skip to Main Content
روانشناسی تکانه و محدودیت‌های آن | رونالد فربرن

روانشناسی تکانه و محدودیت‌های آن | رونالد فربرن

روانشناسی تکانه و محدودیت‌های آن | رونالد فربرن

روانشناسی تکانه و محدودیت‌های آن | رونالد فربرن

عنوان اصلی: Impulse Psychology
نویسنده: رونالد فربرن
انتشار در: Psychoanalytic Studies of the Personality
تاریخ انتشار: ۱۹۵۲
تعداد کلمات: ۲۷۱۰ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۲۲ دقیقه
ترجمه: تیم ترجمه‌ی تداعی
پیش‌درآمد: مقاله‌ی پیش‌رو بخش اول فصل چهارم کتاب «مطالعات روانکاوانه‌ی شخصیت» نوشته‌ی رونالد فربرن است. فصل چهارم این کتاب با عنوان «تبیین ساختار درون‌روانی بر مبنای روابط اُبژه‌ای» که در سال ۱۹۴۴ نوشته شده، مهمترین فصل کتاب است و ما تصمیم گرفتیم که این فصل طولانی را در چند بخش ترجمه و منتشر کنیم. بخش اول با محوریت روانشناسی تکانه پیش‌روی شماست. پی‌دی‌اف کل فصل پس از اتمام بخش‌ها در سایت قرار خواهد گرفت.

در مقاله قبلی (۱۹۴۱) سعی کردم تا نسخه‌ی جدیدی از تئوری لیبیدو[۱] را تنظیم کنم و مشخصات کلی را ترسیم کنم، که به نظر می‌رسد آسیب‌شناسی روانی سیستماتیک بر اساس این فرمول‌بندی جدید به خود می‌گیرد. مفهوم بنیادی را که در آن زمان پیشنهاد دادم و هنوز هم به آن پایبند هستم، بدین صورت بود که لیبیدو در درجه اول اُبژه–جو[۲] است (بر خلاف آنچه که در تئوری کلاسیک مطرح شده که لذت–جو[۳] است)، و اینکه باید در اختلالات[۴] موجود در روابط اُبژه‌ایِ ایگویِ در حال رشد، به دنبال خاستگاه نهایی همه شرایط آسیب روانی باشیم. به نظر من این مفهوم، بیش از موارد مطرح شده در تئوری اصلی لیبدوی فروید، منطبق بر واقعیات روانشناسی و داده‌های بالینی است، همچنین بیانگر نتیجه منطقیِ مرحله فعلیِ اندیشه روانکاوی و گامی ضروری در رشد و توسعه‌ی بیشتر تئوری روان‌کاوی است. به طور خاص، به نظر من پیامد بدیهی و اجتناب‌ناپذیرِ مفهوم روشنگرانه‌ی اُبژه‌های درونی‌شده است، که ملانی کلاین آن را به شیوه‌ای ثمربخش توسعه داده است، اما ریشه علمی آن به تئوری فروید در مورد سوپرایگو (ساختاری درون‌روانی که البته آن را منشاء درونی‌سازیِ اُبژه‌ها می‌داند) بازمی‌گردد.

