
چشمانداز روانکاوانه به بارداری، سقط جنین برنامهریزیشده و سقط جنین ناخواسته

چشمانداز روانکاوانه به بارداری، سقط جنین برنامهریزیشده و سقط جنین ناخواسته
علیرغم علاقه روزافزون به درک روانکاوانه بارداری، هنوز ادبیاتی در مورد سقط جنین خودبهخودی یا برنامهریزی شده در دست نیست، اگرچه سقط جنین به صورت برنامهریزی شده مورد توجه قرار گرفته است. تحلیل زنانی که سقط جنین ناخواسته داشتهاند، اغلب احساس فقدان، غم طولانی مدت و سوگواری حل نشده پس از سالها را در آنها آشکار میسازد. تحلیل این زنان اغلب نشاندهنده احساس افسردگی طولانی مدت، فقدان عزت نفس و احساس تنفر از بدن زنانه خود است، بدنی که همچون بدن مادران خود، فرزندان زندهای را به وجود نمیآورد. بازنمایی خود در این افراد آسیب دیده است.
در این ارائه در مورد سقط جنین به صورت خودبهخودی و برنامهریزی شده، و پیشفرضها و پیامدهای روانشناختی آن صحبت خواهم کرد. در هر دو موقعیت مذکور زنان جوان باردار شده، و وارد یک مرحله رشدی طبیعی در چرخهی زندگی میشوند، اما قادر به ادامه بارداری خود برای مادر شدن و تولد یک کودک زنده نیستند. سقط خودبهخودی اغلب تهدیدی طبیعی برای بارداری اول است، که تشخیص و درمان آن از دیدگاه پزشکی اغلب دشوار بوده و این سقط لزوماً در بارداریهای بعدی عود نمیکند. بیشتر موارد سقط خودبهخودی در سه ماههی اول بارداری اتفاق میافتد، یعنی زمانی که خانم باردار آگاهانه جنین در حال رشد را به عنوان بخشی جداییناپذیر از خود تجربه میکند. رویاهای او ممکن است جنبههای دیگری از تخیل ناهشیار و اضطراب او را آشکار سازد، مانند اینکه جنین نماینده چه کسی است، و چه کسی در یک رابطهی ممنوعه و سرشار از گناه برای دختر در مرحله اُدیپ، نقش پدر را ایفا کرده است.
در تحلیل رویاهای زنان، تحت تأثیر اثر تغییرات فیزیولوژیکی بدن بر زندگی روانی قرار گرفتم. رویاها میتوانند بازتاب تغییرات هورمونی بدن زن در طی چرخهی قاعدگی باشند. تغییرات روانی و بدنی در چرخهی ماهانهی یک زن روی یکدیگر تأثیر میگذارد، و رابطهی بین آنها به یک زن اجازه میدهد که ناهشیار از بدن خود برای جلوگیری از تعارض روانی استفاده کند. با بررسی زنان بیمارم که سقط خودبهخودی داشتهاند، به دلایل ناهشیار احتمالی برای برخی از این قسم سقطها رسیدهام، عواملی که میتوانند در کار تحلیل مفید باشد. اولین بارداری -یک حرکت از بیفرزندی به سمت والد شدن- آشفتگی عاطفی و روانشناختی زیادی را در پی دارد. با این حال، علیرغم بحران عاطفی که این مرحله ایجاد میکند، این یک مرحله تکامل طبیعی، و زمانی ارزشمند برای آمادهسازی عاطفی در راستای مادر شدن است. در دوران بارداری، به ویژه بارداری اول، تعارضات مربوط به مراحل قبلی رشد احیا شده و زن جوان باید به موقعیت انطباقی جدیدی در دنیای درونی و بیرونی خود دست یابد. بنابراین بارداری اول را میتوان به عنوان یک نقطه بحرانی در جستجویی طولانی مدت برای هویت زنانه و به عنوان نقطهای بدون بازگشت در نظر بگیریم.
