skip to Main Content
آنچه که از ده سال رواندرمانی آموخته‌ام.

آنچه که از ده سال رواندرمانی آموخته‌ام.

آنچه که از ده سال رواندرمانی آموخته‌ام.

آنچه که از ده سال رواندرمانی آموخته‌ام.

عنوان اصلی: What I’ve learned from 10 years of therapy - and why it’s time to stop
نویسنده: هانا بوث
انتشار در: گاردین
تاریخ انتشار: ۳۰ آوریل ۲۰۲۲
تعداد کلمات: ۳۵۸۰ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۳۰ دقیقه
ترجمه: تیم ترجمه‌ی تداعی

آنچه که از ده سال رواندرمانی آموخته‌ام.

رواندرمانی مانند یافتن کلید دری بود که در تمام عمرم قفل شده بود. در اینجا نُه چیزی را که آموخته‌ام، بیان می‌کنم.

در بیرون از یک خانه معمولی، در خیابانی که هر دو طرف آن درختکاری شده است، در یک بعد از ظهر گرم تابستان ایستاده‌ام و می‌خواهم زندگی‌ام را تغییر دهم. از پنجره نگاهی به بیرون می‌اندازم و تجربه‌های زودگذر و دلگرم‌کننده‌ی خانگی با کتاب‌ها، مانیتور کامپیوتر، نقاشی کودک را می‌بینم. کنار درب ورودی، تابلویی کوچک و تایپ شده با مشخصات دقیق یک روان‌درمانگر قرار دارد. خودم را جمع وجور می‌کنم، هم احساس بزرگسالی دارم، هم مانند کودکان عصبی و دستپاچه هستم، و صدای زنگ در به صدا آمد.

اکنون ژوئن ۲۰۱۲ است و تقریباً ۳۸ ساله هستم. کشور درگیر این است که آیا المپیک به موقع برگزار خواهد شد و آیا ممکن است انگلیس از حوزه یورو خارج شود یا خیر. اما من به چیزهای دیگری فکر می‌کنم. چند هفته قبل تماس گرفتم. با خانمی مؤدب، خونگرم، و نکته‌سنج صحبت کردم و با هم قرار ملاقات گذاشتیم. منتظر ماندم تا درب را باز کند، عرق کردنِ من شروع می‌شود: آیا او را دوست خواهم داشت؟ آیا او فکر می‌کند من وقتش را تلف می‌کنم؟ چه چیزی بگویم؟

احساس می‌کنم فرد منزوی هستم: در سال ۲۰۱۲، رواندرمانی چیزی مانند یک لکه ننگ بود. به جز یک یا دو دوست صمیمی، به کسی نگفتم که اینجا هستم. گفتگوهای باز و آشکاری که امروزه در مورد سلامت روان صورت می‌گیرد، وجود نداشت. اکنون کووید آگاهی همه افراد را در مورد تلاش‌ها و مبارزات سلامت روانی آنها افزایش داده است: بر اساس گزارشی که در ماه نوامبر گذشته در مایند[۱] منتشر شد، بیش از یک سوم بریتانیایی‌ها می‌گویند که از پشتیبانی یا ابزار لازم برای مقابله با فراز و نشیب‌های زندگی برخوردار نیستند. به گفته‌ی مرکز بهداشت روان[۲]، ده میلیون نفر در نتیجه‌ی مستقیم این همه‌گیری برای سلامت روان‌شان به پشتیبانی نیاز خواهند داشت. تقاضا برای رواندرمانی فراتر ازعرضه است. مطالعه صورت گرفته در نیویورک تایمز در ماه دسامبر نشان داد که درمانگران در ایالات متحده، جایی که همواره رواندرمانی مورد پذیرش بوده، بیماران را رد می‌کنند. حتی در بریتانیا، تقاضا برای مشاوره سلامت روان از زمان شروع همه‌گیری افزایش یافته است.

برای من بحرانی نبود که به دنبال کمک باشم. من این کار را انجام می‌دهم زیرا احساس می‌کنم گیر افتاده‌ام و درجا می‌زنم: در کارم، در زندگی‌ام، و مطمئناً در عشق. احساس می‌کنم یک شخص شجاع‌تر، شادتر و خشنودتر در درون من وجود دارد که سعی می‌کند بیرون بیاید، اما نمی‌دانم چگونه به او برسم. من با یک نوع ناامیدی در سطح پایین وجود دارم، بدون اینکه بتوانم به طور دقیق تعریف کنم از چه چیزی ناامید هستم، چه برسد به اینکه ابزاری برای شناسایی و کنترل آن پیدا کنم.

