skip to Main Content
اُبژه‌ی دگرگون‌کننده | کریستوفر بولاس

اُبژه‌ی دگرگون‌کننده | کریستوفر بولاس

اُبژه‌ی دگرگون‌کننده | کریستوفر بولاس

اُبژه‌ی دگرگون‌کننده | کریستوفر بولاس

عنوان اصلی: The Transformational Object
نویسنده: کریستوفر بولاس
انتشار در: نشریه‌ی بین‌المللی روانکاوی
تاریخ انتشار: ۱۹۷۹
تعداد کلمات: ۶۵۱۶ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۳۶ دقیقه
ترجمه: محمدرضا یابنده

اُبژه‌ی دگرگون‌کننده[۱]

می­‌دانیم که به دلیل ناپختگیِ قابل توجه نوزاد انسان هنگام تولد، بقای او به مادر وابسته است. مادر به عنوان ایگوی مکمل[۲] (هایمن، ۱۹۵۶) یا به عنوان محیط تسهیل‌گر (وینیکات،۱۹۶۳)، همزمان که بقای نوزاد را میسر می­‌سازد و از طریق سبک بی‌بدیل[۳] مادری کردن، یک شیوه­‌ی ظریف بودن را بروز می‌دهد که به یک ویژگی در خود کودک تبدیل می‌شود. مادر با شیوه­‌ای که نوزاد را بغل می­‌کند و نگه می‌­دارد، به ژست‌­های او پاسخ می­‌دهد، اُبژه‌­ها را انتخاب می­‌کند و نیازهای درونی نوزاد را در­می‌­یابد، و خلق یک “فرهنگ مادر- نوزاد” را میسر می‌سازد. یک گفتمان خصوصی که تنها توسط مادر و کودک رشد می‌­یابد. زبان این رابطه یک زبان معمول نیست، بلکه یک ایدیوم (سبک بی بدیل) متشکل از یک نگاه خیره و یک بیان بیناسوژه‌­ای است.

وینیکات در کار خود در مورد رابطه مادر و کودک، برآنچه که ممکن است ما آن‌را ” آرامش[۴]” بنامیم، تأکید می‌­کند: مادر تداوم بودن را فراهم می‌­کند، او نوزاد را در محیطی که رشد را تسهیل می‌­کند “نگه می­‌دارد”[۵]. با این حال همراه با افزایش متقابل این آرامش، مادر و کودک مستمرا در کنار آیین‌­های برآوردن نیازهای سایکوسوماتیک مانند تغذیه، تعویض پوشک، تسکین‌بخشی، بازی و خوابیدن، به تبادل تجارب ذهنی خود با یکدیگر می­‌پردازند. مسلما به این صورت مادر به عنوان خود”دیگر” نوزاد، محیط درونی و بیرونی او را متحول می‌سازد. ادیت جاکوبسون[۶] چنین می‌­گوید که:

وقتی مادری نوزاد را روی شکمش می­‌چرخاند، او را از گهواره برمی‌­دارد، پوشک او را تعویض می­‌کند، در آغوش خود و روی دامان خود می‌­نشاند، تکان می­‌دهد، نوازش می­‌کند، می‌بوسد، تغذیه می‌­کند، به او لبخند می‌­زند، با او صحبت می‌­کند و برای او آواز می­‌خواند، نه تنها برای کودک انواع رضایتمندی­‌های لیبیدینال را مهیا می‌کند بلکه همزمان آمادگی کودک را برای نشستن، ایستادن، خزیدن، راه رفتن، صحبت کردن، و سایر فعالیت‌ها تحریک می‌­کند، به عبارتی رشد فعالیت‌های ایگوی عملکردی[۷] را ممکن می­‌کند (۱۹۶۵).

وینیکات (۱۹۶۳) این کارکرد مادر را “مادری محیطی” می‌نامد. زیرا برای نوزاد، او کل محیط است. علاوه براین، مادر با توجه به دگرگونی‌های تجمعی بیرونی و درونی، کمتر به عنوان “اُبژه” نسبت به “فرایند” قابل شناسایی است و از اهمیت کمتری برخوردار است. در این فصل، به اولین تجربه ذهنی نوزاد از اُبژه به عنوان یک اُبژه دگرگون‌کننده و ردپای این رابطه اولیه در زندگی بزرگسالی خواهیم پرداخت. نوزاد، اُبژه دگرگون‌کننده را با فرایندهایی که تجربه کردن خود او را تغییر می‌دهند، می‌شناسد. شکلی از شناخت اُبژه که از همزیستی نشأت می‌گیرد، جایی است که اولین اُبژه چندان با قرار گرفتن آن در یک بازنمایی ذهنی “شناخته” نمی‌شود بلکه به عنوان “یک تجربه مکرر از بودن” شناخته می‌شود (به عبارتی، اُبژه بیشتر به عنوان یک موجودیت هستی‌گرا شناخته می‌شود تا اینکه به عنوان یک شناخت بازنماید). مادر حینی که بودن (غریزی، شناختی، عاطفی، محیطی) نوزاد را انسجام می‌بخشد، ریتم‌های این فرایند انسجام‌بخشی (از بی‌انسجامی‌ها تا انسجام‌ها) بیشتر ماهیت این رابطه “اُبژه‌ای” را شکل می‌دهند و تا اینکه ویژگی‌های اُبژه را به عنوان یک اُبژه معرفی کنند.

مادر که هنوز به طور کامل (برای نوزاد) به عنوان دیگری شناخته نشده است، به عنوان یک فرایند دگرگون‌ساز تجربه می‌شود، و این ویژگی هستی‌گرایانه اولیه در شکل‌های خاصی از جستجوی اُبژه در زندگی بزرگسالی فرد ادامه می‌یابد، هنگامی که اُبژه برای عملکردش به عنوان یک دال دگرگون‌ساز جستجو می‌شود. بنابراین، در زندگی بزرگسالی، تلاش ما برای این نیست که اُبژه را در اختیار داشته باشیم (مالک آن باشیم)، بلکه اُبژه به این هدف مورد جستجو قرار می‌گیرد که ما خود را تسلیم آن کنیم، اُبژه‌ای که می‌تواند ما را تغییر دهد (میانجی‌گر تغییر باشد). جایی که سوژه به عنوان متقاضی، خود را دریافت کننده مراقبت جسمانی-محیطی احساس می‌کند و با دگرگونی‌های خود شناخته می‌شود. از آنجا که این همانندسازی قبل از اینکه مادر از نظر ذهنی به عنوان دیگری بازنمایی شود، شروع شده، بنابراین این یک رابطه اُبژه‌ای است که نه از روی میل و اشتیاق به اُبژه، بلکه به علت ادراک اُبژه با عملکرد آن نشات می‌گیرد: اُبژه به عنوان یک دگرگون‌ساز جسمانی-محیطی[۸]. خاطره این رابطه‌ی اولیه با اُبژه، در جستجوی فرد برای اُبژه‌ای (برای شخصی، مکانی، رویدادی، ایدئولوژیی) که نوید تغییر و تحول خود را می‌دهد، دیده می‌شود.

