skip to Main Content
نیروهای روانی دخیل در نظام‌های توتالیتر

نیروهای روانی دخیل در نظام‌های توتالیتر

نیروهای روانی دخیل در نظام‌های توتالیتر

نیروهای روانی دخیل در نظام‌های توتالیتر

عنوان اصلی: Psychological Forces Supporting Totalitarian Systems
نویسنده: رابرت کِیپر
انتشار در: نشریه‌ی روانکاوی معاصر
تاریخ انتشار: ۱۹۷۵
تعداد کلمات: ۴۱۷۴ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۲۳ دقیقه
ترجمه: پیوند جلالی

نیروهای روانی دخیل در نظام‌های توتالیتر

مقالۀ حاضر تلاشی است برای درک شباهت‌های برخی پدیده‌های گیج‌کننده و هولناک نظام‌های توتالیتر [تمامیت‌خواه] با یافته‌های بالینی جدید در مطالعۀ فرایندهای گروهی. این مقاله همچنین دیدگاهی به مفهوم‌پردازی نظام‌های توتالیتر دارد که متفاوت با سایر سازمان‌های جمعی است.

جرج اُرول (۱۹۷۱) [در رمان ۱۹۸۴] جوهرۀ اصلی توتالیتاریسم را به شکلی گیرا ترسیم کرده است. در اینجا صرفاً لازم است بر تمایز میان توتالیتاریسم و نظام دیگری که اغلب با آن اشتباه گرفته می‌شود، یعنی نظام استبدادی [اتوریتاریسم]، تأکید کنیم. نظام استبدادی به کنترل رفتارهای اعضای خود بسنده می‌کند، در حالی که توتالیتاریسم سعی دارد علاوه بر عمل، تفکر را نیز تحت کنترل خود درآورد. در واقع، تفاوت بنیادی آن با سایر نظام‌های بشری در این است که اصولاً نظامی سیاسی نیست، بلکه کمر به نابودیِ سرشت سیاسیِ انسان بسته است.

در خصوص اطلاعات تاریخی و پدیدارشناختیِ توتالیتاریسم، آن‌طور که در آلمان نازی و شوروی تحت حکومت استالین ظهور یافت، تأکید این مقاله عمدتاً بر تحلیل‌های موشکافانۀ هانا آرنت (۱۹۶۶) است. بیشتر داده‌ها و مدل‌های بالینی نیز از کارهای ویلفرد بیون (۱۹۶۱) با گروه‌های درمانیِ کوچک به دست آمده است.

ادبیات روان‌پزشکی در زمینۀ توتالیتاریسم –به‌عنوان نظامی متفاوت با نظام استبدادی– به طرز شگفت‌آوری کم‌مایه است. در یکی از جامع‌ترین تحلیل‌ها، وِلدِر (۱۹۶۰) بیان می‌کند که «توتالیتاریسم … بر جان و وجدان هر یک از آحاد جامعه دست می‌گذارد.» او در ادامه می‌گوید که این هدف از دو طریق محقق می‌شود: شستشوی مغزی (که به اعتقاد وی نتیجۀ تکرار اجبارگونۀ یک عبارت است) و تنبیه هرگونه نشانۀ کلامی یا بدنیِ حاکی از ناباوری، تا آنجا که باور حقیقی حاصل شود. وی سپس بیان می‌کند که پیش‌شرط توتالیتاریسم عبارت است از

وحدت ارزش‌ها، یعنی تمرکز بر ارادۀ انسانی به منظور دستیابی به هدفی واحد.

