنسگرا یا همجنسگرا را انتخاب و آنها را با همانندسازی متقابل، عشق و تعهد، به صورت متحد و در پیوند با هم درک میکند. گروه این زوج را تحسین میکند چرا که با میل به برقراری چنین رابطۀ عاشقانۀ زوج ایدهآلی مطابقت دارد؛ ایدهآل مشترکی بین همۀ اعضاء که هم در این آرمانیسازی و هم در نیاز مربوط به مبارزه با احساسات حسادتآمیز در مورد این زوج آرمانی و منتخب، ابراز میشود. در اینجا کیفیتی جنسی محسوس است، کیفیتی شهوانی[۱۳] از روابط که هم با روابط وابستگیِ واپسرفته در گروه وابسته و هم با فضای پرتنش، پرخاشگرانه، چالشبرانگیز و بدگمان در گروه جنگ-گریز متفاوت است. در حالی که ترجیح گروه وابسته انتخاب رهبری با ویژگی نارسیسیزم بدخیم است، گروه جنگ-گریز رهبری پارانوئید را انتخاب میکند و گروه زوجی، رهبری را بر میگزیند که ظهور چنین زوجی را تحمل و به پاسداری از آن کمک میکند و نیز به گروه اطمینان میدهد که گسترش روابط صمیمانه با کیفیات شهوانی، تحمل و از آن استقبال میشود. گروه «زوجی» نشان از یک تجربه گروهی «اُدیپی» با واپسروی کمتر دارد.
در رهگذر علاقۀ روز افزونِ گسترش رویکرد بیون به گروه در کلینیک تاویستوک، کار پیر تورکه (۱۹۷۵) نمایان شد. تورکه با سابقۀ مرتبط در خدمات پزشکی نظامی بیون، مطالعه رفتار گروه واپسرفته را به گروههای خانوادگی و نهادهای اجتماعی بزرگتر گسترش داد و با پیروی از رویکرد بیون، کار تجربی را با گروههای بزرگتر پیش برد. او به مطالعۀ رفتار گروههای بزرگ پرداخت. گروههای آزمایشی ۱۰۰ تا ۳۰۰ نفری که فقط برای مطالعه ماهیت تجربیات و رفتارشان ظرف مدت یک ساعت و نیم تا دو ساعت با تعیین یک رهبر گروه گرد هم آمدند. این رهبر، مانند رهبر گروههای کوچک، بدون اینکه کارکردهای رهبری خاص مورد نیاز گروه را عهدهدار شود، خود را محدود کرده تا فقط در مورد تجربیات هیجانی غالبی که توسط گروه به اشتراک گذاشته میشود، اظهار نظر کند. گروههای کوچک وقتی که به وضوح در وضعیت وابسته، جنگ-گریز یا زوجی قرار گیرند انتظارات خاص خودشان را از رهبر وضع میکنند؛ در اینجا یک رهبر حرفهای به جای ارضای این انتظارات، نیازهای عاطفی گروه را تحلیل میکند. رهبرانی که برای گروههای کوچک تعیین شدهاند، انتخاب و برحسب روانشناسی متناظر با گروه کوچک مربوطه به وظیفه رهبری مربوطۀ خود اغوا میشوند.
پدیدهای مشابه در گروه بزرگ اتفاق میافتد. همانطور که اشاره کردم گروه بزرگ معمولاً از اعضایی بین ۱۰۰ تا حداکثر ۳۰۰ نفر تشکیل شده است. این اعضاء در دایرههای متحدالمرکز گرد هم میآیند. مانند گروه کوچک، اعضاء اجازه دارند همدیگر را بینند و به یکدیگر پاسخ دهند، اما بدیهی است که این وضعیت امکان تشکیل زیرگروههای کوچک و منسجم را به شدت کاهش میدهد. همه افراد گروه بزرگ نسبت به روانشناسی گروه کوچک بسیار بیشتر از یکدیگر مجزا هستند.
گروه بزرگ با وظیفۀ تجربه و بحث در مورد تحولات خود گرد هم میآیند و جز این وظیفۀ خاصِ دیگری ندارند. هر عضوی حق دارد در هر لحظه صحبت کند و رهبر حرفهای گروه هر از گاهی خودش را محدود میکند تا مسائل عاطفیِ غالب و موثر بر گروه را مشاهده کند. رهبر، پیشرویِ هیچ موضوعی از بحثهای گروهی را در هیچ نقطهای سازماندهی نمیکند. در اینجا اگر گروه بزرگ ساختاریافته باشد برای وظیفۀ خاصی سازماندهی شده است، برای مثال، این امر یعنی بحث کردن یا تصمیمگیری در باب موضوعی خاص (همراه با نظم یا روندی منظم و محدودیتهای زمانی) که در آن افراد میتوانند صحبت کنند، گروه را به یک «گروه کار[۱۴]» تبدیل و به طور واقعبینانه روی چنین وظیفهای متمرکز و مشغول میکند. برعکس، گروه بزرگ بدون ساختار، برای هر چیزی که هر کسی در گروه بخواهد بگوید یا انجام دهد کاملاً باز است.
رشد متداول در چنین موقعیتهای گروههای بزرگ، با احساس شدیدِ فقدان هویت شخصی همراه است، زیرا فرد نمیتواند در آن به گونهای قابل اعتماد با کس دیگری وجه اشتراک پیدا کند. در موقعیت گروههای بزرگ، برای ایجاد زیرگروههایی بر اساس هر چیزی که اعضاء سعی میکنند بهعنوان وجوه مشترک پیدا کنند، تلاشهایی پدیدار میشوند: نیازها، زبان، مذهب، حرفه، دیدگاههای سیاسی، نژاد یا هر نوعی از ظاهر؛ اما این تلاشها معمولاً با شکست مواجه میشوند و گروه به سرعت احساس اضطراب شدید جمعی پیدا میکند. در حالی که افراد آزادانه صحبت میکنند، تمایل به گوش دادن به آنچه دیگران میگویند وجود ندارد و افرادی که صحبت میکنند هیچ بازخوردی دریافت نمیکنند. تلاشهای واضح همانندسازی فرافکنانه به دلیل مشکل تمرکز بر روی واکنشهای دیگران نسبت به خود و کنترل آنها با شکست مواجه میشوند. یک حس کلی ناتوانی و ترس از پرخاشگری برای انفجار در گروه، درون اعضاء ایجاد میشود. گاهی اوقات گروه میتواند یک زیرگروه کوچک را در درون گروه بزرگ یا خارج از آن شناسایی کند و در یک واکنش همراه با نفرت شدید علیه چنین زیرگروهی همسو شود. این امر موقتاً گروه بزرگ را به یک تودۀ کوچک تبدیل میکند که با دشمن خارجی میجنگد، اما حتی چنین تلاشهایی معمولاً با شکست مواجه میشوند.
در گروه، انگیزه برای پیدایش افرادی ایجاد میشود که سعی دارند آنچه را که اتفاق میافتد به صورت منطقی تحلیل کنند. حذف فوری افراد باهوش، دروننگر و منطقی از مشخصههای گروه بزرگ است. بر عکس، ترجیح بر آن است که افراد سادهلوح و مقلد یعنی کسانی که اظهارات سادهلوحانه دارند و تمایل دارند با رویکردی خفتبار و سرگرمکننده و در عین حال با حس آرامش مشترک با گروه بزرگ، مورد حمایت قرار گیرند، به عنوان رهبر گروه بزرگ انتخاب شوند. گروه این تصور را منتقل میکند که حسادتی مشترک نسبت به افرادی وجود دارد که فردیت، امنیت و عقلانیت خود را حفظ میکنند، از این روی گروه با چنین ظرفیتی تلاش میکند رهبریِ گروه را تعیین کند. در کنار حمایت از رهبری میانمایه که به همه اطمینان میدهد و احساس امنیت آرامشبخشی را فراهم میسازد، یک ناارزندهسازی نامحسوس مشترک از آن رهبر منتخب هم وجود دارد.