صرف نظر از بررسی‌های صورت گرفته در مقاله قبلی‌ام یا ملاحظات مختلف دیگری که می‌توان بیان کرد، ممکن است ادعا شود که درون‌فکنی روانی اُبژه‌ها، و به طور خاص، جاودان‌سازی اُبژه‌های درون‌فکنی شده در واقعیت درونی، فرآیندهایی هستند که ماهیت آنها نشان می‌دهد که لیبیدو اساساً اُبژه–جو است؛ زیرا آنطور که این پدیده‌ها نشان می‌دهند، تنها حضور تکانه‌های دهانی به خودی خود برای شرح چنین دلبستگی (devotion) آشکار به اُبژه‌ها کافی نیست. به نظر می‌رسد که پیامد مشابه دیگر ناشی از احتمال جاودانگیِ وضعیت ادیپوس در ناهشیار باشد؛ زیرا دلبستگی بی‌وقفه نسبت به یک اُبژه، ماهیت و اساس فراهم آمدنِ این وضعیت را تشکیل می‌دهد. با وجود این، هیچ دلیلی وجود ندارد که تصور شود، مفهوم اُبژه‌های درونی شده که بدون هیچ‌گونه تغییر و اصلاح قابل توجهی در تئوری لیبیدو به وجود آمده است،  با آن تئوری ناسازگار است. فروید نیز حتی پس از معرفی تئوری سوپرایگو، هرگز صلاح نمی‌‌دانست هر گونه تنظیم مجدد سیستماتیکی بر روی تئوری اصلی لیبیدوی خودش انجام دهد. در عین حال، در آثار وی عبارات بیشماری وجود دارد که به نظر می‌رسد در آنها به طور بدیهی فرض شده است که لیبیدو به طور خاص اُبژه–جو است. در واقع، ممکن است عباراتی را نیز یافت که در آنها این دیدگاه ضمنی، آشکار و صریح بیان شده باشد، به عنوان مثال، هنگامی که او کاملاً به سادگی اظهار داشت (۱۹۲۹): «عشق به دنبال اُبژه است»[۵]. این اظهار نظر در پاراگرافی آمده است که در آن، به تئوری اصلی خودش در مورد غرایز اشاره می‌کند، او در ادامه چنین می‌نویسد: «بنابراین، ابتدا تقابل بین غرایز ایگو و غرایز اُبژه به وجود آمده است. برای انرژی غرایز دومی (اُبژه) و منحصراً برای آنها عبارت لیبیدو را معرفی کردم؛ سپس تضاد بین غرایز ایگو و غرایز لیبیدویی در راستای اُبژه‌ها شکل گرفت.» همانطور که فروید ادامه می‌دهد، تمایز بین این دو گروه از غرایز با «معرفی مفهوم نارسیسیزم؛ یا به عبارت دیگر، ایده‌ای که لیبیدو بر خود ایگو متمرکز می‌شود» کنار گذاشته شد؛ اما با توجه به عبارت نقل شده، به نظر نمی‌رسد گامی کاملاً بنیادین در این راستا برداشته شده باشد که ادعا کند لیبیدو اساساً اُبژه–جو است، به ویژه اگر، همانطور که در مقاله قبلی‌ام پیشنهاد کردم، باور کنیم که ایگو با اُبژه‌ها شناسایی می‌شود[۶].

[restrict]

با وجود تمرکز روزافزونِ تحقیقات روانکاوی بر روابط اُبژه‌ای، تئوری اصلی که لیبیدو در اصل لذت–جو است، و همراه با آن، این مفهوم که «مسیر فرآیندهای ذهنی به طور خودکار با «اصل لذت» تنظیم می‌شود، بدون تغییر باقی مانده است (فروید، ۱۹۲۰)[۷]. ماندگاری این دیدگاه مشکلات مختلفی را به وجود آورده است که در غیر اینصورت، راه‌حل‌های آسانتری داشتند.

در میان این مسائل آنچه که از همه برجسته‌تر است، مسئله‌ای است که فروید در کتاب فراسوی اصل لذت (۱۹۲۲) قصد داشت برای آن راه‌حلی بیابد، به عبارت دیگر، چگونه این اتفاق می‌افتد که بیماران نوروتیک با سرسختی پایبند تجربیات دردناک‌شان هستند. توضیح دادن این پدیده با استفاده از اصل لذت دشوار بود، در نتیجه فروید از مفهوم «اجبار به تکرار»[۸] کمک گرفت. هرچند که اگر لیبیدو بدین صورت تلقی شود که در اصل اُبژه–جو است، نیازی نیست به این راهکار روی آورد؛ و در مقاله اخیر (۱۹۴۳) تلاش نمودم تا نشان دهم چگونه می‌توان تمایل به پایبندی به تجربیات دردناک را از نظر روابط با اُبژه‌های بد توضیح داد. در همان مقاله همچنین سعی کردم نشان دهم چگونه می‌توان با در نظر گرفتن کلیه پیامدهای روابط لیبیدویی با اُبژه‌های بد، از مشکلات موجود در مفهوم «غرایز‌ مرگ» اولیه (در مقابل مفهوم تمایل پرخاشگرانه اولیه) اجتناب نمود.