بارداری مرحله مهمی از فرایند جدایی و تفرد زن باردار از مادر خود است (پاینز، ۱۹۸۲). آرزوهای کودکی برای یکی شدن با اُبژهی اولیه، یعنی مادر پیشاُدیپی قدرتمند، در بازی و خیال کودک، پیش از هرگونه احتمال پدر و مادر شدن، پیشبینی شده است. هویت جنسیتی کودک دختر در اوایل کودکی پایهگذاری شده و هویت جنسی یک دختر جوان تا حد زیادی تا پایان بلوغ کامل میشود. در این مرحله بدن بالغ نوجوان از نظر فیزیولوژیکی، مرحله مهمی از جدایی و تفرد را به او تحمیل میکند. احیای شدید احساسات جنسی، دختر جوان را به سمت اولین رابطهی خود سوق میدهد، که این حق دختر را برای پذیرفتن مسئولیت او در قبال جنسیتش و مالکیت او بر بدن بزرگسال خود، متمایز از بدن مادرش، تأیید میکند. اکنون مالکیت بدن دختر توسط مادر، متوقف شده است.
بارداری به عنوان مرحله بعدی در چرخه زندگی زنان، نمایانگر مرحلهای فراتر از یک همانندسازی عاطفی با مادر پیشاُدیپی برای یک زن بالغ است. جنینی که در درون بدن اوست و هنوز به چشم دیده نشده، او را قادر میسازد تا دوباره احساس وحدت اولیه با مادرش را تجربه کند، در عین حال همانندسازی خودشیفتهواری که با جنین درون رحم تجربه میکند، به گونهای است که گویی خودش در بدن مادرش باشد. چنین وضعیت همزیستی در مادر آینده ممکن است احساسات دوگانه شدیدی را هم نسبت به جنین و هم نسبت به مادرش فعال کند. برای یک زن جوانی که تجربه او با مادرش «به اندازه کافی خوب» بوده است، پسرفت موقت به همانندسازی اولیه با مادر سخاوتمند و حیاتبخش و همچنین همانندسازی با خودش، گویی که او نوزاد خودش است، یک مرحله رشدی لذتبخش است. در دیگر مادران، که احساسات دوگانه آنها نسبت به مادر خود حل نشده و یا احساسات منفی نسبت به خود، شریک جنسی یا اُبژههای مهم گذشته وجود دارد، پسرفتهای اجتنابناپذیر در دوره بارداری، فرافکنی چنین احساساتی را بر روی جنین تسهیل میکند. بنابراین جنین ممکن است از مدتها قبل از تولد، دارای هویت منفی در ذهن مادر باشد.
در بارداری اول، زن جوان دو روش جایگزین برای حل تعارض روانی دارد. جنین ممکن است از نظر جسمی حفظ شده و به او زندگی داده شود، یا ممکن است از نظر جسمی پس زده شود، که این مسئله در قالب سقط جنین ناخواسته یا سقط برنامهریزی شده اتفاق میافتد. بنابراین ممکن است مادر، زندگی یا مادری را تسهیل کند، یا هر دو را از بین ببرد. بارداری ناتمام و عدم موفقیت برای تولد یک کودک زنده، به دلایل ناهشیار سقط خودبهخودی یا دلایل آگاهانه برای سقط جنین برنامهریزی شده، هر بیمار را به طور جداگانه و متفاوتی تحت تأثیر قرار خواهد داد. تعامل بین فانتزی و واقعیت در ذهن زن باردار، برونداد عاطفی او را تحت تأثیر قرار میدهد. برای برخی از زنان، از لحظهای که بارداری تأیید میشود، سرمایهگذاری عاطفی بر جنین در فانتزیهای آگاهانه و رویاپردازیهای روزانه، یا در فانتزیهای ناهشیار و رویاهای شبانه آغاز میگردد. این زنان همانطور که مادران خود را به صورت به اندازه کافی خوب تجربه کردهاند، به مادرانی خوب بدل میشوند. سقط جنین برای آنها یک فقدان دردناک محسوب میشود که باید برای آن سوگواری کرد.