این تصور که مادر به عنوان اُبژه دگرگون‌ساز تجربه می‌شود، از چند جهت پشتیبانی می‌شود. در وهله اول، مادر به این دلیل به عنوان اُبژه دگرگون‌ساز تجربه می‌شود که او مستمراً محیط نوزاد را برای رفع نیازهایش تغییر می‌دهد. در نوزاد هیچ توهمی در همانند دانستن مادر با دگرگونی، از طریق همزیستی وجود ندارد. زیرا مادر در واقع، دنیای نوزاد را واقعاً دگرگون می‌کند. در وهله دوم، ظهور توانمندی‌های ایگوی نوزاد (جنبندگی، ادراک و انسجام) نیز جهان او را دگرگون می‌کنند. اکتساب زبان شاید مهمترین دگرگونی باشد، یادگیری برای رسیدگی به و تمایز گذاشتن بین اُبژه‌ها و به خاطر سپردن اُبژه‌هایی که غایب هستند، دستاورد دگرگون‌کننده‌ای است، زیرا منجر به تغییر در ایگو شده و ماهیت دنیای درونی نوزاد را تغییر می‌دهند. تعجب‌آور نیست که نوزاد، این دستاوردهای ایگو را تنها در حضور اُبژه به رسمیت بشناسد و در صورت شکست مادر برای مهیا کردن محیط تسهیل‌کننده، مانند غیبت‌های طولانی مدت و یا بدرفتاری‌ها، می‌تواند به فروپاشی ایگو و درد روانی بی‌انجامد.

با خلق اُبژه انتقالی، فرایند دگرگون‌سازی از مادر-محیط (جایی که از آن نشات گرفته) به اُبژه‌های ذهنی بیشماری، جابجا می‌شود، و بدین صورت با رشد نوزاد در تجربه‌­ی فرایند بیانتجربه‌­هایش، مرحله‌ی انتقالی در واقع وارث دوره‌ی دگرگونی است.

با تجربه اُبژه انتقالی، نوزاد می‌تواند با توهم “همه کارتوانی” خود بازی کند (کاهش درد فقدان “مادر-محیط” با هذیان‌های مولد بودن خود و دیگران). او می‌تواند از این ایده لذت ببرد که از شر اُبژه خلاص شده، با این حال، اُبژه از بی‌رحمی او جان سالم به در برده و او می‌تواند در این تجربه‌ی انتقالی، استفاده‌ی آزادانه از استعاره را دریابد. بدین صورت، آنچه که تجربه‌ی واقعی بوده، حالا به هم‌ارز نمادین آن جابجا می‌شود، که اگر این موضوع، از طرف مادر مورد حمایت قرار گیرد، موجب کاهش درد فقدان “مادر-محیط” اولیه می‌شود. به یک معنا، استفاده از اُبژه انتقالی اولین اقدام خلاقانه نوزاد است، رویدادی که نه فقط ظرفیت ایگو را به نمایش می‌گذارد (مانند چنگ‌زدن)، بلکه نشانی از ظرفیت تجربه‌ی ذهنی چنین تجربه‌هایی است.”

جستجوی اُبژه‌ی دگرگون‌­کننده در زندگی بزرگسالان

به نظر می‌رسد که هنوز به پدیده جستجوی اُبژه به صورت گسترده در زندگی بزرگسالان توجه کافی نداشته‌ایم، جستجوی اُبژه‌ای که همانند شکل تغییر یافته‌ی خود فرد است. به عنوان مثال، در بسیاری از ادیان، باور فرد به توانمندی واقعی خدا برای تغییر کل محیط، در جهت حفظ همان پیوند اولیه با اُبژه در ساختاری اسطوره‌ای است. چنین دانشی همزیستانه است و در کنار دیگر اشکال دانستن، به زیست خود ادامه می‌دهد. در دنیای سکولار، می‌بینیم که چگونه امید بر اُبژه‌های مختلف سرمایه‌گذاری می‌شود (شغل جدید، مهاجرت به کشور دیگر، تعطیلات، تغییر روابط) که ممکن است همزمان، هم بیان درخواست برای یک تجربه دگرگون‌کننده باشد و هم، ادامه «رابطه» با اُبژه‌ای باشد که خبر از تجربه‌ای دگرگون‌کننده می‌دهد. می‌دانیم که دنیای تبلیغات از طریق همین اُبژه امرار معاش می‌کند، محصول تبلیغ شده معمولاً این وعده را می‌دهد که محیط بیرونی سوژه را تغییر خواهد داد و در نتیجه‌ی آن، خلق و خوی درونی فرد تغییر خواهد یافت!

جستجوی چنین تجربه‌ای در بزرگسالی ممکن است امید و حتی احساس اطمینان و بینش ایجاد کند. و اگرچه به نظر می‌رسد این موضوع به زمان آینده اشاره دارد، یعنی یافتن چیزی در آینده که زمان حال را دگرگون می‌کند، با این حال این یک فرایند جستجوی اُبژه است که تکرار خاطره پیش کلامی را به نمایش می‌گذارد. معمولاً در لحظه‌ای زیبایی‌شناختی است که فرد احساس رابطه ذهنی عمیق با یک اُبژه (یک نقاشی، یک شعر، یک آواز یا سمفونی، یا یک منظره طبیعی) و تجربه‌ی شگفت‌انگیز همجوشی با اُبژه را تجربه می‌کند. رویدادی که باعث دوباره برانگیخته شدن حالت ایگوی اولیه می‌شود، حالتی که در طول زندگی روانی اولیه غالب بود. با این حال، چنین مواردی، هرچقدر هم که معنادار باشند، کمتر به عنوان دستاوردهای دگرگون‌کننده اهمیت دارند و بیشتر برای کیفیت شگفت‌انگیزشان قابل توجه هستند. این موارد احساس بیادآوری چیزی که هرگز به صورت شناختی درک نشده، اما فرد به‌لحاظ وجودی به آن آگاه شده است، یعنی خاطره یک فرآیند هستی‌شناختی هستند، نه افکار یا خیالاتی که به محض شکل‌گیری «خود» ایجاد می‌شوند. چنین لحظات زیبایی‌شناختی یادآور خاطره‌ یک رویداد یا رابطه‌ای خاص نیستند، بلکه یادآور یک احساس همجوشی روان‌تنانه با اُبژه دگرگون‌کننده هستند. این پیش‌بینی دگرگون شدن توسط یک اُبژه (که خاطره فرآیند هستی‌زایی ایگو را تداعی می‌کند) باعث می‌شود که سوژه نگرشی احترام‌آمیز نسبت به آن داشته باشد و حتی با وجودی که دگرگونی (مانند آنچه در اوایل زندگی رخ داده است) را در خود ایجاد نمی‌کند، با این حال سوژه بزرگسال تمایل دارد چنین اُبژه‌هایی را مقدس بنامد.

اگرچه تأکید من در اینجا بر زیبایی‌شناسی مثبت است، اما خوب است به یاد داشته باشیم که سوژه ممکن است به دنبال یک تجربه زیبایی‌شناسی منفی باشد، چرا که چنین رویدادهایی بیانگر تجارب اولیه ایگوی او می‌باشد و ساختار “دانسته‌ای که در مورد آن تفکری رخ نداده است” را نشان می‌دهد. برخی از بیماران مرزی، موقعیت تروماتیک گذشته را تکرار می‌کنند و بدین صورت از طریق این تکرارها منشاء وجودی خود را به خاطر می‌آورند.