سیر تحولی دیگری وجود دارد: اگر شدت اضطراب و احساسات پرخاشگرانه بیش از حد باشد، گروه ممکن است پارانوئید شود. به دیگر سخن گروه فردی پارانوئید را انتخاب میکند، یعنی کسی که برای مبارزه با یک گروه، یک وضعیت اجتماعی غیرقابل تحمل و یا چیزی در دنیای بیرونی که همه برای مبارزه با آن و نابود کردنش هم نظرند، دلیلی پیدا میکند. بنابراین گروه بزرگ در جست و جوی رهبر در نوسان است: ۱) رهبری نارسیسیست [که قابل ارزشزدایی است] با ویژگی غیر تهدیدکننده و سادهلوحانه که نوید انفعالی آرامبخش میدهد یا در غیر این صورت ۲) رهبری پارانوئید و قدرتمند که [با فعال شدن بیش از حد پرخاشگری] گروه را در یک نگرش جنگی متحد میکند. این امر همانطور که فروید شرح داد گروه بزرگ را به یک گروه کوچک «روانشناسی تودهای» تبدیل میکند.
وامیک ولکان (۲۰۰۴) درک ما از روانشناسی گروه را با آنچه که او به عنوان واپسروی گروههای بزرگ از آن یاد میکند، به میزان زیادی گسترش داده است، اما باید از گروههای بزرگ که ابتدا توسط تورکه (۱۹۷۵) و دیگران توصیف شد، متمایز گردد. بیون و تورکه هر دو گروههای مصنوعی را که به منظور مشاهده رفتار گروه گردهم آمده بودند مورد مطالعه قرار دادند. کار ولکان معطوف به مطالعه گروههای طبیعی، بهویژه در مواقع بحران است. ولکان در واقع به روانشناسی توده از دیدگاه روانکاوی فروید در مورد روانشناسی مجموعههای بزرگ که با احساس انسجام، برابری و برادری متقابل و مجموعهای مشترک از ایدهها (ایدئولوژی مشترک) که بیانگر گرایش متحدکننده آنها است، اشاره میکند که رابطۀ بالقوه با یک رهبر آرمانی، هراسیده و یا جهتدهنده را دارد. ولکان رفتار روانشناختی گروه را در تعارضات بینالمللی و تعارضات بین گروههای سیاسی مخالف، ملیگرا یا مذهبی و بهویژه تحولات روانی مرتبط با تأثیرات آسیبزای حمله تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در نیویورک مورد مطالعه قرار داد.
به طور خلاصه، ولکان معتقد است که در شرایط آسیبزا، انقلابهای اجتماعی، حوادث طبیعی، بحرانهای اقتصادی، و به طور کلی، فروپاشی ساختارهای فرهنگی سنتی که زندگی روزمره فرد را تنظیم میکند، به احتمال قوی یک واپسروی گروهیِ بزرگ رخ میدهد که در آن ساختار اجتماعی عادی که فرد را از وضعیتش مطمئن میسازد (روابط نقش[۱۵])، ناپدید میشود. این شرایط به مرور زمان تهدیدی برای هویت عادی ایجاد میکند که معمولاً توسط موقعیت نقش هر فرد در این محیط اجتماعی و فرهنگی تقویت میشود. اینجاست که جستجو برای پوست دوم[۱۶] به مرور ایجاد میشود، یعنی ساختار اجتماعیِ خارجیِ جدیدی که امنیت را باز میگرداند؛ ساختاری که از هویت فردی و احساس امنیت محافظت میکند. در اینجا ظهور یک رهبر برای گروه بزرگ در ارائه کلام به اجتماع در بحران مهم میشود. این رهبر یکپارچگی گروه و احساس ایدئولوژی مشترک [که گروه بزرگ را از امنیت بنیادین وجودی، مأموریت تاریخی و خوبی آن اطمینان میدهد] را مجدداً تأیید و گروه را از دشمنان خارجی یا موقعیتهای دشمنی که آن را تهدید میکرد متمایز میکند. رهبر خواستار اقدامی مشترک برای ایستادگی میشود و نهایتاً، حس هویت جدیدی را برای گروه بزرگ از نظر همه افراد متعلق به آن جنبش تودهای فراهم میکند.
گرایش گروههای بزرگ در یک بحران اجتماعی اگزیستانسیال، جمع شدن کورکورانه حول چنین رهبری است. رهبری که موقعیت سنتی و روابط نقش افراد را که بیشتر از تعلق آنها به یک خانواده، روابط خاص با اعضای خانواده و گروه اجتماعی مرتبط با آن مشتق میشود، حذف میکند. رهبر یک ساختار «خانوادگی» جمعی جدید از نظر اهمیت تاریخی و مأموریت گروه ایجاد میکند. جامعه به یک بخش «خوب» (گروه بزرگ) تقسیم میشود که مطیعانه از رهبر پیروی میکنند و یک بخش «بد» از کسانی که مخالف رهبر تلقی میشوند. شکاف عمیقی بین «ما» و «آنها» بوجود میآید و «آنها» تبدیل به دشمنانی میشوند که باید با آنها مبارزه کرد، در برابرشان دفاع و به آنها حمله کرد. گروههای بزرگ احساس اخلاقیِ مشترک از نظام «خوب» را ایجاد میکنند که به طور فزایندهای نسبت به کسانی که با آن تعارض دارند، خودکامه و تنبیهکننده میشوند. گروه ممکن است دورههایی از نوسانات خلقی عظیم از احساسات کلی مرتبط با افسردگی در مواقع بحرانی یا دراماتیک که منشأ وضعیت کنونی است، تا فرافکنی پارانوئید جمعی پرخاشگری نسبت به افراد خارجی را تجربه کند. احساس خوبیِ درونی به احساس استحقاق و تحریف تدریجی واقعیت مبدل میگردد که در آن جنبههای ناخوشایند و تهدیدکننده واقعیت انکار میشود. به مرور پدیدههای فرهنگیِ جدید یا نسخههای اصلاح شدهای از آداب و رسوم اجتماعیِ سنتی با تمرکز ویژه بر آسیبهای عمومی و پیروزیهای گذشته گروه در زمان فروپاشی ایجاد میگردد که در آن گذشته و حال اشتباه گرفته میشود. رهبر با ایجاد گسست در پیوستگی تاریخیِ واقعیِ گروه و پر کردن این گسست با نوعی میهنپرستی[۱۷] جدید، ادراک مشترک جدید یا اخلاقیات جدید و ایجاد دگرگونی در تاریخ واقعی گروه، از این چشمانداز زمانی در مورد آن فروپاشی بهره میبرد.