مدتی است که با خودم فکر می‌کنم صحبت کردن با یک فرد متخصص می‌تواند کمک کننده باشد. اما همیشه چیزی مانع من شده است: من چه کسی هستم، با خانواده‌ای صمیمی، دوستان خوب، سقفی بالای سرم و غذایی روی میز، آیا همچنان به رواندرمانی نیاز دارم؟ من از خانواده‌ای نیستم که به دنبال رواندرمانی باشند. والدین من که در یورکشایر[۳] متولد شده‌اند، از خانه‌های طبقه کارگری، که به جز پیوستن به سیرک به لذت دیگری فکر نمی‌کردند. در دنیایی که من در آن بزرگ شده‌ام، رواندرمانی به عنوان آخرین راه‌حل شرم‌آور برای کسی که به کمک نیاز دارد، دیده می‌شود، نه برای کسی که زندگی کارآمدی دارد و کمی احساس بی‌هدفی و گم‌گشتگی می‌کند. پیامی که از آنها یاد گرفتم این بود، شاد و خوشحال باش و با جدیت به کارت ادامه بده.

در نتیجه، مدت زیادی طول کشید تا خودم را متقاعد کنم که، حتی اگر از چیزی که دوستم (و همچنین یک درمانگر) اِلن[۴] آن را «ترومای با تی بزرگ»[۵] می‌نامد، رنج نمی‌برم، اما رواندرمانی می‌تواند مفید باشد. همانطور که استفان گروس[۶] در کتابش با عنوان «زندگی بررسی شده»[۷] در سال ۲۰۱۳ می‌نویسد: «گاه و بیگاه، اکثر ما این احساس را داشته‌ایم که در دام چیزهایی افتاده‌ایم که فکر می‌کنیم یا آنها را انجام می‌دهیم. گرفتار انگیزه‌ها یا انتخاب‌های احمقانه خودمان هستیم؛ دربند برخی از ناراحتی‌ها یا ترس‌هایمان هستیم؛ زندانی گذشته‌ی خودمان هستیم. احساس می‌کنیم که نمی‌توانیم به جلو برویم و با این حال ایمان داریم که باید راهی وجود داشته باشد.»

می‌خواهم تغییر کنم. در واقع، می‌خواهم در کل فرد متفاوتی باشم. من مثل خانه‌ای قدیمی هستم که برق آن اتصالی دارد، و کسی را می‌خواهم که دوباره مرا سیم‌کشی کند. حس بسیار قوی دارم که اگر کاری انجام ندهم، برای همیشه اینجا گیر خواهم کرد. بنابراین من اینجا هستم، در حال عرق ریختن در آستانه‌ی در ایستاده‌ام و درخواست کمک می‌کنم. من در شُرف یادگیری چیزهای زیادی هستم.

اشک‌ها مفید هستند.

درست زمانی که در اولین جلسه درمانی‌ام می‌نشینم، متوجه یک دستمال کاغذی روی میزی که در در دسترس من بود، شدم. آن بعد از ظهر خیلی از آنها را مصرف کردم. رهایی از صحبت کردن، از شنیده شدن، تجربه‌ای هیجانی است.

ما در اتاقی پر از کتاب نشستیم؛ من روی یک کاناپه هستم، درمانگرم روی صندلی نشسته است. نور به داخل اتاق وارد می‌شود. پس از گذشت چند سال، تقریباً هنوز می‌توانم عناوین پشت سر او را به خاطر بیاورم، مدت طولانی به آنها خیر شده بودم و درگیر کلمات بودم. همین‌طور سه درختی که بیرون از پنجره اتاقش بودند، به اندازه منظره آپارتمان من آشنا به نظر می‌رسند: من بارها شاهد چرخه کامل فصل‌های آنها بودم – از برگ‌های پر آنها در تابستان تا شاخه‌های برهنه آنها در زمستان.

در این هفته‌های اول، برای اینکه درمانگرم بیشتر با من آشنا شود، صحبت‌های زیادی خواهیم داشت. وقتی که او صحبت می‌کند، اغلب برای تایید چیزهایی است که گفته‌ام: «به نظر می‌رسد شما همیشه …» یا «اشکالی ندارد که احساس کنید …» ابتدا صاف می‌نشینم؛ اما وقتی احساس راحتی بیشتری می‌کنم، گاهی اوقات پاهایم را زیر خودم حلقه می‌زنم.

