مفهوم رانۀ مرگ: چشماندازی بالینی | اُتو کرنبرگ
مفهوم رانۀ مرگ: چشماندازی بالینی
این مقاله تئوری فروید در باب رانۀ مرگ را در پرتو تجربۀ بالینی با اختلالات شخصیتی شدیداً خودتخریبگر و نظریۀ روابط ابژهای معاصر مورد بحث قرار میدهد. اجبار به تکرار، سادیسم و مازوخیسم، واکنش درمانی منفی و خودکشی در بیماران افسرده و غیر افسرده و فرایندهای گروهی تخریبگرانه از این منظر بررسی میشوند. این مقاله نتیجه میگیرد که مفهوم رانۀ مرگ از نظر بالینی مطرح است، اما باید آن را در غالب عواطف تهاجمی به عنوان عامل اولیهاش در نظر گرفت. سلطۀ این عواطف تنها در شرایط آسیبشناختی شدید منجر به حرکتی متمرکز به سوی خودتخریبی میشود.
از نظر من این امر کاملاً مشهود است که دو بحث عمدهای که توسط اکتشافات تاریخی فروید مطرح شده است، نظریۀ او دربارۀ لیبیدو یا رانۀ جنسی و رانۀ مرگ است که به ترتیب نشانگر مبارزه میان زندگی به عنوان محرک تکانههای شهوانی و پرخاشگری است. فروید هر دو رانه را به عنوان اصول اساسی انگیزش و تعیینکنندۀ تعارض ناآگاه و شکلگیری سمپتوم میدانست (فروید، ۱۹۲۰). در مفهومی وسیعتر، این رانهها بودند که انسان را از سویی به جستجوی رضایت و خوشبختی و از سوی دیگر به سمت پرخاشگری شدید، ویرانگر و خود ویرانگر سوق میدادند. تاکید فروید بر ریشههای مربوط به کودکی جهتگیری جنسی، وجود میل جنسی در نوزادان و به ویژه نوع سادومازوخیستی آن، شوکه کننده بوده و موجب مخالفت و تلاش برای انکار آن در فرهنگ عمومی شد (فروید، ۱۹۰۵). رانۀ مرگ اما عمیقاً بر خلاف تصورهای خوشبینانهتر دربارۀ طبیعت انسان است، تصورهایی که گمان بر این داشتند که اگر ناکامی یا آسیب شدیدی در رشد اولیه وجود نداشته باشد، پرخاشگری هرگز مسئلۀ مهمی برای انسان نخواهد بود.
این واکنشهای فرهنگی به طور مداومی نسبت به نظریۀ فروید در درون خود جامعۀ روانکاوی نیز منعکس شده است. گرایشهای اخیر، به ویژه در روانکاوی آمریکایی که در رویکرد ارتباطی تبلور یافته است، بر خلاف محوریت تمرکز در اروپا و آمریکای لاتین بر رانههای جنسی و پرخاشگرانه، نسبت به این رانهها مسیر بیتفاوتی را در پیش گرفتهاند (کربنرگ، ۲۰۰۱). علاوه بر آن مفهوم رانۀ مرگ فروید توسط روانشناسی ایگو آمریکایی مورد تردید قرار گرفته است، و بحث در باب این که پرخاشگری پاسخی اولیه یا ثانویه و نسبت به تروما و ناکامی است فراتر از روانکاوی و در کل فضای روانشناسی نفوذ کرده است.
در این مقاله من میخواهم به طور اختصاصی بر بحثهای پیرامون نظریۀ رانۀ مرگ فروید تمرکز کنم. اهمیت این مناقشه مستقیماً به مشکلات اجتماعی و فرهنگی قرن بیستم و آغاز این قرن مربوط میشود. رژیمهای بنیادگرای قرن گذشته در تهاجم بدوی و وحشیانۀ خود، چه به طور سیستماتیک و چه به شکل روزمره بیسابقه بودند. دهها میلیون کشته تحت عنوان حزب نازی آلمان، امروز زیر پرچمهای دیگری تکرار میشود. اما هیچ جامعهای، هیچ تاریخی مبرای از کشتار بیمعنای دشمنان حقیقی یا خیالی نیست. فراگیر بودن نسبی این پدیده در طول تاریخ را نمیتوان نادیده انگاشت. مسئلۀ وجود رانۀ مرگ به عنوان بخشی از هستۀ روانی انسان، متاسفانه مسئلهای عملی است تا نظری (کرنبرگ، ۲۰۰۳ الف و ب).
برای شروع دربارۀ نظریۀ انگیزش فروید، مطالعۀ تعارضهای ناآگاهی که بیماران مبتلا به سندرومهای نوروتیک و آسیبهای شخصیتی تجربه میکنند، فروید را به فرمولبندیهایی پیاپی دربارۀ انگیزههای نهایی سوق داد که در نظریۀ مدل دوگانۀ رانۀ زندگی و مرگ به اوج خود رسیدند. مفهوم عملی این دو سیستم انگیزشی پیشنهادی این است که همانطور که پیشتر ذکر شد، همۀ تعارضهای ناآگاه ما همچون تعارض میان عشق و پرخاشگری مربوط به سطحی از تحول ما هستند. من معتقدم که این امر از نظر بالینی معنای برجستهای دارد، همچنین فروید دربارۀ این که تنها چیزهایی که میتوانیم دربارۀ این دو رانه بدانیم از طریق بازنماییهای ذهنی و تاثیرات عاطفی آنها است، هشدار داده است.
مشکل از اینجا آغاز میشود، فروید به علت ماهیت ابتدایی نوروبیولوژی زمان خود، پیوند میان کارکردهای روانی با تحولات نوروبیولوژیک ابتدایی را به تعویق انداخته بود. با این حال او ابراز امیدواری کرده بود که در نهایت روابط اختصاصی میان کارکردهای روانی و تحولات نوروبیولوژیکی آنها مشخص شود. از طریق پیشرفتهای امروزی نوروبیولوژی و افزایش دانش ما دربارۀ رفتار غریزی و سازماندهی آن در پستانداران، به خصوص نخستیها، مشخص میشود که سیستم انگیزشی اولیه از عواطف مثبت و منفی تشکیل شده است. عواطف سیستم انگیزشی اولیه هستند و این امر بدین معنا است که فعال شدن آنها تحت شرایط خاص توسط مکانیزمهای بخش لیمبیک، انگیزهای قوی در جهت حرکت یا دور شدن از ابژهها را ایجاد میکند. تمامی عواطف لیبیدویی شامل: شادی، سرخوشی، ارضای حسی و برانگیختگی شهوانی همگی به سمت ابژههای لیبیدویی اولیه هدایت میشوند، درحالی که عواطف منفی شامل غضب، خشم، انزجار، اضطراب و بعدها رشک و نفرت، ما را به عقب نشینی و دور شدن از ابژههای خطرناک یا تلاش برای حذف آنها فرا میخوانند (پانکسپ، ۱۹۹۸). تمامی عواطف در بازنماییهای ذهنی گنجانده شدهاند که مشتمل بر سازمانی شناختی از زمینهای که عواطف در آن برانگیخته میشود، تعریفی جدید از ابژههای مورد نظر، و علاوه بر آن از ابژههای منفور و ترسناک و فانتزیهایی از ابژههایی که میل شهوانی نسبت به آنها است، و فانتزیهایی دربارۀ حذف ابژۀ تهدید کننده هستند. آن فانتزیهایی که منعکس کنندۀ تعارض میان عشق و نفرتاند، همواره بازنماییهای مربوط به عواطف مثبت و منفی هستند.