بنابراین، در زندگی بزرگسالان، جستجوی اُبژه دگرگون‌کننده، به یادآوردن تجارب اولیه با اُبژه است به یادآوردن یک رابطه نه از نظر شناختی بلکه به یادآوردن رابطه از نظر وجودی (با تجربه عاطفی شدید دوباره)، رابطه‌ای که برای فرد تجمع تجارب دگرگون‌کننده‌ی خود شناخته شده است. دلیل شدت این روابط اُبژه، نه به این علت است که اُبژه، اُبژه‌ی اشتیاق فرد است، بلکه این اُبژه، اُبژه‌ای است که فرد آن را با دگرگون‌کننده‌گی بسیار قوی شناخته (و تجربه کرده) است. در لحظه زیبایی‌شناسی، سوژه در وهله‌ای کوتاه، از طریق همجوشی ایگو با اُبژه، حس زیبایی‌شناختی را، نسبت به اُبژه دگرگون‌کننده دوباره تجربه می‌کند، هر چند که چنین تجاربی دوباره به صورت عملی نشان دادن (یا اجرا کردن) خاطرات هستند، نه خلق دوباره‌ی آنها.

جستجوی هم‌ارزهای نمادین اُبژه دگرگون‌کننده و تجربه‌ای که با آن هم‌سان شناخته شده باشد، در زندگی بزرگسالان ادامه می‌یابد. ما ایمان خود را به خدایی ایجاد می‌کنیم که غایب بودن او به اندازه‌ی راستی آزمایی وجود انسان مهم است. انسان در جستجوی تجارب زیبایی شناختی، به تئاتر، موزه و مناظر دل‌پسند روی می‌آورد. ممکن است خود را به عنوان تسهیل‌کننده‌ی دگرگونی تصور کنیم و دارای ظرفیت‌هایی برای تغییر محیط بدانیم، محیطی که تغییر آن نه تنها غیرممکن است بلکه در تأمل دوباره بر آن، شرم‌آور به نظر می‌رسد. در چنین رویاهایی، خود به عنوان اُبژه دگرگون‌کننده جایی در زمان آینده قرار دارد. حتی اندیشیدن به برنامه‌ریزی در مورد آینده (چه باید بکنید، کجا بروید و غیره) اغلب نوعی دعای روانی برای از راه رسیدن اُبژه دگرگون‌کننده است.

همانطور که وینیکات گفته است، تعجب‌آور نیست که شکست در توهم‌زدایی (رهایی یافتن) از این چنین روابطی، باعث پدیدار شدن آسیب‌های روانی مختلفی می‌شود. قمارباز، بازی را (قماربازی را) اُبژه دگرگون‌کننده‌ای می‌بیند که قرار است کل جهان درونی و بیرونی او را دگرگون کند. یک جنایتکار به دنبال انجام جنایت به صورت تمام کمال است تا بدین صورت هم خود درونی‌اش را دگرگون کند (نقایص ایگو را ترمیم کند و نیازهای اید را برآورده سازد) و هم خود بیرونی‌اش را (ثروت و خوشبختی برای خود بیاورد). برخی از اشکال اروتومانیا نیز ممکن است تلاشی برای ایجاد دیگری به عنوان اُبژه دگرگون‌کننده باشد.

جستجوی یک زن بی عیب و نقص و یا یک جنایت تمام عیار، در واقع فقط جستجوی برای یک اُبژه آرمانی‌شده نیست. بلکه این جستجو، بیان به رسمیت شناختن کمبود در زمینه تجارب ایگو نیز هست. گرچه این جستجو همچنین در خدمت جداسازی تجارب خود بد از دانش شناختی سوژه است، با وجود این، یک عمل نشانه‌شناختی است که نشان دهنده جستجوی سوژه برای یک رابطه‌ی اُبژه‌ای خاص مرتبط با دگرگون کردن ایگو و ترمیم “نقص بنیادین[۹]” است (بالینت، ۱۹۶۸).

همچنین ممکن است این موضوع درست باشد که افرادی که قمارباز می‌شوند در حال بیان این باور هستند که مادر (یا آنی که او را به عنوان مادر خود دانسته‌اند) با آذوقه‌ی مورد نیاز آنها از راه نخواهد رسید. تجربه قمار را می‌توان به عنوان یک لحظه زیبایی‌شناختی در نظر گرفت که در آن ماهیت رابطه فرد با مادر نشان داده می‌شود.

مثال بالینی از اُبژه‌ی دگرگون‌­کننده

یکی از رایج‌ترین آسیب‌شناسی‌های روانی مربوط به روابط اُبژه‌دگرگون‌کننده، در خود اسکیزوئید رخ می‌دهد، بیمارانی که ممکن است قدرت ایگوی بالایی برخوردار باشند (هوش، استعداد، موفقیت) و بدون آنکه از نظر بالینی افسرده باشند، اما به‌لحاظ شخصی حالتی محروم و غمگین دارند.

پیتر یک مرد بیست‌وهشت ساله مجرد است که با حالتی غم‌بار، ظاهری آشفته و سرد و با شوخ‌طبعی طعنه‌آمیزی که هیچ آرامشی برای او به ارمغان نمی‌آورد. او باهوش و دارای تحصیلات است که البته از آن برای دیگران استفاده می‌کند اما هرگز برای خودش از آن استفاده‌ای نمی‌کند. او توسط پزشک عمومی برای درمان ارجاع داده شده بود. مشکل او بیشتر یک غم و اندوه و احساس تنهایی فراموش‌نشدنی بود. از زمان جدایی از دوست دخترش، در آپارتمانش تنها زندگی می‌کرد، در طول روز خود را در مشاغل عجیب و غریب پراکنده می‌کرد. اگرچه روزهای او پر از موجی از فعالیت‌های منظم بودند، اما به شیوه‌ای آشفته و منفعلانه آن‌ها را از سر می‌گذراند، گویی با این فعالیت‌ها، به شدت تحت کنترل قرار می‌گرفت. هنگامی که به خانه می‌رسید، در آسایش ولنگار آپارتمان خود، ولو می‌شد، خود را جلو تلویزیون جا می‌داد، مقدار کمی از غذاهای آماده می‌خورد، خودارضایی می‌کرد و مهمتر از همه، در مورد آینده با وسواس فکر می‌کرد و از بدشانسی خودش می‌نالید. هر هفته، بدون استثنا، برای دیدن مادرش به خانه‌ او می‌رفت. احساس می‌کرد مادرش بخاطر این زندگی می‌کند که در مورد او صحبت کند و بنابراین او باید مرتب برای رضایت مادرش به دیدنش برود.