زنان دیگر جنین را بخشی از بدن خود میدانند که میتواند به همان راحتی که در شکم متورم شده، از بین برود. آرزوی آگاهانه آنها برای باردار شدن، هدف نهایی مادرانه ندارد. بارداری برای آنها ممکن است وسیلهای ناهشیار برای تأیید هویت جنسی زنانه یا بلوغ جسمی یک فرد بزرگسال باشد. جنین برای آنها به عنوان یک کودک در فانتزی، رویاها یا واقعیت نمایان نمیشود، بلکه به عنوان بخشی از سلف بد او یا اُبژهی بد درونی ادراک میشود، که باید از بین برود. آنالیز چنین بیمارانی نشاندهنده رابطه اولیهای با مادر است که با ناامیدی، خشم و گناه همراه بوده است. از دست دادن جنین چه به صورت ناخواسته و چه به صورت برنامهریزی شده به جای فقدان به عنوان یک تسکین تجربه میشود، گویی که مادر بد درونی به کودک اجازه نداده است که خود یک مادر شود. این امکان وجود دارد که اضطرابهای ناهشیار مرتبط با جنین در زن باردار، نمایانگر جنبهای بد و خطرناک از خود یا شریک زندگی او باشد، که به تحریک حرکات رحم منجر به سقط جنین کمک میکند. برای این زنان، آنالیست به عنوان یک مادر بد درونی در انتقال تجربه میشود. تحلیل این جنبههای زندگی روانی، میتواند یک زن را قادر به حفظ بارداری خود کرده و او به یک مادر تبدیل شود.
نگرش غالب فروید نسبت به مادری این بود که فرزند اول مادر تداوم خودشیفتگی اوست، و بدین ترتیب دوسوگرایی او نسبت به فرزند زندهاش به طور مثبت برطرف میشود. فرزند او احساس خواستنی و دوستداشتنی بودن میکند. عشق او به این کودک زنده احساس گناه در مورد احساسات منفی خود را برانگیخته و او را وادار به ترمیم میکند. با این حال فروید نیز دوسوگرایی مادرانه و دشواری یک مادر در داشتن یک فرزند زنده و در عین حال ناخواسته را تأیید کرد. «چه تعداد مادرانی هستند که کودکانشان را با مهربانی یا حتی مهربانی بیش از حد دوست دارند… اما آنها را ناخواسته تصور کرده و آرزو دارند که آن موجود زنده در آنها رشد بیشتری پیدا نکند!» (فروید ، ۱۹۱۶ ص ۲۰۲).
تجربه بالینی ما را به این درک میرساند که دوسوگرایی، چه به صورت پنهان و چه آشکار، در همه روابط والد-کودکی وجود دارد، و بسیار به رابطه بین والدین بیولوژیکی و فرزند آینده آنها بستگی دارد. رها شدن همه نوزادان پس از تولد توسط والدینشان در افسانه موسی در کتاب مقدس، اسطوره یونانی اُدیپ و افسانه سلتیک مرلین، جهانشمول بودن این موضوع را نشان میدهد. تجربه بالینی نشان میدهد که، وسوسه رفتار بیرحمانه فیزیکی یا عاطفی نسبت به یک کودک درمانده جهانشمول است. این معضل والدینی جهانشمول میتواند در غالب انتقال متقابل ما آشکار شود، این اتفاق زمانی میافتد که رفتار بیمار احتمالاً با معیارهای اخلاقی شخصی ما مغایرت داشته باشد. در این شرایط، به ویژه با بیماران منحرف یا سادیستیک، ممکن است حفظ موضع خنثی برای فرد آنالیست دشوار باشد. ممکن است آنالیست مجبور باشد موقعیت خود را کنترل کند تا در مقابل وسوسه پذیرش نقش والدینی که معیارهای اخلاقی خود را به کودک سرکش اعمال میکنند، مقاومت کند.
من نظر خود را در مورد معضل جهانی دوسوگرایی مادران و راهحلهای مختلف آن با ارائه جلسات از سه بیمار به تصویر میکشم. اولین بیمار قربانی هولوکاست است، و تجارب تروماتیک او، وی را چندین بار به سقط جنین کشاند. بیمار دوم علیرغم رابطه بسیار سختی که با مادر خود داشت، میل آگاهانهای به داشتن فرزند داشت و جلسات درمانی، دوسوگرایی ناهشیار او را نسبت به جنین آشکار کرد، و به او کمک کرد تا جنین سقط نشود. بیمار سوم سه جنین را به صورت خودخواسته سقط کرده بود، و هنگام نزدیک شدن به دوران یائسگی، از اینکه دیگر نمیتوانست باردار شود، احساس آرامش میکرد.