در مطالعۀ بیماران مبتلا به آسیبشناسی روانی شدید، خصوصاً دربارۀ شرایط مرزی، در موسسۀ اختلالات شخصیت در کالج پزشکی ویل کورنل، ما توانستیم تایید کنیم که بیماران مرزی از پرخاشگری بیش از حد و عدم کنترل تکانه رنج میبرند. به عبارت دیگر غلبۀ شدید عاطفۀ منفی و تکانشگری مداوم، نوعی از بیش فعالی آمیگدال را نشان میدهد که بخشی از ساختار لیمبیک و مرتبط با فعالسازی عواطف منفی است. آنها همچنین بازداری شدیدی را در قشر پیش پیشانی خلفی و جانبی نشان میدهند که به چارچوب شناختی عواطف و ایجاد اولویت تمرکز، توجه و عمل به دنبال چنین فعالسازیهای عاطفی مربوط است (سیلبرسویگ و همکاران، ۲۰۰۷). این یافتهها و سایر یافتههای همسو در پژوهشهای گروههای دیگر نیز تایید شدهاند، به طوری که ما خود را در ابتدای راه دریافت ارتباطی مستقیمتر میان عملکرد عصبی و فعالسازی عاطفی هستیم. اما همۀ اینها دربارۀ نظریۀ رانهها چه میگویند؟
جامعۀ روانکاوی امروزه با این مشکلات درگیر است که آیا رانهها را باید سیستمهای انگیزشی اصلی در نظر گرفت یا به جای آن عواطف میبایست به عنوان سیستم اصلی انگیزشی جایگزین شوند (کرنبرگ، a2004). عدم وجود هرگونه شواهد بیولوژیکی در حهت تایید ماهیت اصلی و اولیۀ رانهها، شواهد فراوان در جهت پذیرش عواطف به عنوان سیستم انگیزشی اصلی و این امر که آنها همواره بر بازنماییها اثر میگذارند، در عین حال این سوال را ایجاد میکند که آیا بازنماییهای عاطفی، بلوکهای ساختمانی سیستم انگیزشی پیشرفتهتری هستند، بنابراین قادرند جایگزین مفهوم رانهها شوند؟ در برابر چنین فرض رادیکالی این واقعیت نهفته است که از نظر بالینی، جایگزینی تئوری عواطف به جای تئوری رانهها نمیتواند دربارۀ سازماندهی تعارض ناآگاه حق مطلب را ادا کند. تعدد عواطف و تغییرات زیاد عاطفی نسبت به ابژهها و بازنمایی آنها، اجازۀ مفهومسازی معنیدار دربارۀ تعارضها و سازماندهی آن را نمیدهد. از طرف دیگر، یک تئوری تام و تمام رانهای که شامل بلوکهای عاطفی نباشد، جنبههای سفت و سخت و جزمی دارد که خلاف یافتههای بالینی است: توضیح تعارض ناآگاه به عنوان تنازع سادهای میان میل جنسی و پرخاشگرانه نیز حق مطلب را دربارۀ تجارب بالینی ادا نمیکند.
من سالها است که این دیدگاه را مطرح کردهام (و البته امروز دیگر در این نگاه تنها نیستم) که عواطف سیستم انگیزشی اولیه را شکل میدهند و آنها را میتوان در دو رانۀ مثبت و منفی، یعنی لیبیدویی و پرخاشگرانه ترکیب کرد. رانهها به عنوان نتیجۀ فعالسازیِ عواطفِ تشکیلدهندۀ خویش، با شدتهای گوناگون در امتدادِ خطوط نیروگذاری شدۀ لیبیدویی و پرخاشگرانه خود را نشان میدهند. به طور خلاصه، من معتقدم که عواطف محرکهای اصلی هستند. عواطف به گونهای نظاممند در انگیزههای والاتر، یا رانههای فرویدی سازماندهی میشوند و رانهها نیز به نوبۀ خود در قالب بازنماییهای عاطفی که خود را به شکل فانتزیهای ناآگاه به نمایش میکشند، قابل دریافت هستند (کرنبرگ، ۱۹۹۲).
در چارچوب این فرمولبندی، در مقالۀ حاضر پیشنهاد خواهم داد که مفهوم رانۀ مرگ به عنوان نامی برای اشاره به کشش ناآگاه غالب به سمت خودتخریبی شدید، در موارد آسیبشناسی روانی شدید ضروری است. با این حال این پرسش را مطرح خواهم کرد که آیا پرخاشگری شدیدِ خودتخریبگرانه گرایشی اولیه است یا خیر، و مطرح خواهم کرد که کارکرد ناآگاه خودتخریبگری تنها تخریب خود نیست، بلکه تخریب افراد مهم نیز هست.