موارد زیر خلاصه‌ای است از یافته‌های آرنت (۱۹۶۶): (الف) جنبش‌های توتالیتر در مواقع ذره‌ذره [اتمیزه] شدن اجتماعی ثمر می‌دهند. منظور او مواقعی است که در آن «توده‌های» انسانی جایگاهی به‌ عنوان اعضای سازنده و خودکفای جامعه ندارند. آنها از ابزار لازم برای درآمیختن ارادی با همنوعان خود بی‌بهره‌اند و در نتیجه نمی‌توانند به قول بورکه «انسان‌هایی با کنش هماهنگ» باشند –آنها «ذره‌ذره» می‌شوند، یعنی تک و تنها و بدون قدرت سیاسی حقیقی. (ب) تبعیت از جنبش توتالیتاریسم از تجربه تأثیر نمی‌پذیرد، حتی آن زمان که جنبش فرزندان خود را می‌بلعد. (پ) گردآورندۀ اصلی جنبش نه متقاعدسازی یا پروپاگاندا، بلکه ارعاب [یا ترور] است، ارعابی که ارادۀ فردی را می‌زداید و شستشوی مغزی را به دنبال دارد. (ت) بر خلاف باور رایج، رهبر خود محصول جنبش است، نه فردی تشنۀ قدرت که ارادۀ خود را بر توده‌ای منفعل تحمیل کرده است. (ث) رهبر به معنی واقعی کلمه بری از خطا تلقی می‌شود و عقیدۀ جزمی جنبش معطوف به هزاره‌های آتی است: هرگز نمی‌‌شنوید که اهداف موعود در طول عمر مخاطبانشان محقق شوند. (ج) خودِ عقیدۀ جزمی در حکم حقیقت معرفی می‌شود و هرگونه تجربۀ متضاد با آن به عنوان نوعی کفرانگاری طرد می‌گردد. (چ) نظام، سازمانی پیازمانند دارد: هر لایه، لایۀ درونی خود را از واقعیتِ بیرونیِ ناباوران مصون داشته و همچنین ناواقعیتِ لایۀ مرکزی را از جهان بیرون پنهان می‌کند. (ح) هم‌زمان با باور به خطاناپذیری رهبر، اعضا بی‌اعتمادی عمیقی به همگان دارند (تناقضی آشنا در کار بالینی). (خ) مدام به قانونی برتر (طبیعت یا تاریخ) تمسک جسته می‌شود، قانونی که نه فقط اعمال را توجیه می‌کند، بلکه اطمینان می‌بخشد که هیچ رویدادی ابداً شگفت‌آور، غیرمنتظره یا غیرقابل‌توضیح نیست؛ (د) در نتیجه، نوآوری و هرگونه امیدی به تحول بنیادین از میان می‌رود؛ (ذ) شاید از همه ناگوارتر (و در مقایسه با سایر ادعاهای آرنت، بیش از همه مغایر با عقل سلیم) آنکه ارعاب نه وسیله‌ای برای رسیدن به اهداف جنبش، بلکه به خودی خود هدف است. در این بستر، «ارعاب» صرفاً تهدید به مرگ نیست، بلکه تهدید به چیزی بدتر از آن است: نابودی هرگونه شواهدی از اینکه قربانی وجود خارجی داشته است، به طوری که حتی شهادت از راه خودکشی، این آخرین دستاویز ابراز فردیت، نیز ناممکن می‌شود. (ر) در همین راستا، آرنت شواهد فراوانی ارائه می‌کند مبنی بر اینکه اردوگاه‌های کار اجباری، بسیار بیش از آنکه چارۀ مصلحتیِ نظام برای دستیابی به اهدافش باشند، در واقع علت وجودی نظام بوده‌اند. شواهد نشان می‌دهد که هیتلر قصد داشته بخش‌های هرچه بزرگ‌تری از جمعیت (برای مثال، آلمانی‌های غیریهودی اما دارای ناتوانی جسمی) را به اردوگاه‌ها بفرستد. تمام هدف جنبش این بود که عناصر انسانیِ معیوب را نابود سازد. همان‌طور که آرنت (۱۹۶۶) می‌گوید،

آلمان تنها در صورتی می‌توانست با شکل تمام و کمال رهبریِ توتالیتر مواجه شود که برندۀ جنگ می‌شد. در این صورت، دودش نه صرفاً به چشم «نژادهای پست‌تر» بلکه به چشم خود آلمانی‌ها می‌رفت…

این واقعیت را می‌توان در افزایش استفاده از ارعاب پس از سرکوب تمام مخالفت‌ها با رژیم جدید دید:

… هم در روسیۀ شوروی و هم در آلمان نازی، ارعاب به نسبتی معکوس با مخالفت سیاسی داخلی افزایش یافت، به طوری که به نظر می‌رسید مخالفت سیاسی [آن‌طور که منتقدان رژیم باور داشتند] نه بهانۀ ارعاب، بلکه آخرین مانع در راه تاخت‌وتاز تمام‌عیار آن بود.

(ز) در نهایت، نظام‌های توتالیتر تمامی قوانین را، بدیهتاً به بهانۀ «قوانین» عالی‌تر، بی‌ثبات می‌کنند و در نتیجه ساختار سیاسی و همچنین امکان آزادی را از بین می‌برند. این جایی است که بیشترین تفاوت را با سایر نظام‌های حکومتی دارند، زیرا نه یک ساختار سیاسی مشخص، بلکه ساختاری صوری، متغیّر، ظاهراً بی‌قاعده و (به معنای واقعی کلمه) دیوانه‌کننده دارند.

این ادعا که بتوان رویدادهایی در مقیاس ملی و حتی جهانی را با پدیده‌های بالینی مقایسه کرد در ابتدا چیزی جز خودبزرگ‌بینیِ فاحش روانپزشکی نمی‌نماید. با این حال، منطقی است اگر فرض کنیم از آنجا که مصائبی که بلای جان آلمان و روسیه شد حاصل کار گروه‌هایی از افراد بوده، داده‌های بالینی و نظریه‌های برخاسته از مطالعۀ گروه‌های کوچک بتواند به ما در درک این پدیده‌های بزرگ‌مقیاس کمک‌ کند.