مورد بالینی اول
خانم الف بازماندهای از هولوکاست بود. او یک هفته بعد از شروع اولین قاعدگیاش به آشویتس فرستاده شد. پدر و مادرش در آنجا از بین رفتند. خانم الف پس از آزادی از اردوگاه به انگلستان مهاجرت کرده و در آنجا ازدواج کرد. پریودهای او نامنظم بود. او آرزو داشت باردار شود و زندگی جدیدی را برای خود بسازد، آن نوع زندگی که دیگر تحت سلطه سادیسم و مرگ روانی و جسمی نباشد. برای او، مانند بسیاری از بازماندگان هولوکاست، کودکان نمایانگر بازگشت به زندگی نرمال از یک دنیای سایکوتیک و ساختن دوباره زندگی بودند. فرزندان آینده خانم الف به صورت ناهشیار قرار بود جای پدر و مادر مرده او را بگیرند. خانم الف که از داشتن فرزند ناامید بود، چندین بار با خوشحالی باردار شد، اما هر بار سقط اتفاق افتاد. هر بار سقط جنین برای او از نظر جسمی غیرقابل تحمل بود. هر بار مدتها طول میکشید تا از نظر جسمی بهبود یابد و اغلب اوقات در تخت خوابش در یک اتاق تاریک باقی میماند.
خانم الف واقعیت کنونی زندگی خود را همچون واقعیت گذشته زندگیاش در آشویتس میگذراند، یعنی زمانی که مدت زیادی در زیر تختهای ژنده آشوویتس پنهان میشد. زندگی گذشته او با زمان حال یکپارچه نشده، و او برای اُبژههای از دست رفته در زندگی گذشته سوگواری نکرده بود. دست یافتن به دو جنبه حیاتی همانندسازی هیجانی در بارداری برای او غیرممکن به نظر میرسید: همانندسازی با مادر خودش و همانندسازی با جنین، گو اینکه آن جنین خود او باشد. با اینکه خانم الف جسد مادر مرده خود را دیده بود، اما نمیتوانست اجازه بدهد در ذهن او بمیرد، بنابراین نمیتوانست برای او سوگواری کند. زنده ماندن در او با احساس گناه همراه بود. همانندسازی با جنین به گونهای که انگار جنین نمایانگر خود اوست، برای او تروماتیک و غیرقابل تحمل بود. آرزوی او برای باردار شدن در واقع تمایل ناهشیار او برای تولد دوباره و یک خود جدید بود. با وجود این، هیچ جایگزین مناسبی در ذهن خانم الف، برای یک مادر کشته شده و یک کودک آسیب دیده وجود نداشت. بنابراین، علیرغم اینکه بارداری آرزوی مادر شدن را در او برآورده میکرد، سقط جنین او را قادر میساخت تا از تکرار سرنوشت مادر برای خود جلوگیری کند و بدینگونه فرزند متولد نشده خود را از تکرار سرنوشتی که برای خودش رقم خورده بود، نجات میداد. جلسات تحلیل به خانم الف کمک کرد که برای گذشته خود سوگواری کرده و برای رسیدن به حق خود برای بقای عاطفی مبارزه کند. او در تجربه انتقالی با درمانگرش به عنوان یک مادر قوی و حیاتبخش پذیرفته شد، و این مسئله او را ترغیب کرد زندگی جدیدی را در دنیایی امنتر تجربه کند. خانم الف سرانجام دارای یک خانواده با سه فرزند شد، اگرچه او هرگز سنی را که نوزادان سقط شده در صورت زنده ماندن میتوانستند داشته باشند، فراموش نکرد.
مورد بالینی دوم
خانم ب خیلی دیر ازدواج کرده بود و تمایل داشت آرزوی کودکی خود برای داشتن فرزند در این مدت کوتاه قبل از یائسگی، تحقق یابد. او تنها دختر یک زن شاغل متخصص بود، زنی که زنانگی خود و دختر کوچکش را بیارزش جلوه میداد. مادر خانم ب به دو پسر بزرگترش چشم دوخته و دائماً تواناییهای جسمی و دستاوردهای آکادمیک آنها را تحسین میکرد، در حالی که دستاوردهای خانم ب مورد توجه قرار نمیگرفت. پدر خانم ب بیمار و بازنشسته بود، بنابراین ایدهآلسازی مادر از پسران بر روی حل تعارض اُدیپ در دخترش تأثیر گذاشته بود. خانم ب آگاه بود که در تمام دوران کودکی خود میخواسته پسر باشد تا عشق مادرش را همچون برادرها بدست آورد. هوش بالای او، وی را قادر ساخت تا به جوایز علمی سطح بالایی دست یابد و تحسین مادرش را به دست آورد، اما او همچنان از زنانگی و بدن زنانه خود ناراضی بود، زیرا مادرش برای آن ارزشی قائل نبود. با این حال در دوره کودکی به مدت چند سال رابطه جنسی مخفیانهای به شکل خودارضائی متقابل با برادر کوچکترش داشت، و این مسئله او را قادر ساخته بود تا از گرفتن و دادن لذت جنسی با یک مرد لذت ببرد، و این باعث افزایش عزت نفس او شده بود. با وجود این مشکل اساسی در رابطه اولیه با مادرش بود، رابطهای که در آن هیچ کدام از دو طرف احساس رضایت نمیکردند. این نوع رابطه در نهایت به مشکلات خودشیفتگی منجر شد، که خانم ب سعی داشت با یک مجموعه از روابط دگرجنسگرایانه آن را حل کند. این روابط از نظر جسمی راضی کننده، اما از نظر عاطفی دردناک بودند. اولین خاطرخواه او پیر و رفتارش با ملایمت بود، همانطور که پدر خانم ب رفتار میکرد، و کسانی که جانشین او شدند جوانتر بودند، او را تحقیر کرده و با او بد رفتاری میکردند، همانطور که برادران خانم ب با او رفتار میکردند.