این امر میبایست مورد توجه قرار گیرد که در ابتدای مقاله دربارۀ پرخاشگری، سپس رانۀ پرخاشگرانه به جای رانۀ مرگ سخن گفتم. این که بیماران ما از تعارضاتی شامل عشق و پرخاشگری رنج میبرند، از دوسوگرایی آنها نسبت به کسانی که دوستشان دارند، به آنها نیاز دارند و آنان را ارضاء یا ناکام میکنند ریشه میگیرد. آنان هرگز نمیتوانند تماماً ارضاء کننده باشند و گاهی اوقات نیز به شکلی چشمگیر از ارضای نیازهای روانشناختی اولیۀ فرد خودداری میکنند. ما در اینجا در باب پرخاشگری ثانویه که در نتیجۀ ناکامی است صحبت میکنیم، که با آن نوع از پرخاشگری که در نظر فروید از تضاد میان اصل لذت و واقعیت سرچشمه میگیرد منطبق است. اساس چنین پرخاشگری، آمیخته شدن با عمیقترین نیازهای ما برای نزدیکی و عشق است، و ممکن است به طوری طبیعی با گرایش بیولوژیک ما به پرخاشگری (همانطور که در مورد عشق نیز وجود دارد) مرتبط باشد، که این امر ویژگی مشترک تمام پستانداران است. اشارۀ من به رفتارهای تهاجمی است که مکانیزمی طبیعی در دفاع از پستانداران تازه متولد شده و رشد اولیهای است که طی آن نیاز به حمایت والدین وجود دارد، تهاجم در جهت نگهداری از قلمرویی که تغذیه را تامین میکند و در جهت رقابت نرینه برای کسب مادینه. این غرائز تثبیت شدۀ بیولوژیکی در انسان نیز به همین گونه عمل میکنند و مکانیزم پرخاشگری ثانویه در برابر خطر یا ناکامی را توضیح میدهند. اما فروید پدیدارهای بالینی را کشف کرد که در آنها پرخاشگری را نمیتوان صرفاً به ناکامیِ اصل لذت نسبت داد و خود {این پرخاشگری} انگیزهای اساسی و خودویرانگر است که در فرایند روانکاوی نیز مقاومت زیادی در برابر تعدیل آن وجود دارد. تجربۀ بالینی انباشته شده در طول زمان بر اساس کار روانکاوی، حمایت زیادی از وجود شکل خاصی از آسیبشناسی روانی شدیدِ خودویرانگر کرده است که به طور غیرمستقیمی از نظریه رانۀ مرگ حمایت میکند.
پدیدههایی که فروید را به سوی شکلدهی و سپس تقویت تئوری رانۀ مرگ (و نه یک رانۀ پرخاشگرانۀ ساده) سوق داد شامل (فروید، ۱۹۲۰، ۱۹۲۱، ۱۹۲۳، ۱۹۲۴، ۱۹۳۰):
۱.پدیدۀ اجبار به تکرار
۲.سادیسم و مازوخیسم
۳.واکنش درمانی منفی
۴.خودکشی در افسردگی شدید (و ساختارهای شخصیت غیرافسرده)
۵.تحولات مخرب و خودتخریبگر موجود در گروه و پدیدههای اجتماعی
در ابتدا به اجبار به تکرار میپردازیم، وضعیت بالینی که فروید در طرح اصلی خود بدان اشاره کرده است و همانطور که از نام آن پیداست بیمار را در چرخۀ تکرار بیپایان رفتارهای اغلب مخربی که در برابر تفسیر نیز مقاوم هستند گیر میاندازد. این وضعیت شامل تعارضهای ناآگاه است. این امر در ابتدا به عنوان مقاومت اید نامیده میشد، نیرویی مرموز از ناآگاهی پویا، اما تجربۀ بالینی نشان داده است که اجبار به تکرار ممکن است عملکردهای متفاوتی داشته باشد که پیامدها و پیشآگهی گوناگونی دارند. گاهی اوقات صرفاً تکرار مداوم نوعی تعارض است که نیاز به صبر و توضیح تدریجی دارد. در موارد دیگر نمایانگر تکرار رابطۀ درونی تروماتیک با ابژهای ناکام کننده یا تروما ساز است، با این امید پنهان که این بار بالاخره نیازها و درخواستهای بیمار را ارضاء کند و در نهایت به ابژۀ خوب و مورد نیاز بدل شود. بسیاری از تثبیتهای ناآگاه در موقعیتهای تروماتیک از این وضعیت ریشه میگیرند، اگرچه گاهی اوقات فرآیندهای عصبی زیستی را نیز نمایندگی میکنند. این فرآیندهای ابتدایی با احیای بیوقفۀ یک زنجیرۀ رفتاری بسیار اولیه که عمیقاً در ساختارهای لیمبیک و ارتباط عصبی آن با قشر پیشپیشانی سر و کار دارد. در بسیاری از موارد اختلال استرس پس از سانحه، متوجه میشویم که اجبار به تکرار تلاشی است برای کنار آمدن با موقعیتی که اساساً طاقتفرسا است. اگر چنین اجبار به تکراری در چارچوب محیطی امن و حفاظت کننده تحمل و تسهیل شود، ممکن است به تدریج حل و فصل شود.
با این حال در موارد دیگری که اختلال استرس پس از سانحه دیگر سندرومی فعال نیست، بلکه به عنوان عاملی سببشناختی در پس تحریفات شدید شخصیتی عمل میکند، اجبار به تکرار ممکن است نشان دهندۀ تلاشی برای غلبه بر موقعیت تروماتیک همراه با نوعی همانندسازی ناآگاه با منبع تروما باشد. در این جا بیمار با عامل تروما همانندسازی میکند، در حالی که عمل کردن به شیوۀ قربانی را بر دیگری فرافکنی میکند. در حقیقت گویی دنیا منحصراً به رابطهای میان مجرمین و قربانیان بدل شده است و بیمار به گونهای ناآگاه موقعیت تروماتیک را در تلاش برای معکوس کردن نقشها و قرار دادن شخص دیگر در موقعیت قربانی تکرار میکند (کرنبرگ، ۱۹۹۲ و ۲۰۰۲). پیروزی ناآگاه در این جا به جا کردن نقشها، او را در ورطۀ اجبار به تکرار بیپایان میافکند. اما هنوز هم موارد بدخیمتری از اجبار به تکرار وجود دارد، مانند تلاش ناآگاه برای از بین بردن ارتباطی مفید، ناشی از احساس ناآگاه پیروزی بر شخصی که سعی در کمک به فرد دارد، در این وضعیت بیمار درگیر این رشک است که چرا رنجی که کشیده را دیگری نکشیده است. این نوع از پیروزی ناآگاه، البته با شکست خودِ بیمار همراه است (چرا که برای مثال فرصت تحلیل با درمانگری که خوب ارزیابی شده است را از دست میدهد). آندره گرین که در فهم آسیبهای شدید شخصیتی نقش اساسی را بازی کرده است، این وضعیت را به همانندسازی ناآگاه با مادر مرده مرتبط میداند، یعنی مادری به شدت افسرده که نیازهای کودکش به عشق و دلبستگی را به شدت ناکام کرده است. در عین حال کودک نمیتوان چنین مادری را که به شدت به آن نیاز دارد رها کند. بیمار در همانندسازی ناآگاه با مادر مردۀ خیالیاش، وجود تمامی روابط زنده را انکار کرده و انگار خودش نیز در جهانی مرده قرار دارد (گرین، ۱۹۹۳). در بیماران مبتلا به آسیبشناسی شدید نارسیسیتیک، اجبار به تکرار ممکن است کارکرد تخریب فعالِ گذر زمان را داشته باشد که به نوعی انکار مرگ و پیری است و همراه با رشکی است که در طی آن، بیمار کارِ درمانگر را به شکلی پیروزمندانه تخریب میکند. این انکار، در ظاهر به بیمار اطمینان میدهد و او را از اضطراب ناشی از خودتخریبگری که در زندگی روزمره دارد؛ علیالخصوص دربارۀ خودتخریبگریاش در کار درمان حفظ میکند. این وضعیت تجلی چیزی است که نویسندگان کلاینی به عنوان سازمان نارسیسیتیک بدخیم بدان پرداختهاند (روزنفلد، ۱۹۷۱). به طور خلاصه، اجبار به تکرار، حمایت بالینی گستردهای از انگیزۀ خودتخریبگری بیامان که یکی از منابع اساسی رانۀ مرگ است ایجاد میکند (سگال، ۱۹۹۳).