بیون (۱۹۶۱) معتقد است که در هر جمع انسانی می‌توان دو گروه متمایز را یافت که به طور هم‌زمان عمل می‌کنند. او یکی از این دو را «گروه کاری» می‌نامد. کارکرد آن عبارت است از هر آن چیزی که اعضای گروه برای تحقق آن گرد هم آمده‌اند؛ این بخش به شیوه‌ای «علمی» پیش می‌رود، یعنی اعمالش بر واقعیت متکی هستند و توجه زیادی به چندوچون اوضاع دارد. کارکرد آن مشابه چیزی است که فروید ایگو می‌نامید. گروه دیگر (و هم‌زمان فعال) «گروه فرض بنیادی» نام دارد. سه فرض بنیادی داریم و هر گروهی در عمل یکی از این فرض‌ها را در پیش می‌گیرد و سپس به سراغ فرض دیگری می‌رود. بیون ویژگی این گروه‌ها را با توصیف «فرض‌های بنیادی»شان مشخص می‌کند؛ یعنی با باورهایی که گروه بر حسب فعالیت‌های خود پذیرفته است. اولین این‌ها گروه «وابسته» است: این گروه طوری عمل می‌کند که گویی هدفش (به معنی دقیق کلمه) دریافت تغذیه و مراقبت معنوی و مادی از جانب عضوی از گروه است که به عنوان رهبر برگزیده است. دومین دسته، گروه «زوجی» نام دارد: فرض بنیادین آن این است که افراد گرد هم آمده‌اند تا شاهد و حامی کنش‌های دو تن از اعضایشان باشند، دو تنی که فرض می‌شود درگیر فعالیتی هستند که نتیجه‌ای حیرت‌آور –گاهی به شکل نوعی مسیحا یا آرمان‌شهر– به بار خواهد آورد و به این ترتیب تمام مشکلات گروه را حل خواهد کرد. سومین دسته، گروه «جنگ-گریز» خوانده می‌شود و طوری عمل می‌کند که گویی رهبر قرار است آن را در حمله به شرّی که گروه را مبتلا کرده، یا در گریز از آن شر، هدایت کند. در گروه‌های درمانی، «مشکل» مستتر در گروه زوجی و «شرّ» مستتر در گروه جنگ-گریز معمولاً مواردی همچون ناشادی، احساس بی‌کفایتی و مانند اینهاست. در عمل در هر گروه، فرض بنیادی که همواره دوشادوش عملکرد کاریِ گروه حفظ می‌شود، از زمانی به زمان دیگر تغییر می‌کند. از نظر بیون، در هر مقطع از زمان فقط یک فرض بنیادی فعال است.

فرض بنیادی فعال در گروه هرچه باشد، پدیده‌های رایج خاصی بروز می‌یابند که قابل اسناد به همۀ گروه‌های فرض بنیادی است. یکی از آنها نفرت عمیق از ایده‌های نویی است که وضع موجود را تهدید می‌کنند (و با آنها به منزلۀ کفرگویی برخورد می‌شود). دیگری، فقدان کامل حس زمان و تحول است (درست نقطۀ مقابل گروه کاری که برداشتش از واقعیت دقیقاً منطبق با این عوامل است). سومین پدیده چیزی است که بیون آن را والانس می‌نامد:

… اصطلاحی که از فیزیک‌دان‌ها به عاریه گرفته‌ام و عبارت است از ظرفیت ترکیب غیرعامدانه و آنیِ فردی با فرد دیگر به منظور اشتراک و عمل بر مبنای یک فرض بنیادی.

بیون توضیح می‌دهد که

مشارکت در فعالیت فرض بنیادی مستلزم آموزش، تجربه یا رسش ذهنی نیست. این مشارکت آنی، ناگزیر و غریزی است.

ویژگی دیگر گروه فرض بنیادی این است که فردیت را به شکلی یکدست سرکوب می‌سازد و صرفاً رفتاری را تاب می‌آورد که با فرض بنیادی‌اش همسو باشد. با هرگونه شواهدی از تفکر که از منظر فرض بنیادی مشروع نباشد در حکم تفکر کفرآمیز برخورد می‌شود. این برخورد شامل رهبر گروه نیز می‌گردد:

… هر رهبری که وجنات و سکناتش از محدودۀ فرض بنیادیِ غالب تعدی کند، توسط گروه نادیده گرفته می‌شود. علاوه بر این، رهبر باید همان «ایمانی» را داشته باشد که اعضای گروه دارند –نه برای آنکه ایمان را در دل اعضا زنده سازد، بلکه به این خاطر که نگرش گروه و رهبرش به یک اندازه تابعی از فرض بنیادیِ فعال هستند.