بازسازی اولین سال‌های زندگی او موارد زیر را بدست داد. پیتر در زمان جنگ در یک خانه کارگری متولد شده بود. در حالی که پدرش در حال دفاع از کشور بود، خانه توسط دیگر بستگان اشغال شده بود. پیتر اولین فرزند بود و خانواده او را بسیار ایده‌آل‌سازی کرده بود، مخصوصاً توسط مادرش که دائماً با بستگان خود صحبت می‌کرد که چگونه پیتر با کارهای بزرگ خود در آینده بدبختی آن‌ها را برطرف خواهد کرد، یک رویاپرداز مشتاق در مورد روزهای طلایی آینده! افسردگی واقعی مادر در شیوه‌ی بی‌روح مراقبت از پیتر دیده می‌شد، مادر بجای اینکه پیتر را یک نوزاد واقعی با تمام نیازهایش ببیند، تمام زنده بودن خودش را در پیتر به عنوان اُبژه‌ای اسطوره‌ای سرمایه‌گذاری کرده بود. بلافاصله پس از شروع جلسات تحلیل پیتر، برای من روشن شد که او خودش را در وهله اول در افسانه‌ای که با مادر مشترکاً ساخته بود می‌دید، در واقع، او می‌دانست که مادر به خود واقعی او توجه نمی‌کند، بلکه به او به عنوان اُبژه‌ی رویاهایش توجه دارد. پیتر احساس می‌کرد که به عنوان اُبژه اسطوره‌ای مادر، زندگی‌اش انگار که به تعویق افتاده است و در واقع، این شیوه‌ای بود که با آن هم‌اکنون زندگی خود را می‌گذراند. به نظر می‌رسید که او خود را فعلا فقط حفظ و نگهداری می‌کرد، به نیازهای جسمانی خود توجه می‌کرد و منتظر روزی بود که بتواند رویای مادر را برآورده سازد. اما چون این رویا، رویای مادرش بود او نمی‌توانست هیچ کاری انجام دهد، و فقط باید منتظر بماند تا اتفاقی رخ دهد. به نظر می‌رسید که او خودش را اجباراً از نیازهای واقعی خود خالی نگه می‌داشت تا فضایی درونی برای دریافت افکار رویایی مادر، خلق کند. هر بار که به دیدن مادر می‌رفت به طرز کنجکاوانه‌ایی مانند این بود که مادر به پسر خود با حرف‌هایش (رویاهایش) غذا می‌دهد. بنابراین او خود را از میل و نیاز شخصی خالی نگه می‌داشت تا بتواند خواسته و میل مادرش را برآورده کند و خود را در انتظار آن افسانه‌ایی که قرار است او را به واقعیت دگرگون شده فراخواند، در حالت تعلیق از زندگی نگه می‌داشت.

از آنجا که مادر، عملکرد پیتر را به عنوان اُبژه‌ی اسطوره‌ای خود در نظر گرفته بود، پیتر فضای روانی درونی خود را به عنوان فضای متعلق به خود تجربه نمی‌کرد. فضای روانی درونی برای دیگری وجود داشت (اما نه خود او)، به طوری که پیتر در گزارش حالات درونی خود از روایتی غیر شخصی، استفاده می‌کرد می‌گفت این فضا “از آن من” نیست ، بلکه “برای اوست”. در پیتر فقدان قابل توجهی از هر گونه احساس خود بودن وجود داشت، هیچ “من” با کیفیتی وجود نداشت. در سطح وجودی، ماهیت بازنمایی از خویشتن خود، بیشتر “آن” بود. “آن” بودن برای پیتر به معنای خفته، معلق، و بی‌اثر بودن، بود. در تداعی آزاد پیتر از “آن[۱۰]” اندیشناکی‌های ذهنی در مورد بدنش بود، بدنی که به عنوان یک اُبژه‌ی مسخ‌شده[۱۱] چیزی در آن رخ می‌دهد. دغدغه اصلی مادرش، سلامتی پیتر بود تا بتواند رویاهای مادر را تحقق بخشد. در نتیجه او نسبت به هر گونه مشکل جسمی، با وسواس برخورد می‌کرد، و تقریباً با حالتی بدون احساس بیان می‌شد.

به تدریج متوجه شدم که این ساختار اسطوره‌ای (که بیشتر در روایت وجود داشت و نه واقعیت وجودی) گفتمان محرمانه فرهنگ ارتباط اولیه پیتر با مادرش را، تغییر شکل داده بود. حالات ایگوی او گفته‌هایی (سخنانی) به مادر بود، مادری که از آنها به عنوان واژگان اسطوره استفاده کرد. اگر او به دلیل احساس نقص در عملکرد ایگو و برآورده نساختن نیازهای اید، احساس آسیب دیدن می‌کرد، آن‌را به این دلیل می‌دانست که او مانند یک شوالیه در جنگ زخمی شده بود و حالا باید برای ماموریت‌های آینده استراحت کند. اگر احساس می‌کرد روابط شخصی، او را به تحلیل می‌برد، به این دلیل بود که او خدایی محبوب بود که از او انتظار نمی‌رفت با موفقیت با آدم‌های معمولی درهم بیامیزد. اگر با آه کشیدن با مادرش صحبت می‌کرد مادر درصدد کشف منبع آن آه کشیدن برنمی‌آمد، بلکه به او می‌گفت: نگران نباش، معروف شو و به تلویزیون برو و برای خانواده تمام آن ثروتی که مستحق آن‌هستند را بیاور!

ناامیدی وجودی او پیوسته به صورت روایت اسطوره‌ای بیان می‌شد، بیانی نمادین که در آن از واقعیت برای جای‌گذاری خیال‌پردازی‌ها استفاده می‌شد. در موارد معدودی که او سعی می‌کرد از مادر بخواهد که نسبت به دنیای درونی او توجهی واقعی داشته باشد، مادر عصبانی می‌شد و به او با سرزنش می‌گفت: تو فقط بلدی از بدبختی‌ها حرف بزنی و بدبختی تو زندگی ما را تهدید می‌کند. او باید لارو (کرم حشره) طلایی، قهرمان متولد نشده باقی بماند، که اگر او، فقط عملکرد اسطوره‌ای‌ش را با نیازهای شخصی در هم نشکند، به زودی به دنیایی از ثروت و شهرت فراتر از تصور راه خواهد یافت.

در فرایند انتقال، پیتر از خود به عنوان اُبژه‌ای که نیاز به مراقبت دارد حرف می‌زد: “معده‌ام درد می‌کند”، “گردنم درد می‌کند”، “سرما خورده‌ام”، “احساس خوبی ندارم”. او با زبانی پر از آه، ناله و خنده مهیج صحبت می‌کرد که بیان نیاز او به تخلیه “میل آشفته‌ی” او و جلب توجه شدید من بود. دستانش را به‌هم می‌مالید، به انگشتانش نگاه کرد، بدنش را طوری پیچ و تاب می‌داد که انگار یک کیسه است. کم‌کم متوجه شدم که این یک نشخوار فکری وسواس‌گونه نبود، که در خدمت یک مقاومت باشد، بلکه یک گفتار محرمانه‌ است که از قدیمی‌ترین فرهنگ روابط او با مادر به یاد می‌آید، او توجه مرا به زبان خصوصی خود بسیار تسکین‌بخش یافت. احساس کردم که او سعی دارد در فرایند انتقال، رازی را با من به اشتراک بگذارد، اما این بیان محرمانه، چیزی قبل از شکل‌گیری زبان بود و توسط یک کیفیت معماگونه پوشانده شده بود. من فقط می‌توانستم برای “ورود” به این فرهنگ انزواطلبانه از همان زبان خودش استفاده کنم: با توجه به همه ناله‌ها، آه‌ها، اظهارات در مورد بدن‌اش و غیره. مهم‌تر از همه، من باید یاد می‌گرفتم که آنچه او می‌خواهد شنیدن صدای من است، که من به تدریج فهمیدم نیاز او به شنیدن صدایی خوب بود. تفاسیر من، کم‌تر به خاطر محتوا و بیشتر به دلیل عملکرد آنها به عنوان تجارب ساختاردهنده ارزش‌گذاری می‌شدند. این احساس آرامش که از طریق صدای من به او منتقل می‌شد، چیزی بود که او قدردان آن بود.