در اینجا اعضای گروه بزرگ نمادهای مشترکی را به عنوان «نمادهای اولیه[۱۸]» تجربه میکنند، از جمله تصاویر مشترکی که گروههای دشمن را با نمادها یا نمادهای اولیۀ مرتبط با ضایعات بدن، حشرات موذی و خطرناک یا ویژگیهای حیوانات سمی نشان میدهد. این گروه بزرگ با ایجاد مرزهای مشخص با دنیای خارج، تمرکز بر تفاوتهای جزئی بین خود و گروههای دشمن، وحدت خود را تحکیم میبخشد و بهعنوان بخشی از پوست دوم جدیدش که از هویتش پاسداری میکند، به شدت به دنبال مشترکات در شرایط طبیعی، خاستگاه و اعتقادات خود میگردد. گروه بزرگ ممکن است رفتارهایی را آغاز کند که تطهیرش را نمادسازی میکند و ممکن است نگرشش را نسبت به زیباییشناسی تغییر دهد؛ گروه بزرگ تمایل دارد که محیط فیزیکی را به یک ساختار خاکستری-قهوهای و بدون شکلی مشخص (مثل مدفوع یا جسد در حال پوسیدن) تبدیل کنند. همۀ این ویژگیها یک فعالسازی مبتنی بر ایدئولوژی، یکپارچه و احیا شده از هویتی تحت عنوان پوست دوم را تشکیل میدهد که آمیختهای از امنیت، قدرت، آزادی، برتری اخلاقی و بیمسئولیتی را فراهم میکند؛ ویژگیهایی که فروید برای روانشناسی توده توصیف کرده بود. تحلیل ولکان، تحلیل تورکه از روانشناسی گروههای بزرگ و تحلیل فروید از روانشناسی تودهها را به هم پیوند زده و آنها را غنا بخشید.
تحلیل ترکیبی واپسروی گروهها، از واپسروی گروههای کوچک تا واپسروی گروههای بزرگ و روانشناسی توده، برخی از مشترکات اساسی این فرآیندهای مختلف را نمایان میکند. در همه موارد انگیزه واپسروی گروه، از دست دادن رابطه عملکردی افراد در یک ساختار اجتماعی و فرهنگی پایدار، کوچک یا بزرگ است. این ساختار اجتماعی و فرهنگی با یک وضعیت زندگی معمولی در یک محیط اجتماعی باثبات ایجاد میشود که توسط فجایع سیاسی، بینالمللی یا اقتصادی بزرگ یا حوادث طبیعی تهدید نمیشود. در مورد گروههای کوچک، فقدان وظایف عملکردی گروه به دلیل بافت یا شرایط دیگر، موقتاً فقدان ثبات عملکردی فرد را موجب میشود. این فقدان ساختار اجتماعی سنتی به معنای تهدیدی برای هویت فردی است و نشاندهندۀ آن است که عملکرد معمول هویت تا چه حد توسط محیط روانی-اجتماعی فرد، حمایت و تضمین میشود. فقدان گسترده چنین محیط امنی که توامان بر یک گروه منتخب یا کل جامعه تأثیر میگذارد، به اضطراب شدیدی منجر میگردد و کارکردهای واپسروانه را آغاز میکند.
مهم است بدانیم که اضطراب، همیشه با تهدید تجربۀ خطری قطعی، فعال شدن حالات عاطفی منفی، پرخاشگرانه و مکانیزم دفاعی متناظر مرتبط است که ما به واسطۀ مطالعۀ پاتولوژی روانی شدید افرادی که پرخاشگری بدویای بر تعارضاتشان غالب است، از آن آگاه گشتیم. این عملیات دفاعی به خصوص دوپارهسازی، همانندسازی فرافکنانه، انکار، آرمانیسازی و ناارزندهسازی بدوی، کنترل قادر مطلق (همۀ این مکانیزمها به عنوان ویژگیهای موضع پارانوئید-اسکیزوئید توسط ملانی کلاین توصیف شد) در گروه وابسته و جنگ-گریز ظاهر میشوند و گروه را در جهت مفروضات اولیه ساختار میدهند، اما برای فرد در موقعیت گروه بزرگ بیاثر هستند. در اینجا تنها راه محافظت موثر آن است که افراد خودشان را از گروه بزرگ جدا کرده و در موضع یک گروه تک عضوی[۱۹] قرار گیرند (تورکه ۱۹۷۵) که این امر با احساس ناتوانی و از خود بیگانگی و فقدان مشارکت در فرآیندهای اجتماعی همراه خواهد بود. همانطور که ولکان شرح داد، اکثریت افرادی که درگیر فعال شدن دفاعهای گستردۀ پارانوئید-اسکیزوئید در گروههای بزرگ هستند، در تلاشی مشترک برای جبران از دست دادن هویت فردی، در جستجوی جمعی برای رهبر شرکت خواهند کرد تا «پوست دوم» را جایگزین هویت فردی کنند. به دیگر سخن، جستجوی یک هویت جدید و مشترک که با وابستگی یک نوعِ خاص رهبری مرتبط است. نوع رهبری انتخاب شده بین چند نوع در نوسان است: رهبر نارسیسیست [مانند گروه وابسته و گروه نارسیسیستیک بزرگ که توسط تورکه توصیف شده است]، رهبر پارانوئید [مانند گروه جنگ-گریز، در جنبش تودهای یا طبق توصیف تورکه در گروه بزرگ، زمانی که پرخاشگری شدید بر جستجوی اطمینانبخش برای یک رهبر نارسیسیست و آرامبخش غلبه میکند]. من در کار قبلی (۱۹۹۸) توضیح دادهام که چگونه ماهیت ایدئولوژی انتخاب شده توسط گروههای بزرگ، بهویژه در جنبشهای تودهای، بین نوع نارسیسیستیک و پارانوئید در نوسان است. بسیاری از ایدئولوژیهای سیاسی و مذهبی، اصولی کانونی و انسانی را دربر میگیرند که ممکن است در شرایط مختلفِ واپسروی گروهی به تحریف پارانوئید یا نارسیسیستیک ایدئولوژی تبدیل شود. موسکوویچی[۲۰] (۱۹۸۱)، در تحلیل جامعهشناختی خود درباب تأثیرات رسانهها و ارتباطات جمعی، عنوان کرده است: در حالی که مارکس دین را «افیون[۲۱]» مردم میداند، رسانهها و ارتباطات جمعی «قرص خواب[۲۲]» مردم هستند.
رهبری و نارسیسیزم بدخیم
در تحلیلهای قبلی به ویژگیهای رهبری کارآمد سازمانهای اجتماعی، اشاره کردم که شامل این موارد است:
۱) هوش بالا، که احتمالاً به بهترین نحو با بازه زمانی تصمیمگیری تعریف میشود (ژاک، ۱۹۷۶)، یعنی، ظرفیت رهبری برای پیشبینی تحولات طولانیمدت و جهتدهی به سازمانی که او در پرتو این تحلیل رهبری میکند.
۲) یک ساختار شخصیتی یکپارچه که ظرفیت دروناندیشی برجسته و ارزیابی عمیق افراد دیگر را شامل میگردد. این امر برای انتخاب نمایندۀ رهبر و تصمیمگیری در مورد تعارضاتی که دانش فنی و همچنین ویژگیهای شخصیتی را شامل میشود ضروری است.
۳) ظرفیت و تعهد اخلاقی مستقل و مستحکم، با توجه به وسوسههای فسادآور اجتنابناپذیر در کارکردهای رهبری.
۴) ویژگیهای نارسیسیستیک قابل توجه، به معنای امنیت پایدار و احترام به خود که به رهبری اجازه میدهد دوسوگراییها و پرخاشگریهای اجتنابناپذیر برآمده از عملکرد داخلی سازمان و چالشهای خارجی را تحمل کند.
۵) داشتن حدی از ویژگیهای پارانوئید، به معنای بیاعتمادی بالغانه در مقابل سادهلوحیای که تحولات پرخاشگرانه و بالقوه تهدید کننده در روابط کاری سازمان را نادیده میگیرد.