در نتیجه، رهبر مخلوق گروه است: رهبری وی به همنوایی او با امیال ناهشیار گروه بستگی دارد.

بیون همچنین از چیزی تحت عنوان «گروه کاری ویژه» یاد می‌کند. اینها گروه‌هایی هستند که در دل گروهی که به آن تعلق دارند جوانه می‌زنند، با این هدف خاص که فعالیت گروه فرض بنیادی را خنثی کرده و نگذارند این فعالیت مانع از عملکرد گروه کاریِ اصلی شود.

دو نمونه از این گروه‌های ویژه در جوامع منسجم عبارتند از کلیسا، که پدیده‌های مربوط به گروه وابسته را تصرف می‌کند، و ارتش، که همین نقش را دربارۀ پدیده‌های گروه جنگ-گریز دارد. هیچ جامعه یا گروهی نیست که در آن پدیده‌های فرض بنیادی رخ ندهد. در نتیجه،

… باید این را در حکم شکست گروه کاریِ ویژه دانست اگر فعالیت وابسته یا جنگ-گریز در دل گروه‌های تخصصی متوقف گردد یا قدرتی لجام‌گسیخته پیدا کند. در هر دو صورت نتیجه یکی است –گروه اصلی باید وظایف [تصرفیِ] گروه کاری ویژه را به دست بگیرد و در عین حال وظایف گروه کاری خود را نیز انجام دهد.

وظیفۀ گروه کاری ویژه دفاع از باور به فرض بنیادی خود و هم‌زمان تأکید بر عمل نکردن به این باور است: کلیسا باید اظهار کند که هرگونه دستاورد قابل ملاحظه‌ای محصول ارادۀ خداست و در عین حال، سختکوشیِ واقع‌بینانه را نیز تشویق کند. ارتش باید اذعان کند که «هر کاری با اعمال زور امکان‌پذیر است، به این شرط که هرگز از آن استفاده نشود» (این اساساً همان نظریۀ پاسخ نظامی قاطع است). بیون معتقد است که فرض‌های بنیادی همواره در گروه‌ها فعالند، زیرا برخی از اضطراب‌های اساسی انسان را دور نگه می‌دارند، از جمله ترس از نابودی «خود» به دست عوامل بیرونی یا ترس از نابودی ابژۀ خوبی که «خود» به آن نیازمند است. این اضطراب‌ها کمابیش در همۀ انسان‌ها وجود دارند.

مقایسۀ فعالیت گروه‌های درمانی کوچک با توده‌های بزرگ مردم قطعاً مخاطره‌آمیز است. صرفِ تفاوتِ مقیاس عواملی جدید (و حیاتی) به معادله وارد می‌کند. خطرات تعمیم یک موقعیت کنترل‌شده به «آزمایشگاه طبیعت» واضح‌تر از آن است که گفتن داشته باشد. با این حال، علی‌رغم تفاوت‌های بین گروه کوچک بیماران و مثلاً آلمان نازی یا روسیۀ زمان استالین، شباهت‌هایی بین این دو به چشم می‌خورد. در ادامه به شباهت‌های میان نتایج تحلیل آرنت که از تأمل بر اسناد و گزارش‌های شاهدان به دست آمده (یعنی داده‌های یک تاریخ‌نگار) و تحلیل بیون که حاصل تأمل بر پدیده‌های بالینی است، می‌پردازیم.

ویژگی بارز و برجستۀ نظام‌های توتالیتر، رابطۀ تکینۀ میان رهبر و گروه است، رابطه‌ای که مشخصۀ همۀ گروه‌های فرض بنیادی (صرف‌نظر از نوع فرض) است. آرنت نتیجه می‌گیرد که

… (توتالیتاریسم) به جایی می‌رسد که در آن قدرت و ارادۀ معطوف به قدرت، به معنایی که ما می‌فهمیم، نقشی ندارد یا دست‌کم نقشی ثانوی دارد. رهبر توتالیتر اساساً چیزی جز کارگزار توده‌ای که رهبری‌ می‌کند نیست؛ او فردی تشنۀ قدرت نیست که ارادۀ ظالمانه و مطلق‌ خود را بر زیردستانش اعمال کند. او صرفاً یک کارگزار است. هر لحظه ممکن است فرد دیگری بر جایش بنشیند. او به همان اندازه به «ارادۀ» توده‌های مشمول خود وابسته است که توده‌ها به او وابسته‌اند. … هیتلر که کاملاً به این وابستگی متقابل آگاه بود، روزی در خطابه‌ای در جمع نیروهای اس‌آ [شاخۀ شبه‌نظامی حزب نازی پیش از تشکیل اس‌اس] گفت: «شما هرچه هستید به واسطۀ من هستید؛ من هرچه هستم به واسطۀ شما هستم.»