درمانگرم به صحبت‌هایی که هر هفته با هم داریم، «کار»[۸] می‌گوید. دلیلی که برای این نامگذاری وجود دارد، سختی آن است. جلسات زیاد، به ویژه در این روزهای ابتدایی، از نظر هیجانی فرد را درب و داغان می‌کنند و اشک او را در می‌آورد، و مدتها احساس خستگی می‌کردم.

اما اشک‌های درمانی احساسی متفاوت از اشک‌های زندگی معمولی دارند. آنها اغلب ناگهانی و بدون فکر ظاهر می‌شوند. آنها واقعی هستند، اما محدود به جلسه هستند، و پس از آن کمی احساس شوکه شدن به من می‌دهد و به این موضوع فکر می‌کنم که «آنها از کجا آمدند؟» وقتی برای چیزی گریه می‌کنم، درمانگرم همدردی می‌کند، اما به جای اینکه به من آرامش بدهد، کمی از من جدا می‌شود و در مورد اشک‌های من کنجکاو می‌شود تا بداند چه چیزی باعث شده تا آن اشک‌ها آشکار شوند. آنها مانند یک موشک حقیقت‌جو هستند، یک خط مستقیم برای آنچه که واقعاً مهم هستند.

در طی یکی از همین لحظات پُر از اشک است که می‌دانم با وجود مجرد بودن، چقدر دلم می‌خواهد مادر باشم. و بنابراین، ما در مورد آنچه می‌توانم انجام دهم، شروع به صحبت کردیم. او مرا به چالش می‌کشاند: آیا باور نمی‌کنم که به عنوان یک والد مجرد بتوانم از عهده این کار برآیم، یا این که احساس می‌کنم باید با هنجارهای جامعه انطباق داشته باشم؟ آیا می‌خواهم صبر کنم تا وارد یک رابطه خوب شوم –که ممکن است سالها طول بکشد– یا این احساس فوری‌تری است؟ در طی چند ماه، تعصبات دیرینه و ریشه‌دار من شروع به تغییر می‌کند و دیدگاهم تغییر می‌کند. چند قدم کوچک برمی‌دارم –قرار ملاقات با یک کلینیک باروری؛ معاینه توسط پزشک عمومی– به خودم می‌گویم که هر لحظه می‌توانم دوشاخه را بکشم و ماجرا را تمام کنم. اما هرگز این کار را نکردم: نزدیک به دو سال پس از اولین جلسه ما، در آوریل ۲۰۱۴، یک دختر به دنیا آوردم. این بهترین تصمیمی است که تا به حال گرفته‌ام.

تغییرات درست زمان می‌برند.

فکر می‌کنم که به چند ماه جلسه در تابستان نیاز داشته باشم تا بتوانم برخی مسائل را حل کنم، سپس بگویم آن روز آن مشکل را حل کردم، مانند رفتن به یک گاراژ برای انجام سرویس خودرو. اما از آنجایی که پس از یک ترومای با T بزرگ –طلاق، سوگواری، شکست– هرگز به دنبال رواندرمانی نبوده‌ام، متوجه شدم، که پس از تقریباً چهار دهه رفتار ریشه‌دار، هیچ تغییر ناگهانی وجود ندارد؛ بلکه من مانند نفتکش بزرگی هستم که به آرامی مسیرش را تغییر می‌دهد. در پاییز متوجه شدم که ممکن است مدتی اینجا باشم.

هفته‌های ابتدایی با سرعت گذشتند؛ احساس سرخوشی می‌کنم، جلسات من سرشار از موج‌های پی‌درپیِ کسب بینش، لحظات طلایی و روشنگرانه‌‌ی کشفیات و گفتنِ «پس چرا همیشه این را انجام داده‌ام!» است.

اما بعد همه‌چیز به آرامی می‌گذرد. جلسات گاهی اوقات مانند اتلاف وقت به نظر می‌رسند؛ احساس بدخلقی و ناامیدی می‌کنم. خوانده‌ام که این وضعیت زمانی اتفاق می‌افتد که کار سخت و بدون جذابیت باشد. یک درمانگر گاهی در نقش کارآگاه و گاهی در نقش یک باستان‌شناس است، سطح را خراش می‌دهد، تا چیزی را که مورد علاقه احتمالی است پیدا کند و کمی عمیق‌تر حفاری کند. این جلسات آرام‌تر و کمتر هیجانی، جایی است که حفاری عمیق‌ انجام می‌شود. ما به عنوان یک تیم کارمان را شروع می‌کنیم، سعی می‌کنیم همه چیز را کنار هم بگذاریم و ارتباط برقرار کنیم.