در طول جلسات تحلیل، احساسات انتقالی اولیه خانم ب نسبت به درمانگر زن، فرافکنی احساسات او به مادرش بود، فرافکنی از مادری قدرتمند و ترسناک در دنیای درونی او، که نه میتواند عشق ببخشد و نه دریافت کند. رابطهای که بعداً اصلاح شد، و رابطه گرمتر و آسانتری هم با مادرش و هم با درمانگرش برقرار شد. خانم ب حالا بیشتر قابلیت دادن و گرفتن عشق را در قالب یک شریک دلسوز پیدا کرده بود. او ازدواج کرد و باردار شد. اگرچه او به شکل آگاهانه خوشحال به نظر میرسید، اما با پیشرفت بارداری احساسات دوگانه ناهشیار او نسبت به فرزند آیندهاش آشکار شد. او نه به سلامت خود و نه به جنینی که مشخص شده بود پسر است، رسیدگی میکرد. تعارضها و مشکلات قبلی که به نظر میرسید در جلسات تحلیل حل و فصل شدهاند، در دوره بارداری دوباره ظاهر شد. گویی که هویت جدید مادر آینده، هویت قبلی او را تهدید میکرد. مادر او هیچ علاقهای به بارداری دخترش نشان نداد. علیرغم اینکه خانم ب چندین بار خونریزی کرد، اما برای نجات بارداری خود استراحت نمیکرد.
بعد از یک وقفه کوتاه در جلسات، زمانی که من سه جلسه را کنسل کردم، رویای خانم ب، تعارض او را آشکار کرد.
در رویا او با مادرش قدم میزد و ناگهان احساس کرد خطر سقط جنین وجود دارد. مادرش گفت هیچ کاری نمیتوان انجام داد، اما خانم ب میدانست که باید به سرعت به بیمارستان برسد، جایی که دکتر نوزاد او را نجات میدهد. مادرش گفت هیچ فایدهای ندارد و به او کمکی نکرد.
خانم ب میدانست که پزشک بیمارستان در خواب نماینده آنالیست اوست، که نگاه مثبتی به بارداری و زن بودن او دارد. جلسات رواندرمانی به او نشان داده بود که چیزی باید در گذشته انجام میشد و او بیصبرانه منتظر بازگشت درمانگرش بود. خانم ب در واقعیت سقط نکرد.
همانطور که بارداری او پیش میرفت و لگد زدنهای کودک در درونش او را به سمت هویت جدیدش سوق میداد، یک سری از رویاها با تم تحلیلی ظهور پیدا کرد.
در رویای اول او برای گذرنامه جدید درخواست داده بود. در رویای بعدی او در استخری بود که پسرانی بزرگ با یک پسر بچه کوچک به تندی رفتار کرده و او را به زیر آب هل دادند. در این هنگام زن دیگری در آب پرید و او را نجات داد. خانم ب زمانی که دید او زنده است، احساس راحتی کرد.