زبان پیتر، که در ابتدای تحلیل در آن مشترک شدم، بازتاب مادری بود که به میزان بسیار کمی دگرگون‌کننده بود. بعداً، وقتی پیتر مرا دعوت می‌کرد تا یک شریک ساده در “ایدیوم” دگرگون‌کننده مادر بشوم، من چنین دگرگونی‌هایی (مانند افسانه لارو طلایی) را به نفع دگرگونی قابل دستیابی، رد می‌کردم. با تحلیل این دگرگون‌کننده، کم کم جای آن را یک فرهنگ جدید ارتباط گرفت. قبل از ایجاد یک “ایدیوم” جدید ارتباط گرفتن، این منظومه باید از طریق تحلیل شکسته می‌شد.

احساس پیتر درمورد سرنوشت، باقی‌ماندن به عنوان یک اُبژه دگرگون‌کننده بالقوه برای دیگری بود، که نشان می‌دهد نوزاد نه تنها نیاز به “از توهم درآمدن” و “جدایی از مادر دگرگون‌کننده” دارد، بلکه مادر نیز باید “رها کردن” را تجربه کند (که توسط نیاز واقعی نوزاد برای رشد بیان می‌شود)، مادر باید چیزی را رها کند که در واقع آرزوی ناخودآگاه اوست، آرزوی ناخودآگاه برای نگه‌داشتن نوزاد نزد خود به عنوان اُبژه دگرگون‌کننده! مادر پیتر مستمرا از توجه کردن و به رسمیت شناختن پیتر به عنوان یک شخص واقعی خودداری کرده بود و مسلما کیفیتی وجود داشت که ما می‌توانیم آن را “مادری‌کردن آزمندانه” بنامیم. مادر مانند یک کیمیاگر که از گنج خود محافظت می‌کرد پیتر را متعلق به خود می‌دانست. از آنجا که مادر اصرار داشت که پیتر یک بچه‌ی نجات‌دهنده باشد، نیازهای واقعی پیتر برآورده نشده، باقی می‌ماند.

بحث

در شخصیت خودشیفته و اسکیزوئید، جستجوی اُبژه دگرگون‌کننده (اُبژه‌ی تحول‌آفرین)، در واقع بازشناسی درونی به رسمیت شناختن نیاز به ترمیم ایگو و به همین ترتیب تا حدودی جستجوی شیداگونه‌ی سلامتی است. همزمان با این موضوع، “ایدیوم” این شخصیت‌ها بیانگر داشتن مادر دگرگون‌کننده حداقلی است، عاملی که در اغلب اوقات در فرایند انتقال در تحلیل مشخص می‌شود.

به طور حتم، یکی از ویژگی‌های چنین بیمارانی، عدم توانایی نسبی آنها در برقراری ارتباط با دیگران واقعی (بی‌حوصلگی یا کناره‌گیری بیش از حد آنها) است، اما من فکر می‌کنم چنین ویژگی‌هایی (که منعکس‌کننده‌ی سکته‌هایی در روند رشد روانی آنهاست) همچنین اشاره‌ایست به نیاز بیمار به اظهار بیماری، به عنوان درخواستی برای از راه رسیدن روابط اُبژه‌ای واپس‌گرا که با ترمیم اولیه ایگو مشخص می‌شوند. در جلسات تحلیل این موضوع می‌تواند منجر به ناتوانی تمام‌عیار بیمار در برقراری ارتباط با تحلیل‌گر، به عنوان یک شخص واقعی شود، در حالی که رابطه‌ای چسبنده با تحلیل‌گر به عنوان یک اُبژه دگرگون‌کننده را حفظ کند. حال پرسش این است که بیمار در تلاش برای ایجاد چه چیزی است؟

همانطور که نویسندگان دیگر اشاره کرده‌اند (برای مثال، اسمیت ، ۱۹۷۷)، چنین بیمارانی به دنبال دستیابی به فضایی خاص با تحلیل‌گر هستند، فضایی که در آن تفسیرهای تحلیل‌گر، در ابتدا از نظر محتوا اهمیت کمتری داشته و بیشتر به علت تجربه‌ی حضور تحلیل‌گر به عنوان یک حضور مادرانه و پاسخ‌همدلانه مهم است. در واقع، آنچه به اصطلاح بیان بی‌طرفانه تحلیلی نامیده می‌شود (ظاهراً برای کاهش ترس بیمار هیستریک یا وسواسی از احساس مورد انتقاد قرار‌گرفتن و تسهیل تداعی آزاد او) به شیوه‌ای متفاوت بر بیماران خودشیفته یا اسکیزوئید اثرمی‌گزارد: آنها می‌توانند مسحور آن شوند و ممکن است، تا زمانی که آهنگ صدای تحلیلی ثابت می‌ماند، نسبت به محتوای واقعی تفسیرها بی‌توجه باشند. حال، ممکن است ما به این امر به عنوان یک پیچیدگی در مسیر تحلیل نگاه کنیم، یا ممکن است به این تشخیص برسیم که فضای جلسه‌ی تحلیل (تأمین محیط نگه‌دارنده) روندی را در چنین بیمارانی تسهیل می‌کند که منجر به برانگیختن حالت واپس‌گرای عمیق می‌شود که ممکن است بخشی از مسیر اصلی این بیمار برای درمان باشد. در واقع تجربه من با چنین بیمارانی این است که واپسروی به این شکل از روابط اُبژه‌ای، اغلب در اولین جلسه تحلیل رخ می‌دهد، در واقع تجربه من با چنین بیمارانی این است که واپسروی به این شکل از روابط اُبژه‌ای، اغلب در اولین جلسه تحلیل رخ می‌دهد، و اتاق تحلیل (تحلیلگر، تفسیرهای تحلیلگر، کوچ و غیره) به نوعی پناهگاه تبدیل می‌شود.

به نظر من، بیمار به سطح نقص بنیادین واپسروی کرده است، اما همانطور که هر واپسروی بیان بخشی از بیماری درون فرد است، به شرایط خاص درمان نیز نیاز دارد. آنچه که این بیماران نیاز دارند، تجربه اولیه از دگرگونی‌های پی‌در‌پی ایگو است که با تحلیلگر و فرآیند تحلیلی رخ بدهد. در چنین لحظاتی، بیمار در درجه اول تفاسیر را به دلیل متناسب بودن با خلق و خوی، احساس یا اندیشه‌هایش، تجربه می‌کند و می‌پذیرد و چنین لحظاتی از ارتباط آرامش‌بخش منجر به “تجربه دوباره” رابطه با اُبژه دگرگون‌کننده می‌شود. او عدم مداخله‌جویی بنیادین تحلیلگر را با ارزش می‌داند (به ویژه آنکه تحلیلگر انطباق یافتن بیمار با چیزی یا خودش را مطالبه نمی‌کند) نه به این دلیل که به آزادی تداعی کردن منجر می‌شود، بلکه به این دلیل که مانند چیزی تجربه می‌شود که برای بهبودی لازم است. در اینجا پارادوکس این است که با واپسروی بیمار به نیاز، جستجوی دگرگونی معجزه‌آسا، کار معمولی تحلیلگر برای گوش دادن، روشن‌سازی و تفسیر کردن، یک «ایدیوم دگرگون‌کننده­‌ی زندگی» متفاوتی را به بیمار معرفی می­‌کند.