تظاهرات شدید سادیسم و مازوخیسم جنسی نوع دومی از انگیزههای اساسی خودتخریبگرانه است. موارد انحراف جنسی، یعنی محدودیت قابل توجه رفتار جنسی به یک تعامل خاص که بدل به شرط ضروری برانگیختگی و ارگاسم جنسی میشود، ممکن است با رفتار خطرناک سادیستی یا مازوخیستی مرتبط باشد که به صورت خودآزاری یا خودزنی شدید به عنوان پیش شرط لذت جنسی منعکس شود. خشونت شدید نسبت به خود و دیگری اغلب در شدیدترین موارد با هم ترکیب میشوند. بیماران مبتلا به آسیبشناسی مرزی اغلب خودزنی شدید، بردگی، سوزاندن و در شدیدترین موارد نوعی از خودزنی که به از دست دادن اندامی خاص منجر میشود را به شکلی بیامان انجام میدهند که در برخی موارد منجر به شکست همۀ تلاشهای درمانی میشود. نشانگان مکرر بیاشتهایی عصبی، به ویژه در شدیدترین تظاهرات آن، ممکن است با چنین تخریب بیامان و کاهش ناپذیری ارتباط داشته باشند. تعارضهای ناآگاه بیماران بیاشتهایی طیف وسیعی از پویاییها را نشان میدهد: از رقابت ادیپی و اعتراضی سرکش علیه مادر، یا احساس گناه نسبت به رشد جنسی دخترانه، تا نفرت بدوی از بدن خود که با تصویر بدنی مادری سادیستی همانندسازی شده است و کنشورزیِ قدرت مطلقی خود ویرانگر (کرنبرگ، ۲۰۰۴).
یکی از سندرومهای بالینی که کنترل آن به ویژه دشوار است، پرورژن (نه به معنای انحراف جنسی) است. پرورژن شامل در خدمت گرفتن عشق به جای پرخاشگری است، تلاش برای اغوا کردن دیگری به سمت عشق یا کمک به عنوان نوعی دام، که با تخریب نمادین یا واقعی، اجتماعی و حتی گاه فیزیکی فرد اغوا شده به پایان میرسد (کرنبرگ، ۱۹۹۲). در روابط عاشقانۀ بهنجار، دوز اندکی از پرخاشگری لذت شهوانی را تشدید میکند. با این حال، در شرایط بیمارگونه، انحراف ممکن است لذت شهوانی و یا حتی بیش از آن ابژۀ میل را از بین ببرد. خفیفترین موارد همۀ این تحولات سادومازوخیستی در آن دسته از بیماران یافت میشود که به دلیل احساس گناه ناآگاه که معمولاً مربوط به امیال ممنوعۀ ادیپی یا پرخاشگرانۀ ناآگاه به ابژۀ اولیۀ نیازهای دلبستگی آنها است، آنچه دریافت کردهاند را از بین میبرند. درک و درمان این تحولات آسانتر است، اینجا خودتخریبگری کارکردی به مثابه «کفاره» دارد که باید پرداخت شود تا بتوان رابطهای رضایت بخش را شکل داد، و این وضعیت کارکردی در جهت تخریب یک رابطۀ بالقوه خوب را دارا نیست.
این امر ما را به سوی سومین نوع کارکرد خودتخریبگری یعنی واکنش درمانی منفی رهنمون میسازد. فروید نوعی از واکنش درمانی منفی را در مشاهدات بالینی خود از بیمارانی توصیف کرده است که به نظر میرسد بیمار تحت شرایطی که مداخلۀ مفیدی از سوی تحلیلگر دریافت میکند بدتر میشود، و آن را به عنوان بیان احساس گناه ناآگاه دربارۀ مورد کمک واقع شدن در نظر میگرفت (فروید، ۱۹۲۳). واکنش درمانی منفی ناشی از احساس گناه ناآگاه، در واقع خفیفترین شکل این واکنش است. شکل مکرر و شدیدتر، اگرچه کاملاً قابل درمان است، واکنش درمانی منفی ناشی از رشک بیمار به درمانگر است که به ویژه در میان بیماران شخصیت مرزی دیده میشود. این امر بیانگر رشکی تحقیرآمیز نسبت به توانایی تحلیلگر برای کمک به وی و خلاقیت تحلیلگر در کمکش به او است.
نوع شدیدتری از واکنش درمانی منفی نیز وجود دارد و دارای نشانههای غیرقابل انکار خودتخریبگری شدید است، یعنی همانندسازی ناآگاه با یک ابژۀ به شدت سادیستی، به طوری که بیمار گمان میکند تنها ارتباط واقعی او با کسی است که وی را نابود میکند. این وضعیت پویا درمورد بیمارانی که رفتار خودزنی شدید انجام میدهند رایج است. یک بیمار به طور متوالی بخشهایی از انگشتان دست خود را میبرید و اعصاب اصلی یکی از بازوهایش را قطع میکرد. او سندروم نارسیسیتیک شدیدی را تجربه میکرد و درمان روانکاوانۀ او در مدت بستری شدنش در بیمارستان اجرا میشد. او هیچ نشانی از سایکوز نداشت و در انتقال همانندسازی با شمایل پدری غالب بود و فضا تا حد زیادی محرمآمیزانه و پرخاشگرانه بود. درک این تحولات از موضع معمولِ عقل سلیم دشوار است، اما بیمارانی هستند که بیامان تحلیلگر را تحریک میکنند تا تحلیلگر تسلیم واکنش انتقال متقابلیِ غیرقابل کنترل شود. تحلیلگر با مانور دادن کنشی مبتنی بر انتقال متقابل، برخی رفتارهای منفی را نشان میدهد که بیمار به آن با تشدید بیشتر واکنش خودتخریبگرانۀ تحریکآمیزش پاسخ میدهد. اغلب این درمانها به سرعت پایان مییابد و درمانگر را با احساس ناتوانی، سرخوردگی و احساس گناه مواجه میکند. این بیماران نشاندهندۀ وضعیت مرزی شدید و آنچه را من به عنوان سندروم نارسیستیک بدخیم معرفی کردم هستند، یعنی بیمارانی با وضعیت نارسیسیتیک شدید، تمایلات پارانوئید، پرخاشگری خود ویرانگر یا علیه دیگران و رفتار ضداجتماعی. این بیماران ممکن است از درمان به عنوان شکل لذتبخشی از خودتخریبگری استفاده کنند، زیرا دیگری را تحت حملات مرگبار خود قرار میدهند. یکی از بیماران ما که این سندروم را نشان میداد، به طور مکرر سم موش مصرف میکرد که در عملکرد لختهسازی خون اختلال ایجاد میکند، تا حدی که خونریزیهای شدید داخلی را تحریک میکند، در حالی که بیمار در برابر درمانگر و کارکرنان بیمارستان با لبخند این عمل را انکار میکرد. حتی با وجود بستری شدن در بیمارستان و افزایش روز به روز زمان پروترومبین و جستجوی دقیق پرسنل پرستاری، نتوانستیم رفتار خودزنی و ماهیت لذت بخش آن برای بیمار را کنترل کنیم، تا جایی که در نهایت او برای نگهداری به موسسۀ دیگری منتقل شد.