در این میان، در دنیای واقعی، زندگی کمی آسان‌تر می‌شود. یک روز، در محل کارم چیزی را درخواست می‌کنم که تقریباً به طور ناگهانی کارم را جذابتر و باارزش‌تر می‌کند. این کاربرد رواندرمانی در دنیای واقعی موجب شد که احساس کنم تمام آن کارهای سخت ارزشش را داشت.

با این حال، یاد گرفتم که هرگز یک جلسه را زیر سؤال نبرم. ناگهان من کسی را داشتم که نه تنها احساس می‌کنم وزنی را از دوش من برداشته است، بلکه انسداد بزرگ داخل من را با جراحی برطرف نموده است. اما بعدها متوجه شدم که البته این پیشرفت‌ها از همه آن کارهای کُند و بی‌هیجان و ظاهراً ناخوشایند ماه‌های قبل ناشی می‌شوند.

گذشته سرنخ‌هایی دارد.

قبل از اینکه رواندرمانی را شروع کنم، به طور مبهم –از برنامه‌های تلویزیونی، و با توجه به اطلاعات اندکی که در مورد فروید داشتم– می‌دانستم که بیشتر درمان‌گران گذشته‌ی شما را مورد کندوکاو قرار می‌دهند. اما در این مورد تردید داشتم: چقدر می‌تواند مناسب و قابل استناد باشد؟ من می‌خواهم به طور مستقیم به مسائل و مشکلات مهم امروزم بپردازم. غوطه‌ور شدن در دوران کودکی کاری وقت‌گیر و منحرف‌کننده به نظر می‌رسد.

با این حال، از همان جلسه اول‌مان، درمانگرم و من شروع به برقراری ارتباط بین نحوه‌ی تجربه جهان به عنوان یک کودک و نحوه تجربه امروزم کردیم. شگفت‌انگیز است که آنها خیلی متفاوت نیستند. ما (به معنای وسیع کلمه) دوران کودکی خود را با کشف اینکه چگونه درون خانواده‌هایمان، نقش‌هایمان، دنیای کوچک‌مان همخوانی و تناسب داشته باشیم، سپری می‌کنیم؛ ما در مورد روابط از والدین‌مان یاد می‌گیریم. سپس این روش‌های بودن را وارد زندگی بزرگسالی خود می‌کنیم، جایی که در بسیاری از موارد، آنها دیگر کارآمد یا مناسب نیستند. برای من، این به هم پیوستنِ نقطه‌ها و ارتباط بین آنها مانند یک جادو به نظر می‌رسید. درک این موضوع که دلیل محکمی برای رفتار من به شیوه‌ای خاص وجود دارد، روشنگرانه، نشاط‌آور و تسکین‌دهنده است: مانند یافتن کلید برای دری است که در تمام مدت زندگی شما قفل شده است.

یک مثال: همیشه از خودم می‌پرسم که چرا اغلب از احساسم نسبت به چیزهایی مطمئن نبوده‌ام. ناامیدکننده است: احساسات باید غریزی و صریح باشند – با این حال، همیشه تلاش کرده‌ام تا آنها را بیان کنم و به آنها اعتماد کنم. متوجه شدیم که آنها مورد بحث قرار نگرفته‌اند، جدی گرفته نشده و بررسی نشده‌اند، رشد کرده و بزرگ شده‌اند. به چالش کشیدنِ این باور عمیق کار سختی است.

… اما والدین خود را سرزنش نکید.

منظورم این است که در ابتدا به طور کامل این کار را انجام می‌دهیم، فیلیپ لارکین[۹] درست می‌گفت که آنها تمام وجودتان را مغشوش و خراب می‌کنند. بنابراین، هر ناامیدی در رفتارم، هر نقصی در شخصیتم، هر مهارت زندگی که احساس می‌کنم آن را نیاموخته‌ام، تقصیر آنها را به گردن پدر و مادرم می‌اندازم. در ابتدا احساس خوبی به من می‌دهد، زیرا اجازه می‌دهد تا باری از روی دوشم برداشته شود؛ مجبور نیستم مسئولیت شکست‌هایم را بپذیرم. اما بعد از مدتی، کمی بیهوده و کمی نابالغ به نظر می‌رسد. این نوعی بن‌بست درمانی است.