برخی از روانشناسان ممکن است این استفاده از تحلیلگر را یک مقاومت از جانب بیمار تلقی کنند، اما اگر چنین باشد، فکر می‌کنم ما فضای منحصر به فردی را که برای ارتباط ایجاد می‌کنیم، نادیده گرفته‌ایم. خود پیشنهاد درمان، آرزوهای واپس‌گرایانه را در بسیاری از بیماران فرامی‌خواند. قرار دادن بیمار روی کاناپه باعث ایجاد حس انتظار به همراه نگرانی و احساس وابستگی می‌شود. مداخله‌جو نبودن، قابل اطمینان و همدل بودن تحلیلگر، در برآورده کردن نیازهای تحلیل‌شونده، اغلب مادرانه‌تر از مراقبت مادر واقعی است. در چنین لحظه‌هایی همانند دانستن تحلیلگر با اُبژه دگرگون‌کننده از نگاه بیمار، بی‌شباهت با همانند دانستن مادر با چنین فرایندهایی از نگاه نوزاد نیست.

در واقع، همانطور که همانند‌سازی دگرگونی‌های ایگو با مادر توسط نوزاد یک همانندسازی ادراکی است – و نه بر اساس یک میل – بنابراین، همچنین به نظر نمی‌رسد که همانندسازی بیمار با درمانگر، بیانگر اشتیاق بیمار به درمانگر به عنوان فردی دگرگون‌کننده باشد، بلکه بیشتر یک همانندسازی ادراکی تزلزل‌ناپذیر از تحلیلگر به عنوان اُبژه دگرگون‌کننده است. در درمان شخصیت خودشیفته، مرزی و اسکیزویید، این مرحله از تحلیل هم ضروری است و هم اجتناب‌ناپذیر.

این مرحله از درمان برای درمانگر بسیار دشوار است زیرا، به نوعی، هیچ تحلیلی انجام نمی‌شود، و ممکن است تفسیرهای درمانگر با طیف وسیعی از امتناع: از بی‌تفاوتی تا تحقیر مودبانه و خشم، روبرو شود. یکی از این بیماران اغلب مودبانه سر تکان می‌داد، می‌گفت: بله متوجه منظورتان هستم، در واقع او شدیدا تحت تأثیر اظهارات دقیق من بود، اما همیشه در پایان می‌گفت: “البته، می‌دانید که آنچه گفتید فقط از نظر تئوری درست است اما به درد تجارب زندگی من نمی‌خورد، بنابراین، هرچقدر هم که درست باشد به نظر نمی‌رسد چنین گفته‌هایی بتوانند کاری از پیش ببرند.” او متقاعد شده بود که من می‌دانم چگونه باید از او مراقبت کنم، حتی اگر فقط برای یک ساعت در روز باشد، او می‌خواست من او را آرام کنم. او تحلیل‌ تمام و کمال را به عنوان ورود بدون اجازه من می‌دانست که تجربه آرامبخش او از من را بهم می‌زد، و من برای او نوعی کامپیوتر پیشرفته بودم که اطلاعات او را ذخیره می‌کرد، و نیازهای او را در بانک‌های حافظه من پردازش می‌کرد. او منتظر یک جلسه نهایی بود هنگامی که من ناگهان با راه‌حل مناسب برای او ظاهر می‌شوم، و در یک لحظه او را درمان می‌کنم. این قسمت از تحلیل او را چنین در نظر گرفته‌ام که یک واپسروی است که بازآفرینی بعمل درآوردن‌ اولین تجربه‌ی او با اُبژه است و فکر می‌کنم حماقت است که یک تحلیلگر فرهنگ‌ فضای تحلیلی که در واقع این گونه خاطرات را تسهیل می‌کند را انکار کند. اگر چنین واپسروی‌هایی مقاومت در برابر تحلیل خود باشند، آنها تنها به این معنا مقاومت هستند که بیمار در برابر تحلیل‌ زودهنگام مقاومت می‌کند، بنابراین در اصل مقاومت نیستند. در انتقال – که به همان اندازه به فضا و فرآیند تحلیلی مربوط است که به شخص تحلیلگر – بیمار با اُبژه دگرگون‌کننده ارتباط می‌گیرد، بدین معنا که، تحلیلگر را به عنوان مادر_محیط تجربه می‌کند، یک خاطره پیش‌کلامی که نمی‌توان آن را به گفتاری تبدیل کرد و تجربه‌ای را فرا‌خواند، بلکه به گفتاری تبدیل می‌شود که فقط خواستار برآورده‌سازی نیازهایش است، یعنی: مداخله‌جویانه نبودن، “نگه‌داشتن[۱۲]“، “فراهم‌سازی”، اصرار به نوعی درک‌کردن‌ همزیستانه یا به صورت تله‌پاتی، و تسهیل روند تبدیل‌ “فکر به فکر دیگر” یا “عاطفه به فکر”. بنابراین، در این جلسات، شکل اولیه گفتمان، شفاف‌سازی است که بیمار آن را به عنوان رویدادی دگرگون‌ساز تجربه می‌کند.

تفاسیری که مستلزم تامل یا تحلیل خود است اغلب خواسته‌های زودرسی برای ظرفیت روانی بیمار هستند (و او را تحت فشار قرار می‌دهند) و در نتیجه بیمار ممکن است با خشم شدید واکنش نشان دهند یا ناگهان احساس بیهودگی و ناامیدی ابراز کند.

شاید به این دلیل که نظریه‌ روانکاوی از کار با بیماران هیستریک شکل گرفت (بیمارانی که فضای تحلیلی را به عنوان اغواگری تفسیر می‌کردند) یا بیماران وسواسی (که فضای تحلیل را با میل و رغبت به عنوان یک آیین شخصی، می‌پذیرفتند). در نتیجه ما تحلیلگران تمایل یافته‌ایم که واکنش‌های واپسروانه به فضای تحلیل را به عنوان مقاومت به فضای تحلیل، مقاومت به اتحاد درمانی و یا مقاومت به فرایند تحلیل، در نظر بگیریم. با این حال، جنسی‌سازی انتقال از جانب بیمار هیستریک و آیینی‌سازی فرآیند تحلیل توسط بیمار وسواسی (گسست آزاد؟) ممکن است به عنوان دفاعی در برابر “دعوت‌” فضا و روند تحلیل به واپسروی، تلقی شوند. بنابراین، در تحلیل چنین بیمارانی، مطالب روانی به آسانی در دسترس قرار می‌گیرند و درمانگر می‌تواند نسبتاً خوشحال باشد که گندم قابل توجهی برای آسیاب تحلیلی وجود دارد، اما غالبا، بدون هیچ تغییری در بیمار، درمان ادامه می‌یابد، یا یک تغییر ناگهانی به واسطه محتویات اولیه و قدیمی رخ می‌دهد. معتقدم در چنین مواردی تحلیلگر از این موضوع غافل است، که شکست بیمار در تجربه کردن موقعیت تحلیل به عنوان دعوت‌ به واپسروی، در واقع یک مقاومت است. در واقع، فرآیند تحلیل، در تأکید بر مکانیسم تداعی آزاد و تفسیر دفاع‌های بیمار، اغلب می‌تواند منجر به انکار روابط اُبژه‌ای شود که به بیمار توسط فضای تحلیل “پیشنهاد” می‌شود. اگر تحلیلگر نتواند تصدیق کند که در واقع او فضای واپسروانه‌ای را به بیمار پیشنهاد می‌دهد (یعنی فضایی که بیمار را تشویق می‌کند تا در فرایند انتقال، زندگی کودکانه خود را دوباره زندگی کند)، و اگر تحلیلگر اصرار داشته باشد که در مواجهه با این دعوت به واپسروی، حتما “کار” باید انجام شود، جای تعجب نیست که در چنین جلسه تحلیلی بیمار و تحلیلگر ممکن است به نوعی گسست دوجانبه (دوتایی) دچار شوند که ره به جایی نمی‌برد (یک تبانی وسواس‌گونه)، یا اینکه منجر به یک انفجار ناگهانی از طرف بیمار بشود، که اغلب “اقدام به عمل[۱۳]” نامیده می‌شود.