بیون نقش رهبر را در گروه فرض بنیادی این‌گونه توصیف می‌کند:

لوبون رهبر را کسی می‌داند که عده‌ای خود را به شکل غریزی تحت لوای او قرار داده و مرجعیت او را به‌ عنوان رئیس خود پذیرفته‌اند؛ رهبر باید از نظر ویژگی‌های شخصی با گروه منطبق و به ایمانی قوی مجهز باشد تا بتواند ایمان را در دل پیروانش زنده نگه دارد. نگاه او به رهبر به عنوان کسی که باید در صفات شخصی با گروه جور باشد با این دیدگاه من همخوان است که هر رهبری که وجنات و سکناتش از محدودۀ فرض بنیادیِ غالب تعدی کند، توسط گروه نادیده گرفته می‌شود. علاوه بر این، رهبر باید همان «ایمانی» را داشته باشد که اعضای گروه دارند –نه برای آنکه ایمان را در دل اعضا زنده کند، بلکه به این خاطر که نگرش گروه و رهبرش به یک اندازه تابعی از فرض بنیادیِ فعال هستند.

نظام توتالیتر، برخلاف سایر نظام‌ها، برای شکل دادن به یک فضای سیاسی (نیازمند همکاری شرکت‌کنندگان) ساخته نشده و هدفش این نیست که به هر فرد اجازۀ عمل آزادانه بدهد. برعکس، نظام‌های توتالیتر مانند یک گروه فرض بنیادی عمل می‌کنند که

نه نیازی به سازماندهی و نه ظرفیتی برای همکاری دارند. نقطۀ مقابل همکاری در گروه فرض بنیادی، والانس است –عملکردی خودبخودی و ناهشیار با کیفیتی گله‌وار در شخصیت انسان. (بیون، ۱۹۶۱)

لازمۀ همکاری (از ویژگی‌های نظام‌های غیرتوتالیتر) تفکر است. والانس که به نظام‌های توتالیتر تعلق دارد، تفکر را از میان برده، به جای آن عمل می‌نشاند و تمایز بین افراد را از بین می‌برد. بنابراین، می‌توان فهمید که چرا

هیتلر … معتقد بود حتی خودِ «تفکر … صرفاً به یمن صدور یا اجرای فرامین (حاصل می‌شود)» و در نتیجه حتی بر روی کاغذ، از یک سو تمایز بین تفکر و عمل و از سوی دیگر تمایز میان حاکمان و پیروان را زدود. (آرنت، ۱۹۶۶)

تناظر دقیق‌تر فرض‌های بنیادین سه‌گانه (وابسته، زوجی و جنگ-گریز) با جنبه‌های مختلف نظام توتالیتر را می‌توان در نمونه‌های زیر دید:

اول، فرض بنیادی وابسته: آرنت این‌گونه نتیجه می‌گیرد که

اصلی‌ترین ملاک رهبری توده‌ها، خطاناپذیری ابدی است؛ یک رهبر هرگز نمی‌تواند مرتکب خطایی شود. فرض خطاناپذیری آنقدرها بر هوش برتر رهبر استوار نیست که بر تفسیر صحیح نیروهای اساساً قابل اتکا در تاریخ یا طبیعت استوار است، نیروهایی که نه شکست می‌تواند آنها را رد کند و نه نابودی. هیچ چاره‌ای نیست جز آنکه این نیروها خود را در بلندمدت اثبات کنند.

به شکلی متناقض‌گونه،

رهبران توتالیتر بر اساس این فرض روان‌شناختی صحیح [عمل کردند] که … می‌توان افراد را واداشت یک روز عجیب‌ترین گزاره‌ها را باور کنند و در عین حال روز بعد که اثبات بی‌چون‌وچرایی از نادرستی باورشان دیدند، به دیرباوری پناه ببرند؛ آنها به جای رها کردن رهبر دروغگو، به اعراض می‌گویند که همیشه از نادرستیِ آن گزاره خبر داشته‌اند. …

بیون این ترکیب ایمان مطلق و دیرباوری مطلق را در جلسه‌ای با گروهی مشاهده کرد که در آن فرض بنیادی «وابسته» فعال بود:

اصرار گروه بر اینکه کسی جز من حق تعیین موضوع صحبت را ندارد همراه است با ناامیدی عمیقی از کارهای من؛ باور استوارشان به اینکه من به واسطۀ آموزش و تجربه‌ام صلاحیت رهبری گروه را دارم همراه است با بی‌تفاوتیِ تقریباً همان‌قدر استوار نسبت به هرآنچه می‌گویم.