داشتن درجاتی از ویژگیهای نارسیسیستیک و پارانوئید در حدی منطقی، مختص به خود و کنترل شده، در مقابل نیازهای وابستگی مفرط که خارج از عملکرد رهبری قابل ارضاء نیست و نیز در برابر سادهلوحی خطرناک در باب پیچیدگی روابط انسانی در سازمان های اجتماعی، جنبه مهمی از رهبری است. آن هنگام که این دو ویژگی شخصیتی (نارسیسیستیک و پارانوئید) به شکلی اغراقآمیز و بیمارگونه درآیند، معمولاً رهبران منتخب در موقعیتهای گروهی واپسرونده، عملکرد سازمانی مشکلساز و جنبشهای تودهای را مشخص میکند. کانِتی[۲۳] (۱۹۶۰) از دیدگاهی متفاوت ویژگیهای روانشناختی «تودۀ عیش و نوش[۲۴]» و «تودۀ شکار[۲۵]» را توصیف کرد که به ترتیب به رفتارهای غالبِ مرتبط با جشنهای نارسیسیستیکگونه [تحت رهبریِ متناظرِ یک رهبر نارسیسیست و بالقوه هیپومانیک که جشنها و عیاشیهای جمعی را سازماندهی میکند] یا آزار و اذیت پرخاشگرانۀ گروههای بزرگ [تحت رهبری یک رهبر پارانوئیدِ جماعت (تبهکار) پرخاشگر و آزارگر] اشاره دارد. به طور خلاصه، پتانسیل فوقالعادهای برای رهبری نارسیسیستیک یا پارانوئید در شرایط واپسروی گروههای بزرگ پدیدار میشود.
اینجاست که کاوشِ ماهیت ویژگیهای شخصیت نارسیسیستیک و پارانوئید که به ترتیب مشخصۀ اختلالات شخصیت نارسیسیستیک و پارانوئید هستند، ضروری است. در واقع، در شرایط بهمریختگی اجتماعی، تضعیف ساختارهای اجتماعی سنتی، ظهور گروهها و احزاب سیاسی افراطی، افرادی با این ویژگیها (نارسیسیستیک و پارانوئید) تمایل دارند تا در ارائه «پوست دوم» به گروههای مربوطه برجسته گردند. اما نوعی از پاتولوژی روانی خاص و مرتبط وجود دارد که ویژگیهای نارسیسیستیک و پارانوئید را به عنوان بخشی از نوع شدید اختلال شخصیت نارسیسیستیک، یعنی سندرم نارسیسیسزم بدخیم، ترکیب میکند.
من در مطالعات قبلی یعنی انواع شدید پاتولوژی نارسیسیزم، سندرم نارسیسیسزم بدخیم را تعریف کردهام (کرنبرگ ۱۹۸۴، ۲۰۱۸) که با وجود این ویژگیها مشخص میگردد: ۱) اختلال شخصیت نارسیسیستیک با تمام ویژگیهایش: خودبزرگپنداری بیمارگونه، خودمحوری مفرط، احساس برتری، مظاهر شدید حسادت، ناارزندهسازی دیگران، محدودیت شدید برای ظرفیت سرمایهگذاری عاطفی بر دیگران و احساس پوچی مزمن که جستجوی مداوم برای تحریک بیرونی یا هیجان ناشی از مواد مخدر یا رفتار جنسی را در پی دارد؛ ۲) ویژگیهای شخصیتی پارانوئید معنادار؛ ۳) پرخاشگری شدید همساز با ایگو، علیه دیگران یا خود؛ ۴) رفتارهای ضد اجتماعی معنادار.
ویژگیهای روانیِ بیمارگونۀ سندرم نارسیسیسزم بدخیم، غلبه تعارضات ناهشیار حول عاطفۀ شدید پرخاشگرانه (از هر منشأ)، همراه با گسترش خساراتِ مرتبط با خودِ بزرگمنشانۀ بیمارگونه است. انگیزه پرخاشگرانه در حس خودِ بزرگمنشانه نفوذ کرده و از یک سو به پرخاشگری همساز با ایگو و از سوی دیگر به فرافکنی پرخاشگری به دیگران [در قالب تمایلات پارانوئیدی] منجر میشود. نقص شدید در گسترش یک نظام درونیشده از ارزشهای اخلاقیِ ناشی از اختلال بنیادی در شکلگیری هویت عادی که بر ایجاد [تدریجیِ] چنین ساختار اخلاقی (تحولات سوپرایگو) تأثیر میگذارد، گسترش رفتارهای ضداجتماعی را تعیین میکند.
عملکرد بیمارانی با سندرم نارسیسیزم بدخیم در طیف گستردهای از اختلالات اجتماعی قرار دارد. بدترین بیماران با این ویژگیها از فروپاشی کامل ظرفیت خود برای تعاملات اجتماعی، ناتوانی در انجام کار و حرفه و از همگسیختگی در روابط صمیمانه همراه با ایجاد بدتنظیمی شدید عاطفی رنج میبرند. چنین درجهای از اختلال رفتار بینفردی باعث سردرگمی اولیه با اختلال شخصیت مرزی میشود. از سوی دیگر، بیمارانی هستند که قادر به حفظ کارکردهای اجتماعی و شرایط کاری خود هستند و فقط در روابط شخصی و صمیمی خود بههمریختگی نشان میدهند؛ ناتوانی در سرمایهگذاری معنادار در رفتار غیر استثمارگرانه با دیگران، مفهوم بسیار اغراقآمیز از خود و تعهد به منافع شخصی که به روشی پرخاشگرانه و بدون محدودیت اخلاقی دنبال میشود. جالب است که چنین افرادی ممکن است کاملاً با موقعیت اجتماعی واپسروندۀ گروهی گسترده سازگار باشند و به همین دلیل این جنبههای شخصیت آنان به طور مؤثری برای ارضا نیازهای اساسی گروههای بزرگ واپسرفته عمل میکنند.
ممکن است که در شرایط عادی، چنین افرادی که عملکردی نسبتاً خوب [که نشان از نارسیسیزم بدخیم دارد] بروز میدهند و دارای هوش بالا، تواناییهای فنی و دانش غیرمعمول در برخی زمینههای تخصصی و توانایی تحقق جاهطلبیهای خود برای ارتقاء در سازمانهای اجتماعی هستند، رهبری سازمانهای اجتماعی در آموزش، بهداشت، نهادهای نظامی، مذهبی یا صنعت را بر عهده گیرند. آنها معمولاً با همانندسازی منافع شخصی خود با منافع سازمانِ تحت رهبریشان، آن سازمان را ارتقا میدهند، اما چنین سازمانهایی در طی یک دوره زمانی، به دلیل ناتوانی شدید آنها در ارزیابی دیگران، تمایلشان به قرار گرفتن در کانون چاپلوسی زیردستان و ناتوانیشان در تحمل انتقاد و بهرهجویی از بازخوردهای ضروری و واقعبینانه، یک واپسروی متداول را نشان میدهند. به تدریج سازمان سطوح تفکیک شدهای را ایجاد میکند که فضای هیجانی مشخصی بر هر کدام حاکم است. در سطح اول سازمان، افرادی با ویژگیهای نارسیسیستیک و ضد اجتماعی وجود دارند که رهبر نارسیسیست بدخیم را احاطه کردهاند. آنها یاد گرفتهاند که خودشان را با نیازهای رهبر تطبیق دهند تا هم مورد محبت قرار گیرند و هم از او بترسند، در حالی که این انطباق به واسطۀ توقعات زیاد بینفردی و گاهی مانورهای ضداجتماعی رهبر بیتاثیر واقع میشود. بنابراین رهبری با ویژگیهای ضداجتماعی، فساد را در راس سطوح گسترش میدهد. در سطح دوم عملکرد سازمانی که اکثریت کارکنان حرفهای و سازمانی را شامل میشود، به دلیل ترس از رهبری که نسبت به انتقاد حساس است، نیاز به ابراز محبت و تحسین دارد و نمیتواند به چیزی که برخلاف میلش است گوش دهد، فضای پارانوئیدی حاکم میشود. اینجا سطح بالایی از «پیدایش پارانویای[۲۶]» سازمانی (ژاک ۱۹۷۶) با تعویضهای مکرر و تفکیک کارکنان وجود دارد. در سطح پایین سازمان و در حاشیه قلمرو هیجانی درونی، توانمندترین کارکنان، افسرده و منزوی میشوند و به عنوان اولین نفرات مستعد ترک سازمان هستند که این امر گاهی سازمان را از سازندهترین و خلاقترین اعضایش محروم میکند. این خلاصهای بود از آنچه که در نهادهای اجتماعی سازمان یافته رخ میدهد.