بنابراین، به نظر من، تحلیلگر به عنوان رد اثری یادآور و انگیزشی اُبژه دگرگون‌ساز عمل می‌کند، زیرا وضعیت یا باعث ایجاد به یاد آوردن واپسروانه خاطرات روابط اُبژه‌ای اولیه در بیمار می‌شود یا انواعی از مقاومت در برابر آن: به عنوان مثال، انکار توسط دفاع جنسی‌سازی یا انجام آیین‌های وسواسی. در واقع، انتقال از این دیدگاه، قبل و بیشتر از هر چیز دیگری، یک واکنش انتقالی است به ارتباط با این روابط اُبژه‌ای اولیه و به ما کمک می‌کند تا ببینیم چگونه بیمار تجربه‌کردن آن را به خاطر می‌آورد. ممکن است در این موارد یک واپسروی عمیق به مطالبه‌کردن شدید از تحلیلگر، برای عملکردن به صورتی جادویی به عنوان اُبژه‌ی دگرگون‌ساز، رخ دهد. یا اینکه ممکن است بیمار از سلامت و بینش کافی برخوردار باشد و بتواند با خاطرات واپسروانه برای ادامه کار در زمینه تحلیل در حالی که با جنبه‌های کهن‌تری از خود در ارتباط است، ارتباط بگیرد. باور دارم که در بیشتر زمان‌هایی که بیمار منفعل، بی‌کلام یا در حال انتظار است و تحلیلگر می‌داند چه کاری باید انجام بدهد، در واقع مقاومتی در برابر فکر خودآگاه یا ناخودآگاه خاصی از جانب بیمار نیست، بلکه یادآوری دنیای اولیه پیش‌کلامی در زمان نوزادی با مادر است. اگر تشخیص ندهیم روان‌تحلیلگران در ساخت‌دهی به این جهان پیش‌کلامی از طریق سکوت، اندیشه همدلانه و عدم وجود آموزش‌های دوتایی در جلسه، سهیم هستند، آنگاه نسبت به بیمار با بی‌انصافی رفتار خواهیم کرد و بیمار ممکن است دلیلی برای گیجی و آزردگی داشته باشد.

انتقال بر نمونه اولین رابطه اُبژه‌ای دگرگون‌کننده استوار است. فروید هنگامی که فضا و فرآیند تحلیلی را تنظیم کرد، این موضوع را به طور ضمنی به رسمیت شناخت و اگرچه در نظریه‌ی فروید گفته‌های اندکی در مورد رابطه مادر و فرزند وجود دارد، اما می‌توان گفت که فروید آن را در ایجاد موقعیت تحلیل به رسمیت شناخت. فرایند تحلیل خاطره‌ی این ارتباط اولیه را برپا می‌کند و ممارست روان‌تحلیلگر نوعی از انتقال متقابل است زیرا او با اقدام به عمل تحلیل، موقعیت اُبژه دگرگون‌کننده را یادآوری می‌کند. آنچه فروید نتوانست در خودش تحلیل کند (یعنی رابطه‌اش با مادر) را از طریق خلق فضا و فرایند روان‌تحلیل نشان داد. اگر نتوانیم درک کنیم که ما به عنوان روان‌تحلیلگر در حال اجرای همان الگوی اولیه هستیم، آنگاه ناآگاه بودن فروید را در انتقال متقابل، ادامه خواهیم داد.

جستجو برای تغییر و تحول و اُبژه دگرگون‌ساز، احتمالا نافذترین و قدیمی‌ترین روابط اُبژه‌ای را نمایان می‌سازد، می‌خواهم تاکید کنم که این جستجو فقط به خاطر خود آن اُبژه و یا ابتدائاً میل شدید به آن نیست، بلکه این موضوع از اطمینان فرد به اینکه اُبژه بلاخره باعث دگرگونی من خواهد شد ناشی می‌شود، این اطمینان بر اساس ظرفیتی است که برای اُبژه تصور شده است؛ ظرفیتی که می‌تواند خاطره دگرگونی اولیه ایگو را احیا کند. هرچند در این بحث، باید این موضوع را در نظر گرفت که گرچه در اینجا هیچ حافظه‌ی شناختی از تجربه نوزاد از مادر در دسترس نیست، اما جستجوی اُبژه دگرگون‌ساز، و تشخیص آنی که دگرگونی محیطی را بوجود می‌آورد، در حافظه ایگو است.

به طرز عجیب و غریبی، این فقط اُبژه‌ی ایگو است و در واقع، ممکن است یک شوک تمام عیار یا بی‌تفاوتی تجربه ذهنی فرد از اشتیاق خود باشد. یک قمارباز حس اجباری به قماربازی دارد. از نظر ذهنی، او ممکن است آرزو کند که قمار نکند، حتی از اجبار خودش برای انجام این کار متنفر باشد. در داستان موبی‌دیک نوشته‌ی “مل‌ویل”، ایحاب احساس اجبار برای جستجوی نهنگ دارد، حتی باوجودی که احساس می‌کند با منبع اجبار درونی خود بیگانه است. او می‌گوید:

آن چیست، بی‌نام، غیرقابل درک، غیر زمینی؟ چه آرامش بخش، ارباب و ارباب پنهان، و امپراتور بی‌رحم و ظالم که به من فرمان می‌دهد، سپس در برابر همه علاقه‌ها و اشتیاق‌های طبیعی، من همچنان فشار می‌آورم و می‌فشارم و دائماً خودم را فشرده می‌سازم، بی‌پروا مرا آماده انجام کاری می‌کند که در سلامت عقل خود، در قلب خود شهامت رویارویی با آن را ندارم؟ آیا ایحاب، ایحاب است؟ آیا من هستم، خدا هست یا کیست که این بازو را بلند می‌کند؟ (۱۸۵۱)

در جستجوی نهنگ، چیزی غیرشخصی و بی‌رحمانه وجود دارد، و در واقع برای همه اُبژه‌هایی که به عنوان اُبژه دگرگون‌کننده نامیده شده‌اند. زمانی که خاطرات اولیه ایگو با اُبژه حال حاضر همسان می‌شوند، ارتباط سوژه با اُبژه به‌گونه‌ایی متعصبانه (دارای احساسات شدید) می‌شود و من فکر می‌کنم بسیاری از جنبش‌های افراطی سیاسی بیانگر یک اطمینان جمعی برای این موضوع است که ایدئولوژی انقلابی آن‌ها یک دگرگونی محیطی تمام عیاری ببار خواهد آورد که همه را از نقایص بنیادین اصلی رهایی می‌بخشد: شخصی، خانوادگی، اقتصادی، اجتماعی و اخلاقی. دوباره، این یک میل انقلابی به تغییر، یا اشتیاق افراطی برای تغییر نیست، بلکه تنها یک اطمینان مبنی بر این است که اُبژه (مثلاً در این مورد ایدئولوژی انقلابی) تغییری ایجاد خواهد کرد که برای مشاهده‌کننده بسیار مهم و قابل توجه است.