نوع چهارم انگیزۀ شدید خودتخریبگری در تمایلات و رفتارهای خودکشی منعکس میشود. فروید تمایل به خودکشی در مالیخولیا را به عنوان بیانی از رانۀ مرگ در نظر میگرفت. او مکانیزم اساسی این تحول را درونفکنی ابژهای که نسبت به آن دوسوگرایی شدیدی وجود دارد میدانست که پس از آن تهاجم به ابژه به درون خود کشیده میشود که اکنون با ابژۀ از دست رفته همانندسازی کرده است. اگرچه فروید در ابتدا (۱۹۱۷) خودکشیِ موجود در مالیخولیا را به عنوان نتیجۀ تغییر جهت نفرت به ابژۀ از دست رفته به درون در نظر میگرفت، پس از تدوین تئوری رانههای دوگانهاش (۱۹۲۰) و تئوریاش دربارۀ ایگو و اید (۱۹۲۳) در این باره تجدید نظر کرد. او در صفحۀ ۵۶ ایگو و اید دربارۀ مالیخولیا مینویسد: «آنچه اکنون در سوپرایگو حاکم است، همانطور که گفته شد، فرهنگِ نابِ رانۀ مرگ است، و در واقع اغلب به اندازۀ کافی موفق است که ایگو را به سوی مرگ بکشاند، البته اگر ایگو با تبدیل آن به مانیا در برابر ظالم از خویش دفاع نکند».
کار ملانی کلاین نشان داد که این دوگانگی ویژگی اساسی تمام روابط عاشقانه است (کلاین، ۱۹۴۰). او کارکرد موضع افسردگی را در غلبه بر شکاف میان روابط درونی مثبت و آرمانی با ابژه و روابط نیروگذاری شده و پیشبینی شدۀ پرخاشگرانه با ابژهای از نوع آزاردهنده توصیف کرد. او به طور خلاصه، ترکیب طبیعی روابط آرمانی و پارانوئیدی دوپاره شده را به عنوان بخشی از رشد طبیعی توصیف کرد، موضع افسردگی در تضاد با موضع پیشین یعنی پارانوئید اسکیزوئید است که شامل دوپارهسازی بود. ملانی کلاین به طور متقاعد کنندهای مطرح کرد که این ترکیب، مرحلۀ اولیۀ رشد طبیعی را شکل میدهد که در تمام فرایندهای بعدی سوگواری تکرار میشود، به طوری که در همۀ از دست دادنها نه تنها از دست دادن ابژۀ خارجی وجود دارد، بلکه از دست رفتن بخش درونفکنی شده نیز وجود دارد. اما فعال شدن مجدد موضع افسردگی با کارکرد دوسوگرایانه نسبت به همه از دست دادنهای قبلی همراه است. به طور خلاصه، دوسوگرایی طبیعی ویژگی همۀ موقعیتهای سوگواری است.
تنها در شرایط وجود تکانههای شدید پرخاشگری، به ویژه نوع ناآگاه آن، به سمت ابژه است که آسیبشناسی موضع افسردگی به حملات شدید به سوی خود تغییر شکل میدهد که از درونفکنی جنبههای تهاجمی ابژه درون سوپرایگو، حمله سوپرایگو به خود و همانندسازی همزمان ایگو با ابژه نشئات میگیرد. این ترکیب منجر به تمایلات خودکشی شدید بالقوه و حتی بالفعل میشود. اما چنین رفتارهای خودکشی را در بیمارانی که افسرده نیستند، خصوصاً بیماران نارسیسیتیک شدید نیز مشاهده میکنیم. در اینجا احساس شکست، باختن و تحقیر و در اساس از دست دادن خودبزرگبینی آنها نه تنها ممکن است باعث ایجاد احساس شکست، حقارت و شرمی ویرانگر شود، بلکه با یک احساس جبرانی پیروز شدن بر واقعیت از طریق از دست دادن جان خود، و نشان دادن این امر به خود و دنیا که از مرگ نمیهراسد همراه باشد. برعکس، مرگ به عنوان یک رهایی حتی زیبا از دنیایی رو به زوال و بی ارزش ظاهر میشود (کرنبرگ، ۲۰۰۷).
دیدهایم که آسیبشناسی روانی شدید خودتخریبگر این فرض بالینی قدرتمند را تایید میکند که گاهی اوقات تکانههای خودتخریبگرانۀ غیرقابل کنترل در اجبار به تکرار، سادیسم و مازوخیسم، واکنش درمانی منفی و خودکشی، هم در افسردگی شدید و هم در سایر اشکال آسیبشناسی روانی منعکس میشود. اما علاوه بر آن، فروید همچنین خودتخریبگری شدید را به عنوان یک پدیدۀ اجتماعی در رفتارهای گروههای اجتماعی بزرگ، در تودههای انسانی متحدِ ایدئولوژیک، در همانندسازی متقابل با یک رهبر پرخاشگر و بزرگ توصیف کرد (فروید، ۱۹۲۱). در این وضعیت کارکردهای سوپرایگوی فردی خود را بر سوپرایگوی رهبر گروه فرافکنی میکند که نتیجۀ آن بیان گروهی تکانههای اولیه، به خصوص تکانههای تهاجمی است. یک جنبش تودهای ممکن است حول انگیزههایی برای جستجو و از بین بردن تشکیلات دشمن، احساس قدرت ناشی از تهاجم آزاد شدۀ آنها، احساس وابستگی محافظت شدۀ آنها با رهبر گروه و پسرفت به ابتداییترین شکل دوپارهسازی ابژه به آرمانی و بد متحد شود. این تحول برای فروید نشاندهندۀ فعال شدن تخریبگری موجود در سطح اجتماعی است. فرافکنی سوپرایگو بر رهبر، همانندسازی متقابل همۀ همراهان با او و همچنین ابراز تایید شدۀ پرخاشگری، توضیحی اساسی برای رفتارهای تهاجمی تودهای و ساختارهای اجتماعی بزرگی است که حتی در تضادهای بین المللی نیز دیده میشود. اما پرخاشگری فعال شده در فرآیندهای گروهی واپسروانه نیز ممکن است به سمت خود گروه معطوف شود که توسط رهبری بزرگ و خودتخریبگر هدایت میشود و به یک خودکشی دسته جمعی منطقی، مذهبی یا ایدئولوژیک ختم میشود.