واپسروی گروههای بزرگ و رهبریِ نارسیسیستیک بدخیم
برخلاف تحولاتی که در سازمانهای اجتماعی ساختاریافته وجود دارد، در شرایط بهمریختگی اجتماعی و واپسروی گروههای بزرگ، رهبرانی با سندرم نارسیسیزم بدخیم ظهور میکنند که بیشتر با ویژگیهایی مثل ناکارآمدیِ اجتماعی و تهدیدآمیز بودن همراه هستند. خود محوری و بزرگ پنداری نارسیسیستیک رهبر، اعتماد به نفس او [که نشاندهندهی اعتقاد او بر این مبنا است که گروه بزرگ باید به چه چیز فکر کند و چه کاری انجام دهد] و نیز وعدۀ او برای آیندهای درخشان در صورت پیروی از او، اعضای یک گروه بزرگ واپسرفته را با قدرت در برابر تهدید از دست دادن هویت فردی اطمینان میدهد و همچنین نوید آن میدهد که در صورت همانندسازی با رهبر، پوست دومی را برای اعضاء فراهم میکند که دارای هویت آرمانی متقابل همۀ اعضاء است. کاهش سطح شناختی که از ویژگیهای عملکردی گروههای بزرگ است (کرنبرگ ۱۹۹۸؛ تورکه ۱۹۷۵) باعث شده تا گروه بزرگ به شعارها و کلیشههای سادهای که رهبر برای تأیید ارزش، منحصر به فرد بودن، اهمیت و قدرت آنها ارائه میدهد، پاسخ مثبت دهد. شعارهای ساده جایگزین تفکر پیچیده میشوند که این امر با نیاز گروه بزرگ یعنی احساس اینکه عمیقاً با تفکر رهبر بزرگ درگیر هستند و او را کاملاً درک میکنند و در سطحی عمیقتر و ناهشیار، نیازی به حسادت به او ندارند، مطابقت دارد. همه در تعقیب آرمانهای ساده و در بیان نمادین درست این ایدهها برابرند. با ابراز خصومت مستقیم، خام و سادیستیِ رهبر علیه گروههای بیرونی و نیز بیارزشکردن و انسانیتزدایی آنها، پرخاشگری کاملاً معقولی علیه این گروهها پرورش مییابد. این در حالی است که رهبر، گروه بزرگ تحت هدایت خود را بهعنوان گروه اجتماعی منتخب، آرمانی، برتر و از نظر اخلاقی موجه معرفی میکند. شورشهای پرخاشگرانه علیه اقلیتها پرورش داده میشود، مورد استقبال قرار میگیرد، قهرمانانه و از نظر اخلاقی قابل تحسین تلقی میشود، به طوری که آزادی بیان در جهت اشاره به رفتارهای مخرب، گروه را برآشفته و فضای شادمانۀ گروه را آلوده میکند. بائو-لرد[۲۷] (۱۹۹۰) توضیح میدهد که چگونه در طول انقلاب فرهنگی چین، ضرب و شتم استادان توسط گروههای انقلابی در میان تجمعات عمومی عظیم، به ناظران سرایت کرد، به طوری که مشارکت گسترده در حمله فیزیکی و کشتار به یک نمایش عمومی خوشایند بدل گشت.
ویژگیهای ضداجتماعی رهبر نارسیسیست بدخیم عملاً در رفتار فریبکارانۀ عمومی متجلّی میشود که با انکار بیشرمانه آن رفتار مطابقت دارد. هیتلر برای از بین بردن رقیبانی که ظرفیت رهبری سربازانش را داشتند هرگز دستورات واضح و غیر مستقیمی صادر نکرد؛ او علیرغم اینکه منبع نهایی و آشکار برای کشتار جمعی یهودیانِ تحت کنترلش بود، هرگز به طور علنی و کتبی به این دستورات اذعان نکرد. استالین نیز، هم پیروان ممتازی که قصد داشت از آنها تقدیر کند و هم آنهایی را که از قبل به صورت مخفیانه محکوم به نابودی بودند را برای چای در محل خود دعوت میکرد. این امر که به اندازه کافی در محافل صمیمی او شناخته شده بود، باعث ایجاد اضطراب مشهود در مهمانان میشد که ظاهراً استالین را بسیار مسرور میساخت.
هر چند ممکن است فریبکاری آشکار رهبر و دروغهایی که با اعتماد به نفس بیان میکند به راحتی توسط یک ناظر بیرونی و یک محیط اجتماعی گستردهتر یا جامعۀ عمومی تشخیص داده شود، ولی گروه بزرگ واپسرفته آن را به گونهای دیگر درک میکند: یک ایستادگی شجاعانه در برابر حقیقت مرسوم، جرأت گفتن غیرممکنها، رهبری که شجاعانه نشان میدهد در هر لحظه ذهنیتش و در صورت لزوم، مسیرش [یعنی معرفی گزینههای جایگزین که نشان میدهد در حال حاضر دشمن کیست] را تغییر خواهد داد. پذیرش قاطعانۀ مسئولیت اخلاقی توسط رهبر، احساس رهایی از محدودیتهای اخلاقی، هیجان حرکت با موج قدرتمند نارضایتی و نزاع سیاسی را که از بالا دستکاری و با تلقین پذیری گروه بزرگ تثبیت میشود، ترویج میکند. حملات مکرر، تمسخر، و تحقیر دشمنان انتخاب شده، لذت گروه از رفتار سادیستی را تقویت میکند. آنچه که برای بسیاری از پیروان اولیۀ بینالمللی جذابیت هیجانانگیزی داشت، بیرحمی غیرانسانی داعش بود.
ساختار سازمان در یک سازمان وظیفهمدار، رهبریِ یک رهبر نارسیسیست بدخیم را محدود میکند. دلایل این موضوع بدین قرار است: نیاز به انجام وظایف فنی یا حرفهای سازمان، دنیای بیرونی که سازمان را با پیامدهای شکست رهبری در انجام وظایف مشخص معمولی مواجه میکند و اثرات منفی کاهش بهرهوری و زوال روابط انسانی در درون چنین سازمانی. مقامات بیرونی، هیئت دولت یا انجمنهای نظارتی در دراز مدت، اثرات منفی رهبریِ ناکارآمد را محدود میکنند. در مقابل فضای سیاسی باز سبب میشود که پیامدهای منفی تحریک متقابل بین واپسروی گروههای بزرگ و ظهور رهبر نارسیسیست بیش از پیش نمایان شود.