با گذشت زمان، متوجه می‌شوم چیزی به طور خیره‌کننده‌ای آشکار است: پدر و مادرم مجبور بودند با والدین خود مدارا کنند. شاید بهتر بود بیت دوم شعر لارکین را به خاطر بیاورم: «اما آنها نیز به نوبه خود مغشوش و خراب شده‌اند / توسط احمق‌هایی که کلاه و کت‌های قدیمی به تن داشتند.» من پدربزرگ و مادربزرگم را دوست داشتم، اما آنها فرزندانشان را با مهارت‌ها و زبانی برای حرکت در دنیای هیجانات مسلح نمی‌کردند.

هنگامی که این حقیقت ثابت شد، گفتگوهای جالب‌تری صورت گرفت. درک این موضوع که اشتباه از من نیست –یا به عبارت دقیق‌تر، همه ما این دوره را گذرانده‌ایم– و اینکه باید من تعیین کنم که زندگی من چه شکلی به خود بگیرد، به من این آزادی را داد تا در مورد انتخاب‌هایی که در آینده می‌توانم انجام دهم، فکر کنم.

من خوش‌شانس هستم که پدر و مادری دارم. اما آنها از نظر هیجانی بیش از حد درگیر هستند و نمی‌توانند در مورد من واقع‌گرا و بی‌طرف باشند. یک درمانگر بی‌طرف و حرفه‌ای همتای خوبی (great counterpart) است. امیدوارم بتوانم دخترم را تا حد امکان با مهارتهای زندگی مسلح کنم، اما بدون شک به روش خاص خودم به زندگی او گند می‌زنم.

پذیرش خود ‌به‌واقع مهم است.

این عبارت به قدری آزادانه در مقالات خود–مراقبتی و برچسب‌های یخچال ردوبدل شده است، که تقریباً معنایش را از دست داده است. اما برای من، هسته اصلی همه چیز است. همیشه احساس ناتمام بودن، کامل نبودن داشته‌ام، و اینکه اگر می‌توانستم کمی اعتماد به نفس‌ بیشتر و اندکی خود-هشیاری کمتر داشته باشم، آنگاه آماده ورود به جهان کاملاً شکل‌گرفته خودم هستم – و سپس، رضایت، شادی و عشق را خواهم یافت.

همانطور که قبل از شروع رواندرمانی تا حد زیادی شک داشتم، مشخص شد که من به میزان چشمگیری در مورد این تمایل برای انتقال و جابجاییِ عمده‌ی شخصیت (wholesale personality transplant)  گمراه شده‌ام. در پایان اولین جلسه ما، درمانگرم از من پرسید که آیا تا به حال به این موضوع فکر کرده‌ام که کسی –یک شریک، والدین، دوست، رئیس– ممکن است مرا دقیقاً همانطور که هستم، با نقص‌ها، ناامنی‌ها و همه چیز بپذیرد (من آن را مکتب رواندرمانی بریجت جونز[۱۰] می‌نامم). هرگز چنین کسی را نداشته‌ام. این یک نوع افشاگری است.

پرسش‌های درست را از خودتان بپرسید.

روال معمول این است که درمانگران عاقلانه سرشان را تکان می‌دهند و می‌گویند: «و چه احساسی در شما ایجاد کرد؟» آنها گاهی اوقات این را می‌گویند؛ و در واقع، زمانی که هیچ‌کس قبلاً این سئوال را شما نپرسیده است، زمانی که به طور مکرر این پرسش را بپرسند، بسیار قدرتمند است. این تکرار، در مورد من، تاثیرگذار بود: باعث شد تا ببینم که احساساتم معتبر هستند؛ آنها درست یا غلط نیستند – آنها فقط هستند.