تئوری روانشناسی تودهای فروید که به گونهای چشمگیر در هزاران گونه از تحولات تودهای و بنیادگرایانۀ قرن پیشین دیده شد، از طریق کار بیون (۱۹۶۱) با گروههای کوچک ۱۰ تا ۱۵ نفره و کار پیر تورکو (۱۹۷۵) و دیدیه آنیزیو (۱۹۸۱) با گروههای بزرگ ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفره تکمیل شده است. من در اینجا فضای کافی برای توضیح مفصل این یافتهها را ندارم، اما آنها را با بیان این نکته خلاصه میکنم که وقتی گروههای کوچک و بزرگ بدون ساختار هستند، یعنی بدون تکلیفی روشن و ساختاری که متناظر با آن گروه را با محیط اطرافش مرتبط کند، و در مقابل تنها وظیفۀ آنها مطالعۀ واکنشهای خود، مثلاً یک ساعت و نیم در طول هفتهها یا روزهایی است، پدیدههایی حیرتانگیز و مشابه رخ میدهد. آنها فعال شدن فوری اضطراب شدید و تلاش برای فرار از آن اضطراب توسط برخی فلسفههای تسکیندهنده توسط یک رهبر مهربان، معتدل و پدرانه را از طریق فلسفهای کلیشهای به نمایش میگذارند. هنگامی که این تلاش با شکست مواجه میشود، آنها تمایل به خشونت شدید، جستجوی رهبری پارانوئید، تقسیم گروه یا درک آن توسط جهان پیرامون به عنوان فضایی آرمانی یا آزاردهنده و پرخاشگری فعال پیدا میکنند که برای حفظ امنیت گروه و علیه بخشی که به عنوان بخش خصمانۀ جهان تلقی میشود به کار میرود.
وامیک ولکان (۲۰۰۴) که تئوری روانکاوی را جهت مطالعۀ گروهها و تخاصمات بینالمللی به کار برده است، این مشاهدات را با مطالۀ ماهیت جهان آرمانی گروههای بنیادگرا و دلیل نیاز آنان به یافتن و نابودی دشمن گسترش داده است. از جمله مطالب مورد بررسی تلاش آنان برای حفظ مرزهای سفت و سخت و پاکی گروهشان و ارتباط آشکار آن با جنبشهای سیاسی، نژادی و مذهبی بنیادگرا است. در خاتمۀ این نکات، شواهد بالینی و جامعهشناختی بسیاری در جهت تایید این ایده که پتانسیل جهانشمولی برای خشونت در انسانها وجود دارد که به راحتی و تحت شرایطی معین از واپسروی گروهی و رهبری متناظر با آن ایجاد میشود، که از نظر بقای بشری ممکن است خودتخریبگرانه در نظر گرفته شوند.
مسائل مطرح شده، استدلالات بالینی پیشرویی در تایید مفهوم رانۀ مرگ فرویدی تهیه میکنند. فروید همچنین سعی کرد این مفهوم را به گرایشی بیولوژیک به سوی خودتخریبگری مرتبط کند و در حقیقت «اصل نیروانا» را با مکانیزمهای فیزیولوژیک و بیولوژیک خودترخیبگری همراه کند. در واقع عملکرد بیولوژیکی مرگ سلولی و دستورات از پیش تعیین شده جهت خودتخریبی سلولهایی خاص، ممکن است به عنوان نمونهای از چنین فرآیند بیولوژیکی در نظر گرفته شود. درست است که مقایسۀ کارکردهای روانی با کارکردهای بیولوژیک میتواند جالب باشد، اما این امر خطر تقلیلگرایی را در مرتبط کردن پدیدههایی پیچیده در سطوح ساختاری متفاوت به همراه دارد. آنچه در دست ما است، شواهدی قوی در جهت تایید خودتخریبگری شدید و بیامان در برخی موارد آسیبشناسی روانی است. در هر حال، تجربۀ انواع شدید آسیبشناسی شخصیتی شدید و شرایط مرزی در ۳۰ سال گذشته، شواهد بیشتری از ماهیت بنیادی تمایلات عمیق خودتخریبگری در انسان ارائه کرده است که از نظر بالینی از مفهوم رانۀ مرگ حمایت میکنند.
اگر بپذیریم که خودتخریبگری شدید میتواند همانند یک سیستم انگیزشی عمل کند، ممکن است بتوانیم از این منظر مفهوم رانۀ مرگ را نیز بررسی کنیم. از نظر من، راهحل مناسب برای این موضوع استفاده از چندین تئوری مختلف است. اولاً اگر رانۀ مرگ را به عنوان انگیزۀ ناآگاه غالبی در جهت خودتخریبگری شدید در شرایط آسیبشناسی شدید روانی در نظر بگیریم، این مفهوم کاملاً موجه است. ثانیاً پرخاشگری شدید خودتخریبگرانه، تا آنجا که میتوان گفت، گرایشی اولیه نیست، بلکه سیستم انگیزشی سازمان یافته و خاصی است که صرفاً ثانویه و در اثر تروما شکل نمیگیرد، اگرچه میتواند تحت تاثیر تجربۀ آسیبشناسی روانی خاصی تحریک شود. ثالثاً، کارکرد خودتخریبگریِ ناآگاه تنها تخریب خویشتن نیست، بلکه از اساس از بین بردن دیگرانِ مهم چه از روی گناه و چه از روی میل به غلبه، چه از انتقام و چه از روی حسادت نیز خواهد بود.