نتیجه‌گیری

در کار با انواع خاصی از بیماران (اسکیزوئید و خودشیفته) که نوع خاصی از جستجوی برای اُبژه را به صورتی مبالغه‌آمیز نشان می‌دهند، و در تحلیل ویژگی‌های خاص فرهنگ، می‌توان در بزرگسالان رد اولین تجربه اُبژه را جدا کرد: تجربه اُبژه‌ای که جهان درونی و بیرونی سوژه را دگرگون می‌کند. من این اولین اُبژه را اُبژه دگرگون‌کننده نامیده‌ام، از آنجا که می‌خواهم آن را با اُبژه به عنوان فرآیند همانند بدانم، و به این ترتیب اولین اُبژه را با تجربه‌ی نوزاد از آن اُبژه پیوند دهم. قبل از اینکه مادر برای نوزاد به عنوان یک “اُبژه تام” شخصی‌سازی شود، او به عنوان یک منطقه یا منبع دگرگونی کارکرد دارد، و از آنجا که ذهنیت نوپای نوزاد تقریباً به طور کامل متکی بر تجربه انسجام‌یافتن ایگو هست (شناختی، لیبیدینال، عاطفی)، اولین اُبژه با تغییر حالت ایگو، یکی (برابر) دانسته می‌شود. با رشد نوزاد و افزایش اعتماد به نفس، رابطه با مادر از دیگری که خود نوزاد را تغییر می‌دهد به فردی که زندگی و نیازهای خودش را دارد، تغییر می‌کند. همانطور که وینیکات می‌گوید، مادر نوزاد را از توهم به تجربه مادر به عنوان تنها محافظ او در جهان، بیرون می‌آورد، فرآیندی که با افزایش توانمدی نوزاد برای برآورده کردن نیازها و الزامات خو، رخ می‌دهد. تجربه ایگو از دگرگون‌یافتن توسط دیگری که به عنوان خاطره‌ای باقی می‌ماند که ممکن است در تجاربی مانند تجارب زیر دوباره به شکل عمل به نمایش گذاشته شود تجاربی مانند زیبایی شناختی طیف وسیعی از اُبژه‌های دگرگون‌کننده که از نظر فرهنگ رویاسازی می‌شوند (مانند اتومبیل‌های نو، خانه‌ها، مشاغل و تعطیلات) که نوید تغییر تمام عیار محیط داخلی و خارجی را می‌دهد، و یا در جلوه‌های مختلف آسیب‌شناختی این خاطره نیز دیده می‌شود، به عنوان مثال در رابطه قمارباز با اُبژه خود یا در رابطه‌ی فرد متعصب افراطی با اُبژه ایدئولوژیک خود.

در لحظه زیبایی شناختی، هنگامی که فرد درگیر رابطه ذهنی عمیق با اُبژه می‌شود، فرهنگ “هم‌ارزهای نمادین” متنوعی را از “جستجوی دگرگونی” در هنر تجسم می‌بخشد. در جستجوی یک تجربه ذهنی عمیق از یک اُبژه، هنرمند، هم برای ما به خاطر می‌آورد و هم موقعیت‌هایی را از تجربه ایگو از خاطرات دگرگونی را برای ما فراهم می‌کند. به نوعی تجربه لحظه زیبایی‌شناختی نه اجتماعی است و نه اخلاقی، به طرز کنجکاوانه‌ای غیر شخصی و حتی بی‌رحمانه است، زیرا اُبژه فقط به عنوان یک ارائه‌دهنده “تجربه” جستجو می‌شود.

فضای زیباشناختی اجازه می‌دهد تا “اقدام به عمل” خلاقانه‌ای از جستجوی روابط اُبژه دگرگون‌کننده، رخ دهد و ممکن است بگوییم که اُبژه‌های فرهنگی خاصی، خاطراتی از تجارب ایگو که اکنون لحظاتی عمیقاً بنیادین هستند را ارائه می‌دهند. جامعه مانند مادر نمی‌تواند نیازهای نوزاد را برطرف کند، اما در هنر جایی برای چنین خاطرات گاه و بیگاهی هست: خاطرات پرشور (پراحساس) از روند دگرگونی خود.

اگرچه همه تحلیل‌شونده‌ها فضای تحلیل را به عنوان فضایی تجربه می‌کنند که دعوت به واپسروی به مورد مراقبت قرار گرفتن توسط اُبژه دگرگون‌کننده می‌کند، و اگرچه ممکن است ضروری باشد که تحلیلگر به بیمار اجازه دهد برای مدت طولانی واپسروی به وابسته‌بودن را تجربه کند، با این‌حال بسیاری از بیماران یک رابطه‌ی دگرگون‌کننده آسیب‌زا را از تحلیلگر مطالبه می‌کنند. به عنوان مثال، برخی از تحلیل‌شونده‌ها سردرگمی خلق می‌کنند تا درمانگر مجبور به درک نادرست از آنها بشود. این یک دگرگونی منفی است و ممکن است بیانگر انتقال ارتباط آسیب‌زای مادر-کودک باشد. البته در نهایت این موضوع باید در جلسه درمان، تحلیل شود، اما حتی در اینجا، فکر می‌کنم در “کار” تفسیری پرشور تحلیلگر، بیمار ناخودآگاه تحلیلگر را به عنوان یک اُبژه‌ی دگرگون‌کننده‌ی مولد تجربه می‌کند.

دگرگونی به معنای کام‌بخشی نیست. رشد تنها تا حدی با کام‌بخشی گسترش می‌یابد، و یکی از عملکردهای دگرگون‌کننده مادر باید ناکام کردن نوزاد باشد. به همین ترتیب، لحظات هنری (زیبایی‌گستر) همیشه زیبا یا شگفت‌انگیز نیستند (بسیاری از آنها زشت و وحشتناک هستند اما با وجود این، عمیقاً به دلیل بهروری از خاطره وجودی در آن، تکان‌دهنده هستند).

این مقاله با عنوان «The transformational object» در نشریه‌ی بین‌المللی روانکاوی منتشر شده و توسط محمدرضا یابنده ترجمه و در تاریخ ۲۹ فروردین ۱۴۰۲ در بخش آموزش وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.

[۱] The transformational object

[۲] supplementary ego

[۳] idiom

[۴] stillness

[۵] holds

[۶] Edith Jacobson

[۷] functional ego

[۸] enviro-somatic transformer

 basic fault  [۹] نظریه نقص بنیادین توسط مایکل بالینت ارائه شد و اشاره به ناتوانی فرد در ایجاد روابط سالم به دلیل مسائل وابستگی حل نشده از دوران کودکی در رابطه با ایجاد واکنش های اُبژه ایی در تلاش برای مقابله با نبود هماهنگی بین نیازهای روانی و فقدان یا مراقبت منفی که توسط شخص نزدیک به او ارائه می‌شود.

[۱۰] It ضمیر شی

[۱۱] depersonalized object

[۱۲] holding

[۱۳] acting out

0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search
×