ابتدای امر، گروه، تبلور یک زیرگروه اجتماعی واپسرفته، یعنی تشکیل یک گروه بزرگ با احساسات مشترک ناامنی مرتبط با مسائل اقتصادی، فرهنگی یا سیاسی، همراه با تهدید هویت یا بقای آن گروه را به صورت بیقاعدهای تجربه کرده و به اشتراک میگذارد. احساس کلی تنش فزاینده، اضطراب و تحریکپذیری، باعث میشود تا جستجو برای «پوست دوم» آغاز گردد، یعنی مداخلهای توام با قاطعیت از سوی رهبر برای پاسداری از رفاه، امنیت و ثبات موجودیت گروه. اینجا برای یک سیاستمدار مبارز، قدرتمند، پرخاشگر و مطمئن موقعیتی ایجاد میشود که احساسات مشترک نارضایتی و رنجش را بیان کرده و گروه را به وضعیتی هدایت کند که در آن دشمنی خارجی مسبب مشکلات قلمداد شود که باید با آن مبارزه کرد. به تدریج گرایشی پارانوئید ایجاد میشود که گروه بزرگ را در جستجوی فعال، شناسایی و جدایی از گروه دشمنی معین، تثبیت میکند. رهبر ممکن است برای ایجاد حس تداوم تاریخی این مبارزه با نیروهای دشمن، از در دسترس بودن فرهنگیِ یک ایدئولوژی از پیش موجود با ویژگیهای به شدت پارانوئید، یا کسی که میتواند به راحتی در مسیری پارانوئید قرار گیرد، بهره برد که شامل آسیبها و پیروزیهای تاریخی برای ایجاد حس مأموریت در جهت بازگرداندن شکوه گذشته یا جبران آسیبهای تاریخی و ایجاد نیرویی پویا در جستجوی عدالت و حق است (ولکان، ۲۰۰۴).
پتانسیل ضداجتماعی رهبر نارسیسیست بدخیم ممکن است در ابتدا فقط در رفتارهای فریبکارانه و نسبتاً از هم گسسته مانند دروغهای آشکار، اتهامات غلط و تحریفهای محدود واقعیت ظاهر شود. با این حال، همه اینها به شیوهای شجاعانه و به گونهای بیان میشوند تا به طور ضمنی این موضوع را محک زند: تا چه حد این امکان وجود دارد که جامعۀ بزرگ، گروه بزرگ واپسرفتۀ خاص را با ایجاد محدودیتهایی برای این فریبکاری تهدید کند یا آن را بپذیرد؟ همانطور که تورکه (۱۹۷۵) در ابتدا اشاره کرده بود و آلبرایت (۲۰۱۸) و اسنایدر (۲۰۱۷) هم تاکید کردند، «گروه سومی» متشکل از کل جمعیت اصلی وجود دارد که نظارهگر ورود یک اقلیت مبارز (گروه بزرگ واپسرفته) به جنگ با یک زیرگروه اجتماعی دیگر است؛ قربانیان منتخبِ حملات گروه بزرگ واپسرفته و پویا که افسون یک ایدئولوژی افراطی و پارانوئیدی شده است. اگر ساختار سنتی جامعه توسط وضعیتی آسیبزا، بحرانی اقتصادی، جنگی شکست خورده و یا فاجعهای طبیعی تضعیف شود، ممکن است واکنش اولیه به فریبکاری تحریکآمیزی که رهبری گروه بزرگ واپسرفته گسترش میدهد ضعیف باشد و واکنشهای معمول اجتماعی به اندازه کافی توام با نگرانی نباشد تا در برابر چنین تحریفی در ارتباطات اجتماعی ایستادگی کند. اکنون ممکن است اقدامات پرخاشگرانۀ مخربتر، تحریف واقعیت، تشویق آشکار به خشونت، با تاکید و انتشار روزافزون قطعیت، خود برتر بینی، توجیه اخلاقی و برتریای که از گروه بزرگ انقلابی تحت تحریک رهبر سر چشمه دارد، گسترش یابد. رهبر نارسیسیست بدخیم رفتارهای پرخاشگرانه، پارانوئیدی و فریبکارانۀ اجتماعی را پرورش میدهد که گروه، آن را به یک حس فزایندۀ قدرت و تأیید خود بدل میکند.
خطر برای جامعه
ژاک سملین[۲۸] (۲۰۰۷) همه این فرآیندها را با ایدئولوژی اولیۀ ضد یهود، محدودیتهای کاری، حملات رسانهای به یهودیان در آلمان نازی در مراحل اولیه رژیم هیتلر و تشدید تدریجی آنها به دلیل خاموش شدن مقاومت اولیه در برابر رفتار خشونتآمیز اجتماعی، افزایش تدریجی خشونت فیزیکی، رفتارهای مخرب اجتماعی، قوانین خودسرانه برای محدود کردن زندگی یهودیان و غارت اموال یهودیان که با آرامش توسط جامعۀ آلمان پذیرفته شد، نشان میدهد. به طور کلی، در این مرحله، ساختارهای اجتماعی نسبتاً مستقل، به ویژه سازمانهای مذهبی، نیروهای مسلح، نخبگان مالی، قوه قضاییه، رسانهها، قدرت سازمانهای بوروکراتیک و سنت به عناصر مهمی تبدیل میشوند که ممکن است این روند واپسرونده را کنترل کرده یا آن را تقویت کنند. تأثیر مخلوط این ساختارها و قدرتهای اجتماعی نسبتاً پایدار ممکن است تعیین کند که یک فرآیند واپسرونده تا چه حد به سمت افراط با ظرفیت گسترش رژیمهای نسلکش تکامل مییابد، یا در قالب یک دیکتاتوری معمولی کنترل میشود و یا با بهبود احتمالیِ واکنش متمدنانه به این واپسروی اجتماعی به پایان میرسد. یک ارتش مستقل که به طور سنتی از همانندسازی با یک گرایش سیاسی خاص امتناع میکند، ممکن است با استقرار یک رژیم توتالیتر، یعنی تلاش رهبر نارسیسیست بدخیم برای ایجاد یک تلقین اجباری به کل جمعیت با یک دکترین ایدئولوژیک معین، مقابله کند.
لازم به ذکر است که نظامهای توتالیتر با دیکتاتوریهای معمولی در تحمیل یک نظام ایدئولوژیک اجباری تفاوت دارند. شما نه تنها باید از رهبر بترسید، بلکه باید او را نیز دوست داشته باشید. رژیم توتالیتری که توسط شخصیتهای نارسیسیست بدخیم ایجاد شده است با ایدئولوژی متمرکز بر آرمانیسازی و تسلیمی ترسناک در برابر رهبر تقویت میشود، اما یک دیکتاتوری معمولی گرچه تاثیر کمتری دارد، اما تمایل دارد به تسلیمی مشابه و تأثیرات مخرب بر جمعیت دست یابد. واکنش غافلگیرکننده تشکیلات نظامی اتحاد جماهیر شوروی در کنار گذاشتن وفاداری خود به حزب کمونیست زمانی رخ داد که شکست اقتصادی نظام کمونیستی در رقابت مؤثر نظامی با ایالات متحده مواجه شد. این تحول اساساً به سقوط رژیم کمونیستی کمک کرد. برعکس، ارتش آلمان با توجه به نقش حیاتی آن در دکترین توسعهطلبانۀ ایدئولوژی ناسیونال-سوسیالیستی که برای تثبیت سلطه آلمان بر اروپا سازمان یافته بود، به سرعت با ایدئولوژی نازی کنار آمد.