با کاوش در وضعیتهای بالینی که به وضوح نشاندهندۀ سلطۀ انگیزههای خودتخریبگر هستند، میتوان دریافت که همگی شامل کشمکشهای درون روانی مابین بازنمایی سادیستی ابژههای درونی و بازنمایی مازوخیستی خود هستند. بازنمایی ابژۀ درونی سادیستی ممکن است هم انگیزههای پرخاشگرانۀ فرافکنی شده و هم تجارب تروماتیک واقعی را در بر بگیرد، درحالی که بازنمایی مازوخیستی خود ممکن است ترکیبی از شهوانیسازی تجارب دردناک و تروماتیک و رنجی آگاهانه و جبرانی از سر احساس گناه را نشان دهد. در مورد اجبار به تکرار، من بر همانندسازی ناآگاه با آزارگر و قربانی گذشتهای تروماتیک، همانندسازی ناآگاه با مادر مرده و میل به پیروزی بر ابژهای بالقوه مفید اما مورد حسادتِ همراه با تخریب تاکید کردم. در موارد آسیبشناسی سادومازوخیستی، تسلط شدید تعارضات پرخاشگرانه ممکن است رابطۀ درونفکنیشده با ابژهای سادیستی را به خودتخریبگری وحشتناکی بدل کند. در مورد واکنش درمانی منفی نیز، گرایش پرخاشگرانۀ مسلط ممکن است نمایش دهندۀ طیفی وسیع، از حملات سوپرایگویی به خود در بیمارانی که تا حدی بهبود یافتهاند، تا وابستگی به رابطۀ درون روانی با ابژهای کتک خورده (آسیب دیده) باشد. توضیح فروید و کلاین از سببشناسی خودکشی در افسردگی در درجۀ اول بر یک سوپرایگوی سادیستی و پیامد خودتخریبگرانۀ آن تاکید دارد. به گونهای که آنچه در آسیبشناسی خودتخریبگرانه جستجو میشود تنها نیروانا نیست، بلکه تخریب روابط فعال لیبیدویی با دیگران نیز اهمیت دارد.
به طور خلاصه، پرخاشگری به عنوان یک سیستم انگیزشی اصلی (که بر اساس ادغام عواطف منفی مختلف است) همواره در روان ما موجود است، اما من مطرح نمودهام که این انگیزه تنها زمانی لایق دریافت عنوان رانۀ مرگ است که پرخاشگری غالب باشد و انگیزههای جنسی را نیز، همچون آنچه در فضای پرورژن شاهدش هستیم به خدمت بگیرد، یا هنگامی که بر اساس نگاه آندره گرین (۱۹۹۳)، ابژهزدایی در کار باشد، از بین بردن بازنمایی همۀ ابژههای محبوب به قصد از بین بردن خود. من معتقدم که رانۀ مرگ رانهای اولیه نیست، بلکه نشان دهندۀ یک عارضۀ مهم در پرخاشگری به عنوان یک سیستم انگیزشی اولیه است و در کار با بیماران دچار آسیبشناسی روانی شدید امری محوری است و به عنوان مفهومی بالینی بسیار مفید است.
چه چیزی تعیین میکند پرخاشگری که در روابط ابژهای ساختار مییابد، بیرونی شده یا بدن و ذهن خود فرد هدایت میشود؟ در چه زمانی پرخاشگری معطوف به خویش تبدیل به سیستم انگیزشی غالب ناآگاه خواهد شد؟ من باور دارم که در حال حاضر تنها پاسخهای جزئی برای این پرسش وجود دارد. شواهدی در جهت سلطۀ ژنتیکی و تعیین شدۀ این پرخاشگری وجود دارد که در گرایشهای خلقی فرد برای درونفکنی اولیه تاثیر میگذارد. دلبستگی ناایمن نیز میتواند به شکل قابل توجهی گرایش به فعالسازی عواطف منفی به عنوان سیستم مسلط را افزایش دهد. تجارب تروماتیک دوران کودکی و ساختارهای خانوادگی آشفته نیز به وضوح با اختلالات شخصیتی خودتخریبگرانه مرتبط هستند (پاریس، ۲۰۰۹). اما برخی بیماران با تمایلات خودتخریبگرانۀ شدید هیچکدام از این تجارب را دارا نبودهاند. با این حال از نظر بالینی، در موارد نام برده و همچنین در شدیدترین موارد خودتخریبگری، معمولاً اختلالات شخصیتی نارسیسیتیک را مشاهده میکنیم، اما ظاهراً از نوع خفیفتر، یا با اعتماد به نفس بیشتر و خودبزرگبینی بیشتر، و همراه با واپسروی بیشتر و پرخاشگرانه (کرنبرگ، ۱۹۹۲)، آنگونه که نویسندگان کلاینی از آن به عنوان نارسیسیزم مخرب (بریتون، ۲۰۰۳) و آندره گرین از آن به عنوان نارسیسیزم منفی (۱۹۸۳) و ابژهزدایی شده (۱۹۹۳) به آن پرداختهاند. به طور خلاصه، ترکیبی از عواطف پرخاشگرانه و بخش ساختارمند شدۀ روابط ابژۀ درونی شدۀ نارسیستیک، به عنوان جنبههای اصلی تبدیل نارسیسیزم به خودتخریبگری عمل میکنند.
خودتخریبگری ملانخولیا و تمایلات خودکشی شکل یافته توسط سوپرایگو مورد خاصی را شکل میدهند که باز هم تاثیر بیش از حد واکنش ژنتیکی و محیطی تعیین شده بر فعالسازی افسردگی و اهمیت ساختارسازیهای خاص روابط ابژۀ درونی شده، یعنی سوپرایگوی بیمارگون آنان را نشان میدهد (پانکسیب، ۱۹۹۸). اینگونه ما به طرح چنین سوالی میرسیم که پیامدهای درمانی این مفهومسازی چیست: ما در کجا ایستادهایم و روانکاوی در این زمینه چه دستاوردهایی داشته است؟
تئوری ساختاری روانکاوی تحت تاثیر روابط ابژه به تحلیل عناصر سازندۀ ایگو، سوپرایگو و اید، یعنی روابط درونی عناصر شکل دهندۀ آنان با دیگران مهم که به شکل بازنمایی بدوی و عاطفی از خود یا دیگری است پرداخته است (کرنبرگ، ۲۰۰۴). من معتقدم که بازنماییهای دوتایی از خود و دیگری، تحت سلطۀ یک ظرفیت عاطفی خاص، به عنوان مجموعهای از روابط ابژۀ درونی شدۀ مثبت و منفی قرار میگیرد. آنان با توجه به عملکرد خاص خود در ساختار سوپرایگو که دارای کیفیت بازدارنده یا فرماندهندگی است، در ایگو که با همانندسازیهای آگاهانه و پیشآگاهانه و سازماندهی کل شخصیت درگیر است و در اید که به نوعی شامل روابط بدوی، تهاجمی یا وابسته به عشق شهوانی، خیالی و یا با ابژههای ترسناکی که قادر به بقای در آگاهی نیستند ترکیب میشوند.