روانشناسی تکانه[۹] و محدودیت‌های آن

در واقع، دیدگاه «روابط اُبژه‌ای» که اکنون تصمیم دارم آن را انتخاب کنم، و تحت شرایط خاصی به من تحمیل شده است، در نتیجه‌ی تلاش برای درک بهتر مسائل و مشکلات مطرح شده‌ی بیمارانی است که برخی گرایشات اسکیزوئید از خود نشان می‌دهند، یعنی گروهی از افراد که برای آنها روابط اُبژه‌ای، مشکل خاصی را به وجود می‌آورد؛ و در اینجا، در پرانتز، جرات به خرج داده و این عقیده را بیان می‌کنم که تحقیقات روانکاوی، در مراحل بعدی، به دلیل توجه بیش از حد به مسائل افسردگی مالیخولیایی لطمه زیادی خورده است. با این حال، قبل از رسیدن به دیدگاه مذکور، بسیار تحت تاثیر محدودیت‌های روانشناسی تکانه قرار داشتم، و تا حدودی نسبت به ارزش تبیینی (explanatory value) همه تئور‌های مربوط به غریزه که در آنها با غرایز به گونه‌ای رفتار می‌شود که گویا فی‌نفسه (ذاتاً) وجود دارند، شکاک بودم. محدودیت‌های روانشناسی تکانه به صورت کاملاً عملی، تاثیر قابل توجهی بر حوزه درمانی داشته است؛ زیرا، در حالی که آشکار کردنِ ماهیت «تکانه‌ها» برای بیمار از طریق آنالیز و تحلیل دقیق، یک پیشنهاد است، اما برای اینکه بداند با این «تکانه‌ها» چه کند، مسئله دیگری است. اینکه یک فرد باید با «تکانه‌هایش» چه کند، مشخص است که مسئله‌ای مربوط به روابط اُبژه‌ای است. البته به همان اندازه مسئله‌ای مرتبط با شخصیت خود بیمار است؛ اما (جدا از فاکتورهای سرشتی) خود مشکلات شخصیتی به روابط ایگو با اُبژه‌های درونی شده‌اش– یا همانطور که من بنا به دلایلی که در ادامه مشخص خواهند شد، ترجیح می‌دهم بگویم، به روابط قسمت‌های مختلف ایگو با اُبژه‌های درونی شده و با یکدیگر به عنوان اُبژه‌ها بستگی دارند. در یک کلمه، «تکانه‌ها» را نمی‌توان جدا از ساختارهای درون‌روانی که به آنها انرژی می‌بخشند و روابط اُبژه‌ای که این ساختارها را به وجود می‌آورند، در نظر گرفت؛ و همینطور «غرایز» را نمی‌توان به شیوه‌ای مفید، به عنوان چیزی بیش از فرم‌های انرژی در نظر گرفت که پویایی این ساختارهای درون‌روانی را فراهم می‌آورند.

از نظر روان‌درمانیِ عملی، آنالیز «تکانه‌ها» جدا از ساختارهایی هستند که به صورت رویکردی استریل و جداگانه اثبات شده باشند، و این موضوع به ویژه در مورد بیمارانی که تمایلات کاملاً مشخص اسکیزوئید دارند، صدق می‌کند. با استفاده از تعابیر و تفسیرهای که کم و بیش منحصراً از منظر «تکانه‌ها» بیان شده‌اند، در چنین مواردی گاهی اوقات کاملاً آسان است که سیل تداعی‌ها آزاد شوند (به عنوان مثال، به صورت فانتزی‌های دهانی–سادیستی)، که به نظر می‌رسد به شیوه‌ای غیرعادی به صورت جلوه‌های ناهشیار تاثیرگذار باشند، اما بدون هیچ حرکت واقعی در جهت یکپارچگی و بدون هر گونه رشد و توسعه قابل توجه درمانی می‌توان به طور نامحدود آنها را حفظ نمود. توضیح این پدیده می‌تواند بدین صورت باشد که ایگو (یا آنطور که من ترجیح می‌دهم بگویم، ایگوی مرکزی) در فانتزی‌های توصیف شده شرکت نمی‌کند، مگر اینکه عامل ثبت و ضبط باشد. وقتی که چنین شرایطی به وجود می‌آید، ایگوی مرکزی در ردیف جلو آرام می‌نشیند و بدون هیچ‌گونه مشارکت موثر در آن، درام‌هایی را توصیف می‌کند که در صحنه واقعیت درونی نمایش داده می‌شوند. در عین حال، رضایت نارسیسیستی قابل توجهی از اینکه ثبت‌کننده‌ی رویدادهای قابل توجه است، به وجود می‌آید، و خود را به روانکاو به عنوان ناظر معرفی می‌کند، در حالی که ادعای برتری بر روانکاو به عنوان تنها ناظر به دلیل این واقعیت است که صرفاً موضوع نظارت و مشاهده مطرح نیست، بلکه مواد لازم (material) برای مشاهده نیز فراهم می‌کند. این رویه در واقع شاهکار تکنیک دفاعی است – روشی که از طریق آن افراد اسکیزوئید در بهترین زمان‌ها آماده‌ی متوسل شدن به آن هستند، اما وقتی که تفسیرهای روانکاو به طور انحصاری از منظر «تکانه‌ها» بیان شوند، به وسوسه‌ای تقریباً مقاومت‌ناپذیر برای آنها تبدیل می‌شوند. این تکنیک بهترین روش را در اختیار بیماران قرار می‌دهد تا بتوانند از مسئله درمانی اصلی فرار کنند، به عبارت دیگر، درمی‌یابند چگونه می‌توان از آن بارهای دینامیک که در واقعیت به عنوان «تکانه‌ها» شناخته می‌شوند، رها شوند. این مسئله به وضوح یکی از روابط اُبژه‌ای در نظم اجتماعی است.

می‌توان نظر من در مورد ناکافی بودنِ روانشناسی تکانه را با مراجعه به یکی از مواردی که از طریق آن دیدگاه‌های فعلی من رشد و توسعه یافته‌اند، نشان داد. این بیمار زنی مجرد با ویژگی‌های اسکیزوئید بود که تصویر بالینی غالب در او، علائم کاملاً مشخص فوبیا و هیستریک، همچنین اضطراب عمومی بود. او متناسب با درجه بالای تنش لیبیدویی پیوسته (یکنواخت unrelieved)، واپس‌رانده شده بود. هنگامی که این تنش لیبیدویی در طی یک جلسه افزایش یافت، اتفاقی غیرعادی برای او نبود تا از حس بیماری شکایت کند. این حس حالت تهوع بدون شک پدیده‌ای انتقالی بر اساس نگرش نسبت به مادرش و سینه مادرش بود که به واسطه پدرش و آلت تناسلی پدرش انجام می‌شد، همه به عنوان اُبژه‌های درونی شده بودند؛ و به آسانی با تفسیرها از منظر تکانه‌های دهانی کنار می‌آمد، تا آنجا که از همان ابتدا مشخصه‌ی تداعی‌های او مقدار قابل توجهی از مطالب و اطلاعات دهانی بود.

با وجود این به نظر می‌رسید که اهمیت اصلی تهوع او (nausea) چندان به ماهیت دهانی واکنش وابسته نبود، زیرا همانطور که در تاثیر این واکنش نشان دیده می‌شود، (۱) از طریق تثبیت (fixation) لیبیدویی به سینه مادرش، و (۲) از طریق نگرش طرد نسبت به اُبژه‌ی نیاز لیبیدویی او، بر روابط اُبژه‌ای او تاثیرگذار بود. البته این درست بود که ماهیت دهانی واکنش او با واپس‌رانی شدید سکسوالیته دستگاه تناسلی[۱۰] ارتباط داشت؛ و احتمالاً حق با او بود که اعتقاد داشت او در آمیزش (intercourse) منجمد شده است، اگرچه صحت و درستی این حدس هرگز مورد آزمایش قرار نگرفته بود. در عین حال، به نظر می‌رسید مشکل او در دستیابی به یک نگرش تناسلی، نه از نظر هر گونه تثبیت در مرحله دهانی، بلکه بیشتر از نظر طرد آلت تناسلی پدرش، که تا حدودی بر اساس همانندسازی این اُبژه با سینه بد، و تا حدودی بر اساس تثبیت ترجیحی بر روی سینه، و تا حدی بر اساس «بدی» احساسی پدرش به عنوان یک اُبژه کامل به بهترین شکل درک ‌شود. با توجه به این واقعیت که نگرش دهانی، مستلزمِ میزان تعهد کمتری به اُبژه است، در حالی که قدرت بیشتری به آن اعطاء می‌شود، اعتبار این مقیاس‌ها بیشتر در برابر یک نگرش تناسلی مورد سنجش قرار می‌گیرند. برای آن بیمار غیرمعمول نبود که در طول یک جلسه بگوید: «می‌خواهم به دستشویی بروم». در وهله اول، این گفته فقط اهمیت تحت‌اللفظی دارد؛ اما بعدها با تجزیه و تحلیل عبارت مشخص می‌شود که معنای گفته‌اش این است که او تمایل دارد احساسات لیبیدویی را از طریق وضعیت انتقال به حرکت در آورد. در اینجا نیز اهمیت اصلی این پدیده، در ماهیت «تکانه» که از منظر مراحل (این بار ادراری و مقعدی) مورد ملاحظه قرار گرفته بود، قرار نداشت. بلکه بیشتر در کیفیت روابط اُبژه‌ای مربوطه نهفته بود. بدون شک، «رفتن به دستشویی»، مانند «بیمار بودن» نشان از طرد اُبژه لیبیدویی بود که به عنوان محتوا (contents) در نظر گرفته می‌شود. با وجود این، در مقایسه با «بیمار بودن»، به میزان کمتری از طردشدن اشاره دارد؛ زیرا، اگرچه در هر دو مورد، نوعی تخلیه کاتارتیک[۱۱] (پالایشی) تنش لیبیدویی نقش داشت، اما تخلیه محتویاتی که از طریق «رفتن به دستشویی» بیان می‌شود، نوعی تخلیه محتویات درون‌سازی شده (assimilated) است، که قبل از یک اُبژه‌ی خارجی، تمایل بیشتر برای بیان احساسات لیبیدویی نشان می‌دهند، البته نسبت به تخلیه مستقیم احساسات نسبت به یک اُبژه کمتر است که وجه مشخصه‌ی نگرش تناسلی است.

اعتبار علمی یک تئوری روانشناختی را نمی‌توان صرفاً از نظر موفقیت یا شکست روان‌درمانی مورد ارزیابی قرار داد؛ زیرا اهمیت علمی یافته‌های درمانی تنها زمانی قابل قضاوت است که دقیقاً مشخص شود این نتایج چگونه به دست آمده‌اند. روانشناسی تکانه را نمی‌توان استثنایی در این قاعده کلی دانست؛ اما نکته مهم این است که تا آنجا که به روانکاوی ارتباط دارد، مشخص شده است که نتایج درمانی ارتباط نزدیکی با پدیده‌ی انتقال دارد، یعنی یک نوع خاص رابطه اُبژه‌ای با روانکاو از طرف بیمار ایجاد می‌شود. از طرف دیگر، در تکنیک روانکاوی موضوعی پذیرفته شده است که روانکاو باید به شیوه‌ای غیرمعمول خود‌-زدوده[۱۲] باشد.

همانطور که می‌دانیم، دلایل بسیار خوبی برای پذیرش چنین نگرشی از سوی او وجود دارد؛ اما به طور حتم، از نظر بیمار، موجب ارائه‌ی تا حدودی یک طرفه‌ی روابط اُبژه‌ای بین بیمار و روانکاو شده و در نتیجه، در مقاومت نقش دارد. البته، یک–طرفه بودن خاص در رابطه‌ی بین بیمار و روانکاو، در موقعیت تحلیلی امری طبیعی است؛ اما به نظر می‌رسد، وقتی نگرش خود-زدودگی روانکاو با شیوه‌ی تفسیر مبتنی بر روانشناسی تکانه ترکیب شود، فشار قابل توجهی بر ظرفیت بیمار برای برقراری روابط اُبژه‌ای رضایت‌بخش تحمیل می‌شود (ظرفیتی که باید در نظر گرفته شود که به دلیل این حقیقت که بیمار در هر صورت یک بیمار است، از قبل به خطر افتاده است). در عین حال، بیمار تحت وسوسه قابل توجهی قرار می‌گیرد تا در میان سایر موارد دفاعی، آنچه را که قبلاً به آن اشاره شد، بپذیرد، یعنی تکنیک توصیف صحنه‌هایی که در صحنه واقعیت درونی اجرا می‌شوند، بدون اینکه مشارکت قابل توجهی از سوی ایگوی مرکزی در این صحنه‌ها باشد یا رابطه اُبژه‌ای موثری با روانکاو داشته باشد. یکی از بیماران من، که زمانی در این تکنیک استاد بود، یک روز بعد از ارائه توصیف جامع منطقی از وضعیت تکانه–کشش، که احساس می‌کرد در آن قرار گرفته است، به من گفت: «خوب، در این مورد چه کاری می‌خواهید بکنید؟» در پاسخ، توضیح دادم که پرسش واقعی این بود که خودش قصد داشت چه کاری در این مورد انجام دهد. همانطور که انتظار می‌رفت، این پاسخ، خیلی او را دستپاچه کرد. او به این دلیل ناراحت شد که به طور ناگهانی با مسئله واقعی تحلیل و زندگی‌اش روبرو شده بود. اینکه فرد چگونه می‌خواهد از شر تکانه–تنش خود خلاص شود، همانطور که قبلاً بیان شد، به طور کاملاً مشخصی مسئله مربوط به روابط اُبژه‌ای است، اما به همان اندازه، مسئله‌ی مربوط به شخصیت نیز است، زیرا یک رابطه اُبژه‌ای لزوماً شامل یک سوژه (subject) و یک اُبژه است. بنابراین، تئوری روابط اُبژه‌ای به ناچار ما را به این موقعیت سوق می‌دهد که، اگر نتوان «تکانه‌ها» را جدا از اُبژه‌ها در نظر گرفت، چه بیرونی و چه درونی، نمی‌توان آنها را جدا از ساختارهای ایگو نیز در نظر گرفت. در واقع، حتی غیرممکن است که «تکانه‌ها» را جدا از ساختارهای ایگو در نظر گرفت، زیرا فقط ساختارهای ایگو هستند که می‌توانند به دنبال برقراری رابطه با اُبژه‌ها باشند. بنابراین، ما به همان نتیجه‌گیری قبلی می‌رسیم که «تکانه‌ها» تنها جنبه‌ی پویای ساختارهای درون‌روانی هستند و نمی‌توان گفت که در غیاب چنین ساختارهایی وجود دارند، هرچند که ممکن است به موارد ناپخته‌ای (immature) هم ختم شوند. در نهایت، «تکانه‌ها» باید صرفاً به عنوان تشکیل‌دهنده‌ی فرم‌های فعالیت در نظر گرفته شوند که در آنها زندگی ساختارهای ایگو نیز وجود دارند.

این مقاله با عنوان «Impulse Psychology» بخش اول فصل چهارم کتاب مطالعات روانکاوانه‌ی شخصت است که توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۲۴ بهمن ۱۴۰۰ در بخش آموزش وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.

[۱] libido theory

[۲] object-seeking

[۳] pleasure-seeking

[۴] disturbances

[۵] تمدن و ملالتهای آن (Civilization and its Discontents)، لندن، ۱۹۳۰، ص.۹۵.

[۶] صرف‌نظر از این پیشنهاد، هیچ ناسازگاری ضروری بین این دیدگاه که لیبیدو در اصل اُبژه–جو است و این مفهوم که لیبیدو بر ایگو متمرکز است، وجود ندارد، زیرا همیشه این امکان وجود دارد که یک قسمت از ساختار ایگو با قسمت دیگر به عنوان یک اُبژه برخورد کند –با توجه به آنچه که در مورد دوپاره‌سازی ایگو گفته می‌شود، نمی‌توان این احتمال را نادیده گرفت.

[۷] فراسوی اصل لذت (Beyond the Pleasure Principle)، لندن، ۱۹۲۲، ص. ۱.

[۸] repetition compulsion

[۹] IMPULSE PSYCHOLOGY

[۱۰] genital sexuality

[۱۱] cathartic discharge

[۱۲] self-effacing

[/restrict]
مجموعه مقالات رونالد فربرن
6 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search

کپی‌برداری ممنوع است.

کلینیک روانکاوی تداعی
مشاهدهٔ درمانگران و رزرو