اما درمانگر من به ندرت این سئوال را می‌پرسد، بیشتر به این دلیل که به صورت ضمنی در هر چیزی که ما در مورد آن صحبت می‌کنیم، وجود دارد. در عوض، او مرتب از من سئوال قدرتمندتری می‌پرسد: «این برای چه چیزی خوب است؟» در ابتدا، منظور او را نمی‌فهمیدم. انتخاب مردی که در دسترس نیست، برای چه چیزی خوب (مفید) است؟ خوب معلوم است که برای هیچی. اما در واقع منظور او این است که چه هدفی را دنبال می‌کند؟ او هرگز متعهد به رابطه با من نخواهد شد، من ریسک می‌کنم. و با لبخند درمانگرم از من می‌پرسد، پس به چه دردی می‌خورد؟ می‌گویم که مرا از داشتن یک رابطه صمیمی و بالغانه بازمی‌دارد. من را از خطر آسیب دیدن توسط کسی که واقعاً به او اهمیت می‌دهم، باز می‌دارد. و سایر موارد.

امروز همیشه این سئوال را از خودم می‌پرسم. ساکت ماندن در مورد یأس و سرخوردگی محل کار برای چه چیزی مفید است؟ این باعث می‌شود مجبور نباشم به خودم فشار بیاورم، و احتمالاً مرتکب اشتباهات سطح بالاتری نشوم. اصرار من برای اینکه دخترم بشقابش را کامل بخورد، چه فایده‌ای دارد؟ این‌کار به من این احساس را می‌دهد که می‌توانم او را کنترل کنم – و بنابراین، به عنوان پدر و مادر احساس کنترل می‌کنید. همیشه توضیحی وجود دارد.

از سکوت نترسید.

اگر یک جلسه درمانی بازتابی از دنیای بیرونی و چگونگی حضور ما در آن باشد، پس واضح است که نمی‌دانم چه زمانی باید ساکت باشم. یک سکوت درمانی بدتر از سکوت در زندگی واقعی است –نشستن در مقابل کسی که به شما خیره شده است و منتظر است تا صحبت کنید، خیلی فرد را معذب می‌کند– بنابراین، همه‌ی آن لحظات سکوت را پر می‌کنم.

البته، این ترفندی است که از دنیای خاص خودم می‌دانم: همانطور که هر روزنامه‌نگاری که مرتب در حال مصاحبه است، به شما می‌گوید، سکوت اغلب در زمانی است که اطلاعات مهم و دست اول منتشر می‌شوند. اما نشستن با آن جسارت می‌خواهد. اگر شما دائماً سکوت‌ها را پر کنید تا از معذب بودن جلوگیری کنید، طبق آموخته‌های من، از چیز دیگری –مانند صمیمیت، یک فکر اصیل و واقعی، توانایی برای اندکی فاش کردن احساسات– اجتناب می‌کنید.

سخت‌ترین سکوت‌ها در رواندرمانی، همان سکوت‌های شروع هر جلسه هستند. این یک قانون ناگفته است که شما به جای درمانگرتان شروع کنید. غالباً آنچه را که در ابتدا می‌گویید، افشاءکننده است – و می‌تواند کل گفتگوهای آن هفته را تعیین کند. برای من، این فشار غیرقابل تحمل است. بنابراین، با تلاش برای بالا بردن سطح آمادگی –با داستان‌سرایی، یا مرور آخرین جلسه خودم در ذهن– برنامه‌ریزی برای اینکه وقتی رسیدم چه چیزی بگویم، این فشار را کاهش می‌دهم.

درمانگرم در این مورد مرا به چالش می‌کشاند: چه اتفاقی می‌افتد اگر آماده نباشم و در عوض فقط ببینم چه اتفاقی می‌افتد؟ بزرگترین ترس من چیست؟ در جواب می‌گویم که چیز پیش‌پا افتاده یا شرم‌آوری خواهم گفت. احمق بودنم مشخص می‌شود، یا معلوم می‌شود که تکالیفم را انجام نداده‌ام. و او می‌پرسد که آیا اغلب چنین احساسی دارید – از ترس اینکه مردم در مورد شما چه فکری می‌کنند، باید دختر خوبی باشید؟  شرط می‌بندم به همین دلیل است.

گاهی اوقات خودتان را بررسی کنید.

البته گاهی اوقات برای انتخاب کلمات کاملاً گیج می‌شوم. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم؛ خودم را به چیزی مشغول می‌کنم؛ با پوزش لبخند می‌زنم؛ در مورد آب و هوا حرف می‌زنم، یا از درمانگرم به دلیل چیزی که پوشیده است، تعریف می‌کنم. رنج‌آور است. او مؤدبانه سرش را تکان می‌دهد و آرام مرا زیر نظر می‌گیرد.