خانم ب در تداعیهایش خاطرهای را به یاد آورد که در آن توسط برادرانش به زیر آب رانده شده بود، و زنی که در آن نزدیکی بود، فریاد کشیده و آنها را متوقف کرده بود. او از اینکه حتی در رویاهایش، درمانگر او باید جنین پسر او را نجات دهد و نه خودش، دلسرد شده بود. گو اینکه با مادری که او را نجات نداده بود، همانندسازی کرده است. او از اینکه احساس دوسوگرایی او توسط درمانگرش پذیرفته شده، احساس آرامش میکرد، بنابراین احساس گناه ناهشیار او به آگاهی آمده و بارداری او حفظ شده بود. در رویایی دیگر احساس حسادت خانم ب نسبت به برادرانش در دوره کودکی آشکار شد.
او در رویا دید که دوجنسه است و به یاد آورد که در دوره کودکی، خود را پسر کوچکی با آسیب مغزی میدانست. این اطلاعات جدید به او کمک کرد که بتواند دوسوگرایی خود را نسبت به پسران و همچنین پسر متولد نشده خود حل و فصل کند. سرانجام مشخص شد که از نظر او جنین متولد نشده یک کودک اُدیپال است که از رابطه خیالی با برادرش به وجود آمده است. حل و فصل این حجم از احساس گناه ناهشیار در طول دوران بارداری، به خانم ب کمک کرد که بتواند مادر خوبی برای پسر کوچکش باشد، برای کودکی که با او همانندسازی کرده بود.
مورد بالینی سوم
مورد آخر مربوط به بیماری است که احساسات منفی آگاهانه نسبت به مادر خود و مادرانگی خود داشت که به شکل سقطهای برنامهریزی شده خود را نشان میداد. با این حال او با هر بار بارداری نشان میداد که چقدر هویت زنانه برای او مهم است. خانم پ فرزند ارشد یک خانواده بزرگ بود. پدرش مرد منفعل و بازنشستهای بود که در سن ۱۴ سالگی او درگذشت. مادرش زنی با نشاط و جذاب بود، که بلافاصله بعد از فوت همسر با معشوق خود ازدواج کرد، و این مسئله خانم پ را بسیار شوکه کرد. او آرزوها و نیازهای عاطفی خود را که هرگز توسط مادر تأیید نشد، از خود دور کرد. اگرچه مادر همیشه از بدن دخترش مراقبت کرده بود. مادرش به او گفته بود که هنگام تولد او، زایمان بسیار طولانی و سختی داشته است، زیرا بدن او بسیار بزرگ بود، و مادر نمیتوانست او را به راحتی به دنیا بیاورد. مادر به طور مکرر به او میگفت که چه کودک بدی است و سرانجام روزی با عصبانیت به او گفته بود که او حتی در رحم مادر نیز سرپیچی میکرده، و زمانی که مادر تلاش میکرده او را سقط کند، با او میجنگید. بنابراین او با تصویری از خودش به عنوان یک کودک بد و با تصویری از مادر درونیاش به عنوان یک قاتل بالقوه مواجه شد. این داستانها این احساس را در خانم پ برمیانگیخت که بدن و شخصیت او هرگز مادرش را راضی نکرده بود.
دوره نوجوانی او را قادر ساخت تا روشی جایگزین برای کنار آمدن با وضعیت دردناک خود پیدا کند. او با استفاده از بدن بالغ خود و جذابیت جنسی نوجوانیاش، میتوانست از تأثیرات دردناک سوگواری برای از دست دادن پدر و همچنین خشم خودشیفتهوار ناشی از درگیری مادر با معشوقش، عبور کند. روابط او با پسران کامیابی بدوی و رگرسیو از رابطه مادر-کودک را برای او فراهم میکرد، رابطهای که در آن راحتی او همیشه توسط مادرش انکار میشد. مادر خانم پ از دخترش که تلاش میکرد از او جدا شود، عصبانی بود و سعی در ایجاد احساس گناه در او داشت. سرانجام اوضاع به قدری غیر قابل تحمل شد، که خانم پ اقدام به خودکشی کرد. پلیسی که او را نجات داد و به نزد مادرش برد، او را به شدت مواخذه کرد و گفت که او تا ۱۸ سالگی متعلق به مادرش است و حق ندارد خودش را بکشد. این اتفاق اعتقاد راسخ او را بر اینکه بدن او متعلق به مادرش است و نه خود او، تأیید کرد. روابط خانم پ با مردان، همچون روابط او با مادرش، همیشه طوفانی بود. او ناهشیار آنها را به رفتار خشونتآمیز تحریک میکرد، و از خود هیچگونه خشمی نشان نمیداد، و در نهایت احساس میکرد که قربانی آنهاست. بنابراین میتوانست به این شکل روابط را قطع کرده و کنار بگذارد. از این طریق، او در فانتزی خود نه تنها نوزادی بود که برای زنده ماندن به مادر چسبیده، بلکه مادری بود که مجبور به سقط جنین بود. فانتزی چسبیدن به زندگی، علیرغم تلاش مادر قدرتمند برای سقط او، پایه و اساسی برای خودشیفتگی و فانتزی همهتوانی در او شده بود، فانتزیای که با تصمیمگیری او در مورد مرگ و زندگی یک جنین به عمل در میآمد.