رسانههای اجتماعی ممکن است بیانگر همانندسازی با فرهنگ سنتی غالب باشند که از پذیرش افراطهایی که همزیستی مسالمتآمیز گرایشهای ایدئولوژیک مختلف را تهدید میکند، امتناع کرده و قدرت توسعهطلبانۀ یک گروه افراطی انقلابی را در هم شکند. این واقعیت که اینترنت اجازه انتشار، گردش و گسترش موازی سرمایهگذاریهای ایدئولوژیک کاملاً مخالف را میدهد، ممکن است از یک سیستم سیاسی دموکراتیک محافظت کند، اما این امکان هم هست که توسط زیرگروههای اجتماعی افراطی برای سازماندهی شورش پنهان علیه وضعیت موجود و تسهیل ارتباط گروههای بزرگ واپسرفته نیز استفاده شود؛ اخیراً اینترنت ابزار کارآمدی در جذب نیرو برای گروههای اسلامی تروریستی بوده است.
به طور کلی، هنگامی که یک قدرت توتالیتر کنترل رسانهها را به دست آورد، رسانهها به ابزار مهمی برای تلقین اجتماعی تبدیل میشوند. یک سیستم قضایی مستقل ممکن است وزنۀ متقابلی در برابر حملۀ پرخاشگرانه به حقوق افراد و تجاوز به حریم خصوصی آنها توسط گروههای انقلابی با ایدئولوژی توتالیتر باشد، اما زمانی که یک دولت انقلابی بتواند قوۀ قضاییۀ معمول را تحت کنترل خودش در آورد، این امکان فراهم میشود که قوانین و قُضات بهراحتی به فساد کشیده شوند. یک بوروکراسی مؤثر ممکن است تا حدی از بهم ریختگی اجتماعی و اختلال در تعاملات عادی افراد و مؤسسات جلوگیری کند، اما یک بوروکراسی بسیار سازمان یافته که تحت کنترل دولت درآمده باشد، ممکن است یک سیستم توتالیتر را شدیداً تقویت نماید.
یک مطالعۀ قیاسیِ کلی و دراماتیک از نسلکشی در سه جامعه بسیار متفاوت که توسط ژاک سملین (۲۰۰۷) انجام شد، بدترین سناریوهای مرتبط با پیشروی واپسروی اجتماعی گروههای بزرگ با رهبر نارسیسیست بدخیم در قتلعام و نسلکشی را نشان میدهد. او تحولات تاریخی رواندا، بوسنی و آلمان نازی را که به رشد ناگهانی نسلکشی انجامید مقایسه کرد و به این نتیجه رسید که با وجود تفاوت بسیار از نظر پیشینهی تاریخی، فرهنگ و موقعیت اجتماعی-سیاسی در این سه جامعه، فرآیندهای مشابهی در آنها رخ داده است. در هر سه مورد، یک خصومت نهفته بین زیر گروههای اجتماعی وجود داشت: توتسی و هوتو در رواندا، مسلمانان و مسیحیان در بوسنی، یهودیستیزی تاریخی فرهنگ آلمان و طرد یهودیان. در ابتدا و در هر سه مورد چنین شکافهای اجتماعی که بالقوه پنهان هستند، در یک گرایش ایدئولوژیک عمومی و یک ایدئولوژی افراطی که یک گروه را علیه گروه دیگر میگرداند، بیان شد. این ایدئولوژی تفرقهبرانگیز در زمان بحران اجتماعی ناشی از پیچیدگیهای استعمارزدایی در رواندا، پیامدهای فروپاشی نظام کمونیستی در یوگسلاوی، پیامد شکست جنگ جهانی اول و بحران اقتصادی بعدی در آلمان، حاد گردید. این امر منجر به عروج رهبر توسط شخصیتهایی با ویژگیهای پرخاشگرانه، پارانوئید و ضداجتماعی قدرتمند شد که در هر سه مورد با آرمانهای پر طمطراق رهبری شروع کردند. فرجام این فرآیند یک وضعیت توتالیتر با یک برنامه سیاسی با عنوان نابودی دشمن بود؛ برنامهای که از نظر ایدئولوژیک عقلانی به نظر میرسید، تحت حمایت رهبر بود و به جامعه تحمیل میشد. در حال حاضر اطلاعات دقیقتری از شخصیت هیتلر و استالین در دست داریم که سندی بر پاتولوژی نارسیسیزم بدخیم در هر دوی آنها است که به بزرگنمایی فوقالعاده، پرخاشگری وحشیانه، لذت سادیستی شخصی از شکنجه دشمنان، فریبکاری، پارانویا و ناتوانی عجیب آنها در ارزیابی ویژگیهای شخصیتیِ رهبرِ جانشینشان در شرایط اضطراری اشاره دارد. تصادفی نیست که هیتلر بیش از هر عضو دیگری از گروهش به گوبلز و گورینگ، دو شخصیتی که از نظر بزرگنمایی و فریبکاری شبیه به خودش بودند، احساس نزدیکی میکرد و استالین در نهایت به بریا اعتماد کرد که شخصی سایکوتیک بود.
هنگامی که پیشرویِ گروههایی با ویژگیهای روانشناختی گروه بزرگ واپسرفته و عروج رهبر متناظر با آن همراه با ویژگیهای نارسیسیستیک بدخیم، از منظر اجتماعی در اندازه، اثربخشی، دوام و تأثیر چشمگیر آن بر جامعۀ پیرامونیِ متناظر، محدود باشد، این امکان فراهم است که اینگونه گروهها به عنوان یک فرقه مذهبی یا سیاسی ظاهر شوند که در نهایت توسط دولت و جامعۀ بزرگتر کنترل میشوند و یا فرجامی خود تخریبگرانه خواهند داشت. بدیهی است که فرقههایی که به قتل یا خودکشی دسته جمعی منتهی میشوند، نشان از افراط در این پاتولوژی دارند.
در کار قبلی (کرنبرگ، ۲۰۰۳) که به بحث در مورد پیشگیری از خشونتهای مجاز اجتماعی میپرداخت، من بر ابزارهای محدود موجود از دیدگاه تخصصی و روانکاوانه تمرکز کردم: توجه متمرکز به غفلت و خشونت در دوران کودکی و مداخلات مربوطه در خانه، در مراقبت از نوزادان و مراحل اولیۀ کودکی، در مدرسه و نیز تلاش آگاهانه برای مبارزه و جلوگیری از تعصبات فرهنگی با اقدامات فعال و حمایت شدۀ اجتماعی علیه نژاد، سیاست، جنسیت، مذهب و سایر تعصبات ایدئولوژیک نسبت به زیر گروههای اجتماعی. همچنین مفهوم چندگانگی فرهنگ را از نظر پرورش همزیستی خرده فرهنگهای به شدت متفاوت در محیط اجتماعی مشابه زیر سوال بردم و همچنین بر لزوم کمک به مهاجران از فرهنگهای مختلف برای ادغام در فرهنگ کشوری که در آن سکنی میگزینند، تاکید کردم. آنچه که تا کنون از مطالعاتمان در مورد کاهش بار تعصبات اجتماعی علیه زیر گروهها دریافتهایم نشان میدهد که ممکن است تلاشهای هماهنگ رویکرد آموزشی در مقطع ابتدایی و دبیرستان، اصلاح کنندۀ مهمی باشد. پیرو انتخاب رهبر در سازمانهای اجتماعی و همچنین در نظامهای سیاسی، باورم بر آن است که در آگاهی جستن از الزامات روانشناختی رهبری، خوب عمل کردهایم که نه تنها برای انتخاب رهبریِ کارآمد، بلکه مهمتر از آن در ارزیابی ظرفیتهای رهبر سیاسی به کار میآید. اما این آگاهی، تضمینی بر استفاده و اثربخشی این دانش نیست.