شباهت در آنجاست که هر دو گروه ایمانی راسخ به خطاناپذیری رهبر گروه دارند و این ایمان در مواجهه با شواهد یا حتی بر اثر دیرباوری اعضا نسبت به رهبر خدشه‌دار نمی‌شود. شکل بالینی آن، دوپاره‌سازی ابژه به بخش‌های خوب و بد و ناتوانی از ایجاد ارتباط بین این دو بخش است.

دوم، فرض بنیادی «زوجی» در ماهیت هزاره‌ایِ پروپاگاندای توتالیتاریسم منعکس می‌شود. نمونه‌های آن را می‌توان در تأکید مداوم بر بهشتی دید که جنبش به سوی در حرکت است، اما هرگز به آن نمی‌رسد. تمام موقعیت‌های حقیقی (به عبارت دیگر، فعلی) صرفاً ایستگاه‌هایی در مسیر هدف غایی هستند. به نظر می‌رسد که گذشتن توده‌های مردم در آلمان و روسیه از جان و رفاه خویش در راه هدف، از آرمانگرایی صرف فراتر می‌رود. آرنت می‌گوید که این گرایش به ترک امور مادی

… با نیازهای توده‌هایی منطبق بود که زندگی این‌جهانی خود را از دست داده و اکنون آماده بودند تا بار دیگر به نیروهای جاودان و فراگیری بپیوندند که قرار بود انسان، این غریق امواج بلا، را به ساحل نجات برساند.

به مجرد آنکه فانتزی ادغام شدن در نیرویی فراگیر فعال شود، مشکلات و فداکاری‌های واقعی و فعلی دیگر به چشم نمی‌آیند. این مشابه چیزی است که بیون فرض بنیادی گروه «زوجی» می‌خواند: این فانتزی که نیازی نیست مستقیماً با بیماری‌های فعلی مواجه شویم، زیرا قطعاً روزی می‌رسد که «نیرویی جاودان و فراگیر» رهایی گروه را رقم بزند، هرچند ما در موضعی جنین‌وار باشیم –گروه صرفاً باید بهای سنگین تداوم یافتن خود و انتظار برای رسیدن آن روز را بپردازد.

سوم، نمونه‌ای از فرض بنیادی جنگ-گریز را می‌توان در این پروپاگاندای محبوب یافت که مشکلات گروه نتیجۀ توطئه‌ای بیرونی (یهودیان، سرمایه‌داری) یا خرابکاری داخلی (ضدانقلابیون) است و رهبر راه ریشه‌کن کردن این نیروهای خطرناک را نشان داده و در نتیجه علاجی برای گروه به ارمغان آورده است.

مثال‌های بالا گواهی است بر این ادعا که بین رژیم‌های توتالیتر و گروه‌های کوچکی که برای مقاصد درمانی تشکیل شده‌اند شباهت‌هایی وجود دارد. البته بی‌معنی است اگر بگوییم اولی صرفاً نسخۀ بزرگ‌شدۀ دومی است. هرچند در اینجا بر عناصر روان‌شناختی این رژیم‌ها تأکید کردیم، عوامل تاریخی بسیار مهمی نیز وجود داشته که به این دو رژیم شکل دادند (مانند فروپاشی اقتصادی و خلع سلاح قهری آلمان پس از جنگ جهانی اول و خصومت فراگیری که رژیم شوروی با آن مواجه شد). با این حال، یکی از فرض‌های مقالۀ حاضر آن است که به منظور درک کامل توتالیتاریسم، لازم است علاوه بر شناخت عوامل تاریخی، درکی از اهمیت روانی رویدادها نیز پیدا کنیم. از این منظر، واقعیت بیرونی تنها به واسطۀ نیروهای درونی است که مؤثر واقع می‌شود و بایستی آن را از منظر همین نیروها فهمید.

تمامی وقایع بیرونی که آرنت از آنها به عنوان شرایط شکل‌گیری توتالیتاریسم یاد کرده تودۀ بزرگی از افراد پدید می‌آورد که «ذره‌ذره» شده‌اند. از نظر او

این انزوایی ماقبل‌توتالیتر است؛ شاه‌علامت آن ناتوانی است … انسان‌های منزوی طبق تعریف بی‌قدرتند.

این مشاهدۀ جامعه‌شناختی شباهتی متقن با گزارش‌های ذهنی دارد که برخی بیماران از دنیای خود ارائه می‌کنند: گسسته از خود، گسسته از دیگران، ناتوان.