خانم پ در طی جلسات رواندرمانی تحلیلی اقرار کرد که وی در طول زندگی خود سه بار سقط جنین برنامهریزی شده داشته است، و اینکه هر بار از مردانی باردار میشد که آنها را اغوا کرده و به رابطه کشانده بود. او مدت کوتاهی پس از سقط جنین رابطه خود را با مرد قطع میکرد و این الگو را هنگام سقط جنین بعدی دوباره تکرار میکرد. در طی جلسات درمان مشخص شد که نزدیکی عاطفی او با دیگران، تداعی کننده اولین لذتهای روابط همزیستی ارضاکننده با مادر بود و همچنین ترسهای اولیه از ادغام با مادر را زنده میکرد، زیرا مادرش نتوانسته بود او را از نظر عاطفی جدا از خود تجربه کند، و نمیتوانست ببیند که او نیز به عنوان یک موجود مجزا نیازهای خودش را دارد. بنابراین جدایی عاطفی از مادر حاصل نشده بود. زمانی که هویت جنسی و جدایی او از بدن مادرش به طور محسوس توسط فرایند بارداری مشخص شد، او جنین را سقط کرد، گویی که جنین یک بخش بی معنا از بدنش بود. با این حال خانم پ به خوبی تاریخهایی را در آن روزها جنینها میتوانستند به دنیا بیایند، به خاطر میآورد و همچنین در خاطر داشت که اگر جنینها زنده بودند، اکنون چند سال داشتند.
ما به تدریج به استفاده ناهشیار خانم پ از بدن خود برای انتقام گرفتن از مادر سلطهگر پی بردیم. او از سوء استفاده جنسی از مردان سیاه پوست که مادر آنها را تأیید نمیکرد، لذت میبرد، و در این روابط از بدن خود به گونهای استفاده میکرد که گویی ادامهای از بدن مادر است، در نتیجه با زیرکی مادر را تحقیر میکرد. مادر خانم پ اغلب از او انتقاد کرده و او را سرزنش میکرد و میگفت: «بدن تو که روزگاری درون بدن من بوده، چگونه میتواند به مردی که من تحملش را ندارم، احساسی داشته باشد؟». از این طریق میتوانستیم ببینیم که مادر خانم پ نیز متقابلاً فانتزی جدا نبودن بدن دخترش از خود را تجربه میکند. ما در جلسات درمان دریافتیم که خانم پ خود را همهتوانتر و خودبزرگبینتر از مادر بد و قاتل خود که با او همانندسازی کرده بود، احساس میکرد.
استفاده خانم پ از بدن خود به طرز زیرکانهای در رابطه انتقالی نیز منعکس شد. زمانی که تحلیلهایی از جانب من ارائه میشد که در او ترس از ادغام شدن با من را برمیانگیخت، او از بدن خود برای جدا شدن از من استفاده میکرد، به این صورت که قبل از هر جلسه تحلیلی با معشوق خود رابطه جنسی برقرار میکرد. به این وسیله هیجان نزدیکی عاطفی خوب با من و از طرفی ترس از ادغام با من، با یک تجربه فیزیکی ادغام ارگاستیک با یک مرد خنثی میشد. هرگاه من به ایجاد یک کودک تحلیلی سالم امیدوار میشدم، خانم پ آن را سقط میکرد. این موضوع در کارهای خانم پ منعکس شد، جایی که او میتوانست ایدههای زنده و نابی ایجاد کند، آن ایدهها را برای تحقق به دیگران میبخشید. بدین صورت ناتوانی او در خلق یک کودک زنده با ناتوانی او در رشد کودکان مغزیاش تکمیل میشد. او آرزوهای مخرب خود را به دنیای بیرون فرافکنی میکرد، دنیایی که در آن هر خوانندهای منتقد، دیگرآزار و مادر سقطکنندهای بود که او با آن در دنیای درونی خود ادغام شده بود.