بعد از مدتی، مرا از بدبختی بیرون می‌آورد و می‌گوید: «در حال حاضر چه اتفاقی ]در دنیای شما] در حال افتادن است؟» این سئوالی است که ما اغلب از خودمان نمی‌پرسیم، بررسی لحظه حال، و به طرز شگفت‌آوری مفید است. چند بار اول که او آن پرسش را پرسید، در مورد اتفاقی که در آن هفته رخ داده بود، یا طرح و برنامه‌های آینده صحبت کردم. وقتی این کار را می‌کردم، به آرامی حرف من را قطع می‌کرد و می‌گفت، «نه، همین الان. همین الان چه اتفاقی برای شما می‌افتد؟»

حقیقت این است، من اغلب نمی‌دانم، زیرا به آن فکر نمی‌کنم. اما وقتی که صادقانه صحبت می‌کنم، آنچه می‌گویم معمولاً مرا شگفت‌زده می‌کند. می‌گویم: «من واقعاً خیلی عصبانی هستم.» بهت‌زده هستم. پس از بیان آن، به عقب می‌رویم تا بفهمیم از چه چیزی خیلی عصبانی هستم.

باید بدانید چه زمانی باید رواندرمانی را متوقف کنید.

ده سال از آن بعدازظهر گرم ماه ژوئن گذشته است. پس از یک دهه صحبت کردن با درمانگرم، زندگی‌ام به میزان زیادی در راستای بهتر شدن تغییر کرده است. من یک مادر هستم، سر کارم اعتماد به نفس و رضایت بیشتری از قبل دارم، و بیش از هجده ماه است که با مرد فوق‌العاده خوبی، رابطه‌ای با ثبات و عاشقانه دارم. نبود عزت نفس، ترس از اشغال فضای بیش از حد، ترس از بیان احساساتم، که همه از دوران کودکی با من همراه بوده‌اند، برطرف شده‌اند. برخی از این مربوط به واقعیت ساده‌ی ورود به دوره میانسالی است. اما بیشتر به لطف قدرت گفتگوهای هفتگی من است.

اما آن را متوقف کردم. رواندرمانی ابزاری قدرتمند برای رسیدن به هدف است، و در واقع، من را به مهارتهای تجهیز کرده است تا بتوانم درمانگر خاص خودم باشم.

همینطور که به پایان می‌رسیم، کنجکاو هستم که ببینم چه احساسی دارم و چه چیزهایی را در مورد آن از دست خواهم داد. رابطه من با درمانگرم عجیب و یک طرفه است: تقریباً هیچ چیزی در مورد او نمی‌دانم، اما او همه چیز را، از تاریک‌ترین ترس‌هایم یا شرم‌آورترین افکارم، در مورد من می‌داند. برای همیشه از اینکه او چقدر از داستان‌هایی که به او گفته‌ام، نام اعضای خانواده‌ای مبهم، را به یاد می‌آورد، شگفت‌زده هستم. ما از برخی جهات به هم نزدیک هستیم، اما این یک دوستی نیست. با صدای بلند از خودم می‌پرسم آیا او دلش برای من تنگ خواهد شد؛ او می‌گوید که بله تنگ خواهد شد، ما هم انسان هستیم.

رواندرمانی مرا «تعمیر» نکرده است، زیرا من خراب نشده بودم. به من کمک کرد تا به افکار، احساسات و اعمالم دسترسی پیدا کنم و معنای آنها را درک کنم. اکنون که به آخر آن نزدیک شده‌ام، آیا همه مشکلاتم به پایان رسیده است؟ آیا دیگر هرگز دچار لحظه‌های شک و تردید به خودم نخواهم شد یا در گفتگوهای صمیمی زبانم بند نخواهد آمد؟ البته که نه. اما رواندرمانی به من کمک کرد تا با آنها روبرو شوم و آنها را درک کنم – و ابزارهایی برای مقابله با آنها به من داد.

این مقاله با عنوان «What I’ve learned from 10 years of therapy – and why it’s time to stop» در نشریه‌ی گاردین منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱ در بخش مجله‌ی وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.

[۱] Mind

[۲] Centre for Mental Health

[۳] Yorkshire

[۴] Ellen

[۵] capital T trauma

[۶] Stephen Grosz

[۷] The Examined Life

[۸] work

[۹] Philip Larkin

[۱۰] Bridget Jones

0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search
×