طبق این مدل، یکی از پیش‌شرط‌های توتالیتاریسم عبارت است از شکست «گروه‌های کاری ویژه» در جامعۀ ماقبل توتالیتر. طبق این مدل، شکل‌گیری توتالیتاریسم به طور تقریبی این‌گونه است: در جوامعی که نهادهای حامل قدرت حقیقی برای بازه‌ای مدید از جذب توده‌ها عاجز مانده‌اند، ازخودبیگانگی و «ذره‌ذره» شدن رخ می‌دهد و احساس اضطراب و ازکارافتادگی شدیدی پدید می‌آید. این احساس یک فرض بنیادی در گروه شکل می‌دهد که در حکم دفاعی در برابر این اضطراب‌های دردناک عمل می‌کند. مادامی که گروه‌های کاریِ ویژه (مانند ارتش، کلیسا یا دولت پدرسالار) کارکرد خود را حفظ کنند، این ذهنیت توسط آنها مهار می‌شود و از تأثیرگذاری بر کنش [اعضای گروه] دور می‌ماند. با این حال، زمانی که این گروه‌ها نتوانند ذهنیت غیرمنطقیِ فرض بنیادی را تصرف کنند، خواه به دلیل کژکاری (مثلاً خلع سلاح آلمان طی معاهدۀ ورسای یا نرخ بالای بیکاری‌ در این کشور) و خواه به دلیل شدت زیاد اضطراب‌ها در جامعه (به عبارت دیگر، «ذره‌ذره شدن» بیش از حد)، این شکل از ذهنیت در سراسر جامعه سرازیر می‌گردد. سرانجام جامعه دلمشغول فعالیت‌هایی می‌شود که ارتباطی با واقعیت ندارند و با معیارهای واقعی و عملی حتی مخرب نیز هستند. اینجاست که با توتالیتاریسم سر و کار داریم؛ با جامعه‌ای که نتوانسته معیارهای سازماندهی موفق را برآورده سازد. نتوانسته بر اضطراب‌های خود حد بزند و سازنده باشد. همان‌طور که بیون می‌گوید،

نکتۀ اصلی در خصوص هر سازمان این است که بتواند خود را هم با هدف بیرونی گروه متناسب سازد و هم با دستکاری فرض بنیادینی که حرکت به سمت این هدف برمی‌انگیزد.

اگر نیروهای تاریخی از طریق ایجاد انواع خاصی از اضطراب در گروه به شکل‌گیری توتالیتاریسم کمک می‌کنند و در نتیجه یک فرض بنیادی را به عنوان دفاعی علیه این اضطراب‌ها برمی‌انگیزند، جامعۀ توتالیترِ تمام‌عیار روش‌های خاص خود را دارد تا مطمئن شود این اضطراب‌ها تداوم می‌یابند. این روش‌ها را می‌توان تحت عنوان ارعاب جای داد. اینکه ارعاب تحقق اهداف توتالیتاریسم و همچنین ابزار دستیابی به آنهاست به خوبی توسط آرنت مستند شده است: اوج جولان‌دهی ارعاب را در اردوگاه‌های کار اجباری می‌بینیم که قرار بوده برای بخش‌های هرچه بزرگ‌تری از جمعیت، نه فقط برای «بیگانگان»، به کار رود. این اردوگاه‌ها تنها راهی برای حذف افراد نامطلوب از جامعه نبوده، بلکه حذف آنها به شیوه‌ای بوده که هیچ‌گونه اثری از وجودشان بر جا نماند. ذات ارعاب اقتضا می‌کرد که این رویه‌ها برای اعضایی از جامعه اعمال شود که اتفاقاً به گروه‌های ممنوعه تعلق نداشتند. در نتیجه، ارعاب کاملاً دلبخواهی بود. هر شهروند سرنوشتی داشت کاملاً بی‌ارتباط با تاریخچه یا رفتارهای خود: هیچ‌کس از آن در امان نبود. چنین شرایطی منجر به موقعیتی می‌گردد که در آن تفکر مبتنی بر نفع شخصی کاملاً بی‌ارزش می‌شود: هیچ راهی برای درک نظامی وجود ندارد که همۀ اعضایش را در معرض تهدید دائمیِ (به قول اورول) «ناشخص شدن» قرار می‌دهد. در این صورت، گرایشی به توسل به اصل دیگر کارکرد ذهنی پدید می‌آید، یعنی فرض بنیادینی که رژیم برای بقای خود به آن متکی است.

سلطۀ این ذهنیت همان چیزی است که نظام‌های توتالیتر را از سایر اشکال سازماندهی جمعی متمایز می‌کند: دیگر کسی به دنبال نفع شخصی نیست، زیرا دیگر ظرفیتی برای تفکر و به تبع آن «خود»ی وجود ندارد. به این ترتیب، جنبشی که طرفدارانش دلخوش به حل مشکل ذره‌ذره شدن از طریق تبدیل شدنِ مستقیم به بخشی از یک نیروی طبیعی یا تاریخیِ برتر بودند، کاملاً موفق می‌شود.

در شکل‌گیری و تداوم نظام‌های توتالیتر، پدیده‌های همبسته‌ای وجود دارند که می‌توان آنها را در حوزۀ پویایی‌های روانی شخصی نیز دید. مساعدترین حوزه، موقعیتی است که در آن غلبه با خودشیفتگی است یا آرمانی‌سازیِ بی‌چون‌وچرای درمانگر رخ می‌دهد، خصوصاً زمانی که هر دو با هم اتفاق می‌افتند و بیمار تصور می‌کند صِرفِ تماس با درمانگرِ آرمانی برای درمان شدن کافی است. قضاوت انتقادی بیمار مختل می‌گردد و هرآنچه درمانگر می‌گوید نوعی سروش مسیحایی رمزآلود است. همین پدیده را می‌توان در گروه‌های درمانی‌ای دید که جو غالب به شدت از درمانگر انتظار دارد همه چیز را حل و فصل کند. بی‌فکریِ بارزِ این وضعیت‌ها مشابه موقعیت‌هایی است که در آن افراد از دستورات رهبر پیروی می‌کنند، هرچقدر هم که این دستورات طبق معیارهای روزمره عجیب و غریب باشند. ظاهراً مخرج مشترک موقعیت بالینی و سیاسی، ناامیدی نافذ در خصوص قابلیت فرد برای فکر کردن مستقل، یعنی فکر کردن حقیقی، است. به لحاظ پویایی‌شناختی، به نظر می‌رسد که این تظاهرِ بخشی از ذهن باشد که بدون فکر عمل می‌کند و احتمالاً به لحاظ رشدی مربوط به قبل از شکل‌گیری «تفکر» است.

شباهت دیگری نیز میان پدیده‌های توتالیتر و پویایی‌های روانیِ فردی شایان ذکر است. آرنت اشاره می‌کند که نظام‌های توتالیتر سیاسی نیستند، بلکه برای طفره رفتن از فرایندهای سیاسی ساخته شده‌اند. این معنای نظامی است که مدعی «حل» مشکلاتی (تنش‌هایی) است که تصور می‌شود زمینه‌ساز تمام فرایندهای تاریخی و سیاسی بوده‌اند. این نوعی میل به توقف تاریخ، یعنی توقف بالندگی و نوشدگی است. پویایی فردیِ متناظر با آن، باور و میل به تحقق وضعیتی ذهنی است که در آن بیمار مطمئن گردد هرگز با مشکلات جدید و پیش‌بینی‌نشده مواجه نخواهد شد و به نحوی احساس کند (خودش یا درمانگر) «پاسخ نهایی» را در اختیار دارد.

بیون سهم بزرگی در فهم ما از نیروهای دخیل در نظام‌های توتالیتر ایفا کرده است. هرچند برخی از روانکاوان پدیده‌های گروهی را عموماً با جنبه‌های رشدیافته‌تر ذهن مرتبط می‌دانند، بیون بر نقش بخش‌های «روان‌پریش» ذهن در تولید نیروهای نگهدارندۀ نظم جمعی تأکید می‌کند. این درست خلاف کارهای ولدر (۱۹۶۰) و بونارد (۱۹۵۴) است، از این نظر که برای بیون فانتزی اصلی فرد در نظام توتالیتر نه تلاشی برای تقویت خویشتن از طریق همانندسازی با رهبر مقتدر، بلکه تجلی میلی به نابودی فردیت خویش است. در نتیجه، این فانتزی تابع بخشی (روان‌پریش) از شخصیت است که از هویت مستقل و به تبع آن از رشد حقیقی و به دست آوردن قدرت حقیقی بیزار است. این فرضیه با شواهد تاریخی مربوط به یأس و انکار شدید قاطبۀ مردم آلمان ماقبل توتالیتر همسو است.

یکی از مزایای توجه به این دیدگاه این است که بر تأثیر و اهمیت نیروهای روان‌شناختی دخیل در شکل‌گیر نظام‌های توتالیتر تأکید می‌کند و به این ترتیب زنگ هشداری را در خصوص احتمال ذره‌ذره شدن‌های اجتماعی به صدا درمی‌آورد.

این مقاله با عنوان «Psychological Forces Supporting Totalitarian Systems» در نشریه‌ی روانکاوی معاصر منتشر شده و توسط پیوند جلالی ترجمه و در تاریخ ۱۶ مهر ۱۴۰۱ در  وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.
منابع

Arendt, H. 1966 The Origins of Totalitarianism New York: Harcourt, Brace
and World, Inc

Bion, W. R. 1961 Experiences in Groups New York: Basic Books

Bonnard, A. 1954 The Russian trials confessions Int. J. Psychoanal.35:208-213

Orwell, G. 1971 Nineteen Eighty-four New York: New American Library

Rioch, M. J. 1970 The work of Wilfred Bion on groups Psychiatry 33 56-66

Waelder, R. 1960 The origins of totalitarianism In:The Psychoanalytic Study of Society Vol. I. New York: International Universities Press

مجموعه مقالات «روانکاوی اجتماعی»
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search