امکان انتخاب رهبر خوب در سازمانهای اجتماعی با مرزهای مشخص، وظایف تعریف شده و ساختارهای اداری متناظر، امری واقعبینانه است. در اینجا معمولاً رهبرانی انتخاب میشوند که دانش و تخصص فنی مناسب، هوش بالا، توانایی برقراری ارتباط با همکاران و پیشینۀ مناسب از الگوهای کاری قابل اعتماد و صادقانهای را نشان میدهند. مشکل اصلی در فرآیند انتخابی، در زمینه بلوغ عاطفی آنها، در ظرفیت آنها برای ارزیابی عمیق همکاران، وجود به اندازهای از ویژگیهای پارانوئیدی (ارزیابی انتقادی غیر سادهلوحانه و ویژگیهای نارسیسیستیک)، توانایی ایستادگی در برابر انتقاد و پرخاشگری غیرقابل اجتناب سازمانی نهفته است. وضعیت در مورد انتخاب رهبر سیاسی بسیار پیچیدهتر است. کاندیداهایی که دارای ویژگیهای پارانوئید و نارسیسیستیک بدخیم و حتی رفتارهای ضداجتماعی هستند، اگر وقت را مناسب نیابند ممکن است به خوبی از نیاز به نشان دادن خود به عنوان فردی روشنفکر، مهربان و خواستار توجه به نیازهای دیگران آگاه باشند و خودخواهی، نارسیسیزم کینهتوزانه و تفکرات واقعی خود را پنهان نمایند. مادلین آلبرایت[۲۹] (۲۰۱۸) برداشت غلطی را که هیتلر در مصاحبههای اولیه منتقل نمود و همچنین تجربه خود از چاوز (رئیس جمهور سابق ونزوئلا) و رهبران سیاسی دیگر که شخصیت واقعیشان را فاش نساختند، توصیف کرده است. در جنبشهای رادیکال و نو ظهور، خطر ظهور رهبر نارسیسیست بدخیم متناظر و پیامدهای تاسفبار همراه با آن نادیده گرفته میشود. بدیهی است که لحظات تاریخی وجود دارد که در آن نیروهای اجتماعی قدرتمند ممکن است در جهت جداسازی زیرگروههای اجتماعی عمل کنند که عوامل مختلکننده و اجتنابناپذیرِ بحرانهای اقتصادی و هرج و مرجهای سیاسی را شامل میگردد.
ژاک سملین (۲۰۰۷) اقدامات بینالمللی و مسئولیتپذیری علوم اجتماعی را توصیه میکند. او معتقد است که در عرصه بینالمللی، تک تک ملتها و همچنین سازمان ملل متحد باید مسئولیتهای اخلاقی شامل؛ پیشگیری از بحرانهای اجتماعیِ ساخت بشر که انسانها را در معرض خطر قرار میدهند، بپذیرند. سازمان ملل متحد باید در مواجهه با شرایطی که حفاظت از انسانها، ضرورت توسل به اقدامات مناسب را خاطر نشان میکند، واکنش نشان دهد که شامل اقدامات اجباری، مسئولیتپذیری در مداخله، تسهیل در دریافت مداخلۀ نظامی، کمک به بازسازی و اصلاح میگردد. از منظر مسئولیت علوم اجتماعی، سملین اعتقاد دارد که حداقل کار محقق اجتماعی پذیرش این مسئولیت است که دانش کسب شدۀ ما از علل بحرانهای اجتماعی و به ویژه نسلکشی را به اطلاع عموم برساند. مطالعه نسلکشی یک نیاز اساسی و ضروری برای حوزه علوم اجتماعی از جمله روانکاوی است. روانکاوی میتواند با درک روانشناسی واپسروی گروههای بزرگ، روانشناسی سندرم نارسیسزم بدخیم و به طور کلیتر، تعامل بین پاتولوژی رهبری و واپسروی گروهی کمک کند. این امکان فراهم است که کمکهای روانکاوی به درک رهبری مطلوب در نهادهای اجتماعی، برای ارزیابی رهبران سیاسی نیز مفید باشد.
اینجا دستاورد مورخ برجسته، تیموتی اسنایدر[۳۰] مطرح میگردد (درباره استبداد: بیست درس از قرن بیستم- ۲۰۱۷). بیست درس او شامل دعوت نهادها برای عدم اعتماد به دولتهای تک حزبی و احتیاط در قدرت گرفتن نظامیان است. ما باید اخلاق حرفهای را به خاطر بسپاریم، به حقیقت ایمان داشته باشیم، تحقیق کنیم و کلمات (سرنخهای) خطرناک را گوشزد کنیم. اسنایدر، اهمیت ایجاد یک زندگی خصوصی، کمک به اهداف خوب، یادگیری از کشورهای دیگر را توضیح میدهد. او بر اهمیت این موضوع تاکید میکند که وقتی چیزهای غیرقابل تصور از راه میرسد، آرام، میهندوست و تا آنجا که ممکن است شجاع باشیم. از این رو او وجههای از شجاعت فردی، مسئولیتپذیری، استقلال تفکر و اقدامات عمومی را روشن میسازد. من فکر میکنم اینها ویژگیهای بسیار معقول و در واقع ضروریای هستند که به فرد اجازه میدهند در برابر زندان خطرناک در تشکیلات گروهی واپسرونده بایستد و با فریبکاری، فساد و رهبر فاسد مقابله کند. در عرصه سیاسی، نباید رهبر نارسیسیست بدخیم را با برچسبهای تشخیصی روانپزشکی رسوا کرد، بلکه باید به مشخصههای رفتار عمومی و بیمارگونۀ آنها اشاره کرد. از دیدگاه روانکاوانه، رشد هویت شخصی مستحکم با ظرفیت مرتبط برای ارزیابی عمیق خود و دیگران، احترام به حریم خصوصی و مرزهای فردی و نیز مرزهای زوجین در زندگی عاشقانه و خانواده، در دستیابی به موضع فردی [که توسط تیموتی اسنایدر شرح داده شده است] کمک شایانی میکند. همچنین روانکاوی ما را در درک روانشناسی گروههای کوچک و بزرگ واپسرفته و پیامدهای ایدئولوژیک آنها یاری میدهد. درک شکلگیری شخصیتهای خطرناک در رهبران اجتماعی، این امکان را فراهم ساخته تا مانع از آمیختگیِ سمی گروههای واپسرفته و رهبران بدخیم شود.
این مقاله با عنوان «Malignant Narcissism and Large Group Regression» در نشریهی The Psychoanalytic Quarterly منتشر شده و توسط مسعود جدیدی ترجمه و در تاریخ ۱۲ بهمن ۱۴۰۱ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Regression
[۲] Malignant narcissism
[۳] Identity diffusion
[۴] Social violence
[۵] Corruption
[۶] Mass
[۷] Pierre Turquet
[۸] Vamik Volkan
[۹]Basic assumptions groups
[۱۰]Dependency
[۱۱]Fight-flight
[۱۲]Pairing
[۱۳] Erotic
[۱۴] Work group
[۱۵] Role relationships
[۱۶] Second skin
[۱۷] Nationalism
[۱۸] Protosymbols
[۱۹] Singleton
[۲۰] Moscovici
[۲۱] Opium
[۲۲] Valium
[۲۳] Elias Canetti
[۲۴] Feasting mass
[۲۵] Hounding mass
[۲۶] Paranoiagenesis
[۲۷] Bao-Lord
[۲۸] Jacques Semelin
[۲۹] Madeline Albright
[۳۰] Timothy Snyder
- 1.نارسیسیزم بدخیم و واپسروی گروههای بزرگ | اُتو کرنبرگ
- 2.روانکاوی و آزادی | ژولیا کریستوا
- 3.بنیادگرایی، روانکاوی، و نظریههای روانکاوی | فرانک سامرز
- 4.نیروهای روانی دخیل در نظامهای توتالیتر
- 5.تأملی در باب «زنکشی»