اهمیت این فرمولبندی مجدد ساختارهای روانی با مفهوم درونفکنی روابط ابژه در این است که در ابتداییترین ساختارهای روانی که در آن آسیبشناسی شدید را مشاهده میکنیم، چنین روابط ابژۀ دوپاره شدۀ آرمانی و آزاردهندهای سلطۀ بیشتری نسبت به مظاهر بالغانۀ ایگو و سوپرایگو دارند و لازم است تا درمان بر تحلیل این واحدهای دوتایی که در انتقال نمایش داده میشوند، تمرکز یابد. با توجه به درک ما از این آسیبشناسی روانی، شاید بزرگترین پیشرفت چند سال اخیر تحلیل، در درمان آسیبشناسی شدید شخصیت، خصوصاً وضعیت نارسیسیتیک و مرزی باشد.
در موارد معمول فضای خودتخریبگرانه، در پس آنچه بنظر میرسد طرد و تحقیر بیرحمانۀ مداخلات تفسیری تحلیلگر است، تنها تجلی سادهای از رانۀ مرگ نیست، بلکه انعکاس آن در ارتباط ابژهای میان بازنمایی ابژهای سادیستی و جانی در رابطه با بازنمایی از خودی مطیع و ناتوان است که با متجاوز تبانی میکند. این جنبۀ تبانی کنندۀ خود است که در ابتدا در نادیده گرفتن مداخلات تفسیری تحلیلگر نمایش داده میشود. لذت ناآگاه شکست دادن تحلیلگر، که ممکن است از روی نفرت یا رشک باشد، در وضعیت انتقال به شکل آرامتری نمایش داده میشود. تحمل تحلیلگر در برابر چنین انتقال واپسروانهای کلید حل نهایی آن است.
به کارگیری اصول روانکاوانۀ ما برای ویژگیهای توصیفی و ساختاری این بیماران، نشاندهندۀ واضح درمانهای بر پایۀ روانکاوی است که برای این بیماران به کار میرود. تشخیص زودهنگام سندرومهایی که در آن خودتخریبگری غالب است اهمیت دارد. از جمله این سندرومها سندروم مادر مرده و نارسیسسزم بدخیم است. این موارد با پرخاشگری همخوان با ایگو و به شکل تکبر، انحراف و همانندسازی با یک ایگو سادیستی و همچنین رفتار خودتخریبگری که بر بقای آنان در محیط اجتماعی نیز اثر میگذارد مشخص میشوند (کرنبرگ، ۱۹۹۲، ۲۰۰۴ و ۲۰۰۷). در این بیماران، تحلیل چنین تمایلات پرخاشگرانهای نسبت به خویشتن در انتقال، در همان ابتدای درمان (مخصوصاً با توجه به این که آنچه توسط تحلیلگر ارائه میشود نیز زائل میگردد) ضروری به نظر میرسد، با این امید که بیمار با وجود کینه و خشم نسبت به تحلیلگر در درمان باقی بماند. در این بیماران ساختارمندی درمان؛ به معنای تعیین مرزها اهمیت بیشتری مییابد. ما آموختهایم که میتوان با تنظیم قرارداد اولیۀ دقیق، از اعمال پرخاشگریهای فیزیکی و شدیدی که مرزها را تهدید میکند جلوگیری کنیم و تحلیل انتقال متقابل و حفظ بیطرفی تکنیکی نیز به این مهم کمک میکند.
این امر برای دگرگون کردن انتقالهای سایکوپتی که با عدم صداقت و گاه با خودداریهای خطرناک بیمار همراه است و انتقالهای انحرافآمیزی که طی آن تلاشهای مفید درمانگر در جهت اهداف آسیبزا به کار میرود، اهمیت دارد. ما باید این انتقالهای سایکوپت را به انتقالهای پارانوئید بدل کنیم، یعنی این امر تحلیل شود که چرا بیمار باید به شیوهای فریبنده عمل کند تا از ترس عمیق و سوءظن نسبت به تحلیلگر، که تکانههای تهاجمی به او فرافکنده میشود، اجتناب شود. تحول اساسی انتقال پارانوئید نخستین گام در شناخت تدریجی فرافکنی، پذیرفتن وجود منشاء پرخاشگری در خود و ایجاد انتقالهای افسردهوار است؛ یعنی انتقالی که در آن بیمار تحت تاثیر رشد احساس گناه مربوط به پذیرش این که پرخاشگری درون او است، ممکن است بتواند تمایلات پرخاشگرانهاش را {در تمامیت خود} ادغام کرده و آن را توصیف کند. در برخی موارد، میبایست درمورد غیاب عواطف و غیاب بازنماییهایی که ممکن است در آن عواطف خالصی جریان داشته باشد هوشیار بود، چرا که از یک سو هر دوی این حالتها طوفانهای هیجانی را تحت تاثیر قرار میدهند و از سوی دیگر باید به شکلی سیستماتیک بررسی شوند تا روابط ابژهای فعال زیرین آشکار شوند.
در برخی موارد نیز، بنبستهای طولانی درمانی، در واقعیت نوعی تکرار خودتخریبگرانهای برای فرار از تعارض و انکار گذر زمان است {انکار این که مدت زمانی از رویداد/ارتباط پیشین گذشته است}، مواقعی نیز وجود دارد که تحت تاثیر تکانههای پرخاشگرانۀ شدید و فرافکنی آنها، واقعیتسنجی بیمار برای مدتی مختل میشود. ممکن است در طی جلسات بیمار به گونهای مکرر دچار اپیزودهای شبه سایکوتیک شود و این امر برای تحلیلگر مهم است که وجود واقعیتهای متفاوتی که بیمار و تحلیلگر در آن زندگی میکنند را درک کرده، توضیح دهد و در حل و فصل آن کوشا باشد.
کوتاه سخن اینکه، تئوری رابطۀ ابژهای دربارۀ سلطۀ انتقالهای خودتخریبگرانه، ابزارهای تحلیلی فراهم کرده است که در درمان موثر هستند، و میتوان گفت بدل به جبههای اصلی در مبارزه برای اعمال قواعد روانکاوی در این حوزۀ پرچالش و قهقرایی شده است. اینکه آیا درک رو به رشد روانکاوی از رفتار پرخاشگرانه و خودتخریبگرانۀ گروههای بزرگ و رابطۀ آن با فرایندهای واپسگرایانۀ اجتماعی به درک و پیشگیری از این امر کمک خواهد کرد یا خیر را باید دید. در نهایت، مفهوم دراماتیک رانۀ مرگ در نگاه فروید، ممکن است گرایشی ذاتی نباشد، اما در عمل بالینی بسیار مرتبط و موثر است.
این مقاله با عنوان «The concept of the death drive: A clinical perspective» در نشریه بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسط خشایار داودیفر ترجمه و در تاریخ ۲۰ مهر ۱۴۰۲ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
- 1.مفهوم رانۀ مرگ: چشماندازی بالینی | اُتو کرنبرگ
- 2.سازمانهای پوستکلفت و پوستنازک
- 3.سقوط به خودکشی