خانم پ با نزدیک شدن به دوره یائسگی احساس آرامش و راحتی میکرد، زیرا دیگر نمیتوانست باردار شود.
نتیجه
زنانی که به طور برنامهریزیشده یا ناخواسته سقط جنین میکنند، احتمالاً به طور ناهشیار در همانندسازی با تصویری از مادر سخاوتمند خود و ظرفیت مادری در او با مشکل مواجهاند. این افراد مادر تغذیهکننده خود را از طرفی شبیه به یک اُبژه سخاوتمند، قدرتمند و حیاتبخش میبینند و از طرفی او را در نقطه مقابل همچون یک مادر قاتل و جادوگر میبینند که میخواهد از دخترش انتقام بگیرد. دشواری در ادغام این دو بخش مادر و تبدیل آن به «یک مادر به اندازه کافی خوب»، ممکن است منجر به یک رابطه دوسوگرایانه منفی بین مادر و دختر شود، و به جای آنکه منجر به همانندسازی با مادر تغذیهکننده و حیاتبخش گردد، مشکلاتی را در جدایی عاطفی و همانندسازی با مادر قاتل و کودککش به وجود آورد. پدران این زنان احتمالاً اغلب مرده، غایب یا از نظر عاطفی جدا از آنها بوده، بنابراین قادر به تأثیرگذاری در رابطه دشوار بین این مادران و دختران نبودهاند.
این زنان ممکن است به طور ناهشیار مشکلات عاطفی دوران کودکی خود را بدنیسازی کنند، زیرا تأثیری که فانتزیهای ناهشیار بر ایگوی یک کودک خردسال میگذارد، طاقتفرساست. بنابراین برای برخی از زنان در قالب یک دختر کوچک، آرزوی به دنیا آوردن فرزند در همانندسازی با یک مادر بارور دشوار است، زیرا آرزوها و فانتزیهای اولیه جنسی کودک بر یک اُبژه ممنوعه -شریک جنسی مادر- سرمایهگذاری شده است. در واقعیت روانی کودک، آرزوهای اُدیپال چنان آسیبزا و گناهآلودند که در زندگی بزرگسالی ناهشیار، ناشناخته و حل نشده باقی میمانند. بنابراین در روابط دگرجنسگرایانه بزرگسالان در دسترس نیستند، اگرچه احساس گناه فراگیر در آنها منجر به یک نیاز ناهشیار برای تنبیه و مجازات خواهد شد؛ همانند تسلیم مازوخیستی به یک شریک سادیستیک، یا مجازات خود با سقط جنین ناخواسته در یک بارداری که آرزویش را داشتهاند. دوسوگرایی طبیعی زن باردار نسبت به جنین و اینکه آن جنین نماینده چه کسی است، احتمالاً با آرزوهای گناه آلود، ناشناخته و حل نشده دختر کوچک نسبت به یک اُبژه جنسی ممنوعه تقویت میشود.
سقط خودبهخودی که زندگی را از جنین میگیرد، میتواند برای این تعارض روانی، یک راه حل روان-تنی فراهم کند. اگر بیمار در دوران بارداری تحت جلسات درمان تحلیلی باشد، تجزیه و تحلیل تعارضهای وی میتواند در بعضی موارد منجر به بارداری موفقیت آمیز و تولد یک کودک گردد.
خلاصه
در این مقاله برخی از دلایل ناهشیار که میتواند منجر به بارداریهای ناموفق –چه با سقط برنامهریزیشده و چه با سقط خودبهخودی- گردد، بررسی شد. در طول دوران بارداری معضل جهانشمول دوسوگرایی مادر نسبت به جنین و اینکه جنین نماینده چه کسی است، ممکن است شدیداً تحت تأثیر تعارضها و اضطرابهای حل نشده مربوط به مراحل اولیه رشد روانی زن باشد. سقط جنین برنامهریزی شده یا خودبهخودی، که به زن باردار اجازه میدهد زندگی را برای جنین انکار کند، میتواند یک راه حل روان-تنی برای این تعارض روانی باشد.
این مقاله با عنوان «Pregnancy, Miscarriage and Abortion. A Psychoanalytic Perspective» در نشریهی بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسط الهه صفائیان ترجمه و در تاریخ ۸ دی ۱۴۰۰ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |